انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: سرگذشت واقعي._. مرد ترين دختر دنيا{داستان واقعي}
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سرگذشت واقعي".." مردترين دختر عالم




اگر شما اهل تهران باشید و برای رفت و آمد در این شهر بزرگ مجبور به استفاده از خطوط اتوبوس های BRT، حرف مرا کاملا درک می کنید؛ شلوغی بیش از حد و اعصاب خرد کن این اتوبوس های تند رو خصوصا در ساعات پایانی روز! من هم گاهی از سوار شدن بر این اتوبوسها بی نصیب نمی مانم و در یکی از همین اتوبوس ها بود که «کیمیا» را پیدا کردم، او اکنون یکی از بهترین دوستان من است. عصر یکی از روزهای پایانی فصل پاییز سال گذشته بود و من بعد از تقریبا چهل دقیقه ایستادن در صف ایستگاه BRT میدان انقلاب، سوار اتوبوس شدم. اتوبوس کیپ تا کیپ پر از مسافر بود و در آن حتی به سختی باز و بسته می شد. بیشتر از همه دلم برای دختربچه یی 4-5 ساله می سوخت که با گریه می گفت: « مامان نمی تونم نفس بکشم، دارم خفه می شم...» مادر جوان دخترک با مهربانی پاسخ داد: « چی کار کنم مامان جان؟ اتوبوس خیلی شلوغه. چند دقیقه تحمل کن می رسیم دخترم.» پیرزنی که معلوم بود از شلوغی و سرپا ایستادن کلافه شده رو کرد به دخترک و گفت: « مادرجون، قدیما جوون ترا وقتی تو اتوبوس بچه یی، پیرزن و پیرمردی می دیدن بلند می شدن و جاشونو می دادن به اونا اما الان دیگه از این خبرا نیست. بزرگی و کوچیکی و احترام از بین رفته...!» دو دختر جوان کنار هم نشسته بودن و به شکل بدی آدامس می جویدند و می خندیدند. یکی از آنها رو کرد به پیرزن و گفت: « که چی؟ انتظار داری بلند شم و جامو بدم تو بشینی؟!» پیرزن پوزخندی زد و جواب داد: « نه ننه جون، من غلط بکنم از دختری مثل تو این انتظار رو داشته باشم؟!» دختر جوان براق شد روی پیر زن: « مگه من چمه اونطوری می گی از دختری مثل تو؟ مثلا تو خودت خیلی از من بهتری؟» زن جوان و دختربچه  در ایستگاه مقصدشان به سختی از اتوبوس پیاده شدند اما پیرزن و دختر جوان همچنان بحث می کردند که ناگهان صدای دلخراش یکی از مسافرین سکوت را بر اتوبوس حاکم کرد: « خدا ازتون نگذره... پولمو دزدیدن... خدایا کیفمو زدن... خدا لعنتتون کنه... یه میلیون تو کیفم بود، به خدا قرض گرفته بودم واسه خرج دارو و شیمی درمانی بابام... تو رو خدا هر کیبرداشته بده...» دخترک گریه می کرد و می زد توی سرش. صدا از کسی در نمی آمد. چند نفری به دخترک نگاه می کردند و معلوم بود که دلشان برایش سوخته. اتوبوس به ایستگاه رسید و دخترک با گریه و فریاد  به راننده گفت: «آقا تو رو خدا در رو نزن. بذار معلوم بشه کی پولمو برداشته...» راننده با لحنی تمسخرآمیز گفت: « از کجا می خوای بدونی کی کیفتو زده؟ پولت رفت خانم. دیگه فکرش رو هم نکن.» و به جایگاه که رسید درها را باز کرد. دختر جوان به سر و صورتش می زد و به مسافرانی که پیاده می شدند التماس می کرد که: «خانم... به خدا اون پول دارو و شیمی درمانی پدرمه...» و همه بی اعتنا از کنارش می گذشتند. حس بدی وجودم را پر کرده بود. دلم برای دخترک می سوخت. با خودم می گفتم چرا باید نامردها و انسان نماهایی بی وجدان، این چنین بی دردسر دست در جیب بغل دستی شان بکنند و انگل وار زندگی بگذرانند؟ ایستگاه مقصد من و دخترک یکی بود. او که قدبلند بود و لاغر اندام، اشک می ریخت و به سر و صورتش می زد. جلوتر رفتم و او را به آرامش دعوت کردم و گفتم: « دیگه کاری نمی شه کرد. اینطوری خودتو اذیت کنی که پولت بر نمی گرده. باید حواستو جمع می کردی. آخه چرا اون همه پول رو گذاشتی تو کیفت؟ مگه تا حالا نشنیدی که  نامردا به یه چشم بهم  زدن کیف آدمو می زنن؟» دخترک رنگ به چهره نداشت. با چشم های اشک آلودش نگاهم کرد و گفت: «اون پول رو از صاحب کارم  یک ساعت پیش قرض گرفته بودم. داشتم می رفتم خونه، خبر مرگم چه می دونستم اینطوری می شه؟» دستش را گرفتم و گفتم: « به هر حال اتفاقیه که افتاده.» و از کیفم شکلاتی دراوردم و دادم دستش: « رنگت خیلی پریده. فکر کنم فشارت افتاده. راستی حالا اینجا باید پیاده می شدی؟» شکلات را باز  و تشکر کرد و گفت: « آره همین جا باید پیاده می شدم اما نمی دونم با چه رویی برم خونه؟» همراه خودم به سمت پله های برقی کشاندمش و گفتم: «غضه نخور، انشالله درست می شه. من دارم میرم خونه یکی از دوستام که تازه از کربلا برگشته. شاید تا یه جایی هم مسیر بودیم.» دخترک که شاید همسن و سال خودم بود، با حالتی با مزه به شکلات مک خودم بود، با حالتی با مزه به شکلات مک می زد و به من نگاه می کرد و اشک می ریخت. چهره او برایم خیلی آشنا بود. او هم در همین فکر بود که پرسید: « چهره شما برام خیلی آشناست. انگار همین چند وقت پیش شما رو جایی دیدم اما هر چی فکر می کنم یادم نمی یاد.» با لبخند گفتم: « ممکنه، شاید...» و آنجا بود که بعد از کمی صحبت پی بردیم خانه دخترک – که حالا می دانستم نامش «کیمیا»ست - و پدرش، با خانه دوستم «مریم» در یک مجتمع قرار دارد، درست دیوار به دیوار هم! و آنجا بود که کیمیا گفت « حالا فهمیدم شما رو کجا دیدم. فکر کنم دو، سه هفته قبل بود که اومده بودین اینجا. من شما رو تو راه پله ها دیدم. » صورت از اشک شوره زده کیمیا رو بوسیدم و گفتم: « حتما حکمتی در کاره. شاید من و تو بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.» و آنجا بود که من و کیمیا دست رفاقت و خواهری بهم دادیم!


