انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان انتقام شیرین(20 قسمت)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
مثه تموم 5شنبه هایی که میومدم اینحا بازم اومدم . با یه شیشه گلاب و یه دسته گل رز . مثل همیشه .
اما اینبار فرق داشت . اومده بودم قول بدم . نشستم کنار قبرش و با گلاب شستمش . 7 ماه گذشته ولی من هنوزم باورم نشده از دستش دادم . خیلی تنها شدم باز...
همون طور که گلا رو پر پر می کردم شروع کردم به درد و دل های همیشگی - سلام . من بازم اومد . حالم خوبه. بابایی بالاخره پیداش کردم . من اون احمقو پیدا کردم. همونی که تورو ازم گرفت . قول میدم . قول میدم نذارم خونت بی تقاص بمونه .
با گل آخری همه زندگیم اومد جلوی چشام !
اولین گلبرگ : منو به یاد بچگی هام انداخت . یه خونه خیلی بزرگ و قشنگ . با یه پدر مهربون . مادر نداشت خونمون . موقع تولد من فوت شد . دیگه من عشق بابام بودم و امید زندگیش .میگفت من همه کاری رو به امید اون چشای قشنگت میکنم بابایی . تو چشای مامانتو داری . همونایی که منو جادو کرد .

گلبرگ دوم : به یاد مدرسه رفتنم . فقط یه دوست صمیمی داشتم . صبا . همیشه روی یه نیمکت بودیم . با هم میرفتیم . با هم بر میگشتیم . سینا هم باهامون میومد تا مواظبمون باشه .

گلبرگ سوم : راهنمایی . جوشای پر دردم و اشکایی که به خاطر جدا شدن از صبا بود .

گلبرگ چهارم : دیگه تنها شده بودم . اما متکی بار اومدم . محکم و نترس . و هر بار که به یاد صبا می افتادم به خودم فحش میدادم که چرا شماره تلفنشو نگرفته بودم .

گلبرگ پنجم : رفتم دبیرستان . صبا رو پیدا کردم . رفته بود تجربی . به خاطرش رشتمو عوض کردم . رفتم تجربی . شروع کردیم به خوندن . شد همه خانوادم . مادرم . دوستم . خواهرم .

گلبرگ ششم : سینا ازم خاستگاری کرد . سوم دبیرستان بودم . به قول صبا من اصلا تو این فازا نبودم . ردش کردم . گفت منتظرم میمونه . تا هر موقع که بخوام .

گلبرگ هفتم : خاستگارام زیاد شدن . به قول بی بی دختر بر و رو دار مال مردمه . نه میخواستم و نه میتونستم . دنبال یکی بودم که با دیدنش دلم بلرزه .

گلبرگ هشتم : کنکور دادیم . هر دومون تو اوج بودیم و بهترین رو میخواستیم . اما بهم قول دادیم تو دانشگاه هم رشته باشیم .

گلبرگ نهم : قبول شدیم . هر دو با هم . هیچ کدوم از رشته ها جز مدیریت بازرگانی به دلمون ننشست . سینا هم فوق لیسانس قبول شد و خوشحالی خانواده دو برابر شد .

گلبرگ دهم : زندگی خیلی خوبی داشتیم . فارغ التحصیل شدیم . صبا تو یه شرکت معتبر استخدام شد و منم شدم ناظر کارخونه بابا . سینا شرکتش رو زده بود و هنوزم منتظرم بود اما من به قول خودش دل نداشتم چون اگه سنگ بود تا حالا نرم شده بود.

گلبرگ یازدهم : با تجربیاتی که در طول تحصیلم تو کارخونه داشتم پیشرفت زیادی کردم و 60 درصد کارخونه رو بابا به نامم کرد . فقط شش ماه از شروع کارم گذشته بود و باعث تعجب اکثر سهلامدارا شده بودم . و بازم خاستگارام به خاطر پولم جلو میومدن و من هیچ کدوم رو نتونستم قبول کنم .

گلبرگ دوازدهم : تولد بابا بود . زودتر برگشتم خونه . با بی بی خونه رو تزئین کردم . میخواستم بهش بگم من فوق لیسانس قبول شدم .

گلبرگ دوازدهم : بی بی روی مبل خوابش برد . ساعت 11 است .

گلبرگ سیزدهم : بابا هنوز برنگشته . هر چی گوشیشو میگیرم خاموشه . ساعت دوئه

گلبرگ چهاردهم : گوشیم داره زنگ میخوره . ساعت روی دیوار 3 و چهل و پنچ دقیقه صبحه . شماره باباست ولی پشت خط بابا نیست !

گلبرگ پونزدهم : بابا مرد . خاکش کردم . پلیس نتونست اونی رو که بهش زده بود پیدا کنه . سر خاکش قسم خوردم اون نامردو پیدا کنم !

گلبرگ شونزدهم : با کنار هم گذاشتن همه چی رسیدم به سرنخ اصلی . اونی که دستورشو داده .

گلبرگ آخر : آدرس توی کیفمه . اومدم از بابا بخوام کمکم کنه .

هنوز نمیدونم چه طوری باید بینشون نفوذ کنم و حتی نمیدونم میخوام چی کار کنم . فقط میدونم باید انتقام مرگ پدرمو بگیرم . باید نشون بدم من یه معتمدم .

گوشیم زنگ خورد . صباست .

- سلام صبا .

صبا – سلام خانومی . کجایی؟

- جای همیشگیم .

صبا – نمیای بریم بیرون ؟

- چرا میام . کجا همو ببینیم ؟

صبا – بیا دنبالم . سینا ماشینمو برده .

- باشه حاضر شو من نیم ساعت دیگه اونجام .

صبا – اوکی . منتظرتم .

- فعلا .

پاشدم . خودمو تکوندم . نگاهی انداختم به سنگ سیاه رنگ و گفتم – من دارم می رم بابا . میرم تا نشون بدم من یه معتمدم!

مثه همیشه شیطون و پر انرژی نشست تو ماشین – سلنگ

راه افتادم - علیک سلام . خوبی؟

صبا – خوبم . باز چرا این زیر چشات این طوری رفته تو . نشستی تا تونستی گریه کردی آره؟

- کاری نمیتونم جز این بکنم.

صبا – بی بی چه طوره؟

- بیچاره خیلی تو خودشه!

صبا – بنده خدا ... میگم بیا این تعطیلات بین دو ترمت ببرش یه آب و هوایی عوض کنه.

- فعلا نمیتونم . شاید نوروز بردمش . ولی الان نه.

صبا – خوب چی کار کردی؟

- پیداش کردم!

صبا – کجاست خونشون ؟

- طرفای ما . خیلی پولدارن!

صبا – می خوای چی کار کنی؟

- نمیدونم . فعلا باید نقشه درست و حسابی بکشم و برم تو اون خونه!

صبا – مطمئنی می خوای انجامش بدی؟

-آره

صبا – اگه یکی تورو بشناسه چی؟

- مثلا کی؟

صبا – مگه نمی گی نزدیکای شمان . شاید یکی پیدا بشه آشنا که تورو بشناسه !

- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!

بعد از چند دقیقه سکوت گفتم - امروز آقای حسام زنگ زد .

صبا – وکیل پدرت؟

- آره .

صبا – چی گفت؟

- گفت طبق وصیت بابا جمعه هفته آینده وصیت نامه باید باز بشه . من باید به همه خبر بدم بیان .

صبا – عمو خسروت که نمیاد ؟ میاد؟

- حتما میاد! اگه بوی پول به دماغش بخوره میاد!

صبا – خدایا شکرت . به این بد بخت کشل فامیل ندادی ندادی وقتی هم دادی عمو خسروشو تلپی انداختی تو دامنش ! حکمتتو شکر!

پوزخندی زدم و به رانندگیم ادامه دادم – کجا بریم؟

صبا – نمیدونم . هر جا دوست داری .

- پس بریم خونه ما . بی بی تنهاست .

صبا – باشه بریم .

در رو باز کردم و صداش زدم – بی بی جون ...

صدای مهربونش از توی آشپزخونه اومد – اومدی مهرشید جان ؟

- آره بی بی . صبا اومده شما رو ببینه .

رفتیم آشپزخونه و بهش سلام دادیم . با دو تا فنجون چایی گرم ازمون پذیرایی کرد .

بی بی - چه طوری صبا جون؟

صبا – خوبم بی بی . ماشالله هزار ماشالله و هر وقت من شما رو میبینم جوون از دفعه قبل شدی . رازتون رو بهمون بگین چیه .

صبا میدونست با گفتن این حرف بی بی شروع میکنه به حرف زدن و تا یه عالمه داروهای گیاهی رو برامون تشریح نکنه ول نمیکنه . ولی بازم هر موقع میومد اینجا بی بی بنده خدا رو مجبور می کرد همه اینا رو از نو براش تعریف کنه!
..:: انتقام شیرین (2) ::..

آخرین هماهنگی ها رو برای خوندن وصیت نامه انجام دادم . آقای حسام ساعت 6 میاد خونه ما...

تلفنا رو به اونایی که لازم بود زدم .

- آقای محسنی حسابدار شرکت ... آقای احمدی دوست معتمد پدرم ...

عمو خسرو نمیدونم از کجا ولی می دونست سهمی تو این وصیت نامه نداره . نیومد!

بعد از نوشیدن چای آقای حسام وصیت نامه رو خوند . پدر دو سوم اموالش رو به من و بقیش رو بخشیده بود به خیریه . به آقای محسنی و آقای احمدی هم سفارش کرده بود تا موقع ازدواجم واسم پدر باشن و مراقبم باشند . و در آخر یه نامه داخل پاکت بود . روش نوشته شده بود برای دختر عزیزم مهرشید .

آقای حسام اون نامه رو داد و هر سه رفتن . بعد از بدرقشون رفتم اتاقم و پاکت رو باز کردم .

دختر عزیزتر از جانم . مهرشیدم

سلام بابایی.

میدونم الان که نامه رو میخونی من چند ماهیه پیشت نیستم . امیوارم غصه نبودن منو نخوری و روی پاهای خودت وایسی . دخترم من تو زندگیم همیشه باهات صادق بودم و تو رو هم صادق بار آوردم ولی باید بگم متاسفم عزیزم . خیلی سخته واسم گفتنش ولی وقتی تو به دنیا اومدی مادرت نمرد . بلکه تو فقط سه ماهت بود که مارو ترک کرد . اون ازم طلاق گرفت و از زندگیم رفت بیرون . من عاشق مادرت بودم واسه همین به خواستش تن دادم و طلاقش دادم . نمیخواستم با خودخواهیم پیش خودم نگهش دارم . اون از اول هم عاشق من نبود ! به زور و اجبار پدرش باهام ازدواج کرد . وقتی تورو باردار بود پدرش مرد . و از همون موقع بنای ناسازگاری گذاشت . منم بهش قول دادم وقتی به دنیا اومدی طلاقش بدم و همین کار رو کردم . اونم بعد از طلاق با عشقش ازدواج کرد و از کشور رفتن . من هیچ وقت پشیمون نشدم که این کار رو کردم . امیدوارم درک کنی دخترم که این کار لازم بود تا زندگی تو خراب نشه .

مراقب خودت باش و پدرت رو ببخش عزیزم .

دوستت دارم .



صدای جیک جیک گنجشک ها منو به خودم آورد . بدن خشک شدم رو تکون دادم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم . ساعت 5 و نیم بود و من شب تا صبح همون طوری خشکم زده بود ! مادرم ! اسطوره عشق من ! اون یه خائن بود . اون من و پدرمو انداخت دور ! خدای من! نمیبخشمش . هیچ وقت !

بدن خستم رو روی تختم ولو کردم و خوابم برد .

صدای زنگ تلفنم بیدارم کرد . ساعت 7 و نیم بود .

جواب ادم – بفرمایین .

صبا بود – سلام تنبل پاشو دیگه .

- صبا تورو خدا ول کن . لیسانس بس نبود تو فوقشم تو باید با من قبول می شدی نکبت؟

خنده ای دلنشین کرد . علشق خنده هاش بودم – خیلی بی ادبی مهرشید.

- حرف نزن . خوابم میاد . بذار کپه بذارم! راستی واسه من این ترم مرخصی رد کن .

با تردید پرسید – مطمئنی مهرشید ؟

- آره . مطمئنم!

صبا – مهرشید .

- کوفت صبا . عصر بیا با هم حرف بزنیم . من خوابم میاد .

گوشیمو خاموش کردم و بازم خوابیدم .

حدودای ساعت 2 بود که بی بی اومد بیدارم کرد. بعد از ناهار یه دوش گرفتم و کنار شومینه به آتیش خیره شدم. تصویر مادرم و اون کسی که پدرم رو کشته بود جلوی چشام می رقصید .

اول باید اون آدم کش رو به سازش برسونم! بعد برم سراغ مادرم .

صبا رسید . یه قهوه بهش دادم که گفت – ووی چه سرد شده هوا .

- آره . خدا اخوان ثالث رو بیامرزه .

صبا – اوهوم . چه خبره ؟

- از کجا ؟

صبا – وصیت نامه .

- دو سومش ما منه بقیش خیریه . میدونی نمیتونم تو این خونه زندگی کنم. خاطرات بابا عذابم میده .

صبا – می فهمم . اتفاقا سینا هم گفتش بهتره خونتو بفروشی .

- نه صبا دلم نمیاد .

صبا – پس چی کار می کنی ؟

- میرم یه جا دیگه با بی بی زندگی می کنم .

صبا سری تکون داد و هیچی نگفت .

- صبایی ؟

صبا – جانم .

- می ترسم . یه جورایی نمیدونم باید با اون یارو اسی چی کار کنم !

صبا – چیا میدونی ازش؟

- طبق اون اطلاعاتی که دارم یه مرد حدودا 50 و خرده ای ساله به نام اسفندیار ملکی . تو یه خونه خیلی بزرگ زندگی میکنه . خیلی هم اوضاعش توپه ! یه پسر داره . یه دختر و یه نوه که با خودش زندگی می کنن . زنش هم اون طوری که همساشون می گفت چند ماهه رفته فرانسه برای مداوا .

صبا – خوب خانوم مارپل نقشه چیه ؟

- اولین کار رفتن تو اون خونست . باید بدونم چه طوری می تونم برم تو اون خونه !

صبا - اینو میتونیم یه کاریش بکنیم .

-چه طوری!؟

صبا – ببین اینا خونشون بزرگه . مجبوری کاری روبکنی که هرگز نکردی !

- چی ؟

صبا - خدمتکار شی!

- چی؟

صبا – اهههههههههه داد نزن! خوب چه غلطی می خوای کنی ؟

- نمیتونم مستخدم شم ! من کارا خودمم به زور می کنم !

صبا – ببین مهرشید واسه یه هدف باید هر چی می تونی تلاش کنی !

-حتی مستخدمی .

صبا – من فعلا همین راه به ذهنم می رسه !

- خوب دربارش فک می کنم .

صبا – راستی من مرخصی برات رد نکردم!

- مگه قرار نشد رد کنی؟

صبا – تو هنوز مطمئن نیستی می خوای این کارو بکنی!

- من مطمئنم صبا ولی نمیدونم چه طوری! ولی اگه خدا بخواد یه کاری می کنه که من برم تو اون خونه!

متفکر بهم نگاه کرد و چیزی نگفت!
ادامه دارد........

آروم گونه مهیا رو بوسید و رفت بیرون . از در اتاق مهیا رفتم توی اتاقم . واو چه اتاق قشنگی. یه اتاق که تموم در و دیوار و لوازمش کرم بود . و من عاشق رنگ کرم و قهوه ای .
وسایلم رو گذاشتم تو کمد و یه شومیز سبز بلند تا زیر زانو با جوراب شلواری ضخیم سفید و یه صندل راحتی پوشیدم . روسریم رو هم سرم کردم و رفتم اتاق مهیا . ساعت 6 بود . آروم بغلش کردم و روی مبل کنار اتاقش نشستم و صداش زدم – مهیا جون . مهیا خانومی. پا نمیشی گل من ؟
آروم چشاشو باز کرد و بهم نگاه کرد . با انگشت اشارم گونش رو نوازش کردم و به چشای قشنگ و درشتش نگاه کردم . یه نگاه آشنا بهم کرد و لبخند زد .

- به به ساعت خواب . بخواب بیشتر . نمیگی دل من واسه چشای خوشکلت تنگ شده ؟

زیر لب حرفای نامفهومی زمزمه کرد که متوجه شدم میخواد از من تقلید کنه و حرف بزنه .

- بله عزیزم بله . شما راست میگی . بریم صورتشو بشوریم تا تمیز بشه . بعدم به به بهش بدیم بخوره .

بغلش کردم و از پله ها رفتم پایین . سمانه و لیلا تو آشپزخونه بودن.

-سلام .

برگشتن و بهم سلام کردن و به گرمی تحویلم گرفتن .

- سمانه جون ساعت غذایی سمانه دقیقا چیاست ؟ میشه یه فهرستی واسم بگی بدونم .

سمانه – برو تو پذیرایی یه چایی برات بریزم . میام پیشت.

رفتم توی پذیرایی . نشستم روی مبل و مهیا رو نشوندم روی پام . شمانه هم با یه سینی چایی اومد .

سمانه – ساعت این خونه هم روی این بچه اعمال میشه . در واقع قانون قانون اسفندیار خانه!

- خوب جالب شد .

سمانه – هفت صبح بیدار باشه . حتی خانوم و بهداد خان و بهاره خانوم باید بیدار باشن .

آقا و بهداد خان ساعت 8 بعد از صرف صبحانه میرن کارخونه . ناهار رو فقط با خانوم و بهاره خانوم سزو می کنیم . مستخدم ها توی آشپزخونه غذا میخورن . ساعت 5 عصرونه سرو میشه . و ساعت 9 شام . ساعت 11 هم خاموشیه مگه این که مهمون داشته باشیم .

- چه قانون سفت و سختی .

سمانه – آقا خیلی سخت گیره . مواظب باش آتو دستش ندی. چون خیلی راحت مثل قبلی ها اخراجت میکنه .

- میگم پدر مهیا کجاست ؟

سمانه – راستش بهاره خانوم و شوهرش از هم جداش شدن و شوهرش رفته آلمان .

- اوه چه بد .

سمانه – آره بهاره خانوم به این قشنگی افتاد زیر دست یه مرد احمق ! شد قربانی معاملات پدرش .

مهیا با کنجکاوی بهمون نگاه می کرد . بهش گفتم – چیه خانوم خانوما ؟ باهات حرف نزدم دلخور شدی ؟

با همون زبون بامزش چند تا کلمه جوابمو داد . سمانه خندید و گفت – شیرین زبونیاش شروع شد . راستی پوشکشو خودم عوض می کنم . غذاشم ساعت داره که راس ساعت بهش میدیم .

- به جز ساعات دارویی که باید دقیق باشه بقیش بستگی به بدن بچه داره . چرا اینطوری باهاش رفتار میشه . گناه داره !

صدای بهداد از پشت سرم و درست جلوی در وروردی سالن اومد – کی گناه داره ؟

- اونی که گوش وا میسته!

بهداد – اتفاقی بود . سمانه یه نسکافه بهم بده .

سمانه رفت تا نسکافه بهداد رو بیاره .

بهداد با همون لباس بیرونی و میخواست مهیا رو بغل کنه . نذاشتم – جناب ملکی لطفا مهیا رو بغل نکنین .

بهداد متعجب گفت – باید از شما اجازه بگیرم !؟ یادم نمیاد از مادرش اجازه گرفته باشم و بغلش کنم !

