انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رُمـــآنِ گوش کُنـ بِهـ صِدآیِ بآرآنـــ
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
رُمـــآنِ گوش کُنـ بِهـ صِدآیِ بآرآنـــ 1

فَصلِ 1


هی خانوم خوشگله...بیام پیشت بشینم تنها نباشی؟
نگاهم را از کف کوچه به سمت صدا گرفتم ، دیدم پسر جوانی با خنده به طرفم می آید ، واقعا اعصاب این یکی را نداشتم ، نیم ساعتی بود که سر قرار حاضر بودم ولی الهام طبق معمول دیر کرده بود و مجبور شده بودم تا بیاید همانجا روی جدول کنار کوچه بنشینم ولی از آن موقع تا الان هر کسی که از کنارم می گذشت یه متلکی بهم می انداخت و بعد از کلی بی محلی من راضی به رفتن می شد اما این یکی خیلی بچه پررو بود ، ده دقیقه بود با آن چشمهای وزغی اش از آن طرف کوچه به من خیره شده بود و با حرکت ابرو به من اشاره می کرد ، نمی دانم پیش خودش چه فکری کرده بود که حالا با اعتماد به نفس تمام آنطور نیشش را باز کرده و به سمتم می آمد ، از جایم بلند شدم و گفتم :
-لازم نکرده...
خندید و روی جدول نشست ، همانطور که نگاهش به من بود گفت :
-به ما بی محلی نکن دیگه...
دستم را روی پیشانی گذاشتم و با کلافگی به انتهای کوچه نگریستم ، اگر الهام را می دیدم با دستهای خودم خفه اش می کردم ، نیم نگاهی به پسر جوان کردم هنوز نیشش باز بود ، نمی دانستم چکار کنم ، چند قدمی آنطرف تر رفتم دیدم او هم بلند شد و به دنبالم آمد به سمتش برگشتم و گفتم :
-برو پی کارت دیگه...
نیشخندی زد و گفت :من کار ندارم که...
با حرص به موهای فشن و اتو کشیده اش نگریستم و با خود گفتم :
-معلومه از اون بیکار هایی...موهاشو نگاه کن...مثل خروس تاج گذاشته...
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به انتهای کوچه نگریستم ، چند بار با ناباوری چشمانم را بسته و باز کردم ، یعنی 206 قرمز متعلق به الهام بود ؟ پوزخندی زدم و با خود گفتم :
-آره دیگه...فقط الهام کله خرابه که اینجوری میرونه...
صدای پسر جوان در گوشم پیچید :
-بابا طرف سر کارت گذاشته...ولش کن...من یکی همه جوره هواتو دارم...
به سمتش برگشتم و در حالیکه ابروانم از شدت خشم در هم فرو رفته بود گفتم :
-بچه جون...اگه جونتو دوس داری بزن به چاک....
با تعجب به من نگریست و خندید سپس گفت :
-خوشم اومد ازت...دختره باحالی هستی ها...
و ناگهان دستش را به طرفم دراز کرد، اصلا انتظار نداشتم ، یکه خوردم و با جیغ کوتاهی که از دهانم بیرون می آمد دستش را با پشت دست پس زدم ، شانس آوردم الهام همان موقع رسید و با بوق خفنی که روی ماشینش گذاشته بود باعث شد پسر بیچاره چند متری به هوا بپرد .
الهام : هوی...بچه سوسول...داری چه غلطی می کنی؟
به الهام که سرش را از پنجره ماشین بیرون آورده بود نگریستم و نفس راحتی کشیدم ، الهام جثه ریزی داشت و در ظاهر دخترآرامی بود ولی به قول خودش با همین چهره مظلومش همه را فریب می داد چون کسی به جز من که دوست صمیمی اش بودم و خانواده اش نمی دانست که الهام چه دختر شر و بازیگوشی هست ، حتی مادرش هر وقت مرا می بیند با التماس می گوید :
-تمنا جون قربونت برم...دست این الهام رو بگیر یه دوساعت ببرش بیرون ...از دستش عاصی شدم...
با یادآوری چهره آشفته مادر الهام خنده به لبانم نشست و مانند دیوانه ها شروع کردم به خندیدن...
الهام : چیه تمنا....؟ می بینم که دیوونه شدی باز...
نگاهم به الهام افتاد که طلبکارانه به من می نگریست ، اطرافم را نگاهی کردم و گفتم :
-کو پس؟!
الهام نیشخندی زد و گفت : رفت توی بغل مامیش...
با تعجب گفتم : واقعا در رفت...
الهام : بچه تو چی فکر کردی؟! به من میگن تندر ...یه نیگاه کنم طرف مثل صاعقه زده ها در میره...
خندیدم و گفتم : الهام تندر ...چرا توی رانندگی اینقدر عقبی؟
چشمانش را ریز کرد و با ناراحتی به من نگریست ولی چیزی نگفت ، من که هنوز از دیر کردنش عصبانی بودم جلو رفتم و گفتم : ببینم خانوم خانوما....هیچ معلوم هس کجایی...از بس اینجا وایستادم علف زیر پام سبز شد...
الهام از خنده ریسه رفت و گفت : می بینم که بچای علف ، از این پسر جیگولا واست سبز شده...
با حرص به پنجره ماشین کوبیدم و گفتم : هوی....نیشت رو ببند...همش تقصیر تویه دیگه...
الهام : اَ...بمن چه؟ تقصیر مامان باباته که تو رو اینقدر خوشگل درست کردن...
در ماشین را باز کردم و در صندلی جلو نشستم به الهام که هنوز در حال خندیدن بود نگریستم ، اینقدر خندیده بود که چشمانش به اشک افتاده بود ، بدجنسی ام دوباره به سراغم آمد محکم روی بوقش کوبیدم طوریکه الهام از جای پرید و با ترس به من نگریست ، حالا این من بودم که به چشمهای گرد و دهان باز شده اش می خندیدم واقعا قیافه اش دیدنی شده بود ، به صندلی تکیه دادم و گفتم :
-خوشت اومد؟؟؟!
الهام جیغ کوتاهی کشید و گفت : نه.....دیگه اینکار رو نکن...
دستم را روی دستانش گذاشتم ، تمام بدنش می لرزید بیچاره مثل اینکه بدجوری ترسیده بود با بدجنسی گفتم :
-تا تو باشی بچه مردم رو با این صور میکائیل نترسونی...
-الهام به بوقش نگاهی کرد و یکبار دیگر آن را به صدا درآورد ، هر دویمان بخاطر صدای ناهنجار آن از جای پریدیم ، از دیدن رنگ پریده همدیگر به خنده افتادیم اینقدر که دلمان درد گرفت ، وقتی کمی آرام شدیم الهام گفت :
-تمنا واسه چی گفتی بریم خرید ؟!
نگاهش کردم و با هیجان گفتم : میخوام واسه مامانم یه هدیه بخرم...
الهام : به تو میگن دختر خوب...!! حالا به چه مناسبتی؟ مامانتون شوهر دوم اختیار کردن؟!
با مجله ای که روی داشبورد گذاشته بود به سرش کوبیدم و گفتم :
-زبونتو گاز بگیر...مگه بابای من چشه ها؟
الهام : آره راست گفتی...مرد به این نازنینی...
خندیدم و گفتم : بچه پررو واسه بابای منم نقشه کشیدی...
الهام شاکی شد و گفت : نه جون تمنا...
-جون منو قسم نخور الکی...
-باشه...اصلا به جون ِ...
و دیگر چیزی نگفت ، با کنجکاوی گفتم :
-به جون کی؟ چرا لال شدی...
الهام شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : حالا بماند...
بعد به سمت من برگشت و ادامه داد :
-نگفتی واسه چی میخوای هدیه بخری؟
با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم : فردا تولد مامانمه...میخوام خوشحالش کنم...
الهام : حالا چی میخوای بخری؟ تا اونجایی که من یادمه هر وقت به ما می رسید جیب های خانم رو تارعنکبوت بسته بود...ببینم تمنا بانک زدی؟!
خندیدم و درحالیکه کیف پولم را به او نشان میدادم گفتم :
-بابایی م بهم پول داده...
الهام آهی کشید و گفت : گفتم مرد نازنینی هست...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : چی گفتی؟!
من من کنان جوابم را داد :
-من؟! مگه من چیزی گفتم؟
خندیدم و گفتم : نه...مث اینکه نگفتی...
الهام آماده حرکت شد و گفت :
-آره بابا...گوشات سنگین شده...
و پایش را روی پدال گاز گذاشت...
