انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رُمــآنِ روزهــآیِ بـــآتــو
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
رُمــآنِ روزهــآیِ بـــآتــو 1
فَصلِ 1


آریا ساک به بغل لب جوی آب نشسته بود و هر چند دقیقه یک بار ، به ساعتش نگاه می کرد ، نیم ساعتی می شد که منتظر سامیار بود ، از نشستن روی لبه جوی آب خسته شد ، بلند شد ایستاد ، تا کمی از خستگی اش در برود ، روز سختی را گذرانده بود ، اما به سختی کشیدنش می ارزید ، از هفت صبح دنبال کارهای تسویه و کارهای پایان خدمتش بود و الان ساعت حدودای ساعت یک بعد از ظهر بود و منتظر خارج شدن دوستش ، سامیار مانده بود تا اوهم کارش تمام شود و با هم به تهران برگردند و خبر تمام شدن خدمتشان را به خانواده ها شان برسانند .
--اگر دیدی جوانی ساکش را بغل کرده ، بدان عاشق نشده ... خدمتش را تمام کرده .
آریا اخمی کرد و ساکش را که بغل کرده بود با حرص ، به دست راستش داد و گفت : معلوم هست کجایی تو ؟
سامیار : خوب معلومه ، تو پادگان بودم دیگه .
آریا : می دونم توی پادگان بودی ... اما ما با هم برگه های تسویه مون رو تحویل دادیم ... چطور تو باید سه ربع بعد من بیای؟
سامیار خنده ای کرد و گفت : اولا اون اخمای مسخرت رو باز کن ، که بهم حس شوهرایی رو میده که شب دیر رسیدند خونه و زنشون سر سفره شام منتظرش بوده !دوما جهت اطلاع بگم که بعد از اینکه شما از پادگان زدید بیرون همه بچه ها ریختند سرم تا خداحافظی کنند ازم ، تقصیر منه که انقدر محبوبم و دوستان زیادند ؟خوب تا بیام با تک تکشون خداحافظی کنم طول کشید دیگه ... بعد لحنش را عوض کرد و ادامه داد : آخه مثل تو نیستم که فقط یه رفیق داشته باشم و اونم آقا سامیار گل باشه
آریا اخمهایش را از هم باز کرد و گفت : خوب حالا ! نمیششه بهش گفت بالا چشمت ابروئه .
سامیار راه افتاد و هوتن هم به دنبالش ...
سامیار :خوب معلومه ، یعنی توی این هیجده ماه و خرده ای با هم بودن ، نفهمیدی که من خیلی حساسم ؟
آریا: نه متاسفانه ؛ فقط می دونم اگه حساس تشریف داشتین اونجوری جلوی استوار احمدی کوتاه نمی اومدی ، تا اونم از رفتارت سو استفاده کنه و الکی دو هفته اضافه خدمت بکنه تو پاچمون .
سامیار :معلومه که دلت از اون قضیه خیلی پره ها .. خوب اگه کوتاه نمی اومدم که مینداختمون بازداشتگاه ! باید معذرت خواهی میکردم ازش .
آریا : نمی تونست ... چون تو راننده سرهنگ بودی و سرهنگ هم باهات خیلی رفیق بود ، نبود ؟
سامیار : بود ! ولی این موضوع اگه بزرگ میشد امنیتی میشد ... می دونی چقدر روی حرفای خصوصی و خانوادگیش حساس بود ؟ بلا استثنا تا بحث حساس می شد ، ترکی صحبت می کرد .
آریا خنده ای کرد و گفت : واقعا برام جالبه ! تو ! سامیار ؛ اینجوری بیای سوتی بدی و به دشمن خونیت و کسی که منتظر فرصت بود تا بفروشتت و خودش بشه راننده سرهنگ ، بگی ترکی می فهمی ولی به هیچ کس نگفتی .
سامیار: خوب همه بزرگان اشتباه می کنند ! ناپلئون هم اشتباه کرد ! می خوای من اشتباه نکنم ؟!!! فکر کن منم بزرگی ام که یه اشتباه کرد .
آریا با لحن مسخره کننده ای گفت : سعیم رو می کنم !!! ... بعد چیز محکمی را حس کرد که به پشت گردنش خورد .
آریا : آخــــ ... چرا می زنی ؟
سامیار : تا تو باشی بزرگان مملکتت رو مسخره نکنی !.
آریاکه داشت پشت گردنش رو می مالید گفت : چشم بزرگ .
سامیار : خوب ... حالا بیا یه تاکسی بگیریم تا ترمینال ، که سفری طولانی تا خونه در پیش داریم .
آریا نگاهی به لباس هر دوتایشان کرد و گفت : با این لباسا ؟
سامیار : مگه چشونه ؟! لباس خدمته دیگه ... لباس دزدی که نیست ...
آریا: من که روم نمیشه با این لباسا برم تو اتوبوس ، باید بریم یه جا عوضش کنیم .
سامیار نفسی از حرص کشید و گفت : از دست توی بچه ننه ! حالا رخت کن از کجا گیر بیاریم ؟
آریا : رختکن نمی خواد که ! میریم توی یکی از این توالت ها ، اونجا عوض می کنیم .
کمی جلو تر که رفتند ، به پارکی رسیدند و سریع به سمت توالتش رفتند ... یکی از دستشویی ها خالی بود ، آریا داشت واردش می شد که سامیار از پشت به کنارش زد و رفت داخل و در را بست .
آریا : چرا اینجوری کردی تو ؟
سامیار : دیدم مردم دارند توی پارک زیاد میشند ، گفتن ضایست من رو تو این لباس ببینند .
آریا : تو که گفتی این لباس مشکلی نداره .
سامیار ، در را باز کرد و لباس عوض کرده بیرون آمد : هنوزم میگم . لباسش را از ساک در آورد و به آریا نشان داد : نگاه کن ! یه خال نیفتاده روش ، همه دکمه هاش هم اوریجینال خودشه ... ببین می تونی توش مشکلی پیدا کنی؟
آریا که تازه فهمید سر کار رفته ، سامیار را کنار زد : بی مزه ! برو کنار که دیر شد ....
حدود ساعت نه و نیم شب بود که به تهران رسیدند ... از اتوبوس پیاده شدند و ساک هایشان را که داخل بار اتوبوس داده بودند تحویل گرفتند و از شلوغی جلوی اتوبوس رد شدند و خودشان را به خیابان رساندند .
آریا چند بار به ساعتش نگاه کرد و در آخر به سامیار گفت : پس چرا نیومد ؟
سامیار : کی ؟ تاکسی ؟ میاد نگران نباش .
آریا: تاکسی چیه ؟
سامیار هم قیافه حق به جانبی گرفت و گفت : ببین ! تاکسی ماشینی رنگی ، ولی عموما نارنجی هست که مسافرای بدبختی مثل مارو می رسونه به خونه ... نفهمیدی می تونم با رسم شکل برات توضیح بدم ! تازه مثال هم می تونم بزنم برات .
آریا : منظورم این بود که کی تاکس رو گفت ...
سامیار : خوب مثل آدم همین رو میگفتی ! می دونی چقدر حرف زدم و اطلاعات بیخودی دادم ، فقط به خاطر باکنایه حرف زدنت ؟حالا اگه منظورت تاکسی نبود ، پس چی بود ؟
آریا : منظورم بابام بود ..
سامیار : بابای تو؟
آریا: آره دیگه ! مگه قرار نبود وقتی داشتم زودتر از تو ، از پادگان می اومدم بیرون ، بعد از اینکه کارت تموم شد ، از همونجا یه زنگ به بابام بزنی و بهش بگی کی میرسیم تهران تا بیاد دنبالمون ؟
سامیار آخی گفت و به پیشانی اش زد : آاااخ ... شاید باورت نشه ... ولی جدی جدی یادم رفت ... نه که دوستام زیاد بودند...
آریا: تو هم با اون دوستات ... اگه می دونستم به خاطر دوستای زیادت یادت میره .. خودم یه جا پیدا میکردم زنگ میزدم .
سامیار: خوب حالا تو هم ... حالا چه تیریپ شاکی بر میداره ... اتفاقه دیگه .. پیش میاد ، انسان هم جایزالخطاست .
آریا : باشه ، دفعه آخرت باشه ها ...
سامیار : اوهو ! یعنی الان شما مرحمت فرموده ، مارا عفو کردید ؟
آریا هم با همان حالت جدی و دلخورش گفت : آره .. بخشیدمت .
سامیار : بیشین بینیم بابا ! چه جدی هم می گیره ... حالا یه حرفی زدم .
آریا: باشه خوب ... نبخشیدمت ... بریم ؟
سامیار : بریم دیگه ، بذار یه دربست بگیریم ... اما به حساب تو .
سامیار زودتر از آریا به خانه شان رسید ، زیاد دور نبودند ، فقط سه خیابان فاصله داشتند ...
از آریا خداحافظی کرد و به خانه رفت . نگاهی به به پنجره واحدشان انداخت چراغ ها روشن بودند ، ، ، پس پدر و مادرش بیدار بودند ، به آرامی کلید انداخت و در حیاط را بازکرد ، داخل ساختمان شد و خیلی خیلی آرام تر از قبل در خانه را باز کرد ، خوبی خانه شان این بود که درش جایی بود که اگر اهالی خانه مشغول تماشای تلویزیون بودند ، پشتشان به در بود و متوجه ورود کسی نمی شدند.
خیلی آرام در را از داخل بست ، پدر و مادرش مشغول تماشای تلویزیون بودند ، یواش به سمت مبلی رفت که پدر و مادرش روی آن نشسته بودند ... دستانش را بالا برد تا به هم بزدندشان ، اما مچ دستش گرفته شد ، دست پدرش بود .
سامیار:سلام ! من اومدم .
پدر : چی چی شده ... می خواستی مارو زهله ترک کنی؟ خوب مچت رو گرفتم ... مچ سامیار را محکمتر فشار داد .
سامیار:آااااااخ ... دستم ، غلط کردم .
مادر: پدر سوخته ! اگه سکته میکردیم می خواستی چیکار کنی ؟ هان؟
پدر:سیمین خانم؟ فحش دیگه به غیر از فحش به پدرش بلد نیستی؟
سیمین :خوب فلان فلان شده خوبه؟
پدر : حالا این یه چیزی
سامیار :گفتم که ! غلط کردم ، میخواستم سورپرایزتون کنم خوب .این دستم رو ول کن بابا .
سیمین : نادر ولش کن ، نمی بینی به غلط کردم افتاده ؟
نادر هم چشمی گفت و دست سامیار را رها کرد ، سامیار هم دستش را گرفت و مچ قرمز شده اش را مالید .
سامیار:سمیرا کجاست؟
نادر:مثل همیشه ، سینما .
سامیار : من نمیدونم این کاظم خان به غیر از سینما جایی برای بردن نامزدش نداره؟ آخه مگه چند تا فیلم تو سینماها هست که هرروز هرروز میرن سینما ؟
سیمین:دیگه این حرفا به تو نیومده ، تو نامزد بکن جاهای جدید ببرش .
سامیار : پس چی فکر کردین ؟ من نامزد نکرده هم جاهایی بردمش که به ذهن هیچ کس نمیرسه ، وای به حال اینکه نامزد کنم.
نادر سریع دمپایی رو فرشی ا ش را از پا دراورد : برو گمشو پدر سوخته بیحیا ! وایساده جلو رو پدر و مادرش از دوست دخترش حرف می زنه !
دمپایی را به سامیار پرتاب کرد ،که حرکت سریع سامیار باعث شد دمپایی به در بسته اتاقش بخورد.
سیمین که از فحش نادر خنده اش گرفته بود گفت : خودت هم که بهش گفتی پدرسوخته !
نادر:خوب وقتی من میگم که منظورم پدرش نیست که ... منظورم کلیه !
===========================
کوچه ای که خانه آریا در آن قرار داشت ورود ممنوع بود ، به همین خاطر ، تاکسی سر کوچه ایستاد و آریا پیاده به خانه شان رفت
جلوی در که رسید ،دستش را به سمت زنگ در برد ، اما پشیمان شد ساعت چند بود ؟ ... دست چپش را که در جیب کاپشنش بود دراورد ، ده و ربع بود ، زنگ آیفون را زد .
--کیه؟! .... صدای خواهرش بود ... فکری به ذهنش رسید ،از جلوی دوربین آیفون رفت کنار ، صدایش را تغییر داد وگفت : منزل آقای رفیعا؟ .... بله؟ ...... آریا:یه بسته داشتید ....... الان میاییم پایین میگیریم .
چند دقیقه ای منتظر ماند تا بالاخره صدای پا و بعد هم باز شدن چفت در حیاط را شنید ، جلوی در ایستاد و در حیاط باز شد و خواهرش را دید .
-:بفرمایید ؟!
آریا کلاه روی سرش را برداشت و گفت :سلام!
صدای جیغ آرام باعث شد سریع دستش را جلوی دهان خواهرش بگذارد ، وقتی مطمئن شد که دیگر از آن جیغ بنفش خبری نیست ، دستش را از جلوی دهان آرام برداشت .
با هم وارد حیاط خانه شدند.
آریا:چرا جیغ میزنی ؟ این موقع شب ؟
آرام : آخه جاخوردم .
آریا:منم میخواستم جا بخوری دیگه ! برای همین خبرتون نکردم
آرام:کارت خیلی لوس بود آریا ! .. به حالت قهر رویش را از آریا برگرداند و وارد خانه شد و پشت سرش در را باز گذاشت .
پدر و مادرش با تعجب از اینکه چرا آرام در را نبسته به او نگاه می کردند ، که در جواب نگاهشان گفت : به خاطر این در رو باز گذاشتم ... آریا وارد شد و در آغوش پدر و مادرش جای گرفت .
آریا از سر و صدایی که آرام به پا کرده بود از خواب بیدار شد ، نگاهی به ساعت دیواری اتاقش انداخت ، ده و نیم صبح بود ، چقدر خوابیده بود ، بعد از ماه ها با خیال راحت یک خواب اساسی کرده بود ، روی تختش نشست و نگاهی به گوشی اش انداخت 3 تا میسد کال داشت ، که یکی از آن شماره ها را شناخت ،شماره سامیار بود ، از تختش بلند شد و جلوی آینه رفت و نگاهی به خودش انداخت چند کیلویی لاغرکرده بود و لباسهاش به تنش گشاد بودند ، موهایش هم کمی بلند شده بودند و دیگر کچل نبود
نگاهی به چشم چپش انداخت ، به نظر لک ماه گرفتگی ای که تمام سفیدی چشمش را گرفته بود کمرنگ تر شده بود ، به خیال خودش خندید ، مگر کاری کرده بود که کمرنگ تر شده باشد؟! ... برگشت ، چشمش به قاب عکس روی میز تحریرش افتاد عکسی که در روز سردوشی ( مراسم روز آخر آموزشی ) با سامیار گرفته بودند ، در کنار هم ، خنده اش گرفت ... بیخود نبود که سامیار بعضی اوقات بهش میگفت دیلاق ! سامیار دقیقا تا سر شانه اش بود و کمی چاق تر ، اما به ابروهای مرتب و کم پشت سامیار حسودی میکرد ، ابروهای پر پشت و به هم پیوسته اش را دوست نداشت ، چشمهای دورنگش را هم ، چشمانش میشی بود ، اما چشم چپش به خاطر لک ماه گرفتگی ای که داشت به مشکی میزد و چشم راستش میشی بود .
صدای آرام که او را صدا میزد ، به خود آوردش ، قاب عکس را روی میزش گذاشت و از اتاقش خارج شد .
آریا:چیه چه خبره اول صبحی خونه رو گذاشتی روسرت ؟
آرام:اولا سلام .. دوما اگه ساعت ده ونیم اول صبحه ، من که هشت پا شدم سحر خیزم ، نه؟
آریا:اولا علیک سلام ، دوما ..بله شما سحرخیز تشریف داری ... نگاهی به دور وبرش انداخت و ادامه داد : مامان کو ؟
آرام: با بابا رفتند بیرون تا واسه مهمونی پایان خدمت جنابعالی تدارک ببینند .
آریا که مشغول خمیازه کشیدن بود ، نیمه کاره رهایش کرد : چی ؟! یعنی امشب مهمون داریم ؟
آرام : امشب که نه ، فردا مهمون داریم ، فردا شب ... احتمالا هم توی یه رستوران باشه .
آریا:خوب چرا چیزی به من نگفتید ؟
آرام : می خواستیم سورپرایزت کنیم ! مثل کار دیشب تو !
آریا آمد جوابی بدهد که گوشی اش زنگ خورد و به اتاقش رفت ، سامیار بود ، جواب داد : الو ...
سامیار: الو و زهرمار ! حالا دیگه طاقچه بالا میذاری واسه من؟
آریا:من؟طاقچه بالا واسه تو ؟ چی میگی نمی فهمم .
سامیار: این رو که میدونم
آریا: چی رو ؟
سامیار: این که نفهمی !
آریا : درست حرف بزن خوب ، تا بفهمم
سامیار: بهت زنگ زدم چرا خواب ندادی؟
آریا: آهان ! خوب زود تر بگو از چی شاکی ای ... خواب بودم اون موقع .
سامیار:خوب بعدش چی؟ بعدش که بیدار شدی ، اون موقع چرا زنگ نزدی؟
آریا:گفتم صبحانه بخورم بعد بهت زنگ بزنم ، که تو نذاشتی
سامیار:خوب کاری کردم ... امروز بیکاری؟
آریا:آره چطور مگه؟
سامیار:عصر میتونی بیای بیرون؟کارت دارم
آریا:باشه ، کی ؟ کجا؟
سامیار:بیا جلوی پارک نزدیک خونمون ، 4 بعد از ظهر خوبه؟
آریا:باشه ، میام

سامیار و آریا حدود یک ربعی میشد که در پارک بودند ، اما بدون هیچ صحبتی ، بالاخره آریا از این وضع خسته شد .
آریا : خب ؟
سامیار: خب که خب .
آریا : بی مزه .
سامیار :خودتی
آریا: واقعا که ... این همه من رو کشوندی اینجا که یه خب که خب بگی و یه خودتی؟ مگه نگفتی کارم داری؟
سامیار:آره خوب...انجام شد دیگه .
آریا:انجام شد؟پس چرا من چیزی نفهمیدم ؟
سامیار:آخه نا محسوس بود ... نه که تو این یه روزه ندیده بودمت ، به این نتیجه رسیدم که هیچ کس مثل تو حرص خوردنش برام لذت بخش نیست ... گفتم بیای تا این کمبودم رو جبران کنم .
آریا : خوب خداروشکر ! یعنی من برم دیگه ؟
سامیار: وایسا بابا ... کار اصلیم مونده .
آریا:خدا به خیر بگذرونه ... خوب چی هست کار اصلیت ؟
سامیار: حالا که خدمتت تموم شده ، برنامت چیه؟
آریا : نمی دونم ، هنوز تصمیم نگرفتم ... هر چی باشه فقط میدونم که ادامه تحصیل نیست ..چون واقعا از کنکور بدم میاد.
سامیار سرش را پایین انداخت و با لحنی جدی گفت : ولی ... برنامه من دیشب ریخته شد .
آریا : دیشب ؟چفدر سریع !
سامیار:آره .. دوباره لحنش را شاد کرد و ادامه داد : اونم چه برنامه ای ..یادته قرار بود بعد سربازی واسه ادامه تحصیل برم خارج ؟
آریا : ای ول ! ..پس رفتنی شدی ؟
سامیار :نه بابا ... وضع کار بابام ریخته به هم و کلی بدهکار شده ... سفر من هم کنسل شد.
آریا : تو که گفتی برنامت ریخته شده .
سامیار : آره دیگه ، از صبح تا شب علافی و متر کردن خیابوناست ، البته تا وقتی که کار پیدا کنم .
=================================
آریا در خانه شان را بازکرد ، باناراحتی کلید چراغ را زد و خود را روی مبل انداخت ، پشت سرش ،مادرش ، پدرش و خواهرش وارد خانه شدند .
مادر آریا با عصبانیت کیفش را به سمت آریا که روی مبل نشسته بود ، پرتاب کرد و گفت : الکی واسه من خودت رو ناراحت نشون نده ، من از حرفم کوتاه نمیام که نمیام .
آریا : مامان ! خواهشا کوتاه بیا ... حرف آخرم همونیه که گفتم ... مقطع و بلند گفت : نِ می تو نم .
مادر آریا : بیخود ... ندیدی ؟ این نیمای ایکبیری ...
پدر آریا که به زور وایساده بود خمیازه ای عمیق کشید . گفت : ای بااااااا با . حالا چرا پای خواهرزاده من رو میکشی وسط ؟ من رفتم بخوابم .... به اتاق رفت و وقتی که اشت در اتاق را می بست ، سرش را بیرون آورد و گفت : دیگه نشنوم در مورد نیما اینجوری صحبت کنی ها ..... در را بست .
مادر آریا که منتظر ادامه صحبتش بود ، ادامه داد : داشتم میگفتم ، این نیمای ایکــ ... صحبتش را قطع کرد ، نگاهی به اتاق خواب بسته کرد و با صدای خیلی آرام ادامه داد : این نیمای ایکبیری ... که نمی تونست دماغشو بکشه بالا امسال مهندسی قبول شده ، تازه دوسالم ازت کوچیک تره ، اون وقت تو ... چیت از اون کمتره که میگی مکی تونی کنکور بدی؟
آرام: بنیه و حوصله . ... مادرش چشم غره ای به آرام رفت .
آریا هم برای دفاع از آرام ، گفت : خوب راست میگه مامان ، من نه بنیه اش رو دارم نه حوصله اش رو ؛ اصلا آلرژی دارم به این کنکور لعنتی ، اگه من می تونستم کنکور بدم که مثل بقیه هم سن هام میشستم درس میخوندم و میرفتم دانشگاه ، پانمیشدم بعد از دیپامم برم سربازی ... پس بی خیال شو مامان .
مادر که کمی آرام شده بود ، باز عصبانی شد سفیدی چشمانش قرمز شده بود ، آریا فکر کرد که این رنگ قرمز چقدر به چشمان مادر ش می آید .....اما فریاد مادرش او را از این فکر دراورد : بی خیال نمیشم ، فهمیدی؟ تو باید کنکور بدی و رتبه ات بهتر از اون پسره بشه ... افتاد ؟
آریا : نُــچــ ...
مادر سریع به سمت اتاق رفت و گفت : هر جور راحتی ، یا کنکور میدی یا اینکه دیگه اینجا جای من نیست ، چون اصلا نمی تونم اون ایکبیری رو بالا تر از تو ببینم ، در اتاق را بست .
آرام : کارت دراومد آریا ، مامانو که میشناسی! از حرفی که میزنه یه سر سوزن هم کوتاه نمیاد .
چقدر مهربان شده بود خواهرش ... یعنی انقدر شرایط سخت بود که خواهر لجبازش هم با او هم دردی میکرد ؟! به صورت خواهرش نگاه کرد ، امروز فقط چشمانش مانند مادرش بود ، چون اخلاقش عوض شده بود .
آریا : بیا ... اینم از مهمونی پایان خدمتم ... کوفتم شد رفت .
آریا روی صندلی کنار میز تحریرش نشسته بود و داشت به سامیار که خودش را روی تختش انداخته بود و می خندید ، تماشا میکرد ... خیلی سعی کرد تا خنده اش را کنترل کند ، اما آخر هم موفق نشد و با حنده به خندیدن های سامیار اعتراض کرد.
آریا :مرگ ! بگو حالا چیکار کنم ؟
سامیار خنده اش را کنترل کرد ، روی تخت نشست ، با دستانش اشکهایش را پاک کرد و گفت : فکــــ کن ! بیچاره ... دو سال رفتی سربازی ، که کنکور ندی ، حالا که از سربازی برگشتی ... میگن برو کنکور بده ... دوباره خنده اش گرفت .
آریا دوباره با کنترل خنده اش گفت : درد ! گفتم بگو چیکار کنم ، الان یه ساعته داری می خندی .
سامیار: خیلی خری ! یعنی تو هنوز من رو بعد دوسال نشناختی ؟ نمی دونی من در هر حالتی می تونم فکر کنم ؟ مخصوصا وقتی که خنده ام میگیره ... همین الانم یه فکر خوب به ذهنم رسید . ... که یه جور مرام و فداکاری هم هست .
آریا : خوب بگو ..نصف جون شدم .
سامیار: اینکه منم به جای خیابون متر کردن بیام با تو واسه کنکور بخونم ، هم یه مدت مشغول میشم ، هم تو تنها نیستی ؛خدا رو هم چه دیدی ...شاید من قبول شدم و تو نشدی !
آریا : موافقم .. فکر خوبیه .
سامیار :چی ؟ اینکه من قبول شم تو نشی ؟
========================
حدود چهار ماه از شروع درس خوندن سامیار و آریا می گذشت ، از صبح به کتابخانه می رفتند ، تا بعد از ظهر ، یکی از همین روز ها که مشغول تست زدن بودند ، آریا بعد از تست ، آنها را صحیح کرد ، وقتی نتیجه اش را دید به کل از درس خواندن نا امید شد ،چون فقط به یک سوال جواب درست داده بود . به همین خاطر با ناراحتی وسایلش را جمع کرد و از کتابخانه بیرون رفت ، سامیار هم به دنبال آریا ، وسالیش را جمع کرد و بیرون آمد .
آریا ناراحت روی نیمکتی نشسته بود و با پایش روی زمین نقش و نگار می کشید ، سامیار کنارش نشست .
سامیار: چه مرگت شد یه دفه ؟
آریاسرش را بالا آورد : امروز فهمیدم که اصلا نمیکشم ...
سامیار خندید : ای بابا ! تو هنوز تو جو خدمتی؟ بابا 4 ماه گذشت از خدمت ، نکشی مال خدمت بود که تموم شد ...
آریا : اینجا هم نمیکشم سامیار ... باورت میشه ؟ امروز اومدم تست زدم ، درصد که گرفتم دیدم شده -30% ، اونم بعد چهار ماه
سامیار: خوب منم تست زدم ، شاید باورت نشه ! ولی درصد من شد -3/33% یعنی همش غلط بوده .
آریا: تو هم که مثل خودمی ! چی کارکنیم ؟
سامیار : وایسا الانم میرم یه فکری میکنم و میام ... بلند شد و رفت ...کمی بعد برگشت : همین جا باشیا ، زودی میام.
آریا :نترس من بدون تو جایی نمیرم ، تو برو یه فکری به حال این وضعم بکن .
دو ، سه دقیقه ای از رفتن سامیار نگذشته بود ، که شاد و خوشحال برگشت : یافتم ! یافتم آریا !
آریا که باورش نشده بود : آفرین بر تو ای ارشمیدس ... در عرض دو دقیقه ؟ هان؟
سامیار کاعذی را که در دست داشت به آریا نشان داد : بخونش این رو تا باور کنی .
آریا کاغذ را گرفت و آن را بلند خواند : " مرکز پیش دانشگاهی ..... با برگزاری اردوی آموزشی در ایام نوروز ، از افراد متفرقه هم با توجه به ظرفیت ؛ نام نویسی به عمل می آید " ... خواندنش که تمام شد ، نگاهی به سامیار انداخت .
سامیار : حال کردی ؟!
آریا : خیلی ! دستت درد نکنه سامیار ... دو هفته هم دو هفتست ... فردا میرم ثبت نام .
سامیار:میریم ...
آریا : نترس ! تنهایی هم می تونم ثبت نام کنم .
سامیار : الاغ ! منم می خوام بیام ثبت نام کنم .
آریا جا خورد : تو چرا ؟ مگه هدفت وقت پر کردن نبود ؟
سامیار : دِ هِ ! مگه بهت نگفتم ؟ از روزی که به مامان بابام گفتم میخوام کنکور بدم ، کل فامیل مهندس صدام می کنند .
آریا خنده ای کرد و گفت : مهندس ؟! ای ول ..
سامیار: کوفت !
آریا : مگه تو رشته دیپلمت علوم انسانی نبود ؟
سامیار: چرا منظورت اینه که کسی که علوم انسانی خونده نمیتونه مهندس بشه ؟ چرا میشه ، دیگه کارم دراومده ، مجبورم تا آخرش باهات بیام که پای آبروی منم اومد وسط .
صبح زود بود ، آریا و سامیار ، در پیش دانشگاهی ای که تبلیغش را دیده بودند ، منتظر بودند تا نوبت ثبت نامشان بشود . خانمی از دفتر ثبت نام بیرون آمد و بهشان اشاره کرد که داخل شوند ، خودش از اتاق بیرون آمد .
داخل اتاق که شدند مسئول ثبت نام به احترامشان نیم خیز شد و آن ها را دعوت به نشستن کرد و دوباره سر جایش نشست .
مسئول ثبت نام : خوب ! خوش آمدید ... اومدید برای ثبت نام ؟
سامیار : پ نه پ ! اومدیم یه سری بهتون بزنیم ، که ماشالا سرحالم هسـ....
آریا با آرنجش به پهلوی سامیار کوبید و او هم صحبتش را نیمه تمام گذاشت .
آریا :بله ، اگه بشه .
مسئول ثبت نام از جایش بلند شد و دو فرم را به آن دو داد و دوباره سرجایش نشست .
سامیار:معذرت میخوام ، جسارته ... روم به دیوار ، می تونم بپرسم اسمتون چیه؟
مسئول ثبت نام خنده ای کرد و گفت : اینجور که شما گفتید باید یه چیز دیگه بگم!
سامیار تا این را شنید بلند گفت : ای ول ! پس شنیدید جوکش رو ؟
مسول ثبت نام : بله اگر جسارت نباشه .
سامیار : خواهش میکنم ، ببخشید اگه سوالم باعث سو تعبیر شد ... اسمتون رو مرحمت میکنید ؟
مسئول ثبت نام : من خسروی هستم .
سامیار هم بلند شد و به سمت خسروی رفت : خوشبختم .... من هم ماندگار هستم ... سامیار ماندگار ، بعد رو کرد به آریا که هنوز سر جایش نشسته بود : ایشونم که میبینید یه کم خجالتی هستند برای همین روشون نشد بلند شن باهاتون دست بدن آقای آریا رفیعا تشریف دارند .
آریا که از خجالت سرخ شده بود با تکان دادن سرش خوشبختمی گفت و سامیار هم برگشت و نشست .
خسروی : خوب ، تا شما لطف میکنید و اون دو تا فرم رو پر می کنید ، من هم در مورد شرایط اردو و اردوگاه براتون توضیح میدم.
سامیار که مشغول پر کردن فرم بود سرش را بالا آورد . گفت : کار خیلی خوبی میکنید ، بفرمایید ... دوباره مشغول پرکردن فرم شد .
خسروی : بله ، این اردوی ما از روز دوم عید شروع میشه که دوستان روز اول سال رو بتونند کنار خانوادهاشون باشند ، و تا دوازدهم فروردین هم ادامه داره ، که افرادی که برنامه خاصی برای روز سیزده بدر دارند ، به برنامشون برسند .
قوانینی هم که داریم ، اوردن موبایل ، رادیو و وسایل صوتی تصویری بعلاوه وسایل بازی ممنوعه ... بچه ها باید سر ساعت ف بخوابند ، سر ساعت مشخص شده هم بیدار ...
سامیار برگه اش را بالا برد و گفت : استپ !
خسروی با تعجب : بله؟
سامیار به پیشانی اش زد و گفت : آخ ببخشید ، یه لحظه جو بازی اسم و فامیل من رو گرفت ، منظورم این بود که تمومش کردم
خسروی:خوب پس برگه ها رو بیارید .
سامیار چند لحظه صبر کرد ، تا نوشتن آریا هم تمام شود ، هر دو فرم را به آقای خسروی داد .
خسروی : ممنون ، شما تا یه روز قبل از اردو فرصت دارید هزینه رو هم پرداخت کنید ، ساعت حرکت هم بهتون اعلام میشه ، تا شما بدونید چه ساعتی باید اینجا باشید ، ممنون ... خوش آمدید .
هر دو از مدرسه بیرون آمدند ، آریا ناراحت بود .
سامیار: چیه؟ چرا تو لکی؟
آریا :آخه تو خجالت نمی کشی؟ حداقل جلوی خسروی رعایت می کردی ، ناسلامتی مسئول ثبت نام بود ، تو هرجا باشی باید آبروی من رو ببری؟ مثلا اومدی همراهم باشی .
سامیار: مگه چی کار کردم ؟ اگه استپ گفتنم رو میگی ، خوب فکر کردم اسم فامیله ...
آریا به میان صحبت سامیار پرید : نخیر . قبلش چی؟ داشتی اسمش رو می پرسیدی ... انقدر روم به دیوار کردی طرف از گفتن اسمش خجالت کشید .
سامیار:بده؟ اومدم ادب رو رعایت کنم ، فقط از دستم در رفت یه کم زیادی شد . دیدی که ... آخرش کلی باهاش رفیق شدم ،خوبه مثل تو ؟ عین ماست وایمسته جلوی طرف ، بعد هم که کارش تموم شد بدون هیچ حرفی سرش رو میندازه پایین ،میاد بیرون ... بی احساس ، بی روح ! اصلا قهر .... پشتش را به آریا کرد ، آریا که خیلی جدی داشت صحبت میکرد و از رفتار سامیار ایراد میگرفت ، با خنده سامیار را به طرف خودش چرخاند : باشه ... توراست میگی ، من بد ... حالا قهر نکن .
سامیار هم بدون لحظه ای درنگ : باشه ! آشتی .... بریم خونه که دو هفته بیشتر تا اردو وقت نداریم .