- اولا من مادرش نیستم پرستارشم . دوما لباس شما لباس بیرونه و پر از آلودگی . سوما خودتون شمردین تعداد جاهایی رو که با دستتون لمس کردین ؟

بهداد متفکر بهم نگاه کرد و حرفی نزد .

نشست روی مبل روبروی من و بهم خیره شد . زیر نگاه ترسناکش معذب شدم . خوشبختانه تلفنش زنگ زد ولی از جاش تکون نخورد و همون طوری جواب داد .

بهداد – سلام ... ... نه نیست خونه ... رفته خرید بر نگشته هنوز ...مهیا هم خوبه . پیش پرستار جدیدشه ... بله ... بله ... بله ... اینجان روبروی من ... باشه منتظرم . .. خدانگهدار .

سمانه نسکافه بهداد رو آورد و گذاشت جلوش . مهیا تموم مدت با دستبند یادگاری که از پدرم داشتم و چند تا قلب کوچولو و خوشکل داشت بازی کرد ولی دیگه خسته شد و نق نق اش در اومد .

از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه .

- لیلا جان غذای مهیا آمادست ؟

لیلا – بله آمادست . بدین من بهش بدم .

- نه ممنون میشم اجازه بدی خودم بهش غذا بدم .

لیلا – باشه بریم تو اتاق غذا خوری بشینه روی صندلیش.

بردیمش توی ناهار خوری. لیلا مهیا رو از من گرفت و نشوندش روی صندلی ولی مهیا اذیت کرد و نخواست بشینه .

لیلا رو به مهیا – ای وای بشین بچه . چرا این روزا اینقدر اذیت می کنی ؟

مهیا شروع کرد به گریه کردن .

لیلا آروم زد روی گونش و گفت – خاک به سرم . الان بهداد خان داد میاد منو می کشه !

مهیا رو ازش گرفتم و آروم تکونش دادم و گفتم – نه عزیزم گریه نکن . باشه باشه . آروم آروم .

کمرشو نوازش کردم تا آروم گرفت . رو به لیلا گفتم - چند لحظه مهیا رو نگه می داری؟

لیلا – نه تورو خدا بازم گریه می کنه . کلا مهیا به جز مامان و داییش با همه مشکل داره .

ای خدا . باید بدمش به بهداد ! ولی اون که لباس بیرون تنشه . رفتم کنار بهداد و گفتم – آقای ملکی .

بهداد – لطفا تو خونه خودم بهداد صدام کنین .

- چشم . بهداد خان من مهیا رو میذارم روی این مبل . لطفا یه لحظه مواظبش باشین تا من برگردم . امکانش هست ؟

بهداد – دست هم حتما بهش نزنم .

- اگه لازم نبود نه لطفا . ممنون .

گذاشتمش روی مبل رو سریع اومدم طبقه بالا . یه پتو و ملافه تمیز از داخل کمدم برداشتم و بردم کنار شومینه همون طبقه پهن کردم و برگشتم . دیدم نشسته روبروی مهیا و داره باهاش حرف میزنه .

- ممنون بهداد خان . مهیایی بریم به به شو بخوره .

مهیا رو بغل کردم و از لیلا خواستم غذاشو بیاره بالا . بهداد کنجکاو گفت – واسه پدرم خوشایند نیست جز ناهار خوری جای دیگه ای غذا بخوریم .

- البته زمانی که موقع غذاست و افرادی که همسن مهیا نیستند . اگه توضیح خواستند بنده بهشون توضیح می دم .

نشوندمش روی ملافه و تکیش دادم به خودم که نیوفته . ظرف غذاشم گذاشتم جلوش و قاشقو دادم دستش . اول چند باز زد توی ظزفش و باهاش بازی کرد . شیطون کوچولو چه خنده های نازی داشت . آروم دستشو که قاشق بود توش گرفتشو زدم توی ظرف و کمی گذاشتم دهنش تا یاد گرفت . آخر ماجرا کلی خندیدم . تموم ظرف رو روی لباسش و صورتش مالیده بود .

- مهیا دایی این چه وضعیه ؟

سرم رو بلند کردم و به بهداد که چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم .

- غذا خورده .

خندید و گفت – لباساشم که غذا داده .

مهیا از خنده بهداد نگاهش کرد و یه چند تا کلمه نا مفهوم گفت .

بهداد اومد طرفش و گفت – ببین دایی چه خوشمزه ای . خاله ندا میگه بوست نکنم .

- خاله نمیگه بوسش نکنین دایی . میگه لباس و دست و صورتتون که تمیز باشه اشکال نداره .

صدای اسفندیار خشن و ترسناک اومد – بهداد چه خبره اینجا .

بهداد – سلام پدر . خسته نباشین .

از جام بلند شدم و همون طور که شکم مهیا رو گرفته بودم ایستادم و با بدبختی نفرتم رو پنهون کردم – سلام .

نگاهی مشکوک به من کرد و گفت – شما ؟

- پرستار جدید مهیا .

ملکی – آهان پس تو همونی هستی که بهاره دربارت حرف زده بود .

حرفی نزدم .

سکوت منو که دید گفت – مثل اینکه قانون اینجا رو نمیدونی ؟!

- تا حدی آشنام .

ملکی – پس میدونی که جز اتاق ناهار خوری نباید جای دیگه ای غذا خورد .

- توضیح می دم براتون .

ملکی – بعد از شام توی کتابخونه منتظرم .

-حتما.

لباسای مهیا رو عوش کردم و تمیزش کردم . توی اتاقش مشغول بازی بود و منم توی تفکر عمیقم برای پیدا کردن راهی که مدارک رو بردارم . ساعت 8 بود که بالاخره بهاره اومد . بعد از سلام و احوال پرسی گفت – واقعا معذرت می خوام . قرار نبود برم ولی دیگه مجبور شدم و دیر شد .

- خواهش میکنم .

بهاره – مهیا که اذیت نکرد ؟

- دخترتون فوق العاده شیرینه . من که ازش سیر نمی شم .

بهاره خندید و گفت – شنیدم یه قانون شکنی بزرگ رخ داده . قضیه چی بوده .

- خبر گزاریتون کامل تعریف نکرده براتون ؟

بازم خندید و گفت – چرا گفته . و این که پدرم از نترس بودنت خوشش اومده .

- نترس بودنم؟

بهاره – آره این که جلوش ایستادی و گفتی توضیح میدی و اصلا معذرت خواهی نکردی.

- خوب من بی خودی از هیشکی معذرت خواهی نمیکنم .

بهاره سری تکون داد و گفت – اوممممم . واسه خودت تز های جالبی داری. من می خوام بمونی . پس هیچ وقت در مقابل پدرم نترس .

سری تکون دادم و حرفی نزدم . شام رو تو آَشپزخونه خوردم و بعد از شام با راهنمایی سمانه رفتم کتابخونه .

ملکی متفکر پشت یه میز بزرگ نشسته بود و قهوه می نوشید . رفتم جلو . تعارفم کرد بشینم . تشکر کردم و روی نزدیک ترین مبل به خودم ولو شدم . نمیدونم ترس بود یه نفرت که باعث شده بود مشتم رو محکم نگه دارم . ای لعنت به تو ملکی که زندگی این همه آدمو میخوای به خاطر سود خودت تباه کنی .

ملکی – اسمت چیه ؟

- ندا .

ملکی – چند سالته ؟

- 23 سالمه .

ملکی – چقدر سواد داری؟

- داشنجو ام .

ملکی – چه رشته ای ؟

- مدیریت بازرگانی .

ملکی – چی از بچه داری بلدی ؟

- هیچی !

جاخورد . ولی ادامه داد – پس چه طور اومدی اینجا ؟

- تقدیر .

ملکی – چند تا خواهر و برادر داری؟

- ندارم .

ملکی – پدرت چیکارست ؟

- تو کارخونه کار می کرد .

ملکی – میکرد ؟

- بله چون فوت شده .

ملکی – مادر داری؟

- خیر . اونم تو بچگیم فوت کرد .

ملکی – پس با کی زندگی میکنی؟

- با بی بی ام .

ملکی – دوتا زن توی یه خونه تنها ! نمیترسی؟

- نه .

ملکی – دزد بزنه چی ؟

میخواستم بگم خونمون دزد گیر داره . که جلوی زبونمو گرفتم – نمیزنه .

ملکی – چقدر با اطمینان .

- من به همه چی مطمئنم و اعقاد دارم ولی به یه چیزی مطمئن باشم همون اتفاق برام رخ می ده .

ملکی – چرا قبول کردی پرستار مهیا بشی؟

- اولیش این که نیاز به یه تجربه داشتم و یه مطالعه که مهیا میتونه خیلی بهم کمک کنه .

ملکی – مگه موش آزمایشگاهه ؟

- اشتباه برداشت نشه . من نه آدمی هستم که درباره بچه ها خونده باشم که بخوام روش آزمایش کنم نه دکترم که داروهامو روش امتحان کنم ! من فقط می خوام رفتاراشو مطالعه کنم .

ملکی – پس علت این که گفتی بی حقوق می خوای کار کنی همینه .

- من حقوقمو می گیرم . مهیا و وجودش بهترین حقوقه برای من .

ملکی- درباره امروز توضیح بده .

- دیدم که مهیا دوست نداره روی صندلیش بشینه . فهمیدم که جاش راحت نیست واسه همین تصمیم گرفتم این طور بشونمش.چون اون صندلی واسه یه بچه کوچیک که تازه میخواد بشینه یه کم سفته . این طور فکر نمیکنین ؟

از این که مخاطب قرارش دادم جا خورد ولی زود جواب داد – موافقم .

- و این که بچه باید با غذاش بازی کنه تا بتونه غذایی رو که می خوره لمس کنه . این یه حس اطمینان به بچه می ده که داره غذایی رو می خوره سالمه .

ملکی سری تکون داد و گفت – خوب به نظر میاد حرفای بهاره خیلی هم بیراه نیست . منم با موندن شما موافقت می کنم .

-ممنون.

ملکی – سوالی نیست ؟

- درباره مهیا باید با کی صحبت کنم ؟

ملکی – با من و اگه نبودم بهداد .

- پس مادرش چی ؟

ملکی – مادرش از پس فردا نیست .

بعد از کمی سکوت گفتم - اگه اجازه بدین من برم .

ملکی – نه . موفق باشی.

- ممنون .

از کتابخونه رفتم بیرون ولی تموم راه سنگینی نگاهشو حس میکردم .

سه جفت چشم منتظر نتیجه بودن . بهداد ، بهاره و سمانه که داشت چای تعارف می کرد .

بهاره – چی شد ندا خانوم ؟

- هیچی . ایشون گفتن که می تونم بمونم .

بهداد سری تکون داد و بهاره با لبخندی گفت – خدارو شکر . دیگه با خیال راحت میرم .

بهداد – بهار به مامان زنگ بزن و واسه پس فردا بگو میری. منم زنگ میزنم بلیطتو اوکی می کنم .

بهاره زنگ زد و با یه خانومی با محبت خیلی زیاد حرف زد . بهداد هم باهاش حرف زد و قطع کردن .

- بهاره خانوم مهیا کجاست ؟

بهاره – خوابوندمش. بچم منتظرت بود ولی خوب خوابش برد امروز حسابی باهاش بازی کردی خسته شده بود .

با اینکه خسته بودم ولی پیشنهاد چای سمانه رو رد نکردم و نشستم کنارشون . حس نزدیکی بهشون داشتم . منی که هیچ وقت با هیچکی نمیتونستم بسازم اینقدر راحت باهاشون کنار اومدم . پهاره پاشد و گفت – من خستم . میرم بخوابم . شب بخیر .

به احترامش ایستادم و منتظر موندم تا بره بالا . بعد نشستم . چای رسید .

بهداد داشت با لپ تاپش کار می کرد . زیر چشمی چهرشو زیر نظر گرفتم . مقداری از حالات اسفندیار رو داشت . چشمای سردش بیشتر از همه به چشم می خورد . چهره آشنایی داشت واسم .

یهو سرش رو آرد بالا و غافلگیرم کرد – چیز حدیدی تو چهرم کشف کردین؟

خودم رو نباختم و گفتم - نه فقط داشتم شما رو با پدرتون مقایسه می کردم .

بهداد – چیزی هم دستگیرتون شد ؟

- بله . شما خیلی به پدرتون شبیه هستین .

بهداد – من فرزند ارشد پدرم هستم . پس صددرصد به خانوده پدریم رفتم تا مادریم .

- بله ولی نمیشه گفت صد در صد . چون من خیلی به مادر شبیهم تا پدرم .

بهداد – و البته کمی به مادر من هم شباهت دارین !

جا خوردم - جدا ؟

بهداد سری تکون داد و گفت – و علت این که اینقدر زود تو خونه ما جاتون رو محکم کردین اینه .

- جالبه .

بهداد – مهیا عاشق مادرمه . واسه همین اینقدر راحت شما رو پذیرفت . البته نمیشه چشاتون در نظر نگرفت !

- چشمام؟

بهداد – چشاتون ...

همون موقع اسفندیار از کتابخونه اومد بیرون و بهداد فوری مسیر صحبتشو عوض کرد .

بهداد – ساعت 10 شب پس فردا پرواز داره .

نقش بازی کردنش حرف نداشت . باید تئاتر رو ادامه میدادم واسه همین منم ادامه دادم – کی بر میگردن ؟

بهداد – معلوم نیست . باید ببینیم درمان مامان چقدر طول میکشه .

- معذرت می خوام مشکل خانوم چیه ؟

بهداد – مادر سرطان رحم داره .

- خدا شفاشون بده .

بهداد – ممنون .

- خوب من دیگه با اجازتون برم اتاقم .

بهداد – خواهش می کنم . شبی بخیر .

- شب بخیر .

از کنار اسفندیار که رد شدم به اون هم شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (4) ::..

تو دلم خوشحال شدم که تونستم تو دلشون جا باز کنم و منو نشناختن. وضو گرفتم و نمازمو خوندم . بعد زنگ زدم به صبا .

-سلام دختره

صبا – سلام . چه طوری؟ چه خبر؟

- خوبم . تو چه طوری؟ خبر سلامتی

صبا – بی بی منتظرته . من گوشی رو می دم بهش .

صدای مهربون بی بی اومد – مهرشید مادر خوبی؟

- سلام بی بی . خوبم . خیالت راحت .

بی بی- کی رسیدی؟

- یه نیم ساعتی میشه .زود میام بی بی . قول میدم .

بی بی - باشه مادر من دیگه برم بخوابم . از نگرانی در اومدم . کار نداری؟

-شب بخیر . گوشی رو میدین صبا ؟

بی بی – باشه مادر خدا نگهدار .

- خداحافظ .

صبا گوشی رو گرفت .

-صبا برو یه جا که تنها باشی .

یه کم منتظر موندم تا صبا رفت یه جا دیگه .

صبا – خوب چه خبر ؟

- خبر خاصی نیست . الان از اتاق اون نامرد میام . گفت بمونم .

صبا – از دوربین و اینا چه خبر؟

- نمیدونم . فکر نمیکنم تو اتاقا دیگه دوربین گذاشته باشن . من فقط چند تا توی محوطه دیدم .

صبا – خانوادش چه طورین ؟

- بد نیستن . با دخترش دوست شدم . ولی بهداد یه جوری بهم نگاه میکنه انگاری دزد دیده! فک کنم میخواد مچ گیری کنه!

صبا – مواظب خودت باش مهرشید .

- هستم . نگران نباش .

صبا – راستی کارخونه دیگه ادارش با توئه چی کار می کنی ؟

- یه فکری می کنم .

صبا – اسم نوه کوچولو مهیا بود دیگه ؟

- آره .

صبا – اون چه طوره ؟

- خیلی نازه صبا . اصلا نمیتونم ازش دل بکنم .

صبا - وابسته نشی مهشید . هدفت یه چیز دیگست . به خاطر یه بچه عوض نشی و بخوای موندگار شی . فقط یه ترم وقت داری!

- باشه . حواسم هست . در ضمن من سنگدل تر از اونی هستم که یه بچه منو پابند کنه .

صبا – راستی اتفاقاتی رو که میوفته توی یه دفتر بنویس من بعدا بخونم . بهتره خیلی بهت زنگ نزنم تا مشکوک نشن .

- باشه . کار نداری؟

صبا – مواظب خودت باش. شبت خوش.

- شب خوش .

قطع کردم . سرک کشیدم توی اتاق مهیا . دیدم توی تختش نیست . از اتاق رفتم بیرون . دیدم بهداد داره میره سمت اتاقش . آروم صداش زدم – بهداد خان .

برگشت و بهم نگاه کرد – بله .

- مهیا پیش مامانش خوابیده ؟

بهداد – آره این دو شب آخر پیش اونه .

-باشه . شب بخیر .

بهداد – شب بخیر .

شب نسبتا سختی رو گزروندم . دوری از خونه و خوابهای آشفته باعث سردرد بدی شد برام . از خواب که بیدار شدم نمیتونستم چشامو باز کنم ولی چاره ای نبود . نماز خوندم و پرده های اتاق رو زدم کنار . نور زیادی نبود هنوز . رفتم طبقه پایین تا یه مسکن پیدا کنم تا کمی حالمو بهتر کنه . یه کم تو کابینت ها نگاه کردم ولی هیچی پیدا نکردم . آخر سر توی یخچال پیدا کردم . همین که در رو بستم بهدا رو پشت در دیدم . ترسیدم .

- وای خدا !

دستپاچه شد – فکر نمیکردم بترسی!

- یهویی جلوی من ظاهر شدین ترسیدم خوب .

بهداد – دنبال چیزی می گشتین ؟

قرص رو بهش نشون دادم و گفتم – این .

بهداد – مسکن واسه چی ؟

- سرم خیلی درد میکنه . نتونستم خوب بخوابم .

بهداد – بهتره نخوری . چون خواب آلوده میشی . بعد از ناهار بخور و بخواب .

- سر دردمو چی کار کنم ؟

بهداد – بشین من بهت یه چیزی میدم که بهتره .

نشستم روی صندلی و سرم رو گذاشتم روی میز . نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که صدام زد . یه فنجون گذاشته بود جلوم .

- این چیه ؟

بهداد – حالتو بهتر میکنه .

خودشم نشست روبروم و یه فنجون دستش گرفت و بهم خیره شد .

خسته تر از اونی بودم که علت رفتارشو بپرسم . یه کمی از مایع رو که تو دهنم مز مزه کردم گفتم – دم کرده سیب و دارچین ؟

سری تکون داد و حرفی نزن . راست می گفت . حالم بهتر شد . ولی سرم هنوزم یه مقدار سنگین بود و گیج بودم . ساعت 6 و نیم بود که سمانه اومد داخل آشپزخونه . نگاه کنجکاوشو که دیدم گفتم – سلام . صبحت بخیر سمانه جون .

سمانه – سلام . سلام آقا صبحتون بخیر .

بهداد – سلام سمانه . ممنون .

از جاش بلند شد و گفت – یه ساعت دیگه هم همین دم کرده رو بخورین خوب میشین .

- ممنون بهداد خان.

بهداد از آشپزخونه رفت بیرون .

سمانه – خوبی؟

- یه مقدار سرم درد می کنه . شب نتونستم خوب بخوابم .

سمانه – آهان . طبیعیه . چون جای خوابت عوض شده بود واسه همین بوده حتما .

- آره واسه همینه و یه کم هم استرس دارم که می تونم از مهیا مثل مادرش مراقبت کنم یا نه .

