14-07-2014، 9:01
روزی یک نفر تعریف می کرد که ما رفته بودیم برای تفریح ناگهان خواهر من گم شد ما همه به دنبال او به جست وجو پرداختیم و پس از مدتی پیدایش کردیم . ما که رفتیم به خانه رفتار خواهرم غیر عادی بود . با من و پدرو مادرم باخشونت صحبت می کرد مدتی گذشت اما رفتارش تغییر نمی کرد . ما رفتیم پیش عالم (ملا) . عالم به خواهرم نگاه کرد و به ما گفت که او دویست جن دارد بعد عالم رفت آهنی را داغ کرد و روی بدن خواهرم گذاشت صدو پنجاه جن مسلمان شدند و بعقیه فرار کردند .
سپاس فراموش نشود دوستان عزیز
دوستان عزیز اگر خواستید مطالب بیشتری هم میزارم
سپاس فراموش نشود دوستان عزیز
دوستان عزیز اگر خواستید مطالب بیشتری هم میزارم