فَصلِ 2


در اتاق سامیار باز شد و خواهرش سمیرا با تلفن وارد شد : سامیار ، سامیار ...
سامیار چشمانش را به سختی باز کرد : بله ؟
سمیرا:مگه نمی خواستی بری اردو ؟
سامیار : چرا ، ساعت نه باید اونجا باشم .
سمیرا : ماشالا واقعا ! الان ساعت نه و ربعه و شما خواب تشریف داری .
سامیار سریع روی تختش نشست : دروغ میگی ! من گوشیم رو روی ساعت هشت و نیم تنظیم کرده بودم ،... گوشی اش را برداشت و ساعتش را نگاه کرد .. بیا نگاه کن ، ساعت هشت و ربعه ، نه نه و ربع .
سمیرا : همین دیگه ! جهت اطلاع باید بگم امروز ساعت ها یه ساعت رفته جلو .
سامیار که کتوجه ماجرا شده بود به پیشانی اش زد : واااااااااااااااااای ... راست میگی .
سمیرا : بیا از مدرسه تماس گرفتند ، جوابشون رو بده .
==================================
آریا با صدای زنگ گوشی اش از خواب بیدار شد و خواب آلود تلفن را جواب داد : بله ؟
سامیار: الو پاشو که جا موندیم .
آریا یک باره خواب از سرش پرید و روی تختش نشست : چی میگی تو ؟ ساعت که هنوز هشت و نیم هم نشده .
سامیار : دِ همون دِ ! ساعت رو از دیشب کشیدند جلو ، یعنی الان ساعت نه و نیمه ، نه هشت و نیم ... الانم با مدرسه صحبت کردم ، قرار شد اونا خودشون برند ، ما هم با ماشین بریم ،.
آریا :آخه من حوصله رانندگی ندارم .
سامیار ، مهم نیست ، من تا ده دقیقه دیگه اونجام ، خودم تا کرج میرونمش .
=================================
عقربه های ساعت ، یازده را نشان میدادند ، که آریا و سامیار به اردوگاه رسیدند و به اتاق مسئول اردوگاه رفتند .
مسئول اردوگاه هم کسی نبود ، جز آقای خسروی ... سامیار که چشمش به او افتاد ، چهره اش باز شد ، رفت جلو تر : به!سلام ... آقای خسروی ...اگه میدونستیم شما قراره همراه بچه ها بیایید اردو ، زودتر از این ها خدمت میرسیدیم ، دیگه شرمنده اگه دیر کردیم و باعث ناهماهنگی شدیم ، شدیدا از تون پوزش می خواهیم .
در طول مدت صحبت لفظ قلم سامیار ، آریا که تابحال صحبت های جدی از سامیار نشنیده بود ، مات و مبهوت مشغول تماشای سامیار بود ... خسروی هم که از این همه ادب سامیار به وجد آمده بود ، با خوشحالی از جایش بلند شد : خواهش میکنم! اتفاقه دیگه ، پیش میاد ، فقط به خاطر دیر کردنتون همه اتاق ها پر شده و جای انتخابی ندارید .
سامیار : اشکالی نداره ، ما اومدیم درس بخونیم ، فرقی نداره کجا باشیم .
وارد ساختمان شدند ، در را که باز کردند روبرویشان یک لابی دایره ای شکل بود ، که دو راهرو ، یکی در سمت چپ ، و دیگری ، در سمت راست داشت ، خسروی برای راهنمایی ، جلوتر از آنها وارد شد و به سمت راهروی چپ رفت ، وارد راهرو که شدند سه اتاق سمت چپشان و دو اتاق در سمت راستشان بود ، یک اتاق هم در انتهای راهرو ، و روبرویشان بود ... در کل آن راهرو شش اتاق داشت .خسروی کمی جلو رفت و در اتاق وسطی سمت چپ راهرو را زد ، لحظه ای بعد در اتاق باز شد و پسری با عینک ته استکانی بیرون آمد .
پسر : سلام ،آقای خسروی
خسروی : سلام ، امینی جان ! درسا خوب پیش میره ؟
امینی: راستش هنوز...
خسروی : پس هنوز مشغول جمع و جور کردن و بیرون اوردن وسایلتون هستید .. اشکال نداره ... رو کرد به سامیار و آریا ، آن دو نزدیک رفتند ، دستش را روی شانه سامیار گذاشت و ادامه داد : خوب من هم کار خاصی نداشتم ، فقط اومدم این دو تا هم اتاقی جدیدتون رو بهتون معرفی کتم و برم ... با هم بسازید دیگه ... سامیار و آریا را به داخل اتاق راهنمایی کرد و رفت .
سامیار وارد اتاق که شد ، ساکش را روی تخت خالی کنارش گذاشت : سلااااام به همگی ! من سامیارم این رفیقمون هم آریا
هر دو نفری که روی تختشان مشغول درس خواندن بودند ، بلند شدند .
امینی : خوشبختم ، من احسانم ، این دوستم هم سعید .
سعید با سامیار و آریا دست داد : خوش اومدید .
آریا ساکش را روی طبقه دوم تخت سامیار انداخت و روی صندلی کنار اتاق نشست ، سامیار هم روی صندلی کنارش .
سامیار : خوب برنامه امروز چیه :
احسان : امروز در اختیار خودیم ، برنامه خاصی نیست .
سعید : امروز رو گذاشتن واسه جا افتادن و چیدن وسایل .
سامیار : کار بسیار خوبی کردند . پس امروز که بیکاریم ، خودمون رو یه کم سرگرم میکنیم ... آریا ، ساکم رو از روی تختم میاری؟
آریا ساک سامیار را برداشت و به او داد ،.
سامیار از داخل ساکش ، چیزی شبیه واکمن دراورد و بعد از اینکه دو باتری داخلش گذاشت ، روشنش کرد .
آریا : این چیه ؟ واکمنه ؟
سامیار : نه ! اگه گفتید .
سعید :رادیو ؟
سامیار :نُچــ ...
احسان : ام پی تیری پلیر ؟
سامیار : آخه ام پی تیری پلیر انقدر بزرگه ؟
احسان : خوی پس چیه ؟
سامیار : تلویزیون .
سعید : تلوزیون ؟ مگه نگفتند ممنوعه؟
سامیار:خوب ممنوع باشه ، مگه میخوان چیکارمون کنند ؟ بندازنمون بازداشتگاه ؟یا اضافه خدمت بزنند واسمون ؟ فوقش ازمون میگیرنش روز آخر پسش میدن .
آریا: تلویزیون انقدری ندیده بودم ، از کجا خریدی؟
سامیار : چینیه ، بابام اورده .
سعید: خیلی باحاله ، فقط مواظب باش ...
سامیار : آقا جون نترس ، گفتم که هیچی نمیشه . ما توی آموزشیمون ، گوشی و سیگار میاوردیم آب از آب تکون نمی خورد ، اینجا که کاری نمی تونند بکنند .
احسان : جدی ؟
آریا آرام به سامیار : حالا اینارو نمی خواد شیرشون کنی .
سامیار : باید بدونند که چیزی نیست ، چرا الکی بترسن خوب ؟ ... ببینید ! اصلا این تهدید ها رو جدی نگیرید ... بیایید دور همی فیلم ببینیم .
سعید و احسان هم با ترس و تردید به طرف سامیار آمدند تا تلویزیون ببینند .
سامیار و آریا به همراه دو هم اتاقیشان داخل یکی از کلاسهای اردوگاه مشغول درس خواندن بودند که گوشی سامیار زنگ خورد
آریا : تو چرا گوشیت رو اوردی اینجا؟
سعید : اصلا ممنوعه گوشی !
احسان : اگه ببینند!
سامیار گوشی اش را برداشت ، از جایش بلند شد : ول کنید این مسخره بازیا رو ! خوب آدمه ..کار واجبش دارن یه موقع ، از کلاس بیرون رفت و گوشی اش را با صدای آرام و کش داری جواب داد : سلااااااااااام ...عزیزم!
=======================
آریا با احسان و سعید همچنان مشغول تست زدن و رفع اشکال بود ، که صدای غر شکمش به او فهماند که گرسنه اش است .
آریا : من گشنم شد ... مگه ساعت چنده ؟
سعید نگاهی به یاعت مچی اش انداخت : یه ربع به یک ...
احسان : نیم ساعت دیگه وقت نماز و نهاره
آریا : میگم ! الکی گشنم نشده پس ... نگاهش به صندلی خالی سامیار افتاد .. ا! سامیار کجاست ؟
سعید : تلفنش که زنگ خورد رفت ...
آریا: اونکه ده صبح بود .. یعنی از اون موقع برنگشته ؟
احسان : فکر نکنم ...
آریا وسایلش را جمع کرد و از کلاس خارج شد و به دنبال سامیار گشت ، در هیچ کدام از اتاق ها نبود ، یعنی از اردوگاه خارج شده بود ؟ داشت از ساختمان بیرون میرفت که یادش افتاد به یکی از کلاسهایی را که انتهای راهروی سمت راست بود سر نزده
هر چه به کلاس نزدیک تر میشد صدای سامیار واضح تر به گوشش میرسید ، پس درست حدس زده بود ، در کلاس را به آرامی باز کرد و وارد شد ، سامیار روی صندلی معلم ، پای تخته نشسته بود و هفت ، هشت تا از بچه ها پشت صندلی هایشان نشسته و محو صحبت های سامیار بودند و با دیدن آریا ، حواسشان به سمت در کلاس رفت ، سامیار صحبتش را قطع کرد و به در کلاس که سمت راستش بود نگاه کرد ، با دیدن آریا لبخندی به لبش نشست .
سامیار : به ! آقا آریای خودمون . بیا داخل ... خجالت نکش ، بچه ها از خودمونن .
آریا : با شک و تردید با سر سلامی به بچه های داخل کلاس کرد و به کنار سامیار رفت ، سامیار هم از روی صندلیش بلند شد و گفت : خوب دوستان ، همونطور که گفتم این آقا ، آقای آریا رفیعا هستند ، از دوستان دوران خدمت ، و کسی که شب اول آموزشی یه سوتی خیلی بزرگ داد .
بعد از این جمله سامیار ، همه کلاس از خنده منفجر شد ... آریا متعجب در گوش سامیار گفت :مگه چی گفتی واسه اینا؟
سامیار:هیچی .. دارم واسشون از خاطرات دوران خدمت میگم ... شب اول آموزشی یادته چه سوتی ای دادی ؟
آریا : نه .. اصلا .
سامیار : خوب الان برات یاداوری میکنم !
از سکوی پای تخته پایین آمد و در حالیکه دستانش را به هم می میالید با ژستی معلم گونه شروع کرد به صحبت : آره بچه ها ! شب اول آموزشیمون بود .. همه بچه ها از نظر روحی درب و داغون بودند و ساعت نه و نیم بود که خاموشی رو زدند ، همگی خوابیدیم .. اما مگه خوابمون میبرد؟ یه دفعه پنج دقیقه بعد ، ارشدمون اومد توی آسایشگاه ... تهدید کرد ، که بعد از خاموشی جیک کسی نباید در بیاد ، حتی اگر مار توی رختخوابش دید ... که اگه صدایی بشنوه ، صد تا پا مرغی رو شاخشه ..اونم برای همه ... چون اینجا یه شعار داره : تشویق برای یکی .... تنبیه برای همه . ... این رو گفت و رفت . ... چند دقیقه ای گذشت که باز برگشت ، اومد و با یه لحن خیلی آروم و مهربون گفت : بچه ها .. اینجا کسی توی کار با کامپیوتر چیزی بارش هست ؟ آخه فرمانده گردان میخواد اطلاعات بچه ها رو وارد کامپیوتر کنه ، هر کسی هم این کار رو بکنه ، 48 ساعت مرخصی تشویقی میگیره
یکی از بچه ها که جذب خاطره سامیار شده بود با هیجان گفت : ای ول ! چه ارشد مهربونی داشتید !
سامیار: اووه ! تازه کجاشو دیدی ؟! ... آقا بعد اینکه این سوال رو کرد یه دفه از آخر آسایشگاه یه صدا اومد ، که من بلدم .
چشمتون روز بعد نبینه ! تا این صدا شنیده شد ، ارشدمون که داشت از آسایشگاه مبرفت بیرون ، با ذوق برگشت و گفت همه از تختاتون بیایید پایین ... پرسیدیم آخه چرا؟ .. اونم با بدجنسی تمام جواب داد : مگه نگفتم که بعد از خاموشی صحبت نکنید؟
یکی دیگه از بچه ها با هیجان پرسید : بعدش چی شد ؟
آریا با حرص نگاهی به پسرک انداخت و در دلش گفت : آخه تورو چه به خاطرات خدمت ما .. بشین درست رو بخون .
سامیار جواب پسر را داد : هیچی دیگه ، با اجازتون صد و پنجاه تا پا مرغی رفتیم ... و همش رو مدیون آقا آریاییم که اونشب اعلام آمادگی کار با کامپیوتر کرده بودند !

آریا تا بناگوشش قرمز شده بود ، نمی دانست از خجالت بود یا عصبانیت ، شایدم از ناراحتی اش بود ، تمام نیرویش را جمع کرد و شروع کرد به صحبت : اتفاقه دیگه ! پیش میاد ، اگه من نمیگفتم یکی دیگه میگفت .. اصلا شاید خود سامیار این سوتی رو میداد
سامیار : من غلط میکردم با تو ! مگه مرض داشتم کاری رو که بلد نبودم رو بگم بلدم ؟
آریا : خوب .. دیگه بسه ... بچه ها ببخشید اگه وقت درس خوندنتون رو گرفتیم ... بعد با اخم رو کرد به سامیار ، بیا بریم .
سامیار :کجا؟ من هنوز جلسه توجیهیم تموم نشده با این بچه ها .
آریا : توجیهی مسخره بازی ؟
سامیار رو کرد به بچه ها : بچه ها با عرض پوزش .. من یه چند دقیقه ای برم بیرون ، این دوستمون رو توجیه کنم ، برمیگردم واسه ادامه توجیه شما ... با آریا از کلاس خارج شد ، در را پشت سرش بست و به دنبال آریا که شاکیانه به حیاط اردوگاه میرفت ، افتاد . .... وارد حیاط که شدند ، آریا از سرعتش کم کرد ، تا سامیار هم به او رسید .
سامیار نفس نفس زنان شروع کرد به بد وبیراه گفتن : ای ..بمیری که نفسم رو گرفتی ، آخه بز ! تو چرا یه دفه ای قاطی میکنی ؟ ... اون از اون که عین اجل معلق اومدی سر کلاسی که من نشسته بودم ، بعد هم جلو بچه ها شروع کردی به امر و نهی کردن به من ... من که میدونم چه مرگته !!! حسودیت میشه ...
آریا لبخندی زد : آخه به چی تو حسودیم میشه ؟!
سامیار : خیلی چیزام !
آریا : یکیش رو بگو ببینم !
سامیار : اینکه اجتماعیم و سریع با جمع اخت میشم ، ولی تو نمیتونی ...
راست میگفت ، یکی از چیزایی که نداشت و واقعا به سامیار حسودی میکرد همین بود .
آریا : خوب یکی دیگه ؟
سامیار : ابرو هام !
آریا جا خورد ... این را دیگر از کجا می دانست ! ... خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد که چهره اش تابلو نباشد .
آریا : این چرت و پرتا چیه میگی ؟
سامیار : هه ! جا خوردی ؟ نه ؟ فکر کردی اون نگاههای پر از حسرتت ، به ابرو هام رو متوجه نمیشم ؟ دیلاق ابرو پاچه بزی!
آریا لبانش را تر کرد تا اعتراف کند ، سامیار نگذاشت : قیافش رو مثل میت نشسته شده ...شوخی کردم خوب !
آریا نفس راحتی کشید و خدا را برای خشک شدن لبانش ، شکر کرد ... چون اگر نمی خواست خیسشان کند ... قبل از اعتراف سامیار به حسودی اش اعتراف کرده بود و تا عمر داشت سوژه سامیار میشد .
سامیار : اووووووووووووووی ! چرا رفتی تو هپروت ؟ بگو چیکارم داشتی ؟
آریا به خودش آمد : میخواستم بگم یادت نره واسه چی اومدیم اینجا .
سامیار : همین ؟ تو این همه من رو کشوندی اینجا مکه همین رو بگی؟
آریا : لوس نشو سامیار ؛ یه ذره فکر کن ... امروز فقط یه ساعت نشستی پای درس ، بعدش رفتی بیرون تا الان ، درس که نخوندی هیچ .. اومدی مخ این چند نفرم که میخوان درس بخونند با چرت و پرتات به کار گرفتی .
سامیار : ببین .. من موتورم دیر روشن میشه ... تا وقتی هم که با همه بچه های اینجا رفیق نشم نمی تونم تمرکز کنم ، تو یه فردا رو هم فرصت بده ، میشینیم با هم عین بنز میخونیم ..خوبه ؟!
آریا : نمی دونم چی بگم ... باشه .
آریا وقتی درسش تمام شد ، برای استراحت از کلاس بیرون آمد ؛ خبری از سامیار نبود ... از صبح ندیده بودش ... به همان کلاسی دیروزی رفت ، در کلاس را که باز کرد جا خورد ، جمعیت کلاس بیشتر شده بود ، بیست نفری شده بودند ، و این جمعیت نسبت به کل جمعیت بچه های اردو که سی نفر بودند خیلی بود ، بچه ها شاد شده بودند و پر انرژی ، همه ریخته بودند سر سامیار و سوال میکردند ... آریا نشنید چه سوالی بود ، اما سامیار جواب داد :بله ! چرا نمی تونی ؟! من خودم با دوستم یه روز در میون تودوران خدمت میپیچوندیم و از پادگان میزدیم بیرون ، کسی هم نمیفهمید ، اصلا پاشید برییم با ماشین یه چرخی بزنیم
آریا بدون اینکه سامیار متوجه بشود از کلاس دور شد و رفت به اتاقش ، تا در این وقت استراحت کمی بخوابد .
با سروصدایی از خواب پرید ، سروصدایی که بیشتر به بزن و بکوب شبیه بود ، از اتاق بیرون آمد و به سمت کلاسی که این دوروزه پاتوق سامیار شده بود رفت ، خبری نبود ... صدا از بیرون می آمد از ساختمان بیرون آمد شلوغی از سلف اردو گاه که چسبیده به ساختمان بود ؛ می آمد ، به سلف رفت و آرام در را باز کرد ، چه می دید !تقریبا همه بچه های اردوگاه جمع شده بودند توی سلف و با راهنمایی های سامیار شعری را هم خوانی میکردند ...
سامیار با دیدن آریا با لبخندی اورا به داخل دعوت کرد ، آریا هم که خود را حریف سامیار نمی دید بدون هیچ حرفی به کنارش رفت
سامیار: خوش اومدی ! بیا که به موقع رسیدی
آریا : داری چیکار میکنی ؟
سامیار : اریم یه سرود میسازیم واسه بچه هایی که کنکور قبول نمیشند .
آریا : بعد از خسروی اجازه گرفتید ؟
سامیار خنده ای کرد : به ! کجای کاری ؟!! بنده خدا رو صبح بهش زنگ زدند گفتند که خانمش مریضه ، اونهم اومد پیش من و گفت تا جانشینش برسه اردوگاه رو اداره کنم !
آریا جا خورد : شوخی می کنی؟
سامیار : نه به خدا ! جدی میگم ! منم گفتم حالا که اردوگاه دست خودمونه ، تا نفر جدید نیومده یه استفاده ای کرده باشیم
آریا همچنان مات و مبهوت به سامیار نگاه میکرد ، سامیار اما بدون توجه به نگاه آریا ، رو کرد به بچه ها : خوب بچه ها با علامت من شروع کنید تا این دوستمون هم ببینه چقدر استعداد داریم ... سه ، دو ، یک ... شروع ، بعد رو کردبه آریا : این قسمت اول شعر از زبون بابای کسیه که قبول نشده ... بچه ها هم خواندند :
درسی نخوندی بی حواس ... انگار اثر نداشت کلاس ... نگفتی خرجش با باباس .... غصه نخور ، باشه سال بعد !
گفتی که چاره کلاسه ... هر کی نره بی کلاسه ... دوستم باهام هم کلاسه ...... غصه نخور باشه سال بعد .
سامیار با علامت خواندن بچه ها را قطع کرد و رو کرد به آریا : حالا این تیکه از زبون کسیه که قبول نشده ، بچه ها !
جیبت دیگه از پول پر نیست ... کارت دیگه به من غر نیست ... تو حرف نمی زنی باهام ... چیزی نمیگیری برام
خونه تو برای من انگار دیگه جا نداره .... دوستم نداری میدونم ... این دیگه چرا نداره ....
سامیار : خوب چطور بود ؟
آریا که با دیدن این همه انرژی سامیار کم اورده بود : عالی بود .. فقط آخرش چی میشه ؟
سامیار : به ! آخر به این واضحی .. طرف از خونه فرار میکنه دیگه ... میره گوشه پارک می افته
آریا : حالا چرا انقدر تلخ ؟!
سامیار آهی تلخ کشید و گفت : زندگیه دیگه تلخی داره ..شیرینی داره ..همه چی داره ... خوب بچه ها بساط رو جمع کنید که کم کم وقت شام بعد هم شب نشینیه !
آریا : شب نشینی ؟!.... پس خواب چی میشه ؟
سامیار : واسه خواب همیشه وقت هست ، اما واسه شب نشینی ..فقط همین امشب
========================
بچه ها شامشان را خورده بودند و برای استراحت به اتاق هایشان رفته بوند ، آریا به همراه سعید و احسان در تخت خایشان دراز کشیده بودند و مشغول در س خواندن بودند و طبق معمول ، خبری از سامیار نبود .
اتاق در سکوت محض بود که یکباره در اتاق باز شد و سامیار وارد شد : با عرض معذرت خدمت دوستان درسخون ! آقا سعید شما دیابت داشتی .. درسته ؟
سعید کتابش را کنار گذاشت و جواب داد : آره چطور مگه ؟
سامیار : هیچی ، می خواستم بدونم تزریق هم میکنی ؟
سعید :آره ..باید انسلین تزریق کنم
سامیار : بعد ، برای تزریقت چیزی هم که بخوای باهاش سوزن سرنگت رو ضذ عفونی کنی داری دیگه ؟
سعید : آره ، با الکل ضد عفونی میکنم .
سامیار برق شادی در چشمانش درخشید : این الکت رو میدی من ؟
سعید با تعجب : می خوای چیکار ؟
سامیار: یه کار خیلی باحال میخوام باهاش بکنم ، شیرین کاری ... می دیش ؟
سعید از روی تختش بلند شد و به سراغ ساک زیر تختش رفت : فقط کم استفاده کنا ... همین یکی رو دارم .
سامیار : باشه ..نترس!
شیشه الکل را از سعید گرفت و سریع چراغ ها رو خاموش کرد : فقط داشته باشید ! ... فندکی از جیبش دراورد که اعتراض آریا را به همراه داشت : فندک از کجا اوردی ؟
سامیار : از بچه های اتاق بغلی گرفتم ، نترس من سیگاری نمیشم ... میز گرد کوچکی را که کنار اتاق بود برداشت و به میان اتاق آورد ، شیشه الکل را باز کرد و دور تا دور میز ریخت ، فندکش را روشن کرد و نزدیک میز آورد ، دور تا دور میز به یک باره گر گرفت ، مثل حلقه های آتشین در سیرک ها شده بود !
سامیار:حال کردین ! دیدین چه باحاله ...
سعید به سمت سامیار رفت :می دیش من ؟ می خوام امتحان کنم
سامیار : نه دیگه ... چه فرقی میکنه من این کار رو بکنم یا تو ؟ مهم این آتیش خوشگلشه ... من رو که میبینی کلی توی این کار تجربه دارم .
سعید : نه ... قول میدم مراقب باشم.
سامیار در مقابل اصرار سعید کوتاه آمد ؛ شیشه الکل ، با فندک را به او داد : فقط مواظب باش .
سعید با سر به سامیار خیالت جمع باشه ای گفت و الکل را دور میز ریخت و فندک را روشن کرد ، فندک را که نزدیک میز برد در اتاق به شدت باز شد و اول شیشه الکل و سپس فندک ، از دستش به زمین افتاد و فرش اتاق گر گرفت ، همه بهت زده ، نمی دانستند که به پسری که بی هوا وارد شده بود نگاه کنند یا به فرشی که داشت میسوخت ، پسر نگاهی به دور و برش انداخت و به سختی و با لکنت حرفش را زد : مـ مــــ میخّواسستّم ب بـــگّم ... آقّای نورری اومّده .... جمله را گفت و فرار کرد .
بچه های اتاق بدون توجه به صحبت پسر ، پتوهایشان را روی آتش انداختند و خاموشش کردند .
آریا که تازه یاد صحبت پسر افتاد از بچه ها پرسید : این آقای نوری کیه ؟
احسان وحشت زده ، هم از آتش وزی ، هم خبر آمدن نوری گفت : ناظممونه ...
سعید : خیلی آدم سختگیریه به جای خسروی اومده...پس توی این چند روز ، پدرمون در اومده
سامیار : بی خود کرده بخواد کسی رو ...
صحبت سامیار تمام نشده بود که در اتاق باز شد و مردی مسن ، کم مو و قدی متوسط واد اتاق شد و با اخم به اتاق دود گرفته نگریست .
نوری : خوب ... چی شده این موقع شبی ؟آتیش سوزی راه انداختید ؟ ... همه تون بیایید بیرون ، از اتاق بیرون رفت و احسان و سعید ، وحشت زده به دنبال سامیار و آریا ، آمدند از اتاق بیرون بیایند که ، نوری برگشت : یادم رفت بگم ... با همه وسایل بیایید
سعید و احسان که وارفتند ، سامیار که حال این دو را خیلی خراب دید مشغول دلداری دادنشان شد : اصلا غصه نخورید ، الان میرم درستش میکنم ..
سعید : آخه کار من بوده ، اگه بفهمه .. از اینجا که سهله ، از مدرسه اخراجم میکنه .
سامیار : تو نگران نباش ... شما ! با هردو تا تونم .. دست به وسایلتون نمیزنید ، از اتاقم بیرون نمیایید .روشنه ؟
احسان : آخه خود آقای نوری گفت .
سامیار : میخواد هر کی گفته باشه .. همین جا باشید ... رو کرد به آریا : بریم .
==========================
احسان و سعید با دلهره ، چشم به در بودند تا ببینند نتیجه صحبتهای سامیار و آریا با نوری چه میشود ، نگاهشان به در بود که سامیار و آریا وارد شدند ...
احسان از جایش بلند شد و به سمتشان رفت و با نگرانی پرسید : چی شد ؟
آریا : اخراج شدیم !
سعید رنگش پرید : جددددد ی ؟
سامیار با لبخند جوابش را داد : آره ... به همین راحتی ... من و آریا اخراج شدیم
سعید : پس من چی ؟
سامیار : مگه تو کاری کرده بودی ؟
نوری دوباره به اتاقشان آمد : خوب رفیعا و ماندگار ، وسایلتون رو جمع کنید و برید .
سامیار و آریا وسایلشان را جمع کردند و رفتند ... نوری نگاهی به اتاق انداحت و گفت : خوب شما که دیدید این دو نفر اتاق رو آتیش زدند چرا چیزی به من نگفتید ؟ ... اتاق را ترک کرد
سعید و احسان با تعجب به همدیگر نگاه کردند


در طول راه اردوگاه تا تهران ، سامیار مشغول رانندگی بود ، آریا هم با چشمانی بسته به صندلی اش تکیه داده بود .
سامیار که از این سکوت خسته شده بود ، نگاهی به آریا کرد و با دیدن تکان خوردن پلک هایش فهمید که خواب نیست
با صدای بلند گفت : ای بابا !
آریا تکانی خورد و چشمانش را باز کرد دستش را روی سینه اش گذاشت و با اخم گفت : چته دیوونه ؟ قلبم وایساد
سامیار بدون اینکه نگاهی به آریا بیندازد ، خیره به جاده تاریک جواب داد : همینیه که هست ... رانندت که نیستم ، چه گناهی کردم که توی این ماشین ساکت ، لااقل یه ضبط میذاشتی تو ماشینت یه چهارتا آهنگ گوش بدیم دلمون واشه ، اونم این موقع شب رنندگی کنم ..بعد تو چرت بزنی ؟ هان ؟
آریا : نذار بگم چه گناهی کردی ! میخوای دلیل از اردو اومدنمون رو برات توضیح بدم ؟!
سامیار: وااای نه تو روخدا . حوصله غر زدن ها و نصیحت هات رو ندارم .. بکپی بهتره .
آریا : حالا که اینجور شد ، دیگه نمیخوابم
سامیار :جهنم ! نخواب
آریا : چقدر دیگه مونده ؟
سامیار : چشمات رو باز کنی میفهمی ... همین 5 دقیقه پیش عوارضی رو رد کردیم .
آریا : پس فکر کنم تا خونه یه ساعتی راه باشه ، نه ؟
سامیار : آره دیگه ، نگاهی به ساعت جلوی داشبورد ماشین کرد : ایشالا 12 خونه ایم .
آریا : تو گشنت نیست ؟
سامیار : آخ گفتی .. چرا گشنمه .
آریا خنده ای کرد و گفت : یعنی من ازت نمی پرسیدم چیزی نمیگفتی ؟!
سامیار : نه .
آریا : بعد واسه چی اونوقت ؟
سامیار: روم نمی شد خوب !
آریا : آهان ! یعنی شما خجالتی تشریف داریــد .
سامیار : ... و ماخوذ به حیا !
آریا : بر منکرش لعنت ! ... با نگاهش به دنبال جایی برای شام گشت و بالاخره ،جایی را پیدا کرد .: سامیار همین جا وایسا بریم یه چیزی بخوریم .
سامیار هم جای پارکی پیدا کرد و ایستاد : ای کارد بخوره به شیکمت که از اول راه گفتی گشنمه ! پاشو بریم شامت رو بخور که دیگه به جونم غر نزنی ، ... سوییچ را به آریا پرت کرد : از اینجا به بعد هم خودت برون .
آریا سوییچ را درجیبش گذاشت و با آریا به سمت ساندویچ فروشی رفتند ، هنوز پایشان را داخل ساندویچی نگذاشته بودند که از پشت سرشان صدای موتوری شنیدند و افتاد کسی روی زمین ، هر دو برگشتند ، پیرمردی به روی زمین افتاده بود و کیفم ، کیفم میگفت ... آریا به سمت موتوری دوید ، سامیار هم به دنبالش ، موتوری همچنان داشت در پیاده رو میراند ، تا اینکه روبرویش دو تا ستون کوچک سبز شدند ،برای رد شدن از بین آنها ، سرعتش را که کم کرد آریا و بعد هم سامیار خودشان را به او رساندند ، موتوری هم از ترسش کیف را به زمین انداخت و گازش را گرفت و رفت .
سامیار و آریا با کیف پیرمرد به سمت جمعیتی که دور تا دور پیرمرد جمع شده بودند رفتند .
سامیار : آقا ! برید کنار ، بنده خدا اینجوری که نفسش میگیره ... ، یکی از افراد تا چشمش به سامیار و کیف دردستش افتاد سریع کنار رفت و گفت : برید کنار ، ساکش رو پس گرفته ..
همه از دور پیرمرد پخش شدند و به سمت سامیار و آریا رفتند .