- من چیز زیادی ازشون نمی دونم. فقط می دونم کیمیا یه پدر سرطانی داره. دو، سه ماه بیشتر نیست که اومدن اینجا و با کسی رفت و آمد ندارن. کیمیا هر روز صبح زود از خونه میره بیرون و ساعت چهار و نیم، پنج برمی گرده. گاهی هم عصرها میره بیرون و دیر وقت برمی گرده. یه مرد مسن هم هر روز میاد خونه شون و تا اومدن کیمیا می مونه که احتمالا پرستار پدرشه. روزای اولی که اومده بودن اینجا یه روز بعدازظهر کیمیا یه کاسه آش اورد و گفت نذریه و ازم خواست برای شفای پدرش دعا کنم. راستش اهالی مجتمع حرفای خوبی درباره شون نمی زنن. میگن کیمیا که دختر جوون و زیبایی هم هست حتما توی کار خلافه. ولی کسی چه می دونه اصل ماجرا چیه...


بعد از آشنایی با کیمیا چند باری به دعوت خودش به خانه شان رفتم. او دختر خوب و مهربانی بود. اما خسته بود و نگاهش برق شادی نداشت. او با تمام وجود برای شاد کردن پدرش تلاش می کرد و می خندید و به او روحیه می داد. کیمیا هیچ حرفی از زندگی شان نمی زد و هر بار که من درباره مادرش از او سوال می کردم تنها جوابی که می داد این بود:« من کوچیک بودم مادرم فوت کرد.» و با زیرکی بحث را عوض می کرد. حس می کردم نمی خواهد از زندگی شان حرفی بزند. چند ماه آشنایی من و کیمیا می گذشت. صبح یکی از روزهای فروردین ماه امسال بود که کیمیا با من تماس گرفت و در حالیکه بغض در صدایش موج می زد گفت: «صبا جان اگه فرصت کردی یه سر بیا خونه ما. بابام باهات کار داره.» عصر همان روز به خانه شان رفتم و با دیدن «خلیل»- پدر کیمیا- جا خوردم. نسبت به دفعه قبلی که دیده بودمش خیلی ضعیف تر شده بود. روی صندلی کنار تختش نشستم و گفتم: « من در خدمتم، کیمیا گفت با من کار دارین...» خلیل که هنگام حرف زدن نفس کم می اورد و به سرفه می افتاد گفت: « مزاحمت شدم دخترم... خودم می دونم که دیگه بیشتر از این نمی تونم دوام بیارم.اگه تا حالا هم تونستم با غول سرطان دست و پنجه نرم کنم، فقط به خاطر محبت های کیمیا بوده. دخترم شما رو خیلی دوست داره. خواستم بیای اینجا و حرفامو بهت بگم تا لااقل خیالم راحت باشه بعد از رفتنم این دختر تنها نمی مونه...» کیمیا گوشه اتاق ایستاده بود و اشک می ریخت و من گوش سپرده بودم به حرفای پدرش...