سمانه لبخندی زد و گفت – می تونی . معلومه خیلی درباره بچه ها می دونی .

- نه زیاد . بیشتر اونیه که خودم فکر می کنم درسته .

سمانه – من صبحانه رو آماده کنم که الان آقا میان واسه صبحانه .

- کمک می خوای ؟

سمانه – نیکی و پرسش .

به خودم و پیشنهادم فحش دادم تو دلم . کمکش کردم یه کم کاراشو رو به راه کرد . لیلا که اومد خیالش راحت شد و گفت – بهتره بری بالا یه دوش بگیری . آدم فکر میکنه یه هفتست نخوابیدی.

- باشه . ممنون .

بعد از دوش سرحال اومدم . ساعت 8 بود که رفتم پایین . مردا خونه نبودن . بهاره هم رفته بود بیرون . با خودم فکر کردم چه زود رفته بیرون .

لیلا رو صدا زدم – لیلا جان ؟

از کتابخونه صداش اومد - اینجام ندا خانوم . دارم تمیز کاری می کنم .

رفتم کتابخونه – خسته نباشی .

لیلا – ممنون .

- مهیا کجاست ؟

لیلا – شیرشو خورده . سمانه داره حمامش می کنه .

- باشه ممنون .

صدای زنگ حمام اتاق بهاره باعث شد به قدم هام سرعت بدم و برم سراغشون .

پشت در حموم سمانه رو صدا زدم . یه حوله دور خوش پیچیده بود ومهیا هم توی حولش داد دستم و گفت – زود خشکش کن سرما نخوره .

سریع رفتم کنار شوفاژ اتاق مهیا و شروع کردم به خشک کردنش . فسقلی بعد از اون دوش حسابی قرمز شده بود و آدم دلش می خواست درسته قورتش بده .

شروع کردم به حرف زدن باهاش . چون بلد نبودم پوشکش کنم . سمانه اومد و وقتی پوشکش کرد با کمک هم لباساشو تنش کردیم و دادش بغل من و سفارش کرد فعلا یه جای گرم باشیم تا مهیا سرما نخوره . و وقتی از بابت ما خیالش راحت شد رفت سراغ کاراش .

دستمو گرفت و شروع کرد به تکون دادن و بازی کردن .

یه ساعتی مثل توپ قلقلیش دادم و باهاش بازی کردم تا خوابش برد . آروم بغلش کردم و گذاشتمش تو تختش و رفتم آشپزخونه تا صبحانه بخورم .

همون حین صبحانه از سمانه پرسیدم – میگم این خونه سگ نداره ؟

سمانه – چرا داره ته باغه .

- وای ولش که نمیکنین ؟

سمانه – شبها بازه . با اهالی خونه کار نداره . ولی به خدمت عریبه ها چند بار رسیده!

- وای منم که غریبم . نکنه گازم بگیره .

سمانه خندید و گفت – نه عزیزم . کاری باهات نداره . وقتی بهداد خان یکی از وسایلت رو بگیره جلوش بو میکنه و دیگه واسش شناخته شده ای .

- اینجا خوب دوربین داره . دیگه واسه چی سگ نگه می دارین ؟

سمانه – یه بار دوسال پیش اینجا رو دزد زد . سیستم دوربین ها رو نداشتیم . سگه قبلیمونو کشته بودن و خیلی چیز با خودشون بردن . دیگه بعدش آقا تو محوطه و اتاقا دوربین نصب کرد!

- وای اتاق خوابا ؟

سمانه – نه اتاق کارش و کتابخونه و محوطه عمارت .

دیگه دیدم اگه بیشتر سوال کنم مشکوک میشه .

- دستت درد نکنه سمانه جون . میگم این سگه باز که نیست ؟

سمانه بازم خندید – نه عزیزم خیالت راحت . میخوای بری حیاط؟

- میخوام یه کم هوا بخورم .

سمانه – هوا سرده یه چیزی بپوش و زود بیا . الاناست که مهیا بیدار شه . خیلی این خوابهاش طول نمیکشه .

- چشم قربان .

یه پالتو پوشیدم و رفتم توی حیاط . یه کم چرخیدم و اطراف رو دید زدم . زود برگشتم تو سردم شد .
..:: انتقام شیرین (5) ::..

بهاره بازم اشک آلود همه نگاه کرد و رو به من گفت – مهیامو به تو سپردم . مواظبش باش . هستی؟

با اطمینان گفتم – مثل یه مادر.

بغلم کرد و گفت – مرسی .

آروم کمرشو نوازش کردم تا یه کم آروم بگیره . از بلندگوی فرودگاه خواستن مسافرا برن واسه کنترل بلیط . پدر و برادرشو بغل کرد و بوسید و ازمون دور شد . بهداد هم همراهش رفت.

بالاخره رفت . همه پکر برگشتن خونه . ولی من نه . حداقل سعی کردم به خاطر بقیشون روحیمو حفظ کنم . مهیا رو بردم اتاق خودم و روی تخت خودم .میترسیدم تنهاش بذارم . لباس عوض کردم و کنارش خوابیدم .

دردی که توی سرم حس کردم باعث شد از خواب بپرم . مهیا فسقلی داشت موهامو می کشید . به ساعتم نگاه کرد . سه صبح بود .

آروم نوازشش کردم . دیدم داره وول می زنه . پنپرزشو چک کردم . بله ! خودشو خیس کرده . چاره این نبود . از تو اتاقش یه سری لوازم آوردم و با بدبختی عوضش کردم . و کلی به خودم غر زدم ! چه کارا که نبیاد کنم برای چند تا کاغذ!

هر کارش کردم دیگه نخوابید و شروع کرد به نق و نوق و گریه . شالمو انداختم سرم و بغلش کردم و بردمش آشپزخونه . خدایا چی کار کنم این موقع حالا! من غذا از کجا بیارم بدم بهش . چه غلطی کردم اومدم تو این خونه ! مگه قراره مدارک اینجا باشه !؟

داشتم دور خودم می چرخیدم که یهو خوردم به یه چیزی . ترسیدم .

- یا خدا .

برگشتم . بهداد بود !

بهداد – ببخشید مثل این که باز ترسوندمتون !

- کم نه .

بهداد – چی شده ؟

- گرسنشه . نمیدونم چی بهش بدم بخوره .

بهداد – تو یخچال نگاه کردی ؟

- نه . میشه یه نگاهی بندازین ؟

یه ظرف در دار سوپ آورد بیرون . تو دلم خدا رو شکر کردم . مهیا رو دادم بغلش و سوپ رو گرم کردم .

تا اومدم یه قاشق بهش بدم مهیا دستشو دراز کرد قاشقو بگیره .

- مهیایی خاله تو گشنت مگه نیست . چرا دستتو دراز می کنی ؟ می خوای بازی کنی ؟

دهنن بی دندونش به خنده باز شد .

- چته کچل بی دندون ؟

غذا رو گذاشتم دهنش . تف کرد بیرون .

- یا خدا ... مهیا الان نه . به به بخور بریم لا لا .

بهداد – الان رو مود اذیته . بهاره اگه بود نمیذاشت بیدار بشه . همون موقع میخوابوندش .

حرصم گرفت . انگار داشت می گفت تو بی عرضه ای!

- ببخشید یه سوال! شما چرا هر وقت من بیدارم بیدارین و میاین دنبال من ؟

بهداد – بالاخره یکی باید وقتی همه خوابن حواسش به همه چی باشه !

- آهان . اون وقت چه سودی می برین ؟

بهداد – ببینین ندا خانوم . امیدوارم بهتون بر نخوره ! ولی خانواده من زود به همه اعتماد نمی کنن ! الانم که می بینین اینقدر زود پذیرفته شدین و فیلتری سخت گیری پدرم روتون اعمال نشده به خاطر نگرانیش واسه مامان بود و این که زودتر بهاره رو بتونه بدون مهیا بفرسته اونور! ولی من نمیتونم خیلی راحت به اعضای تازه وارد خونم اعتماد کنم ! واسه همین تا یه صدای کوچیک میاد از خواب می پرم ! امیدوارم جسارتم رو بپذیرین و حرفایی رو که زدم به دل نگیرین .

- نه خواهش می کنم !

بهداد – بهم حق بدین که مواظب خانوادم باشم !

- این طور که پیداست پدرتون هم خیلی مواظبن!

بهداد – پدرم خیلی سخت گیری نکرد در مورد شما ! چون هم بهاره واسه رفتن عجله داشت و هم شما شبیه مامان بودین و بهتون تو خودش اعتماد پیدا کرده !

آروم مهیا رو تو بغلم گرفتم و تکونش دادم . داشت خوابش می برد ولی هنوزم هوشیار بود و به کمترین صدا عکس العمل نشون می داد ! همون طور هم داشتم به حرفای بهداد و تیز هوشیش فکر میکردم ! چه طوری از دستش قسر در برم!

با تکون دست بهداد به دنیای واقعی بر گشتم .

آروم گفت – خوابش برد . برین بذارینش سر جاش .

آروم از جاش بلند شدم و بردمش اتاقم . بهداد آروم سرش رو آورد تو و گفت – ببخشید ...

- بله .

بهداد – چرا تو تختش نمیخوابونینش؟

- نمیتونم تنهاش بذارم . می ترسم !

بهداد – پس مواظب باشین پدر نفهمه . رو این نکات خیلی حساسه .

- بفهمن هم حتما حق رو به من می دن !

بهداد – نمیدونم والا !

عجب گیری داده حالا !

- می خوام با اجازتون بخوابم!

بهداد – آها آها ببخشید . شب بخیر .

و رفت ! چه جذبه ای داشت این دایی مهربون ! باید یه فرصت مناسب پیدا کنم .

* * *

حدود یه هفته از اقامت من گذشته بود که یه روز لیلا پاش در رفت . زنگ زد و گفت باید یه هفته استراحت کنه . سمانه ازم خواست تو نظافت خونه یه کم بهش کمک کنم تا یه نفر دیگه برسه . تا حالا تمیز کاری نکرده بودم . میخواستم رد کنم که یه فکری به خاطرم رسید . میتونستم به بهونه نظافت برم تو اتاق ملکی .

- باشه سمانه جان . غذای مهیا رو دادم . یه کم باهاش بازی کنی میخوابه .

سمانه – باشه . قربون دستت فقط بهداد خان خیلی وسواسیه . یه ذره اتاقش خاک داشته باشه قیامت می کنه .

- حواسم هست . باشه .

ساعت 5 بود . هنوز تا برگشتن بقیه یه ساعتی وقت داشتم .راهی اتاق ملکی شدم . میشد بقیه رو بعدا هم تمیز کرد . فعلا عجله دارم . خوشبختانه اون طوری که گفت اتاق ملکی دوربین نداره . ولی اگه گاو صندوق اونجا نباشه چی ؟

یه کم به دور و بر نگاه کردم و رفتم تو اتاق . با دستمالی که داشتم به ظاهر می کشیدم روی میز و صندلیا و وسیله های چوبی . ولی بیشتر نگاهم به اطراف بود تا گاو صندوقو پیدا کنم . ای خدا گاو صندوقی نیست . دیگه کجا می ذارن گاو صندوقو .

تابلو ها ! آهان . آروم یه تابلو رو کشیدم کنار . بله خودشه . اینجاست . حالا چه طوری باید بازش کنم . تا رمز و کلید نداشته باشم نمیشه . باید همین جاها باشه . یه کم دیگه گشتم که یهو یه صدای پا پشت در اتاق ایستاد . سریع دستمالمو کشیدم به لبه های کشویی که باز کرده بود م و اصلا به روی خودم نیاوردم که داشتم چی کار می کردم . در باز شد و بهداد اومد داخل .

- سلام .

بهداد – سلام . شما اینجا چی کار می کنین ؟

بی تفاوت سرم رو برگردوندم و کشوی اولی رو بستم و کشوی دومی رو باز کردم .

- نظافت .

بهداد – ولی شغلتون یه چیز دیگست!

- البته . همچین هم مشتاق تمیزکاری نبودم ! ولی سمانه دست تنها بود . خواستم بهش کمک کنم .

بهداد – تو کشو ها رو هم تمیز میکنین؟

- خیر آقا ! لبه کشو ها رو .

بهداد – آهان . ولی بهتره اتاق پدر رو دیگه نظافت نکنین !

- ممکنه دلیلشو بپرسم!؟

بهداد – چون وظیفه شما یه چیز دیگست و مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه میاد !

از جام بلند شدم و گفتم – پس اتاقای دیگه نظافت نمیخواد. با اجازه ...

از کنارش رد شدم .

بهداد – ندا خانوم .

-بله .

بهداد – اتاق منم اگه ممکنه تمیز کنین . شب مهمون دارم !

- نگران نباشین . مستخدم جدید تا یکی دو ساعت دیگه می رسه!

بچه پررو ! فک کرده ازش میترسم!

از پله ها سرازیر شدم . داد زد – من با شما بودم !

سر جام ایستادم !

- بخشید آقا ولی همین الان فرمودین وظیفه من یه چیز دیگست!

با حرص از اون چند تا پله ای که اومده بودم پایین اومد پایین و درست روبروم ایستاد . با این که قد بلند بودم ولی به زحمت به سر شونش می رسیدم . مجبور شدم بهش نگاه کنم . خودم رو نباختم و گفتم – امرتون !

بهداد – با اعصاب من بازی نکنین دختر خانوم . خیلی راحت می تونم شما رو اخراج کنم !

- به نظر نمیاد شما استخدام کرده باشین که بخواین اخراجم کنین !

بهداد – دوست ندارم روی حرفم حرفی زده بشه !

- مسئول تمیز کردن اتاقا من نیستم !

بهداد – پس الان داشتین تو اتاق پدر من چی کار می کردین ؟ در جست و جوی گنج بودین ؟

مرتیکه بیشعور بهم میگه دزد . صدام رفت بالا - بهتون اجازه نمیدم بهم توهین کنین آقا !

پوزخندی زد و گفت – واقعیته خانوم !

داد زدم – شما خجالت نمی کشین به من میگین دزد ؟

بهداد – من اینو نگفتم !

- ولی دارین همینو با کلماتی دیگه بیان میکنین . مگه غیر از ...

صدای اسفندیار باعث شد کمی از هم فاصله بگیریم - اون بالا چه خبره ؟

بهداد – سلام پدر .

-سلام آقای ملکی .

از پله ها اومد بالا .

ملکی – گفتم اینجا چه خبره !؟

بهداد جواب نداد . در عوض به من خیره شد !

- متاسفم . ولی بهتره من دیگه نیام اینجا!

ملکی – دلیل موجهی وجود داره ؟

- بله.

ملکی – نیم ساعت دیگه هر دوتون بیاین کتابخونه !

بهداد – چشم پدر .

از کنارمون رد شد و رفت سمت اتاقش .

بهداد – بهتره خوب فکر کنین که چه حرفایی می خواین در جواب پدرم بزنین !

از پله ها رفتم پایین . تو دلم گفتم – خدایا آخه این چه دشمنی با من داره !

بعد به خودم غر زدم . به من چه فوقش میگه برو دیگه ! نه بابا برم چیه . باید بمونم ! مدارک الان مهمترین چیزیه که باید دنبالش بگردم . اون همه آدم امیدشون الان فقط به همین مدارکه . خدایا چه غلطی بکنم من !

ادامه دارد...
چشم بهم زدم نیم ساعت گذشت . رفتم کتابخونه . بهداد قبل از من اومده بود! فقط دو تا مبل بود . مجبوری نشستم کنار بهداد . بوی ادکلنش خیلی خوب میومد . نمیدونم چرا ولی خیلی بهم آرامش می داد .

ملکی – خوب . شما دو تا . بهتره بدونین من به هر عضوی که داره تو این خونه زندگی می کنه چه بهداد و بهاره و مادرشون و چه سمانه و لیلا و حالام ندا به چشم یه عضو از خانوادم نگاه می کنم. توقع دارم تو خونم سکوت و آرامش برقرار باشه . ولی شما دو تا هر بار به یه دلیلی از قانون من تو این خونه تخطی می کنین !

رو به من گفت – ندا گفتی می خوای بری . دلیلت چیه ؟

- آقای ملکی . من نمیتونم تو خونه ای کار و یا به قول شما زندگی کنم که بهم اعتماد نمیکنن !

ملکی – ماجرا رو شرح بده .

- به خاطر اینکه لیلا پاش در رفته من داشتم به سمانه کمک می کردم تا اتاقا رو نظافت کنه . داشتم کمد رو تمیز می کردم که پسرتون اومده به من می گه دزد!

بهداد – من اینو نگفتم !

ملکی – بهداد ! بذار حرفشو بزنه !

بهداد – ببخشید .

- جناب ملکی خودتون هم میدونین ظریف ترین موجود مهیاست که به من سپرده شده . حرف من اینه اگه به من اعتماد ندارین چرا اونو به من سپردین . ولی اگه اعتماد دارین چرا دیگه بهداد خان این حرف رو به من می زنن!؟

ملکی – بهداد توضیح بده .

بهداد – پدر شما تو استخدام ها همیشه خیلی سخت گیری کردین . ولی درمورد خانوم محمدی خیر . من وقتی رسیدم تو اتاق دیدم کشو باز کرده و داره دستمال می کشه ! بهم حق بدین بهش مظنون بشم که داره به بهانه دستمال کشی کشو ببینه داخلش چیه !

ملکی – حق با هر دوی شماست . بهداد من فکر کنم شما یه کم عجولانه قضاوت کردی .

بهداد – احتمالا دوچار اشتباه شدم .

براق شدم سمتش که همون موقع در زده شد و سمانه اومد داخل – آقا مستخدم رو شرکت فرستاده ...

ملکی – بهداد برو ببین چه کارست .

بهداد رفت . چهره پدرم مدام توی سرم می چرخید . اگه دست خودم بود این مرتیکه عوضی رو خفه می کردم . حیف که باید تحمل کنم .

ملکی – به چی فکر میکنی ؟

- به این که چرا آقا بهداد داره این رفتار رو با من میکنه !

ملکی – بهداد یه مقدار نکته سنج و کمی هم نسبت به افراد تازه وارد شکاکه . این شامل تو هم میشه . چون به خاطر بهاره من مجبور شدم خیلی سریع تورو بپذیرم .و این که تو قبول نکردی حقوق بگیری یه دلیل دیگست .

- دلیلمو روز اول هم گفتم به بهداد خان و شما و بهاره خانوم . ببینید جناب ملکی شب اول من نتونستم بخوابم . پاشدم یه قرص بردارم ایشون پشت سرم ظاهر شدن که تو داری دنبال چی میگردی؟ یا شبی که بهاره خانوم رفت مهیا بیدار شده بود و من فکر کردم گرسنست . پاشدم بهش غذا بدم بازم ایشون دنبال من اومدن ! واقعا من دلیل رفتاراشونو نمیدونم !

ملکی – بازم بهت میگم . اینا دلیل بر آشنا نبودن با توئه . بهداد موجودیتش اینه . فکر میکنم می خواد به عنوان یه هم خونه تورو بشناسه . من باهاش صحبت می کنم .

- معذرت میخوام جناب ملکی . ولی اگه این رفتاراشون ادامه پیدا کنه مجبور میشم از این خونه برم . چون تحمل هر چی رو دارم الا این که بهم تهمت بزنن یا تحقیرم کنن!

ملکی – باشه من باهاش صحبت می کنم . میتونی بری .

از جام بلند شدم . وقتشه که من بشم مدیر این خونه . فقط یه مدیر می تونه هم چی رو کنترل کنه !