پیرمرد خوشحال از جایش بلند شد : دستتون درد نکنه جوونا ! خدا خیرتون بده . نمی دونید چه لطفی کردین بهم ، همه زندگیم تو این کیف بود .
آریا : خواهش میکنم ، کاری نکردیم .
سامیار : راست میگه ، انجام وظیفه بوده ... رو کرد به آریا ..چند ضربه به شکمش زد : خوب بریم یه چیزی بریزیم تو این خندق بلا
آریا تا در ساندویچ فروشی را باز کرد ، صدای پیرمرد را شنید .
پیرمرد : صبرکنید .
با سامیار دوباره به سمت پیرمرد رفتند .
سامیار : کمکی از دستمون برمیاد ؟
پیرمرد که در حال جستجوی کیفش بود ، بسته ای را دراورد و به سمت آنها گرفت : این هم یه چیز ناقابل ، به خاطر کمک امشبتون . اصلا هم تعارف نمی خواد ، چون باید ازم قبولش کنید .
آریا و سامیار که منتظر بودند ازشان پول شام بگیرد ، هم جا خوردند ، هم شرمنده شدند ، مثل همیشه سامیار زودتر به حرف آمد : شرمنده کردید! بسته را گرفت و مشغول باز کردنش شد .
آریا هم که حواسش به باز شدن هدیه بود گفت : خیلی ممنون ،...سرش را بالا آورد تا بقیه تشکرش را چشم در چشم بکند ، اما.... پیرمرد رفته بود .
... بالاخره باااااااااااز شد ...هورااااا
آریا به سمت سامیار برگشت ، یک ساعت مچی نسبتا جدید ، با یک دفترچه دستش بود .
آریا با تعجب پرسید : ساعته ؟!
سامیار : پ نه پ ! بمب اتمه ، برای اینکه از دستمون نیفته ، دنیا بره رو هوا ، محض احتیاط دو تا هم بند این ور و اونورش گذاشتند که ببندیم به دستمون ، خوب ساعته دیگه ..پرسیدن داره ؟ حالا بیا تا اتفاق دیگه ای پیش نیومده ، بریم این شکممون رو سیر کنیم .
هردو وارد ساندویچی شدند و پشت تنها میز خالی که اتفاقا دونفره هم بود ، نشستند .
آریا : اون دفترچه هه چیه ؟
سامیار : فکر کنم گارانتی مارانتیش باشه ، من که زیاد از ساعته خوشم نیومد ، به نظرم همچین مالی نیست ، یه جورایی ظریفه .. دخترونه میزنه ساعتم خودم رو بیشتر دوست دارم ، تازه مال خودم اصل سوییسه .... بیا این مال خودت ، ساعت را روی میز سر داد به سمت آریا .
آریا : که ساعتت اصل سوییسه ؟ مثل اینکه هردوتا مون ساعتمون رو از یه دست فروش خریدیم ها !
سامیار : راست میگی؟ .. یعنی ساعت تو هم اصل سوییسه؟
سامیار بعد از اینکه صبحانه اش را خورد و دلیل زود آمدنش از اردوی کنکور را برای خانواده تعریف کرد ، به اتاقش رفت ، می خواست از عکس العمل خانواده آریا هم باخبر شود ، حدس میزد دعوای جانانه ای به راه افتاده ... روی تختش نشست و شماره آریا را گرفت ...
آریا : الو ؟
سامیار : به سلااااام ! آقا آریای خودمون ... اونجا هم مگه موبایل آنتن میده ؟
آریا : سلام ... کجا ؟
سامیار : جهنم دیگه ... مگه تو الان نوی جهنم نیستی ؟
آریا : بیمزه ... فکر کردم کجا رو میگه ... حالا واسه چی باید توی جهنم باشم ؟
سامیار: بخاطر اینکه حتما با مادرت دعوات شده و تو گفتی دیگه کنکور نمی دم ، اونم گفته به جهنم ... می دونی که ! دعاهای مادرا زود میگیره .
آریا : آقارو ... چه فکرایی کرده ! نه بابا ... بهش گفتم جو اردو جالب نبود برگشتیم ، اونم گفت خوب بشین توی خونه بخون .
سامیار : چقدر بد ... من رو باش زنگ زدم ازت خبرای هیجان انگیز بگیرم .
آریا : میای بریم کتابخونه ؟
سامیار : تو این تعطیلات عید ؟
آریا : اولا امروز پنجمه و ادارات باز شدند ، دوما آره یه کتابخونه میشناسم که مال یکی از اداره هاست و از امروز بازه .
سامیار کش و قوسی به خودش داد و خمیازه ای کشید : آخه می دونی .. حسش نیست .
آریا : حالا تو کتابات رو بردار ، باهم میریم تا کتابخونه ، اگه حلش رو داشتی که درست رو میخونی ، اگرم که نه .. خوب میریم گردش ، چیفت نمیاد ؟هوای به این عالی ای ... ؟
سامیار : باشه ، دیگه چون اصرار میکنی ...
آریا : پس من تا یه ربع دیگه دم در خونتونم .
سامیار گوشی اش را قطع کرد و آن را به روی تختش انداخت ، از داخل کمدش پیرهن و شلوارش را برداشت و پوشید ، یک لنگه جورابش را هم ... اما لنگه دوم را هر چه گشت پیدا نکرد ... ناامید ، رفت سراغ یک جفت جوراب دیگر ، که در اتاقش باز شد و سمیرا روزنامه به دست ، باذوق داخل آمد خوشحالی کنان گفت : پیدا کردم ..پیدا کردم .
سامیار سرش را از کشویش بالا آورد : اولا اون یافتم ...یافتمه ...نه پیدا کردم ، دوما این رو ارشمیدش چندین سال پیش ،در یک شرایط خیلی سخت یافت و تموم شد رفت ... دوما جدی ؟! پیدا کردی ؟ می دونی چقدر دنبالش میگشتم ...دیگه میخواستم عوضش کنم برم سراغ یکی دیگه .
سمیرا که از تب و تاب افتاده بود کنار تخت سامیار نشست : چی میگی تو ؟
سامیار : مگه لنگه جورابم رو نیافتی ؟ یا به قول خودت پیدا نکردی ؟
سمیرا : بی مزه ...حالا خوبه فکر و ذکرت کنکوره ، من رو باش رفتم تو روزنامه براش چی پیدا کردم ...
سامیار کشویش را بست و از روی زمین بلند شد : چی پیدا کردی ؟
سمیرا : یه راه خوب برای فرار از کنکور
سامیار : چی میگی ؟!
سمیرا : شانس آوردی ها ! من این روزنامه رو خریده بودم تا توش برنامه سینماها رو ببینم ... که چشمم به این خورد
سامیار: پس بگوووووووووو .من رو باش فکر کردم واسه من رفتی روزنامه بگیری ...نگو دنبال فیلم بودی که با آقا کاظمتون برید
ببینم ؟ شما از این همه سینما رفتن خسته نمیشید ؟ یعنی اصلا حالتون بهم نمی خوره ؟
سمیرا : واااااا! حرفا میزنیا ... کی از سینما رفتن حالش بهم میخوره ؟
سامیار که دید جروبحث در این مورد ، هیچ فایده ای نداره گفت : باشه .. تسلیم ، بگو این راه فرار رو .


سمیرا : اصلا یادم رفته بود ، هی بحث های الکی میکنی ، از موضوع اصلی دور شدیم ، روزنامه لوله شده در دستش را باز کرد و صفحه مورد نظر را آورد و جلوی سامیار گرفت ... بخونش .
سامیار روزنامه را گرفت و با صدای بلند خواند : ورود به دانشگاه ، بدون کنکور ... ، با روشی بسیار جدید و استثنایی دانشجو میپذیریم .
روزنامه را بست : ای وی سمیرا ! توی این یه قرن و خرده ای از عمرت بالاخره واسه یه نفر مفید واقع شدی .
سمیرا با حالت قهر بلند شد : یادم نبود یه جنبه کمک نداری ! رفت و در اتاق را محکم بست .
سامیار بیشتر از اینکه به خاطر از شر کنکور خلاص شدن خوشحال باشد ، از این خوشحال بود که مجبور نبود امروز ، میان تعطیلات عید ، با آریای بی بخار به کتابخانه برود و درس های مزخرف کنکور را بخواند ، نگاهش به ساعت اتاقش افتاد ، طبق قراری که با آریا داشت ، تا چند دقیقه دیگر دم در خانه شان بود ، گوشی اش را برداشت تا قبل از رسیدنش ، خبر راه حل دور زدن کنکور را به او بگوید ، اولین دکمه گوشی اش را که فشرد ، گوشی اش در دستانش لرزید و سپس زنگ خورد ، با دیدن اسم آریا لبخندی زد و خود را روی تختش انداخت : الو ؟
آریا : سلام چطوری ؟
سامیار : حلال زاده ای ها ..همین الان میخواستم بهت بزنگم .
آریا : آره شرمنده دیر شد ، میخواستم بگم من تا پنج دقیقه دیگه تازه میام بیرون .
سامیار پای راستش را روی پای چپش انداخت و گفت : خوب کاری کردی که دیر شد ، من میخواستم بهت زنگ بزنم وبگم که دیگه درس رو بی خیال شیم .
آریا : تو شاید بتونی ..ولی من نمی تونم ..گفتم شرایطم رو که .
سامیار : شرایط من همچین بهتر از تو نیست ، فقط فرقش اینه که به روم نمیارن ...
آریا : پس چرا بی خیال بشیم ؟
سامیار روی تخت نشست : امروز یه روش پیدا کردم که میشه بدون کنکور رفت دانشگاه .
آریا :جدی می گی؟
سامیار : آره بابا ..جدیه قضیه
آریا با ذوق : ببین من تا ده دقیقه دیگه میام دنبالت هم یه گشتی بزنیم ..هم ببینیم این دانشگاه ماجراش چیه .
سامیار : باشه ..بیا .
آریا تلفن را قطع کرد و بشکن زنان از اتاقش خارج شد .



فَصلِ 3


مادرش مشغول جمع و جور کردن خانه بود ، قرار بود خاله اش برای بازدید بیاید ، آرام هم با چهره ای در هم مقابل تلویزیون نشسته بود و کانال عوض میکرد .
آریا به سمتش رفت : چی شده انقدر توهمی ؟ باز با کدوم از دوستات حرفت شده ؟
آرام هم رویش را برگرداند :برو حوصله ندارم .
آریا اخمی زورکی کرد :اییییییییییش ! چه بد اخلاق ... مامان ، این بچه چشه ؟
آرام از روی مبل روبروی تلویزیون بلند شد و کنترل تلویزیون را با حرص به روی مبل پرت کرد : بچه خودتی ! ... به اتاقش رفت و در را پشت سرش محکم بست .
مادرآریا که کارش تمام شده بود نزدیکش آمد و آرام گفت : بیکاری سربه سرش میذاری ؟
آریا:فقط ازش سوال کردم ... اون خودش رو لوس کرد ...حالا چی شده مگه ؟
مادر: هیچی ، دیروز بعد از ظهر که با دوستاش رفته بوده استخر یادش رفته ساعتش رو دربیاره ، امروز صبح از کار افتاده .
آریا : همون ساعتی که دو ماه پیش خریده بود ؟
مادر:آره دیگه ، برای همین ناراحته ، چون میدونه بابات حالا حالا ها براش پول ساعت نمی ده .
آریا یاد اتفاق دیشبش با سامیار افتاد ،ماجرای دزدی از پیرمرد ...پس گرفتم کیفش از کیف قاپ ...در آخر هم تشکر پیرمرد از آنها ، با دادن یک ساعت نه چندان جالب ، که سامیار آن را به او بخشیده بود ، و امروز باید خبر خراب شدن ساعت آرام را میشنید ، چقدر این اتفاقات پشت سرهم و زنجیر وار پیش آمده بودند ... با خوشحالی به مادرش که نمیدانست چند دقیقه است به او با تعجب نگاه می کند گفت : فهمیدم ! ... با هیجان به اتاقش رفت .
با بسته ای کادو شده از اتاقش خارج شد و به اتاق آرام رفت ، در اتاق نیمه باز بود ، تقه ای به در زد و سرش را داخل برد ، آرام که روی تختش دراز کشیده بود ، به طرف در برگشت و با اخم پرسید : چی کار داری ؟
آریا با لبخندی وارد اتاق شد و بسته را به سوی آرام گرفت : بیا ، این مال توئه .
آرام سریع روی تختش نشست و در حالیکه سعی میکرد اخمانش را همچنان در هم نگه دارد بسته را از آریا گرفت و با ذوقی که دیگر نمی توانست کنترلش کند پرسید : حالا چی هست ؟
آریا : بازش کن میفهمی ! ... اینم گفته باشم حوصله ماچ و بوسه ندارما ، چندشم میشه !
آرام که سرگرم باز کردن بسته بود گفت : تحفه ! حالا فک کرده چی برام اورده که بپرم ماچشـ ... وقتی چشمش به ساعت افتاد از خوشحالی جیغی کشید : واااااااااای آریا ! مرسیییییییی ... بلند شد و به سمت آریا رفت .... آریا سریع از اتاق خارج شد : گفتم که ! چندشم میشه ! ... آرام هم با خنده ؛ بی مزه ای گفت و رفت تا ساعت جدیدش را به دستش ببندد .
آریا وارد اتاقش شد و طبق معمول رفت سراغ گوشی اش تا آن را چک کند ، سامیار زنگ زده بود ، تازه یادش آمد که یک ربع پیش باید جلوی در خانه سامیار میبوده ، شماره اش را گرفت ... یک بوق که خورد گوشی اش را جواب داد : ببخشید و زهرمار
آریا با تعجب سلام کرد و گفت : الو ... سامیار منم آریا
سامیار : میدونم ، شعورت نمیرسه من رو یه ربعه جلو در خونمون کاشتی ؟ بیا ببین چه سبز شدم من .
آریا : شرمنده ! یه موضوعی پیش اومد داشتم اون رو حل میکردم .
سامیار : حالا هرچی ، من چیکار کنم ؟
آریا : تا پنج دقیقه دیگه اونجام .
سامیار : فکر کنم تا اون موقع میوه هم داده باشم .. بدو پس .
چند دقیقه بعد ، آریا جلوی خانه سامیار بود ، سامیار هم تا اورا دید با روزنامه لوله شده در دستش به سمت ماشین آریا رفت و سوار شد .
سامیار : انقدر دیر کردی که خودم زنگ زدم .
آریا : اولا سلام ، دوما به کجا زنگ زدی ؟
سامیار که در گیر بستن کمربند بود شاکی گفت : تو هم اول برو این کمربند ماشینت رو درست کن که هم گیر داره ، هم درست قفل نمیشه ، بالاخره کمربندش را بست و ادامه داد : به همین دانشکاهه دیگه .
آریا : بدون کنکوره ؟ خوب شرایطش چی بود ؟
سامیار : هیچی ، گفت تا اواسط شهریور وقت داریم یه فیلم تاریخی ، که یه ربطی به دانشگاه و درس و کنکور داشته باشه بسازیم
آریا : خوب یعنی 5 ماهی وقت داریم
سامیار:آره دیگه .. این فیلم رو تو این 5 ماه میسازی و بعد میره واسه داوری ،سازنده های سه فیلم اول بدون کنکور میرن دانشگاه ؛ هر فیلمی هم حداقل دو تا همکار باید داشته باشه .
آریا : این که عااالیه !
سامیار : عالیه ..آره ..ولی نه سوژه ای داریم .. نه امکانات فیلم برداری ای .
آریا : سوژه پیدا بشه ، بقیه اش حله ... قرار نیست که فیلم واسه اسکار بسازیم که امکانات حرفه ای داشته باشیم !
سامیار : خوب اگه تو میگی امکاناتش جور میشه ، حرفی نیست .
آریا : حالا که خیالمون از کنکور راحت شد ، بریم که ناهار مهمون منی !
آریا گازش را گرفت و رفتند .




تعطیلات عید تمام شده بود و آریا و سامیار موضوع مناسبی برای فیلمی که قرار بود بسازند پیدا نکرده بودند ، بد تر اینکه قرار بود این فیلم مربوط به درس و دانشگاه هم باشد ، که این کارشان را سخت تر می کرد .
تمام سی دی فروشی هایی که آرشیو فیلم های قدیمی داشتند را گشتند اما فیلمی با این موضوع پیدا نکردند .
از دوست و آشنا و فامیل هم کمک گرفته بودند ، اما هیچ کدام موضوع و سوژه ای که به درد کارشان بخورد ، به ذهنشان نرسیده بود ، به همین خاطر ، به پیشنهاد آریا تصمیم گرفتند که به کتابخانه های بزرگ شهر ، سر بزنند شاید داستانی یا تاریخچه ای در مورد آموزش در ایران قدیم پیدا کردند ، چند کتابخانه بزرگ تهران را گشتند ، ولی چیزی پیدا نکردند ، تنها کتابخانه ای که به آن امید داشتند ، کتابخانه ملی بود ... اما آنجا هم کتابی که بر اساس آن بتوانند فیلمی بسازند وجود نداشت ، به همین خاطر ناامید و سرخورده از کتابخانه بیرون آمدند .
سامیار: دارم کم کم به این نتیجه میرسم که این موسسه پذیرش دانشجو بدون کنکور ، سرکاریه .. میبینی که ! توی این چند روز انقدر توی این کتابخونه ها بودیم ، از جلوی هر کتابخونه ای که رد میشم برام دست تکون میدن ... تابلو شدیم رفت !
آریا در حالیکه با دزدگیر ، در ماشین را باز کرد با خنده گفت : پس چرا من تابلو نشدم ؟!
سامیار سوار ماشین شد ، در را هم بست و در حالیکه درگیر بستن کمربندش بود گفت : بمیری با این ماشینت و کمرندای قراضش .... آریا هم به کمکش آمد و بالاخره کمربند سامیار بسته شد ،آریا حرکت کرد و سامیار هم نفسی راحتی کشید و گفت : خوب تو یه چیزی داشتی میگفتی که می خواستم جواب بدم ، ولی این کمربند کوفتی نذاشت .
آریا : ولش کن !
سامیار : من که میدونم سوال رو پیچوندی ! ترسیدی یه جواب دندان شکن بهت بدم ، تا خونه ساکت بمونی !
آریا : حالا هرچی !
سامیار : باشه ، می گذریـــم . ولی اینجور که بوش میاد ، فکر کنم دیگه فیلم سازی رو باید بیخیال بشیم ، تو قید خونوادت رو بزنی ، منم قید آبروم رو ... بیای وردستم ، تو متر کردن خیابونا .
آریا : واقعا ممنون از این همه راهنمایی و ارسال روحیه ات !
سامیار : خواهش میکنم ! اصلا من برای همین روحیه دادن باهاتم .
آریا : بله ... متوجهم ! ... گوشه ای پارک کرد و از ماشین پیاده شد ، سامیار با تعجب نگاهش کرد ، آریا در طرف خود را بست و به سمت در سامیار رفت ، در را باز کرد : نمیای پایین ؟
سامیار که قیافه آدم ترسیده ای را به صورت بامزه ای گرفته بود گفت : اینجا کجاست ؟
آریا هم که از قیافه سامیار خنده اش گرفت بود در را بیشتر باز کرد و دست سامیار را کشید به سمت خودش : پیاده شو می خوایم بریم ناهار .
سامیار دست آریا را پس زد و آخ جووووونی گفت و از ماشین پیاده شد : خوب می مردی زودتر میگفتی !
با هم به سمت رستوران رفتند ، که گوشی سامیار زنگ خورد ، سامیار هم بدون آن که به گوشی اش جواب بدهد ، سریع خودش را به دیوار یکی از خانه ها چسباند و به آریا هم اشاره کرد تا کنارش بیاید .
گوشی سامیار هم چنان زنگ میخورد ، آریا با تعجب به کنار سامیار رفت ، سامیار هم که خیالش از بابت آریا راحت شده بود گوشی اش را برداشت و با دین اسم تماس گیرنده لبخندی زد و جواب داد : سلاااااااااااااااااااام ! عزیز دل سامی ، خوبی ؟
...........
سامیار : امشب ؟ نه راستش ، ازشون معذرت خواهی کن
..........
سامیار : ای بابا ! این که ناراحتی نداره ! یعنی تو نمی دونی کلی کنکور ریخته سرم ؟!
..........
سامیار : ایشالا بعد کنکور جبران میکنم
..........
سامیار : منم همین طور ..بااااای ! ... گوشی اش را قطع کرد و به آریا که داشت چپ چپ نگاهش میکرد گفت : چیه ؟ یه آدم متاهل ندیدی؟ که خانوم بچه هاش نگرانش میشن ؟ خوب الناز بود گفت بچه ها یه مهمونی گرفتند با هم بریم که من قبول نکردم .... خیالت راحت شد ؟
آریا : اینا رو که میدونم ..نیازی به گفتنش نبود .
سامیار : هان ؟ پس چرا اینجوری نگام میکنی ؟
آریا : چشمام اینجوریه !
سامیار : پس خدا بیامرزدت ! .. آخه ما یه فامیل داشتیم چشاش اینجوری بود ، هواپیماش سقوط کرد مرد !
آریا : حتما خلبان بوده ؟
سامیار : نه بابا ! مسافر بود .
آریا که نتوانست خنده اش را کنترل کند ، با همان خنده گفت : حالا چرا این گوشیت زنگ خورد چسبیدی به دیوار ؟
سامیار که انگار چیزی به یادش آمده باشد به پیشانی اش زد و گفت : آخ آخ .. که هر چی میکشم از این سمیراست .
چند شب پیش اومد گوشیم رو گرفت ، گفت می خوام برات یه زنگ جدید بریزم ، ما هم گفتیم چه خواهر مهربونی !
گوشیمون رو دادیم بهش ... اونم با ذوق گوشیم رو گرفت و چند دقیقه بعد برگشت و گوشیم رو داد بهم ، همون شبم قرار بود با الناز برم بیرون ، آقا چشما روز بد نبینه ! ساعت نزدیکای نه بود و ما داشتیم قدم زنان با هم صجبت می کردیم که یه دفعه صدای آهنگ ماشین آشغالانس ها هستند که آهنگ کارتون سارا کورو رو میذارن ! بلند شد !
این صدا همانا و افتادن یه پلاستیک آشغال از پنجره یه خونه رو سرم هم همانا !
ببین چجوری جلوش ضایع شدم ! .. بعد که ته و توی قضیه رو دراوردم دیدم این زنگ رو سمیرا واسه خده گذاشته بوده روی گوشیم ، از اون وره از شانس خوب من ، دقیقا از زیر پنجره خونه ای رد شدیم که مال یه پیرزنه بوده و هماهنگ کرده بوده که وقتی این آهنگ رو میشنوه آشغالش رو از پنجره بندازه پایین که اینجوری شد .
آریا که از خنده زیاد اشکهایش را پاک میکرد حقته ای گفت که گوشی اش زنگ خورد ، گوشی اش را جواب داد : الو ؟ سلام مامان ... نه هنوز تازه داریم میریم که بخوریم ...چــــــــــــــی؟ از صبح ؟ ...... موبایلش رو گرفتید؟ ..... دستی در موهایش برد:نمی دونم .... الان خودم رو میرسونم ......خداحافظ. ............ گوشی اش رت قطع کرد و به سمت ماشین برگشت ، سامیار هم متعجب به دنبالش رفت : چی شده سامیار ؟
آریا که به ماشین رسیده بود ، گفت : خواهرم ، آرام از صبح خبری ازش نیست ...
سامیار هم سریع خودش را به ماشین رساند و راه افتادند .

آریا بدون اینکه دقتی کند ، ماشین را وسط کوچه پارک کرد و با سامیار ، سریع از ماشین پیاده شدند و به خانه رفتند ...
مادر سامیار روی مبل گوشه پذیرایی نشسته بود و زیر لب ذکر میگفت ، تا چشمش به آریا و سامیار افتاد چهره اش کمی باز شد و به سمتشان رفت : سلام ، شما چرا افتادی تو زحمت آقا سامیار ؟
سامیار که حالت بسیار جدی و رسمی به خودش گرفته بود پاسخ داد : خواهش میکنم ، انجام وظیفه است ، الانم هر کمکی از دستم بر بیاد در خدمتیم .
مادر آریا لبخند تشکر آمیزی زد و سامیار را به پذیرایی دعوت کرد ، آریا هم به دنبالش رفت و کنار هم نشستند ، مادر آریا هم به آشپزخانه رفت و ذر حالیکه از یجچال چیزی را بیرون می گذاشت ، پرسید : آریا ، ناهار که نخوردید ؟
آریا : نه مامان ... دیگه وقت نشد .
مادرش هم باشه ای گفت و غذایی را که از یجچال دراورده بود روی گاز گذاشت و برگشت ، پیش بچه ها .
سامیار : نمی خواد زحمت بکشید ، شما الان باید استراحت کنید .
مادر آریا : نه چه زحمتی ! غذا رو که پخته بودم ، فقط گذاشتم گرم بشه ...
آریا : خوب حالا بگو از کجا فهمیدی که آرام گم شده ؟
چهره ی مادرش که کمی باز شده بود ، با یادآوری موضوع گم شدن آرام ، باز درهم رفت و شروع کرد به تعریف کردن : امروز ، همون ساعت هشت که تو با بابات رفتید بیرون ، رفتم آرام رو صدا کنم واسه صبحانه ، منم میدونی که ... عادتمه تو اتاق نمیام ، همونجا پشت در چندبار به اتاقش زدم و رفتم ، مثل همیشه منتظر شدم تا خودش از اتاق بیاد بیرون ، رفتم نشستم کتاب خوندن که یه دفعه دیدم ساعت هشت و نیم شده و خبری از آرام نیست ، اونکه حداکثر ده دقیقه بعد از صداکردنش از اتاق میومد بیرون ، نیم ساعت بود که خبری ازش نبود ، شک کردم ... رفتم در اتاقش رو باز کردم دیدم نیست ، گفتم حتما آزمونی چیزی داشتند برای همین صبح زود و بی خبر رفته ، آخه چند بار اینجوری شده بود ... خلاصه تا ساعت 2.30 که همیشه تو خونه بود وایسادم ، اما خبری ازش نشد .. ساعت سه که شد دیگه دلم شور افتاد ، زنگ زدم مدرسشون ..که اونا گفتند اصلا امروز مدرسه نیومده ، بعد به تو زنگ زدم و بابات رو خبر کردم .
آریا که دلشوره عجیبی گرفته بود گفت : الان بابا کجاست ؟
مادر : رفته کلانتری تا مشخصاتش رو بده ... دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بغضش ترکید .
آریا بلند شد و رفت تا مادرش را دلداری بدهد ، که پدرش رسید .
مادر را که کمی آرام شده بود ترک کرد و همراه سامیار به سمت پدرش رفت .
آریا : سلام بابا .
سامیار : سلام آقای رفیعا .. . موفق شدید کاری کنید ؟
پدر ، همانطور که با ناراحتی کتش را از تن در میاورد گفت : کار خاصی که نتونستم بکنم ، مشخصاتش رو دادم بهشون اونا هم گفتند در اسرع وقت بهش رسیدگی میکنند . ... کتش را باناراحتی به روی مبل انداخت و خودش روی مبل کناریش نشست .
*****
هوا تاریک شده بود و همچنان خبری از آرام نبود ، مادر و پدر آریا که دیگر توانی نداشتند و همانجایی که نشسته بودند ، خوابشان برده بود ، سامیار هم نه حرف میزد ، نه کاری میکرد ، با آریا یک چشمشان به در بود و چشم دیگرشان به تلفن و منتظر بودند ، ببینند بالاخره کدامیک از اینها زودتر به صدا در می آیند .
آریا که از این وضعیت خسته شده بود از جایش بلند شد و از سر کلافگی پوووفی کشید و گفت : چای میخوری ؟
سامیار که همچنان به تلفن نگاه میکرد ، بدون اینکه صورتش را به طرف آریا برگرداند ، باصدای آرامی که پدر و مادر آریا بیدار نشوند گفت : آره .. فقط داغ نباشه .
آریا : حالا چرا چشمت رو از این تلفن بر نمی داری ؟
سامیار : میترسم چشمم رو بردارم ازش یهو زنگ بزنه .. مامان ، بابات بیدار شند !
آریا که به سمت آشپزخانه میرفت گفت : نترس بیدار نمیشند ، تو بذار زنگ بزنه ، شاید یه خبری از آرام گرفتیم .
سامیار رویش را برگرداند : باشه ، بلند شد تا به آریا کمک کند ، که زنگ در خانه شان را زدند ... آریا کتری پر از آب جوش را محکم روی گاز گذاشت که چند قطره آب روی دستش افتاد ، اما به آن توجهی نکرد و به سمت در رفت و دید پدر و مادرش هم بیدار شده اند .
آریا : اِ؟ بیدار شدید شما ؟
سامیار : پس میخواتی با این همه سر و صدایی که راه انداختی بخوابند ؟!!! .. بعد رو کرد به آنها ، دست راستش را به سینه گذاشت و با گفتن من از طرف ایشون از شما معذرت می خوام ، تعظیم کوتاهی کرد ... که دوباره زنگ را زدند ، سامیار به دنبال آریا به حیاط رفت و پدر و مادر آریا هم به دنبالشان ...
آریا در راباز کرد و بقیه ، به طوریکه به بیرون دید داشته باشند پشت سرش ایستادند ، آرام با چهره ای به هم ریخته و خسته در مقابل چشمان متعجب بقیه ، سلام زیر لبی ای کرد و به سمت خانه رفت ... بقیه هم با همان نگاه متعجب به دنبالش رفتند .
آرام وارد خانه شد و خودش را روی نزدیکترین مبل انداخت ... بقیه هم با هزاران سوال در ذهن خودشان را به او رساندند .
سامیار که می دانست اگر چند دقیقه ای تاخیر کند ، انقدر از آرام سوال میشود که مجالی برای خداحافظی پیدا نکند ، به همین خاطر نگاهی به ساعتش انداخت ، هشت شب بود ، مخصوصا با صدایی که بقیه بشنوند گفت : اووخ دیر شد ...
آریا جان ، خانم و آقای رفیعا ، خوشحالم که همه چی بخیر گذشت ، آرام خانم خوشحالم که سالمید ... آرام لبخندی از تشکر زد .. سامیار هم خداحافظی کرد و رفت .
مادر آریا : شام می موندی سامیار جان
سامیار : نه ممنون ... دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشم .
پدر آریا : مراحمی ... ولی حالا که داری میری یه زحمتی بکش و خبر پیدا شدن آرام رو به کلانتری بده ، بگو که فردا صبح خودم میام برای توضیح ماجرا .
آریا : پس وایسا میرسونمت ، باید ماشین رو هم بیارم تو پارکینگ ، وسط کوچه گذاشتمش .
به همراه هم بیرون رفتند .
***
آریا ، نیم ساعت بعد برگشت ، پدر و مادرش با هم در مورد اینکه سریال ببینند یا اخبار ، داشتند با هم بحث می کردند ، که با دیدن آریا بحثشان را قطع کردند ، آریا با صدای بلند و پر انرژی گفت : خوب خوب ... این خواهر کوچولوی گم شده ، پیدا شده ما کجاست ؟!
مادر هیسسسی گفت و پدرش گفت : رفته خوابیده .
آریا : شام نخورده ؟
مادر که سعی میکرد صدایش بلند نباشد گفت : آره .. میگفت شام نمی خواد
آریا : نگفت چی شد که گم شد ؟
پدر : چرا ، گفت تو راه مدرسه حالش بد میشه ، خودش میره بیمارستان ، مثل اینکه مسموم شده بوده و گوشیش رو هم که تو خونه جا گذاشته بوده ... دیگه نمی خواسته نگرانمون کنه .
آریا : اینجور که بد تر بود .. داشتیم از نگرانی می مردیم .... به نظر من که حرفاش مشکوکه .. یه جوراییه نمی تونم قبول کنم حرفاش رو .
مادر : حالا هرچی بوده خدا رو شکر که سالم و سلامته ،
آریا به سمت اتاق آرام رفت : ولی من باید اصل ماجرا رو بفهمم .
پدر : آرام خوابیده ، بذار فردا
آریا : نچ ... همین امشب باید بفمم ، ... بدون توجه به صحبتهای پدر و مادرش به آرامی در اتاق را باز کرد و وارد اتاق تاریک آرام شد ، کلید برق را زد و با دیدن درهم رفتن اخمهای آرام ، مطمئن شد که بیداره ، جلو رفت و با حالتی جدی ، دست به سینه بالای سر آرام ایستاد : میدونم که بیداری ... خودت رو به خواب نزن .
آرام با شنیدن صدای آریا سریع چشمهایش را باز کرد و روی تختش نشست : فکر کردم مامان ، بابان
آریا با همان حالتی که ایستاده بود اخمهایش را بیشتر کرد : خوب بگو کجا بودی ؟
آرام با هیجان از روی تختش بلند شد و در اتاقش را چفت کد و برگشت روی تختش نشست : شاید باورت نشه ! ولی یه اتفاق خیلی باورنکرنی برام افتاد !
آریا پوزخندی زد : همین که مسموم شدی و خودت رو رسوندی بیمارستان ؟
آرام : نه بابا ... اون رو که واسه مامان اینا گفتم ، اصل ماجرا یه چیز دیگست .
آریا اخمهایش را از هم باز کرد : مطمئن بودم ، خوب بگو اصل ماجرا رو
آرام : اینجوری که نمی تونم مثل اجل معلق بالا سرم وایسادی ! بشین روی صندلی میز توالتم ... آریا صندلی را که پشتش بود جلو کشید و نشست .
آرام : صبح زود از خواب بیدار شدم ، کارهام رو کردم و آماده رفتن به مدرسه شدم ، ساعتی رو که بهم داده بودی بستم به دستم ، که دیدم از کار افتاده ، هر کاریش کردم درست نشد .
آریا : خوب ؟
آرام : رفتم سراغ جعبش ، دیدم که یه دفترچه توشه ، یه چیزایی توش نوشته بود که به کل یادم رفت واسه چی اومده بودم سراغ دفترچه راهنماش ، خلاصه ... یکی از دستورالعمل هاش رو امتحان کردم ، که یه دفه دیدم افتادم توی یه تونل و با سرعت دارم توش حرکت می کنم .
آریا : تونل ؟! تونل چی بودش اونوقت ؟
آرام : تونل زمان دیگه !


