انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: یه داستان واقعی اخر گریه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش


کوتاه بودولی ارزششو داشت نه



هعییییییی


اگه شنیدی ببخشید چون من اینو تو یه وبلاگی خوندم 


مدیران گرامی لطفا اینو نبندین
منتقل شد !
از عنوانای کوتاه تری استفاده کنید !
بچه ها تو ارسال پاسخ دچار مشکل میشن !
ویرایش شد !
تکراری  گریه هم نداشت
زیبا بود...