دستامو شستم و لباس عوض کردم . رفتم اتاق سها . هنوز خواب بود . آروم بیدارش کردم . شروع کرد به دست و پا زدن .بغلش کردم .

- وای مهیا چقدر وول می زنی.

در اتاق رو باز کردم . دیدم خیلی داره وول می زنه . آروم گرفتمش طوری که بتونه روی پاهاش خودش بایسته . مجبورش کردم تاتی کنه . همچین ذوق کرده بود که منم خندم گرفته بود ! کاش بچه من بود . تا دم پله ها بردمش . دیدم دیگه خودشو ول داد فهمیدم خسته شده . بغلش کردم و بردمش تو پذیرایی . انگشتمو دادم دستش که سریع برد تو دهنشو و با فک بی دندونش محکم گاز زد . داشتم به بیرون نگاه می کردم . چه زود شب شد .

- انگشتتو از دهنش بیار بیرون !

سرم رو به سمت صدا برگردوندم . بازم اون بهداد لعنتنی گیر داد به من .

- دستام رو با مایع شستم و ناخن هام هم گرفتست ! ایشالله انتظار ندارین که دستامو بذارم تو وایتکس!

بهداد اومد درست نشست روبروم. خودمو جمع و جور کردم .

بهش نگاه کردم . قلبم داشت میومد تو دهنم . چشاش . چه حرارتی داره . خدایا . من چم شده . سرم رو برگردوندم .

بهداد – چرا سرتو برگردوندی ؟ هنوزم ازم دلخوری؟

به زور گفتم - دلخور نیستم .

بهداد – پس نگام کن !

- دلیلی نمیبینم !

بهداد – چه دلیلی جز این که تو از من می ترسی!

باید خونسرد می شدم. صورتم رو برگردوندم و گفتم – تنها چیزی وقتی شما رو میبینم حس نمیکنم ترسه!

بهداد- پس اون حس چیه که تو داری؟!

- میخواین بدونین؟

بهداد – البته .

-نفرت!

جاخورد! ولی خودشو نباخت – اوم. نفرت . چه واژه جالبی . تا اونجا که یادمه همیشه دخترا عاشق من میشن نه منتفر!

- با عرض معذرت اونا احمق تشریف دارن !

بهداد – جالبه !

- سلام بهداد !

سرم رو برگردوندم . اوه اوه . چه دختر خانوم شیکی و جینگولی. مادرجان!

بهداد از جاش پاشد – سلام آنا . حالت چه طوره ؟

آنا – مرسی عزیزم .

از جام بلند شدم .

- سلام . خوش اومدین .

پشت چشمی نازک کرد و جواب داد – سلام مرسی.

اه اه اصلا به دلم نچسبید . ولی خیلی خوشکله ها !

آنا – معرفی نمیکنی بهداد ؟

بهداد – ایشون خانوم محمدی هستن . پرستار مهیا . خانوم محمدی ایشون دختر عمه من آناهیتا هستن .

- خوشوقتم .

آنا – همچنین .

اومد جلو . خواست مهیا روبگیره . یه کمن رفتم عقب .

- ببخشید . نمیتونم اجازه بدم .

جا خورد – وا یعنی چی ؟

- شما از بیرون اومدین دستتون آلودست . منم میترسم مهیا مریض بشه .

بهداد مداخله کرد – آنا جان راست میگن عزیزم .برو دستاتو بشور .

آناهیتا با نفرت سرشو چرخوند سمت بهداد و گفت –آهان یعنی دست خودش تا آرنج تو دهن بچست تمیزه دیگه !

و رفت .

با خودم گفتم همشون عقده ای و دیوونن !

آناهیتا تا موقع شام موند و اینقدر قربون صدقه ملکی و بهداد رفت که حالت تهوع گرفتم! به نظر میومد میخواد سعی کنه عروس خانواده بشه . و فکر کنم موفق هم داره می شه . طبق اجازه ای که از ملکی گرفته بودم میتونستم در مدت شام مهیا رو روی یه پتو کنار خودم داشته باشم تا مواظبش باشم .

بهداد – ساکتین ندا خانوم .

زیر چشمی به ندا نگاهی انداختم و رو به بهداد گفتم – تو یه جمع خانوادگی ترجیح می دم سکوت کنم .

ملکی – ولی تو هم جزئی از این خانوده ای !

- لطف دارین ...

میخوام صد سال سیاه نباشم همچین عضو احمقی!

پوزخند آناهیتا اذیتم می کرد . سرم رو آرودم بالا و مستقیم تو چشاش نگاه کردم تا از رو رفت و بازم مشغول حرف زدن با بهداد شد .

مهیا یهو جیغ کشید و اسباب بازیشو پرت کرد کنار . همه از جاشون پردین هوا . خندم گرفت . نتونستم پنهان کنم و زدم زیر خنده . مهیا از خنده من خندید .

ملکی نشست سر جاش و گفت – میشه بپرسم علت خنده بی موقع شما چیه ؟

خودمو جمع کردم و گفتم – معذرت می خوام . ولی جیغ مهیا و بلند شدن ناگهانی شما منو به خنده انداخت .

آناهیتا – قبل از داشتن پرستار از این کارا بلد نبود!!

محلش نذاشتم . بازم مهیا جیغ کشید ولی هیشکی بهش هیچی نگفتم .

ملکی – ببرینش اتاقش ! داره اعصاب همه رو بهم می ریزه .

- عادیه جناب ملکی . بچه ها واسه جلب توجه همه کار می کنن . بهتره بذارین بمونه . چون میدونم اگه ببرمش تا صبح گریه می کنه . وقتی جیغ میزنه سعی کنین اصلا بهش محل نذارین .

سری تکون داد . بقیه هم دیگه به مهیا محل نذاشتن . صدای جیغ و دادش قطع شد و همونطوری خوابش برد . ملکی شامشو نتونست تموم کنه – من خستم میرم استراحت کنم .

آناهیتا – دایی جون خوبین ؟

ملکی – خوبم عزیزم . سلام به مامان و بابا برسون.

آناهیتا – قربان شما . شبتون بخیر .

ملکی رفت و ما تنها شدیم .

آناهیتا – شما مدرک چی دارین ؟

- مدرک ندارم .

آناهیتا – آهان . سوادتون چقدره . دیپلم هم ندارین ؟

- نه متاسفانه !

بهداد زیرزیرکی داشت میخندید!

آناهیتا – اوه خدای من . باید میفهمیدم یه خدمتکار نمیتونه مدرک داشته باشه!

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم – ولی عقل و شعور و ادب و نزاکت به تحصیلات نیست ! خیلی از آدمایی هستن که مدرک دارن ولی بی نزاکت و بی شعورن! و بلعکس!(خودم تو کف جملم موندم Smile) )

لال شد و دیگه حرفی نزد . حقته ! هر چی من هیچی نمیگم پررو شده!
مهیا رو بغل کردم بردم اتاقم .
..:: انتقام شیرین (7) ::..

بازم نیمه شب بیدار شد و شروع کرد به نق زدن .

نازش کردم و گفتم – آخه عزیز دلم تو چرا همیشه شبا پامیشی ؟

پوشکش رو عوض کردم و سعی کردم بخوابونمش ولی به هیچ صراطی مستقیم نشد !

پا شدم و بغلش کردم و با خودم گفتم راه برم بلکه بخوابه . چراغ کتابخونه روشن بود . پس بهداد هنوز بیداره .

سرک کشیدم تو کتابخونه . سرش رو بلند کرد – دایی مهمون نمیخواین ؟

لبخند خسته ای زد و گفت – البته . بفرمایین .

مهیا با دیدن داییش شروع کرد به دست و با زدن .

دستاشو دراز کرد و گفت – اجازه هست .

دادم بغلش . مهیا تند تند حرفای نا مفهوم میزد و بهداد دائم سرش رو تمون میداد و می گفت – بله دایی جون . بله حق با شماست .

-میشه کتابهارو دید ؟

بهداد – حتما .

سینوهه رو انتخاب کردم و آوردمش بیرون . با این که خونده بودم دوستش داشتم .

وقتی اومدم از بین قفسه ها بیرون خندم گرفت . دیدم مهیا گند زده به لباس بهداد .

بهداد – لباس تازم خراب شد !

- از بس میندازینش بالا و پایین . اوایل یه بار هم گفته بودم بهتون ولی بازم شما کار خودتونو میکنید . اینم نتیجش.

کتاب رو گذاشتم روی میز و مهیا رو گفتم ازش .

- بهتره دوش بگیرین و لباستونو عوض کنید . وگرنه بو میگیرین! منم برم بهش غذا بدم . به نظر دیگه هیچی تو معدش نمونده !

سوپ رقیق مهیا رو بهش دادم و خوابوندمش . خودمم با کلی فکر و خیال خوابم برد .

خونه به خاطر عید حسابی شلوغ پلوغ شده . تا حالا چند بار با بهاره صحبت کردم . حالش خوبه و خبر از بهبودی مامانش میده و گفته تا سه هفته آینده بر میگردن . خیلی با هم صمیمی شدیم . شاید به خاطر اینه خیلی باهام مهربونه و منم متقابل بهش محبت میکنم . هم به خودش هم دخترش.

بهش گفتم-راستی یه اتفاق جالب اگه خبرگزاری نگفته!

بهاره – از دوروز پیش تاحالا با هم حرف نزدیم .

- خوب پس .

صدامو کردم مثل تبلیغاتی که برای بانک ها میکنن و گفتم – با تلاش شبانه روزی اینجانب دخترت یاد گرفته به داییش بگه دادی بد!

حسابی ذوق کرد و گفت – راست میگی؟

- آره بخدا . از بس اذیتش میکنه بهش میگه بد!

بهاره - تورو خدا بهش یاد بده بگه مامان . وقتی برگشتم حسابی از خجالتت در میام .

- میخوای بزنیم .

خندید و گفت – نه میخوام بوست کنم .

- باشه قبول . به بابابزرگش چی باید بگه ؟

بهاره – بهتره به باباجون.

- قول نمیدم ولی سعی میکنم .

بهاره – واقعا ممنون. راستی مامانم میخواد باهات حرف بزنه .

- خوشحال میشم .

بهاره – پس از من خداحافظ.

- خدا نگهدارت .

چند لحظه بعد صدای دلنشین یه زن پشت خط اومد – سلام عزیزم.

- سلام خانوم ملکی حالتون چه طوره ؟

خانوم ملکی – خوبم دختر تو حالت چه طوره؟

- خوبم قربان شما .

خانوم ملکی - چه طوری با زحمتای ما؟

- زحمت نیست رحمته . بهتر شدین ایشالا؟

خانوم ملکی – بله خدا رو شکر . خواستم به خاطر مواظبت از نوه م ازت تشکر کنم .

- اختیار دارین . وظیفست .

خانوم ملکی – لطفته گلم . خوب خانومی کاری نداری؟

- عرضی نیست .خدا بهمراهتون .

خانوم ملکی – خدا نگهدار.

تلفن رو که قطع کردم فهمیدم که چرا ملکی عاشق این زنه . صداش که خیلی مهربون بود . خودشم هم حتما همین طوره . فقط یه ماه دیگه وقت دارم . وقتی برگردن باید دمم رو بذارم رو کولم و برم پی کارم .

بدون اینکه حتی یکی از اون مدارک رو داشته باشم . از روی عکسا کلمه مامان و باباجون رو براش تکرار میکردم . اواخر اسفند بود و همه در تکاپوی خونه تکونی . مهیا شیطون تر شده بود و مدام باید کنترلش میکردم . دیگه میتونست خودش بشینه به تنها و مدام دنبال یه تکیه گاه میگشت واسه بلند شدن. همون موقع بهداد و ملکی عصبی وارد خونه شدن و جر و بحثشون بالا گرفت .

مهیاکه ترسیده بود چهار دست و پا خودش رو بهم رسون و تو بغلم قایم شد .

بهداد – آخه پدر من . من همیشه باید سر موضوع ازدواج با شما بحث کنم ؟

ملکی – پسر من صلاح تورو میخوام!

بهداد – آخه من با دختری ازدواج کنم که نمیشناسم ؟ به صرف اینکه الان صاحب یه کارخونست و تک فرزنده ؟

ملکی – میدونی چه ثروتی نصیبت میشه پسر؟ میدونی کاخونشون چقدر میتونه به اعتبار کارخونه ما منجر بشه؟

بهداد – آخه من چه طوری می تونم اعتماد کنم به آدمی که شما هم حتی ندیدنش !

ملکی – پدرش رو میشناختم . یکی از رقبای ما بود . چند ماه پیش مرد! حالاا اون تنهاست و مسلما نمیتونه از آدمی مثل تو بگذره .

خدایا یعنی اینما دارن درباره من حرف میزنن یا فقط خیالات منه !

مهیا رو بغل کردم و رفتم با احتیاط رفتم جلو . ساکت شدن و به من چشم دوختن .

- مهیا ترسیده .

آروم به مهیا گفتم – مهیا ! بابا جون دیگه دعوا نمیکنن .

سرش بر از روی شونم برداشت و به ملکی نگاه کرد و دستاش رو دراز کرد و گفت – بابادو .

همه مون جا خوردیم . فکرش رو نمیکردم به این زودی بتونه بگه بابا جون رو .

ملکی نتونست دل نوه ش رو بشکنه . با کمی مکث بغلش کرد و بوسیدش. و نگاهی از قدرشناسی بهم انداخت . ولی من هنوز گیج حرفاش بودم . بهدا رفت اتاقش و حتی واسه شام هم نیومد پایین . ملکی هم عصبانی شد و شامش رو نیمه کاره ول کرد و رفت .

دلم واسه بهداد سوخت . تو این مدت یه چیزی داشت که بد طور منو به خوش جذش می کرد . داشتم مهیا میبردم بالا که لیلا اومد جلو و آروم گفت – می ری بالا؟

- آره . میرم مهیا رو بذار تو جاش . خوابش برده .

سمانه - شام واسه آقا بهداد میبری؟ غذا نخورده معدش درد میگیره .

- چرا شما نمیبری؟

سمانه – زانوم درد میکنه دخترم . زحمتشو میکشی ؟

- حتما . بدین ببرم .

سمانه – میتونی؟ نندازیشون ! شیشه شیر مهیا رو هم ببر که گرسنش شد بهش بدی.

- اول مهیا میذارم تو جاش و برمیگردم .

صورت معصومش رو بوسیدم و روکشش رو کشیدم روش. سینی رو از سمانه گرفتم . ازم تشکر کرد و رفت بخوابه .

در زدم .

بهداد – بله ؟

در رو باز کردم – بیام تو ؟

بهداد – کاری داری؟

سینی رو بردم داخل و گفتم – شام آوردم واستون .

بهداد – ممنون . میل ندارم .

گذاشتم روی میزش و گفتم – شما ناهار هم نخوردین . معدتون اذیت میشه ها!

بهداد – تو از کجا میدونی؟

- سمانه کفت معده درد میگیرین اگه گرسنه بمونین .

بهداد – عصبی که باشم بدتره !

- میخورین دیگه ؟

بهداد – نه.

- آدم با سلامتیش که لج نمیکنه .

یه لیوان دوغ واسش ریختم و دادم دستش – یهو شروع نکنین . اینو که بخورین اشتهاتون باز میشه . شب بخیر.

چند قدمی دور شده بودم که بهداد گفت – خوابت میاد ؟

- نه . میرم یه کم کتاب بخونم تا خوابم ببره .

بهداد – حوصله حرف زدن داری؟

- حرف زدن یا شنیدن؟

بهداد – هر دو بیشتر شنیدن .

از جاش پا شد و تعارم کرد روی تختش بشینم . خودش هم رفت نشست روی صندلی تا شام بخوره .

بهداد – از خودت بگو . دوست ندارم با دهن پر حرف بزنم .

- فکر کنم به اندازه کافی گفتم .

بهداد – هنوز منو دوست خودت حساب نمیکنی؟

- من فقط تا یه ماه دیگه اینحام . چه لزومی داره بگم ؟

بهداد – تو الان یه ماه و نیمه اومدی اینحا .تقریبا هیچی از خود نگفتی . تو از خونه چرا بیرون نمیری؟

بهش فکر نکرده بودم .

- کاری ندارم که برم .

بهداد – با کی زندگی میکنی؟

- با بی بی ام .

بهداد – نمیخوای بری پیشش ببینیش؟

- دلم واسش یه ذره شده . اگه برم مهیا رو چی کار کنم ؟

بهداد – میتونی با خودت ببریش . فک نکنم پدرم مخالفتی داشته باشه با چند ساعت .

- یه سوال بپرسم؟

بهداد – درباره عصری؟

- آره .

بهداد – یکی از رقبای پدرم دختری داره به قول خودش خوشکلیش حسابی زبون زده . پدرش چند ماه پیش تصادف کرد و فوت شد . طوری که شنیدم از عمد کشتنش. گناه راست و دروغیش با خودشون . الان اون صاحب یه ثروت چند میلیاردیه ! و همین باعث شده پدرم علاوه بر ثروت خودش دنبال یه ثروت دیگه ست . شنیدم یه ماهی میشه خبری از خود دختره هم نیست . یه عده میگن خودشو سر به نیست کرده . یه عده میگن تیمارستانه . حرف زیاده پشت سرش .

- علت مخالفت شما اینه ؟

بهداد - نه .

- پس چرا مخالفین ؟

یهو مستقیم تو چشام نگام کرد و گفت – با کسی ازدواج میکنم که بهش علاقه داشته باشم.

- ایده خوبیه . اما شما حتی نخواستین یه بار هم اون دختر رو ببینین .

بهداد – زیبایی آدما به سیرتشونه .

- درسته ولی همه چیز نیست .

بهداد – واسه من 90 درصد یه زن زیبایی سیرتش مهمه. ولی همه اونایی که دور و بر منن به اون ده درصده اهمیت میدن . مثلا آنا .

- معلومه خیلی دوستتون داره .

بهداد – اهمیتی نداره . اون فقط یه دوست خوبه .

- دوست ؟

بهداد – شایدم کمتر .

- ولی بیشتر از اینا روی شما حساب میکنه .

شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد .

از جام بلند شدم – شامتون رو بخورین . سرد میشه . شب بخیر.

بهداد – فردا میرسونت بی بی ات رو ببینی. بعد از ظهر هم خودم میام دنبالت.

- ممنون ولی مزاحم شما نمیشم . در ضمن من هنوز با رئیس خونه هماهنگ نکردم .

بهداد – صبح باهاش صحبت کردم تا ببرمت پیش خانوادت . حرفی نداشت .

- ممنون . فکرامو میکنم و خبرش رو بهتون میدم .

بهداد – منتظرم .

–شب بخیر.

بهداد – شب بخیر .

دراز کشیدم و با خودم فکر کردم چرا اصرار داره از جایی که من زندگی میکنم خبر دار بشه . با همین فکر زنگ زدم به صبا

- سلام دوستی.

صبا – سلام خانوم گل . حالت خوبه ؟

- خوبم تو چه طوری؟ بی بی چه طوره ؟

صبا – خوبه خدا رو شکر . فقط میشناسیش که . مدام از دوری تو می ناله .

- بهداد گیر داده فردا من رو بیاره ببینمش .

صبا – نه ... جدی؟ حالا چی کار کنیم ؟

- نمیدونم با خودم فکر کردم بیام پیش تو و بگم یکی از دوستامی . و مجبور شدم اونو بذارم پیشت .

صبا – آخه اونا ما رو میشناسن که!