                                              ***************


من و «اختر» بعد از پنج سال عاشقی بالاخره پای سفره عقد نشستیم. اختر و خانواده اش همسایه ما بودند و من همان اولین باری که آن دختر نجیب و معصوم را دیدم عاشقش شدم. عاشقی های قدیم مثل الان نبود. ما شاید هفته ایی یکبار می توانستیم همدیگر را ببینیم، آن هم فقط چند دقیقه و در حد یک نگاه اما همان نگاه کافی بود تا حرف دل هم را بفهمیم. من تازه از سربازی برگشته بودم و در حجره پدرم کار می کردم. دلم می خواست هر چه زودتر با اختر ازدواج کنم. مادرم هم اختر را پسندیده بود اما او هم مثل من نگران یک مسئله بود و آن هم مجرد بودن «افروز» خواهر بزرگ اختر بود. مادرم می گفت: « اختر دختر مهربون و باوقاریه. خوشگل و سرسنگینه اما برعکس خواهرش افروز آتیش می سوزونه. خیلی سربه هواست. دو سال از اختر بزرگتره ولی هنوز شوهر نکرده. مادرش از دستش خونه گریه می کنه. میگه به خاطر سبک بازی های افروز کسی نمی یاد خواستگاریش...» مادرم راست می گفت افروز دختر چندان خوشنامی در محل نبود و چندین بار هم توسط یکی از دوستانم برای من پیغام فرستاده بود که مرا دوست دارد اما قلب من جای دیگری بود و حتی نمی توانستم به او فکر کنم. مادرم به امید اینکه مشکلی پیش نیاید و خانواده اختر مخالفت نکنند رفت خواستگاری. پدر اختر کمی مخالفت کرده بود و گفته بود: « اگه اختر رو شوهر بدم دیگه کسی با افروز ازدواج نمی کنه.» من اختر را دوست داشتم و حاضر بودم به خاطرش صبر کنم. با کمک پدرم خانه یی خریدم و دعا می کردم هرچه زودتر افروز ازدواج کند. دو سال دیگر هم گذشت و افروز ازدواج نکرد. در این مدت افروز از هر فرصتی برای اظهار علاقه ش به من استفاده کرد و وقتی از من ناامید شد توسط یکی از دوستانم برایم پیغام فرستاد که: «تو چشمت رو به روی عشق من بستی. حالا که می خوای با اختر ازدواج کنی من حرفی ندارم اما بد نیست بدونی که من زندگیتونو سیاه می کنم.» تهدید افروز برایم اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایم اهمیت داشت رسیدن به چیزی که برایم اهمیت داشت رسیدن به اختر بود. بالاخره مادر اختر به مادرم پیغام داد: «اگه هنوز سر حرفتون هستید بیایید خواستگاری. حاجی راضی شده...» و ما در حالیکه سر از پا نمی شناختیم به خواستگاری رفتیم. مراسم بله برون و عقد و عروسی خیلی زود انجام شد و بر خلاف تصور همه افروز خیلی خوشحال بود. افروز مثل پروانه دور اختر می چرخید. هر روز که از سرکار برمی گشتم می دیدم افروز خانه ماست. با مهربانی همه کارهای خانه را انجام می داد و نمی گذاشت اختر دست به سیاه و سفید بزند. مردم حرفهای خوبی درباره افروز نمی زدند و مادرم کم کم داشت به حضور دائم افروز در خانه ما شاکی می شد. می دانستم اختر خواهرش را دوست دارد و نمی گذاشتم حرفهای مادرم به گوشش برسد.  من از علاقه افروز به خودم و تهدیدی که کرده بود حرفی به اختر نزدم. با خودم گفتم از روی حسادت حرفی زده و الان پشیمان است. یکسال بعد از ازدواج مان اختر باردار شد. بیشتر از همه افروز خوشحال بود و نمی گذاشت آب توی دل اختر تکان بخورد. حالا من هم به افروز و مهربانی هایش عادت کرده بودم  و اگر کسی درباره ش بد می گفت به شدت برخورد می کردم. با مراقبت های افروز، اختر دوران بارداری راحتی را گذراند و و دخترم «کیمیا» به دنیا آمد. من حالا خوشبخت ترین مرد دنیا بودم ، غافل از اینکه...- متاسفانه همسرتون سرطان خون داره. این بیماری وجودش رو احاطه کرده و کاری نمی شه کرد...


این جملات رو پزشک با خونسردی کامل ادا می کرد و من حتی توان قورت دادن آب دهانم را هم نداشتم!  من و اختر و کیمیا در کنار هم خوشبخت بودیم اما روزگار نامرد چشم دیدن خوشبختی مان را نداشت. اختر بعد از شش ماه دست و پنجه نرم کردن با بیماری چشم های مهربانش را بست و کیمیا را که فقط سه سال داشت تنها گذاشت و از دنیا رفت. دقایق قبل از فوتش را خوب به خاطر دارم. به سختی نفس می کشید و عرق سردی بدنش را پوشانده بود. دستانش را در دستم گرفتم و او آرام آرام گفت: « خلیل جان، مراقب کیمیا باش. ازت خواهش می کنم به جز افروز با کس دیگه یی ازدواج نکن. افروز کیمیا رو مثل دختر خودش دوست داره و اذیتش نمی کنه...» فوت اختر برایم شوک سنگینی بود. تا مدتها قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم. خودم را در خانه حبس کرده بودم و فقط گریه می کردم. افروز به کارهای خانه و کیمیا رسیدگی می کرد و نمی گذاشت دخترم غم بی مادری را حس کند. خودش ناراحت بود اما تا جایی که می توانست به ما محبت می کرد و امیدوار بود بتواند شادی را دوباره به خانه برگرداند.


