انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رماלּ ڪاشڪے بـ؋ـهمے * نارωـیـω لوانے
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
رماלּ ڪاشڪے بـ؋ـهمے  * نارωـیـω لوانے 1
نام رمان : کاشکی بفهمی
نویسنده : ツ ηarsis ℓavani
منبع : نودهشتیا

خلاصه داستان :

بـی آنکـه اجازه بگیرد ، قــَلبم را اسیر نگاه خویش کرد...
و مَـن نیز بـی آنکـه بـدانم چرا...
چشمانَم را بـه انتظار نگاهش روانـه ساختم...
و حال بـی آنکـه بخواهم...
در فراقش گونه هایم را میزبان شـَبنم چشمانـَم ساختـه ام...
اما او بی اعتناست...
به اشک هایم...
به خواستنش...
به عشقم...
کاش بفهمد بی قرارش هستم...
کاش بفهمد...
کاش...




فصل اول
نگاه اول: مثنوی تنها شدنم ... !
افتاب مستقیم روی صورتش می تابید.مدام دستمال لنگ مانندی رو در می اورد و عرق پیشونیشو پاک میکرد.گهگاهی دستی به کمرش میکشید و عضلات پشتش رو ماساژ میداد.
- بابا...بده منم کمکت کنم.بخدا بلدم !
بیل باغبونی رو گرفتم دستم و تند تند زمین رو میکندم که بابام اومد دستمو گرفت.
- رها بابا...میدونم میخوای کمکم کنی.اما باور کن اینجوری فقط کار منو زیادتر میکنی دختر ! بذار زودتر گلکاری این باغچه رو هم تموم کنم که زودتر بریم خونه ! اخه من نمیدونم تو دختری یا پسر.عزیز من بشین تو خونه کنار مادرت، درستو بخون.اخه چرا انقدر تو توی کارای مردونه علاقه داری؟
- بابا اذیتم نکن دیگه...میدونی که دوست دارم اینجور کارا رو یاد بگیرم و علاقه ای هم به خونه موندن ندارم.اگه خونه بمونم همش با راحیل دعوامون میشه.مامانم کله منو میکنه به راحیلم که کاری نداره چون عزیز دردونست !
- رهااااا
- باشه باشه من تسلیم ! اصلا همینجا میشینم و دیگه حرفی هم نمیزنم.
و دستم رو به علامت سکوت گرفتم جلوی دهانم.همینکه اومدم بشینم، پام پیچ خورد و افتادم روی گلهایی که بابام کاشته بود.یهو داد بابام بلند شد و با بیل افتاد دنبالم.
- رهاااااااا....مگه دستم بهت نرسه دختر خرابکار ! تو نمیتونی دو دقیقه یه جا بشینی نه؟حالا امروزم به لطف جنابعالی دستمزد کمی بهم میدن.
هیچی نگفتم.
- باز دوباره تو قیافتو این شکلی کردی رها؟ ! صدبار گفتم لب و لوچتو با اون دماغتو این شکلی نکن شبیه موش میشی !
در حالی که به خاطر قیافه ای که به خودم گرفته بودم، نمیتونستم خوب حرف بزنم گفتم:

- اخه عادتمه بابا...مگه نمیدونی وقتی خجالت میکشم یااسترس دارم این شکلی میشم؟
بابام زد زیر خنده و دستی توی موهای خرماییم کرد و اونا رو بهم ریخت.
- ای از دست تو با این کارات ! بدو...بدو که بریم خونه مادرت و راحیل منتظرند !
پامو جفت کردم بغل هم و احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
- الساعه قربان !
به همراه بابا رسیدیم به خونه...با نگاهی اجمالی برای هزارمین بار خونمونو حلاجی کردم.این عادت هر روزم بود که وقتی وارد خونه میشدم تک تک اجزای خونه رو از نگاهم میگذروندم... !
یه خونه ی خیلی خیلی کوچیک و نقلی در جنوبی ترین نقطه تهران...در و دیوار خونه از کهنگی، پوسیده شده بودند و تک و توک دیوارها ترکهای بزرگی برداشته بودند.یه حوضچه کوچیک وسط حیاط نقلیمون بود به اضافه ی باغچه نیم متری کنار حیاط که مختص بابا بود و توش گلکاری میکرد.کل خونه ی ما خلاصه میشد تو دو تا اتاق تو در تو و کوچیک.اما در کل ، کنار هم شاد بودیم و خوشبخت.
- فضولی های سرکار الیه تموم شد به سلامتی؟ !
- بل ه ! سلام بر خوشگلترین و بهترین و مهربونترین و .....
- عزیزترین و نازترین و.....اگه ولت کنن تا صبح میخوای بگی !
- حالا اونا رو ولش... ! خودت چطوری شیرین خانم گل؟ !
- ای از دست این دختر با این زبونش. ! خوبم عزیزم.تو باز دوباره با بابات رفتی سرکار؟ ! صدبار نگفتم
اجازه ندادم مامانم حرفشو ادامه بده و خودم ادامه حرفشو گفتم:
- که دختر نباید تو کارای مردونه دخالت کنه و باید بشینه تو خونه اشپزی و گلدوزی و الی غیر یاد بگیره؟ !
- خوبه که همشم حفظی و بازم عمل نمیکنی ! من موندم تو چجوری فردا روز میخوای زندگی کنی...یه دختری که اینکارارو بلد نباشه اخه میشه اسمشو گذاشت دختر؟
- م ام ان ! جان من بیخیال من شو ! اینارو به این راحیل یاد بده.
- تو بزرگتری باید تو به این چیزا عمل کنی که اونم یاد بگیره.
- همچین میگی بزرگ که انگار 20 سال فرقمونه ! من همش 7 سال ازش بزرگترم بخدا !
- اصلا حرف زدن با تو فایده نداره...بیا برو دست و روتو بشور بیا غذاتو بخور !

