انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: جوانه وسنگ....خیلی قشنگه بیاتوفقط بخون
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
خاک تشنه تکانی خوردووذرات ریزان جابه جاشدند.جنب وجوشی نااشنا...زمین تیره رادرخودگرفت.موجودتازه سرازخاک بیرون اورد.جوانه ای درحال به دنیاامدن بود.جوانه تلاش میکردسرش راازدل خاک تیره بیرون بیاورد.ذرات سنگین خاک راکنارمی زد.دستش رابه دانه های شن میگرفت وخودش رابالامیکشید.سرانجام پس ازچندساعت تلاش ارام ارام سینه ی خاک راشکافت وسرش رابیرون اورد.پیش پایش سنگ بزرگی برزمین نشسته بود.
جوانه نگاهی بهه سنگ کرد"نفس راحتی کشیدوگفت:<اه نمی دانی زیرزمین چقدرتاریک بود!>بعدسرش رابالااوردوبه اسمان نگاه کرد.خورشیدنورگرمش رابه صورت اوپاشید.جوانه اخم هایش رادرهم کشید.سنگ لبخندی زدوبامهبرانی گفت:<جوانه ی عزیزبه سرزمینماخوش امدی!سال هاست که اینجاجوانه ای سرازخاک بیرون نیاورده است!>
جوانه بانگرانی به اطراف نگاه کرد.سنگ پپرسید:<به دنبال چیزی میگردی؟>
جوانه گفت:<بله-تشنه ام اب می خواهم.>
سنگ گفت:<اینجاسرزمین خشک و بی ابی است.توننهاجوانه ای هستی که دراین سرزمین بی حاصل سرازخاک بیرون اورده ای.>
جوانه دوباره نگاه نگرانش رابه اطراف دوخت ولب های خشکش راچندباربازوبسته کرد.تشنگی اورابی تاب کرده بود.باناراحتی گفت:<من جوانه ی کوچکی هستم.به اب نیازدارم.اگراب به من نرسدازتشنگی میمیرم!>
سنگ گفت:توجوانه ی زیبایی هستی!توبه این سرزمین بی حاصل شادی وطراوت بخشیدی.من برای نجات تواب راازهرجاکه باشدبه این سرزمین خشک دعوت می کنم.>
جوانه دهان خشکش رابازکردتاچیزی بگویدامااندوه تشنگی وخستگی راه اوراازپای دراورده بود.سرش راروی زانوی سنگ گذاشت وبی حال و خسته به خواب رفت.........


اگه تااینجاخوبه بگیدادامه شوبزارم!!!!!
سنجاقک زیبایی بال زنان از ره رسید بال های ظریف سنجاقک در روشنایی روز میدرخشید . بالای سنگ که رسید سنگ از زیر بالهای او آسمان را نگاه کرد اسمان از زیر بال های سنجاقک آبی تر دیده میشد . سنجاقک کمی دور و بر جوانه چرخید و بعد کنار سنگ روی زمین نشست

سنجاقک رو به سنگ کرد و گفت : (دیروز،وقتی از اینجا میگذشتم ، جوانه ای در کنار تو نبود.)
سنگ گفت این جوانه زیبا ، همین چند لحظه پیش سر از خاک بیرون آورد اما تشنگی و خستگی راه، او را از پای دراورده است. اگر آب به او نرسد ، دراین سرزمین گرم و خشک از تشنگی می میرد . من در جست و جوی راهی هستم تا جوانه را از مرگ نجات بدهم ).

سنجاقک گفت : (تو سنگ مهربانی هستی ولی سنگ چطور میتواند به یک جوانه تشنه کمک کند؟!)


×××××××××××××××××××××××××
بقیشو تو بنویس اجی....وقتی نوشتی بگو بقیشم من بنویسم (:

بقیشو نمینویسی؟0_0
بنویسم؟(:

سنگ گفت : ( اگر تو کمک کنی ، ریشه خشک این جوانه سیراب میشود.من مرداب پیری را میشناسم که سال هاست در چند قدمی اینجا به خواب رفته است . سنجاقک مهربان! پیش مرداب برو و او را از خواب بیدار کن . به او بگو در نزدیکی تو جوانه ای در حال مرگ است . بگو،اگر خودت را به او برسانی،سبز می شود و همه جا را از زیبایی و عطر خود پر می کند : )

سنجاقک به هوا پرید . بال های توری اش را تکان داد و فریاد زد : ( من برای جوان اب می اورم . )

جوانه با شنیدن اسم اب چشم هایش را باز کرد و سرش را بالا آورد و سنجاقک را ، تا زمانی که در افق از نظر ناپدید می شد ، نگاه کرد . بعد جوانه لبخند غمگینی زد . نور کم رنگ شادی ، در قلبش جان گرفت . با خوش حالی و امید دوباره سرش را روی زانوی سنگ گذاشت و چشم هایش را بست.
سنگ با بی صبری در انتظار بازگشت سنجاقک بود . گاهی چشم هایش را می بست و به فکر فرو می رفت . به سبزه ها و جوانه های بی شماری فکر می کرد که پس از جاری شدن مرداب ، به دنیا می آیند .