- کیمیا مادر می خواد عزیز. پنج ماه از رفتن اختر می گذره و منم باید کم کم برگردم سرکارم. مادرجان من طبق وصیت اختر می خوام با افروز ازدواج کنم.


مادر راضی نبود. این را می شد از نگاهش فهمید اما مستقیم مخالفت نکرد. من و افروز با هم ازدواج و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. افروز مثل اختر نبود اما همه تلاشش را می کرد که قلب مرا تسخیر کندتلاشش را می کرد که قلب مرا تسخیر کند. کم کم همه وسایل خانه را عوض کرد. سعی می کرد هر چیزی که مرا به یاد اختر می اندازد، از جلوی چشمانم دور کند.  افروز مهربان بود اما نمی دانم چرا مدام او را با اختر مقایسه می کردم. حالا که به افروز نزدیکتر شده بودم حس می کردم محبتش مصنوعی ست. یک سال و نیم از ازدواج مان می گذشت که افروز باردار شد. من یاد روزهایی می افتادم که با اختر بی صبرانه برای به دنیا آمدن فرزندمان روزشماری می کردیم و دلم می گرفت. افروز در دوران بارداری اش به شدت عصبانی شده بود و به هر بهانه یی به کیمیا پرخاش می کرد. مادرم که اوضاع را اینطور دید کیمیا را به خانه اش برد. بعد از به دنیا آمدن پسرمان« سینا» همه چیز به حالت عادی برگشت. کیمیا به خانه برگشت و افروز باز هم مثل قبل مهربان شد.


- کیمیا جان دستت چی شده بابا؟


- هیچی بابایی خوردم زمین...


- دخترم پاهات چرا کبود شده؟


- با سینا بازی می کردم از پله ها افتادم.


مادرم اما نظر دیگری داشت. او که هنوز بعد از چند سال نتوانسته بود محبت افروز را در دلش جای دهد سرزنشم می کرد و می گفت: « کیمیا ذره ذره داره آب مشه. چرا نمی فهمی خلیل؟ حتم دارم وقتی تو نیستی  افروز آزارش می ده، کتکش می زنه و می ترسوندش تا حرفی به تو نزنه.


- این حرفا چیه مادر؟ خوبه خودت دیدی افروز چقدر کیمیا رو دوست داره تو از همون اول هم ذهنیت خوبی نسبت به افروز نداشتی و برای همین این حرفا رو می زنی.کیمیا بزرگتر که می شد، گوشه گیر و منزوی تر می شد. گاهی در طول روز جز برای غذا خوردن از اتاقش بیرون نمی آمد. کیمیا شباهت زیادی به اختر داشت و همین انگار افروز را آزار می داد. هر شب که به خانه برمی گشتم افروز با چشمانی گریان برایم از توهین هایی که کیمیا به او کرده بود می گفت. چند بار با کیمیا صحبت کردم و از او خواستم بیشتر به افروز که در حقش مادری کرده احترام بگذارد. کیمیا با همان معصومیتی که در چهره مادرش هم موج می زد می گفت: « بابایی به خدا من هیچ کاری باهاش ندارم. اونه که همش به من توهین می کنه.» کیمیا و افروز را با هم آشتی دادم. چند روزی بین شان صلح و آشتی برقرار بود تا اینکه آن اتفاق همه چیز را خراب کرد.