- میدونم ولی چاره ای ندارم .

صبا – چقدر می مونی؟

- تا عصر .

صبا – مهیا رو چی کار میکنی؟

- با خودم میارمش.

صبا – بی بی نمیگه این کیه؟

- فکرشو کردم . میگم این بچه یکی از دوستامونه که قراره یه مهمونی بگیره و نمیخواد بچش اذیت بشه واسه همین من میرم دنبال بچش و عصر هم برش میگردونم!

صبا – آفرین چه مخی!

-بله دیگه.

صبا – چه خبر از دلبر شما ؟

- زهرمار . اون فقط یه حسه که میکشمش . من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم که پدرش پدرمو کشته!

صبا – قبول ولی خودش که گناهی نداره .

-اونم یکی لنگه باباشه .

صبا – ولی تو که می گفتی با هم فرق دارن .

- آره هنوزم میگم ولی پسر کو ندارد نشان از پدر! حالا میام واست تعریف میکنم چی شده . تازه یه گند دیگه! از کاخونه واسه تشکیل جلسه بین سهامدارای خرد خواسته شدم . همون طور که می دونی 25 درصد سهام مال دو سه تا آقای دیگست و ما بقی مال منه . واسه همین من محبورم برم .

صبا – به به . پس گاوت زائید اونم دو سه قلو!

- داغش بمونه به دلم !

صبا – کی ؟ بهداد !؟

- گاوه رو میگم خره!

زد زیر خنده .

- زهرمار گوشم کر شد . برو بذار بخوابم دو ساعت دیگه این عزیز دردونه بیدار میشه نمیذاره بخوابم .

صبا – هنوز سر شبه !

- واسه ما دیر وقته و الان همه خوابیدن!

صبا – باشه . من فردا منتظرتم . شب بخیر .

-شب تو هم بخیر . خدا حافظ .
تا نزدیکی های صبح تو فکر و خیال دست و پا زدم. با خودم کلنجار رفتم . هدفم گم شده بود . من هنوز نتونستم مدارکم رو پیدا کنم و دیگه خیلی وقت ندارم .
..:: انتقام شیرین (8) ::..

صبح بعد از صبحانه بهداد جلوی ملکی گفت – حاضر باش من ساعت 10 میام دنبالت .

- ممنون خودم میرم و بر میگردم .

بهداد – برسونمت خیالم راحت تره .

ملکی – بهداد راست میگه . با بچه و وسیله هاش سختته . بهتره برسونتت .

بعد رو به بهداد پرسید – درباره حرفام فکر کردی؟

بهداد- من دیروز حرفم رو زدم .

ملکی – ولی علاقه واسه آدم نون نمیشه!

بهداد – پدر من به ثروتی که الان دارم راضی هستم .

ملکی – تو جاه طلبی من رو به ارث نبردی پسر !

بهداد – پدر من با نردبون کردن آدما برای موفقیت مخالفم .

تو دلم تحسینش کردم . چه طور این پسر اسم پدری رو یدک میکشه که اصلا شباهتی بهش نداره!

از جاش بلند شد و گفت – من یه قرار با دختره میذارم بری ببینیش! شاید خوشت بیاد .

رفتم تو فکر . اگه واقعا منظورش من باشم چی کار کنم . خدایا .

صدای بهداد رو نزدیکیم شنیدم – بهش فکر نکن . من قرار نیست برم .

نگاهش کردم – واسه من مهم نیست . حرف پدرتون هم درسته . اگه اون خانوم اینقدر ثروتمنده بهتره بخت به این خوبی رو از دست ندین!

سری به علات تاسف تکون داد و گفت – ده حاضر باش.

تو اون فرصت دو ساعته مهیا رو حمام کردم و سر همی صورتی اش رو که خیلی دوست داشتم تنش کردم . محکم بوسش کردم . شیرین خندید. چه خوشمزه شدی نی نی من .

همون طور که حدس میزدم بهداد هم دلش براش ضعف رفت . هم با دیدن لباس صورتی اش و هم با سر و صداها و دادی گفتن هاش . اما از دماغش در آردم وقتی گفتم بچه رو نمیدم دستش .

حرصی شد ولی حرفی نزد . آدرس خونه صبا رو بهش دادم .

بهداد – آدرس به نظرم آشناست .

- بله . دائیش معرف من به شماست .

بهداد – فامیلش صداقت نیست؟

- چرا هست .

بهداد – خانواده خیلی خوبی هستن .

سری تکون دادم .

بهداد – پسرشونم خیلی خوبه .

سرم رو تکون دادم .

بهداد – دخترشونم همین طور!

بازم سرم رو تکون دادم .

بهداد – همین؟ چرا حرف نمیزنی؟

- سرم درد میکنه . خستم .

بهداد – نتونستی بخوابی؟

- نه تا نزدیک صبح خوابم نمیبرد . این مدت خیلی سخت بهم گذشته و هنوزم عادت نکردم .

بهداد – پشیمون شدی؟

دست مهیا رو که حسابی خیس شده بود از دهنش درآوردم و گفتم – با وجود گوله نمک مگه میشه .

بهداد – چه خوب که یاد گرفته منو صدا بزنه .

- کم کم اینقدر حرف می زنه که میگین کاش هیچ وقت به زبون نمیومد . فوق العاده استعداد بالایی داره .

بهداد – به داییش رفته .

- شاید .

بهداد – تو به کی رفتی؟

- بابام .

بهداد – از کجا میگی؟

- من خانواده ای ندارم جز یه عمو . که اونم رو ترجیح میدم اصلا نداشته باشم .

بهداد – چرا ؟

از دهنم در رفت – فقط وقتی بوی پول میشنوه سر و کلش پیدا میشه .

بهداد – طبیعت بعضیا اینطوریه!

- لعنت به پول که با خاطرش آدم هم میکشن مردم!

بهداد – تا اونجایی که به من مربوطه وقتی بوی خون تو پولام باشه لحظه ای واسه سوزوندنش درنگ نمیکنم!

- از کجا میفهمین ؟

بهداد – منو دست کم گرفتیا!

همون موقع رسیدیم و من دیگه حرفی نزدم . خم شدم و ازش تشکر کردم .

بهداد – حرفشم نزن . عصر کی بیام دنبالت ؟

- زنگ میزنم خونه . خونه هستین؟

بهداد – معلوم نیست .

کارتشو داد بهم داد و گفت – زنگ بزن به همراهم .

حسابی با صبا و بی بی رو بوسی کردم و طبق نقسه مهیا رو هم معرفی کردم .هر کاری کردن نرفت بغلشون . مهیا هم که غریبی کرد تا رفت بغل صبا حسابی گریه کرد و بغل هیشکی نرفت .

صبا فوری پسش داد و گفت – بیا ارواح جدت ساکتش کن . سرمونو خورد این فسقلی!

بی بی – چه لاغر شدی مادر .

- بالاخره حسای ازمون کار میکشن . ولی واسه آینده خیلی خوبه .

بی بی – مادرحون خیلی اذیت نکن خودتو .

محکم بوسش کردم و گفتم – چشم بی بی گلم .

بانوخانوم مامان صبا اومد پیشم – چقدر بهت میاد بچه داشته باشی.

خندم گرفت – اینقدر پیرم ؟

بانو خانوم – نه عزیزم . ولی خیلی بهت میاد .

از صبا یه ملافه خواستم و مهیا رو با اسباب بازی هاش نشوندم روش . بعد بهش گفتم – خاله من اونجام .

اشاره کردم به آشپزخونه .ادامه دادم - گریه نکن باشه ؟

رو به بی بی گفتم – بی بی جون قربونت حواست به این نق نقو باشه .

بی بی – برو مادر خیالت راحت .

رفتم تو آشپزخونه تا با صبا سالاد درست کنم . و تموم قصه رو از اول براش گفتم .

صبا – حالا اگه واقعا خودت بشه منظورشون چه غلطی میکنی؟ حالا اینا به کنار تو از بعد از عید باید بری کارخونه . هیچ بهش فکر کردی چی کار میخوای کنی؟

- وای صبا تو هم هی توی دل من رو خالی کن!

صبا – خاک تو سرت مهرشید ! اگه گیر بیوفتی چی ؟

- صبا .

هر هر خندید و گفت – خوشم میاد حسابی خودتو میبازی ها .

-صبا بد طور خوابم میاد .

صبا – ناهار آمادست . بخور و برو تو اتاق من راحت بخواب .

- دختره نق میزنه .

همون موقع صدای گریش بلند شد .

رفتم بیرون . دستاشو گرفت سمتم و میخواست بغلش کنم .

بله . خودشو خیس کرده . بردمش بالا و اول ستمش و بعد پنپرزش کردم . تموم مدت صبا با تعجب بهم نگاه میکرد . خندم گرفت – دیدی مهرشیدت به چه کارایی افتاده تا دوتا سند دربیاره از اون خونه ؟

صبا – چشمش کور . دندش نرم .

خندم گرفت – تو واقعا دوست منی ؟

صبا – تا کور شه چشم دشمنانمون !

بعد از ناهار مهیا رو خوابوندم و خودمم خواب برد . بیدار که شدم ساعت 7 بود . چه راحت خوابیده بودم .

مهیا کنارم نبود . از جام پریدم . دیدم پایینه و داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه .

چایی که خوردم سینا از راه رسید . سلام و احوال پرسی کرد و نشست روبروی من .

سینا – کجایی مهرشید ؟ کم پیدایی .

- دنبال بد بختی . می رم کارآموزی .

سینا – کجا ؟

اوه اوه این دیگه اومده مچ گیری !

صبا به دادم رسید – مهیا رو دیدی ؟

خوشبختانه سرش گرم شد . صبا رو صدا زدم بیاد تو آشپزخونه .

- میخوام زنگ بزنم بیاد دنبالم . ولی نمیخوام شماره سیم کارت اصلیم دستش باشه . داری یه سیم کارت نو که شمارشو کسی نداشته باشه ؟

صبا – یکی دارم که واسه wimax استفاده میکنم ازش . میدم بهت خودم فردا یکی میگیرم .

- باشه .

زنگ زدم به بهداد و ازش خواستم بیاد دنبالم .در مقابل اصرار همشون تشکر کردم و نذاشتم بیان دم در. میومدن گندش در میومد . سوار شدم

- سلام .

بهداد – سلام . خوش گذشت؟

- عالی . یه دل سیر خوابیدم .

بهداد – مهیا !

- با بی بی خیلی دوست شده بود .

بهداد – اون خانوم چه نسبتی با تو داره ؟

- دایه پدرمه . و مثل یه مامان بزرگه خوبه واسم .

بهداد – پس باید به جای تو اونو استخدام می کردیم .

- اون نمیدونه من پیش شمام . در واقع هیچ کی نمیدونه چز همین دوستم و داییش .

بهداد – چرا؟

- چون لازم نبود کسی بدونه .

بهداد – آدم مرموزی هستی.

- چه طور؟

بهداد – نه درباره خودت به ما میگی نه درباره ما به کسی.

- به این میگم محتاط بودن نه مرموز بودن .

بهداد – اینم نظریه .

گوشی دائمی خودم زنگ خورد .

- بله بفرمایید .

صدای پشت خطر تنم رو لرزوند – خانوم معتمد ؟ مهرشید معتمد ؟

- سلام . خودم هستم . شما ؟

= سلام خانوم مهندس . ملکی هستم .

- بجا نمی آرم .

ملکی – اسفندیار ملکی . دوست پدرتون!

= متاسفم . بازم به جا نمی آرم . امرتون رو بفرمایین .

ملکی – میخواستم با هم حرف بزنیم .

- در مورد؟

ملکی – کار . کی میتونم ببینمتون ؟

- راستش من هنوز برنامه ام مشخص نیست .

ملکی – کی کارخونه تشریف می برین ؟

- عرض کردم خدمتتون . به خاطر مشغله فعلا معلوم نیست . احتمالا بعد از عید .

ملکی – نمیشه تو همین چند روز هم دیگه رو ببینیم .

- متاسفم .

ملکی - باشه . پس حتما تو برنامتون ملاقات با من رو بگنجونید .

-حتما .

ملکی – ممنون . امری ندارین؟

- عرضی نیست . خدا نگهدار .

ملکی – خداحافظ.

بهداد با کنجکاوی نگاهم می کرد و معلوم بود منتظره بهش توضیح بدم کی بود پشت خط . ولی من حرفی نزدم و اونم سوالی نپرسید .
خونه تکونی شب عید و حسابی همه چی بهم ریخته شده بود . میخواستم پیش بی بی ام باشم . از بچه داری و ملکی ها خسته شده بودم . اولین عید بدون بابا رو تو خونه قاتلش نمیخواستم . اما تقاص خونشو باید میگرفتم . مدارک رو هم هنوزپیدا نکرده بود . تقریبا مطمئن بودم تا تو دفتر شرکتشه یا تو گاوصندوق اتاق خوابش.
ادامه دارد....
فقط دوروز به عید مونده بود . هرسال همین موقع داشتم واسه بچه های بهزیستی خرید میکردم . مجبور بودم از بهداد بخوام بذاره برم بیرون . دم در کتابخونه پیداش کردم .

- بهداد خان .

بهداد – بله ؟

- مخواستم تا شب ازتون مرخصی بگیرم .

بهداد –برای چه کاری؟

- یه سری خرید شخصیه .

بهداد – مهیا رو چی کار میکنی؟

- با خودم میبرمش.

بهداد – خودم می برمت و برت میگردونم.

- معذرت میخوام . نمیتونید همراهیم کنین .

بهداد – پس اجازه این کار رو بهت نمیدم .

و راهش رو کشید و رفت . عجب گیری افتادم . حالا چه طوری خرید کنم واسه بجه ها . خدایا ! چقدر این آدم عوضیه! مجبور بودم راضیش کنم .

- بهداد خان .

برگشت و نگاهم کرد .

- اگه مهیا خونه بمونه من میتونم برم و زود برگردم؟

بهداد – پرستار مهیا باید همیشه پیشش باشه !

- خوب من که میخوام با خودم ببرمش.

بهداد – خیابونا شلوغ و نا امنه! نمیتونم بذارم دست تنها با خودت این طرف و اون طرف ببریش!

-زنگ بزنم با دوستم که ماشین داره برم راضی میشین؟

فکری کرد و گفت – باشه . زنگ بزن بیاد دنبالت . زود هم برگرد .

سریع حاضر شدم و با صبا هم هماهنگ کردم . نیم ساعت بعد اومد دنبالم . دم در بهداد گفت – الان ساعت ده و نیمه . ساعت 7 و نیم خونه باش. در دسترس هم باش باهات تماس میگیرم .

- باشه .

سوار شدم .و صبا راه افتاد .

صبا – وای این شازده چقدر خرده فرمایش داره !

- اوف دیوونم کرد . یه ساعت فک زدم تا راضی شد ! تازه الانم که دیدی با هزارتا شرط و شروط.

صبا – بله میبینم.

- ببینم دسته چکم رو آوردی؟

صبا – آره . تو کیفمه .

اول رفتم بانک و پول گرفتم . بعد هم با صبا رفتیم پاساژ .... . از بچه 1 ساله تا 10-15 ساله خرید کردیم .

همون بین یه سری وسیله هم واسه شب عید مهیا و یه سری کادو واسه ساکنین خونه ملکی!

نزدیکای ظهر مهیا حسابی نق نق کرد . معلوم بود از اون حالت خسته شده .تصمیم گرفتیم واسه تجدید قبا بریم ناهار . رفتیم یه رستوران سنتی که تخت داشته باشه . واسه خودمون سفارش شیشلیک و واسه مهیا سوپ سفارش دادم .

غذای مهیا رو داشتم میدادم که صبا گفت چه نازه.Heart

- آره . تنها دلخوشی که باعث شده من اون خونه رو تحمل کنم همین موجوده .

سرم رو چرخوندم و حس کردم بهداد رو واسه یه لحظه دیدم . ولی بعد هر چی نگاه کردم کسی نبود . با خودم گفتم خیالاتی شدی دختره عاشق خل!

صبا لیوان نوشابش رو سر کشید و گفت – پارسال یادته . یه هفته طول کشید تا انتخاب کنیم . ولی میبینی به چه روزی ما رو انداختی؟

- میبینی که ! به زور ولم میکنن !نمیدونم چرا بهداد اینقدر به مهیا وابستس!

صبا – شاید چون این بچه پدر نداره !

- شاید .

صبا – شایدم به پرستار بچه وابستس !

- صبا ! دیوونه شدی؟ میدونی وقتی همه چی تموم شه و اونا بفهمن من کی هستم چه قشقرقی به پا میشه ! ممکنه حتی دادگاهی بشم!

صبا – حالا هنوز که نفهمیدن!

- دیر یا زود میفهمن . من فقط تا نیمه فروردین وقت دارم . اگه نتونم خانوم های خونه بر میگردن و دیگه امکان نداره بتونم پیداش کنم!

صبا – اون مدارک چیان مهرشید؟

- اسناد مالکیت کارخونه . سهام و هزار جور کوف و زهر مار دیگه ! نمیدونم بابا واسه چی اینا رو با خودش میبرده !

صبا – حتما مهم بودن! اگه پیدا نشه چی میشه !؟

- آقای حسام گفت ملگی یه وکالت نامه برای گرفتن تموم اموالی که به جز خیره وجود داره ، پیش خود داره و نمیدونه چه طوری اونو بدست آورده . فقط میدونم احتمالا جعلی نیست!

چشای صبا گرد شد – نهههههههههههههههههههههه!

- بله !

صبا – پس چرا اصرار داره تورو ببینه !

- نمیدونم ! گیج شدم . اصرار به پسرش واسه ازدواج با من . قرار ملاقات . اصلا نمیفهمم !

صبا – غذا تو بخور یخ کرد .

پتوی مهیا رو پهن کردم و خوابوندمش. بعد از یه کم شیطونی خوابش برد .

- بریم یه جا پنپرزشو عوض کنم .

خندید و گفت – به به چشمم روشن عزیز دوردونه نگفتی اون روز چه طوری یاد گرفتی ؟

- چند روز اول سمانه عوضش میکرد ولی بعدش دیگه به روش نیاورد! منم دیگه دیدم چاره ای ندارم مجبوری یاد گرفتم!

بقیه خرید ها رو انجام دادین و به سختی جاشون دادیم تو ماشین صبا .

صبا – حالا با این همه خرت و پرت چی کار کنیم؟

عروسک مهیا رو از تو دهنش آوردم بیرون و گفتم – فردا میام باهات اگه شد بریم پخششون کنیم . تو بلد نیستی اینطور جاها رو !

صبا – تو از کجا یاد گرفتی؟

- اتفاقی! یادمه یه بار یکی از دوستای بی بی اومده بود خونمون . واسه رسوندنش رفتم جنوب شهر . یادته که به چه حالی افتادم چند روز ! از اون سال دیگه میبرم . امسال به خاطر شرایط بهت زحمت دادم .

صبا – رحتمه عزیزم . خوشحالم تو کار خیرت شریکم .

آروم بغلم کرد . کنار گوشم گفت – مهری؟

- بله ؟

صبا – خیلی دوستت دارم .

- منم عزیزم. بهتره بریم داره 8 میشه .

راه افتادیم . افتادیم تو ترافیک . ساعت 8 بود که بهداد زنگ زد . بهش گفتم که تو ترافیک گیر افتادیم و احتمالا نیم ساعت دیگه خونه هستم .

همین که رسیدم بهداد اومد جلو . از چهرش نمیشد چیزی رو خوند . مهیا رو گرفت و گفت – نگران شدم .