هوا گرم تر شده بود . خورشید هر لحظه نور گرم و سوزانش را بیشتر بر سینه زمین پهن میکرد. در اطراف سنگ ،همه چیز آرام بود .

تنها گاهی بوته های خار ، تکانی میخوردند و یا صدای خزیدن حشره ای بر زمین گرم ، به گوش می رسید .


××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

آجی تا اینجا ادامه دادم، بقیشو میتونی بنویسی؟ (:
:/
چرا نمینویسی؟ >.<
ااااااااااااااااخی چه قدر تشبیه ها قشنگن میشه ادامه بدیدHeart
قشنگ بود
لطفا ادامشو بذار......
تو کتاب ما این هستشTongue
بعله می بینم خعلی استقبال شده (:
پس ادامشو میذارم :/

سنگ خسته بود . پشتش از تابش نور خورشید گرم شده بود . چشم هایش را برهم گذاشت و آرام آرام به خواب رفت اما ناگهان از دنیای خواب و خیال بیرون آمد و دوباره به افق خیره شد . اندیشه تشنگی جوانه ، لحظه ای او را آرام نمی گذاشت . سنگ در انتظار بازگشت سنجاقک ، لحظه ها را می شمرد . سنجاقک بال زنان خود را به مرداب رساند. مرداب آسوده و بی خیال زیر نور داغ خورشید دراز کشیده و به خواب رفته بود . کمی آن طرف تر ، گیاه کوچکی از تشنگی مرده بود . دست های گیاه به طرف مرداب دراز شده بود ، مثل این بود که در آخرین لحظه های زندگی خود می خواسته چیزی به مرداب بگوید .

سنجاقک به مرداب که از زندگی آرام و یک نواختش راضی بود ، نگاه کرد. قلبش از درد فشرده شد. بال هایش را به هم زد و روی یکی از نی های درون مرداب نشست و آن را تکان داد . مرداب حرکتی کرد و با ناراحتی گفت : (( چه کسی می خواهد خواب راحت را از من بگیرد؟ ))

سنجاقک گفت : (( دوست من ! در چند قدمی تو جوانه ای در حال مرگ است . جوانه تشنه است و آب می خواهد . اگر خودت را به او برسانی، سبز می شود و همه جا را از زیبایی و عطر خودش پر می کند . ))


مرداب اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( من سرسبزی و طراوت را دوست ندارم ! زودتر از پیش من برو تا بقیه خواب های خوشم را ببینم ! ))

سنجاقک با غم و اندوه به مرداب نگاه کرد . مرداب دوباره به خواب فرو رفته بود . همه جا ساکت و آرام بود. تنها گاهی صدای بال زدن پرنده ای سکوت تلخ مرداب را می شکست .

سنجاقک به هوا پرید و بال زنان خودش را به جوانه و سنگ رساند . لب های خشک جوانه با دیدن سنجاقک به خنده باز شد و با خوش حای گفت : (( سنجاقک مهربان! برایم از مرداب بگو. از سرسبزی و آب بگو.آیا مرداب قبول کرد خودش را به من برساند؟))

سنجاقک گفت : ( اگر مرداب راه می افتاد و بر زمین جاری می شد ، دیگر مرداب نبود ، جویبار بود ، یا رودخانه قشنگی بود که طراوت و سرسبزی را به این دشت بی حاصل به ارمغان می آورد اما مرداب گفت که طراوت و سرسبزی را دوست ندارد . ))



××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

چیزی نمونده تا تموم شه (:
فک کنم بقیش رو هم خودم باس بنویسم :/
ایول از کتاب فارسی هشتم دزدیدی
این تو کتاب ادبیات ماست ... : |
تچ نچ دزدی ؟ اخرش معلومه دیگه سنگ .............میشه و جوانه ............ راستی داخل کتاب هشتم هستا
صفحه‌ها: 1 2