انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان ساریسا دختری که سرنوشت او را با خون نوشتند
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
جلوی در مهدکودک دنبال مادرش میگشت . با صدای بوق سوار ماشین شد . _ سلام ساریسا کوچولوی مامان . _ سلام مامان جون.
امروز خانممربی بهم جایزه داد._ چی داد؟ _ این مامانی عروسک کوچولویی که اسمش مونس گذاشتم . _ مونس؟ _ اره . قشنگه؟ _خیلی عزیزم هرجا میری مونس رو با خودت بیار . باشه ؟ _ چشم مامان جونم . _ قربان بره مامانش!؟ راستی ساریسا با با گفت امروز میرم شمال . _ راست میگی مامان جونم ؟ منو میبری از اون خونه ها که تو هواست سوار شیم ، بریم تو اب بازی کنیم ، صدف جمع کنیم؟ _ اره عزیزم. _ جوووووونمی جون . رسیدیم خونه لبا سامو عوض کردم . _بابا جونم اومدی؟_اٍ تو چرا اینجایی؟_ پس کجا باشم؟_اماده شو بریم دیگه ._ هووووووووووووووورااااااااااا شمال بابایی دو ست دارم . به شب خوردن حدود ساعت 8 شب بود که به جاده چالوس رسیدن . چون بابا خیلی خوابش می اومد پیچ رو اشتباه دید یعنی به جای راست به چپ پیچید . و من صدای جیغ مامانم رو شنیدم و این اخرین صدا بود . ته دره افتاده بودیم پیاده شدم رفتم جلو _ مامان بلند شو مگه قول ندادی منو ببری اب بازی ،صدف جمع کنیم ، مونس مگه مامان قول نداد؟ پس چرا خوابیده ؟ چرا بیدار نمیشه ؟ مامان مهربونم بلند شو؟ بابا جونم مگه نگفتی منو سوار تله کابین میکنی؟پس چراخوابیدی؟هق هق هق .........
صدای ماشین پلیس اومد یه اقا پلیس که پوست سفیدچشمای ابی و مو های جو گندمی داشت اومد 
کنارم و _ تو اینجا چیکار میکنی؟_داشت.. داشتم مامان بابام رو بیدار میکردمخوابیدن اخه به من قول داده بودن . تو بیدارشون میکنی؟ یه خانم اومد کنارش و گفت : بهزاد هر دو تموم ... این دختر کوچولو دیگه کیه ؟ من چشمای سبز روشن پوست سفید موهای بور و قد مناسب لبای قلوه ای صورتی داشتم. که بهزاد _ مهسا این دختر این اقا و خانم که رفتن مسافرت . _ عمو پس چرا منو نبردن؟_مهسا:اونجا دختر بچه ها رو راه نمیدن._  حیف ااااا. عمو بهزاد با مهسارفتن اونطرف و بر گشتنمنو سوار ماشینشون کردن . تو ماشین مهسا_ اسمت چیه خانم خوشگله؟_ساریسا ولی بهم میگن ساری._خوب عزیزم میزاری تا وقتی مامان بابات برگردن من و بهزاد مامان و بابای تو باشیم؟ _یعنی شما مامان بابا من میشیم _ اهممممم._قبول.بهزاد:بابایی ساریسا دوس داری امشب کجا بریم؟ _بریم شهر بازی _امممممم.باشه_هورااااااااااشهر بازی_ولی اول باید برگردیم تهران

_باشه.راستی میشه تو خونه ما زندگی کنیم ؟مامانو بابا یکم پچ پچ کردن و گفتن اره ولی یکم طول میکشه._عیب نداره.و رفتیم به سمت خونه ما. خوشحال بودم چون یه مامان بابا جدید داشتم و از یه طرف  دیگه هم به خونه خودمون می رفتیم . مامان_ساریسا جونم اون عروسک چیه ؟ این مونس دوست منه به هیچکس نمیدمش . دوسش دارم._باشه دختر گلم.توی خونه خودمون بودیم مامان رفته بود بیرون و من پیش بابا بودم._بابایی؟_جانم؟_تولد مامان کی؟_واای خوب شد گفتی امروزه>_میای براش خونه رو تزیین کنیم؟_اره_بعد چراغارو خامومش کنیم._باشه_قول_قول_تو هم مثل مامان بابای خودم زیر قولت نزن و به اون جاده نرو باشه بابا. اشک تو چشاش جمع شد گفت:باشه دختر
بابا.
شروع کردیم به تزیین کردن خونه همه جا قشنگ شده بود . صدای کلید اومد من و بابا رفتیم پشت مبل مامان اومد و برق رو روشن کرد_ساریسا سارییییساااااااا دخترم کجایی ؟بهزاد ؟اقا بهزاد؟من بابا باهم از پشت مبل اومدیم بیرون و دست زدیم و مامان مهسا یه جیغ مثل اخرین صدای مامان خودم کشید و افتاد روی زمین .بابا _مهسا مهساااااااااااااااااااا..........
دم در اتاق عمل متظر جواب اقای دکتر بودیم که اومد و گفتت _متاسفم ایشون رفتند تو کما و.._چی اقای دکتر؟_من تنها راه رو اهدای عضو می بینم ایشون سکته کردن و با دستگاه نفس میکشند  من امیدی نمیبینم.بابا پشت در اتاق عمل زانو زد و _دخترم اگر مامان به اون جاده بره تو ناراحت میشی؟_منو نمیبره؟_نه.پس بگو نره مگه رفته بابا جون؟_ا...ا...اره با ..ب...بابایی .پریدم تو بغل بابا نمیزارم اونم بره
اوه خدای من خواهش میکنم زودتر بذارش

خیلی خوشم اومد ازشHeartHeart
غم داره crying


ولی قشنگه Smile


ممنون بازم بزار Heart
فردا صبح با با رفتیم یه جایی که پر بود از چاله  گفتم اینجا کجاست بابا جون؟_اینجا از این به بعد خونه مامانه _پس من میام اینجا_نمیشه -چرا؟؟داد زدم میخوام بیام_بتو هیچ جا نمیری خووووووووووووووووب_به هق هق افتادم و دویدم با تمام وجود از ته دل میرفتم به هرجا وقتی به خودم اومدم دیدم از اونجا که با بابا بودیم خیلی دورم و دارم از سرما و شدت بارون یخ میزنم که یه دفعه...................
انگار صدای مادر واقعی خودم می اومد رفتم که بغلش کنم اما اون رفت تو یه مه فوق العاده غلی هیچی نمیدیدم که چشمام بسته شد و دیگه یادم نیست که چی شد وقتی چشمام رو باز کردم تو یه خونه و روی یه مبل بودم و یه خانم خیلی خوش تیپ و باکلاس هم کنارم بود به من گفت که از این به بعد خدمتکار این خونه م و توی اتاق زیر شیروونی زندگی میکنم