از ماشین الهام که پیاده شدم پرادو شوهر عمه م را دیدم که دم در خانه مان پارک شده بود...
سرم را سمت پنجره راننده که شیشه اش پایین بود بردم وگفتم:بیا دیگه الهام...
الهام:کجا ؟
_خونمون رو میگم دیگه
الهام:بابا از صب خونه نیستم ...مامانم...
حرفش را قطع کردم گفتم:نگران نباش...خاله نسرین از خداشه تو چند ساعت دیرتر بری
الهام:ببین خودت تعارف زدیاااا
به سمت درمان رفتم و کلید انداختم هنوز در را باز نکرده بودم که با صدای سوت الهام نگاهم را از در مشکی رنگمان گرفتم
الهام:این جارو!...ماشین کیه این؟
_عمه م اینا....احتمالا باز نازل شدن سرما
الهام:پسر مسرم داره؟
_اره منتها آمریکاست
الهام:چه عالی!...نمی گفتیم خودم میومدم!
سری از روی تاسف تکان دادم و با چشم به در اشاره کردم ...الهام که وارد شد در را پشت سرم بستم و گفتم:خدا امشب و به خیر کنه!
با وارد شدنم به خانه همه نگاه ها به سمتم چرخید...هیچ وقت دوست نداشتم مرکز توجه باشم...دست و پایم را گم می کردم...
_سلام
مادرو پدرو شوهر عمه م زیر لب جواب سلامم را دادن اما عمه م جلو آمد..فکر کردم مثل همیشه می خواهد با من دست بدهد اما وقتی صورتش را جلو آورد چند لحظه گیج نگاهش کردم وآخر سر با اشاره پدرم گونه ش را بوسیدم
عمه:خوبی عزیزم؟...کم پیدایی قربونت برم
چی شد؟عزیزم؟قربونت برم؟ان هم از زبان عمه؟!...هنوز از بهت رفتار عمه خارج نشده بودم که لبخند کم نظیر شوهر عمه م را متوجه خودم دیدم!...انقدر فکرم درگیر شد که نگرانیم را بابت برخورد الهام و عمه از یاد بردم...اصلا" متوجه نشدم موقع سلام علیک چی بهم گفتن!
_من میرم لباسمو عوض کنم....الان...الان میام خدمتون...
زیر لب ببخشیدی گفتم و الهام را هم با خودم سمت اتاقم کشاندم
الهام:اوی..چه خبرته؟...کندی دستمو!
_امشب این جا یه خبرایی هس که اینا اینقدر مهربون شدن
الهام:چه خبری مثلا"؟
چند لحظه بعد که داشتم مانتویم را با تونیک یاسی رنگم عوض می کردم مادرم وارد اتاق شد و با حرفی که زد جواب الهام را داد:ببین عمه ت یه خوابایی واسه تو وسپهر دیده!...مبادا امشب باهاشون گرم بگیری!
_چییییییی؟مگه سپهر می خواد برگرده؟
الهام:سپهر کیه؟
_پسرعمه م
مادرم:آره درسش تموم شده
_مامان حالا چی کار کنم؟
مادرم:چی کار کنم نداره؟!...مثل همیشه باش...
_ارغوان چرا نیومده؟
مادرم:عمه ت می گفت فردا کنکور آرمایشی داره باید زود بلند شه به خاطر همین نیومده...من میرم پیششون شما هم زیاد معطل نکنین
مادرم که از اتاق بیرون رفت نگاه مظلومانه ای به الهام کردم و گفتم:الهام؟من نمی خوام برم بیرون!
الهام بازور از روی تخت بلندم کردو گفت:خجالتم خوب چیزیه 22 سالته بچه که نیستی!تو دانشگاه که نتونستی کسی و تور کنی مگه این پسرعمه ت رو تور کنی!
_الهام!
الهام:خودم سپهر خان و تور می کنم این که ناراحتی نداره!حالا چی کاره هس؟
_موفق باشی...من که از خدامه!
الهام:جون من چی کاره س؟!
_نمی دونم یعنی یادم نیس...تو که میدونی! مامانم با عمه م کاردو پنیره اینه که زیاد رفت و آمد نداریم فقط یه کم رابطم با ارغوان خوبه...
دومرتبه که وارد پذیرایی شدم همان سکوت لعنتی شد...سر شام هم عمه م طوری نگاهم می کرد انگار تابه حال مرا ندیده ست...حتی شوخی ها و مزه پرانی های الهام هم کاری از پیش نبرد و شام زهرم شد... شام را که خوردیم الهام کمی توی جمع کردن میزو شستن ظرف ها کمک کردو بعد عزم رفتن کرد...نیم ساعت بعد رفتن الهام عمه و شوهر عمه م هم رفتن...آنقدر پاساژهای مختلف را زیرورو کرده بودیم که به سختی روی پا بند شدم و خودم را تا تختم کشاندم...هنوز کامل خوابم نبرده بود که با صدای دعوای مادرو پدرم که کم سابقه بود خواب از سرم پرید
مادرم:من دختر به مروارید نمیدم
پدرم:هما جان من که نمیگم فردا عروسی کنن می گم بذار پسره بیاد ببینیمش شاید خوب باشه
مادر:پسر پیغمبرم که باشه تمنارو نمیدم بهشون!
پدرم:لا اله الا اله...
مادرم:دخترت خودشم نمی خواد!
پدرم:باید ببینه یه ایرادی بگیره بعد!...تا همین الان خیلی باهاتون راه اومدم هرچی خواستگار اومده واسش گفت نمی خوام قصد ازدواج ندارم...درسم مونده...گفتم باشه...حالا که درسش تموم شده بهونه ش چیه؟
مادرم:بس کن نادری!...این دختر داره واسه ارشدش می خونه فکرش و درگیر نکن...
پدرم:همین که گفتم... اگه ایرادی داشت خودم میگم نه ...ولی اگه نه نمی تونه مثل قبلیا ردش کنه!
مادرم:اصلا" معلوم نیس مروارید از پسره نظر خواسته یا نه!؟
پدرم:حالا هرچی من حرفمو زدم!
مادرم:منم حرفم و زدم!
دیگر نتوانستم مداخله نکنم با تقه ای که به در زدم وارد اتاقشان شدم
_چه خبره؟چرا دعوا می کنین؟به قول مامان اصلا" معلوم نیس عمه به سپهر گفته یا نه!
مادرم:مگه تو خواب نبودی؟
_مگه سرو صداتون میذاره...
پدرم:خوب خودت حرفامونو شنیدی!...ببین کی دارم بهت میگم! تا یه دلیل منطقی نیاری ردش نمی کنم
_بابایی...
پدرم:سیس!..دیگه نمی خوام چیزی بشنوم
می دانستم وقتی پدرم حرفی بزند ازش برنمی گردد ...به اتاقم برگشتم و تا دم دمای صبح خدا خدا کردم که سپهر یک ایراد درست و حسابی داشته باشد یا حداقل خودش مرا نخواهد...عادت نداشتم کارهایم را بدون برنامه انجام دهم...وحالا حالاها در برنامه زندگیم ازدواج قرار نداشت...
تو فکر این بودم که اخرش چی می شود؟همیشه از این داستان هایی که دختری با زور ازدواج می کند و کم کم عاشق پسری می شود خوانده بودم.ولی هیچوقت فکر نمی کردم که این اتفاق واسه خودهم بیفتد.ولی گمان نمی کنم اخرش من هم عاشق سپهر بشوم.اصلاً گمان نمی کنم این وصلت سر بگیرد.صدای مامان باعث شد از افکار جور واجورم بیرون بیایم...
-تمنا مگه با تو نیستم؟می گم الهام پایین منتظرته زودباش برو پایین.از کلاست می مونی ها.
-خیله خوب مامان رفتم دیگه.
از در که بیرون امدم الهام را در 206 خوشرنگش منتظر خودم دیدم.در ماشین را باز کردم و سوار شدم.
الهام- علیک سلام.
-سلام.برو دیگه دیر میرسیما.
الهام- برم روتو. یکمی از خواب نازنینت بزنی بد نیستا.زیر پام جنگل سبز شد.
-فعلا که زیر پات ترمز و کلاژه.
الهام-هه هه.نمکدون.چه خبر از اقاتون؟
-چی؟؟
الهام-اقاتون دیگه.اقا سپهر.
-وای الهام تو دیگه خفه شو.از بس تو این چند روز اسم نحسشو شنیدم حالم بدشده.
الهام-بی شوخی می خوای چی کار کنی؟
-بابام که سر حرفش هست.می گه اگه عیب و ایرادی نداشت حق اعتراض ندارم.ولی مامانمم راضی نیست اونم با اخلاق عمه ام...
الهام-حالا خود پسره راضی هست؟
-چه می دونم.امیدوارم که نباشه.وای الهام اگه سپهر راضی نباشه همه چیز حله.دیگه لازم نیست یه عیب و ایراد درست و حسابی ازش گیر بیارم.همینم خودش یه عیب بزرگه دیگه.
الهام-تو فکر می کنی اگه سپهر نخواد همه چیز حله؟خوبه خودت اخلاق عمه تو بهتر از من می شناسی. مگه نمی گی نباید رو حرفش حرف اورد؟
-شاید سپهر بتونه حرف بیاره.
الهام- پوف!!خدا اخر عاقبتتو به خیر کنه.
-الهی امین.

