انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: جزیره هامور ها/وان دایرکشن/1.............
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
این قسمت اول این داستانمه
حتما تا الان دارین میگین هامور دیگه چیه؟
باید بگم که معنی خاصی نداره خودم ساختمش..
که بعدا تو داستان باهاش اشنا میشین

ترک کردن جایی که توش به دنیا اومده بودم خیلی سخت بود...چه جوری میتونستم همه ی اون خاطراتو کار بذارم و به این جا بیام....
به خاطر بابا مجبور شدیم....یه جزیره ی دور و بی روح....همیشه سرد و مه گرفته .... انگار همه جا رو غم زده... گاهی صدای ناله به گوشم میرسه.... خورشید اینورا افتابی نمیشه.... انگار از این جا خوشش نمیاد... زمستون و بهار نداره! انگار فصل تازه ای اینجا رو در بر گرفته....
جنگل های دور و دراز .... کلبه های چوبی و قدیمی...حیاط ها ی وسیع...مردم سخت در کار .... شاید به این وضعیت سیاه عادت کردن...ولی من چطوری دووم بیارم؟
هنوز وسایل خونه کاملا چیده نشده بود....خونه ی ما شبیه خونه های مزرعه ها ی فرسوده بود....برای من و بابا مناسب بود....بابا میگفت که دیر یا زود عاشق اینجا میشم....اما چه جوری میشه به این جزیره ی یخ زده علاقه مند شم؟
مدرسه دور بود....راه طولانی و خسته کننده...ولی ایا چاره ای هست؟
امشب اولین شبیه که قراره تو اتاق جدیدم بخوابم....
نور قرص ماه کاملا به اتاقم تابیده بود و من تو تخت خوابم به اون خیره شده بودم.... خوابم نمیبرد .....سعی کردم بیرون برم....
برای اینکه بهونه ای داشته باشم کیسه ی زباله رو برداشتم تا دم در بذارم.... صدای ناله ی باد پشت سر هم تو گوشم زمزمه میکرد.... نگاهی به ماه انداختم بزرگ و پر از فروغ... چراغ دیگه ای جز اون نبود.... هنوز چراغ های خونه ی همسایه روشن بود.... خونه ی همسایه کاملا به حیاط ما چسبیده بود...
طولی نکشید که پسر جوونی از خونه بیرون اومد خیلی عصبی و درگیر بود... با پاش محکم به ماشین کوبید و صدای دزدگیر ماشین سکوت را شکست....
سعی کرد با دزدگیر متوقفش کنه...متوجه من شد که با تعجب به اون نگاه میکردم...کمی بهم نگاه کرد و بعد سرشو پایین انداخت و بعد سرشو خاورند...کیسه ی زباله رو تو سطل انداختم و سعی کردم که به اون توجهی نکنم....پسر با تامل سوار ماشین شد و به سرعت اونجارو ترک کرد....احتمالا با کسی دعوا کرده بود...ولی خیلی عصبی به نظر میرسید....
زنی از خونه با عجله بیرون اومد و با نگرانی به اطراف نگاه میکرد....پا به رهنه بود....پشت سر هم صدا میکرد:هری؟....هری؟
نمیدونم چرا من اونجا خیره شده بودم...زن به طرف من اومد و گفت:سلام....
:سلام...
خیلی اشفته و نگران بود با اضطراب زیادی گفت:تو....تو...پسر منو ندیدی؟
:پسرتون؟:اره همین الان بیرون اومدو فک کنم رفت...اوه....خدای من امیدوارم بلایی سر خودش نیاره....
زن بیچاره خیلی نگران بود و نمیدونست چیکار کنه...کمی مکث کردم و گفتم:من....دیدمش....اون خیلی عصبی بود و با ماشین...زن که نگرانیش بیشتر شده بود تو حرفم پرید و گفت:چی؟؟؟اوه نه....حالا چیکار کنم؟






ادامه داستانو توی همین پست میزارم
عالی بود
ببین اگه اون هری هری استایل باشه وعاشق هم شین میشه شبیه فانتزی من
بعداون موقع من تورودرسته میخورم
قسمت بعدم لفطا بذار
سلام. این داستانو چند وقته مینویسید؟ من میتونم بقیشو بگم. حتما فصل بعدیش هم هامورها و قربانی هاست. درسته؟
این داستانو من ۲ سال پیش نوشتم، تنها فرقی که داره اسم شخصیت هاشه ..
کار خوبی نکردی دوست عزیز.
یه کم از خودت استعداد به خرج بده یا اینکه یه کریدیت بده حداقل
موفق باشی