آریا سریع از روی صندلیش بلند شد : من رو مسخره کردی ؟ .. پوزخندی زد و ادامه داد : من رو باش فکر کردم واقعا میخوای اتفاقی رو که برات افتاده رو تعریف کنی .. نمی دونستمـــ ...
آرام : وایسا آریا ، به جون خودم راست میگم .
آریا برگشت ، با تعجب به آرام نگاه کرد ، تابحال جان خودش را قسم نخورده بود ، چشمانش هم نمیگفتند که دروغ می گوید.
آریا : برو جعبش رو بیار ببینم .
آرام ذوق زده از اینکه آریا صحبتهایش را باور کرده ، از کشویش جعبه ساعت را آورد و به آریا داد : بیا بخونش .
آریا هم دفتر چه را گرفت و شروع کرد به نکاه کردن ، دفتر عجیب غریبی بود ، عکسها و نوشته هایش را تابحال جای دیگری ندیده بود ... سرش را بالا آورد و در حالیکه سعی میکرد همچنان جدی باشد گفت : مطمئنی شوخی نمی کنی ؟
آرام : من شوخیم کجا بوده این موقع شب ؟
آریا : خوب حالا به کدوم زمان رفتی ؟
آرام : رفتم توی روز تولدم .... روزی که به دنیا اومدم ...
آریا : یعنی تو رفتی 17 سال پیش ؟
آرام : آره ! انقدر ناز بودم ... تو هم کنار بابا توی بیمارستان نشسته بودی ، هی شیطونی میکردی و پرستاره به بابا میگفت بیمارستان جای بچه نیست ، ولی بابا گوش نمیکرد و از بیمارستان نمی بردت بیرون ! یادته ؟
آریا : یه چیزاییش رو آره ، یادمه که یه خانم پرستار هی با اخم نگام میکرد ، ولی بقیش رو نه ، فقط 5 سالم بوده اون موقع ، بیشتر از این یادم نمیاد ...
آرام : حالا دیدی ؟ دیدی راست گفتم ؟!!! ساعتش را جلوی آریا گرفت و شیشه روی ساعت را باز کرد و صفحه دیگری پر از دگمه مشخص شد ... : ببین ، توی این دفترچه نوشته ، باید روز و ماه و سال تاریخی رو که میخوای بری وارد کنی توش و این دگمه قرمزه رو برنی و ...
آریا : رفتیم که رفتیـــم ! خوب تو چقدر اونجا بودی ؟
آرام : یادم نیست ولی چند روزی اونجا بودم .... بعد که برگشتم ، فهمیدم فقط چند ساعت اینجا نبودم .
آریا : جالبه !
آرام : یادم رفت یه چیزی بگم ، با این ساعت میشه چند نفری هم رفت ...
آریا : چه خوووب ! راستی ! آینده هم میشه رفت ؟
آرام : توی دفترچش که نوشته میشه .
آریا : عالی شد ! بلند شد تا از اتاق بیرون برود .
آرام : کجااا؟
آریا : می رم به سامیار خبر بدم بگم مشکل کنکور حل شد ، میریم دو ماه بعد ، سوالای کنکور رو میبینیم ، بعد خودمون رو آماده میکنیم واسه کنکور .
آرام : اینی که گفتی نمیشه ...
آریا : چرا ؟ مگه نگفتی آینده هم می بره ؟
آرام : می بره ، ولی کار غیر قانونی انجام نمی ده .
آریا : ای بابا ! تو هم با این ساعت پاستوریزت ...
آرام : این که ناراحتی نداره ، تو برو زمان قدیم ، یه سوژه پیدا کن باهاش یه فیلم تاریخی بساز ، یه موضوع علمی آموزشی کنکوری هم بچسبون تنگش ، میشه فیلم تاریخی آموزشی ... به همین راحتی !
آریا ذوقی کرد و باز به سمت در اتاق رفت : خود خودشه ! چرا به عقل خودم نرسیده بود ؟!
آرام : باز داری کجا میری ؟
آریا : می رم به سامیار زنگ بزنم ، بگم فردا پس فردا راهی گذشته ایم .
آرام : منم میام ها ! گفته باشم .
آریا : اصلا فکرش رو نکن ... اولا که کلی درس داری ، دوما میای و باعث دردسر میشی .
آرام : اِ ؟؟؟؟؟ خیلی بی مزه ای ... اگه من نبودم تو چجوری می تونستی طرز کار این ساعت رو پیدا کنی ؟
آرام : خوب مینشستم دفترچه راهنماش رو می خوندم .
آریا کلافه دستی در موهایش برد و گفت : نمی دونم چی بگم ، اگه اینجوره ...
آرام خنده ای کرد و گفت : سکته نکن بابا ! شوخی کردم ... تو یه سوغاتی هم برام بیاری کافیه .
آریا نفسی راحتی کشید : تو هم با این شوخی هات !
با ذوق و شوق از اتاق آرام بیرون آمد و رفت تا به سامیار زنگ بزند و این خبر عجیب و غریب را به او بدهد .


سامیار وسایل ضروری اش را هم داخل ساکش گذاشت و رفت تا صبحانه اش را بخورد ... در مورد سفرش هم به همه گفته بود که با آریا و چند دوست دیگرش به ویلای شمال یکی از دوستانشان میروند تا منظره های قشنگی برای فیلم برداری داشته باشند .
پدر و مادرش سر میز صبحانه بودند ، ولی سمیرا هنوز خواب بود .
سامیار : سلااااااااااااام بر پدر و مادر گرام ... این صبحانه ما رو لطف کنید که ما بریم به زندگیمون برسیم .
پدر : سلاااااااام آقا سامیار بشین که مادرت الان صبحانت رو میاره .
مادر : وا ؟؟؟؟ از خودت مایه بذار خوب ... بشین سامیار ، بابات الان صبحانت رو میاره .
سمیرا هم که تازه بیدار شده بود ، خمیازه کشان وارد آشپزخانه شد : از کی تاحالا صبحانه رو واسه کسی میارن ؟ خوب پاشو چاییت رو بریز و نون و پنیر هم که سر میز هست .
سامیار : به به به ! سمیرا خانم .. چی شده بیدار شدی اول صبحی ؟
سمیرا : کاظم زنگ زد بیدارم کرد .
سامیار حالت خنده داری به خود گرفت و گفت : وا ؟! مگه ساعت هشت صبح سینماها بازند ؟
سمیرا : مامان ؟؟! ببین چی میگه ! انگار ما فقط میریم سینما !
مادر که خنده اش را کنترل می کرد گفت : خوب دیگه کجا میرید ؟
سمیرا اخمی کرد و لبانش را جمع کرد و حالت فکر کردن رت به خود گرفت و گفت : مثلا همین دیشب.. رفتیم تئاتر
سامیار و پدرش با هم زدند زیر خنده ، سامیار در حالیکه چایی اش را هورت میکشید از جایش بلند شد : خوب بسیار روحیه مون شاد شد و بسی خندیدیم ... خدا پدر و مادر این آقا کاظم رو بیامرزه که تورو دم رفتن من بیدار کرد که یه کم بخندونیمون !
سمیرا : بی مزه !
سامیار ساکش را برداشت : خودتی ! ... خوب من یکی دو هفته ای نیستم ، برام دعا کنید که بتونیم این فیلم رو بسازیم و بدون دردسر بریم دانشگاه
مادر : حالا نمیشد ، توی همین تهران روی سوژه کار میکردید خوب .
سامیار : نه دیگه ، یه جا میخواستیم که امکانات باشه و هر از چند گاهی هم اگه دیدیم نمی تونیم فیلم رو بسازیم درسمون رو هم کنارش بخونیم ... خوب دیگه کاری ... باری ؟
پدر: نه دیگه برو به سلامت
سامیار رو کرد به چهره اخموی سمیرا : خواهری تو نمی خوای خداحافظی کنی ؟!
سمیرا با همان اخم جواب داد : خداحافظ
سامیار : خوب .. مارفتیم ، اگرم زنگ نزدم نگرانم نشید ، کلا ویلای دوستم در دسترس نیست ! فقط بابا ! به خاطر این فیلم تاریخی مون من چند تا ازاین پولای کلکسونت رو برداشتم که کار طبیعی تر دربیاد ... پس تا دیدار بعدی ، خداحافظ .
ساکش را برداشت و رفت سر کوچه شان ، تا آریا برسد ... به حرفهای دیشب آریا فکر کرد ... خنده اش گرفت ... یعنی سر کاری بود ؟ یا واقعا چنین چیزی صحت داشت ؟ سفر در زمان را همیشه غیر ممکن می دانست ، ولی حالا ساک به دوش منتظر دوستش بود تا باهم این سفر را تجربه کنند ، شاید هم آریا میخواست اورا غافلگیر کند و واقعا قرار بود به شمال بروند ! شانه هایش را بالا انداخت ، بیشتر از این حدس و فکر جایز نبود ، تا چند دقیقه دیگر آریا می رسید و همه چیز معلوم می شد .
نگاهی به ساعتش انداخت ، 10 دقیقه ای دیر کرده بود ، کمی جلوتر رفت و روبروی یک ساختمان که در شیشه ای داشت ایستاد ، نگاهی به خود انداخت ... خنده اش گرفت ... اگر واقعا قرار بود به گذشته سفر کنند ، عکس العمل مردم آن زمان با این مدل موی فشن ، کت اسپرت و شلوار جینی که پوشیده بود چه می توانست باشد ؟ .. همچنان در فکر بود که دستی را روی شانه اش حس کرد ، بدون اینکه برگردد به روبرویش نگاه کرد ، آریا بود ؛ به سمتش برگشت : سلااام آقا آریا خان بدقولیان !
آریا : سلام به آقا سامیار خان خوش قولیان ! آماده ای ؟!
سامیار پوفی کشید : اینجا یه پ نه پ دندان شکن لازمه که اول صبحی دلم نمیاد دندونات بشکنه ، بریم که دیر شد ، دور تا دور کوچه را نگاه کرد : آریا ؟
آریا : بله ؟
سامیار : پس این لگنت کو ؟
آریا : منظورت ماشینمه ؟
سامیار : حیف که از امروز تو ترک پ نه پم !
آریا خندید : تو خونست .. پیاده اومدم ... برای همینم یه کم دیر شد .
سامیار : یعنی می خوای پیاده بریم به گذشته ؟!
آریا : پیاده که نه ! با این ساعت که ماشین زمانه . ... بیا بریم این پارک کوچه بالایی ، خلوته ؛ از همونجا میریم به گذشته .
هردو با هم به سمت پارک راه افتادند ...
سامیار : خداییش سر کاری نیست آریا ؟
آریا : نه آقا جون ! تا حالا انقدر جدی نبودم
سامیار : حالا می خواهیم بریم کدوم سال ؟
آریا : درست روش فکر نکردم ، نمی دونم .. به نظرت بریم کدوم سال ؟
سامیار چهره متفکری به خود گرفت : امممممممممممم من خیلی دوست داشتم زمان قبل انقلاب رو ببینم
آریا : فکر خوبیه .. چه سالی ؟
سامیار : بریم سال 56 ..میشه 30 سال پیش
آریا : باشه .. من که حرفی ندارم ... بریم ؟
سامیار : بزن بریم .
با هم به گوشه ای از پارک که خلوت بود رفتند و کنارهم ایستادند ، پاهایشان را به هم چسباندد و تاریخ مورد نظر را وارد ساعت کردند .
تونل زمان را رد کرده بودند ، اما تاریکی اش ادامه داشت ،چشمانشان به تاریکی تونل زمان عادت کرده بود ، وقتی که مطمئئن شدند به مقصد رسیده اند، کمی چشمانشان را باز و بسته کردند ، تا بالاخره موفق به دیدن شدند ،شب بود و آنها در یک کوچه سوت و کور و تاریک قرار داشتند .
آریا سکوت چند دقیقه ایشان را شکست و با صدایی آرام گفت : خوب رسیدیم !
سامیار هم که سعی می کرد صدایش مثل آریا آرام باشد گفت : آره ... جدی جدی سفر زمان بودا ! حالا چرا اینجا شبه ؟ ما که چیزی تو راه نبودیم .. فوق فوقش الان باید سر ظهر باشه .
جمله آخرش از کنترلش خارج شده بود و کمی بلند شد .
آریا : هیسسس ! اینا رو ول کن تو ... راه بیفت تا کسی ما رو با این لباسا ندیده ...
سامیار هم راست میگی ای گفت و با هم راهی خیابان اصلی شدند ، خیابان اصلی هم دست کمی از آن کوچه خلوت و تاریک نداشت ، اما از کورسو نوری که تک و توک چراغهای خیابان که در کنار درختهای چنار جوان ، به خیابان میتابیدند ، حدس زدند که در خیابان ولیعصر باشند .
به آرامی در پیاده رو قدم میزدند و به دنبال جایی بودند برای خوابیدن .
آریا : به نظرت ما که شناسنامه و کارت شناسایی ای برای این زمان نداریم ، شب رو چجوری سر کنیم ؟
سامیار : چاره ای نداریم جز اینکهــ ...
-ایســـت !
سامیار ادامه حرفش را فراموش کرد و با دیدن دو آدم کت و شلواری و هفت تیر به دست ، به همراه آریا سرعتشان را زیاد کردند و در اولین کوجه فرعی خودشان را گم کردند .
آریا نفس زنان و مقطع گفت : اینا ... چرا .... به ما ... گیر ... دادند ؟.... هان ؟
سامیار که در طول صحبت آریا نفسش سر جایش آمده بود ، با صدای آرام گفت : نمی دونم ، شاید با یه دزد اشتباه گرفتنمون
صدای قدمهایی که بهشان نزدیک میشد ، باعث شد صحبتشان را ادامه ندهند ، سریع خودشان را در فرو رفتگی کوچه پنهان کردند که تاریکی کمک میکرد تا دیده نشوند ، صدای قدم ها همچنان نزدیک میشد و صحبتهایشان واضح .
مرد1: پیداشون نکردی ؟
مرد2: نه قربان ، تا ته کوچه هم همینجوریه ... آب شدند رفتند توی زمین
مرد1:بیشتر از اینکه گمشون کردیم ناراحت باشم ، این جسارتشون که توی حکومت نظامی اومدند بیرون اعصابم رو ریخته به هم
مرد 2 : چی دستور میدید قربان ؟
مرد1: هیچی دیگه .. برگردیم
صدای قدم ها دور تر و دورتر شد .. اما آنها برای احتیاط همچنان در همان فرورفتگی ماندند .
سامیار : واقعا که !
آریا با چهره ای جاخورده از این صحبت سامیار ، که به خاطر تاریکی کوچه برای سامیار معلوم نبود پرسید : واقعا که چی ؟
سامیار : اینکه شانس هم نداریم ! درست باید شبی بیفتیم پایین که حکومت نظامی بوده و اینا بیفتند دنبالمون
آریا : حالا نمی خواد غر بزنی ، تو داشتی میگفتی بدون مدارک شب رو کجا بریم ، که اینا سر رسیدن.
سامیار : آهان ... داشتم میگفتم بهترین کار ، اینه که بریم خونه یکی از این مردم ...
آریا : راهمون می دن اونوقت ؟
سامیار : به ! پس چی ؟! تا من رو داری غم نداری
آریا به سختی ، در تاریکی شب ، به ساعتش نگاهی انداخت : ساعت یک نصف شبه ... باید صبر کنیم تا صبح ...
سامیار بدون توجه به ادامه صحبتهای آریا با ذوق چند بار شانه اش را تکان داد :آریا ... آریا ! خونه روبرویی رو .
آریا به خانه روبرویش نگاه انداخت ، چراغ حیاط روشن شده بود ... سامیار دستش را کشید و جلوی در خانه برد
سامیار : ببین فقط من هر چی گفتم نه تعجب کن ، نه اعتراض ..اگرم اون چیزی پرسید اصلا جواب نده ، خودم جوابشو میدم
آریا : مگه می خوای چی بگی ؟
سامیار که در خانه را زده بود ، هیسی گفت و گفت فقط نگاه کن .
صدای کشیده شدن کفش یا دمپایی ، نزدیک و نزدیک تر شد و لحظه ای بعد ، در خانه باز شد و مردی مسن با قدی متوسط ،موهایی مرتب و ته ریشی که صورتش را لاغر نشان میداد ، با آستینی بالا زده دم در ظاهر شد .
مرد با دیدن سامیار و آریا کمی جا خورد و گفت : سلام جوونا ، چیزی شده این موقع شبی ؟
سامیار با ته لهجه انگلیسی شروع کرد به صحبت کردن : سلام ... اکس کیوز آس ! یعنی ببخشید ما رو ... ما از فرودگاه داشت میومد ، کیف گم کردیم ... مدرک نداشت ، ما برا هتل .
مرد : خوب چه کمکی از دست من بر میاد ؟
آریا نفسی کشید و خواست جواب مرد را بدهد که با اشاره سریع سامیار منصرف شد.
سامیار : بشه ما اینجا باشیم ، کیف پیدا شه ؟
مرد آستین هایش را پایین کشید و دستان خیسش را به صورتش کشید ، از جلوی در کار رفت : بفرمایید .
سامیار با لبخندی پیروزمندانه به آریا ... وارد حیاط خانه شد و آریا هم به دنبالش.
سامیار و آریا در خانه مرد مسن نشسته بودند و در حالیکه به پشتی ای تکیه داده بودند ، مشغول تماشایش در حال نماز شب خواندن بودند .
آریا می ترسید صحبتی کند و نقشه سامیار که نمی دانست چه نقشه ایست ، نقش برآب شود ... فقط منتظر صحبتی ، علامتی و یا اشاره ای از طرف سامیار بود ... اما سامیار هم بد تر از او ، بر نمیگشت حداقل به او نگاهی بیندازد ، مستقیم در حال تماشای نماز شب آن مرد بود .
-قبول باشد !
ـآریا با ذوق به سامیار نگاه کرد ، بالاخره صحبتی کرده بود !
مرد در حالیکه جانمازش را جمع می کرد و روی طاقچه کنار پذیرایی می گذاشت ، قبول حق باشه ای گفت و کنار سامیار و آریا نشست .
مرد : خوب جوونا ! یه کم از خودتون بگید ببینم !
آریا نگاهی به سامیار انداخت و از نگاهش متوجه شد که همچنان باید ساکت بماند و عنان کار را به سامیار بسپارد .
سامیار دوباره با همان لهجه دست و پا شکسته فارسی ، شروع کرد به صحبت : ما دکتر هست ! و از لندن آمد ...
حرکت سریع گردن آریا به سمت صورت سامیار با آن چشمهای از حدقه درامده ، از تعجب از چشمان مرد دور نماند
مر د رو کرد به آریا : چیزی شد یه دفه پسرم ؟
آریا می دانست که اگر به سامیار نگاه کند ، دوباره با واکنش منفی سامیار روبرو خواهد شد ... به همین خاطر بدون اینکه نگاهی به سامیار بیندازد ، چشمانش را بست ، نفسی عمیق کشید و با خونسردی قابل توجهی که تابحال آن را تجربه نکرده بود جواب مرد را داد : نه حاج آقا !
مرد درحالیکه با تسبیح در دستش ذکر می گفت ، سرش رو انداخت پایین، با لحنی که حسرت را به راحتی می شد در آن حس کرد گفت : من مکه نرفتم .
آریا که همچنان در نگاه نکردن به سامیار موفق شده بود ، ادامه داد : ایشالا که قسمت میشه ، دلیل تعجبم هم بخاطر اینه که دکتر خیلی خوب فارسی صحبت کردند ، خیلی روون !
مرد : بله ! درست میگید شما ... باز رو کرد به سامیار ... خوب آقای دکتر تخصصتون چی هست ؟
سامیار : من جراح اعصاب هست ... آریا هم دکتر روانی !
آریا : منظورشون دکتر روانشناس هست .
مرد : چه جالب ! زیاد به سنتون نمی خوره .. آقای دکتر ...
سامیار : ارنست ! دکتر سامی ارنست هستم ... و این دوست آریا رفیعا هست ... ما خیلی وقت که دوست هست ... گود استیودنت بود ... درس زود تموم شد .
آریا که سعی میکرد خنده اش را در گفتن دکتر ارنست کنترل کند ، گفت : منظور دکتر ارنسـت ! اینه که ما چون درسامون خوب بود ، نمره های بالا میگرفتیم و بیشتر میتونستیم درس برداریم .
مرد :درسته ! به سلامتی ... پس دکتر ارنست و دکتر رفیعا ... درسته ؟
سامیار : یــــس ! یعنی بله ...
مرد : منم فتاح هستم ... ایشالا که این مدارکتون هم پیدا میشه و میرید سر کارو زندگیتون ! ... از جایش بلند شد : من میرم توی اتاق کناری ، شما هم اینجا راحت باشید و بخوابید ... فردا بیشتر با هم صحبت میکنیم ... از خانه بیرون رفت و آن دو به احترامش بلند شدند و دوباره سر جایشان نشستند .
آریا که مطمئن شد فتاح ازشان دور شده ، رو کرد به سامیار : ببینم ، این فیلم و دروغ و انگلیسی بازیا چی بود که دراوردی ؟
سامیار در حالیکه داشت خودش را برای خوابیدن آماده می کرد ، خمیازه ای عمیق کشید و با خونسردی ای که بیشتر حرص درار بود ، گفت : الان که خوابم میاد ... ولی تا این حد بدون که اگه این بازیا نبود الان به جای اینکه مشغول پتو انداختن روی خودم باشم ، داشتیم توی خیابون دنبال یه یکه مقوا میگشتیم که روش بخوابیم ...
آریا آمد اعتراض کند ، اما جایی برای اعتراض نبود ، حق با سامیار بود حرف حق چرا نداشت ... او هم بلند شد و به همراهی سامیار جای خواب خود را هم آماده کرد .
سامیار که دید آریا اعتراضی نکرده ، لبخند رضایت بخشی زد و گفت : ولی خوشم اومد ! اون یکی دوتا جوابی که دادی خیلی خوب بود ! همین رو ادامه میدیم ... من میشم یه آقا دکتر جراح که مادر ایرانی و یه پدر خارجی داره ، تو هم یه ایرانی اصیلی که
بعد از سالها از انگلیس اومدی و یه جورایی نقش مترجم من رو هم داری .. از این به بعد هر داستانی هم که به ذهنت اومد بباف و برو جلو تا این کارمون راه بیفته .
آریا : ولی زشته این بنده خدا رو سر کار گذاشتیم ...
سامیار : ای بابا ! من رو باش گفتم درست شدی .. باز که شدی همون آریای غرغروی سابق که !
آریا پوفی کشید و گفت : باشه بابا ... دستش را رو لبش کشید ..: آ .. آ ... دیگه اعتراض نمی کنم.
سامیار : آفرین به تو گل پسر!
آریا چشمانش را که باز کرد ، سامیار خواب بود ، نگاهش به فتاح افتاد که داشت سفره صبحانه را می چید و حواسش به آنها نبود ، او هم از فرصت استفاده کرد و از همان جایی که خوابیده بود نگاهی به خانه انداخت ، که در روز خیلی بهتر از دیشب دیده میشد ، آنها در پذیرایی خوابیده بودند ، که بیشتر میشد گفت اتاق مهمان ، یک اتاق بزرگ و مستطیلی شکل با دیوارهای آبی که سه طرفش با پشتی و پتو برای زیر انداز تزیین شده بود ، نگاهش به سقف افتاد و تیرآهن هایی که در سقف قابل تشخیص بودند ، محو تماشا بود که چیزی را زیر گلویش حس کرد ، سامیار بیدار شده بود و یک پر از بالشتش برداشته بود و آریا را قلقلک داده بود !
فتاح از اتاق بیرون رفته بود ، سامیار و آریا هم بدون اینکه با هم حرفی بزنند رختخوابشان را جمع کردند ، گوشه ای از اتاق گذاشتند و منتظر آمدن فتاح شدند ، که انتظارشان زیاد طولی نکشید و وارد اتاق شد .
فتاح : به ! سلام .. جوونای درس خون مملکت ... صبحتون بخیر
سامیار صبح بخیری با لهجه گفت .
آریا : سلام صبح بخیر
فتاح : بیایید صبحانه که نمی دونم دیشب شام خورده بودید یا نه .
سامیار و آریا با تشکر ، اوی به حیاط رفتند تا دست و رویشان را بشویند و برگردند ، حیاط نسبتا سرسبزی بود ! با یک حوض گرد وسط حیاط ! سامیار داشت به سمت دستشویی گوشه حیاط میرفت که آریا چیزی به ذهنش رسید .
آریا : سامیار ! پایه ای با همین آب حوض دست و رومون رو بشوریم ؟! نمی خواد بری دستشویی
سامیار برگشت : فکر خوبیه ! ولی کار من یه چیزی فراتر از اینهاست ! .. و با حالت دستپاچه ای به سمت دستشویی رفت.
آریا با خنده ، سمت آب تمیز و زلال حوض که چند ماهی قرمز در آن شنا میکردند رفت و دست و رویش را شست و به اتاق بازگشت .
فتاح با دیدن آریا در حالی که سینی ای از یک صبحانه کامل در دست داشت لبخندی بر لبانش نشست و گفت : شما شروع کن تا من برم و برگردم ! آریا هم زیر لب باشه ای گفت و اولین لقمه صبحانه در زمان قدیم را در دهانش گذاشت ، چقدر خوشمزه بود ! ولی نمی دانست ، این مزه خوش و دلپذیر به خاطر نان بود یا پنیر یا هردو ... شایدم هیچکدام ..فقط تلقین بوده تلقین این جمله : صبحاه هم صبحانه های قدیم ! ... چیزی از جلوی چشمش رد شد و او را از این فکر و خیال دراورد ... سامیار بود ، در حالیکه داشت آستین هایش را وی دستان خیسش میکشید گفت : چی شده ... تو هپروت سیر میکنی ؟!
آریا لقمه اش را قورت داد و گفت : تو فکر فرق این زمان با زمان خودمون بودم ، یه لقمه از این صبحونه بخور میفهمی چی میگم.
سامیار هم لقمه ای بزرگ از کره و عسل گرفت و با دهان پر شروع کرد به تعریف تمجید !
آریا : حالا بعدا تعریف کنی کسی نمیگه لال بودی ها !
سامیار که به سختی آن لقمه بزرگ را پایین میداد ، گفت : نه دیگه ! همه مزّش به داغ ِ داغ تعریف کردنشه .
فتاح که تا آمد وارد اتاق بشود با شنیدن داغ داغ گفتن سامیار ، یادش آمد که چای را نیاورده ، دوباره رفت و با قوری چای برگشتو کنارشان نشست .
فتاح : شرمنده اگه دیر شد ! بفرمایید شروع کنید ...
سه نفری صبحانه شان را که خوردند به گوشه اتاق رفتند و به پشتی تکیه دادند .
از چهره فتاح معلوم بود که خیلی بیشتر از این ها مشتاق است تا از کار این دو نفر سر در بیاورد .
فتاح : خوب آقای آریا .. درست میگم ؟ .... آریا با سر تایید کرد و فتاح ادامه داد : اصلا چی شد که اومدید ایران ؟
آریا نگاه نامحسوسی به سامیار انداخت ، بی تفاوت بود .. واین یعنی ادامه بده ! پس هرچه اعتماد به نفس داشت یکجا جمع کرد و در همان لحظه داستانی درذهنش ساخت و شروع کرد به تعریف کردنش : راستش آقای فتاح ... ما خیلی وقته که داریم انگلیس زندگی میکنیم .
فتاح : عجب ! پس چطور ایشون لهجه دارند و شما ندارید ؟!
آریا نگاهی به فتاح انداخت ، نگاهش مانند کسی که بخواهد مچ بگیرد نبود ، اما سوالش ...
یاد صحبت دیشب سامیار افتاد و ادامه داد : آخه سامیار ...
سامیار با شیطنت گفت : داکتر ارنست !
آریا به سختی خنده اش را کنترل کرد و ادامه داد : بله دکتر ارنست ، پدرشون انگلیسی بودند و مادرشون ایرانی ، به همین خاطر بیشتر توی خونه انگلیسی صحبت میکرده تا فارسی ...
فتاح : ببخشید که صحبتت رو منحرف کردم ، داشتی از اومدنتون میگفتی .
آریا : خواهش میکنم .. بله ... میشه گفت من ده سالی اونجا بودم ، البته با خانوادم .. سامیار هم که اصلا اونجا به دنیا اومده بوده ... خلاصه من وقتی درسم تموم شد خیلی دوست داشتم که کارم رو توی کشورم ادامه بدم ، سامیار هم خیلی دوست داشت که ایران رو ببینه ... دیگه خانوادهامون رو راضی کردیم که من همینجا کارم رو ادامه بدم ، سامیار هم یه چند ماهی اینجا باشه و ببینه اگه خوشش اومد مثل من موندگار بشه ...
فتاح : درسته ! شما هیچ فامیلی و کسی رو توی ایران نداشتید ؟
آریا : سامیار که ...
سامیار : داکتر ارنست !
آریا :بله ! دکتر ارنست که تکلیفشون روشنه .. همه فامیلشون اونجان .. فامیل مادری هم نداره ... من هم که تا یادمه گفتند فامیلی توی ایران ندارم .
فتاح : آفرین به شما جوونای وطن دوست که اومدید به کشور خودتون .. در حالیکه همه خانوادتون جای دیگن ... مثل اینکه خیالش راحت شده باشد ، نگاهی به ساعتش انداخت و زیر لب گفت : دیر شد ... از جایش بلند شد : خوب من برم به کار و بارم برسم ، به نظرم شما امروز رو جایی نرید ، شب که اومدم میبرمتون بیرون ، یه چرخی میزنیم ، هم با شهر آشنا میشید ، هم حال و هواتون عوض میشه ... سامیار و آریا هم از به احترامش از جایشان بلند شدند و با هم خداحافظی کردند .
نزدیکی های غروب بود ، سامیار و آریا مشغول روزنامه خواندن بودند ... که آریا کلافه روزنامه را به گوشه ای انداخت : خیلی خنده داره ...!
سامیار هم که داشت روزنامه می خواند ، آن را کنار گذاشت : باز چت شده ؟! چیه ؟ اخبارش خنده داره ؟
آریا : نه بابا ! اینکه نشستیم چیزایی رو که هزار بار به زور نمره و معلم تو کتابای تاریخمون خوندیم و میدونیم، داریم با ذوق و هیجان میخونیم .
سامیار : راست میگی ها ! میگم این خبراش برام تکراریه ، فکر کردم این صحنه رو یه جایی دیدم ... تازه میخواستم با کلی ذوق بهت بگم این صحنه رو یه جایی دیدم !
آریا : بله در اشتباه بودید جناب آقای دکتر ارنست ! ... سین ارنست را جوری ادا کرد که گویی تمام تشدید های دنیا روی سین ارنست جمع شده بودند .
سامیار : آفرین ! ارنست رو خوب اومدی !
آریا با لبخندی پرسید : خداییش این همه اسم خارجی ... چرا ارنست ؟! نمیدونی دفه اول که خودت رو معرفی کردی ، چجوری خندم رو کنترل کردم !
سامیار : خوب چیکار کنم ؟؟؟! می دونی ... من عاشق کارتون خانواده دکترارنست بودم ! تا اومدم خودم رو معرفی کنم یهو اسمش اومد به ذهنم ..منم گفتم دیکه چه موقعی از این بهتر ؟!
آریا : خوبه پس به آرزوت رسیدی !
فتاح ؛ با سلامی بلند وارد اتاق شد : سلااااااااام به دوستان جوون من ، خوبید ؟ حوصلتون که سر نرفت ؟
سامیار سلامی کرد و جواب را با نگاهش به آریا واگذار کرد ... آریا هم بعد از سلام جواب داد : اصلا ! خیلی هم خوش گذشت ،با هم از گذشته گفتیم و اخبار روزنامه رو خوندیم .
فتاح : به هر حال شرمنده که تنهاتون گذاشتم ، الان هم آماده شید که بریم یه گشتی بزنیم و شهر رو بهتون نشون بدم ، شاید شام هم رفتیم بیرون که میدونم خیلی دوست دارید یه غذای ایرونی رو امتحان کنید ...
--------------------------------------------------
سامیار و آریا با پیکان نو و تمیز کرم رنگ آقای فتاح گشتی در خیابانهای معروف تهران ، از جمله لاله زار زدند و بعد به یک رستوران سنتی رفتند .
سه نفری پشت یک میز چهار نفری نشستند و غذایشان را سفارش دادند ، آریا چلوکباب کوبیده خواست ، سامیار جوجه کباب ، فتاح هم دو پرس چلوکباب برگ سفارش داد که با نگاه های تعجب آمیز آریا و سامیار به هم روبرو شد .
بعد از سفارش فتاح از جایش بلند شد و برای شستا دستانش به دستشویی رفت .
سامیار : دیدی ؟ دیدی دو پرس غذا سفارش داد ؟ میگن آدم نمیتونه از روی چهره آدما قضاوت کنه ها ! همینه
آریا : خوب به تو چه؟! گشنش بوده دو پرس میخواد بخوره
سامیار: مثل اینکه نمی دونیا ! اینجا 30 سال پیشه الان ، میدونی دوپرس غذا این موقع چقدر بوده ؟!!
آریا : بی مزه !
سامیار : خودتی ... ! نگاهی به ساعتش انداخت .... : الان ده دقیقست که رفته یه دست بشوره ؟!! ... نکنه ...
آریا : نکنه چی ؟
سامیار : پیچونده باشه مارو .. این فیلمارو دیدی طرف دوستش رو میبره رستوران بعد غذا در میره و کل صورتحساب رو دوستاش میدن ؟
آریا : آخه آی کیو ! غذا که هنوز نیومده ... ابن بابا هم مریض نیست که غذا نخوردن در بره .
سامیار : نمی دونم .... شایدم قبلا خورده ...
فتاح در حالیکه آستین هایش را بر روی دستان خیسش میکشید صندلی اش را به عقب کشید و رویش نشست : خوب ... ببخشید دیر کردم ، دنبال یه جا بودم واسه نماز
سامیار از خجالت تا آخر شام به فتاح نگاه نکرد .
بعد از شام فتاح شروع کرد به صحبت : خوب اگه اجازه بدید ، یه چند دقیقه بیشتر بمونیم ، بعد از اینکه غذامون یه کم حضم شد بریم ...... وقتی موافقت آریا و سامیار را دید شروع مرد به صحبت : میدونید بچه ها ، توی این چند روزی که شما اومدید در خونم انگار تو آسمونام .. حس کردم که خدا خیلی دوستم داره .. میدونید واسه چی ؟ ... واسه این که دقیقا همون شبی که شما در خونم رو زدید ...من داشتم از خدا یه کمک میخواستم ، میخواستم که هرچه زودتر یه راه حلی پیش پام بذاره تا این مشکل نوه ام حل بشه .... وقتی دیشب گفتید که ذکتر روانشناس هستید ، مطمئن شدم که خدا من رو خیلی خیلی دوست داره که جوابم رو انقدر سریع داد .. آخه میدونید نوه من یه ماهه که اومده پیش من .. آخه یه مدتیه که یه اتفاق بدی براش افتاده و نمیتونه اون اتفاق رو حضمش کنه ، پدر ومادرش هم هرکاری کردند نه تونستند راضیش کنند که بره دکتر نه تونستند خودشون ازش حرف بکشند که دلیل ناراحتیش چی بوده .. برای همین فرستادنش پیش من تا من بتونم کاری براش بکنم ..اما بی فایده بوده ، حالا که دیدم آریا خان دکتر روانشناسه خیلی به خوب شدن نوه ام امیدوار شدم .
آریا شوکه به سامیار نگاهی کرد : آخر این نانی بود که او در سفره اش گذاشته بود ! ... اما سامیار یک لحظه هم روشی را به سمتش برنگرداند .. به همین خاطر مجبور به جواب دادن شد : آقای فتاح خیلی ممنون از لطف دیشب و امروزتون ولی من ...
فتاح : بحث مالیه ؟؟؟ .... باشه شما این نوه من رو درمان کن ... من اون اتاقی که توش هستید رو بهتون میدم ، اصلا از همین الان هم مال شماست ، ولی از وقتی که درمان شه رسما این خونه مال شماست .... میدونم که جایی ندارید و حتما به یه جا نیاز دارید ... پس نه نیارید لطفا ...
سامیار و آریا به هم نگاه کردند و با همان نگاهها با هم یک تصمیم گرفتند ، اینکه نوه آقای فتاح را درمان کنند !
------------------------------------
فتاح ، سرخوش از آنکه آریا درمان نوه اش را قبول کرده ، تا ماشین را داخل حیاط خانه پارک کرد و سامیار و آریا را به اتاق بغل آنها راهنمایی کرد ، وارد خانه ای شدند که سه اتاق داشت و یک اتاق درش بسته بود ، سامیار همانجا ایستاد و آریا پشت سر فتاح به داخل اتاق رفت ... همانجا خشکش زد .فکر نمیکرد نوه فتاح این دختر جوان باشد...