****
بازهم به الهام یک تعارف زدم ها. با کله امد تو خانه.حالا باز هم با حرف هایش کله ام را می خورد...
-الهام تو اینجا بشین من برم برات شربت بیارم.
الهام-باشه.می گم تمنا این خرسه که کنار اتاقت گذاشتیو کی بهت داده؟
-ارغوان.چطور مگه؟
الهام-ها؟هیچی همینجوری پرسیدم.اخه دیدم خیلی شبیه...
-شبیه چی؟
الهام-ای بابا.را قیافتو اونجوری می کنی؟خوب مگه دروغ می گم؟اون دماغ کوچولوش کپ مال خودته . گوشاشم که نگو...
واینستادم به باقی چرت و پرت هاش گوش بدهم و رفتم سمت اشپزخانه.در حین ریختن شربت بودم که صدای گفتگوی مادرم را با تلفن شنیدم:
-اره هستی.نمی دونم دیگه چی کار کنم.نادری حرف تو کله اش نمیره. منکه می دونم این دختر با رفتار مروارید دو روز هم نمی کشه که زندگیش از هم بپاشه. تازه اونجوری هم که فهمیدم پسره خودش هم زیاد زاضی نیست.ولی نادری که این حرفا حالیش نیست.می گه اونا چیکارن.مهم ماییم که باید تصمیم بگیریم که اینا به درد هم می خورن یا نه. ولی من که می دونم پول اینا چشم نادریو گرفته. نادری اصلا اینجوری نبود که. خداروشکر دستمون به دهنمون میرسه ولی نمی دونم چرا داره اینجوری می کنه.
مادرم تلفن را گذاشته بود روی ایفون و خودش هم مشغول گردگیری بود.انطور که فهمیدم داشت با خاله ام حرف میزد.شربت هارا توی سینی گذاشتم و خواستم بروم بالا که با شنیدن این حرف خاله ام داشتم از خوشحالی دو پله را به سمت پایین سقوط می کردم!
-ببین هما.اگه می دونی اینده دخرت قراره با ازدواج با سپهر خراب بشه نذار این وصلت سر بگیره. ببینم می خوای دور از چشم نادری بفرستیش بره پیش پریسا؟
پریسا دخترخاله ام بود که در اصفهان ، معماری می خواند.
با خودم فکر کردم : از این بهتر نمیشه...اگه من برم پیش پریسا پس عمه هم بهش برمی خوره و این وصلت کلاً از سرش میفته...
صدای قدم های مادر را که نزدیک می شد شنیدم دیگر ایستادن را جایز ندانستم و سریع خودم را به اتاق رساندم ، از خوشحالی نفس نفس می زدم...
الهام-چته؟رفتی شربت بیاری یا....هی ببینم چرا داری نفس نفس میزنی؟چه غلطی کردی پایین؟
بی توجه به الهام شربت هارا گذاشتم روی عسلی کنار تختم و با شوق و ذوق هرچه شنیده بودم را تعریف کردم.