پریدم بغلشو از گونش یه ماچ گنده کردم.... !
- قربون اون چشاتم...فدایی نگاتم...مادر به این قشنگی....چرا با من میجنگی؟ !
- رهاااااااا ! تو باز حس شعرت گل کرد ! بیا پایین بینم...ایشون مامان منم هستن ! تک خوری ممنوع !
- اول سلام به بزرگتر ! بی ادب ! دوم:مگه من ادمخوارم که مامانو بخورم؟
- سلام خانم با ادب ! والا اینجور که تو اویزون مامان میشی نخوریش جای تعجب داره ! خرس گنده خجالتم نمیکشه با اون سنش هنوز اویزون مامان میشه !
کفشی که پام بود و در اوردم و افتادم دنبالش...من بدو راحیل بدو ! که نهایتا با جیغ مامان هردوتامون مثه موش جیم شدیم رفتیم ! تا شب هی میزدیم تو سر و کله همدیگه و دعوا میکردیم... !
شام رو خوردیم و منم مثل همیشه از زیر کارای خونه که شامل جمع کردن سفره و شستن ظرفها و مرتب کردن خونه بود، در رفتم و همه کارا افتاد گردن راحیل ! اخ حال میداد اذیتش کنم !
مسواکی زدم و تندی پریدم توی رختخواب البته بنده از نعمت داشتن تختخواب محروم بودم ! خواب و بیدار بودم که صدای حرف پچ پچ کردن بابا و مامانمو شنیدم.
- شیرین...رها و راحیل خوابیدن؟
- اره علی جان...چیزی شده؟
پدرم اهی کشید و گفت:
چی بگم والا...شیرین بخدا روم سیاهه من دلم نمیخواد انقدر توشب تا صبح سوزن بزنی و برا مردم لباس بدوزی و سبزی هاشونو پاک کنی.... ! اما یکم دیگه تحمل کن.قول میدم بیشتر کار کنم تا تو دیگه اینقدر کار نکنی !
- علی جان من کار کردن و دوستدارم.اگه کار نکنم مریضم...از طرفی ام صاحبخونه امروز که نبودی اومد و گفت که پول اجاره رو بیشتر کرده...با کار کردن تو یه نفر، حتی نمیتونیم خرج خوراکمونو در بیاریم چه برسه به پول اجاره و تحصیل بچه ها !
بابام سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت که مادرم گفت:
- علی جان اینقدر خودتو عذاب نده...ایشالا درست میشه...خدا با ماست !

- شیرین تو خیلی خوبی ! من نمیدونم چجوری با اون وضع مالی خانوادت و با وجود اینکه دختری بودی که توی ناز و نعمت بزرگ شده، چجوری حاضر شدی از همه چیز دست بکشی و با منه اس و پاس ازدواج کنی ! من لیاقت تو رو ندارم.
- علی دیگه این حرفو نزن که دلخور میشم.من کنار تو و دخترام خوشبختم...درسته که فقیریم اما به هم عشق میورزیم و با همون یه لقمه نونم که میخوریم شادیم و شاکر ! من خیلی خوشحالم که همسر توام و هیچوقت از انتخابم پشیمون نیستم.
خیلی دلم سوخت.حس کردم که اگه پسر بودم بیشتر میتونستم به بابام کمک کنم بیچاره بخاطر ما چقدر جون میکند اما بازم ... هشتمون گرو نهمون بود.
خرج مدرسه راحیل از یه طرف خرج رفت و امد دانشگاه منم از طرف دیگه...خوشبختانه من دانشگاه سراسری قبول شده بودم و حقوق میخوندم اما اکثر اوقات که کلاس نداشتم به همراه بابام میرفتم خونه ی مردم باغبونی ! بابام معلم بود و بخاطر اینکه یکی از شاگردای بی ادبش رو تنبیه کرده بود، از مدرسه اخراج شد...چون اون بچه باباش خیلی پولدار بوده... ! همیشه از اون بچه و خانوادش متنفر بودم که چطور باعث شده بودن بابام از نون خوردن بیفته ! با خودم گفتم:
قربونت برم خدا...به یکی انقدر مال و منال میدی که نمیدونه چیکارش کنه.به یکی ام مثه ما هیچی نمیدی که همیشه باید مامان بابام سخت کار کنند !
اهی کشیدم و روی لحاف و تشکم غلتی زدم و طبق معمول کلم خورد به دیوار اتاق و آخم در اومد ! صدای مامانمو شنیدم که گفت:
این رها باز کلش خورده به دیوار ! الهی مادرتون بمیره که حتی یه اتاق برا خودتون ندارید...اینیم که هست انقدر کوچیکه که همش میخورید به در و دیوار !
داشتم به حرفای مامانم گوش میدادم که یهو یه چیزی تالاپی افتاد روم و با صدای خفه ای گفتم:
تو رو خدا ...من کلی ارزو دارم...عزرائیل، جان من.... جونمو نگیر قول میدم ادم شم...انقدم دردسر درست نکنم... !
یهو دیدم یکی زد تو سرم .گفتم:
ا...چرا میزنی؟بابا منکه گفتم غلط کردم قول میدم ادم بشم.
یهو صدای خنده های ریزی اومد....