- نگرانی نداشت . مهیا دختر خیلی آروم و خوبیه .

بهداد – نگرانیم واسه هر دوتون بود . نه فقط مهیا

- نگران نباشید .(با اشاره به خودم) اینی که باهاش بوده کمربند مشکی دان 2 داره!

بهداد – پس همه فن حریفی!

- اگه خدا قبول کنه بله .

خندید و گفت – چیا خریدی؟

- یه مقدار واسه مهیا لباس و اسباب بازی گرفتم . واسه خودم و عیدی اهل خونه هم خرید کردم .

بهداد – اگه فقط خرید داشتی باید میذاشتی من باهات بیام .

- مزش به اینه که هیچ کی ندونه من واسه بقیه چی گرفتم .

بهداد – اینم حرفیه .

- راستش یه خواهش دارم تا نرفتیم داخل بگم .

بهداد – بگو .

- میخوام فردا هم ....

حرفم رو قطع کرد و گفت – اشکال نداره . مهیا رو بذار پیش سمانه و برو به خرید هات برس . حتما مهیا اذیتت میکنه!

از تعجب چشام ورقلمبید!- نه آزار که نداره . بچه رو تو خونه بار آوردین . گناه داره .

بهداد – واسه خودت میگم .

- این یه مورد رو قبول میکنم . چون یه کم خرید کردن رو سخت کرده ولی دفعات بعد حتما می برمش . ممنون.

بدون شام از خستگی خوابم برد . صبح حدود 7 بیدار شدم . سفارش مهیا رو به سمانه کردم و زنگ زدم به صبا .

اومد دنبالم .تو اون کوچه پس کوچه های تنگ به سختی رفتیم . به یه جا رسیدی که دیگه نشد بریم جلو تر . لذت دعای خانومی که شوهر دو سال پیش از داربست افتاده بود و خودش سرپرست اون خانواده 6 نفره بود ، شادی بچه ها از گرفتم کفش نو ، لبخند مادربزرگی که چادر نو میگرفت اشک تو چشامون نشوند .

هر دومون ساکت بودیم . صبا یهو زد زیر گریه و ماشینو کشید کنار اتوبان و پیاده شد .

رفتم کنارش – چی شده صبا ؟

صبا – نمیدونم چم شد . بغضم رو نگه داشتم واسه الان . مهرشید چقدر ما سهل انگاریم .حالا میفهمم چرا هر موقع میومدی خونمون و چند مدل غذا داشتیم لب نمیزدی ومجبورمون میکردی یه مدل بپزیم ! بعضی از این آدما به نون شبشون محتاجن و ما بیخودی هر چی میپزیم رو دور میریزیم فقط واسه چشم و هم چشمی ! میدونی وقتی اینا رو دیدم از خودم متنفر شدم مهرشید! از ریخت و پاش های اطرافیانم ! از غذاهای مفصل! از حرص پولدارا واسه پولدار تر شدن ! از اونایی که همین بد بختا رو میذارن زیر پاشون و پله میکنن واسه این که روی پولاشون پول بذارن! از قشر بی درد متنفرم !

حالش واسه رانندگی مساعد نبود . رسوندمش خونه و هر چی اصرار کرد ماشینشو ببرم قبول نکردم و راه برگشت رو با تفکر به امروز و حرفای صبا پیاده گز کردم!

رسیدم خونه . همه داشتن شام میخوردن و صدای گریه مهیا میومد . سلام کردم و رفتم داخل. برگشتن طرفم و سلامم رو جواب دادن .

ملکی – شام خوردی؟

- ممنون میل ندارم .

سمانه با مهیا اومد از آشپزخونه بیرون . مهیا دستاشو سمت دراز کرد و با گریه کلمه ماما رو پشت سر هم تکرار کرد . ماتم برد . تعجب ملکی و بهداد هم کمتر از من نبود . سمانه مهیا رو آورد و داد دستم و گفت – هلاک شد از بس گریه کرد . چرا اینقدر دیر اومدی؟

- ببخشید . کار داشتم . مجبور شدم برم . شام خورده ؟

سمانه – نه ناهار خورده نه شام . همه رو عاصی کرد .

آروم مهیا رو نوازش کردم . به هق هق افتاده بود.Confused

- شیشه شو بیار بالا . معدش خالیه غذا بهش بدم دل درد میگیره .
سر درد رو بهونه کردم و رفتم اتاقم .مهیا سفت بهم چسبیده بود و ماما گفتن هاش کلافم کرده بود . شیر رو بهش دادم و خوابوندمش. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و به همون حالت نشستم و فکر کردم . به خودم به وضعیتم به آدما . چرا همیشه ما منتظر یه تلنگر هستیم تا به خودمون بیایم .
ادامه دارد...Tongue
khodaii kheili adam bayad bikar bashe in arajifo bekhune
خوبه.فقط اگه میشه ادامه اش بدید.
مر30Big GrinSmile
تقه ای به در خورد .
- بفرمایید .
بهداد با یه سینی اومد داخل ... ماتش برد .فهمیدم به خاطر چادر نمازم و سجادمه .
- بفرمایین .
اومد تو و گفت – شام نخوردی سمانه داد واست بیارم .
- ممنون میل ندارم . بهر حال زحمت کشیدین.
سینی رو گذاشت رو میز مطالعه گوشه اتاق ونشست. از سنگینی نگاهش فهمیدم داره به صورتم نگاه میکنه .
بهش نگاه کردم که گفت – گریه کردی؟
- بله .
بهداد – چرا؟
- از بی رحمی ما آدما و دنیای پستمون دلم گرفت یهو !
بهداد – می خوای دربارش حرف بزنی؟
- نه . اگه ممکنه .
بهداد – باشه . حرف نمیزنیم .
- ممنون .
بهداد – راستش من یه کم گیج شدم . چرا مهیا تورو مامان صدا زد ؟
- نمیدونم . راستش من بهش یاد دادم بهم بگه خاله . ولی نمیدونم چرا دائم تکرار میکرد مامان .
بهداد – شاید به خاطر دوری از مادرشه .
- احتمالا بهاره که برگرده خوب میشه . بهش سخت نمیگیرم . بچه ست .
بهداد – به کارات رسیدی؟
- بله تقریبا .
بهداد – ما قراره طبق هر سالمون بریم شمال ویلامون. تو هم با ما میای دیگه ؟
- نمیدونم . چه روزی؟
بهداد – روز دوم عید .
- به نظر میاد باید بیام چون مهیا پرستارشو میخواد .
بهداد – البته .
- باشه . با بی بی ام هماهنگ میکنم .
سجادم رو جمع کردم و کلافه از نگاهش پرسیدم – من رو تازه دیدین؟
بهداد – ببخشید ولی دست خودم نیست .
با تعجب نگاهش کردم. کلافه از جاش بلند شد . گفت – ببخشید .
و رفت بیرون از اتاق. یه مقدار از باقالی پلویی که آورده بود رو خوردم و سینیش رو بردم آشپزخونه . دائم با خودم فکر میکردم چی میخواست بگه . صبح که بیدار شدم واسم عجیب بود که مهیا بیدار نشده . از خواب پریدم . مهیا سر جاش نبود . خدایا طوریش نشده باشه .چادرنمازم رو که از دیشب هنوز روی صندلیم بود برداشتم . وقت لباس عوض کردن نداشتم .
از اتاق اومدم بیرون . صدای خنده هاش میومد . در اتاق بهداد باز بود . رفتم تو .
دیدم اونجاست – وای خدا نگران شدم .
بهداد از جاش پاشد و همون طور که بهم خیره بود گفت – دیدم بیدار شده و صدای نق و نوقش میاد اومدم تو .
مهیا رو بغل کردم و بوسیدم – عزیزم ترسوندیم .
مهیا هم دهنش رو گذاشت رو گونم و گفت – ماما .
بهداد خندید و گفت – بیا بوست هم کرد .
اومد جلو و تو صورت مهیا گفت – پدرسوخته دایی رو بوس نمی کنی ؟
و محکم بوس کرد . مهیا هم جیغ زد .
- وای بهداد خان بچه گناه داره .
بهداد قیافش رو ترسناک کرد و گفت – میخوام بخورمت مهیا ... آآآآآآآآآآآ
و اومد جلو . مهیا هم همونطور که تو بغلم بود خودشو کشید عقب و منم رفتم عقب .پام گرفت به یه چیزی و نفهمیدم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم تو آغوش بهدادم .
- یا حسین .
بهداد بلندم کرد و گفت – به خیر گذشت .
مهیا ترسیده بود و زد زیر گریه . تکونش دادم . خودمم کم نترسیده بود . نشستم زمین – اگه طوریش می شد من چی کار می کردم .
مهیا آروم شده بود ولی من هنوزم حالم جا نیومده بود . تو افکارم غرق شدم . واقعا افتادن منو ترسوند یا آغوش بهداد؟
برگشتم تو چشاش نگاه کردم . دیدم داره صورتم رو با ارامش نگاه می کنه . وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد کنارم نشست . چادرم رو که افتاده بود کشید روی سرم و گفت و گفت – خوبی؟
سری تکون دادم ولی هنوزم نمی تونستم نگاه از توی چشاش بردارم . چشای سیاهش منو غرق کرده بود . نگاهم رو گرفتم و گفتم – ببخشید که ... .
بهداد – چرا ؟
- حواسمو جمع نکردم .
بهداد - تقصیر من بود .
خوشبختانه به موقع جلوی زبونم رو گرفتم و نگفتم ببخشید که تو نگاهت غرق شدم . ببخشید که عاشقت شدم ! ببخشید که نفسم برات رفت .
بهداد – میتونی پاشی؟
به خودم اومد – بله .
مهیا رو ازم گرفت و به دست آزادش زیر بازوم رو گرفت . بلند شدم . تا دم اتاقم باهام اومد .
صبحانه خوردم و صبحانه مهیا رو هم بهش دادم . مانتوی مشکیم رو پوشیدم و شال مشکیم رو پوشیدم . پنجشنبه بود . روز آخر سال . میخواستم برم پیش بابا . 1 ماه بود نتونسته بودم برم . تو آیینه نگاه کردم . رنگ پریده بود و چشای خاکستریم بیشتر توی صورتم به چشم میومد . مخصوصا حالا که شال مشکی هم پوشده بودم .
مهیا رو هم پوشوندم . بازم هوا سرد شده بود . رفتم اتاق بهداد . نبودش .
سراغشو از سمانه گرفتم – آقا رفت شرکت . این روزای آخر سال همه حساباشونو می بندن .
بهش زنگ زدم – سلام .
بهداد – سلام . بهتری؟
- بله ممنون.
بهداد – کاری داشتی؟
- میخواستم اگه اجازه میدین برم بیرون .
بهداد – کجا ؟
- بهشت زهرا ...
بهداد – مهیا رو هم ببر . نمیخوام مثل دیروز بازم هردوتون اذیت شید .
- چشم.
بهداد – تو کشوی سمت چپ میز توالت اتاق من یه سوییچ هست . سوئیچ 206 مشکیست . اولین ماشینیه که داشتم واسه همین دوستش دارم و نفروختمش. با اون برو .
- ممنون با آژانس میرم .
بهداد – برو برش دار . تعارف که ندارم !
- ممنون . کاری ندارید؟
بهداد – مواظب خودتون باش .رسیدی خونه یه زنگ به من بزن .
- چشم . خدانگهدار .
بهداد – خداحافظ .
مهیا رو نشوندم عقب و کمربند ایمنیش رو بستم و یه اسباب بازی پلاستیکی ژله ای دادمش دستش . دندان داشت در می آورد و از این طور وسایل خوشش میومد . از محکم بودنش مطمئن شدم و سوار شدم . صدای ترانه آروم یه آرامش خوبی بهم داد.
صدای گوشیم اومد . صبا بود .
- سلام صبایی .
صبا – سلام گلم . خوبی ؟
- خوبم . تو چه طوری؟
صبا – منم خوبم . کجایی؟
- دارم می رم بهشت زهرا .
صبا – با چی ؟ چرا بهم خبر ندادی؟
- دلم گرفته بود یه کم نخواستم مزاحمت شم . امروز آخرین پنجشنبه ساله و اولی سالیه که داره بی بابا تموم میشه . واسه همین از بهداد خواستم بذاره برم . اونم گفت با ماشینش برم .
صبا – می خوای بیام ؟
- نه عزیزم . ممنون .
صبا – نگرانم مهرشید . تو هنوز هیچ کاری نکردی!
- خیلی زود تمومش می کنم . تا قبل از تموم شدن نوروز از این خونه میام بیرون .
صبا – نوروز رو چی کار میکنی؟
- باید برم باهاشون . نمیدونم چی کار کنم . چه بهانه ای بیارم تا بتونم بیام خونه .
صبا – راستش سارا کمالی زنگ زده که قراره یه اردوی 4 روزه واسه جنوب بذارن . گفتم شاید بخوای بیای .
- وضع منو که می دونی . نمیتونم .
صبا – مهرشید یه چیزی بگم ؟
- بگو.
صبا – صدات ! صدات خیلی غمگینه . حتی از اون موقع که بابات هم فوت شده بود غمگین تره !
- طوری نیست صبا . به خاطر دیروزه !
صبا – منم خیلی از چیزایی که دیدم جا خوردم .
- متاسفم نباید می بردمت . بابا هم هر وقت می رفتم ازم میخواست باهام بیاد . اما غم تو چشام رو که می دید دلداریم می داد . هیچ وقت نذاشتم بفهمه کجا می رم .
صبا – آره عمو حمید خیلی مهربون بود . اگه میدید مطمئنم خیلی ناراحت می شد .
- اوهوم . صبا جان من پشت رل هستم . اگه کاری نداری قطعش کنم .
صبا – نه خانومی مواظب خودت باش .
- تو هم خدا حافظ
صبا – بای
بهشت زهرا غلغله بود . یه شیشه گلاب و دسته گلی که سر راهم خیرده بودم برداشتم و مهیا رو گذاشتم توی کالسکه اش و راه افتادم سمت مزار پدرم . مهیا از دیدن این همه آدم به وحد اومده بود و مدام می خندید و حرف میزد . تو کلماتش ماما رو مدام تکرار می کرد . نمیتونستم منکر وابستگی عحیبم بهش بشم . کاش هیچ وقت پام رو نمذاشتم تو این خونه . از روی بابا شرم دارم . بهش بگم من عاشق پسر قاتلت و نوه ش شدم؟
قبر رو با گلاب شستم و نشستم به پر پر کردن گل ها .
- بابا معذرت میخوام که نیومدم پیشت . معذرت می خوام که این طوری شد . بابا درمونده شدم . نمیدونم چی کار کنم ...
روزای خوب با بابا رو به یاد آوردم . خوشیامون . خنده هامون . کم پیش میومد باهم باشیم و ناراحت . اون یه پدر نمونه بود . هم پدر بود هم مادر هم خواهر و برادر . از همه مهمتر بابا دوستم بود .
چهره بابا یه طرف بود و چهره بهداد طرف دیگه . باید یکی رو انتخاب می کردم . نمیتونستم هر دو رو با هم داشته باشم .
یه ساعتی که بهشت زهرا بودم تو بیم و امید دست و پا زدم . بابا برنده شد. من نمیتونستم یه جوونه رو به درخت ریشه دار ترجیح بدم . میسوزونمش .
خدا یا بهم کمک کن.
وقتی برگشتم خونه یه آدم دیگه بودم. یه کوه یخ شدم . عوض شدم . باید تمومش کنم . دیگه وقتی نمونده .
اس ام اس دادم به بهداد – سلام من رسیدم خونه .
زنگ زد – سلام
- سلام .
بهداد – خوبی؟
- ممنون .
بهداد – کی رسیدی؟
- همین یه ربع پیش .
بهداد – مهیا خوبه ؟
- بله داره میوه شو می خوره .
بهداد – خوب پس شب میبینمت . کاری نداری؟
- نه خدا حافظ.
بهداد – خداحافظ.
ناهار و نتونستم بخورم . به بهونه سر درد رفتم اتاقم و اونحا صبا رو مشغول کردم . صدای بهداد اومد .
بهداد - اجازه هست بیام تو ؟
- اجازه بدید .
روسریم رو سرم کردم و در رو براش باز کردم . یه گلدون سنبل دستش بود .
-سلام .
با دیدن چهرم جا خورد ولی گفت – سلام . خوبی؟
- ممنون . بفرمایید .
بهداد – میشه خواهرزادمو ببینم ؟
- بله اگه لباساتونو عوض کنین و دستاتونو هم بشورین .
بهداد – باز سخت گیریت شروع شد ها ...
- اگه نمیخواین نمیتونم براتون کار کنم !
بهداد – باشه . این واسه توئه .
گلدون رو گرفتم و ازش تشکر کردم .
- ممنون.
بهداد – قابلی نداره .
و رفت . یه ربع نگذشته بود که برگشت . اینبار برای بازی با مهیا..
مهیا با دیدنش گفت – دادی ....
و دستاشو به طرفش دراز کرد .
بهداد بغلش کرد و گفت – دایی به قربونت . خوبی دایی جون .
مهیا لباشو گذاشت روی گونه بهداد و برداشت . به قول بهداد به روش خودش بوسیدش. نشست روی تخت من . نمیخواستم بهزنم زیر قولم . خدایا جی کار کنم .
- بهداد خان میشه مهیا رو ببرین اتاق خودتون ؟
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- راستش یه مقدار سرم درد میکنه اگه بشه بخوابم یه کم .
سری تکون داد و گفت – تا هر موقع که لازمه نگهش میدارم . نگران نباش .
دراز کشیدم . خدایا من کی عاشقش شدم ؟ چرا ؟ همون طور که اشکام میومد خوابم برد .
قردا عید بود و من دلم واسه بی بی و خونه پر میزد . سر شام به ملکی گفتم –اجازه میدین سال تحویل پیش خانوادم باشم ؟
بازم این دختره فوضول پرید توی حرفم – پس مهیا چی ؟
جوابشو ندادم و خیره شدم به ملکی . چند دقیقه ای که گذشت گفت – مشکلی نداره . مهیا رو هم با خودت ببر . بهداد می رسونتت و برت می گردونه .
سری تکون دادم و بقیه سوپم رو خوردم .
از جام بلند شدم و نگاه های نگران بهداد رو بی جواب گذاشتم . مهیا مدتی بود که میتونست به راحتی غذا بخوره و کم کم داشت یاد میگرفت راه بره .
مهیا هم گفت – ماما
و دستاشو دراز کرد تا بلندش کنم .
- عزیزم غذاتو نخوردی هنوز .
گوشه ملافش نشستم و شامشو بهش دادم .
چمدون خودم و ساک وسایل مهیا رو گناشتم بیرون از اتاق . کلاه مهیا رو گذاشتم سرش و یه بار دیگه به قیافه با مزش خندیدم و گفتم – قربونت اون لپای خوشمزت برم که نازی اینقده تو .
از خنده من خندید و دستاشو دراز کرد تا بغلش کنم .
- نخیر تنبل خانوم . باید راه بری .
تا تی تاتی تا دم در اتاق بهداد رفتیم گذاشتمش پشت در و برگشتم وسیله ها رو بردم دم پله ها . دیدم مهیا با دستای کوچولوش چند بار زد به در .
بهداد در رو باز کرد و زد زیر خنده .
بهداد – ای پدر سوخته در اتاقمو کندی ...
سرشو آورد بیرون و گفت – خاله بیا بچتو ببر .
هیچ وقت منو به اسم کوچیک صدا نمیزد . و نمیدونستم چرا .
تا رفتم سمت مهیا زد زیر گریه و چسبید به داییش . بهداد بغلش کرد و گفت – چته فینگیلی؟
- بهتره بریم . دیر میشه .
مهیا رو داد بغل من و چمدون و ساک رو برداشت و گذاشت توی صندوق . سوار شدیم و راه افتاد . آهنگی که توی ضبطش پخش میشد "عاشقم من" از احسان خواجه امیری بود . متن آهنگ رو خیلی دوست داشتم . آهنگی بود که بابا همیشه میذاشت . میگفت وقتی عاشق بشی این آهنگ واست یه دنیا معنیه . با بند بند وجودم به خاطر یاد پدرم و حرفش لرزید . لرزیدن همان و سرازیر شدن اونا همان ...
بهداد – کجا باید ب ... چی شده ؟
اشکام رو پاک کردم – هیچی . ببخشید .
بهداد – چته خاله ؟
- هیچی . طوریم نیست . بریم خونه دوستم .
نگه داشت – تا نگی هیچ جا نمیریم .
با تندی بهش نگاه کردم ولی انگار نه انگار .
بهداد – هر چی هم که لفتش بدی فایده نداره . من پررو ترم .
- پس من و مهیا میریم شما بمونین !
همین که خواستم پیاده بشم قفل مرکزی رو زد . تو دلم گفتم ای تو اون روح تکنولوژی و صاحاب ماشین .
- بهداد خان خواهش میکنم .
بهداد – چرا از من فرار میکنی ؟
- من فرار نمیکنم .
بهداد – پس بگو چته .
- میشه بپرسم مسائل خصوصی زندگی من به شما چه ربطی داره ؟
بهداد – چون من .... بعد از کمی مکث گفت – رئیستم .
چونمو گرفت و چرخوند سمت خودش – منو نگاه کن .
بهش نگاه کردم .
بهداد – چته خاله ؟
خدا چی بگم که ولم کنه- یاد پدرم افتادم .
بهداد – پدرت ؟
- بله . اون این ترانه رو دوست داشت . این اولین عید بدون باباست . من خیلی واسم سخته خونه رو بدون اون ببینم.
چونم رو ول کرد و گفت – تو دختر قوی هستی . من بهت افتخار میکنم . بدون مادر با این تربیت بسیار خوب پدرت بزرگ شدی و میتونم بفهمم پدرت چه آدم خوبی بوده . ولی پدرت رفته و دیگه هم زنده نمیشه . من میدونم که اون تورو اگه این طوری ببینه ناراحت میشه . تو میخوای پدرت رو ناراحت کنی ؟
حرفی نزدم .
ادامه داد – پس گریه نکن . تو خیلی قوی هستی .
سکوت تا خونه صبا ادامه داشت . گهگاهی سنگینی نگاهشو حس میردم ولی به قلبم نهیب میزدم
ادامه دارد...Tongue

آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .

صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .

بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .

بهداد بود . جواب دادم – سلام .

بهداد – سلام خوبی؟

- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .

بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟

-سلامتی . خبری نیست .

بهداد – مهیا خوبه ؟

- بله خوابیده .

بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟

- بله ...

بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .

- دست خدا و بنده های نامردش!

سکوت کرد .

- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .

بهداد – یعنی قطع کنم ؟

- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .

بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.

- ممنون . خداحافظ

بهداد – خدا حافظ .

قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .

برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .

- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟

صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟

- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه

صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟

- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .

صبا – چطوری؟

- یه نقشه هایی دارم .

صبا – جان من ؟ چی هست ؟

- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .

صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .

- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...

صبا – مهرشید ... ببینمت .

تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .

- چی ؟

صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...

صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...

صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟

- نمیتونم صبا نمیتونم .

صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .

- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .

صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .

- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .

صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .

- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...

صبا – یا چی ؟

- صبا .. مامانم زندست

صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟

- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .

صبا – کجاست ؟

- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .

صبا – بعدش؟

- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !

صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .

صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .

صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟

بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !

سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .

-باشه .

ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.

بهداد بود – بیداری؟

- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟

بهداد – نمیدونم چم شده .

- نمیدونین ؟

بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره

- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .

بهداد – فقط اونو نمیگم .

- مادر و خواهرتونم به زودی میان .

بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.

نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.

با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .

* * *

روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .

خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .

تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .

10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .

باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .

بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟

- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .

دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .

- بهداد خان .

نگام کرد – بله خاله ؟

- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .

رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .

اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .

بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .

بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .

- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .

بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟

- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .

زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .

- نمیشه بهداد خان.

بهداد – من دوستت دارم .

- اما من به شما علاقه ای ندارم .

بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم

- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .

بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟

- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .

بهداد – خاله داری منو میترسونیا .

خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .

تکونم داد – ندا چته ؟

ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!

زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .

مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .

تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .

همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .

اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .

یه نامه نوشتم .

سلام

مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .

شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .

براتون آرزوی موفقیت دارم .

گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .

پیاده شد و بغلم کرد .

صبا – سلام عزیزم .

- سلام .

صبا – خوبی؟

- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .

صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!

-بهتره بریم . الاناست که برسن .

صبا – کاش صبر میکردی برسن .

- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .

صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .

- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .

صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .

بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .

محکم بغلش کردم .

- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .

بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .

- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .

بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .

سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .

* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .

- درستن ؟

= تکمیله .

- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .

= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .

- دوستان ؟

= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .

- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .

= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .

جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟

صبا – قربانت تو خوبی؟

- خوبم . با زحمتای ما .

صبا – فدات جور نشد .

- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟

صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .

- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .

صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .

- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .

صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .

- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .

صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .

- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟

صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .

خندیدم – ای دیوونه .

صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی

- خدانگهدارت .

ادامه دارد....

آغاز سال نو ... توپ شلیک شد ... چشمای منم از اشک پر ! جای خالی پدر رو بشدت حس می کردم . بی بی روبغل کردم و حسابی گریه کردم . اون بیچاره هم دست کمی از من نداشت . پا ب پام گریه میکرد و دلداریم میداد .آروم شدم . به قولی تخلیه روانی .

صبا بهم زنگ زد و تبریک گفت . با همه خانوادش حرف زدم و به اونا هم تبریک گفتم .

بعد از ناهار بی بی رفت خوابید . منم مهیا رو خوابوندم . تا اومدم بخوابم گوشیم زنگ خورد .

بهداد بود . جواب دادم – سلام .

بهداد – سلام خوبی؟

- ممنون . شما خوبین ؟ سال نو مبارک .

بهداد – ممنون برای تو هم مبارک باشه . چه خبرا ؟

-سلامتی . خبری نیست .

بهداد – مهیا خوبه ؟

- بله خوابیده .

بهداد – صدات گرفته . گریه کردی ؟

- بله ...

بهداد – میدونم سخته ولی مرگ دست خداست .

- دست خدا و بنده های نامردش!

سکوت کرد .

- بهداد خان عید رو به آقای ملکی تبریک بگید از طرف من . ممنون که زنگ زدید .

بهداد – یعنی قطع کنم ؟

- اگه ممکنه . من یه مقدار کسالت دارم .

بهداد – باشه . زود خوب شو خاله . مواظب خودت باش.

- ممنون . خداحافظ

بهداد – خدا حافظ .

قطع کردم . نفس عمیقی کشیدم و بازم فکر و فکر و فکر . طبق معمول نتونستم بخوابم . چای عصر رو خانواده صبا مهمونمون بودن .

برای فرار از نگاه های معنی دار سعید مقابل مهیا به نشونه این که توجیهی برای بودن مهیا کنارم نمیبینه با صبا رفتیم توی اتاقم به بهانه یه سری جزوه .

- صبا سعید خیلی بهم معنا دار نگاه می کنه . چی کار کنم ؟

صبا – میخوای باهاش درباره اسناد حرف بزنی ؟

- نه این کارو نکنیا ! دیگه آخراشه . فقط 2 هفته دیگه مونده و من تقریبا مطمئنم مدارک توی گاو صندوقه

صبا – چه طوری میخوای بیاریش بیرون ؟

- نمیدونم . شاید بهداد رو مجبور کنم .

صبا – چطوری؟

- یه نقشه هایی دارم .

صبا – جان من ؟ چی هست ؟

- فعلا دارم فکر میکنم . ولی اگه نقشم بگیره اسناد رو پیدا میکنم . فقط باید با وکیل بابا درباره این که اون استاد دقیقا چیا بودن و چند تا بودن چه شکلی بودن صحبت کنم .

صبا – آره نباید بی گدار به آب بزنی . حتما با نقشه برو جلو .

- صبا خسته شدم . واقعا از این که خودم نباشم . از این که همیشه مراقب باشم لباسایی که می پوشم نو یا مارک معروف نباشه . یا این که از دهنم یه حرفی در نره که به طبقه متوسطی که مثلا توش رشد کردم نخونه . یا این که ...

صبا – مهرشید ... ببینمت .

تو چشام نگاه کرد و گفت – یه چیز ترسناک میبینم .

- چی ؟

صبا – مهرشید از حرفات فهمیدم بهداد نسبت بهت بی میل نیست ولی مطمئن بودم تو ازش بدت میاد ولی الان ...

صبا رو بغل کردم – صبا من به بابا قول دادم که عاشقش ...

صبا – مهرشید . عاشقش شدی ؟

- نمیتونم صبا نمیتونم .

صبا – بگو مهرشید این که حرف نزنی و بریزی تو خودت دیوونت می کنه . پس حرف بزن باهام .

- صبا من بدون اینکه بفهمم و بخوام عاشقش شدم . نمیدونم چی کار کنم . به هر دری می زنم که بهش فکر نکنم بیشتر میاد تو فکرم . من احمق نتونستم واسه دو ماه این دل بی صاحابو نگه دارم تا کارم تموم بشه .

صبا – مهری آروم باش عزیزم . عشق دست خود آدم نیست . میاد و بدون این که بفهمی اون چنان تو دلت میشینه که نه میفهمی کی عاشق شدی و نه میتونی حتی به این فکر کنی که بیخیالش بشی .

- نه صبا نه . من واسه عشق توی خونه دشمنم نمیرم . من شده با روی دلم میذارم و نفسشو می گیرم تا تقاصش خون بابامو از اون نامردا بگیرم . من اون اسفندیار آشغال رو به خاک سیاه میشونم .

صبا – باشه عزیزم . باشه . آروم باش .

- صبا خیلی سخته . این که تنها باشی و خانواده نداشته باشی . ببین منظورم خونه . این که هیشکیو نداشته باشی که واقعا دوستش داشته باشی و از خون خودت باشه . مثه بابا یا ...

صبا – یا چی ؟

- صبا .. مامانم زندست

صبا منو از تو آغوشش آورد بیرون و با تعجب پرسید – یعنی چی مامانت زندست ؟

- بابا تو یه نامه واسم نوشته . هیشکی جز تو نمیدونه که من میدونم مامانم زندست .

صبا – کجاست ؟

- نمیدونم . اما بعد از این که اسنادو پیدا کردم میرم پیداش میکنم .

صبا – بعدش؟

- نمیدونم ! نمیدونم باید ازش متنفر باشم یا دوستش داشته باشم !

صبا – فکر کنم بهتره بعد از پیدا کردن اون کاغذا بهش فکر کنی . الان فقط روی کارت تمرکز کن .

صدا ماما گفتن مهیا منو به خودم آورد .

صبا – اینو میخوای چی کار کنی ؟

بغلش کردم - مادرش که بیاد دیگه من مادرش نیستم !

سری تکون داد و گفت – تو دوست خوبی هستی . خواهش میکنم تا گیر نیوفتی زود از اون خونه بیا بیرون .

-باشه .

ساعت حدود 11 بود . همه خواب بودن جز من . صدای ویبره اس ام اس گوشیم اومد.

بهداد بود – بیداری؟

- بله بیدارم . شما چطور نخوابیدین ؟

بهداد – نمیدونم چم شده .

- نمیدونین ؟

بهداد – حس میکنم یه چیزی توی خونه کمه واسه همین خوابم نمیبره

- خیالتون راحت . مهیا خوابیده و من مواظبشم .

بهداد – فقط اونو نمیگم .

- مادر و خواهرتونم به زودی میان .

بهداد – خاله حرفای خنده دار میزنی.

نه بهداد نه . من نمیتونم این ظلمو در حقت بکنم . اما مجبورم . بهش جواب ندادم . چند دقیقه بعد اس ام اس داد – اره خوب فهمیدی . اونی که کمه تویی . شبت بخیر.

با خودم کلنجار رفتم . کار کثیفیه ولی مجبورم از اعتماد بهداد به نفع خودم استفاده کنم .

* * *

روز دوم عید بازم از بی بی خداحافظی کردم و با یه کوله بار دروغ و نفرت و عشق و تنهایی و هزار تا حس متضاد رفتم خونه ملکی ها .

خوشبختانه برنامه شمال رفتنشون کنسل شد و من فرصت بیشتری داشتم روی نقشم کار کنم . همون روز خانوم خونه زنگ زد و خبر داد روز 12 فروردین وارد میشن . خوشحالی از چشای اهالی خونه میریخت . مهیا میتونست راه بره و این نشون میداد من از عهده این کار به خوبی بر اومدم . حسابی شیطون شده بود و هر چیزی رو که به دستش میرسید میکرد تو دهنش ! واسه همین مجبور بودم خیلی چیزا رو از جلوی دستش بردارم .

تنها چیزی که این وسط خوب نبود بهداد بود . چشاش همه جا بی صدا منو همراهی می کرد . میترسیدم از روزی که رازم فاش بشه .اگه بفهمن من برای چی اومدم تو اون خونه چی کار میکنن ؟ اون چند روز رفت و امد های عید ، زخم زبون دخترا، و نگاه های کثیف پسرا رو تحمل کردم فقط به خاطر این که مجبور بودم و نباید بهانه ای به دستشون میدادم .

10 فروردین روزی بود که من تونستم وظیفمو انجام بدم . داشتم سینی غذای مهیا رو میبردم پایین که دیدم بهداد جلوی گاو صندوق ایستاده و داره یه سری اسناد رو بر میداره .

باید بکشمش بیرون . سینیو انداختم و ظرفای داخلش شکست .

بهداد از جاش پرید و اومد پیشم – طوری شدی ؟

- نه فقط یه مقدار از صبح سرم داره گیج میره .

دستمو گرفت و گفت – چرا اینقدر سردی . فشارت افتاده .

- بهداد خان .

نگام کرد – بله خاله ؟

- یادم رفت قیچیو از روی میز بردارم . تورو خدا زود برین برش دارین . میترسم یه کاری دست خودش بده .

رفت سمت اتاق من . همین که پیچید دویدم توی اتاق ملکی .برش داشتم و سریع رفتم سراغ گاو صندوق . با دیدن کیف بابا اشک توی چشام جمع شد .

اوردمش بیرون . یعنی نتونسته بودن رمزشو پیدا کنن ؟ صداش اومد . سریع گذاشتمش زیر مبل و نشستم .

بهداد اومد توی اتاق . مهیا هم بغلش بود .

بهداد – خاله قیچی روی میز نبود .

- پس من حواسم نبوده . یه مقدار به خاطر جدا شدن از مهیا حواسم پرته .

بهداد – کی گفته وقتی مامانم اومد باید بری؟

- من . دیگه نیازی نیست من اینجا بمونم .

زانو زد جلوم و گفت – من نیاز دارم تو اینجا بمونی خاله .

- نمیشه بهداد خان.

بهداد – من دوستت دارم .

- اما من به شما علاقه ای ندارم .

بهداد – داری اونم زیاد . تو چشات میخونم . حتی بیشترش رو هم میتونم بخونم

- تا فردا وقتی بفهمین من چه طور آدمی هستم ازم متنفر میشین .

بهداد – من از تو متنفر بشم ؟ یعنی چی ؟

- لطفا دربارش حرف نزنین . من نمیتونم به خاطر هیچ کس اینجا بمونم . شاید الان عجیب باشه براتون اما معنی حرفای منو به زودی میفهمین .

بهداد – خاله داری منو میترسونیا .

خندم گرفت . مثه دیوونه ها خندیدم . به چیزی که میخواستم رسیدم به بهای دلم . اما ارزشش رو داشت . زندگی خیلی از ادمای تو اون کارخونه با همین کاغذا میچرخه .

تکونم داد – ندا چته ؟

ساکت شدم – نمیدونم . بهتره برم اتاقم . حالم سر جاش نیست . فک کنم دیوونه شدم!

زیر بازومو گرفت و بردم اتاقم . دراز کشیدم . با فکر به این که چطوری کیفو بردارم خوابم برد و دیگه نفهمیدم بهداد داشت چی میگفت .

مادر و خواهر خانواده ساعت 3 بعد از ظهر میرسیدن و همون شب قرار بود یه مهمونی باشه .

تصمیم گرفتم بمونم خونه ولی بهداد رو مجبور کنم مهیا رو ببره . همینطورم شد . ملکی و بهداد و مهیا رفتن استقبال و من به بهانه سر درد موندم خونه .

همین که مطمئن شدم رفتن رفتم سراغ کیف پدر . هنوز زیر مبل بود . اوردمش توی اتاقم . تاریخ تولدم . 8 تا عدد که یه عالمه خاطره رو برام تداعی میکرد .

اسناد داخل کیف ، دسته کلید ، کیف پول و یه مقدار پول نقد و عکس من . درش رو باز بستم و کیفو گذاشتم داخل چمدون .

یه نامه نوشتم .

سلام

مجبور بودم برم . جدایی از شما برام سخت بود . برای همین بدون خداحافظی میرم . و واسه همین معذرت میخوام . امیدوارم ازم راضی باشین .

شاید یه روزی یه جایی بازم همو ملاقات کنیم .

براتون آرزوی موفقیت دارم .

گذاشتمش روی میز . از پله ها رفتم پایین . خوشبختانه همه سرشون گرم بود . و کسی متوجه رفتن من نشد . طبق قرار صبا اومده بود دنبالم . ماشینشو دیدم .

پیاده شد و بغلم کرد .

صبا – سلام عزیزم .

- سلام .

صبا – خوبی؟

- فک کنم آره . انگار یه بار از روی دوشم برداشتن .

صبا – و یه غم بزرگ گذاشتن توی دلت!

-بهتره بریم . الاناست که برسن .

صبا – کاش صبر میکردی برسن .

- نه صبا . ممکن بود بفهمن . درضمن من باید به کارای کارخونه برسم .همینطوریشم کلی عقبیم .

صبا – بزن بریم . اما اول میریم یه شیشلیک میزنیم مهمون من .

- بذارش برای بعد عزیزم . خیلی خستم .

صبا – باشه فدات . بریم که بی بی حسابی منتظره .

بی بی . چقدر این چهره چروکیده و مهربون رو دوست دارم . چقدر به این وجود نازنین توی خونم احتیاج دارم .

محکم بغلش کردم .

- دلم برات تنگ شده بود بی بی جونم .

بی بی – فدای دلت بشم ننه . وقتی نبودی انگاری این خونه روح نداشت .

- دیگه تموم شد بی بی . همه چی تموم شد .

بی بی – برو یه دوش بگیر ننه بعد بیا ناهار بخور . برات فسنجون درست کردم .