****

-مامان من میترسم.اگه بابا بفهمه می دونی چی کار می کنه؟اصلا بهش فکر کردی؟
مامان-فعلا زندگی و اینده ی تو برام از همه چیز مهم تره.بابات الان پول جلوی چشماشو گرفته و به هیچ چیزه دیگه ای فکر نمی کنه.
به مامان که درحال جمع کردن لباس هایم بود نگاه کردم.نمی دانم چرا اینقدر عجله داشت.
-وای مامان چرا اینقدر عجله داری اخه؟...حالا تا کی باید اونجا بمونم؟
مامان-تا وقتی که ازدواج از سر عمه ات و بابات بیفته بیرون. من نمی ذارم دستی دستی دخترمو بدبخت کنن.
-حالا چرا از الان داری چمدون جمع می کنی؟
مامان-وای تمنا چرا اینقدر سوال می پرسی؟خوب الان که بابات نیست بهترین موقع ست.تا هفته دیگه به احتمال زیاد میری اصفهان.
حرف زدن با مامان بی فایده بود.هرچند خودم هم خوشحال بودم که دارم میروم پیش پریسا ولی میدانستم که بعد از رفتنم چه غوغایی به پا میشود.موافق این همه عجله نبودم ولی خوب چاره ای هم نبود.برای فرار از دست بابا و عمه این بهترین کار بود...
تشکر و + نققققد هم فراموش نشه لطفا!!
مادرم بعد از این که لباس هایم را در ساک چید پشت لباس های مهمانیم در کمد قایم کرد...چند ساعت بعدهم پدرم به خانه امد...می دانستم که پدرم از سکوت ناگهانی مادرم تعجب کرده برای همین به مادرم تذکر دادم کمی بهانه بگیرد....هرچند که موفق نبود اما بازهم از هیچی بهتر بود...هیچ وقت نمی توانست خیلی عادی دروغ بگوید یا نقش بازی کند...آن هم برای پدرم که 25 سالی می شد درکنارش زندگی می کرد و کاملا به رفتار او آگاه بود...
...بعد از شام خواستم به اتاقم بروم و به باقی نصایح پدرم راجع به شوهر خوب و مرد نمونه که بعد از ماجرای خواستگاری عمه اتقاق هرشب منزلمان بود توجه نکنم که پدرم ازم خواست سر میز بنشینم خودش هم از کیفش عکسی در آورد
پدرم:تمنا...این عکسه سپهره امروز از عمه ت گرفتم...ببین چقدر آقا شده!
مادرم لب برچید من هم بدون این که به عکس نگاه کنم با اخم به پدرم گفتم:زندگی که تیپ و قیافه نیس!...شاید اخلاق نداشته باشه!
پدرم:نگران نباش...وقتی اومد ته توی اخلاق و رفتارشم در میارم...
با جوابی که پدرم داد دیگر نتوانستم اعتراضی کنم و به اتاقم رفتم و از آن جا صدای بگو مگوی مادرو پدرم را شنیدم
مادرم:نادری این کارا یعنی چی؟
پدرم:کدوم کارا؟
مادرم:همین عکس آوردنا رو میگم مگه دخترت رو دستت مونده که اینقدر جلز ولز میزنی؟!آخه این چه رفتاریه که پیش گرفتی؟...مگه چه اذیتی برات داره این بچه که می خوای شوهرش بدی؟
پدرم:این چه حرفیه خانوم؟!...دخترمه تنها بچه امه تا آخره عمرم رو چشمم جا داره...درست...ولی بالاخره باید ازدواج کنه یانه؟...تازه سریع رفت اتاقش...عکس پسره رو هم که نگاه نکرد ببر براش ...اینم آدرسه چی چی میل پسره س!....خودش می دونه...بگو عکسش رو بفرسته براش...از مروارید می پرسمااا که رسیده دست سپهر یانه!...بفرسته حتما!
مادرم:واییی نادری!
پدرم:وای و وویت واسه چیه؟!...نترس دخترمو دست بد کسی نمیدم!حالا حالاها باید حساب پس بده این آقا سپهر!...ولی اگه مشکلی نداشته باشه مطمئن باش یه لحظه هم درنگ نمی کنم!
مادرم: حرف زدن با تو بی فایده ست...معلوم نیست مروارید چی بهت گفته که این جوری شدی!
دیگر حوصله شنیدن بحثشان را نداشتم...هندزفریم را درگوشم گذاشتم و تمام فایلهای کامپیوترم را زیرو رو کردم که بدترین عکسم را برای سپهر بفرستم..باید تا روز قبل رفتنم پدرم را راضی نگه می داشتم....بعد از کمی گشتن عکس مورد نظرم را پیدا کردم....چند دقیقه بعد هم مادرم به اتاقم آمدو آیدیه سپهر رابه همراه عکسش بهم داد ...از حرصم بدون این که به عکسش نگاه کنم ریز ریزش کردم و در سطل زباله اتاقم ریختم...
مادرم که بعد از عکس العمل من هاج و واج نگاهم می کرد آب دهنش را قورت داد و گفت:میگم تمنا می خوایم نفرست....مادر من اجبارت نمی کنم
با حرص گفتم:نه مامان میفرستم... این طوری باباهم دیگه شک نمی کنه به نقشمون...
مادر:والا من که دیگه عقلم قد نمیده!
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:دُرُس میشه خودتو ناراحت نکن...اما خودم به حرفی که زدم اصلا" اطمینان نداشتم...

بعد از اینکه عکس را فرستادم ..... از مادرم خواستم سطل اشغالم را خالی کند ..هر چند هنوز پر نشده بود ولی دلم نمی خواست حتی به خورده ریز های عکس سپهر نگاه کنم.....
مادرم که از اتاق بیرون رفت روی تختم دراز کشیدم و به سفری که در پیش داشتم فکر کردم .... یعنی همه چی خوب پیش میرفت ؟؟؟..
انقدر فکر کرد که خوابم برد .
صبح با نور خورشید که به صورتم میخورد بیدار شدم..... با خودم گفتم :وای خدا امروز چقدر گرمه .....
از روی تختم بلند شدم و رو به روی اینه رفتم ...نگاهی به خودم انداختم و با یاد اوری عکسی که برای سپهر فرستاده بودم به خنده افتادم.....آن بدترین عکسی بود که تا به حال داشتم....
سرم را تکان دادم و به سمت دستشویی رفتم و دستو صورتم را شستم و مسواک زدم ، از دستشویی که بیرون امدم لباس هایم را عوض کردم سپس به آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم آخر خیلی گرسنه بودم...
وارد اشپز خانه که شدم مادرم را دیدم ، روی صندلی اشپز خانه نشسته و به در یخچال زل زده بود ....نزدیک تر رفتم و صدایش کردم :
_مامان ،مامان.... ماااااااماااااااااااااااا اااان...
_ها !!!چیه ؟چته .....
_سلام ....صبح بخیر ....حالت خوبه ؟؟؟
_سلام ...اره خوبم .... چطور ؟؟؟
_هیچی همین طوری ......
_خیلی خوب بیا صبحانه ات را بخور ...که کار زیاد داریم....
_باشه ..چیزی شده .... کسی چیزی گفته ؟؟؟بابا چیزی فهمیده ؟؟؟؟
_نه ...بابات چیزی نفهمیده ....ولی از قرار معلوم سپهر فردا شب میاد ایران ...همه اش هم زیر سر عمه ته ِ.... ...باید یک فکر اساسی بکنم....تو هم باید زود تر بری اصفهان....
_چی ؟؟؟؟ منظورت چیه ..؟؟؟ یعنی باید تا فردا از اینجا برم ...؟؟؟؟...
_اره ...برای همین گفتم کار زیاد داریم ....تو باید فردا از اینجا بری ...هر چه زود تر ....
_ولی اخه ....!!
_ولی و اخه و اما ندارد..... بعد صبحانه میریم دفتر هواپیمایی ....و برای اولین پرواز به اصفهان. بلیت میگریم..بهترین موقعیته ...بابات هم نیست ...
حالا هم زود باش صبحانه ات رو بخور...
_باشه ...حالا مطمـئن هستی که بابا چیزی نفهمیده ؟؟؟
_اره ...مطمـئنم ....بابات رو که میشناسی اگه بفهمه ساکت نمی مونه...