فَصلِ 4


دختر جوان کتاب در دست روی تختش نشسته بود و به دیوار اتاقش تکیه داده بود و عجیب این بود که با مانتو و روسری بود ، آنهم در اتاقش ... فتاح سلام کرد ،او سرش را بالا نیاورد و زیر لب سلام آرامی گفت ، فتاح لبخندی زد و کیسه ای را که در دست چپش بود ، روی تختش گذاشت : این هم شامت !
آریا با دیدن ظرف یک بار مصرف داخل کیسه ای که حالا روی تخت نوه ی فتاح بود ، یاد صحبتهای سامیار در رستوران افتاد ! بیچاره پرخور نبود که ! پرس اضافی را برای نوه اش گرفته بوده .
صدای آرام و سریعی شنید که خیلی شبیه مرسی بود .
فتاح لبخندی زد و رو کرد به آریا : خوب دکتر رفیعا ! ایشون هم نوه ی گلم ... مـَــ...
دختر که با شنیدن اسم نفری دیگر ، تازه متوجه شده بود پدر بزرگش در اتاق تنها نیست ، سرش را بالا آورد و قبل از اینکه فتاح او را معرفی کند گفت : کیمیا ... چند دفعه بگم ؟ من کیمیام .
فتاح خنده تلخی کرد : بله ! ایشون کیمیا خانم نوه ی گل بندست .
کیمیا با سردی نگاهی به آریا انداخت و رو به پدر بزرگش گفت : و ایشون ؟
فتاح : ایشونم همونطور که گفتم ، دکتر رفیعا هستند که خواهشم رو قبول کردن و اومدند که یه مدتی باهات صحبت کنند ، شاید حالت بهتر شد .
کیمیا سریع از جایش بلند شد و ایستاد با تمسخر نگاهی به آریا که سرش را از خجالت انداخته بود پایین نگاهی کرد و رو به فتاح گفت : اولا من نه روانی ام ، نه مریض ... دوما دکتری که روش نشه به مراجعه کنندش نگاه کنه .... بدرده ..باقیه حرفش را با یک پوزخند خورد .
فتاح از این جمله کیمیا ، لبخند امیدوارانه ای زد ، انتظار برخورد خیلی سخت تر و بد تر از این را داشت ، ولی مثل اینکه حدسی که در مورد کیمیا زده بود ، درست از آب درآمده بود ... مشکل کیمیا رفتن به دکتر بود ، وگرنه زیاد آمدن دکتر به پیشش چنان ناراضی نبود ... دستش را بر شانه آریا گذاشت ، آریا سرش را بالا آورد و مراجعه کننده اش را دید ! کیمیا دختری بود ،با چشمان میشی و صورت گندم گون .
فتاح : آقا آریا اینم از کیمیا خانم که از فردا دست شما سپردست ، می خوام ببینم چجوری میتونی برش گردونی به روزای اول !
آریا دوباره سرش را پایین انداخت و با فتاح از اتاق کیمیا خارج شدند ، سامیار که با دستی زیر چانه ، به دیوار تکیه داده بود و به در اتاق نگاه میکرد ، با بیرون آمدن آریا و فتاح ، سریع دست آریا را گرفت ،برای چندمین بار بخاطر شام تشکر کرد ، شب بخیر سریعی گفت و با هم به اتاق بغلی رفتند .
سامیار سریع در اتاق را بست و آریا را بست به سوال : خوب نوه اش کی بود ؟ اسمش چی بود ؟ مشکلش چی بود ؟ اصلا چی شکلی بود ؟ پسر بود ؟ چی گفت ؟ تئ چی گفتی ؟ فتاح چی گفت ؟
آریا که از این حرکت سامیار خنده اش گرفته بود با لبخندی دعوت به آرامشش کرد : آروووم ! آروووم .. یه نفس عمیق بکش ، بشین تا برات توضیح بدم .
سامیار هم نفسی کشید و به همراه آریا روی زمین نشست .. آریا هم شروع کرد به صحبت: اولا ؛ بمیری با این خالی بندی هات حالا من جوری بشینم این بد بخت رو درمان کنم ؟ بابام روانشناس بوده یا مادرم ؟
سامیار : هیچ کدوم ! ولی تو که روانی بودی !
آریا : بی مزه ! آخه این نونه که گذاشته تو سفره من ؟
سامیار : آقاجون نترس .. من باهاتم ..تو جواب سوالای بیشماری رو که ازت پرسیدم بده ، بقیش حله .
آریا نفسش را بیرون داد : نوه اش یه دختر حدود بیست ساله بود ، اسمش کیمیا بود ، مشکلش هم معلوم نیست و قراره من بدبخت از زیر زبونش بکشم .
سامیار : خوبه ! حالا از کی قراره درمون رو شروع کنی ؟
آریا : از فردا صبح ، قراره فتاح تو این مدت نره سر کار و مدت درمان رو زیر نظر داشته باشه .
سامیار : خوبه ، کار تو که جور شد ! به نظرت من چه کنم ؟
آریا : برو دنبال کاری که خیر سرمون بخاطرش اومدیم اینجا
سامیار : اوه چه خشن ! یه دفه با این کیمیا خانم اینجوری ، با خشانت برخورد نکنی ها ! زهله ترک میشه بنده خدا !
آریا : می ری ؟
سامیار : آره خیالت تخت ، فردا اول صبح میرم دنبال سوژه و مطلب ، به فتاح هم میگم که دنبال کیفمون میگردم .
آریا که ساکت بود گویی که چیزی به ذهنش رسیده باشد ، به پیشانی اش زد و گفت : وای بگم خدا چیکارت نکنه سامی !تو باورت میشه تا حالا با یه دختر غریبه سلام هم نکردم ؟ دیگه چه برسه ...
سامیار : به خداحافظی ؟؟؟!
آریا : سامی دارم جدی میگم ، از این که فردا باید برم باکسی که تاحالا باهاش صحبت نکردم در مورد چیزی که خودمم نمی دونم چیه صحبت کنم ، تازه طرف دخترم باشه ... تمام وجودم رو استرس میگیره .
سامیار با خونسردی جواب داد : اگه از من میشنوی به این چیزا فکرنکن ، که فقط اولش سخته ، بعدش راه میفتی ،مهم ترین کاری که اول باید بهش اهمیت بدی اینه که خونسردیت رو حفظ کنی ، دست و پات رو گم نکن ، اگر سوالی کرد که جواب نداشتی بدون اینکه استرس بگیری بگو به شما مربوط نیست ! یا یه چیزی که مطمئن شه جوابش رو میدونی و بهش نمیگی ، اگه بهت توهین کرد از اون لبخنهای معروفت هست ، که میری رو اعصاب ! از اون لبخندا بهش بزن !
آریا : ای ول آقای روانشناس ! خوب تو که اینقدر توی روانشناسی واردی خود میشدی روانشناس !
سامیار : روانشناس که نیستم ! این دومادمون کاظم ، روانشناسه ، میاد هر سری از کاراش میگه ؛ تازه ! اگه من میگفتم روانشناسم و تو رو جراح مغز و اعصاب معرفی میکردم .. اگه یه جراحی پیش میومد میخواستی چیکار کنی ؟
آریا با حرفهای سامیار کمی آرام گرفت ... اگر واقعا چنینی چیزی که سامیار گفت ، پیش آمده بود چه می شد ؟!
سامیار که آریا را همچنان در فکر دید گفت : دیگه هم به این چیزا فکر نکن ، به این فکر کن که میتونیم با درمون این بنده خدا صاحب این خونه بشیم و با خیال راحت به گذشته بریم و برگردیم ، تازه سر فرصت هم یه فیلم عالی میسازیم و وارد دانشگاه میشیم اونم بدون کنکور !
آریا : خوب اگه خوب نشد چی ؟؟
سامیار: اینم مهم نیست ! خیلی راحت ... تا مدتی که کارمون طول کشید و به خونه نیاز داشتیم ، درمان رو طولش میدیم .. اگه شد که جه بهتر ، نشد هم معذرت خواهی میکنیم و خونه درو خالی میکنیم و میاییم زمان خودمون ... مهم الانه که نیاز به جا داریم .
مثل روزهای قبل ، فتاح سفره صبحانه را چید و همراه با سامیار و آریا مشغول شدند ، بعد صبحانه ، سامیار سریع آماده رفتن شد ، تا سوژه ای برای فیلمشان انتخاب کند.
فتاح : کجا به سلامتی ؟ دکتر ؟
سامیار : من رفت تا دنبال کیف گشت .. شاید پیدا کرد .
فتاح : خوب پس صبر کن من تا یه جایی برسونمت .
سامیار : نه ! من دوست داشت این هوا پیاده رفت .
فتاح : باشه ، هرجور راحتی .
سامیار هم خداحافظی کرد و رفت .
فتاح هم با رفتن سامیار ، سفره را جمع کرد و در حالیکه داشت صبحانه نوه اش را به اتاق کناری می برد به آریا رو کرد و گفت : آریا جان شما هم بیا که بعد از صبحانه خوردن کیمیا ، باهاش صحبت رو شروع کنی .
با فتاح به اتاق کناری رفتند ، فتاح سینی صبحانه را به اتاق کیمیا برد و برگشت تا در طول صبحانه خوردن کیمیا ، با هم صحبتی داشته باشند .
فتاح : خوب ، اولش باید خیلی ازت تشکر کنم که قبول کردی این کار رو برام بکنی ، چون کیمیا تنها نوه منه و نمی دونی توی این یک ماه که توی خودش بوده ، چقدر غصه خوردم .. تنها من نبودما ! پدر و مادرشم نگرانشن ، لبخندی زد و ادامه داد : از وقتی که فهمیدن قراره یه دکتر روانشناس ، که تو خارج درس خونده بیاد و با کیمیا صحبت کنه حال و روزشون عوض شده ، از خوشحالی نمیدونند میخوان چیکار کنند .
باز آریا استرس گرفت ... قضیه خیلی جدی تر از آن چیی بود که برای خودش فکر میکرد و سامیار برایش تشریح کرده بود ...دکتر؟! ... تحصیل کرده خارج ؟! ... یک پسر 23 ساله ؟! ... خدا چکارت نکند سامیار !
فتاح صحبتهایش ادامه داشت : ... به خاطر همین هم حجره رو سپردم به شاگردم و گفتم بشینم تو خونه ، خودم شاهد خوب شدن نوه ام بشم ... نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد : من برم صبحانش تموم شده یانه .
با این ذوق و شوقی که فتاح داشت ، عذاب وجدان هم به به استرسش اضافه شده بود ... اگر لو میرفت ؟ گر معلوم میشد همه اینها دروغ بوده ... ولی چاره ای نداشت ، وارد راهی شده بود که بدون برگشت بود و باید تا آخر پیش میرفت تا ببیند ، چه میشود
صدای فتاح که داشت آریا را به اتاق فرا می خواند ، اورا به خودش آورد ، بلند شد و دم اتاق رفت ، فتاح آرام به صورتیکه کیمیا متوجه نشود نکاتی را برایش یادآور شد : اینو بگم که کیمیا یه ذره سخته .. از ک.ره هم در بره کارهاش عجیب غریبه ، اگه این برخوردها رو ازش دیدید اصلا به دل نگیرید .
آریا لبخندی با اعتماد به نفس زد و پاسخ داد : شما نگران این قضیه نباشید ، انقدر از مریضها و مراجعه کنندگانمون ار این حرکات دیدیم که واسمون عادیه !
بعد از این صحبت دستی بر سرش کشید ، از دروغی که خودش گفته بود شاخ درنیاورده باشد !
نه ! مثل اینکه سامیار درست میگفت ! فقط کافی بود که خونسرد باشد و دست و پایش را گم نکند ، دروغ ها عین نقل و نبات بر زبانش جاری میشدند .
فتاح که از این بابت خیالش راحت شده بود ، بر شانه آریا زد : من همین ورام مشکلی چیزی پیش اومد صدام کنید ... این را گفت و رفت به پشتی کنار اتاق تکیه داد و رادیو کنار دستش را روشن کرد .
آریا نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد ، خواست در را ببندد که چشمش به فتاح که روبروی اتاق نشسته بود و رادیو گوش میداد افتاد ، لای در را باز گذاشت و رو کرد به کیمیا مثل دیروز ، روی تختش نشسته بود و کتابی را میخواند ، تنها فرقش این بود که روسری اش را عوض کرده بود . ... می دانست کیمیا متوجه حضورش هست و فقط خودش را به آن راه ! زده ... دوباره نفس عمیقی کشید و چشمش به صندلی میز توالت اتاق افتاد ، آن را برداشت ، پشت ورویش کرد و روبروی تخت کیمیا گذاشت ، روی آن نشست و دو دستش را روی پشتی صندلی که حالا روبرویش بود ، گذاشت ... حس میکرد با این کار اعتماد به نفسش بیشتر میشود !
جالب بود ... با این همه سروصدایی که آریا به راه انداخته بود ، کیمیا همچنان سرش را در کتاب فرو برده بود ، اهمی کرد ، باز سرش را بالا نیاورد ، اهم دوم ش بلند تر بود ... کیمیا بدون اینکه سرش را از روی کتاب بردارد با صدای بی رو حی گفت :
- ممکنه روانی باشم ولی حواس پنج گانم خوب کار میکنه .. بهتره بیش از این به حنجرتون فشار نیارید
بعدهم با طمانینه کتابش را بست و دستی به روسریش کشید و نگاه سردش را به آریا دوخت .
آریا که انتظار چنین برخوردی را آن هم همان اول ، از کیمیا نداشت دوباره ، اعتماد به نفسش را از دست داد ، نگاهی به خودش انداخت ،انگار اینجور نشستن هم دردی را دوا نمیکرد و اشکال از خودش بود ... ، چشمانش را بست ، نفسی عمیق کشید و با تلقین جمله ی تو می تونی ، چشمانش را باز کرد تا صحبت را شروع کند ، که نگاه سرد دوباره کیمیا دچار تردیدش کرد ، همان بهتر که کتاب میخوا ند لااقل مجبور نمیشد این نگاه را تحمل کند ، با تکان دادن سرش ، سعی کرد تا این افکار را بیرون بریزد ، دوباره به روبرویش نگاه کرد ، کیمیا همچنان ، بدون اینکه پلکی بزند به او خیره بود ، شاید با این رفتارش فهمانده بود که تاب تحمل نگاه سرد و سنگینش را ندارد ، حالا که کیمیا نگاهش را از روی او برنمی داشت ، بهترین کار این بود که خودش به او نگاه نکند ، سرش را به زیر انداخت ، حالا صحبت را باید از کجا شروع میکرد ؟ چه میگفت ؟ باید اول خودش را معرفی میکرد ؟ یا از کیمیا می خواست که از خودش بگوید ، آخ که خدا بگم چیکارت نکنه سامی .....
_: تموم نشد ؟!
صدای کلافه ی کیمیا ، آریا را از فکر و خیال بیرون آورد تا خوداگاه سوالی به زبانش آمد : چی ؟ چی تموم نشد ؟
کیمیا : این حرکات ... ... اگه من روانیم که شمام بنظر میاد خود درگیری دارید ...
دیگر وقت ساکت بودن و سر به زیر انداختن نبود ، باید این نیم ساعت کلنجار رفتن با خود نتیجه ای هم می داشت ، نباید بیشتر از این به کیمیا اجازه میداد تا تحقیرش کند .
آریا : این حرکات مخصوصه ! و ما قبل از شروع کردن درمان ، این حرکات رو انجام میدیم که آمادگیمون بیشتر بشه .
کیمیا با همان سردی ، پوزخندی زد : آهااااا.... یعنی دارید ذن میگیرید و این حرفا !!! ... اونوقت شما مطمئنی دکتری دیگه ؟؟!!
آریا با حرص پاسخ داد : بله ! اگه شک دارید میتونید برید از پدربزرگتون بپرسید ... صدایش کمی بلند تر از همیشه شد
کیمیا : خیلی خوبه !
آریا : این که میتونید برید از پدر بزرگتون بپرسید ؟!
کیمیا : نخیر ! اینکه بلدید عصبانی هم بشید !!!!
آریا به سختی عصبانیتش را کنترل کرد ، وای که این دختر چقدر خوب روی اعصاب راه میرفت ! برای اینکه جو را عوض کند ، لبی تر کرد و با صدایی که سعی میکرد خونسرد باشد رو به کیمیا گفت : از این حرفا بگذریم ... بهتره بریم سر بحث اصلی چون بعد از شمام مریض های دیگه ایم دارم .. برای شروع هم بهتره از خودتون بگید ...
کیمیا که اصلا قصد کوتاه آمدن نداشت در حالیکه برای حرص دادن هر چه بیشتر آریا به ناخن هایش خیره شده بود و داشت بررسیشان میکرد , گفت : نه بابا !! مثل اینکه صرفا خوددرگیر نیستید .. آلزایمرم که دارین شکر خدا ....محض یادآوری دیشب بابا فتاح همه چیز رو در باره من به شما گفت .
آریا که از عصبانیت دستاش مشت شده بود با صدایی که میخواست آرامشش را هر طور شده حفظ کند گفت : می دونم .. خاطرم هست ... ولی میخوام از زبون خودتون بشنوم و یکم این جو رو صمیمانه تر کنم
کیمیا با تاکید رو ی کلمه ی جو گفت : یعنی این جوِّوّوّ اذیتتون میکنه الان ؟!
آریا : یه جورایی .. آره .
کیمیا : خوب می تونید از اتاقم برید بیرون ، تا الان هم اگه اجازه دادم توی اتاقم باشید ، به خاطر حرمت مهمونه ..وگرنه هیچ دلیلی واسه حضورتون توی اتاقم نمی بینم .
آریا که تابحال چنین شرایط سختی را تجربه نکرده بود ، به سختی خونسردی اش را حفظ کرد ، سعی کرد همان آریای معروف دوران مدرسه و دبیرستان باشد که از بی احساسی به آریای کوه یخ میشناختنش ... لرزش صدایش را کنترل کرد و خیلی جدی شروع کرد به پاسخ کیمیا را دادن : شما نمیبینی خانم نسبتا ! محترم ... ولی من می بینم ، چه دلیلی از این بزرگتر که پدربزرگتون ، کار و زندگیش رو تعطیل کرده نشسته توی خونه تا خوب شدن تنها نوه اش رو ببینه ؟ ... با حالتی عصبانی از روی صندلی بلند شد و روبروی تخت ایستاد و صحبتش را ادامه داد : اصلا میدونید پدربزرگتون برای بهبودی شما چه پاداشی واسه ما پیشنهاد کرده ؟
کیمیا که انتظار چنین برخوردی را از آریا نداشت و کمی هم جا خورده بود ، خیلی آرام و در حالیکه سعی میکرد لرزش صدایش آشکار نباشد گفت :خیر!!!!!
آریا هم که فرصت خوبی را در خماری گذاشتن کیمیا دید با لبخندی موذیانه ، گفت : همون بهتر که نمی دونید ! ... به سمت در اتاق رفت : جلسه امروز تمومه ، تا فردا ! خداحافظ .
فتاح با دیدن آریا ، مشتاق رادیو اش را خاموش کرد ، کناری گذاشت و به سمت آریا رفت : چی شد ؟
آریا که این یک ساعت سخت ، برایش به اندازه یک روز گذشته بود ،دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد ، با لبخندی ساختگی که خوشحالی فتاح را خراب نکند جواب داد : واسه روز اول بد نبود !
فتاح : یعنی حرفی زده ؟!
آریا با چهره متفکرانه ای گفت : هنوز که زوده ! تا الان که فهمیدم نسبتا حالش خوبه ، ولی برای حرف کشیدن ازش ، اول باید از خودم مطمئنش کنم ، این که من رو به عنوان یک سنگ صبور و بعد هم دکترش قبول کنه ، ایشالا این مرحله که رد شه ، حرف زدنش حله دیگه .
فتاح : خدا رو شکر ! خیلی ممنون پسرم ! خیلی خیلی لطف کری !
آریا دوباره داشت عذاب وجدان میگرفت ! سرش را به زیر انداخت ، تا نگاه قدرشناسانه فتاح به خاطر کاری که نکرده ،بیش از این وجدانش را عذاب ندهد : خواهش می کنم .. همش انجام وظیفه بوده ... نگاهی به ساعتش انداخت : خوب با اجازتون من مرخص بشم .
فتاح : می موندی خوب ، یه ساعت دیگه وقت ناهاره ، دور همی میخوردیمش .
آریا : نه دیگه ! بیشتر از این مزاحمتون نمیشم ، به سامی هم گفتم که سر راه واسه یه چیزی بگیره ، که دیگه انقدر مزاحمتو نباشیم .
فتاح : نه دیگه ! قرار نشد تعارف بکنی ! حداقل تا کیفتون پیدا نشده ، مهمون منید ، بی چون و چرا !
آریا تحت تاثیر همه بی ریایی و تعارف های خالص فتاح قرار گرفت ! زیر لب مردمم مردمای قدیم ! گفت و قبول کرد برای نهار با سامیار دور هم جمع بشوند .
-------------------------
ساعت حدود یک بعد از ظهر بود که در خانه را زدند ، آریا برای اینکه فتاح مجبور نباشد در خانه را بازکند ، سریع به حیاط رفت و در را باز کرد ، سامیار بود که با دیدن آریا خنده ای کرد و گفت : هااااای !
آریا : سلام ... چه خبرا ؟
سامیار در حالیکه وارد حیاط میشد و آریا هم در حیاط را پشت سرشان میبست جواب داد : هیچی ، خبرا که پیش شماست ، تو چه خبرا ؟
آریا : هیچی بابا ! میدونی چقدر فحشت دادم امروز ؟
سامیار : خوب واسه چی؟؟؟!
با هم وارد اتاق شدند و کنار هم روی زمین نشستند و به پشتی کنار در تکیه دادند و صحبتشان را ادامه دادند .
آریا : واسه اینکه چند بار سوتی دادم ...
سامیار با خنده به میان صحبت آریا پرید : خوب سوتی دادن که کارته ! به من ربطی نداره .. دیگه؟
آریا : دیگه اولش اومدم صحبت رو شروع کنم ، این زبونم نمی چرخید ، نمی دونی با چه جون کندنی تونستم حرف بزنم .
سامیار : خوب ... اینم که زیر مجموعه همون سوتی محسوب میشه ... دیگه ؟
آریا : هیچی دیگه ، هر سوالی که ازش می پرسیدم با کنایه جواب میداد ؛ وای نمی دونی ! نگاهش ...!
سامیار : ای خاک بر سرت ! نگاهش دلت رو لرزوند ؟ عاشق شدی رفت ؟
آریا : عشق و عاشقی دیگه چیه بابا ؟!
سامیار : بابا ؟! اینموقع ظهر بابا از کجا برات بیارم ؟! بعدشم .. اگه عشق و عاشقی نیست پس نگاهش چیه؟
آریا : نگاهش پر از تحقیره سامی ... یه جوری نگات میکنه که به کاری رو هم که ازش مطمئن بودی درست انجام دادیش شک کنی .
سامیار : خوب نگاهش نمی کردی !
آریا : نمی شد ! نا سلامتی مثلا دکترشم ! تا سرم رو مینداختم پایین شروع میکرد به مسخره کردنم ، اینکه کم آوردی ، یا نمی دونم از من خجالت میکشی و از این حرفا میزد . ... برای همین هم ، چون تو باعث شدی من بیفتم توی این دردسر کلی فحشت دادم !
سامیار : شما بیجا کردی ! بده ؟ الان جامعه داره به توی دیپلمه ی بیکار بی سرپا ، به چشم یه فوق تخصص روانشناسی نگاه میکنه ؟! ... بغضی کرد و ادامه داد : بشکنه این دست که نمک نداره ، بعد هم از جایش بلند شد که از خانه خارج بشود ، آریا با خنده دستش را گرفت : کجا ؟!!
سامیار سریع دستش را از دست آریا دراورد ، صدایش را نازک کرد : دست به من نزن! پسره بی حیا ! خوب معلومه دارم میرم زمون خودمون !
آریا هم که خیالش راحت بود از این که سامیار از دستش ناراحت نشده گفت : حالا قهر نکن ! بیا بشین که نوبت توئه از کارای امروزت بگی !
سامیار هم سریع ، باشه ای گفت و سرجایش نشست و شروع کرد به تعریف : خوب ! ، جونم واست بگه ، اولش که رفتم بیرون کلی فحشت دادم !
آریا : چرا اونوقت ؟
سامیار : چون میدونستم وقتی بیام خونه ، می خوای بگی از دست تو فلان شدم بیسان شدم و از این حرفا ! بگذریم ... بعد هم رفتم سر خیابون ولیعصر و یه تاکسی گرفتم واسه خیابون انقلاب ... حالا نگو اینا نمی دونند خیابون انقلاب کجا هست ! انقدر فکر کردم فکر کردم که تازه فهمیدم اسم خیابون انقلاب ، توی این زمان ، شاهرضا بوده ! خلاصه ، رفتم جلوی دانشگاه تهران ، وای چقدر نو بود ! بهم حس پنجاه تومنی تا نخورده دست داد ! کاش یه دوربین داشتم ازش یه عکس میگرفتم ...
آریا : رفتی توش ؟
سامیار : تو پنجاه تومنی ؟!
آریا : نخیر ! توی دانشگاه .
سامیار : نتونستم ، کارت دانشجویی میخواست .... عوضش رفتم لاله زار ، فیلم دیدم !
آریا : خوب چه فیلمی بود ؟
سامیار : سلطان قلبها ! انقدر حااااال داد ! نمیدونی چه کیفی میده این فلم رو توی سینما با مردم ببینی !
آریا : پس آقا بجای تحقیق واسه فیلم ، رفتند تماشای فیلم !
سامیار : اینم یه جور تحقیقه تو نمی فهمی !
آریا : حالا هرچی ؛ ولی سعی کن هرچی زودتر سوژه رو پیدا کنی ... تا ماجرای من به جاهای باریک نکشیده و لو نرفتیم بریم به کارو زندگیمون برسیم .
سامیار : اونکه خیالت تخت خواب ! تا تو مشغول درمانی .. منم به بهونه همین کبف گم شدمون میرم دنبال کارای فیلم .
_: جوونا هسنید ؟!
با صدای فتاح هر دو به احترامش بلند شدند و سلام کردند .
فتاح : اومدم بگم ناهار آمادست بیایید اونور .
آریا : دیگه مزاخمتون نشیم !
فتاح : یادت رفت صبح چی گفتم : قرارمون چی بود ؟!!
آریا چشمی گفت و دستش را روی دهانش گذاشت