- ای خاک تو سر خنگت کنند...اخه ادم جون خودشوبه عزرائیل قسم میده؟هاهاهاهاهاها رها خیلی خلی ! شوتش کردم اونور و گفتم:
- زهر مار....نمیگی با اون هیکل گندت میفتی روم من یوقت بمیرم؟من موندم تو هیچیم نمیخوری اما چرا اینقدر تپلی... !
- مدلشه ! ما اینیم دیگه... !
- مدلت تو حلقم !
- رها میگما بیا از امشب دیگه ایستاده بخوابیم...جان تو، من اینقدر از زور جا تنگی شبا مچاله میخوابم که تمام عضله هام درد گرفته !
- کو عضل ه؟ماشالا همش گوشت و دنبست !
زد تو سرم و گفت:
- چیه دلت میسوزه خودت مثه نی قلیونی؟
- اتفاقا استیل من حرف نداره....ولی با ایستاده خوابیدن موافقم...اینجوری جای کمتری ام اشغال میکنیم ...البته بماند که دو سوم بیشتر جا رو تو اشغال میکنی !
با متکا افتادیم به جون همو شروع کردیم به خندیدن که یهو مامانم درب اتاق و باز کرد و اومد تو."کلا دو تا اتاق بود خونمون، که بین دو تا اتاق یه درب بود"
- ببینم.شما دو تا هنوز نخوابیدید؟بگیرید بخوابید دیگه فردا مگه نباید برید مدرسه؟
گفتم:
مامان بخدا یه 2 سالی هست من دیگه مدرسه نمیرما !
- خیلی خب خودم میدونم...بگیرید بخوابید.
من و راحیل رفتیم زیر پتو که بخوابیم که مامانم گفت:
رها خانم جنابعالی هم دیگه با بابات نمیرید سرکار...یه بار دیگه رفتی، نرفتی ها !
- بله خانم اطاعت !
- شبتون بخیر دخترا...خوب بخوابید.
راحیل خوابید اما من خیلی فکرم مشغول بود...باید میرفتم دنبال کار میگشتم...از اینکه همینطور یه جا بشینم ، چیزی درست نمیشد.توی این فکرا بودم که خوابم برد.

ساعتای 7,7 و نیم بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد....اما چه زنگی....بیشتر شبیه وز وز زنبور بود ! هی میذاشتم گوشیمو زیر بالشم اما باز صداش درمیومد...هرکاری کردم صداش خفه شه نشد که نشد...با خودم گفتم نخیر باید دیگه بیدار شم !
اومدم بلند شم که راحیل اومد توی اتاق و گفت:
- رها جان من...خواهش میکنم اونم از نوع عاجزانش، این موبایل داغونتو نذارش روی زنگ....همون سایلنت باشه بهتره... .بلندگوهاش که ماشالا نیم سوز شده به جای صدای زنگ، صدای وز وز زنبور میده...جان تو خیلی رو مخه ! چجوری روت میشه این گوشیتو بگیری دستت؟باور کن گوشی نداشته باشی شیکتره !
- خیلی هم خوبه اگه این گوشی نباشه مامان خانم چجوری به من زنگ بزنند؟
شونشو بالا انداخت و از اتاق رفت بیرون ! منم بلند شدم و لحاف و تشکم و جمع کردم و رفتم صورتمو شستم و موهامو شونه کردم.همیشه پدرم در میومد تا این موهامو شونه کنم از بس که پر و بلند بود ! موهامو جمع کردم بالا و مانتویی که مامانم برام با هنرمندی تمام از تیکه های باقی مونده لباسا، دوخته بود و پوشیدم، فیکس تنم بود.. یادم نمیاد که حتی یکبار هم ارایش کرده باشم...فقط و فقط ضد افتاب میزدم.قد بلند و خوش استایل بودم برخلاف راحیل که تپل مپل بود ! قیافه ی معمولی داشتم و فقط موهام خرمایی بود و پوستم سفید که این مشخصاتم به مامانم رفته بود.راحیل اما شبیه بابام بود و پوستش گندمی بود..اماده که شدم، اومدم سر سفره که
صبحانه بخورم.
- رها جان مادر...امروز داری میری دانشگاه این لباسای خانم کریمی رو هم ببر.امشب مراسم نامزدی دخترشه، لباسارو میخواد.
- اوکی مامان میبرمشون.پول هم باید بگیرم ازشون؟
- اره لباسارو بده پول رو بگیر.
در حالی که چای ام رو سر میکشیدم و همزمان کفشامو پام میکردم، گفتم:
باشه باشه...من رفتم.خدافظ !
دوباره برگشتم و مامانم و بابامو که داشت میرفت سرکار، بوس کردم....دیدم لب و لوچه راحیل اویزونه رفتم لپ اونم کشیدم و بوسش کردم و گفتم:
اخی به این لپ، چه حالی میده گازش بگیری !
داد راحیل بلند شد:

- م ام ان !
که من در رفتم و از در زدم بیرون !
در بین راه داشتم به کفشای داغونم نگاه میکردم...این کتونی ها رو یادمه وقتی دبیرستانی بودم، بابام با کلی قرض و قوله بخاطر ورزشم، برام خرید.اخه کلاس کنگ فو میرفتم و به کفش ورزشی احتیاج داشتم. بابام خودش، استاد کنگ فو بود اما چون اونموقع ها بابام معلم بود و باید کار میکرد، خودش بهم یاد نداد و سپرد به یکی از دوستاش که به منم کنگ فو یاد بده.دوستشم به شکل رایگان بمن تدریس میکرد ! خلاصه کفشام خیلی کهنه بودند اما متاسفانه پولی نداشتم که حتی یه کفش نو بخرم !
رسیدم جلوی خونه خانم کریمی.زنگ رو زدم و یه پسر جوونی که میخورد از من بزرگتر باشه، اومد جلوی در...
- بفرمایید؟
- سلام...من دختر خانم اربابی ام...اینا لباسای خانم کریمیه...نیستند خودشون؟
- من پسرشونم...بدید ببرم براشون...
- نمیشه...اول باید پولشو بگیرم بعد...
- خب من پولشو میدم.
مبلغ خیلی خیلی ناچیزی از جیبش در اورد و بهم داد و تا من بیام پول و بشمرم، کیسه لباسارو از دستم کشید و رفت تو خونه و درب رو هم بست !
جیغ ارومی زدم و گفتم:
پسره ی بی ادب یه تشکرم نکرد !
اومدم برم که یهو درب باز شد و پسره گفت:
در ضمن...دست شما درد نکنه !
با خودم گفتم:رها خاک تو سرت که بازم خراب کردی ! این پسره شنید چی گفتی !
دیدم پسره داره میخنده...گفتم:
- ببخشید به چی میخندید؟
- به قیافه شما...
- مگه قیافم چشه؟
- توی اینه خودتونو ببینید میفهمید...اینو گفت و رفت توی خونه !