بعد از اینکه صبحانه ام را خوردم به اتاقم رفتم و برای اینکه کمی از مشغله های فکریم کم کنم با الهام قرار گذاشتم تا هرچه سریع تر بیرون بروم و کم تر فکر کنم .....هر چند که مادرم گفته بود کار زیاد داریم .....
برای اینکه مادرم نتواند مخالفت کند به او گفتم که با الهام بیرون می روم تا برای اصفهان چند دست لباس بخرم.
مادرم هم چون میدانست من در این مواقع مرغم یک پا دارد ...چیزی نگفت و گذاشت که بروم .....قرار شد که خودش هم برای گرفتن بلیت اقدام کند
الهام مثل همیشه با سرو صدا به داخل خانه آمد و طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شد و من هم مثل همیشه با پرخاش گفتم:
_هوی ....باز که مثل ....سرتو انداختی پایین و امدی تو...صد دفعه گفتم در بزن ....
_اه ....بابا تمنا بیخیال باز تو شروع کردی؟؟؟پاشو پاشو بریم که من امروز خیلی شارژم.....ااا پاشو دیگه ...
_خیلی خوب بابا الان حاضر میشم ...جغجغه.....
_اااااااااا تمنا داشتیم ؟؟؟؟ باز تو یه صفت به من اضافه کردی ؟؟؟؟
_از خداتم باشه ..... برو بیرون میخوام لباس بپوشم .....ااااا برو بیرون دیگه ..
_اه اه اه اه ...عوض کن دیگه ..این ادا اصول ها چیه که داری در میاری؟؟؟؟
_برو بیرون گفتم .....اصلا مگه نمیخوای ماشین رو روشن کنی ؟؟؟؟
_خیلی خوب بابا .....من رفتم ...تو برو لباست رو عوض کن .....فقط زود باش ها...
_خیلی خوب بابا ....الان میام ..
این هم از الهام خانوم ....پوفف ...چه عجب رفت بالاخره.....
بلند شدم و خیلی سریع لباس هایم را پوشیدم و برای اینکه مادرم شک نکند .... یکی از کارت های عابر بانکم را برداشتم....
همین طور که به سمت در خانه میرفتم با صدای بلند از مادرم خداحافظی کردم .....
از در خانه که بیرون امدم الهام را دیدم که در ماشین نشسته بود و همزمان با آهنگی که از ضبط پخش می شد مشغول خواندن بود...... یک لحظه نگرانی هام یادم رفت و شیطنتم گل کرد و تصمیم گرفتم ..الهام را بترسانم .....
اهسته ماشین را دور زدم و رفتم کنار در سمت الهام .....همین طور که خم شده بودم داشتم از تصور قیافه ی الهام ارام میخندیدم.... یکی در گوشم یک جیغ بنفش زد ....من هم که در حین عملیات بودم 2متر پریدم بالا .... الهام هم مثل ادمای گیج نگاهش بین من و او میچرخید.....
با پاهای لرزان ایستادم و با نگاه خشمناکم به کسی که دم گوشم داد زده بود نگاه کردم......
پسره ی پروو اینقدر خندیده بود صورتش کبود شده بود ....همین طور که داشت میخندید یه قدم عقب رفت .....
ان یه قدم همانا و کله پا شدن توی جوب هم همانا .....
حالا نوبت من و الهام بود که از خنده ریسه برویم....اینقدر صدایمان بلند بود که که پرده گوش خودمان داشت پاره میشد.....
خنده مان که تمام شد همزمان با هم به جوب نگاه کردیم ...پسره با شلوار و بلوز کثیفش از توی جوب بلند شد و به ما که با کنجکاوی نگاهش می کردیم اخم کردو سریع از کوچه خارج شد
الهام هم همین طور که داشت اشک هایش را پاک میکرد...گفت:
_عجب صحنه ای بود خدایی.....
_وای الهام قیافت خیلی مسخره شده بود....
_مسخره خودتی .....اصلا زود باش بریم که دیرمون میشه ...
_خیلی خوب بابا ...باز اخلاقت کند شد .....
رفتم سوار ماشین شدم ...و الهام ماشین را روشن کرد .....پشت چراغ قرمز که ایستادیم برای یه لحظه سرمو به سمت راست چرخوندم .....ای خاک عالم ...... ، دختر عمه ی گرامیم پشت بنز آخرین سیستمش که شوهر عمه م به مناسبت تولد ِ 18 سالگیش برایش خریده بود نشسته بود بدون این که بخواهم استرس گرفتم و بدون فکر سرم را چرخاندم و با لبخند به الهام نگاه کردم و شروع کردم به چرت و پرت گفتن...
_الهام ....میگم تو نمیخوای ماشین بخری..؟؟؟
_چیییی؟؟؟وا ... اینی که توش نشستی ماله کیه پس؟؟؟؟
_هاااا....اخه این خیلی بد رنگه...!!!
_وا...تمنا حالت خوبه .... رنگ اینو که باهم انتخاب کردیم....یادت نیست؟
_ّاِم ...چیزه.... تو نمیخوای ازدواج کنی.؟؟؟؟
_ای وای تمناااااااااا
_خیلی خوب بابا ....شوخی کردم......
خدایا شکرت ..این چراغ بالاخره سبز شد ....خوب شد ارغوان من را ندید آمادگی روبه رویی با هیچ کدام از محبی ها را نداشتم
*
الهام اینقدر مرا راه برده بود که پاهایم گز گز می کرد...همین طور که به الهام بدوبیراه می گفتم و همزمان یاد جریان توی جوب افتادن پسره افتاده بودم و سعی می کردم لبخندم را کنترل کنم پدرم را دیدم که از آشپزخانه بیرون می آید, چشمش که به من افتاد با لحن خاصی گفت:
_به به سلام به فرشته ی خودم ...خوش گذشت؟؟؟
با تعجب جواب دادم:
_ای بد نبود ... یعنی الهام امروز منو خیلی راه برد.....الان هم خیلی خسته ام...میرم یه دوش بگیرم بعد هم بخوابم.....
_اره ..فکره خوبیه ...همین کارو بکن ...فردا کار زیاد داریم...
پس به فکر فردا بود!بگو چرا اینقدر مهربان شده.......
_مامان ،مامان....هستی ؟؟؟
_چیه ؟اره هستم...
_سلام خوبی ؟؟؟؟
_سلام اره ...خوبم مرسی ..... امروز چه طور بود.....؟؟؟؟؟
_ای بد نبود....
_برو لباسات رو عوض کن بیا شام بخوریم...
_نه... شام نمیخورم....میرم بخوابم....
_خیلی خوب هر جور خودت میدونی...
_پس شب بخیر ..... همگی
_شب بخیر
********************************
خدارو شکر مامان برای یه بار هم که شده من را راحت گذاشت.....
البته بخاطر فردا بود ....این را از قیافه ی مضطربش فهمیدم
*****************
بعد از اینکه دوش گرفتم ...روی تختم دراز کشیدم ودر عرض چند ثانیه بیهوش شدم....
صبح که بیدار شدم .... دیدم در اتاقم باز است...بلند شدم و به سمت در رفتم...همان لحظه مادرم وارد اتاق شد و وقتی دید من بیدار شدم گفت:
_ااا بیدار شدی ....!! اتفاقا داشتم می امدم که بیدارت کنم ...ساعت 12:30 توهم باید تا 1:30دیگه فرودگاه باشی...
_چی ؟؟؟1:30 من که من که هنوز لباسامو جمع نکردم.!!!!
_نگران نباش من جمع کردم.....الان هم ..برو دست و صورتت رو بشور که باید کم کم حاضر شیم...
_اه ...مامان چرا زود تر بیدارم نکردی .... من الان نمیدونم باید چیکار کنم.....
_تو نمی خواد کاری بکنی . فقط برو دست و صورتت رو بشور...همین
_خیلی خوب باشه...
وارد دستشویی که شدم...شیر اب را باز کردم وچند مشت اب ریختم تو صورتم و از اینه به خودم نگاه کردم....بادیدن خودم ....یاد مادرم افتادم که باید برای مدتی ازش دور باشم .....و کم کم چشمهایم پر اشک شد....ولی نه من نباید گریه میکردم ....بخاطرمادرم ...من باید بهش ثابت کنم که قوی ام .....
یه مشت دیگه به صورتم اب زدم و امدم بیرون....و یه راست به سمت مادرم رفتم که داشت مانتوی من را اتو میکرد...
_بده من مامان خودم اتو میکشم ....
_نه تموم شد دیکه ...اااا.بیا ...برو لباسات رو عوض کن که بریم .....بدو زود باش..
_باشه باشه هلم نکن حالا رفتم بابا
با سرعت نور لباس پوشیدم و رفتم پیش مادرم که دیدم حاضر و اماده دم در ایستاده.... و چمداناها را هم صندوق عقب گذاشته....
تا من را دید سوار ماشین شد و من هم در سمت دیگر را باز کردم و نشستم...... تو راه هیچ کداممان حرف نمیزدیم ....و به عبارتی هر کی تو افکار خودش غرق بود.
به فرود گاه که رسیدیم..... چمدانهارا برداشتیم و رفتیم داخل ....و منتظر اعلام پرواز شدیم.....
روی صندلی ها نشسته بودیم که گفت:
_بیا تمنا این ادرس پریساست....این هم شماره ی خود پریساست ..... رسیدی اون جا بهش زنگ بزن.....
_باشه ....
_مواظب خودت هم باش ...حواستو خوب جمع کن .....گول کسی رو نخوری..... هرچند که من به تو اطمینان دارم...
_ممنون ...حتما حواسم هست..
همان لحظه شماره ی پروازم اعلام شد و من باید میرفتم...
مادرم بلیتم رو داد دستم و پیشانیم را بوسید و گفت.:
_مواظب خودت باش ...رسیدی به من زنگ بزن ....
من هم با ارامشی که از خودم بعید بود گفتم:
_چشم حتما ...راستی به بابا اینا چی میخوای بگی؟؟
_چی میخواستی بگم ... فعلا میگم رفتی پیش الهام ...چون حالش خوب نبوده....
_باشه ...خوبه ...من دیگه باید برم...کاری ندارین.؟؟؟
_نه عزیزم ...برو خدا به همراهت...
_پس خدافظ دیگه ...
_خدافظ عزیزمم...