- بفرما آقا خلیل، هی می گی به کیمیا احترام بذار، دوستش داشته باش، بهش شخصیت بده، دخترم یادگار اختره ... آخه کجای این دختر شبیه خواهر خدا بیامرز منه؟ خواهر بیچاره من کی دزدی کرده بود؟ اختر بیچاره کی دستش کج بود؟ دیگه خسته شدم از رفتارای کیمیا. انگار نمی خواد به هیچ صراطی مستقیم بشه. من دیوانه حماقت کردم پریروز که دختر خاله م برای بچه ش جش تولد گرفته بود ایشون رو بردم. گفتم بذار قاطی آدما بشه اما نمی دونستم می خواد چه دسته گلی به آب بده و آبروی منو ببره... دخترخاله م که سینه ریزش رو گذاشته بود روی میز توالت اتاقش با ناراحتی گفت سینه ریزم گم شده. خودم چند دقیقه قبل گذاشتمش اینجا. همه مهمونا ناراحت شدن. خونه رو زیر و روکردیم اما پیدا نشد که نشد. من احمق به هر کسی شک کردم غیر از ایشون... امروز صبح که داشتم اتاقش رو تمیز می کردم دیدم خانم سینه ریز رو گذاشته لای لباساش. به نظرت من مستحق چنین رفتاری بودم خلیل؟کیمیا هر چقدر اصرار و التماس کرد که کار او نبوده قبول نکردم. آن شب کتک مفصلی بهش زدم و سیاه و کبودش کردم و بعد مجبورش کردم سینه ریز را ببرد پس بدهد و از دخترخاله افروز عذرخواهی کند. این اتفاق چند بار دیگر هم افتاد. یعنی هر بار جایی می رفتیم چیزی از وسایل صاحبخانه یا مهمان ها گم می شد و روزهای بعد اتفاقی از بین وسایل کیمیا پیدا می شد. هر بار کیمیا را تا پای مرگ کتک می زدم و مجبورش می کردم وسایلی که دزدیده بود را به صاحبانشان برگرداند. آبرویمان توی فامیل رفته بود. همه به کیمیا به چشم دزد نگاه می کردند و وسایل به دردبخورشان را از جلوی دست او برمی داشتند. هیچ کداممان در خانه رفتار مناسبی با او نداشتیم و من به هر بهانه یی او را که دختر نوجوانی بود کتک می زدم. کیمیا که دیگر تحملش تمام شده بود یک شب هرچه قرص در خانه داشتیم را خورد و سینا که متوجه شده بود من را بیدار کرد و کیمیا را که نیمه جان بود رساندم بیمارستان. کیمیا زنده ماند اما من دیگر از رفتارهای او خسته شده بودم. دیگر به خاطر کیمیا حوصله بحث کردن با افروز را نداشتم. فرستادمش خانه مادرم. با رفتن کیمیا زندگی مان آرام شد و دیگر از جنگ و دعوا خبری نبود. آنقدر غرق در زندگی و آرامش و خوشبختی با افروز و سینا بودم که کیمیا را فراموش کرده بودم.


-  تو هیچ وقت نتونستی اختر رو فراموش کنی خلیل. بعد از این همه سال زندگی مشترک با تو و تلاش برای خوشبختی تو، به اختر حسودی می کنم. اون همه قلبت رو تسخیر کرده و جایی برای من نذاشته...


این حرفها را افروز با گریه گفت. جواب دادم: « آخه چرا اینطوری فکر می کنی؟ چرا نباید تو رو عاشقانه دوست داشته باشم؟ مگه تو برای خوشبختی من چی کم گذاشتی؟


- پس چرا بهم ثابت نمی کنی؟


و من هر بار برای ثابت کردن عشق و علاقه م به افروز بخشی از اموالم رو به نامش کردم. از کیمیا خبری نداشتم. مادرم که همیشه از کیمیا دفاع می کرد هم با من قطع رابطه کرده بود. من اما از این وضعیت ناراضی نبودم. در نظرم کیمیا دندانی بود که درد می کرد. کشیده و انداخته بودمش دور. پنج سال گذشت و من هیچ تصور نمی کردم که...


- آقای سلطانی جواب آزمایشاتون نشون می ده شما متاسفانه مبتلا به سرطان هستید. امیدوارم روحیه تون رو از دست ندید. امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرد و شما باید امیدوار باشید... مطب دور سرم می چرخید. حس تلخی بود و من دوبار تجربه اش کرده بودم. یک بار برای اختر و حالا برای خودم. عصر همان روزی که افروز پی به بیماری ام برد، چهره واقعی خودش را نشان داد.