ای بابا آینم کجا بود دلت خوشه...دستی به صورتم کشیدم اما چیزی نفهمیدم رفتم کمی جلوتر و یه خونه که درب شیشه ای داشت، خودمو نگاه کردم !
وای من باز شکل موش شدم که ! ای خدا لعنتت کنه پسره احمق...ببین هیستریکم کردی منم شبیه موش شدم !
یه دونه زدم تو سر خودم و لب و لوچه اویزونمو جمع کردم و رفتم سمت دانشگاه...توی اتوبوس بودم که گوشی بدبختم شروع کرد به وز وز کردن.گوشیمو از توی کولم در اوردم که یهو تمام دل و جیگرش پخش زمین شد !
اخه گوشیم در نداشت، باطریشو با چسب بهش چسبونده بودم تا وایسه ! کلا گوشیه خرد ای بود...اما خب بالاخره وسیله ی مهمی بود دیگه !
سریع جمعش کردم از کف زمینو چسب رو از توی کولم در اوردم و باز باندپیچیش کردم.و شماره مامانو گرفتم.بعد 2 تا بوق جواب داد:
- الو؟
- سلام شیرین جون خودمون...احوالت؟
- سلام رها جان خوبی مادر؟کجایی؟لباسارو دادی خانم کریمی؟
- مامانم یکی یکی بپرس بابا قاطی کردم ! اول خوبم....دوم توی اتوبوسم به سمت دانشگاه سیر میکنم. سوم...
بله دادم...پول رو هم گرفتم !
- باشه دخترم ! ظهر میای خونه دیگه؟ناهار برات نگه دارم؟
- نه مامان من امروز یکمی کار دارم دیرتر میام...شما ناهارتونو بخورید ! البت واسه من نگهداریا...همرو اون راحیل گودزیلا نخوره !
- ره ااااا مودب باش !
- چشم شیرین جون....فعلا خدافظ ی !
صدای زنگ گوشیمو عوض کردم و یه اهنگ دالام دیمبول گذاشتم که قشنگ صداشو بشنوم وقتی که زنگ میخوره.به خودم گفتم الان راحیل بود خودشو میکشت میگفت ٱبرو برامن نذاشتی با این گوشی داغونت ! این چه زنگ آبرو بریه که گذاشتی !
ریز ریز خندیدم وگزینه ok رو زدم و اهنگ زنگمو عوض کردم !

رسیدم جلوی در دانشگاه و طبق معمول همیشه کل اجزای دانشگاه رو از نظر گذروندم...اخه عادتم بود که وارد هرجا میشدم، اول خوب تحلیلش میکردم !
"دانش گاه ت هران"یعنی ها هروقت این اسم دانشگاهمو میدیدم....من، ذوق مرگ ! اینجوری ! اخه یادمه خیلی خرخونی کردم تا اینجا قبول شدم.
داشتم با دقت همه جا رو نگاه میکردم که یکی از پشت کولمو گرفت...
- رها....هفته ای 3 بار تو، این دانشگاه رو میبینی و عین 3 بار باید اینجوری وارسیش کنی؟ !
- ب ه ب ه ! مریمی گل ! چطوری یا نه؟
- خوبم به لطف شما ! دیشب 20 تا اس ام اس دادم یکیشم جواب ندادی ! باز صدای این ویز ویزکتو نشنیدی؟
خنده ی موزیانه ای کردم و چیزی نگفتم ! اخه روم نمیشد بگم شارژ نداشتم !
- خب حالا بیخیالش ! بزن بریم که کلاس دیر شد !
کلاس تا حدود ساعت 2ونیم طول کشید و استادمون همچنان داشت حرف میزد و منم چرت میزدم که یهو استادمون صدام کرد:
- خانم نیازی...
- ب له استاد؟
- هرچی تا الان گفتم رو توضیح بدید !
- م ن؟
- نه من ! خانم الان یک ربع تمومه که خواب تشریف دارید اینجا کلاس درسه نه رختخواب جنابعالی !
همه زدند زیر خنده که منم گفتم:
- شرمنده استاد اما کلاس ما تا ساعت 12 هست الان ساعت 12 و نیمه...پس نتیجه میگیریم که اون یک ربعی که من خواب بودم، جز تایم کلاس حساب نمیشه !
استادمون کارد میزدی خونش در نمیومد، کولمو برداشتم و زدم از کلاس بیرون وگفتم:
- با اجازه !

حتی منتظر نموندم استاد جوابمو بده ! با خودم داشتم حرف میزدم:
- اه اه اه ! 2 ساعت تموم مغز ما رو کار گرفته.تازه میگه چرا خوابی؟بابا مغزه دیگه خب خسته میشه چه انتظارایی از ادم داره ها !
- اوه اوه اوه ! خانم نیازی خوب حالشو گرفتی !
- خواهش میکنم قابلی نداشت !
یکمی فکر کردم:این کی بود دیگه ! یهو برگشتم دیدم اه اه اه سوهان روحمه ! اقای س عی دی !
آی از این بشر من بدم میومد...اه اه ! اینهمه ادم بابا، گیر داده به من ! شانسو میبینی تو روخدا؟ !
- از دیدنم غافل گیر شدید نه؟
- نه !
- خیلی ممنون واقعا ! ولی خوشم اومد خوب جوابشو دادید... !
- بله میدونم ! شما امری داشتید؟ !
- اخ داشت یادم میرفت ! این جزوات رو استاد دادند گفتند برسونم بهتون و گفتند که تا جلسه اینده از این 50 صفحه ، هر کدوم 3 بار مینویسید و براشون میارید، وگرنه این درس رو افتادید !
یه لبخند خبیثی ام زد و رفت !
یعنی خودمو فحش کش کردم !
ای خاک تو سرت رها ! میمردی دو دقیقه زبون به دهن میگرفتی و دندون رو جیگر میذاشتی تا حرفای این استاده تموم شه؟حالا بخور ! حقته ! بشین با این سنت، جریمه بنویس !
داشتم به خودم فحش میدادم که مریم زد پشتم:
- اوی اوی کجا؟کجا؟میبینم که سوهان روحت پیشت بود؟صدبار گفتم با این سعیدی کل کل نکن...این چشم نداره خرخون تر از خودش ببینه ! الانم اومده بود باز حالتو بگیره نه؟
- کی؟حال منو؟هههه ! زهی خیال باطل ! اومده بود اینا رو بده. و جزواتو انداختم توی بغلش !
- اینا چیه رها؟
- اینا جریمه است با اجازتون !
زد زیر خنده ! حالا نخند کی بخند...دیگه داشت کبود میشد.
- نم یری حالا ! چته تو؟جریمه مگه خنده داره؟