آریا چشمانش را که باز کرد ، سفره صبحانه را پهن دید ، خبری هم از فتاح و سامیار نبود ، آبی به دست و صورتش زد و مشغول صبحانه شد ، نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت ، ساعت ده صبح بود و تا قراری که با فتاح گذاشته بود یک ساعتی وقت داشت ، تصمیم گرفت در این مدت به حمام برود ، آن هم عمومی ! از وقتی که بچه بود ، خیلی دوست داشت برای یک بار هم شده ، حمام عمومی را تجربه کند ، به همین خاطر ، کیف کولی اش را برداشت ، وسایل اضافه را خالی کرد و راهی حمام عمومی شد .
----------------------------
چیزی به ساعت یازده نمانده بود ، چون دلش نمی خواست آدم بد قولی به حساب بیاید ، تمام کارهایش را کرده بود ، شیک ترین لباسی را که با خود آورده بود پوشید و چند قطره از ادکلنش را هم به صورت تازه اصلاح کرده اش زد که تمام صورتش آتش گرفت ! حالا نوبت رسیدن به موهایش بود ، رفت جلوی آینه ، حس کرد خیلی سفید شده ! شاید این هم از محاسن حمام عمومی بوده و نمی دانسته ! شاید توهمی بیش نبود ! ولی هرچه که بود از خودش راضی بود ،موهای نسبتا کوتاهش را به عقب داد ، که کمی حالت سیخ سیخی گرفتند ، دستی رویشان کشید تا تیغ تیغی بودنشان زیاد معلوم نباشد ، امروز می خواست انقدر کامل باشد که هیچ بهانه ای برای دست انداختن ، به کیمیا ندهد ..... کارش تمام شده بود ، نگاهی به ساعت انداخت ، 5 دقیقه به یازده بود ، راهی خانه فتاح شد ... فتاح با دیدن آریا دم در ، با خوش رویی به استقبالش رفت .
فتاح دستی به پشتش زد: برو ؛ ببینم امروز چیکار میکنی !
آریا هم با لبخند ، به اتاق کیمیا رفت ، وارد که شد ، سرش را پایین انداخت ، دلش نمی خواست در بدو ورودش چشم در چشم شوند ، در را مثل روز قبل نیمه باز گذاشت ، صندلی را از جلوی میز توالت برداشت ، پشت و رویش کرد و رویش نشست ،می دانست کیمیا خودش را به ندیدنش زده و الکی مشغول ورق زدن کتاب روبرویش است ،نگاهی به او انداخت ، همان مانتو و همان روسری دیروز تنش بود ؛ یک نفس عمیق کشید و خواست صحبتش را شروع کند ، که صدای کیمیا منصرفش کرد .
کیمیا : شیشه ی عطر رو خودتون خالی کردید؟؟؟!! و بدون اینکه منتظر پاسخی از سمت آریا باشد به دماغش چینی انداخت و ادا داد : بهتر نیست لااقل یه خوشبو ترش رو استفاده میکردید و بعد هم کتابش را بست و به کناری گذاشت ، سرش را بالا آورد ، تا چشمش به آریا افتاد سر تا پای او را بر انداز کرد و با پوزخندی گفت :
فکر نمیکنم برای ملاقات یه روانی این همه خوشتیپی لازم باشه ... خاکی باش دکتر !!!! مخصوصا دکتر رو با لحنی گفت که تمسخر به وضوح در آن مشخص بود .
آریا لحظه ای وارفت ، دیگر نمی دانست به خوشتیپی اش هم گیر می دهد ! ، کاش همان لباسهای دیروزش را پوشیده بود
: زبونتون رو موش خورده ؟!!!
نه ! این از همان اول شمشیرش را از رو بسته بوده ! می دانست تمام این کار ها را میکند ، تا از درمانش پشیمان بشود و برود ولی نباید در مقابلش کم میاورد ... با حرص دست راستش را محکم مشت کرد ، شانس آورد که ناخن هایش کوتاه بودند ... .
وقتی کمی آرام شد با حالت خونسرد جواب داد : نخیر ! موش نخورده ... از قدیما میگن جواب یه گروه از مردم خاموشیست!
کیمیا : آخهههههه ... ! چه ماخوذ به حیا ! خجالت بکشید بگید ابلهان ؟! دکتر خجالتی ندیده بودیم دیگه !
این دیگر کی بود ؟!!! آریا هم بدون معطلی جواب داد : بحث خجالت نیست ، بحث ادبه ... نمی دونم چقدر فرق رعایت ادب و خجالت رو میدونید .
کیمیا : چشم ! حق با شماست ... میشه یه سوالی رو ازتون بپرسم ؟ آخه از دیروز بد جوری ذهنم رو به خودش مشغول کرده
آریا لبخندی از رضایت بر لبانش نشست ، یعنی موفق شده بود تا کیمیا را به حرف دربیاورد ؟!
با لحن با رضایتی گفت : بله ... خواهش می کنم ، بپرسید .
کیمیا : شما واقعا دکترید ؟! ...و پقی زد زیر خنده !
آریا : اگر اشتباه نکنم این حرف رو دیروزم پرسیدید و من هم جوابتون رو دادم
کیمیا : نحیر ... جواب رو پیچوندید ...البته اگه آلزایمرتون اجازه بده یادتون بیاد .
آریا انقدر مشت دست راستش را محکم فشار داده بود که انگشت شستش بی حس شده بود : بله ! دکترم خیالتون راحت شد ؟!
کیمیا : اگه راست میگید فوبیا رو تعریف کنید !
دلش هری ریخت پایین ، این اصلاح را چندین بار شنیده بود ، ولی نمی دانست کجا به کار برده شده بود ، او این اصطلاح را از کجا می دانست ؟! ... با اخمی که می خواست چهره ی جاخورده اش را پشت آن مخفی کند گفت : ببینید ، اینجا من سوال می پرسم ، شما جواب میدی ... افتاد ؟!
کیمیا : حالا چرا عصبانی شدید ؟ من که می دونم بلد نبودید دکی!!!
آریا با عصبانیت از جایش بلند شد : یک بار بهتون گفتم اینجا جای بحث های الکی و سوالهای مسخره شما نیست ، انقدر تکرارش نکنید ،... سر جایش نشست ، جالب بود ! جلوی کیمیا وقتی می ترسید به جای انکه ساکت شود عصبانی میشد !
حس کرد زیاده روی کرده ، دستش را در موهایش فرو برد و برای شکستن این سکوت چند ثانیه ای ادامه صحبتش را گفت : .. لطفا !
کیمیا که از عصبانیت آریا ترسیده بود با صدایی با ترس گفت : همه روانشناسا انقدر روانیــــ ... ! حرفش را خورد : یعنی انقدر عصبی اند ؟!
آریا : وقتی که بیمارشون روی اعصابشون راه میره و یک کلوم از خودش نمی گه ، آره ، عصبی میشند ، بد تر از منم عصبی میشند .
کیمیا : چه جالب نمی دونستم !
آریا : خوب حالا که می دونید نمی خواید حرف بزنید ؟ از خودتون بگید ؟
کیمیا هم ابروانش را بالا داد و لبانش را غنچه کرد و یک نچ محکم گفت !
آریا هم با عصبانیت از جایش بلند شد زیر لب به جهنمی گفت و بدون حرف اضافه ای از اتاق خارج شد .
در عصبانی بود که به بهانه سردرد ، دعوت نهار فتاح را رد کرده بود ، به اتاقشان که رفت ، بدون هیچ کار اضافی ، نشست و به پشتی کنار در تکیه داد ، سرش را روی لبه ی بالایی پشتی گذاشت و چشمانش را بست .
------------------------------------------
با احساس خارش روی بینی اش و بویی نامطبوع ، چشمانش را باز کرد ، سامیار روبرویش ایستاده بود و جورابش را به بینی آریا میزد !!! آریا با حالتی که چندشش شده باشد با دستش جوراب را کنار زد و خودش را کنار کشید : چی کار میکنی ؟
سامیار : دارم بیدارت میکنم !
آریا : دستت درد نکنه بیدار شدم ، اون دستمال عطریت !! رو ببر کنار حالم به هم خورد
سامیار : چه بی سلیقه یعنی از عطر حالت به هم می خوره !؟
آریا : هر عطری که نه .. عطر پاهای تو حالم رو به هم میزنه
سامیار : از بس که بی لیاقتی !
آریا :خوب آقای بالیاقت ! بگو ببینم امروز چه کردی ؟!
سامیار: وای اگه از امروز بهت بگم عمرا باور کنی !! اولش رفتم لاله زار ، گفتم شاید به خاطر اینکه اینجا چند تا سینماست ، یه چهارتا بازیگرو کارگردان و نویسنده ببینم ، اصلا شایدم یه دفتر فیلم سازی پیدا کردم و ازشون کمک خواستم ، خلاصه همینجوری که داشتم میرفتم چشمم خورد به ... ؟!! اگه گقتی ؟!
آریا : به یه کارگردان ؟ شایدم بازیگر ....نمی دونم ؛ نویسنده ؟
سامیار : نـــــه !!! چشمم خورد به سر در یه سینما ... دیدم داره فیلم گنج قارون رو نمایش میده .
آریا : خوب ؟
سامیار : خوب که خوب ! خوب پاشدم رفتم تو
آریا : تو هم که داری اون چند تومن پولی رو که از بابات گرفتی خرج تفریح میکنی
سامیار : تفریح چیه ؟!! تحقیق ! دارم خرج تحقیق میکنم ... این سینما هم واسه تحقیق رفتم ، ... خلاصه رفتم تو و فیلم شروع شد ، تا اینکه رسید به اون قسمتی که اون مرد رو نجاتش میدند و میارن خونه شون و بعد شروع کردن به خوندن این شعره ! بلند شد رفت وسط و شروع کرد به خواندن :
آقا خودش خوب می دونه، که ما اون رو از رودخونه
درش آوردیم، بیرون آوردیم، آوردیمش توی خونه

حالا پاشو حالی بکن، برقص و خوشحالی بکن
مانند ما شو، بنشین و پا شو، حالا که کبکت می خونه

اگه نرقصی می نشینم، عقده دل باز می کنم
نگاه توی چشمهات می کنم، شکوه رو آغاز می کنم

می گم حسن جغجغه رو، نون بده و چاییت بده
می گم حالا در بیاره، کفشت رو دمپاییت بده
آریا که از ادا اصولهای سامیار خنده اش گرفته بود با خنده گفت : خوب بعدش چی شد ؟!
سامیار برگشت ، کنار آریا نشست : یهو دیدم یکی کنارمه و داره همین شعر رو زیر لب می خونه ، برگشتم کنارم رو نگاه کردم که چشمت روز بد نبینه ! از ترس یه جیغ کشیدم ...
آریا : مگه کی بود کناریت ؟!
سامیار : فردین خدا بیامرز !!!
آریا که تازه فهمیده بود قضیه چیه زد زیر خنده و در حالیکه می خندید به سختی گفت : حتما ... فکر کردی .. روحشه ؟..... نه؟!
سامیار : دقیقا ! آخه انقدر محو فیلم و آوازش بودم یادم نبود که توی گذشتم !
آریا : اون بد بخت چیکار کرد ؟
سامیار : هیچی ! دیدم بالا سرمه و با چشمای از حدقه دراومده از ترس ، داره بهم نگاه می کنه ! دور وبرم رو که نگاه کردم ، دیدم توی بیمارستانم ... نگو از هوش رفته بودم و بنده خدا از ترسش بردتم بیمارستان !
آریا : بنده خدا هول کرده بوده ، نه ؟
سامیار : اووووف ! چه جورم ! بعد اومدم ازش تشکر کنم ..گفتم خدا بیامرزدتون !! .... بیچاره جاخورد ! ...گفتم یعنی خدا پدر ومادرتون رو بیامرزه که من رو آوردین بیمارستان
آریا : نپرسید چرا بی هوش شدی ؟
سامیار : چرا ... منم گفتم از ذوقم بوده که از نزدیک دیدمش ! بعد هم دیدم فرصت خوبیه نشستم ماجرای فیلم ساختن رو گفتم براش ، البته با تغییرات ! یه جوری بهش فهموندم که یه فیلم میخوایم بسازیم که سوژه آموزشی داشته باشه زندگیمونم گیرشه .
آریا : ای ول !!! خوب اون چی گفت ؟
سامیار : شاید باورت نشه !!! ولی واسه ی فردا قرار گذاشتیم میدون تجریش ، که با یه نویسنده بیاد و بهمون در مورد سوژه ای که میخوایم روش کار کنیم مشاوره بده
آریا : عاااااااااااالیه پسر !
سامیار : بعد تو بگو سامی بده ! ببین ممکنه کارایی که به من محول میشه دیر و زود داشته باشه ، ولی حتما انجام میشه !
سامیار : بعد تو بگو سامی بده ! ببین ممکنه کارایی که به من محول میشه دیر و زود داشته باشه ، ولی حتما انجام میشه !خوب تو چه خبرا ؟! چیکار کردی امروز ؟
آریا : هیچی ! هرکاری میکنم حرف نمی زنه ، کلافم کرده همش سرش توی کتابشه نمی دونم چی داره اون کتاب که چشم ازش برنمیداره ... امروز که دیگه رفته بود تو کار مچ گیری ! می گفت تو دکتر نیستی؟
سامیار : من ؟!!! من دکتر نیستم غلط کرده دختره ی ....
آریا میان حرف سامیار پرید : کی با تو بود ؟! به من میگفت دکتر نیستم
سامیار نفس راحتی کشید : خوب اینو زودتر بگو .. می دونی که من خیلی روی حرفه ام حساسم ! ... خوب واسه چی بهت گفت که دکتر نیستی ؟
آریا : هیچی ، یهو اومده میگه فوبیا چیه ؟!
سامیار : عجب !!! یه اصطلاح روانشناسی اومده ... تو چیکار کردی ؟
آریا : فهمیدم اصلاحش روانشناسی بوده ، منم باهاش دعوا کردم که اینجا من می پرسم نه تو و از این حرفا !
سامیار : خوب کاری کردی !... ولی به نظرم برای شروع بحث نتمحسوس بگو اون کتابی که دستشه چیه ، چی میخونه و اینا...
در همین لحظه ، فتاح با خوشحالی وارد اتاق شد : سلام سلام ! ... سریع به سمت آریا رفت ، بوسیدش و گفت : دستت درد نکنه آریا جان ...
آریا که فقط بهت زده به فتاح نگاه میکرد ، سامیار به کمکش آمد : مگر چه شد ؟
فتاح : امروز ! امروز کیمیا اومده میگه نهار بریم بیرون ! میدونید یعنی چی ؟!!! بعد از یک ماه و خرده ای ازم خواسته بریم بیرون ! مطمئنم که این اثر صحبتای تو بوده ... دستت درد نکنه آریا واقعا نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم ! .. در حالیکه داشت اشکهای شوقش را پاک می کرد گفت : همین الان کاراتون رو بکنید که ناهار مهمون منید ، میریم یه رستوران توی دربند که از این هوا لذت هم ببریم ... بجنبید که دیر شد ! ... به حیاط رفت و ماشینش را روشن کرد .
سامیار فقط جورابش را پوشید و منتظر شد تا آریا هم آماده شود : ای ول ! فکر نمی کردم همچین عرضه ای داشته باشی !خوشم اومد ... حالا واقعا تو باعث شدی حالش خوب بشه ؟ اونم توی دو ، سه روز ؟!
آریا بادی به غبغب انداخت و با غرور گفت : دکتر رفیعاست دیگه !
سامیار : بیشین بینیم بابا ! بدو دیره ...
آریا هم سریع آماده شد و به همراه سامیار به سمت ماشین فتاح که روشن بود رفتند ، کیمیا روی صندلی جلو و کنار فتاح نشسته بود ، آن دو هم بدون معطلی عقب ماشین سوار شدند ... آمدند سلام کنند که کیمیا با حرفش این اجازه را نداد : بابا فتاح ! نگفته بودی دو تا مهمون ناخونده هم داریم !
فتاح هیسی گفت و حرکت کردند ، از حیاط که خارج شدند ، فتاح پیاده شد تا در حیاط را ببندد ...
سامیار هم که به خیلی دلش میخواست جواب دندان شکنی به کیمیا بدهد ، اما به خاطر اینکه در نقش یک پسر در خارج بزرگ شده ی درست فارسی ندان بود ، سقلمه ای به پهلوی آریا زد تا او جوابش را بدهد ، آریا هم که دید اگر ساکت بماند پهلویی برایش باقی نمی ماند ، با سر موافقت کرد و در جواب کیمیا گفت : جهت اطلاع باید بهتون عرض کنم که پدربزرگ گرامتون مارو دعوت کردند و ناخونده نیستیم .
کیمیا که در صندلی جلو بود ، رویش را برگرداند به عقب و با پوزخندی گفت : اوهو ! چه لفظ قلم ! داره کم کم باورم میشه که دکترید ها !البته از اون تیتیش هاش !
آریا آمد جوابش را بدهد که فتاح سوار شد ، او هم حرفش را خورد .

هوای پاک تهران با درختهای سرسبزش در دربند ، حس و حال خیلی خوبی به سامیار و آریا داده بود ... باورشان نمیشد ، روزی آسمان تهران تا این حد آبی بوده !
سامیار که تا میتوانست هوای پاک تهران را در ریه هایش فرو داد و در حالیکه نفسش را با لذت بیرون می داد گفت : تهرانم ، تهران قدیم !
صدای فتاح که داشت آن ها را به نشستن روی یکی از تختهای رستوران دعوت میکرد ، آنها را به خودشان آورد ، دور هم نشستند و مشغول انتخاب غذا شدند ، که یکباره ، فتاح از جایش بلتد شد ، جیب هایش را گشت چیزی زیر لب گفت ، برگشت یه سمت بقیه و گفت : ببخشید بچه ها من یه سر میرم تا دم ماشین و بر میگردم ، بدون اینکه منتظر واکنشی از بچه ها باشد سریع به سمت ماشین رفت و دقیقه ای بعد برگشت : شرمنده ! من کیف پولم رو توی خونه جاگذاشتم ، باید برم بیارمش ، تا من برگردم شما سفارشتون رو بدید ، منم برگ می خورم ... سامیار هم سریع از روی تخت پایین آمد نگاهی موذیانه به آریا انداخت و رو به فتاح گفت : من هم آمد ! ساعتم رو جا گذاشت ! ... به دنبال فتاح راه افتاد ، چند قدمی که نرفته بود که برگشت به سمت آریا و گفت : من چلو کباب خورد ! چشمکی به آریای مستاصل زد و به همراه فتاح رفت .
حالا آریا مانده بود و آن دختر لج باز و سرتق که به هیچ صراطی مستقیم نبود ، مانده بود ... اما نه اینجا جای متلک شنیدن بود نه حال و حوصله اش را داشت ، به همین خاطر ... برای اینکه تا وقتی که آنها بر میگردند کنترل جو را در دستش داشته باشد و جلوی کیمیا کم نیاورد ، با سرفه ای صدایش را صاف کرد و نگاهی زیر چشمی به کیمیا انداخت ، باز هم مشغول خواندن آن کتاب همیشگی بود ...
صحبت را شروع کرد : می بینم که امروز بعد از یک ماه و خرده ای راضی شدید که برید بیرون از خونه .
کیمیا کتابش را ورق زد و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت : خووبّ , منظور ؟
آریا که در این چند روز نسبت به تیکه ها و کنایه های کیمیا اب دیده شده بود ، بدون اینکه ناراحت شود گفت : هیچی ! میخواستم بگم خوشحالم که صحبتهام روی شما اثر کرد و بعد این همه مدت راضی شدید از خونه برید بیرون .
کیمیا یک تای ابروش رابالا داد و کتاب را کنار گذاشت و گفت : بلــــــــــه واقعا شما منو متحول کردید با حرف های فلسفیتون !!!!!!! بعدم با پوزخند ادامه داد : بنازم این همه اعتماد به نفس رو ...
آریا ساکت شد ؛ راست می گفت خوب ! حرفهایش تنها در جواب کنایه های کیمیا بودند ، نه بیشتر ...
_سفارشتون رو می فرمایید ؟
از فکر و خیال بیرون آمد ، گارسن قلم کاغذ به دست ، بالای سرش ایستاده بود ، خودش مثل سامیار کوبیده می خورد ، فتاح هم که کباب برگ می خواست ، با نگاه ، از کیمیا پرسید که چه می خواهد ، کیمیا هم آرام به آریا گفت : جوجه ...
بعد از اینکه گارسن سفارش را گرفت ، رفت ... کیمیا صحبتش را در کمال بی تفاوتی ادامه داد و گفت : ولی از حق نگذریم ، شما توی روحیه ام اثر داشتید !
انگار قند آب میکردند در دل آریا ! در این مدت این اولین جمله مثبتی بود که از کیمیا شنیده بود ... اما چقدر کوتاه بود این لذت !
کیمیا : یعنی میدونید ... به نوعی سرگرمی خوبی محسوب میشید ! یه سرگرمی تو مایه های تماشای یه سیرک یا یه همچین چیزایی .. متوجه هستین که ....
آریا با خونسردی لبخندی زد و گفت : خیلی خوبه ! ادامه بده ... که داری خوب خودت رو خالی میکنی و یه چیزایی داره دستگیرم میشه ! پس از بچگی عقده ی سیرک داشتی ... دیگه چی ؟! ...
کیمیا که به کلمه ی عقده حساسیت داشت با حرصی که باعث لذت آریا می شد !! گفت : حالا مطمئن شدم که اصلا شما دکتر نیستید ! متاسفم فرق آرزو داشتن و عقده داشتن رو هم نمی دونید ! حیف اسم روانشناس که رو شما باشه ... شما لیاقتتون در حد کار تو سیرکم نیست !!!
آریا که کمی خونسردی اش را از دست داده بود ، در حالیکه ناراحتی اش را پشت لبخندی زورکی مخفی میکرد ، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : میگم چرا اینجوری شدید ها ! یه ساعت از وقت قرصاتون گذشته ! اصلا همراتون اوردین قرصاتون رو ؟ میترسم هر چی بیشتر از وقتش بگذره .. جون ما به خطر بیفته !
کیمیا که از عصبانیت سرخ شده بود در حالیکه انگشت اشاره اش را با حرص به سمت آریا گرفته بود گفت : خیلی بی ادبید ! و با دیدن فتاح و سامیار که موذیانه به آریا به خندید ادامه حرفش را خورد .
آریا برای عوض کردن جو ، رو کرد به فتاح : چی شد ؟ پیداش کردید ؟!
فتاح : آره ! خوب شد که سامی جان باهام اومد ... آخه یه ساعت داشتم توی خونه رو می گشتم ، ولی چیزی پیدا نکردم ، یهو دیدم سامی صدام میکنه ... کیف پولم زیر صندلی عقب افتاده بوده !
آریا تازه معنی نگاه های سامیار را فهمید ! پس همه این ها نقشه سامیار بوده ؟!
گارسن با آوردن غذا ها فرصت بیشتر فکر کردن را از آریا گرفت .
سامیار با همان خونسردی اعصاب خرد کن همیشگی اش ، به همراه آریا وارد اتاق شد ، لباسهایش را عوض کرد و از داخل کمد رختخواب ها بالشی را برداشت تا یک چرت بعد از نهار بزند ، آریا که طاقتش طاق شده بود با حرص گفت : این چه کاری بود که کردی ؟ هان ؟!
سامیار با همان خونسردی و بدون اینکه این حالت کوچکترین تغییری بکند گفت : هیچی ! بالش برداشتم یه چرت بزنم ... خمیازه ای کشید و ادامه داد : جون تو از کله سحر سر پام .
آریا : این رو که نمیگم ...
سامیار که حالا دیگر دراز کشیده بود و ساعد دست راستش را برای جلوگیری از اذیت کردن نور خورشید ، روی چشمانش گذاشته بود گفت : پس چه مرگته ؟
آریا با حرص کنار سامیار نشست ، دستش را از روی چشمانش برداشت : کیف پول فتاح رو میگم ، چرا برش داشتی ؟ هان ؟
خنده ای موذیانه بر لبان سامیار نشست : خوب زود تر میگفتی دردت رو .
آریا : حالا که فهمیدی ... توضیح بده زود تند سریع .
سامیار برای راحت صحبت کردن ، از جایش بلند شد و نشست : این کار رو کردم تا بهت اثبات کنم خیلی خری ... دیوونه ! تو چند روزه داری میری با این دختر صحبت میکنی ، بعد نفهمیدی اون کتابی که همیشه دستشه چیه ؟
آریا نفسش را بیرون داد و گفت : آقا رو ! همچین میگه انگار خودش فهمیده !
سامیار : فهمیدم آریا ... توی ماشین دیدم چه کتابی دستشه . برای همین خیلی از دستت حرصم گرفت ، گفتم باید یه حال اساسی ازت بگیرم ، تا انقدر خنگ بازی درنیاری ؛ بعدهم کیف فتاح رو به صورت خیلی نا محسوس کش رفتم !
آریا : واقعا که .. از دست تو سامی !
سامیار : دکتر ارنست ... یادت نره !
آریا که عصبانیتش فروکش کرده بود با خنده گفت : ای بمیری تو و اون دکتر ارنستت ... حالا چه کتابی می خوند ؟
سامیار : دختره خیلی موزماره !
آریا با حالت شوخی گفت : درست صحبت کن در مورد دختر مردم ! نمی دونی من روی مریضام حساسم ؟!
سامیار پوزخندی زد : حالا که تو مریضشی !!!
آریا که متوجه منظور سامیار نشده بود اخمهایش را در هم کرد و گفت : یعنی چی ؟!
سامیار : یعنی اینکه ایشون مشغول مطالعه کتابی به نام " کلیات روانشناسی " بودند و خیلی خیلی بیشتر از تو ، توی بحث های روانشناسی وارد بوده .
آریا فاصله بین دو ابرویش را نیشگونی گرفت و گفت : اعجوبه ایه این دختر ... مطمئنم فقط بخاطر رو کم کنی رفته سراغ چنین کتابی .
سامیار: آره دیگه ! حالا تو باید بهش یه پاتک اساسی بزنی ! اولین راهش هم اینه که این قضیه رو به روی خودت نیاری و همون خنگی که بودی ، باشی ! بعد هم باید یه کتاب تخصصی تر و قطور تر گیر بیاری و شروع کنی به خوندنش .
آریا : من که وقت نمیکنم یه روزه کتاب رو تموم کنم .
سامیار :بله ، در جریانم ! من کلا به همه ناتوانی های شما به طور کامل واقفم ! برای همین واسه این کار هم یه فکر خوب دارم
آریا : چه فکری ؟
سامیار : چند روز رو نمی ری پیشش و میشینی اون کتاب رو زیرو رو میکنی .بعد که کتاب رو فوت آب شدی و دیدی که میتونی جلوش دربیای ، میری پیشش
آریا : اونوقت واسه این چند روز نرفتنم چه بهونه ای بیارم ؟
سامیار : چیزی که زیاده بهونه ! تو علی الحساب فردا رو بهونه بیار که نمیری ، هم میریم یه کتاب به درد بخور واسه تو میگیریم ، هم میریم سر این قرارمون با دوست فردین ، که بالاخره تکلیف کارمون هم روشن شه .
آریا : باشه ... بهش میگم تو یه نشونه هایی از کیفمون پیدا کردی منم میرم کمکت ، بعد هم یه بهونه دیگه جور میکنیم .
سامیار دوباره دراز کشید و ساعد را روی چشمانش گذاشت : حالا بیا یه چرت بزن ، تا بعد ...
ساعت یک ظهر بود و آریا و سامیار در میدان تجریش ، سر قرارشان بودند که فردین با یک مرد هم سن و سال خودش و یک دختر جوان که هم سن کیمیا می زد به سمت آنها می آمد ، فردین خیلی سریع با آریای شوکه ! و سامیار سلام علیک کرد و همراهانش را نیز معرفی کرد : این آقا دوست عزیزم آقا منوچهر گرامی هستند ، همون نویسنده ای که گفتم ... این خانم هم الناز خانم گرامی ، دختر آقا منوچهر هست. ... بعد هم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : خوب من الان فیلمبرداری دارم باید برم ... با همه خداحافظی کرد و رفت .
سامیار آرام به آریا گفت : حال کردی ؟!! دیدی ؟ بازیگرم بازیگرای قدیم ... بعد هم رو کرد به گرامی و دخترش و گفت : ببخشید که وقتتون رو گرفتیم ... به نظرم بریم یه قهوه خونه بشینیم و صحبت کنیم ...هان ؟
گرامی : خواهش میکنم ! فکر خوبیه .. اتفاقا من یه جای خوب سراغ دارم که فضاش هم مناسبه ، اگه بخواد دخترم هم بیاد .
چهار نفری بعد از رد کردن یکی دو تا کوچه به قهوه خانه خلوت و تمیزی رفتند و بحثشان را شروع کردند ، سامیار همه ی ماجرای فیلم ساختن را تعریف کرد و اینکه هیچ سوژه ی آمو زشی ای برای ساختن فیلم به ذهنشان نمیرسد ...
گرامی کمی فکر کرد و گفت : به نظر من برای این کار یه روش خوب هست ... این که فیلم خودتون رو بسازید و یه کم تخیلات هم بهش اضافه کنید ، عالی میشه ... داستان دو تا دوست که میرن فیلم بسازند و وارد ماجراهایی میشند ، خوب نیست ؟!
آریا و سامیار با رضایت به یکدیگر نگاه کردند ، ایده ی خوبی بود ! مخصوصا با این ماجرای باور نکردنی ای داشتند .
سامیار : عااالیه ! بهتر از این نمیشه ! حالا چه موقع وقتتون خالیه که ما اون طرح رو براتون تعریف کنیم و شما هم زحمت نوشتنش رو بکشید ؟!
گرامی نفسش را بیرون داد و گفت : راستیاتش من الان درگیر یه فیلمم که تازه هم شروع کردم نوشتنش رو من اگه بخوام کمکتون کنم حدود سه ماه دیگه سرم خلوت میشه و میتونم ...
آریا باناراحتی میان حرف گرامی پرید : چه بعد !! ما حداکثر یه ماه دیگه میتونیم صبر کنیم .
گرامی سرش را پایین انداخت و گفت : والا ... نمی دونم چی بگم ... اگه اینجوره کمکی از دست من ...
همین موقع الناز که گویی ، فکری به ذهنش رسیده ، با ذوق گفت : خوب من میتونم کمکشون کنم ! نه بابا ؟
سامیار پوزخندی زد و گفت : اگه اینجوره من که بهتر از شما می نویسم !
الناز با عصبانیت گفت : جهت اطلاعتون بگم آقای نسبتا محترم ... پدر من نویسنده است و از بچگی ازش خیلی چیزا یاد گرفتم
گرامی در حالیکه الناز را به آرامش دعوت میکرد ؛ گفت : راست میگه !!! اتفاقا خیلی وقتا که توی نوشتنم گیر می کنم ازش پیشنهاد میگیرم .
سامیار که حس کرد صحبتش زیاد به مذاق آنها خوش نیامده ، برای اینکه جو را عوض کند گفت : خوب الناز خانم از کی می تونید کمکمون کنید ؟!
الناز هم این پررویی سامیار را به حساب پشیمانی اش گذاشت و گفت : از فردا می تونیم کار رو شروع کنیم .
سامیار : خیلی خوبه ...
گرامی : خوب خدارو شکر مشکل شما تا اینجا حل شد ... بعد از جایش بلند شد و الناز هم به دنبالش ... راستی ! فردا خودم میام دنبالتون که باهم بریم خونمون ، همونجا با الناز مشورت کنید و من هم هستم و کمکتون میکنم ... الانم اگه کاری ندارید ما بریم .
آریا و سامیار با آنها خداحافظی کردند ... بعد از رفتنشان سامیار دستی به شکمش کشید و گفت : صداش درومد !
آریا : صدای چی ؟
سامیار : این خندق بلا ... بیا تا اینجاییم یه ناهار بزنیم .
آریا : باشه .. چی بخوریم ؟!
سامیار : من که میگم دیزی ... می خوام ببینم دیزی قدیم چه مزه ایه ، تو چی ؟
آریا : منم دیزی می خورم
سامیار نهار را سفارش داد و هر دو منتظر غذا شدند ، حدود ساعت دو و نیم بود که آنجا کم کم شلوغ شد و صاحب قهوه خانه ، رادیو ی بزرگی را که روی تاقچه ای گذاشته بود روشن کرد ، گزارش فوتبال پرسپولیس و استقلال یا همان تاج بود .
سامیار : ای ول ! بازی پرسپولیس ، استقلاله ...
آریا : خوشحالی داره ؟
سامیار : پس چی ؟! حالا ببین چیکار میکنم ! ..ببینم ؟! ما الان اردیبهشتیم و سال پنجاه و شیش ، درسته ؟ ..آریا تایید کرد ...سامیار هم از جایش بلند شد و به سمت جمعیتی که دور رادیو چمع شده بودند و داشتند نتیجه بازی را حدس میزدند رفت ، آریا هم کنجکاوانه به دنبالش رفت تا ببیند سامیار چه نقشه ای دارد ، سامیار در میان همهمه ی جمعیت ، بلند گفت 3 – 0 تاج میبره ، سر 5000 تومن کی هست ؟؟؟! چند نفر از افراد آنجا که چهره شان آنهارا خبره این کار نشان میداد قبول کردند و با او شرط بستند ، سرو صدا که خوابید برگشتند سر میز و دقیقه ای بعد نهارشان را آوردند .
آریا : سامی تنت می خاره ها ! خوشت میاد با اینا در بیفتی ؟!
سامیار : دربیفتی چیه ؟ خره ! پولایی رو که از آلبوم بابام برداشته بودم داره ته می کشه ، باید از یه جایی پول دربیاد یا نه ؟!
نا سلامتی از آینده اومدیم و می دونیم نتیجه بازی چی میشه ، خوب چرا ازش استفاده نکنیم ؟!
آریا : نمی دونم والا ! ولی به نظر من بهتره باهاشون در نیفتی .
سامیار : واااااااااااای باز شروع کردی ننه بزرگ بازی رو ؟! نترس ! من اینجااااام !
شب شده بود ، آریا و سامیار در خانه ، هر کدام مشغول کاری بودند ... سامیار که زیر چشم راستش سیاه شده بود مشغول شمردن پول بود ، آریا هم داشت کتاب جامع روانشناسی ای که خریده بود می خواند ... چند صفحه ای که خواند کتاب را بست و کنار گذاشت و رو کرد به سامیار : حالا می ارزید ؟ به خاطر 5000 تومن اینجوری کتک بخوری ؟!!!
سامیار که با این حرف آریا شمارش پول ها را از سر گرفته بود ، شمارش را قطع کرد و گفت : اگه گذاشتی این رو بشمارم ؟ بله که ارزش داشت ! میدونی 5000 تومن توی این زمان یعنی چقدر ؟!!!
آریا : یعنی چقدر ؟
سامیار : یعنی خیــــــــــــــــلی ! این چشمم هم خوب میشه ... ناراحتی نداره که . ولی هیچ وقت فکر نمیکردم برد استقلال انقدر برام شیرین باشه !!! .. واااای اصلا عذاب وجدان گرفتم !حالا چجوری روم میشه به دوستام بگم که پرسپولیسی ام؟!!
آریا : خوب نگو !! مگه مجبوری ؟!!... ولی به نظرم وقتی دیدی داره مقاومت می کنه و زده زیر شرط و شروط تو نباید باهاش درگیر می شدی .
سامیار : آره ! اشتباهم این بود که پیش خودم گفتم اون یه نفره منم یه نفر ، حریفش میشم .. اما نگو اون یه نفر این زمان بوده ،که به زمان ما میشه 5 نفرررررر !!! ... ولی دیدی که ! بالاخره پول رو ازش گرفتم ! ... کتابت به کجا رسید ؟
آریا : صفحه بیستم ...
سامیار : خسته نباشید !!! بعد کل کتاب چند صفحست ؟
آریا : نمی دونم ... کتاب را برداشت و صفحه ی آخرش را باز کرد و گفت : نوشته 523 صفحه .
سامیار : سرعتت رو بیشتر کن خوب ! اینجوری که پیش بری حالا حالا ها باید به دختره جواب پس بدی .
آریا : الان خستم خوب ... از فردا بکوب می خونم ، راستی به نطرت بهونه مسمومیت خوبه ؟!
سامیار که دوباره مشغول شمردن پولها بود زیر لب چیزی گفت و آنها را کنار گذاشت : اگه گذاشتی اینا رو بشمارم ؟! آره مسمومیت خوبه ... الانم بخواب که اگه فتاح اومد ببینه حال نداری ..منم قضیه رو براش می توضیحم .
آریا هم رفت سراغ گنجه ی رختخواب ها یک پتو با یک بالشت روی زمین انداخت و خوابید : فقط شام رو اگه آورد صدام کن
سامیار : ای کارد بخوره تو اون شیکمت ! مثلا مسموم شدی ها ! یه کم رعایت کن .
_یاا... ! جوونا هستید ؟! ... فتاح با یک سینی نان و کتلت و گوجه فرنگی وارد اتاق شد ، آریا برای طبیعی تر شدن بازی اش خودش را کشید و به سختی نشست ... سامیار سینی غذا را از فتاح گرفت و با هم نشستند .
سامیار : زحمت شد !
فتاح : چه زحمتی ؟! شما هم مثل پسرای خودم ! ... اصلا یه غریبه ! وظیفه هر آدمیه که غریب نوازی کنه ... تازه چشمش به آریا افتاد : خدا بد نده آریا جان چی شده ؟!
آریا با آه و ناله گفت : یه کم ناخوشم ، فک کنم ناهاری که ظهر خوردم سالم نبوده .. کاش مثل نهار سامی رو میخوردم .
فتاح :آاااخ ! یعنی مسموم شدی ؟! ... سریع از جایش بلند شد : چرا نشستی پس؟ پاشو ببرمت دکتر ... آریا در حالیکه هنوز آه و ناله میکرد ؛ گفت : نه ... دکتر ارنست هست ، کمکم می کنه .
فتاح که انگار خیالش راحت شده باشد ، به سمت در رفت و گفت : پس مراقب خودت باش ، تا وقتی هم که خوب نشدی از جات تکون نمی خوری ...
آریا که در دلش از خوشحالی بشکن می زد ، با همان حال نزارش گفت : پس کیمیا خانم ....؟
فتاح : گفتم که ! تعصیله تا وقتی که حالت خوب بشه ... دم پایی هایش را که دم در بود ، به پا کرد و فعلنی گفت و رفت .
آریا که از دور شدن فتاح مطمئن شده بود ، از جایش بلند شد و گفت : خدا چیکارت نکنه سامی !
سامیار : به من چه ! تو غذای مسموم خوردی ...می خواستی ناهاری رو که من خوردم ، بخوری !
آریا : خداییش بی شوخی ... بشین فکر کن ، از روزی که اومدیم داریم به این بنده خدا دروغ میگیم ، دروغ پشت دروغ ، اینم از آخریش ، دارم می میرم از عذاب وجدان ...
سامیار : مجبوریم آریا ، کاریش هم نمیشه کرد ،خودمم راضی نیستم که بهش دروغ بگم ، اونم آدم به این خوبی ، ولی به این فکر کن که تا چند وقت دیگه کارمون راه میفته و نه اون مارو می بینه نه ما او رو ، همه چی هم به خوبی و خوشی تموم میشه