روی صندلی های هواپیما که نشستم برای یک لحظه احساس پوچ بودن کردم یک لحظه احساس کردم که شاید تصمیمی که گرفتم اشتباه بوده و من باید به جای فرار می ایستادم و می جنگیدم اما وقتی به یادم امد که حریفانم چقدر قدرتمند هستند از این که فرار کردم خوشحال شدم برای ثانیه ای لبخند روی لبم نشست زیرا که زندگی ام را میدان جنگ فرض کرده بودم وقتی تصور کردم پدر و عمه ام با آن پسر از خود راضی و خارج رفته اش که حتی دلم نمی خواهد اسمش را به زبان بیاورم لباس جنگ وکلاه خود به سر در برابر من ومادرم ایستاده اند و عمه با گرز اهنین به سمت من یورش می برد دیگر نتوانستم خنده ام را کنترل کنم وبا صدای بلند شروع به خندیدن کردم که با صدای مهماندار خنده ام قطع شد
-مشکلی پیش اومده خانم
نگاهی به چهره ی متعجبش انداختم خدای من او حتما فکر کرده است من دیوانه شده ام سعی کردم جلوی افکار مسخره ام را بگیرم با سر به نشانه ی این که مشکلی ندارم مهماندار را از خود دور کردم از بیکاری به چهره ی مسافران نگاه می کردم که دوباره فکرم به سمت اینده کشیده شد.یعنی از این به بعد من باید دور از خانواده ام زندگی کنم یعنی دیگه با الهام با اون بوق بانمکش نمی توانم مردم را بترسانم و کمی تفریح کنم یعنی قرار است در اصفهان چگونه زندگی کنم.........
در افکار مبهمم غوطه ور بودم که با صدای خلبان به خودم امدم ((مسافرن عزیز کمر بند های خود را ببندید تا دقایقی دیگر فرود خواهیم امد))


با فرود هواپیمای تهران -اصفهان برگ جدیدی از دفتر زندگی ام ورق خورد
************************
نگاهی به ساختمان انداختم وبعد از ماشین پیاده شدم راننده چمدان هایم را از صندوق عقب بیرون گذاشت کرایه راکه پرداختم راننده با ماشینش از محدوده ی دیدم خارج شد .جلوتر که رفتم اپارتمان 5طبقه ای را دیدم بانمای اجر سه سانتی براسا س ادرس داده شده زنگ سوم را زدم بعد از گذشت دقایقی صدای پریسابه گوشم رسید
-کیه؟
صدایم را عوض کردم و گفتم:
-منزل خانم پریسا افخمی؟
-بله بفرمایید
-پریسا خانم خودتونید؟
- بله امرتون؟
- براتون یک پست سفارشی دارم خیلی مهم وبا ارزش اگه می تونید هر چه سریع تر برای گرفتنش اقدام کنید
پریسا با لحنی که تعجبش را نشان می داد گفت:از طرف کیه؟
-خانم سوال نپرسید شما بیاید دم در جواب تمام سوالاتونو خواهید گرفت
- اومدم
خنده ام گرفت خیلی عالی سرکار گذاشته بودمش البته دروغ که نگفته بودم من یک پست سفارشی وباارزش هستم از طرف خاله خانمشون



فَصلِ 2


داشتم رفتار پریسا را بعد از دیدنم پیش بینی می کردم که با صدای وای بلند پریسا به خودم امدم وقتی نگاهم را به چشمان زیبای پریسا دوختم اوج عصبانیت امیخته با شادی را در ان دیدم با دیدن برق نگاه پریسا و حالت یورشی اش فهمیدم اگر همین حالا فرار نکنم یک کتک مفصل نوش جان می کنم بنابراین با جیغ بلند و سرخوشی پا به فرار گذاشتم همانطور که در کوچه می دویدم گاهی هم به پشت سرم نگاه می کردم و پریسا را می دیدم که کند تر از 6 ماه پیش که در خاله ی خاله دیده بودمش و با پارچ آب بیدارش کرده بودم دنبالم می امد دور یک ماشین که پارک شده بود می چرخیدیم که بالا خره پریسا با ان هیکل تپل و سنگینش ایستاد ودر حال که دستانش را به کاپوت اتو موبیل تکیه داده بود و وزنش را روی ان انداخته بود نفس نفس می زد از فرصت به دست امده برای استراحت استفاده کردم و من هم ان سوی ماشین ایستادم و باخنده گفتم:به به...پریسا خانم حال شما؟
پریسا در حالیکه گونه های ثپل و صورتیش بر اثر دویدن قرمز شده بود گفت:ساکت باش برو خدا رو شکر کن که دستم بهت نرسید
نگاهی از سر دلتنگی به پریسا انداختم که با دیدن سر ووضعش به خنده ا.پریسا با تعجب کنارم نشست و دستش را دور گردنم انداخت
-چرا الکی می خندی؟
-وای وای پریسا یک نگاه به خودت انداختی
پریسا با تعجب گفت:مگه چمه؟
اما بادیدن خودش حرف در دهانش ماسید اندکی بعد او هم به خنده افتاد .شلوارک گل گلی ودمپایی های لا انگشتی به علا وه ی چادر رنگی سفید به همراه مانتوی بنفش که دکمه هایش را بالا پاین بسته شده بود از او دختری شلخته سا خته بود پریسا در بین خنده گفت:تقصیر تو ,وقتی گفتی پست سفارشی و با ارزش دارم خیلی خیلی مشتاق شدم تا ببینم چی برام فرستادن تازهاز طرف کی؟
-مگه دروغ گفتم,حالا دلت می خواد بدونی پست سفارشی چی بود؟
پریسا با سر اعلام موافقت کرد
با شیطنت در حالیکه باهم به سمت در خانه ی پریسا می رفتیم گفتم:دختر خاله ی گلتون از طرف خاله جونتون
-بابا اعتماد به نفس
همراه پریسا بدون توجه به نگاه های پر از تاسف و گاه کنجکاو همسایه ها وارد خانه شدم.