- اره خداییش خیلی خنده داره تو با اون قیافت وایسادی جلو استاد به زبون درازی کردن، استادم نوکتو چید !
هاهاهاها حالا بشین بنویس تا جلسه بعد ! من رفتم...دیرم شده.امیر منتظرمه !
- زهرمار ! برو به خودت و اون نامزد دیوونت بخند !
- از دور برام شکلک در اورد و رفت !
منم راه افتادم که برم دنبال یه کار نیمه وقت بگردم...وسطای راه بودم که یه ماشین مدل بالای خوشگل که تا حالا توی عمرم ندیده بودم یه گوشه ای ایستاد....به گمونم رانندش داشت با موبایلش حرف میزد ! توی این فاصله منم سرعت قدمهامو کند کردم و شروع کردم به دقت ماشینه رو دید زدن !
فک کنم یه 300 400 میلیونی پولش بود ! من از مدل ماشینها چیزی سرم نمیشد ، عجب چیزی بود لامصب فقط میدونستم این ماشین مشکی خوشگل مامانی خیلی باید گرون قیمت باشه...چون تا به حال تو تهران چنین چیزی رو ندیده بودم !
نزدیک ماشین شدم که ناگهان، رانندش همزمان با رسیدن من به نزدیک ماشین، از ماشینش پیاده شد ! خدای من ! ! ! این واقعا ادمه؟
یه پسر قدبلند با هیکلی ورزیده، موهای خرمایی که مدل دیزل زده بود و چشمای عسلی درشت...لباساشم که دیگه گفتن نداره ! مشخص بود که همش مارکدار و اصل باشه ! ولی جدی جدی خیلی پسره جذاب و خوشگلی بود ! داشتم پسره رو ورانداز میکردم که یهو گفت:
- شناختی؟
- ه وم؟
- میگم شناختی دقیق؟
اومدم جوابشو بدم که یهو یه موتوری اومد و کیف پسره رو زد ! پسره هم کلا شوکه شده بود و فقط به خیابون نگاه میکرد !
سریع دویدم دنبال موتوری که دیدم اینجوری نمیتونم بهشون برسم، دوچرخه یه دختر بچه کوچولو رو که داشت اون طرف خیابون توی پارک بازی میکرد و گرفتم و شروع کردم به رکاب زدن.. !
موتوریه برو و من برو ! هرچی ویراژ میداد منم با اون دوچرخه توی خیابون دنبالش ویراژ میدادم و میرفتم ! تا بالاخره سره یه کوچه که اومد بپیچه، پیچیدم جلوش .
وقتی دید دیگه راهی نداره که در بره، از موتورش پیاده شد و منم از دوچرخه اومدم پایین.

- خانم خوشگله ! خوب دل و جراتی داری...خوشم اومد !
داشت میومد نزدیکم که توی هوا چرخیدم و یک لگد محکم بهش زدم که پرت زمین شد.خم شدم و 2 تا مشت خوشگلم نشوندم توی صورتش که مطمئنم فرداش یه بادمجون زیر چشمش سبز میشه !
کیف رو از روی موتورش برداشتم و به سمت جایی که اول بودم، رکاب زدم.وقتی رسیدم به جای قبلیم... دیدم که پلیس جمع شده و اون پسر مامانیه با یه پسره دیگه که تقریبا هم قد و قواره خودش بود اما البته نه به خوشگلی خودش !
رفتم جلو که کیف رو بدم که پلیس جلومو گرفت که بازداشتم کنه !
- نه سرکار ایشون کاری نکردند...این خانم کیف بنده رو پس گرفتن !
پلیسه هم رفت کنار و از بازداشت من صرف نظر کرد ! پسره رفت نمیدونم دم گوش پلیسه چی گفت که چند لحظه بعد همشون رفتند ! اومد سمت من و بهم دقیق نگاه کرد ! دقیق که چه عرض کنم داشت قورتم میداد... !
منم که، هول شده بودم و زیر نگاه اون معذب شده بودم.یهو دیدم داره با اون یکی پسره میخنده...
- به چی میخندید اونوقت جناب؟
به صورتم اشاره کرد که یادم اومد.ای دل غافل....باز که موش شدم.
سریع خودمو جمع و جور کردم و صاف ایستادم.دیدم دستشو اورده جلو...یهو سرخ شدم که گفت:
- کیفم... !
- منم کنف شدم و کیفشو دادم دستش و گفتم:
بفرمایید !
اون یکی پسره که تا اون لحظه نظاره گر، ما بود.اومد جلو و دستشو سمتم دراز کرد و گفت:
خوشوقتم خانم...من فرزین هستم...دوست سامیار !
منم سرمو خاروندم که سریع دستشو پس کشید و گفت:
- اوه عذر میخوام خانم...قصد جسارت نداشتم...راستش از دیدن خانمی به شجاعت شما واقعا به وجد اومدم ! چطور تونستید کیف سامیار و پس بگیرید؟
- خواهش میکنم...کار خاصی نبود.من کنگفوکارم این مبارزه های معمولی برام خیلی اسونه !
- چه جالب ! میگم...