فَصلِ 5 ----> فَصلِ آخَــــر



4 روز از استراحت آریا میگذشت ، او وقت کرده بود که خواندن کتاب را تمام کند و نکته هایی را که به نظرش مهم آمده بود را یادداشت کند ، چند باری هم آن نوشته ها را مرور کرده بود تا برای جلسه امروز بعد از چهار روز آماده باشد ، بیشترین چیزی که دستگیرش شده بود ، این بود که باید جوری با کیمیا برخورد می کرد که انگار ذهنش را میخواند و می تواند کارهایش را پیش بینی کند .
لباس جدیدی را که روز قبل سامیار با آن پول ها !!! خریده بود و دیگر به این زمان می خورد را پوشید ، خود را در آینه برانداز کرد ، بد هم نبود ! چشمانش را بست و نفسش را بیرون داد ، دیگر برای مواجه شدن با کیمیا آماده بود ... جلوی در خانه شان یک جفت کفش زنانه جدید بود ، به همین خاطر ، به در زد و با شنیدن بفرمایید فتاح ، یا ا...ی گفت و وارد شد ... درست حدس زده بود ، مهمان داشتند خانمی هم سن فتاح در خانه شان نشسته بود که با دیدن آریا از جایش بلند شد و با لبخند به او سلام کرد فتاح هم جلو آمد : خوشحالم که حالت خوب شده ، دلمون برات تنگ شده بود .
کمی فکر کرد ! دلمون ؟! منظورش دل خودش و کیمیا بود ؟! کیمیا که دوست داشت سر به تنش نباشد ، پس منظورش او نبود یا دل خودش و این خانم ؟ این خانم که تابحال ندیده بودش پس مطمئنا دل او هم تنگ نشده بود ، به هیچ نتیجه ای نرسید ، به همین خاطر بی خیال بیشتر فکر کردن شد و گفت : ممنون ، لطف دارید .
فتاح به آن خانم اشاره ای کرد و گفت : ایشون هم خواهر بنده هستند مولود خانم ... که قراره توی این مدت که کیمیا در حال درمانه اینجا باشه و من برگردم سر حجره ببینم این چند وقت که نبودم چه خبره .
بعد هم از همه خداحافظی کرد و رفت ... در اتاق کیمیا را زد .
_بفرمایید؟
صدای کیمیا را که شنید باز دلهره به سراغش آمد ، نفسی عمیق کشید ، کمی که بهتر شد ، در را باز کرد و رفت داخل .
نگاهش به تخت خالی کیمیا افتاد ، پس کجا بود ؟
با تک سرفه ای به سمت صدا برگشت , روی صندلی ای که در این چند جلسه می نشست ، نشسته بود و کتاب همیشگی اش در دستش بود.
آریا : سلام
کیمیا : سلام ! جا خوردید ..نه؟ فکر نمی کردید جای شما بشینم ؟ و بعد از مکث کوتاهی با تحکم گفت : ولی نشستم .
آریا برای واکنش نکات کتابی را که خوانده بود به یاد آورد و خیلی خونسرد گفت : شما راحت باشید ، میدونید ؟! کلا ما به مریضّامون میگیم راحت باشند و هر جوری که دوست دارند باشند ، مثلا من یه مریضّ ! داشتم که دوست داشت قهوه خونه ای بشینه و قلیون هم دم دهنش باشه ، همه شرایط رو واسش توی مطبم جور کرده بودم !!!
کیمیا با غیظ محکم نفسش را بیرون داد و برای اینکه این بحث اگر ادامه پیدا میکرد برنده اش کسی نبود جز آریا ، آن را عوض کرد : راستی ! ما پشه کش اضافی داریم ها !
آریا که متوجه منظور کیمیا نشده بود گفت : ببخشید ؟! چطور ؟
کیمیا : آخه شنیده بودم پشه لگدتون زده ... گفتم حتما پشه کش نداشتید که بکشیدشون !!!
آریا : خوبه ! می بینم که روحیه تون هم عوض شده شکر خدا ! خیلی زود تر از اون چیزی که فکر می کردم راحت گذاشتن مریضّم جواب داد ...
کیمیا:اگه آلزایمرتون اجازه میداد ، یادتون میومد که من یه دفعه دلیل عوض شدن روحیم رو براتون گفتم ، دیگه نیازی نمیبینم تکرارشون کنم .
آریا لبخندی زد و گفت : هرجور که راحتید ! کمی نزدیک کیمیا رفت و با اشاره به کتابی که در دستش بود گفت : چی می خونید؟
کیمیا کتاب را از پشت بست و کنار گذاشت : چیز خاصی نیست ... رمانه
آریا : من که می دونم داری کتاب کلیات روانشناسی می خونی ! می خواستم خودت بهم بگی که نگفتی !(تازه فهمید که لحنش خودمانی شده !)
کیمیا کمی جا خورد: از کجا فهمیدی ؟! ( یعنی اینکه اشکالی نداره که لحنت خودمون شد !)
آریا : این یه رازه !
کیمیا : یادت باشه ها ! این دومین چیزیه که به من نگفتی
آریا : پس دو یک به نفع من !
کیمیا : یعنی نه اون پاداشی رو که بابا فتاح برات تعیین کرده نمیگی ، نه این که از کجا فهمیدی چه کتابی میخونم ؟!
آریا : نه ! تا از خودت نگی نه ، از اینکه چرا اینجوری شدی ، چی داره اذیتت میکنه که تو خودت ریختی ، متاسفانه ، نه.
کیمیا : اون رو که عمرا بگم ...
آریا باز یاد نکاتی که از کتاب خوانده بود افتاد و گفت : اصلا بی خیال .. این موضوع رو ولش کن ، نگاهی گذرا به اتاق کیمیا انداخت و گفت : حالا چرا داری این کتاب رو میخونی ؟ به روانشناسی علاقه داری ؟ خوب از من بپرس
کیمیا : نه بابا ! فقط میخواستم جلوی روانشناسه کم نیارم .
آریا : خوبه ! موفق هم شدی ؟!
کیمیا : ای ...همچین ! فکر کنم یه کم تونستم کفرش رو دربیارم !
آریا : یه کم یه ذره بیشتر ! ... خوب شما که از ماجرات نمیگی ... من هم که باید بیام اینجا ... بشینیم همدیگر رو نگاه کنیم ؟! نمیشه که .
کیمیا انگار چیزی به ذهنش رسیئه باشد لبخندی زد و گفت : میتونیـــــــــــم وقتمون رو با چیزای دیگه پر کنیم...
کیمیا انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد لبخندی زد و گفت : میتونیـــــــــــم وقتمون رو با چیزای دیگه پر کنیم !دلش می خواست رابطه شان بیمار و دکتری نباشد ...اینجوری از تنهایی هم در میامد
آریا که می دید این چند روز غیبتش باعث شده انقدر اخلاق کیمیا نرم شود ،برای اینکه این فرصت خوب را برای نزدیک شدن و حرف کشیدن ازش را از دست ندهد گفت : خیلی خوبه ... خوب چیکار کنیم ؟
کیمیا که انگار نه انگار بیست سالش است ، با ذوقی کودکانه دو دستش را به هم زد و گفت : بازی ! بشینیم بازی کنیم ... بابا فتاح هم اگه ازت پرسید چی شد ... بگو که حرف نمی زنه .. همین .
آریا که مخالفت را در این شرایط جایز نمی دید ، گفت : باشه ، قبول ..حالا چه بازی بکنیم ؟
کیمیا ثانیه ای فکر کرد و گفت : اسم فامیل ! من عاشق اسم فامیلم ... بعد هم از کشوی آخر میز توالتش که پشتش بود ، یک دفترچه دراورد : نیگا ! از الف تا ی از اسم تا اشیا ! هر چقدر به ذهنم رسیده این تو نوشتم ، همش رو هم حفظم ... آرزومه که با یه نفر مساوی کنم .
آریا : مساوی ؟!
کیمیا : آره ..از بس که بردم .. یه دفه نشده یکی زودتر از من بگه استپ !
آریا خنده ای کرد و گفت : این الان فروتنی بود یا تعریف از خود ؟!!
کیمیا : هر دو تاش !
آریا : کاش یه چیز دیگه ای از خدا خواسته بودی ... چون منم توی اسم فامیل حرف ندارم .
کیمیا : پس اینجوریه ؟!!!
آریا : بله ! من که حاضر و آمادم ... یعنی یه جورایی حریف می طلبیــــم !
کیمیا : اعتماد به نفست من رو کشته ! ... از همان دفتر چه ای که در دستش بود دو برگ کند ، هر دو را خط کشی کرد و چیز هایی را که باید با حرف انتخابی مینوشتند نوشت و یکی اش را به آریا داد : خودکار که داری ؟
آریا دستی به جیب لباس و شلوارش کشید ، ولی چیزی پیدا نکرد : نه متاسفانه .
کیمیا خودکاری را از روی میزش برداشت و به سمت آریا پرت کرد : پس بگیرش ... آریا خودکار را گرفت و روی تخت کیمیا نشست : اجازه هست ؟!
کیمیا خندید : تو که نشستی .. دیگه اجازت واسه چیه !
با تو گفتن کیمیا ، دیگر از از دست شما ، شما گفتن هم رها شده بود ... روی تخت حالت نیم خیز گرفت و گفت : می خوای پاشم ؟!
کیمیا : نه بابا ! شوخی کردم !
آریا دوباره سر جایش نشست : خوب خدا رو شکر !
کیمیا : حالا با چه حرفی شروع کنیم ؟
آریا : از کتابی که همیشه می خوندی پیدا کن ... صفحه 37 حرف اول کلمه دوم خط آخر .
کیمیا کتاب را برداشت و حرف انتخابی را گفت : حرف " س " .. سریع کتاب را کنار گذاشت و با هم شروع کردند به نوشتن .
چند دقیقه ای گذشت ، کیمیا با ذوق کاغذش را بال گرفت و گفت : استپ ، استپ !!! ... آریا اما بدون توجه به استپ گفتن های کیمیا همچنان مشغول نوشتن بود .
کیمیا : ننویس .. استپه ها !
آریا بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ، در حالیکه هنوز می نوشت ، گفت : الان ، الان تموم میشه ...
کیمیا هم که دید آریا حالا حالاها دست از نوشتن بر نمی دارد ... از جایش بلند شد و سریع کاغذ را از زیر دست آریا کشید ، آریا خواست از کشیده شدن کاغذ ، از زیر دستش جلوگبری کند ، دستش را جلوی کاغذ گذاشت ، اما کیمیا دستش را زود تر آنجا گذاشته بود !!! تا دست کیمیا را زیر دستانش لمس کرد ، بدون لحظه ای درنگ ، دستش را برداشت و کیمیا هم کاغذ را از زیر دستش کشید ... یک دقیقه ای سکوت بود و جو سنگین .
آریا به سختی سرش را بالا آورد : شرمنده ! باور کنید ...
_:بازی که بدون تقلب نمیشه ! اصلا مزه بازی به تقلبه ! نیازی به معذرت خواهی نیست !
یعنی اینکه در مورد اون موضوع صحبت نکن !
آریا هم نفسی راحت کشید و با خیالی آسوده تر گفت : خوب بشمار امتیازا رو ببینیم !
کیمیا روی زمین نشست و دو برگه را هم جلوی خود گذاشت : بیا ببین که بعدش نگی قبول نیست ، ندیدم .
آریا هم چشمی گفت ، از روی تخت بلند شد و روبروی کیمیا ، روی زمین نشست ... کیمیا هم شروع کرد به خواندن و امتیاز دادن : اسم ... سارا .... تو ؛ برای خواندن اسمی که آریا از سین نوشته بود کمی مکث کرد ، آب دهانش را قورت داد و به سختی گفت : سینا .
هیچ کدام از این حرکات از چشم آریا پنهان نماند ، ولی نباید به رویش می آورد ، به همین خاطر ... خندید و گفت : پس هر دوتامون 10 امتیاز !
کیمیا که موفق شده بود احساساتش را بعد از خواندن سینا . کنترل کند ، گفت : آره ! فامیلی هم که من نوشتم ساروی ، تو هم ، باز مکث ... : سینایی .
همه امتیاز ها شمرده شده بود و آریا به خاطر عقب ماندن از کیمیا 20 امتیاز عقب بود ، فقط اشیا مانده بود که برنده را مشخص کند .
کیمیا : خوب رسیدیم به اشیا ! شانس بیاری مساوی میشیم ! که عمرا این اتفاق بیفته ...
آریا : بعد از معلوم شدن امتیازا کری بخون .. الان زوده !
کیمیا : باشه ! خووووووب ...تو نوشتی ؛ سبد ... منم نوشتم ؛ سوسک پلاستیکی ... هر دو 10 امتیاز میگیریم و من برنده میشم !هوراااااااا...
آریا : قبول نیست .. بشین و خوشحالی نکن ... سوسک مصنوعی که نشد اشیا ... تو از اشیا صفر میگیری و من هم 20 میگیرم .. پس مساوی شدیـــــم کیمیا !
نفهمید که چطور نام کیمیا را به زبان آورده بود ! تقصیر این فکر و خیالش بود .. انقدر در ذهنش کیمیا کیمیا گفته بود که اینجا هم فکر کرده بود ذهنش است ... اما نبود .

با شرم نیم نگاهی به کیمیا انداخت ،و به محض دیدن چشمان متعجب او سریع نگاهش را دزدید و با گفتن تا بعد ، از در خارج شد
بعد از جلسه ای که با کیمیا داشت ، گوشه ای از اتاقشان نشسته بود و به اتفاقی که آفتاده بود فکر میکرد و با هر لحظه یادآوری شان لذت میبرد ... انقدر فکرش مشغول بود که یادش رفته بود نهار بخورد
ساعت 3 بعد از ظهر بود که سامیار خیلی آرام با کیسه ای در دست وارد اتاق شد و با دیدن آریا ، تعجب کرد: اِ ! سلام ! آقا آریای روانشناسیان زاده ی اصل تهرانی ! تو چرا بیداری ؟
آریا هم با خوشرویی گفت : سلام بر دکتر ارنست خودم ! بیا اینجا بشین کنارم ، بگو امروز چیکارا کردی ؟
سامیار با تعجب نگاهش کرد و با ترس گفت : نمیام !
آریا : لوس نشو سامی .. بیا بشینیم صحبت کنیم .
سامیار همچنان با ترس گفت : اینا نقشه جدیدته ؟! آره ؟ من که گولت رو نمی خورم .... همانجایی که ایستاده بود نشست : اصلا من همینجا میشینم .
آریا : نقشه چیه ؟ حالت خوبه تو ؟
سامیار : من خوبم .. ولی مثل اینکه تو بهتری ! من که میدونم می خوای بیام کنارت بشینم بیفتی به جونم و تا می خورم بزنیم .
می دونم ناراحتی که امروز چقدر دیر کردم ... بعد پلاستیکی را که کنارش گذاشته بود به سمت آریا هل داد : نگاه کن واست نهار هم گرفتم .
آریا ساندویچ را برداشت : دستت درد نکنه ! از کجا فهمیدی نهار نخوردم ؟
سامیار : جدی ؟ نخوردی ؟ نمی دونستم ... این ساندویچ رو اضافه گرفته بودم که اگه عصبانی بودی بندازم جلوت آروم شی !
آریا بعد از اینکه اولین گاز بزرگش را از ساندویچ زد ،اخمی کرد و با دهان پر گفت : خیلی بی ادبی !
سامیار : وای چه ناز فحش میدی تو ! چیه ؟ امروز خیلی سرحالی ...
آریا لقمه اش را قورت داد و گفت : من همیشه اینجوریم ، تو درک نمی کردی ... حالا بگو چه خبر ... گاز بعدی را به ساندویچ زد و با نگاهش منتظر جواب سامیار شد .
سامیار : خوبه من این ساندویچ رو گرفته بودم ! ... بعد بلند شد و کنار آریا نشست : امروز گرامی خودش اومد دنبالم و من رو برد خونشون ... واااای پسر ! عجب خونه ای دارند ... ویلایی ، سبز .. فقط یه دریا کم داشت که حس کنی توی یه وبلای شمالی!
آریا که دیگر چیزی از ساندویچش نمانده بود ، با دهانی نیمه پر گفت : خوش بحالت !
سامیار: آره دیگه ! رفتیم داخل ، دخترش دم در منتظرمون بود ، سه نفری رفتیم طبقه ذوم ، که 4 تا اتاق داشت ، همگی رفتیم توی یه اتاق که از همه بزرگتر بود ... گرامی خودش رفت نشست سر میز کار خودش ، ما هم شروع کردیم به مشورت و بحث ،که گرامی هم بعضی وقتا نظر میداد و کمکمون میکرد .
آریا کاغذ ساندویچش را جمع کرد و گفت : خوبه .. حالا به چه نتایجی رسیدید ؟
سامیار : اینکه داستان خودمون رو بنویسیم .. البته بهشون نگفتم که داستان خودمونه که ! گفتم به ذهنم رسیده که تخیلی باشه .
آریا : یعنی از زمان خودمون شروع میشه ؟ که نسبت به این زمان ، میشه آینده ؟
سامیر : آره دیگه ... دخترش اول یه کم ایراد گرفت .. اما خود گرامی گفت طرح خوبیه و قرار شده از فردا من براش تعریف کنم و بگم ، اون به شکل فیلم نامه درش بیاره و بنویسدش .
آریا : اونوقت فیلم رو خودمون بسازیم ؟
سامیار : یه قسمتهاییش رو از همین زمان فیلم برداری میکنیم و بقیه اش رو هم تو زمان خودمون می سازیم .
آریا : خوب خداروشکر ، که داره مشکلمون حل میشه .
سامیار : تو چه خبرا ؟ تونستی ازش حرف بکشی ؟
آریا : نه بابا ! حرف نمی زنه که ... میدونی امروز به من چی میگه ؟
سامیار : هیچی !
آریا : هیچی ؟!
سامیار : آخه تو میگی حرف نمیزنه !بعد میگی امروز بهت چی گفته ؟
آریا : منظورم اینه که از خودش حرف نمی زنه .. .
سامیار : اوکی ! افتاد .. حالا مگه امروز بهت چی گفته ؟
آریا : میگه بیا با هم اسم فامیل بازی کنیم !
سامیار : این که خوبه که ... روزای اول ولش میکردی تو رو از اتاقش مینداخت بیرون ، همین که الان این رو بهت گفته یعنی داره باهات راه میاد ...
آریا : خوب برای همینه که حالم خوبه و بهت گبر ندادم که چرا دیر اومدی !
یک هفته ای از شروع بازی اسم و فامیل ...و روابط حسنه ی کمیا و آریا گذشته بود ، سامیار هم اول صبح به خانه گرامی میرفت و بعد از ظهر بر میگشت .
آریا مثل هر صبح در خانه فتاح را که زد ، مولود خانم در را باز کرد ، بعد از سلام و احوالپرسی وارد خانه شد .
آریا : آقا فتاح نیستند ؟
مولود : نه پسرم ، صبح زود رفت بیرون .
آریا لبخندی زد و گفت : ایشون دیده شما اینجایید ، خیالش راحت شده ... بیشتر به کاراش میرسه !
مولود : آره دیگه !
آریا به سمت اتاق کیمیا رفت و رو کرد به مولود ، میتونم برم ؟
مولود خندید و گفت : خواهش میکنم ... در اتاق را زد و این بار با صدای پر از انرژی کیمیا مواجه شد .
_بفرماییـــــــــــد ... !
آریا هم با روحیه ای زیاد وارد اتاق شد ... چقدر عوض شده بود ! تخت با میز توالت جابجا شده بود ... همه جا از تمیزی برق میزد و وسط اتاق هم یک میز کوچک بود و دو صندلی ، که کیمیا روی یکی از آنها نشسته بود ...
کیمیا با دیدن آریا لبخندی زد و بعد از سلام بلند بالایی که داد با خوشرویی گفت : بیا بشین ... به صندلی رویرویش اشاره کرد .
آریا هم روی صندلی نشست ... کیمیا سریع کتاب رویرویش را به سمت آریا هل داد و گفت : بگیرش .
آریا کتاب را گرفت و در حالیکه همچنان گیج میزد گفت : چیکارش کنم ؟
کیمیا : بخونش ! .. خوب حرف بازی رو باید انتخاب کنیم دیگه ! ..بگم ؟
آریا که تازه دوزاری اش افتاده بود گفت : آهان ... بگو .
کیمیا انگشت سبابه راستش را در دهانش کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت : صفحه ی 158 حرف اول .
آریا صفحه مورد نظر کیمیا را پیدا کرد و گفت : حرف نون .
کیمیا : باشه .. شروع ؟
آریا هم خودکارش را آماده کرد و گفت : شروع !
با هم شروع کردند و دقیقا با هم گفتند استپ .
اسم ، فامیل ، گل ، را رد کردند و به شهر رسیدند .
کیمیا : شهر ... من نوشتم نوشهر ؛ تو نوشتـــــــــی ؛ مکثی کرد و به سختی گفت : نــــــور
چشمانش پر از اشک شده بود ، به همین خاطر ... سرش را بالا نیاود تا آریا آنها را نبیند ... آریا اما در طول این هفته متوجه شده بود که کیمیا به کلمه هایی حساس است .
کیمیا بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زورکی گفت : خوووووب ! بریم اشیا .. آماده ای؟!
آریا : نه .
کیمیا ناخوداگاه و بدون ترس از اینکه اشکاهایش دیده شوند ، سرش را بالا آورد و خیره به چشمان آریا شد : چرا نه ؟
آریا : چرا گریه کردی ؟!
کیمیا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
آریا ایندفعه با تحکم صدایش کرد ، بدون ترس و خجالت : کیمیا ! با تو ام ...
کیمیا سرش را بالا آورد و ساکت و پر بغض به آریا خیره شد .
آریا سرش را نزدیک صورت کیمیا آورد و گفت : ببین ...تا همین امروز هر چی گفتی گفتم چشم ، ولی دیگه نمی تونم بعضی عکس العمل هات رو وقتی بعضی از کلمه ها رو میشنوی ، ندید بگیرم ... توی یه بازی اسم سینا رو که دیدی رنگت پرید ، بازی بعدی رسیدیم به کلمه عروسک پارچه ای ، بغض کردی ، امروزم که شهر نور رو دیدی اشک تو چشات جمع شد ، بگو کیمیا . قضیه چیه ؟
کیمیا که دیگر اشکهایش سرازیر شده بودند باز حرفی نزد .
آریا که از گریه ی کیمیا جا خورده بود ، برای عوض شدن جو ، با خنده گفت نمی گی ؟
کیمیا سرش را به معنی نه ... تکان داد
آریا هم اخمی تصنعی ای کرد . از جایش بلند و گفت : خیلی یه دنده ای دختر... حالا که اینطور شد ، میرم .
_کجا ؟
آریا که رویش به سمت در اتاق بود گفت : میرم بمیرم ... دراتاق را باز کرد ، خواست خارج شود که کیمیا به حرف آمد .
_تو دیگه نه آریا ... تو دیگه نه ! وایسا ... دلم نمیخواد بری ، گریه اش شدت گرفت .
آریا خوشحال از اینکه کیمیا بالاخره سرعقل آمده ؛ ذوق زده از اینکه اسمش را از کیمیا شنیده و کنجکاو از این جمله آخر کیمیا سریع برگشت و روبرویش نشست : بگو ... همه چی رو بگو .
کیمیا در حالیکه سرش را بین دو دستش گرفته بود و نگاهش به میز ، گفت : همه چیز پارسال اتفاق افتاد ، یادمه نشسته بودم توی اتاقم و داشتم کتاب می خوندم، که مادرم با ذوق اومد و بدون اینکه در بزنه پرید تو و گفت : کیمیا ... حاضر شو قرار ه برات خواستگار بیاد
میدونی ؟! اولین خواستگارم ...
آریا خودش نفهمید که چرا وقتی حرف از خواستگار کیمیا شد ، اخمهایش در هم رفت !
خیلی هیجان زده بودم ... می دونی ! یه سال بود که دیپلمم رو گرفته بودم و از اونجایی که قصذ ادامه ی تحصیل نداشتم بیشتر وقتم رو توی خونه به کتاب خوندن و کمک به مامان میگدروندم واسه ی همیت برام جالب بود بدونم اولین خواستگارم کیه ، یادمه با تمام استرسی که داشتم بدون اینکه از مادرم سوالی بپرسم سریع حاضر شدم و در تمام مدتی که توی اتاقم آماده نشسته بودم ... به این فکر میکردم خواستگارم کی میونه باشه و چه شکلیه !
بالاخره انتظارم به سر رسید و اومدند ، وقتی برای چای آوردن بیرون اومدم و دیدمشون جا خوردم ... پسرخالم بود ! تازه فهمیدم مامان و بابام سرکارم گذاشته بودند و با اینکه میدونستند کی قراره بیاد چیزی بهم نگفتند !
ولی جای اعتراض نبود ، چون بدجوری توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم ! بی هیچ حرفی بعد از دور گردوندن چای ، نشستم ... کنار مادرم .... خانواده خالم هم شروع کردن از تعریف و تمجید شازده پسرشون ... که دیپلم داره ...
آریا پوزخندی بر لبانش نشست ! آخر دیپلم هم پز دادن داشت ؟! اما نه ! دیپلم در این زمان خیلی بود .. پس حق داشتند پز بدهند ! .. پوز خندش را جمع کرد !
کیمیا همچنان صحبت میکرد : ... کار داره .. پول داره ... اما اینا که واسه من مهم نبود که ! مهم این بود که دوستش داشته باشم که نداشتم .
آریا نفسی راحت کشید !
کیمیا سرش را بالا آورد : ... یعنی نه که ازش بدم بیاد ها ، دوستش داشتم .. ولی صرفا عینه یه برادر .. نمی تونستم به چشم شریک زندگیم ببینمش .
آریا که دیگر خنده خوشحالی اش را نمی توانست پنهان کند ، با همان خنده گفت : خوب ؟! تونستی بهش بگی ؟
کیمیا بدون توجه به خنده آریا ، دوباره سرش را پایین انداخت و گفت :اوهوم... سرش را بالا گرفت : اما نه به این آسونی .
توی مدت صحبت بقیه ، من فقط داشتم به این فکر میکردم که چجوری وقتی تنها شدیم ، جواب منفیم رو بهش بگم تا دلش نشکنه ، آخرای صحبتها بود و دیگه من و سینا داشتیم آماده میشدیم ؛ بریم با هم صحبت کنیم .
سینا ! پس سینایی که بردن نامش برای کیمیا سخت بود ، پسرخاله اش بوده !
آریا : خوب؟!
کیمیا : تلفن خونمون زنگ خورد ، بابام صحبت کرد و وقتی قطع کرد ... با خوشحالی گفت : رهنما بود ! ...دوستش رو میگفت یه جورایی دوست خانوادگی بودیم و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم ... بعد بابام باخوشحالی بیشتر گفت :زنگ زده بود که مارو واسه شام فردا شب دعوت کنه ... من و مامانم ازش پرسیدیم : به چه مناسبت ؟ ... اونم گفت بخاطر برگشتن پسرش از آمریکاست ...
به اینجا که رسید ، با حرص مشتی به میز زد و گفت : ای کاش زنگ نمیزد ، ای کاش دعوتمون نمیکرد .. اصلا ای کاش نیما برنمی گشت ...اَه ! .. بغضش را قورت داد و سکوت کرد .
پس اسم پسر رهنما ، نیما بود ! آریا که خیلی برای دانستن سرگذشت کیمیا کنجکاو شده بود ، گفت : چرا خوب ؟! چرا نباید بر میگشت ؟
کیمیا کمی احساساتش را کنترل کرد و جواب داد : چون که همه چیز رو ریخت به هم ... من میخواستم خیلی آروم و بدن هیچ ناراحتی ای جواب نه ام رو به سینا بگم ... اما این تلفن نذاشت ... هواییم کرد .. من رو یاد دو سال پیشم انداخت ..موقعی که 16 سالم بود ... موقعی که هنوز نیما نرفته بود ...موقعی که فهمیده بودم عاشق نیما شدم
اخمهای آریا در هم رفت !
همه و همه .. یادم اومد ...برای همین موقعی که داشتیم دونفری صحبت میکردیم .. خیلی راحت بهش گفتم که نمی تونم به چشم شوهر ببینمش ... گفت چرا ؟ اصرار کرد .. من خر .. من دیوونه .. گفتم به خاطر اینکه من یکی دیگه رو دوست دارم ! اونهم رفت .....با ناراحتی رفت ... بهش گفتم کجا؟! میدونی چی جواب داد ؟!
آریا : نه!
کیمیا بغضش ترکید و گفت : گفتش میرم بمیرم ... بعدش میدونی چی شد؟؟
آریا : نه !
کیمیا که دیگر به سختی می شد از میان هق هق گریه اش صدایش را شنید ، گفت : رفت ...مرد !
آریا : نیما چی شد ؟
کیمیا اشکهایش را پاک کرد و گفت : فردا شبش که رفتیم مهمونی ... خونشون ...آقا تشریف آوردند ..اما تنها نبودند ! ازدواج کرده بود ... و من احمق به خاطر یه حس احمقانه و بچگونه ... دل سینا رو شکستم و اون ... در صورتیکه میتونستم خیلی آروم و بدون اینکه ناراحت بشه ردش کنم .
آریا : خوب سینا ... ؟
کیمیا : از فردا شب گم شد .. هیچی به کسی نگفت .. رفت شمال ...تنها .... جنازش رو از ساحل دریای شهر نور پیدا کرده بودند ...
و مقصر این اتفاقات کسی نبود جز من ... بگذرد که همه .. از خاله اینام گرفته تا بقیه فامیل این رو اتفاقی بیش ندونستند