***



***
الان که توی پارک گلها روی یک نیمکت تازه رنگ شده نشسته ام سه روز از امدنم به اصفهان گذشته است دراین سه روز بی خبر از احوالات خانواده ام نبودم طی تماسی که با مادرم داشتم متوجه شدم که پدرم بعد از این که فهمیده منزل الهام نبوده ام و ناپدید شده ام حسابی عصبانی شده است ویک دعوای حسابی با مادر گلم داشته درحیرتم که پدرم کسی که مادرم را می پرستید چگونه حاضر شده است بااو دعوا کند با تمام سعی وتلاشی که برای مخفی ماندن فرارم کرده بود باز هم عمه خانم با ان شوهر شکم گنده اش متوجه شده بودند که تمناخانم پر.
صبح که با مامان صحبت می کردم
گفت فعلا همه جادرامن وامان است واین سکوت پدر وعمه خانم باید ارامش قبل از طوفان باشد.در تعجبم که در این سه روز چطور پدر هنوز متوجه کجا بودنم نشده است مادرم هم که از امن بودن جایی که در ان زندگی می کنم خیالش راحت است برای همین خیلی نگرانم نیست.
رابطه ام با پریسا هم خوب است اودختری ساده ومهربانی است که من اورا فوق العاده دوستش دارم الان هم که درپارک نشسته ام پریسا در خانه نیست وبه کلاس اشپزی وشیرینی پزی رفته است ومن هم به علت تنها بودنم درخانه به پارک پناه اورده ام .در عوامل خوم سیر می کردم که با صدای پسری به خود امدم
- اجازه هست کنارت بشینم؟

سرم را بلند کردم یا خدا این د یگه چه موجودی می تونه باشه نکنه از فضا اومده موهای سیخ سیخیش را که فکر کنم بر اثر برق گرفتگی این شکلی شده بارنگ قرمز تزئین کرده است شلوار پاره پاره اش هم تا نصف باسن مبارکش بود به احتمال زیاد پول نداشته که مجبور شده همچین شلواری بپوشه. اصولا من از این بچه سوسولایی که بااین جور تیپ های بی مزه در انظار عموم راه می روند واحساس خوشتیپی می کنند بدم میاد
******************************************
نیم نگاهی به پسر انداختم ، همانطور بالای سرم ایستاده بود و بر بر بمن می نگریست ، رویم را برگرداندم و سعی کردم نسبت به حضورش بی تفاوت باشم ، با صدایی خش دارگفت :
- نگفتی اینجا بشینم؟
با اخم نگاهش کردم و چیزی نگفتم ، فکر می کردم با این کار دیگر قید من را می زند ولی در کمال ناباوری دیدم که روی نیمکت نشست و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و درحالیکه خیلی سرخوش می نمود گفت :
- خب...سکوت علامت رضاست!
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : چی میگی تو؟ کی اجازه داد بشینی؟!
دیدم با پررویی هرچه تمام خودش را بمن نزدیک تر کرد ، با حرص گفتم : هوی...حواست به رفتارت باشه!! من اعصاب ندارم ها!!
پسر خندید و درحالیکه ادای من را درمیآورد گفت : من اعصاب ندارم ها...چرا اینقدر ناز می کنی خوشگله؟
سرم به شدت درد گرفته بود ، دیگر تحمل شنیدن صدای نکره او را نداشتم با ناراحتی دستم را روی پیشانی گذاشتم و چشمانم را بستم، دوباره شروع به وراجی کرد :
- خب اسمت چیه خوشگله؟
تقریبا داد زدم:
- من اسم ندارم...برو و ولم کن...
با لحن تمسخرآمیزی گفت : اسم نداری؟ خب باشه من روت اسم میذارم...خوشگل موطلایی! چطوره؟
چشمانم را باز کردم و به سمتش برگشتم ، نیشش تا بناگوش باز بود ، با خودم گفتم :
- کاشکی یکی پیدا شه منو از دست این بشر نجات بده...
و هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای دختری از نزدیکی به گوشم رسید:
- هی...نیما بزن به چاک...!!!
به سمت صدا برگشتم و دختر جوانی را دیدم که با یک تکه چوب به سمت ما می آمد ، صدای مضطرب پسر که تازه فهمیدم اسمش نیماست به گوشم رسید :
- وای دوباره این دیوونه اومد...خوشگل موطلایی بازم میام اینجا ببینمت...!!
به نیما نگاه کردم ، رنگ صورتش مانند گچ شده بود ، با ترس به دختر که حالا در چند قدمی ما بود نگریست و بدون اینکه لحظه ای معطل کند بلند شد و دوان دوان از آنجا دور شد ، با دلهره به دختر نگریستم ، صورت گردی داشت و ابروانی که به صورت هشت روی پیشانی اش خودنمایی می کرد ، چشمان سیاه و فندقی او مهربان به نظر می رسید ولی با دیدن ترسی که پسر با آمدن او به آن دچار شده بود ، من هم احساس ترس می کردم ، به چوبی که در دستش بود نگریستم و آب دهانم را به سختی فرو دادم. دختر که متوجه نگاه نگران من شده بود چوب دستی اش را به گوشه ای انداخت و درحالیکه می خندید کنار من نشست .
با کنجکاوی به او نگریستم ، صورتش از نیم رخ خیلی جذاب و ظریف به نظر می رسید ، مثل اینکه متوجه نگاه خیره من شده بود با صدایی شیوا و پررنگ گفت :
- چیه؟ نکنه آدم ندیدی؟
گوشه لبم را گاز گرفتم و با صدایی که هنوز رگه هایی از ترس در آن مشهود بود گفتم :
- چی؟ نه...من...میخواستم...
ناگهان به خنده افتاد و درحالیکه با لبخند بمن می نگریست گفت :
- چرا مث جوجه جیک جیک می کنی؟
سرم را پایین انداختم و با خجالت به سنگفرش کف پارک نگاه کردم .
- من سمن هستم...
سرم را بالا آوردم و دیدم که دستش را به سمت من دراز کرده است ، دستش را به گرمی فشردم و گفتم :
- منم تمنا هستم...
با مهربانی نگاهم کرد و گفت : از من می ترسی؟
با خجالت گفتم : ببخشید...وقتی اونجوری چوب به دست دیدمت ترسیدم خب...!
سمن به اطراف نگریست و گفت : خب ...مثل اینکه رفته...
با تعجب گفتم : کی؟!!
- نیما دیگه...!!
با کنجکاوی پرسیدم : می شناختیش...؟!
آهی کشید و گفت : کیه که گذرش به این پارک بیفته و اونو نشناسه...
- منظورت چیه؟!
- اون پسر جالبی نیس...مواد مخدر می فروشه....خیلی از دخترها رو هم به بهونه دوستی و ازدواج معتاد کرده!
نفس عمیقی کشیدم و به آرامی گفتم : پس خوب شد که تو رسیدی...راستی چرا ازتو اینقدر ترسید؟
سمن خندید و گفت : آخه من حسابی ادبش کردم....
با شیطنت چشمکی بمن زد سپس درباره اینکه تک و تنها اینجا چکار می کنم سوال کرد ، من هم گفتم که برای مدتی مهمان دخترخاله ام هستم که چند خیابان آن طرف تر ساکن است .
لبخند گرمی زد و به فکر فرو رفت ، نمی دانم چرا با اینکه دختر شادی به نظر می رسید احساس کردم که غمی در وجودش ریشه دوانده است ، با اینکه خیلی مشتاق بودم بیشتر انجا بمانم و با او صحبت کنم ولی مجبور بودم که زودتر به خانه برگردم چون اگر پریسا برمی گشت و مرا درخانه نمی دید حسابی از دستم عصبانی می شد ، در این مدت هر جا که می خواستم بروم پریسا نمی گذاشت و همیشه هم اینکه من نزدش امانت هستم را بهانه می کرد.
با این فکر تصمیم گرفتم از سمن جدا شوم ولی از او قول گرفتم که باز هم به پارک بیاید تا همدیگر را ببینیم ، تا ورودی اصلی پارک را با سرعت هر چه تمام دویدم وقتی به سر خیابان رسیدم نگاهم به ساعت مچی در دستم افتاد ، حتما تا الان پریسا از کلاس آشپزی برگشته بود با ناراحتی ضربه ای بر پیشانی زدم و زیر لب گفتم :
- چطور نفهمیدی اینقدر گذشته...
خیلی مضطرب بودم و می خواستم زودتر به خانه نزد پریسا برگردم و به این خاطر بدون توجه به ماشینی که با سرعت از انتهای خیابان نزدیک می شد از خیابان گذشتم ولی ناگهان با صدای ترمز شدیدی که از فاصله نزدیک به گوشم رسید متوجه پرادوی سیاه رنگی در یک متری ام ایستاده بود شدم ، از ترس همانجا خشکم زده بود ، با ترس به راننده که از ماشین پیاده شد نگریستم ، تمام بدنم از هیجانی که بهم وارد شده بود درحال لرزیدن بود ، راننده که مرد جوانی بود با عجله به سمتم آمد و با نگرانی گفت :
- شما حالتون خوبه؟!!!
سرم را بالا آوردم و به صورت جذاب و مردانه اش نگریستم ، احساس کردم الان است که سرم داد بکشد ولی برخلاف انتظارم درحالیکه عینک دودی اش را از روی چشمش بر می داشت با لحن مهربانی گفت :
- دختر خانمی به جوونی شما بیشتر باید مراقب خودش باشه...
سرم را به نشانه تایید حرفش تکان دادم ولی چیزی نگفتم نمی دانستم چرا زبانم بند آمده بود و قدرت تکلم نداشتم ، حالا پیش خودش فکر نکند من لال هستم ، خواستم حرفی بزنم که با شنیدن صدای چند بوق بلند هر دو نگاهمان به ماشین هایی که بخاطر راهبندانی که ما ایجاد کرده بودیم منتظر عبور بودند افتاد ، مرد جوان نگاهی بمن انداخت و گفت : لطفا سوار شید...من می رسونمتون خونه!
نمی دانم چرا مخالفتی نکردم و خیلی راحت سوار ماشینش شدم حتی یک لحظه هم در کنارش احساس ترس نکردم ، در طول راه خیلی ساکت بود و هرجایی که احتیاج به دانستن مسیر داشت از من سوال می پرسید . من هم از این رفتارش سوء استفاده کردم و تمام طول مسیر را به صورت زیبا و بی نقص اش چشم دوختم با خودم گفتم :
- خدا قربونت برم که این فرشته رو یکدفعه از آسمون واسه ما نازل کردی... ای کاش انقدر پررو بودم که ازش بخوام شمارشو بهم بده ....ای ننه بزرگ نور به قبرت بباره که منواین همه نجیب و سربه زیربزرگ کردی...!!!
به ساعت مچی ام نگریستم در کمتر از 5 دقیقه به مقابل خانه پریسا رسیده بودم ، نگاهی به مرد جوان انداختم ، دیدم که او هم مشغول تماشای من است ، شرمی که تا چند لحظه پیش از دستش داده بودم دوباره به سراغم آمد و از خجالت سرم را پایین انداختم ، فهمید که معذب هستم...