اون پسر خوشگله که حالا فهمیدم اسمش سامیاره مهلت نداد دوستش حرفشو بزنه و گفت:
- کار سختی نبود اگه این خانم دزدو نمیگرفت، پلیس حتما اینکارو میکرد....بیا بریم که کلی کار دارم !
و سریع 10 تا چک پول 100000 تومنی انداخت تو بغل من و دست دوستشو کشید و سوار ماشن شدند و چنان گاز داد که ماشین از رو زمین کنده شد !
- پسره ی پررو این عوض تشکر کردنت بود؟کار خدا رو ببین...همیشه کیف دختررو میدزدن، پسره میره کیف و میاره تازه بعدشم باهم دوست میشن، اما ماله من همه چی برعکسه ! تازه پسره طلبکارم بود... انگار من گدام ! بچه پولداره عوضی !
هرجور شده باید پولشو پس بدم ! پیدات میکنم....روزمو خراب کردی...حتی نتونستم برم دنبال کار بگردم ! داشتم غرغر میکردم که یهو صدای زنگ موبایلم بلند شد و هرکی دور و برم بود یهو برگشت منو نگاه کرد منم سریع گوشیمو دراوردم و گرفتم کنار گوشم و با خودم گفتم این راحیل با اون مغز گچیش گاهی حرفای خوبی میزنه ها ! اخه این زنگه من برا موبایلم گذاشتم؟خوب شد جلوی این پسره گوشیم زنگ نخورد وگرنه خیت میشدم !
- ال و؟ !
- چرا جیغ میزنی بابا صدات میاد... !
- تازه صدام میاد که 2 ساعته دارم میگم الو جواب نمیدی؟
- ها؟ولش کن حالا ! بریم سر اصل مطلب...ببینم سلام به بزرگتر، یادت رفته؟
- سلام ! خوب شد؟کجایی مامان میگه بیا خونه دیگه !
- اها... حالا شد.علیک سلام دختر تپل خودم ! بگو تو راهم دارم میام... !
- باشه پس خدافظ !
- ب ای !
گوشی رو قطع کردم که دیدم دختر بچه اومد طرفم...دوچرخشو پسش دادم و به سمت خونه راه افتادم. رسیدم جلوی درب خونه و بعد از وارسی کردنش، وارد خونه شدم.
- سلام....من اومدم...خوش اومدم !
- سلام دخترم.خسته نباشی تا دست و روتو بشوری غذاتو برات گرم کردم.
- اه مامان چقدر لوسش میکنی.... 19 سالشه...خودش یعنی نمیتونه غذاشو گرم کنه؟

- علیک سلام راحیل خانم خودمون !
به حالت قهر روشو ازم برگردوند و گفت:
- سلام
دستمو انداختم دور شونشو گفتم:
- ق هر نکن ! ! ! ! ! ! نه یعنی ن از نکن...نازتو دیگه خریدار نداره...اینهمه ناز و ادا گرمی بازار نداره !
شالاپی زد تو سرم و گفت:
- شعر نخونی برامم باهات اشتی میکنم...
بوسش کردم و گفتم باشه اقا خودم غذامو گرم میکنم.
- نه رها جان.تو خسته ای دخترم برو تا کاراتو انجام بدی ناهارت حاضره !
راحیل از عصبانیت لباشو گاز گرفت و منم به نشونه تسلیم دستامو بالا اوردمو سمت مامان اشاره کردم که یعنی من بی تقصیرم مامان خودش گفت.و رفتم از اتاقم لباسامو برداشتم و دوش اب گرمی گرفتم...البته چه دوشی ! تا رفتم زیر دوش اب یخ کرد و بعد دوباره گرم شد...بعد باز دوباره قطع شد و باز وصل شد...اخرشم که اومدم بلند شم سرم محکم خورد به دوش آب ! خلاصه این بود حمام کردن من !
از حمام اومدم و نشستم ناهارمو خوردم ! ساعت نزدیکای 5 بعد از ظهر شده بود که هنوز بابا نرسیده بود خونه و همگیمون نگرانش شده بودیم.اونروز قرار بود زود بیاد خونه چون کارش تا ساعت 2 بیشتر طول نمیکشید و حالا ساعت 5 بود اما بابا هنوز نیومده بود ! همه نگران بودیم که یهو گوشیم به صدا در اومد...گوشیمو برداشتم:
- الو؟بفرمایید؟
- خانم نیازی؟
- بله خودم هستم شما؟
من از بیمارستان(.....)تماس میگیرم.امروز حدودای ساعت 3 بود که یه اقای تقریبا 45 50 ساله رو اوردند اینجا که در اثر تصادف ضربه مغزی شدند...تنها شماره ای که همراه ایشون بود، همین بود... ! لطفا سریعتر خودتونو برسونید بیمارستان.
گوشی رو قطع کرد و منم در حالی که اشک از گوشه چشمم جاری شده بود، گوشی از دستم افتاد.
- رهاااا...رها مادر کی بود؟چیشده؟
- مامان....بابا.بابا تصادف کرده ! پاشید زود بریم بیمارستان

مامانم شوکه شده بود و به من زل زده بود که زیر بغلشو گرفتم و در حالی که داد میزدم میگفتم:
- پاشو دیگه...بابام داره روی تخت بیمارستان جون میده....بلند شو
اصلا حالم دست خودم نبود...علاقه شدید و عجیبی به پدرم داشتم و حتی وقتی سرما میخورد، حس میکردم منم مریضم اما حالا.....
سریع خودمونو به بیمارستان رسوندیم و رفتم از پشت شیشه ccu بابامو دیدم...

- الهی رها بمیره تو رو توی این وضع نبینه...بابای قشنگم پاشو چشماتو باز کن.قول میدم دیگه اذیتت نکنم....ب اب ا بلند شو
مدام میکوبیدم به شیشه ccu و فریاد میزدم که مامانم و راحیل اومدن زیر شونمو گرفتند و بردنم روی صندلی های بیمارستان نشوندنم !