- منتظر بودم ذلیل شدنت رو ببینم و خوشحالم ازاینکه این اتفاق زود افتاد. من از شنیدن این خبر خوشحالم خلیل. یادته وقتی جوون تر بودی و همسایه ما؟ چقدر تلاش می کردم توجه تو رو به خودم جلب کنم اما تو غافل از من عاشق اختر بودی. وقتی با اختر ازدواج کردی داشتم از حسادت سکته می کردم. اختر دوسال از من کوچکیتر بود و داشت عروس می شد، اونم عروس پسری که من دیوانه وار عاشقش بودم و او هیچ وقت منو ندید. شب عروسی شما من آرزو کردم که ای کاش بتونم انتقام دل شکسته م رو از تو و زندگیت بگیرم. از تو و اختر بدم می اومد اما  در ظاهر باهاتون مهربون بودم. همش دنبال فرصتی بودم که بتونم زهرم رو بریزم و خدا چقدر دوستم داشت که بی دردسر این فرصت رو برام مهیا کرد. اختر سرطان گرفت و مرد. خودش ازت خواست با من ازدواج کنی. نمی دونی چقدر برام فیلم بازی کردن تواین سالها سخت بود خلیل!  بیچاره کیمیا هیچوقت دزدی نکرد. این من بودم که اون پولها و طلاها رو از خونه دوست و فامیل می دزدیدم و تو وسایل کیمیا می ذاشتم. شاید نقشه ام ابلهانه بود اما موفقیت آمیز بود چون تو ابله بودی! تو هیچ وقت نپرسیدی که چرا همیشه اون وسایل دزدیده شده رو من پیدا می کنم؟! من کیمیا رو از چشم تو انداختم. چقدر دختر بیچاره رو کتک زدی! چقدر زجرش دادی! برای ساقط کردن تو از زندگی باید کاری می کردم که تنهای تنها بشی. مادرت به خاطر کیمیا با تو قهر کرد و من با نزدیک کردن خودم به تو، تونستم اموالت رو بالا بکشم عزیزم! دیدی خدا، خدای آدم بدا هم هست؟! برای زدن ضربه آخر به تو مونده بودم چیکار کنم که باز هم خدا به دادم رسید. تو باختی خلیل... من وسینا امروز از این خونه می ریم و تو باید در تنهایی منتظر مرگ باشی. تنها لطفی که می تونم در حقت بکنم اینه که اجازه بدم یک ماه برای پیدا کردن جایی برای زندگی توی این خونه بمونی... تا یادم نرفته بگم که من با تقلید امضای تو چند تا چک با مبلغ سنگین کشیدم و کلی بدهکارت کردم.  زیاد غصه نخور، چون می تونی باقی عمرت رو توی زندون بگذرونی! راستی خلیل... یادت وقتی کیمیا کوچیکتر بود و تو علت کبودیهای بدنش رو می پرسیدی؟ یادت کیمیا در جواب سوالات تو می گفت خوردم زمین واز پله ها افتادم؟ وقتی تو خونه نبودی من عقده م رو روی کیمیا خالی می کردم و تا جایی که می تونستم کتکش می زدم و می ترسوندمش که اگه به تو حرفی بزنه، می کشمت. اون طفلک هم از ترس اینکه من بابایی ش رو نکشم حرفی به تو نمی زد... افروز می گفت و می خندید و من به جای او شیطانی را می دیدم که روبرویم نشسته. خاطرات همه این سالها مثل فیلمی زنده از جلوی چشمانم می گذشت و من فقط دلم برای کیمیا می سوخت. به یاد لحظاتی افتادم که بیگناه از من کتک می خورد و اشک می ریخت.افروز و سینا از خانه رفتند و من چاره یی نداشتم جز طلاق دادنش. گذشته آزارم می داد. دلم بیشتر از هر وقت دیگری برای کیمیا تنگ شده بود. حتم داشتم که او هیچ وقت مرا نخواهد بخشید اما اشتباه می کردم، مثل همیشه...