آریا : این حرفا چیه ؟! چرا به خودت تلقین میکنی که باعث این اتفاق تو بودی ؟!
کیمیا : به خاطر اینکه وقتی پیداش کردند ، یه عروسک پارچه ای دستش بوده ، همون عروسکی که وقتی خیلی بچه بودیم من بهش داده بودم واسه یادگاری.
هر چه میگفت کیمیا برایش جواب داشت و دلیل منطقی ... بیشتر حرف زدن را جایز ندانست و رفت .
ماجرای کیمیا فکرش را بدجوری مشغول کرده بود ...چه میکشند این روانشناس های واقعی ! ... غرق تفکر ، وارد اتاق شد .
_:هوووووووووووو ... ! جلوت رو نگاه کن .
نگاهی به جلوی پایش انداخت ، پایش را روی دست راست سامیار گذاشته بود . سریع جابجایش کرد و با تعجب پرسید : تو اینجا چیکار میکنی ؟!
سامیار با اخمی تصنعی پاسخ داد : ماهی شیکار میکنم ! خوب اومدم خونه استراحت کنم .. بده ؟!
آریا که کمی از فکر و خیال درآمده بود با لبخندی کنارش نشست و گفت : نه بابا ! خیلی هم خوبه ... حالا چی شده منور کردین و افتخار دادین این ساعت روز توی خونه باشین ؟
سامیار نفسش را بیرون داد ، چهره اش کمی غم داشت ... نگاهی به آریا انداخت و خیلی جدی گفت : داغونم آریا ! داغون
و نگاهش را از آریا گرفت .
نه ! مثل اینکه ایندفعه سامیار جدی بود ... آریا که زیاد به حالت جدی سامیار عادت نداشت ، با احتیاط پرسید : چیزی شده ؟
سامیار ، با حالت کلافه سرش را بالا آورد و گفت : آره ... یکی دو روزیه که یه حسی داری دیوونم می کنه .
آریا : چه حسی ؟
سامیار : حس میکنم ، عاشق شدم !
آریا با ذوق گفت : ای ول ! حالا طرف کی هست ؟
سامیار : الناز
آریا پوخندی زد و گفت : مسخره ! من رو سر کار گذاشتی ؟! می دونی ما چندوقته که این زمانیم ؟؟! بعد چی شده که تو یهو فیلت یاد الناز خانم رو کرده ؟
سامیار : دیوونه ! اون الناز که نه ! این الناز .. الناز گرامی .
آریا که تازه متوجه تشابه اسمی الناز ها شده بود خندید و گفت : خوب این که خیلی خوبه که ! ناراحتی نداره .
سامیار : آخه حس عذاب وجدان دارم ... من رفتم خونشون که خبر مرگم با هم کار کنیم ... اون بنده خدا به من اعتماد کرده و تو خونشون رام داده .. اونوقت من ... دستی در موهایش برد و سکوت کرد .
چقدر این حس هایی که آریا برایش تعریف میکرد .. آشنا بود ! یعنی او هم ... ؟ سریع فکرش را منحرف کرد و برای دلداری سامیار
صحبتهایی را که خودش دوست داشت بشنود به سامیار گفت : اصلا از این فکرای بیخود نکن واسه خودت .. مگه جرم کردی تو ؟
از یه نفر خوشت اومده ...همین ! شاید همین رو توی خیابون میدیدی و عاشقش میشدی ... بعد اون موقع بد نبود ؟ فقط واسه اینکه توی خونش رفت و آمد داشتی ... ؟
سامیار : نمیدونم ! کلافم آریا ... کلافه
آریا : به نظر من که برو با باباش صحبت کن ... رک و راست .
سامیار پوزخندی زد و گفت : واقعا ممنون از این راهنماییت ! سخت تر از این نبود ؟؟! بعد هم از جایش بلند شد .
آریا : کجا میری ؟
سامیار : می خوام برم قدم بزنم .. بلکه یه کم مغزم کار کرد ...
آریا سریع بلند شد و گفت : پس صبر کن منم بیام ...
سامیار حندید و گفت : چیه ؟ تو هم می خوای مغزت باز شه ؟.. آخه تو هم مغز داری ؟؟!
آریا : چیه ؟ بیرون نرفته حالت اومد سر جاش ؟! ... نمی خوام مغزم واشه ..کارت دارم .
سامیار : خوبه ! بیا پس ...
-------------------------------------------------------
هوای بهاری و تمیز تهران باعث شده بود ، متوجه نشوند که چقدر راه رفته اند ... آن هم در سکوت و بدون هیچ حرفی ، سکوتی که باعث شده بود فکر کند و به نتیجه هایی برسد ... اینکه او هم مثل سامیار گرفتار شده ...و الان وقت اعتراف بود .
آریا : یچی بگم ؟
سامیار : اوهوم .
آریا : میدونی ؟
سامیار : نه !
آریا : بذار بگم ! ... می خوام اعتراف کنم ... می خوام بگم منم یه جورایی ...
سامیار ایستاد ، نگاهی به آریا کرد و با خنده گفت : ای بی جنبه ! ای حسود ! تا دیدی من عاشق شدم ..رفتی عاشق شدی ؟
من که می دونستم بالاخره گرفتار می شی !
آریا : خوب چیکار کنم ؟!
سامیار : هیچی ! همون نسخه ای رو که واسه من پیچیدی ... واسه خودت هم بپیچ !
آریا : یعنی میگی برم به فتاح بگم ؟؟!
سامیار : چیه ؟! حالا که به خودت رسید کار سختی شد ؟!!! تا تو باشی بیرون گود نشینی ..بگی لنگش کن !

آریا : خوب پیشنهادم رو پس می گیرم .. به نظرت چه کنیم ؟
سامیار کمی فکر کرد و گفت : یه فکری به ذهنم رسیده ، که فکر کنم خوب جواب بده .
آریا ذوق زده گفت : ای ول ! بگو خوب ! چه راه حلی ؟
سامیار : اینکه بریم با خانواده خودمون صحبت بکنیم ، برشون داریم بیاییم خواستگاری .. اینجوری توی عمل انجام شده هم قرار می گیرند .. خوبه ؟
آریا : فکر خوبیه ... ولی چه جوری خونواده رو راضی کنیم ؟
سامیار : اینکه کاری نداره که ! یه عکس از شون بر میداریم . میبیم زمان خودمون ، بهشون نشون میدیم ، وقتی ببینند باورشون میشه و کوتاه میان .
آریا : بعد اونوقت عکسشون رو از کجا بیاریم ؟؟!
سامیار : من که فردا میرم خونه گرامی ، روز آخره ..همونجا یه عکس کش میرم ...
آریا : بعد من که دیگه بهونه ای ندارم برم خونشون چی ؟!
سامیار : بهونه نداری ؟ چرا بهونه نداری ...؟ بی خیال درمان شدی ؟ دیوونه لو میریم ! حداقل تا دو سه روز دیگه طولش بده که کارمون تموم شده باشه .
آریا خندید و گفت : اون قیافه ای رو که توی اتاق ازت دیدم ، به کل یادم رفت برات تعریف کنم که امروز چی شد !
سامیار : چی شده مگه ؟
آریا : شاید باورت نشه ! ولی بالاخره تونستم وادار به حرفش بکنم .!
سامیار : چی میگی؟
آریا : باور کن ! ... نشست همه چیز رو برام تعریف کرد ... بدون هیچ زور و اجباری .
سامیار به پشت آریا زد و گفت : آفرین ! ای ول ... خوشم اومد .. بابا روانشناس ! روانی شیم بیاییم پیشت خوبمون کنی ! شاید باورت نشه ! ولی من از اول یه استعداد نهفته ای در زمینه روانشناسی داری ..برای همین اونشب سریع تو رو روانشناس معرفی کردم ! فقط نمی خواستم تو روت بیارم که پررو نشی .
آریا : آره ! خودمم به یه جیزایی پی بردم توی این یکی دو هفته .
سامیار : حالا دیگه پررو نشو ! اگه اینجوره ، تو هم بهونه خوی داری واسه پیش فتاح رفتن .
آریا : چه بهونه ای ؟
سامیار : بهونه اعلام موفقیتت دیگه ...
آریا : من که نمیتونم برم عکسش رو بدزدم .
سامیار : خیالیت نباشه ، اون با من !
آریا : یعنی خودت عکسش رو میدزدی ؟
سامیار : گفتم که ..اون با من !
---------------------------------------------------------------------
اون شب آریا و سامیار به مناسبت بهبود حال کیمیا ، از بیرون شام گرفتند و به خانه فتاح رفتند ، کیمیا بالاخره بعد از مدت ها از اتاقش بیرون آمده بود و شاد و خندان مشغول صحبت با پدربزرگش بود ، که زنگ خانه زده شد فتاح و کیمیا با دیدن سامیار و آریا با رویی خوش در خانه شان پذیرفتند .
فتاح :به ! چه حلال زاده هم هستید ... الان داشتم به کیمیا می گفتم که رفتید بیرون ... دو بار اومدم در اتاق تا ازتون تشکر کنم ولی نبودید ؛ واقعا دستتتون درد نکنه آریا جان ... بالاخره نمردم و خوب شدن نوه ام رو دیدم .
آریا : لبخدی زد و گفت : خواهش می کنم ! انجام وظیفه بوده ... کیسه پر از غذا را از سامیار گرفت و به فتاح نشان داد و گفت : ما هم به همین مناسبت ، گفتیم یه شام بگیریم و دور هم این اتفاق رو جشن بگیریم .
چهار نفری به کمک هم سفره شام را چیدند و دور هم یک جشن کوچک چهار نفره گرفتند ... موفع شام سامیار نگاهی به در و دیوار خانه انداخت ، تا اینکه چشمش به عکس کوچک کیمیا با لباس سنتی ، که روی میز کوچک کنار دستش بود ،افتاد ... رو کرد به کیمیا و پرسید :این عکس ، شماست ؟
کیمیا : بله ... پارسال گرفتم .
سامیار عکس را از روی میز برداشت و گفت : دوست داشت که بزرگتر بود ؟! ... نگاهی به کیمیا و فتاح انداخت ، مثل اینکه متوجه منظورش نشده بودند ، به خودش لعنت فرستاد که چرا خودش را مجبور به اینجور صحبت کردن کرده ! به همین خاطر برای درک ساده صحبتش ادامه داد : اینکه قاب بود ، به دیوار بود ؟
کیمیا که تازه متوجه منظور سامیار شده بود ،گفت : اتفاقا من خیلی دلم می خواست این کار رو بکنم و این عکس رو بزنم به دیوار اتاقم ، ولی نمیشه .
سامیار : میشه ! من تونست ... من قول داد این رو بزرگ کرد ... شما قاب کرد .
کیمیا با ذوق دستش را به هم زد و گفت : جدی ؟؟؟! یعنی میشه ؟!
سامیار : بله ... من تونست این عکس رو داشت ؟
کیمیا خندید و گفت : حتما ! من شدیدا منتظر بزرگ شده ی این عکسم .
فتاح : ما هم منتظر می مونیم ببینیم این عکس کیمیا چجوری میشه ، اگه خوب شد ...خودم یه آلبوم عکس دارم که باید بزرگ بشند !
نقشه سامیار به همین سادگی گرفته بود ، آریا هم از چهره راضی سامیار متوجه این موضوع شد و لبخندی بر لبش نشسته بود


کلافه بود ، خودش هم می دانست چرا ... سه روز بود که کیمیا را ندیده بود و هیچ بهانه ای هم برای دوباره دیدنش نداشت ، به همین خاطر برای خود روزهایی را که با کیمیا بود ، یادآوری کرد ... از روز اولی که دیده بودش ، تا روز اعتراف . با صدای سامیار از فکر و خیال در آمد ...
_:گرفتم گرفتم ... هورا ! اینم از عکس الناز .. جمع کن که فردا مسافریم !
آریا : موفق باشی ! حالا چجوری عکس اونو گیر اوردی ؟
سامیار : با کلی دوز و کلک ! به بهونه اینکه خواهرم می خواد از روی عکسش نقاشی کنه ، یه عکس ازش گرفتم .
آریا : خوب به سلامتی .
سامیار : پاشو که دیگه وقت رفتنه !
آریا : مگه کار فیلم تموم شده ؟
سامیار : اوووووووه ! اونکه سه چهار روزه !
آریا :ببخشین ؟ بعد اونوقت توی این چند روز چیکار میکردین ؟
سامیار : گردش ! انقدر که لاله زار رو پایین بالا کردیم ، اونجا رو عین کف دستم بلد شدم .
آریا : بعد اونوقت ، باباش چیزی نگفت ؟
سامیار : نه بابا ! به بهونه کار تحقیقاتی میرفتیم بیرون !
آریا : به به ! چشمم روشن .. آفرین ! پس سه روزه که کار تموم شده و تو هیچی نمیگی ؟ هان ؟
سامیار : آخه باید عکسش رو گیر میاوردم دیگه ! ... بعد هم به سراغ کوله پشتی اش رفت و مشغول جمع و جور کردنش شد
آریا هم بلند شد و با هم بارشان را بستند .

_:آقا آریا ! آریا خان بی معرفت کجایی ؟ اگه میدونستم حرف بزنم دیگه میری حاجی حاجی مکه ، عمرا ... نگاه کیمیا به آریا و سامیار که بار و بندیلشان را بسته بودند ... افتاد ، خنده بر لبانش ماسید : داری میری ؟
آریا که این جمله آخر کیمیا دلش را بدجوری لرزانده بود ، به سختی احساساتش را کنترل کرد و گفت : آره ، ولی بر میگردیم ...مطمئن باش !
سامیار که دید بهتر است اتاق را ترک کند ، به سمت در رفت ، به آریا نگاهی به شوخی انداخت که یعنی از بیرون اتاق رو می بینما !
آریا هم بی صدا گم شو !یی گفت و سامیار با خنده اتاق را ترک کرد .
کیمیا با چشمان پر از اشکش گفت : اگه تو بری ... دیگه من کیو اذیت کنم ؟.... با کی اسم فامیل بازی کنم ؟ کیو ببرم ؟ کاغذ رو از زیر دست کی ... ؟ بغضش ترکید .
----------------------------------------------------------------------
فصل پنجم

1.

چشمانشان را که باز کردند ، خود را روبروی همان پارکی که برای رفتن به گذشته قرار گذاشته بودند ، در زمان خودشان دیدند .
سامیار با دیدن خودشان در زمان حال با خوشحالی گفت : خوب اینم از سفر عجیب غریبمون ! امروز رو بریم استراحت ، که از فردا باید فیلممون رو کلید بزنیم !
---------------------------------------------------------------------
سه هفته از برگشتن سامیار و آریا میگذشت و آنها توانسته بودند بالاخره فیلمشان را که داستان سفر خودشان به گذشته بود ، بسازند و آماده شرکت در مسابقه بشوند .
آریا در اتاقش نشسته بود و مشغول تماشای عکس کیمیا بود ، دلش برای آن چند روز خیلی تنگ شده بود ، باید هر چه سریعتر این موضوع را برای خانواده اش تعریف میکرد .... صدای زنگ موبایلش ، او را از فکر و خیال در آورد ، سامیار بود ... گوشی اش را برداشت : الو ؟
سامیار با صدایی مضطرب گفت: سلام آریا ... خوبی ؟
آریا با تعجب گفت : مرسی ! چیزی شده ؟
سامیار : نه ... خونه ای ؟
آریا : آره .
سامیار : پس من تا چند دقیقه دیگه اونجام ... و بدون اینکه منتظر جواب آریا باشد ، قطع کرد .
آریا چند دقیقه ای به گوشی اش نگاه کرد و آن را به گوشی ای پرت کرد ، منتظر سامیار ماند تا بیاید و کارش را بگوید

سامیار با چهره ای گرفته ، وارد اتاق آریا شد ؛ در را با ناراحتی پشت سرش بست و بدون مقدمه گفت : کاش حرفت رو قبول نمیکردم ...اه! .. همه ش تقصیر توئه ... بدون اینکه نگاهی به چهره متعجب آریا بیندازد ، روی تخت آریا نشست و ادامه داد :نباید قبول می کردم .. نباید ...
آریا که تحملش تمام شده بود از پشت میز تحریرش بلند شد و کنار سامیار نشست : اولا سلام ؛ دوما چی رو نباید قبول می کردی ؟ پیشنهادم به تو چی بوده مگه ؟
سامیار : هیچی ، یادته من گفتم تو فیلم رو ببر دفتر دانشگاه ؟
آریا : آره .. که منم قبول نکردم ؟!
سامیار : بعدش من خر قبول کردم
آریا : مگه چی شده ؟
سامیار : دو هفته پیش که فیلم رو می بردم دفتر دانشگاه ... که یه دفه یه موتوری اومد و ... بقیه حرفش را خورد و سرش را بین دو دستش گرفت .
آریا که تازه متوجه ماجرا شده بود رو کرد به سامیار و گفت : یعنی ؟ یعنی موتوریه کیفت رو زد ؟ بعد الان میگی ؟
سامیار بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ، آن را تکان داد .
آریا باناراحتی گفت : یعنی همه زحمتامون پر ؟
سامیار دوباره سرش را تکان داد .
آریا : واااااااای سامی ! بد بخت شدیم رفت که ! کاش حداقل کنکور رو می دادیم .
سامیار حرکتش را تکرار کرد ... سرش را بالا آورد و گفت : آریا باور کن نمی خواسم اینجوری بشه ... اصلا نمیدونم چجوری موتوریه اومد و ...
آریا شوکه و ناراحت دستش را بر شانه سامیار گذاشت و گفت : مهم نیست ! قسمت این بوده دیگه ... یه برنامه میریزیم واسه سال بعد ، کنارش هم یه سر به گذشته میزنیم و فیلممون رو دوباره میسازیم ، خدا رو چه دیدی ؟ شاید دانشگاهه سال بعد هم پذیرش داشت ؛ هستی ؟... دستش را به سمت سامیار دراز کرد و گفت : اگه هستی بزن قدش .
سامیار با چشمانی قرمز و خنده ای زورکی گفت : معلومه که هستم ! .. با آریا دست داد .
----------------------------------------------------------------------------
پانزدهم مرداد ماه بود ، آریا ناراحت و گرفته با لباس خانه ، روی مبل پذیراییشان نشسته بود و پدر ، مادر و خواهر آریا به همراه سامیار آماده بیرون رفتن مشغول راضی کردن آریا بودند .
سامیار : می دونم نتونستیم توی مسابقه شرکت کنیم و فیلممون نرسید ، ولی حالا که دعوتمون کردند بیا بریم ، هم یه هوایی می خوری ... هم جهاتا فیلم میبینی ... این دعوت نامه ها حیف میشن ها !
پدر آریا : تازه! شاید وقتی فیلم های برگزیده رو دیدی ، از اینکه فیلمتون نرسید خوشحال بشی .. شاید هیچ شانسی نداشتید.
مادر آریا : پاشو .. پدر و مادر آقا سامیار هم منتظرن ..زشته .
آرام : مامان اصلا ولش کن ، داره خودشو لوس میکنه ؛ زشتــ .
سامیار : نه ... مهم نیست ، من که تا آریا نیاد از جام جنب نمی خورم ، پاشو آریا ... مثلا جشنه ، کلی پذیرایی می کنن ، آبمیوه ... شیرینی ...
آریا بدون اینکه منتظر ادامه صحبت سامیار بماند ، بلند شد و دقیقه ای بعد ، آماده از اتاقش بیرون آمد .... : بریم . .
=============================
آریا و سامیار به همراه خانواده هایشان در یک سالن بزرگ نشسته بودند و مشغول تماشای مراسم معرفی بهترین فیلم ها بودند .
مجری به روی سن آمد و شروع کرد به صحبت : خوب ! رسیدیم ب هیجان انگیز ترین بخش این مراسم ، معرفی فیلمهای برتر !
بعد از تمام شدن تشویق حضار ، مجری به معرفی فیلم های برتر پرداخت : فیلم سوم " می خوام برم دانشگاه " به کارگردانی هانیه امیری ... بعد از تشویق حضار ، قسمتی از فیلم پخش شد .
آریا با دیدن فیلم گفت : نگاه کن سامی ... این فیلم خیلی سر بود .. خوب شد که فیلممون نرسید .
سامیار : من که گفتم ! بد بود اومدی حال و هوات عوض شد ؟!
مجری : خوب فیلم دوم " کنکور هم کنکورای قدیم " به کارگردانی آریا رفیعا و سامیار ماندگار ، تا این دوستان بیان بالای سن ، شما قسمتی از این فیلم رو ببینید .
سامیار و آریا بهت زده ، همچنان نشسته بودند به همدیگر با تعجب نگاه می کردند ... مجری برای بار دوم آنها را صدا کرد ،اما آنها همچنان در بهت بودند ، آرام انقدر آریا را تکان داد تا از بهت درامد و بعد از چند دقیقه ، به همراه سامیار برای گرفتن جایزه و مجوز ثبت نام رایگان در دانشگاه ، به بالای سن رفتند

ه مناسبت برگزیده شدن ناگهانی ! فیلم سامیار و آریا ، همه برای شام ، به یکی از بهترین رستوران های تهران رفتند ... پشت یکی از بزرگترین میزهای رستوران نشستند و منتظر آماده شدن سفارش هایشان شدند ... سامیار برای اینکه جو را کمی از این سکوت در بیاورد گفت : جای سمیرا واقعا خالی بود ها !
مادر سامیار : چطور ؟
سامیار خندید و گفت : آخه مفت و مجانی میتونست سه تا فیلم رو ببینه و انقدر نره پول بده واسه سینما ...
مادرش چشم غره ای به سامیار رفت و او هم صحبتش را ادامه نداد .
پدر آریا هم که دید همچنان جو سنگین و ساکت است ، گفت : خوب آریا خان !دو تا تبریک از همه طلبکاری .
سامیار : منم یه تبریک طلبکارم .
آریا با تعجب پرسید : من بیشتر طلبکارم ؟!
مادر آریا : اولیش که به خاطر برنده شدن فیلمتون و رفتن به دانشگاست .
آرام : دومیش هم به خاطر تولدته !
بعد از این حرف آرام همگی با هم رو به آریا گفتند : تولدت مبارک !
آریا هیجان زده گفت : این هم از دومین شوک ! خدا سومیش رو به خیر کنه ! خیلی هم ممنون که تولدم یادتون بود ! به نظرم این هیجان انگیزترین ، شیرین ترین ، غیر منتظره ترین ، بهترین ، ماندگارترین ؛ ...
سامیار : خوب تموم کن این جمله طول و درازت رو !
آریا خندید و گفت : ... جشن تولدم بود !
سامیار : خواهش میکنم ! دیگه کاری بود که از دستم بر میومد .
آریا با تعجب به سامیار نگاه کرد ، پدرش که متوجه تعجب آریا شده بود گفت : بله ! آقا آریا ... سامی جان برنامه سورپرایز کردنت رو کشیده بود ، برای همین اصرار داشت که بیای توی مراسم ، آخه بعدش برنامه داشت .
آریا : مرسی سامی ! دستت درد نکنه ... بعد انگار تازه چیزی به ذهنش رسیده باشد ... ادامه داد : راستی سامی ! مگه تو نگفته بودی که فلم رو ازت زدن ؟ بقیه هم که هیجان و شادی برنده شدن فیلم بچه ها ، باعث شده بود به این قضیه توجهی نکرده باشند ، بدون معطلی حرف آریا را تایید کردند .. سامیار هم مجبور به توضیح شد .
سامیار : والا این نقشه از خودم وبد و کسی هم ازش خبر نداشت ... من همون روز اول فیلم رو بهشون رسوندم و قرار شد اگه فیلممون کاندید انتخاب شدن شد تا دو هفته بعد خبر بدند ... همون روزی که اومدم پیشت واسه تعریف دزدیده شدن فیلم ! قبلش زنگ زدن و گفتند که فیلممون جزو ده فیلم برتر شده و 15 مرداد هم روز اعلام نتایجه ... منم دیدم ای دل غافل ! 15 مرداد که روز تولد آریاست !فیلم ما هم که کاندید برنده شدن ! برای همین گفتم روز تولدت باشه و فیلممون هم انتخاب بشه چه حالی میده ! برای همین این نقشه تر و تمیز رو کشیدم ! حال کردین ؟!!!
آریا : عالی بود !من که تا دم سکته رفتم !
پدر آریا : یعنی حرف نداشت !
مادر آریا : واقعا ممنون ! جدای از آریا خودمونم سورپرایز شدیم !
------------------------------
آن روز بهترین روز زندگی آریا شده بود ... یکی از بزرگترین مشکلات زندگی اش حل شده بود و میتوانست ، از چند هفته بعد به دانشگاه برود ،دیگر هیچ دغدغه ی ذهنی ای نداشت ، جز یکی ... کیمیا ... اگر همین امشب می توانست ماجرای کیمیا را برای پدر و مادرش تعریف کند و موافقتشان را برای خواستگاری رفتن به گذشته ! بگیرد ، امشبش کامل می شد .
سراغ کیف دستی همیشه همراهش که عکس کیمیا را در آن گذاشته بود رفت ، اما عکس را پیدا نکرد ، تمام کیفش را خالی کرد و بار دیگر گشت ... اما عکس نبود ، چشمش به ته کیف افتاد ، دوباره سوراخی را که چندین بار مادرش دوخته بود باز شده بود ، یعنی داخل ماشین افتاده بود ؟ یا در مراسم ؟ شاید هم در رستوران ... کمی فکر کرد ، این ها گزینه های قبل از گشتن خانه بودند ... به همین خاطر تمام اتاقش را گشت ، اما پیدا نکرد ، حالا باید هال و پذیرایی را می گشت ، کاش داخل همین خانه پیدا میشد و دیگر مجبور به گشتن ماشین و جاهای دیگر نمیشد ...
از اتاقش که خارج شد چشمش به زمین پذیرایی افتاد ، عکس کیمیا آنجا افتاده بود ، لبخندی پیروزمندانه زد و به سمت عکس رفت ، اما مادرش زود تر از او عکس را برداشت ... از روی خجالت سریع به اتاقش برگشت ، در را بست و برای شنیدن واکنش مادرش از دیدن عکس ، پشت در گوش ایستاد ، ضربان قلبش 200 را هم رد کرده بود ! یعنی مادرش الان چه میکرد ؟!
صدای پر هیجان مادرش اورا از فکر دراورد : منصور ! منصور بیا اینو ببین ... صدای پای پدرش را شنید و بعد هم جوابش را : چیه ؟ چی شده ؟
مادر : اینو ببین !
با کف دست محکم به پیشانی اش زد ، حالا چرا عکس رو به بابام نشون میده ؟!
پدر : خوب ! چیه این ؟
مادر : پشتش رو بخون !
پدر : کیمیا سال 1355 ، که چی ؟
مادر : یعنی نفهمیدی این عکس کیه ؟
پدر : خوب پشتش نوشته ، کیمیا .
مادر : بشین تا برات توضیح بدم ... دقیقه ای بعد شروع کرد به صحبت : یادته ؟ بهت گفتم یه سال قبل از عروسیمون خونمون سوخت و چیزی ازش نموند ؟
پدر تایید کرد .
مادر : یادته ؟تو عکس بچگی هام رو میخواستی ببینی ؟ اما من عکسی نداشتم که بهت نشون بدم ؟
پدر دوباره تایید کرد ... مادرش چه میگفت ؟ منظورش چه بود ؟ یعنی ؟ یعنی مادرش ... ؟نه ! امکان نداشت ... از فکر و خیال درامد و دوباره گوش کرد ...
پدر : ... پس چرا پشتش نوشته کیمیا ؟
مادر خندید و گفت : دیوونه بازیهای بچگی ! یادمه وقتی خیلی بچه بودم یه همسایه داشتیم به اسم کیمیا .... انقدر دوستش داشتم که اونو مثل خواهرم می دونستم .. تا اینکه یه روز خونوادش به روز برش داشتن و از اون محل رفتند ، ما هم توی همون لحظه های آخر برای این که هیچوقت همدیگرو فراموش نکنیم تصمیم گرفتیم که اسم های همدیگرو روی خودمون بذاریم ! این بود که من ششدم کیمیا و کیمیا شد مرجان ... تا اینکه چند ماه قبل از عروسیمون ، توی بازار دیدمش و اسمامون به خودمون برگشت ....
آریا هر کاری کرد نتوانست روی دو پای لرزانش بایستد ، دو زانو روی زمین نشست و سرش را بین دو دستش گرفت ، باوش نمیشد ، تمام روزهای خوبی را که گذرانده بود ... با مادرش گذرانده بود ، حال عجیبی داشت ، هم خوش بود و ناخوش ... خوش از این بود که در یک اتفاق عجیب مادرش را قبل از اینکه به دنیا آمده باشد دیده بود و ناخوش از اینکه اولین عشقش را اولین دلشغولی اش و خاطر خواه اش را در مواجهه با مادرش تجربه کرده بود حس بدی بود ، نگاهش به مچ دست چپش افتاد ، حالش از این ساعت مزخرف هم به هم میخورد ، اگر این ساعت نبود ، هیچ وقت این حال را نداشت ... گوشی اش زنگ خورد ، به آن نگاهی انداخت ... انقدر حالش خراب بود که حتی حوصله سامیار را هم نداشت ، با حرص ساعت را از دستش باز کرد و محکم به دیوار اتاقش زد ، سامیار برای بار سوم داشت زنگ میزد ... توجهی نکرد ، بلند شد و پایش را روی تکه های ساعت گذاشت ، دلش نمیخواست قطعه ای سالم از این ساعت باقی بماند ، سامیار ایندفعه اس ام اس زد ، با شکسته شدن ساعت کمی آرام شده بود ، به سراغ گوشی اش رفت و اس ام اس را خواند : سلام الاغ عزیز ! چرا جواب نمیدیز ! ( این ز برای حفظ قافیه می باشد و ارزش دیگری ندارد ! ) نمی گی کار واجب دارم ؟! شاید باورت نشه ... الان با مامان بابام صحبت کردم ، اونا هم قبول کردن ... میفهمی ؟! قبول کردن که بیان با هم بریم خواستگاری ! تا کی بیداری بیام ساعت رو ازت بگیرم ؟


پایان...