تو حال و هوای خودم بودم که پرستاری اومد و گفت:همراه این مریض شمایید؟
از جام پریدم و گفتم؟
- بله؟چیزی شده؟
- چیز خاصی نیست...لطفا برید هزینه بستری رو صندوق پرداخت کنید.
چند تا برگه داد دست من و رفت.
مادرم برگه ها رو گرفت و خواست که بلند بشه بره حساب کنه، نگاه کرد به داخل کیفش و هرچی گشت، دریغ از 10000 تومن که توی کیفش باشه !
من که تا اون لحظه هیچ یاد اون پولی که پسره بهم داده بود...نبودم.سریع از داخل جیبم پول رو در اوردم و گرفتمش سمت مادرم.
- این پولو از کجا اوردی رها؟
- مامان قصه اش مفصله..فعلا بابا از همه چیز واجبتره..برید پول رو بدید صندوق.
- تا ندونم پول به این زیادی رو از کجا اوردی تکون نمیخورم.
منم که حسابی عصبانی بودم با صدای بلند، کل جریان رو براش تعریف کردم....مادرمم وقتی دید حالم خوش نیست، قانع شد و پول و گرفت و رفت...منم از فرصت استفاده کردم و رفتم پشت شیشه ccu بابایی....بابای گلم ! اخه چرا اینجوری شدی؟ !

ای خدا....اخه چرا بابای من؟ ! بابای من حتی ازارش به یه مورچه هم نرسیده...چرا باید اینجوری بشه؟ ! ای خدا....بابام خوب بشه، قول میدم دیگه اذیتش نکنم.دیگه موقع کار، گل هایی که کاشته رو خراب نکنم.... !
به دستای زخمی بابام نگاه کردم و از پشت شیشه بوسیدمش... ! قربون اون دستای زحمت کشت بشم بابا ! کی تو رو به این روز انداخته؟ ! پیداش میکنم بابا...قسم میخورم که پیداش کنم.بابای گلم چشماتو باز کن...من بدون تو میمیرم...مگه نمیگفتی که منو بیشتر از راحیل دوست داری؟مگه نمیگفتی نور چشم بابا...رهاست؟ ! ب
- اب ا ! به شیشه میکوبیدم و زار میزدم که یهو راحیل اومد و دستامو گرفت و از پشت بغلم کرد.
- رها جان...اینقدر خودتو اذیت نکن...بخدا بابا هم اگه الان به هوش بود ناراحت میشد تو رو توی این وضع میدید ! بیا بریم قربونت...بیا بریم یه ابی بزن به صورتت...باور کن منم اندازه تو برای بابا نگرانم !
فریاد زدم:
- نگران نیستی ! هیچکسی اندازه من برای بابا نگران نیست...همین خود تو نبودی که با خرده فرمایشات بابا رو مجبور میکردی که بیشتر کار کنه و پول دربیاره؟ ! هان؟ ! بیچاره شب و روز کار میکرد....یا تو خونه های مردم بود و توی ضل گرما گلکاری میکرد، یا میرفت توی شرکتاشون ، چای میریخت و تمیزکاری میکرد ! یادت نمیاد؟همین تو نبودی که به خاطر یه کیف نو که میخواستی و بابا پول نداشت برات بخره، کلی سرزنشش کردی تا بیچاره مجبور شد بره پول قرض کنه و برات بخرش؟حتی گاهی به خاطر ما میرفت و روی چرخ دستی دمپایی میفروخت !
اینارو با صدای بلند میگفتم و اشک میریختم و مدام با مشت ، به سینه ی راحیل میکوبیدم ! اونم هیچی نمیگفت و همپای من اشک میریخت !
- حرف بزن دیگه لعنتی ! هنوزم میگی که براش نگرانی؟؟؟؟؟؟؟؟ ! ! !

هان؟ ! بخدا اگه یه مو از سرش کم بشه نمیبخشمت.... ! قسم میخورم.
راحیل از من جدا شد و در حالی که گریه میکرد به سمت حیاط بیمارستان دوید ! همزمان بارفتن او، مامانم هم اومد سمت ccu.

- رها...راحیل چش شد؟ !
سکوت کردم و بدون اینکه حرفی بزنم برگشتم روبروی شیشه ی ccu و زل زدم به بابام !
- رها.....
سکوت و شکستم و گفتم:

- همش تقصیر راحیله اگه اینقدر به بابا سخت نمیگرفت تا براش لباس و وسیله بخره، بابا مجبور نبود اینقدر کار کنه ! اونوقت الانم سالم، کنار ما بود.
- رها...این حرفو نزن....راحیل هنوز بچه است و وضعیت مالی بدمون رو درک نمیکنه عزیزم ! ازش خرده نگیر.اونم به اندازه تو از وضعیت پدرت ناراحته ! باهاش مهربون باش !
دیدم مامان راست میگه و من واقعا راجع به راحیل تندروی کردم و باهاش بد حرف زدم....از کارم پشیمون بودم و سرمو به زیر انداختم.مامانم با دستش، چونمو گرفت بالا و گفت:
- دختر قشنگم...تو خواهر بزرگتر راحیل هستی...پس بهش دلداری بده و محبت کن ! برید با خواهرت برای پدرت دعا کنید تا خوب بشه !
- چشم مامان !
- ممنونم دخترم.
- مامان....نفهمیدن کی به بابا زده؟
- نه...میگن که زده و فرار کرده ! فقط ماشینشو دیدند و گفتند که مدل بالا بوده همین.
- مامان حالا چیکار کنیم؟
- نمیدونم....نمیدونم ! فقط دعا....

مامانمو تنها گذاشتم و رفتم توی حیاط...اینور و اونور و نگاه کردم و دیدم که راحیل رفته روی نیمکتی که زیر یه درخت بلند بود، نشسته...رفتم سمتش و از پشتش چشماشو گرفتم.
دستشو روی دستم کشید، سریع دستمو پایین اورد و برگشت سمتم. یهو بغضش ترکید و سرشو گذاشت رو شونم:
- ره ا ! منو ببخش...تو راست میگی...من خیلی به بابا بدکردم...با وجود اینکه میدیدم تو چه وضعی داریم زندگی میکنیم، توقعات بیجایی ازش داشتم.
سرشو بوسیدم و اشکاشو با سرانگشتم پاک کردم:
- رها قربون اون مروارید اشکات....گریه نکن.تو تقصیری نداشتی.من تو حال خودم نبودم و تمام عقده ی دلمو سر تو خالی کردم...ابجی رو میبخشی؟ !
پرید تو بغلم و گفت:
- رها...عاشقتم !
- منم عاشقتم تپلی خودم !
سعی میکردم جلوی راحیل بخندم اما از درون زار میزدم بخاطر مظلومیت پدرم !
- پاشو...پاشو بریم واسه بابا دعا کنیم...اینجا نشستن فایده ای نداره !
- چشم ابجی هرچی تو بگی !
نوک دماغشو کشیدم و دستشو گرفتم و با هم رفتیم پیش مامان ! سرشو به شیشه ccu چسبونده بود و در حالی که زیر لب ذکر میگفت، با بابا هم ریز ریز حرف میزد و اشک میریخت.تا ما رو دید سریع با گوشه چادرش، اشکاشو پاک کرد.