سیم کارت صبا رو از گوشی در آوردم . دیگه نیازی نبود . و یه خواب آروم بعد از مدت ها بدون دغدغه خیلی بهم چسبید و تا صبح روز بعد طول کشید .

* * *
آقای حسام (وکیل پدر) به اسناد خیره شد .

- درستن ؟

= تکمیله .

- خوب خدا رو شکر . حالا باید چی کار کنیم .

= حالا میتونیم کارای انحصار وارثت رو انجام بدیم . بعد شما رو رسما مدیر کل اعلام میکنیم و از روز 14 ام رسما کار شروع میشه . با روال بقیه کارهای خودتون به زودی توسط چند تا از دوستان دیگه آشنا می شین .

- دوستان ؟

= بله . اونا شرکای کارخونه و متحدای ما هستن . این یه پوئن مثبته واسه ما .

- خوب اگه به من نیازی نیست برم خونه . قراره یه مسافرت دو روزه برم کیش .

= چند تا امضاست برای ادامه کارا و بعد همه چی رو بسپرین به من .

جاهایی که باید امضا می کردم رو بهم نشون داد . ازش خداحافظی کردمو و رفتم خونه . توی آینه که نگاه کردم چقدر طرز لباس پوشیدنم با ندا فرق داشت ! فقط به خاطر بابا اون یونیفرم خنده دار رو تحمل کردم . گوشیم زنگ خورد . صبا بود – سلام خانومی خوبی؟

صبا – قربانت تو خوبی؟

- خوبم . با زحمتای ما .

صبا – فدات جور نشد .

- ای بابا . نتونستی جا گیر بیاری؟

صبا – نه عزیزم همه بلیطا تا 15 فروردین رزو شدن و یه جای خالی هم ندارن .

- باشه عزیزم . یه برنامه دیگه جور میکنم . ممنون از زحمتت .

صبا – چطوره بیای با ما بریم محمود آباد .

- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم . من و بی بی یه کاری میکنیم .

صبا – مهرشید این حرفا رو نداشتیما . نه بیاری ناراحت میشم .

- باشه عزیزم . 13 به در امسال هم مزاحم شماییم .

صبا – مراحمی . پس من با مامان اینا که هماهنگ شدیم بهت خبرشو میدم .

- باشه . منتظر می مونم . کاری نداری ؟

صبا – نه از اولشم کاری نداشتم .

خندیدم – ای دیوونه .

صبا – عاشقتم . فعلا خدافظی

- خدانگهدارت .

ادامه دارد....
تا میتونی ادامه بده رمان جالبیهSmileBig GrinShy
خیلی رمان خوبیه ممنون
خواهش میکنم زودتر بقیشو بذار خیلی وقته منتظرمSadSadSad
:: انتقام شیرین (12) ::..

رفتم توی آشپزخونه . قرمه سبزی بی بی . وای خدا من عاشق این عطر و بو هستم .

- به به بی بی چه کرده . همه رو دیوونه کرده .

بی بی – شیکمو سلامتو خوردی ؟

بغلش کردم – سلام بی بی جونم . خوبی خانوم خانوما؟

بی بی – خوب ترم میشم ننه اگه ولم کنی . له شدم .

خندیدم – قربونت برم . بخدا تو این خونه دلم فقط به تو خوشه .

ناهار رو کشید و نشست – ننه من تورو سر و سامون بدم دیگه ارزویی ندارم و با خیال راحت سرمو میذارم زمین .

- وای بی بی نگو اینو . میخوای ناهارمو نخورم ؟

بی بی خندید – نه ننه بخور .

- راستش یه فکرایی دارم درباره خونه . میخوام بفروشمش .

بی بی – واقعا؟

- اره . خیلی دربارش فکر کردم . وقتی میام تو خونه دلم میگیره .

بی بی – خدا بیامرزه پدرتو . واقعا دیگه این خونه بدون اون انگار نور نداره .

تصمیم گرفتم درباره مادرم بدونم - بی بی ؟

بی بی - جانم .

- درباره مامانم چی میدونی ؟

متعجب نگاهم کرد .

- بی بی من میدونم مامانم زندست و وقتی من بچه بودم از بابام جدا شد و رفت سوئد . میشه بگی چطوری با بابام عروسی کرد و چی شد ؟

بی بی – بابات 25 سالش بودو خیلی سر به زیر و اروم و حرف گوش کن بود در عین حال درس خون . باباش فرستاده بودش فرنگ . وقتی برگشت یه مهمونی بزرگ گرفت و همه همکاراش و دوستاش و فامیلو خبر کرد . تا پز پسرشو بده .

یادمه مادرت اونشب یه لباس مشکی که روش کار دست بود رو پوشیده بود . موهای قهوه ایش رو داده بود براش بپیچن . خلاصه هم خیلی خوشکل شده بود و هم خیلی خوشکل بود . خیلی خاستگار داشت ولی بعدا توی دعواهاشون با پدرت گفت که به عشق پسر عموش به همه جواب منفی داده و اونم وقتی از فرنگ برگشت زنش میشه .

بابای شهناز(مادرم) هم که میدونست دخترش دل به پسر عموی پولدارش داده دل به دلش داد ولی غرورش نمیذاشت تا با برادرش حرف بزنه . شب مهمونی بابات چشش میوفته به شهناز و دل و دینشو میبازه . هر چند دیدار اونا به همین یه با ختم نمیشه و مهمونی های خانوم خدابیامرز و پدر و مادر مادرت هم ادامه دار میشه و اونا بشتر همو میبینینن .

تا اینکه عموی شهناز که شریک بابای شهنازم بوده تو یه معامله کلاه سرش میذاره و کلی پول ازش بالا میکشه .پدر شهنازم که داشته ورشکست میشده به بابابزرگت میگه دختر من در ازای کمک به من . بمیرم الهی وقتی شهنار با اون صورت کبود و درب و داغون میومد خونه ما التماس میکرد رو هیچ وقت یدم نمیره . ولی حرف اتابک خان یکی بود . شهنازم که راضی نبود پدر بیشتر از این عذاب بکشه بعد از 2 ماه مقاومت شکست و تسلیم شد . بساط عقد و عروسی خیلی زود فراهم شد و اونا ازدواج کردن . مادرت تو رو خیلی زود حامله شد . تو همون حاملگیش اول پدر بابات مرد و بعد پدر مادرت . همه میگفتن این بچه بد قدمه و نیومده داره همه فامیلو میکشه . میخواستن تورو بکشن ولی مادر مادرت جلوشون در اومد .

مادرت تقریبا 7 ماهش بود که سر ناسازگاری گذاشت و میخواست با همون وضع پاشه بره خونه باباش . بمیرم . بابا علی ات اینقدر التماسش کرد تا راضی شد بعد از زایمان تو بره . مادرتم نامردی نکرد و دید تا اوضاع جوره زود میتونه طلاق بگیره . خدا از اون پسره نگذره . نشست زیر پاش و تا تونست بر علیه پدرت شوروندش . هرچند شهنازم تقصیر نداشت . باباتو از همون اول نمیخواست و نگاهش سرد بود .

تو بحبوحه جنگ تو به دنیا اومدی . بابات خدابیامرز همیشه میگفت من به مهر این چشما گذاشتم مادرش بره . چون چشای مادرشو داره .

سه ماهت بود که مادرت یه روز رفت و دیگه هم ما ندیدیمش تا طلاق گرفت و با پسر عموش عروس کرد و رفت خارج . تو حکمت خدا موندم .

دیگه حرفی نزد و ناهارمون رو که سرد شده بود تمومش کردیم . ظرفا رو من با اصرار شستم و هر کدوم به یاد گذشته ها یه چرت کوتاه زدیم . دلم خیلی هوای مهیا و بهداد رو کرده بود . خدایا من چم شده باز!

صبح ساعت 7 بیدار شدم و حدود 8 و ده دقیقه رسیدم کارخونه . تا ساعت یازده سرکشی کردم و با سرکارگرا درباره وضیعت صحبت کردم .

خوشبختانه آخر فروردین به موقع حقوقا ریحته شد و همینطور عیدی که به حاطر وضعیت به وجود اومده عقب افتاده بود و کارخونه از ورشکستگی نجات پبدا کرد .به خودم افتخار کردم و تونستم به خودم و پدر ثابت کنم اون تلاش و این همه برنامه که شب و روز براش تو این دو هفته زحمت کشیدم جواب داد . روزای اول اردیبهشت بود که منشیم به اتاقم زنگ شد – خانوم مهندس آقایی به نام اسفندیار ملکی با شما کار دارن .

- وقت قبلی دارن ؟

منشی – خیر .

- فعلا یه طوری بپیچونش ساغر . ده دقیقه دیگه زنگ بزن ببینم چی میشه .

منشی- چشم خانوم مهندس.

زنگ زدم به صبا – سلام صبا !

صبا – سلام خوشکله . چی شده ؟ صدات داره میلرزه .

- اسفندیار اومده .

صبا هم جا خورد . از سکوتش فهمیدم . بعد از چند لحظه گفت – میخوای چی کار کنی ؟

- فعلا به ساغر گفتم یه ده دقیقه دیگه بپیچونتش . تا بفهمم چی میشه .

صبا – میخوای چی کار کنی ؟ آخرش که چی ؟

- نمیدونم . میترسم بره شکایت کنه ازم ! پدرمو در میارن . باید وقت بخرم .

صبا – بگو براش یه وقت ملاقات تو هفته دیگه بده . این طوری یه خورده وقتم میخری تا بفهمی باید چه غلطی بکنی !

- باشه . فعلا .

صبا – خبرشو بهم بده . بای .

راست میگفت . باید وقت بخرم . اما چه طوری ؟

تو همین فکر بودم که بازم ساغر بهم زنگ زد – مهندس من به ایشون گفتم شما جلسه دارین ولی ایشون به شدت تمایل دارن با شما ملاقات داشته باشن .

- بهش یه وقت واسه اواخر هفته دیگه بده و بگو کلی کار سرش ریخته و یه مدت زیاد ملاقات داره . واسه همین میتونی فقط همون روز رو براش جور کنی.

ساغر – چشم . راستی قرار ناهارتون رو با سهارمدارای دیگه رو چه روزی اوکی کنم ؟

- پس فردا 1 بعد از ظهر . فردا ممکنه بیام ممکنه نیام . چند تا قرار ملاقات دارم ؟

ساغر – لیستشو براتون میارم .

- باشه پس بپیچون اینو .

ساغر – چشم . امری نیست ؟

- عرضی نیست .

و گوشی رو گذاشتم . باید بدم یه تصویر از دوربین مدار بسته اتاق انتظار رو بذارن روی مانیتورم تا ببینم کی میاد و چی میگه !

چند دقیقه بعد ساغر باز زنگ زد .

- چی شد رفت؟

ساغر – آره چقدرم سیریش بودا . میخواست همینطوری بیاد تو . دیگه بهش گفتم نمیشه و واسه من مسئولیت داره . کی هست این ؟

- رقیبمونه . کی بهش وقت دادی؟

ساغر – چهارشنبه هفته دیگه ساعت 11 .

- دستت درد نکنه . این لیست ملاقاتو زحمت بکش بیار ببینم فردا چه خبره .

ساغر – چشم .

رابطه خوبی با کارمندا برقرار کرده بودم . یکشون همین ساغر بود . مودب بود و صمیمی . میدونست هر چی جای خودشو داره و کاملا با حفظ حریم صمیمی بودیم .

خوب فردا خوشبختانه بجز سرکشی که میتونم محولش کنم به معاونم دیگه کاری نیست . قرارای ملاقات هم بعد از ظهر بود .

صبح مال خودمم . ساعت 4 بعد از تعطیلی کارخونه رفتم یه راست سر خاک بابا . دلم خیلی براش تنگ شده بود .

سلام بابایی ... ببخشید که نشد اون هفته بیام . خیلی سرم شلوغ شده . خوب شد که این ترم مرخصی گرفتم وگرنه نمیدونم چی می شد ؟ دلم خیلی برات تنگ شده . واسه خنده هات . چشم غره هات . اخمات . لبخندا و اغوش پدرونه و محکمت که هر موقع دل تنگ نداشتن مادر میشدم منو اروم میکردی و بهم اطمینان میدادی یه تکیه گاه دارم که دلتنگیامو از بین میبره .

یهو اشکام به هق هق بلندی تبدیل شد . فکر میکردم داغ نبودن پدر ولی ... بهداد با من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم .

بی بی با دیدنم زد به صورتشو و گفت – خدا مرگم بده . چی با خودت کردی دختر ؟

- پیش بابا بودم .

بی بی – به خدا علی راضی نیست با خودت اینطوری میکنی!

- بی بی می خوام مامانمو پیدا کنم .

بی بی – از کجا مادر . اینا ایران نیستن !

- پیداش میکنم . هر جا گه باشه . هیچ مدرک شناسنامه ای ازش داری؟

بی بی فکری کرد و گفت – باید توی انباری بگردی .

- همونی که درش همیشه قفل بود ؟

بی بی –آره . بعد از رفتن مادرت علی خدابیامرز همه اون عکسا و مدارک و هر چی که مربوط به دوره ازدواجش میشد برد توی انباری . چون میترسید از واکنش تو .

با خودم فکر کردم " پس واسه همینه که من نتونستم هرگز یه عکس از مادرم ببینم . یا حتی اسمشو . توی شناسنامه من اسم مادر خالی بود! "

و هر بار که از بابا میپرسیدم چرا اسم مامانم توی شناسنامم نیست میگفت چون مرده نمیخوام ناراحت بشی . هر موقع ازش درباره مامان میپرسیدم نارحت میشد . تصمیم گرفتم هرگز از مادر نپرسم و خودمو بسپارم به سرنوشت . با این همکاری بی بی فهمیدم اونم به این که من مادرمو ببینم و از سرنوشتش خبردار بشم بی میل نیست .

بی بی – فعلا بریم یه چایی بهت بدم . یه استراحتی بکن . بعد از شام کلید اتاقو بهت میدم .

- نمیشه الان بهم بدی؟ خسته نیستم بخدا .

نگاهی به صورتم کرد و گفت – اره معلومه . چشات داره لوت میده . از کلید خبری نیست تا فردا .

ناچار رفتم لباس عوض کردم . بعد از یه چای سیب و دارچین تصمیم گرفتم برم حمام . بی بی شام رو یه ساعت زودتر از حد معمول اماده کرده بود . همین که شامو خوردم برای اینکه فکر و خیال بیچارم نکنه رفتم خوابیدم . و خوب زود خوابم برد .

صبح حدود ساعت 6 بیدار شدم . به خاطر کار هر روز همین موقع بیدار میشدم و تقریبا عادت کرده بودم زود از خواب بلند شم . صدای رادیوی بی بی از توی آشپزخونه میومد .

- صدلام بی بی صبح بخیر .

بی بی با همون لبخند همیشگیش گفت – سلام مادر . صبح تو هم بخیر . بشین برات چایی بریزم . زود بیدار شدی امروز .

- به خاطر کلید اون اتاقه .

بعد از صبحانه یه کلید بهم داد و گفت – اینو بابات همون موقع ها بهم داد . گفت هر چی التماس کرد بهش ندم . میگفت میخوام برای دخترم دست نخورده بمونه . هر موقع خواست مادرشو پیدا کنه و جراتشو توی وجودش دیدی بهش بده . دیروز که دیدم واقعا میخوای پیداش کنی فهمیدم دیگه وقتشه .

انباری پر از خاک بود . معلوم بود سالها توی اون اتاق کسی نبوده . چزاغش روشن نشد . چراغ قوه اوردم و با کنجکاوی توشو نگاه کردم . یه اتاق کوچیک تقریبا 6 متری بود . یه کمد قدیمی و یه صندوق . اوی رفتم سرغ صندوق . یه سری کتاب و کاغذ که گذاشتم کنار تا بعد ببینم چی هستن .

یه البوم قدیمی . خدا من اینا رو . عکسای عروسی مامان و بابا. از اتاق اومدم بیرون تا توی روشنایی بیرون ببینمشون . لبخند شاد و نگاه سرد و غمگین مادر توی همه عکسا بود .چقدر شبیه من بود.حالا میفهمم چرا بابا گذاشت بره.و برعکس بابا . چه نگاه عاشقانه ای . چه لبخندای از ته دلی . چطور بابا نفهمیده بود مامان باهاش سرده . شایدم فهمیده بود ولی به خاطر علاقش ازش میگذشت .

توی کمد هم یه سری لباس قدیمی و یه گردنبند طلا بود . یه زنجیر ساده و ظریف با یه ستاره . تنها چیزی که این وسط به درد میخورد همون البوم بود و اون گردنبند ستاره ای شکل .

از انباری اومدم بیرون و بی بی رو صدا زدم .

- بی بی کجایی ؟

صدای بی بی از توی اتاق خودش اومد . رفتم پیشش . گردن بندو بهش نشون دادم .

- این مال کیه بی بی ؟

بی بی – این کجا بود ؟

- توی یکی از کشو های یه کمده که اون تو بود . این مال کیه ؟

بی بی – این یکی از هدیه هایی بود که مادرت برات گذاشت . میگفت من دلبستگی به این بچه ندارم . چون عاشقم . باید معذرت خواهی کنم واسه همین اینو که تنها یادگار مادرمه میذارم براش . تا منو ببخشه . خیلی دنبالش گشتم فکر کردم گم شده . فکر نمیکردم علی اینم قایم کرده باشه .

- بی بی من چرا شبیه بابام نشدم؟

بی بی – تو ظاهرت کپی مامانته و اخلاقت عین بابات . فقط یه خرده لجبازی که اونم به مامانت رفتی.

بعد از ناهار با صبا کارخونه قرار گذاشتم و رفتم که ببینمش .

حدود ساعت سه بود که رسید . ساغر بهم گفت . همین که اومد تو شروع کرد به دلقک بازی – سلام ای کارخونه دار . ای بانوی هنرمند . ای پرستار بچه ی نمونه . ای مدیر با تدبیر . ای ...

- صبا بسه دیگه . یه کم نفس بکش دختر .

صبا – ای ناطق خوش سخن مذخرف . ای زیبا روی گند اخلاق . ای عاشق بدبخت!

- صبا ...

صبا – جون صبا .

- بگیر بشین ببینم .

نشست . به ساغر گفتم به مش رحمت بگه دو تا نسکافه برامون بیاره .

صبا – چه خبر گلی؟

- سلامتی .

صبا – اونوترش. طوری احظارم کردی که گفتم گند همه چی در اومد!

- نم دونم چیکار کنم صبا . یعنی بجز همون جعل شناسنامه گند دیگه ای نزدما ولی نمیدونم چه برخوردی بکنم .

صبا - من از همون اول بهت نگفتم این یه کارو بیخیال شو ؟

- صبا اگه این کارو نمیکردم زندگی 430 خانواده ای که به دست من و این کارخونه تامین میشه معلوم نبود چی میشه .

صبا – جوش نیار ننه شیرت خشک میشه . دارم سربسرت میذارم.

- صبا دارم دیوونه می شم . با این یارو چی کار کنم ؟

صبا – نمیدونم . مهری من خیلی فکر کردم . تنها راهش اینه که با بهداد حرف بزنی .

- با بهداد ؟

صبا – اره . تنها راهش اینه . با این تعریفایی که تو کردی میدونم دوستت داره . واسه همین باید مخشو بزنی که بره روی اعصاب باباش که ازت شکایت نکنه .

- اعدام هم اگه منو بکنن نمیرم پیش بهداد !


ادامه دارد.....Tongue
صفحه‌ها: 1 2 3