- بابایی تو که این همه ضعیف نبودی! هنوز هیچی نشده روحیه ت رو باختی؟ افروز و سینا رفتند، به جهنم! همه دار و ندارت رو اون شیطون صفت کشید بالا، فدای یه تار موی سرت! کیمیا که مرده. چی فکرکردی؟ فکر کردی تنهات می ذارم؟ تو این سالها هر روز می اومدم یه گوشه قایم می شدم و وقتی می رفتی سرکار تماشات می کردم اما دلم برای بغلت تنگ شده بابایی.


- تو منو می بخشی کیمیا؟


- مگه تو چه بدی در حقم کردی که ببخشمت؟


کیمیا را در آغوش گرفتم و گریستم. هر دو گریه کردیم. او که از این اتفاقات توسط یکی از اقوام باخبر شده بود به سرعت خودش را به من رساند. کیمیا بزرگ شده بود، خانم شده بود، اصلا مردی شده بود برای خودش! در این سالها که من کور بودم و او را نمی دیدم، ادامه تحصیل داده و از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و اداره یی دولتی کار می کرد.  با آمدن کیمیا روزهای خوش زندگی م انگار باز برگشته بود.


- باباجون، افروز اونقدر ارزش نداره که حتی بخوای بهش فکر کنی. هر چی لازم داری بردار و بیا بریم که مامان بزرگ منتظرمونه.


مادرم خانه قدیمی مان را آب و جارو کرده و منتظرمان بود. من خجالت می کشیدم اما مادر و کیمیا چنان با من رفتار می کردند که انگار نه انگار اتفاقی افتاده. موعود چک ها نزدیک بود. افروز چیزی حدود 500 میلیون چک کشیده بود. مادر خانه و زمین به جا مانده از آقاجون را برای فروش گذاشت تا چک ها را پاس کند.کیمیا پرایدش را فروخت و با وامی که گرفته بود پول پیش خانه یی کوچک را جور کرد. هنوز یک ماه از نقل مکان به خانه جدید نگذشته بود که مادرم فوت کرد. کیمیا به سختی کار می کرد تا بتواند از پس هزینه مداوای من و اجاره خانه بربیاید. می دانستم تحمل این همه فشار برایش سخت است اما او هیچ وقت به روی خودش نمی اورد. همیشه با روی باز برمی گشت خانه و به من روحیه می داد...


پدر کیمیا به سرفه افتاده بود. او را به آرامش دعوت کردم اما او بی آنکه اعتنا کند از کیمیا می گفت: «از وقتی به این خونه اومدیم حال من بدتر شده. کیمیا برام پرستار گرفته. می دونم که بعد از اداره میره خونه مردم برای کار. اون داره زیر بار این همه سختی ذره ذره آب می شه و من از خجالت. من پدر خوبی برای کیمیا نبودم و چه جوری شرمنده ش شدم...» خلیل دیگر نتوانست ادامه دهد. عجب صحنه غم انگیزی بود. کیمیا سر پدرش را در آغوش گرفته بود و پابه پای او اشک می ریخت: «ازم خواستی بگم صبا بیاد اینجا که این حرفا رو بهش بزنی؟ چرا باور نمی کنی دیوونه؟ من دوستت دارم. من عاشقتم...» آن شب تا صبح به کیمیا و پدرش فکر کردم و نخوابیدم و چند دقیقه بیشتر از اذان صبح نگذشته بود که کیمیا به موبایلم زنگ زد و خبر فوت پدرش را با گریه داد. کیمیا برای مراسم خاکسپاری و یادبود پدرش سنگ تمام گذاشت. هر که او را می دید و از زندگی شان با خبر می شد احسنت می گفت. اکنون دو ماه از فوت خلیل می گذرد و کیمیا... هنوز هم هست، استوار و محکم در برابر مشکلات زندگی یک تنه ایستاده و من همچنان افتخار دوستی با او را دارم؛ اوئی که بی شک مردترین دختر عالم است...