- ا...شما اومدید؟
گفتم:
- اره مامان....بابا حالش چطوره؟
- همونطوری عزیزم.هیچ تغییری نکرده !
اهی کشیدم و نشستم روی نیمکت و شروع کردم به ذکر گفتن و از خدا برای پدرم سلامتی طلب میکردم... راحیل هم داشت دعا میکرد !
تو حال و هوای خودمون بودیم که یه افسر پلیس با یه سرباز که همراهش بود، اومدند سمتمون.

- شما همراه اقای نیازی هستید؟
- بله !
- و نسبتتون با ایشون؟
- دخترشون هستم !
مامانم اومد جلو و گفت:
- من همسرشون هستم سرکار...راننده اون ماشین رو پیدا کردید؟
- نه متاسفانه..اما جویاش هستیم...لطفا این فرم شکایتنامه رو پر کنید تا ما بتونیم به امور رسیدگی کنیم ! مامان، برگه رو از افسره گرفت.
- بله حتما...پر که کردم...میارم خدمتتون...فقط تورو خدا تمام سعیتونو بکنید تا پیداش کنید !
- ما تمام سعیمونو میکنیم خانم !
برگه ها رو پرکرده، تحویل پلیس دادیم و اونا هم قول دادند که سریعتر راننده رو پیدا کنند !
ماهها گذشت و هر 3 ما(من و راحیل و مادر) شبانه روز برای بابا، دعا میکردیم .اما افاقه نکرد، پلیس هم نتونسته بود راننده رو پیدا کنه و بنابراین پرونده رو مختومه اعلام کرد...من و مادرم خیلی دوندگی کردیم تا پرونده رو نبندند...اما نشد که نشد !
یک روز صبح که با مادرم رفته بودیم بیمارستان، پزشک معالج پدرم، مادرم رو صدا زد و ازش خواست که چند لحظه باهاش حرف بزنه !
حدود 20 دقیقه بعد، مادر از اتاق دکتر ، با قیافه ای در هم شکسته و غمگین بیرون اومد...اینقدر قیافه ی مامان غمگین بود که جرات نداشتم ازش سوالی بپرسم ! میترسیدم خبری که ماه ها بود از شنیدنش فرار میکردم و بهم بگه !
- رها...نمیخوای بدونی دکتر چی گفت؟
در سکوت کامل فقط چشم به لبهای مادر دوخته بودم !
- ببین رها جان....میدونی که توی این چند ماهی که بابات توی کما بوده، با بدبختی خرج بیمارستان و در اوردیم...حتی خود تو هم پا به پای من کار میکردی...پزشک بابات گفت که امیدی به برگشت پدرت نیست و مرگ مغزی شده !
اینو که گفت زانوهام سست شد و محکم به زمین خوردم !

مامانم سریع با گریه، اومد و بغلم کرد...هر دو روی زمین نشسته بودیم !
- رها...دکتر ازم خواست که فرم اهدای عضو پدرتو پر کنم و بهشون رضایت بدم که...
نذاشتم حرفشو ادامه بده...با صدای بلند و فریاد گونه گفتم:
که بابامو تیکه تیکه کنند؟اره؟ ! من نمیذارم...بابای من حالش خوب میشه من میدونم ! بابام که چیزیش نیست...فقط یه ضربه کوچیک به سرش خورده...اون چشماشو باز میکنه... !
خودم هم ته دلم میدونستم که امیدی به زنده موندن پدرم نیست اما نمیخواستم باور کنم...رفتم سمت دکتر و استینشو میکشیدم و عاجزانه التماسش میکردم... !
- اقای دکتر...توروخدا...فقط 1 ماهه دیگه....فقط یک ماهه دیگه بذارید این دستگاهها به بدنش وصل باشه...بابام داره نفس میکشه...اون زندست...توروخدا.....قسم میخورم که هزینه بستریشو خودم بپردازم...تورو خدا... !
دکتر استینشو از دستم بیرون کشید و گفت:
متاسفم بیمارتون مرگ مغزی شده...از طرفی بیماران دیگه ای هم هستند که به مراقبت ویژه احتیاج دارند....ما بیشتر از این نمیتونیم مراقب پدرتون باشیم...متاسفم !
و رفت ! منم داد میزدم:
- همش بخاطر پوله نه؟؟لعنتیا....من پول بهتون میدم... ! بابام و تیکه تیکه نکنید...نمیذارم !
مامانم اومد و از روی زمین بلندم کرد و کنار گوشم زمزمه میکرد:
ششششششششش ! اروم باش رهای مادر ! بابات همون روزی که تصادف کرده بود، از پیش ما رفت ! مطمئنم که باباتم خوشحال میشه که اعضای بدنشو اهدا کنیم !
دیگه هیچی نمیشنیدم...مغزمم انگار از کار افتاده بود !
روزها مثل برق و باد گذشت...اعضای پدر و احیا کردند و اونو به خاک سپردند ! من و راحیل و مامان، بعد مرگ بابا...نابود شدیم...به خصوص مادر ! ذره ذره اب شدنشو میدیدم ! اون عاشق بابام بود...به خاطر بابا، از مال و ثروت کلانی گذشته بود ولی حالا چی؟ !
خیلی رمانش قشنگه مر30