همین طور که سرم پایین بود .....زیر چشمی نگاهی به در خانه ی پریسا کردم ..... واقعا معذب شده بودم مخصوصا با این دسته گلی که به اب داده بودم ..... به قول الهام چایی نخورده پسر خاله شده بودم و پریدم تو ماشین طرف....
همون موقع پسره که فکر کنم فهمید معذبم .... گفت Sad(
_خوب فکر میکنم ادرس همینجا بود ....درسته ؟
_(با پرویی تمام) بله ....ممنون که منو رسوندین.... بابت اون اتفاق هم متاسفم....
_مهم نیست ...فقط از این به بعد حواستون رو جمع کنید ....
_بله حتما.... خوب من دیگه مزاحم نمیشم ....با اجازه...
_خدانگه دار
_خداحافظ
خیلی ریلکس به سمت خانه رفتم و زنگ درو زدم.... هنوز هم همان جا ایستاده بود .
به محض اینکه در باز شد خودم رو پرت کردم داخل خونه و درو بستم... به در تکیه دادم و هر چی فحش بلد بودم به خودم دادم....ولی در اخر از اون همه جسارت خودم ..خوشم امد .... همین طور که با خودم در گیر بودم یاد پریسا افتادم... و ایندفعه فحش ها با غلظت بیشتری همراه بود.
باید تا چند دقیقه ی دیگر غرولند های پریسا را تحمل میکردم.... که احتمالا بیشتر از یه کنفرانس طول میکشید....
پشت در که رسیدم ،اول چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد زنگ در را زدم، که بعد از مدتی پریسا در را باز کرد .جلوی در ایستاد و گفت:
_ به به تمنا خانوم چه عجب شما تشریف اوردین..... خوش امدین بفرمایین داخل ...بفرمایین
_سلام ...خوبی..؟
_ ای بد نیستم ...بیا تو دیگه چرا دم در وایستادی ؟؟
_ امدم بابا امدم....
وارد خانه که شدم. خیلی ارام به سمت اتاق رفتم و بعد از عوض کردن لباس هایم امدم بیرون و چون از توی اشپزخانه سر و صدا می امد به ان سمت رفتم.
وارد اشپز خونه که شدم دیدم داره کابینت ها رو وارسی میکنه ... ،باز هم با ارامش گفتم :
_ شام چی داریم پریسا ؟؟
_ بعله دیگه ، خانوم از صبح تا شب علافه بعد هم که من را میبیند می گوید : شام چی داریم ؟؟ شام هم نداریم ...اگه گشنته یه تخم مرغ برای خودت درست کن ....
اصلا مگه قرار نبود بری دنبال کارهای ثبت نام کلاس کنکورِ واسه ارشدت ؟
_ چرا میروم ..دیر نمیشه ....معذرت میخوام تو این چند وقته خیلی اذیت شدی ولی باور کن به کمی ارامش نیاز داشتم....
_تو هم چیزی میخوری درست کنم.؟؟؟
_نه من نمیخواهم ...برای خودت درست کن...
من هم که دیدم پریسا چیزی نمیخوره گفتم :
_خیلی خوب بیخیال من هم نمیخواهم..
پریسا شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
_هر جور راحتی..
باهم دیگر به سمت هال کوچک خانه رفتیم و بعد از کمی تلویزیون دیدن به سمت اتاق هایمان رفتیم ...در تمام این مدت درافکار خودم سیر می کردم وبه اتفاقاتی که ازصبح برایم پیش امده بود می اندیشیدم...امانمیدانستم پریسابه چه فکر می کرد که اصلا توجه ای به اطرافش نداشت....
به محض اینکه روی تخت دراز کشیدم خواب چشمانم را ربود ...
صبح خیلی زود بیدار شدم و لباس هایم را عوض کردم و صبحانه را برای پریسا اماده کردم.کمی به خودم رسیدم و از خانه خارج شدم ولی قبل از ان یاداشتی برای پریسا گذاشتم:من میرم دنباله کارای ثبت نام کلاس کنکور......نگران من نباش ... برای نهارهم بر نمیگردم...
به اولین دکه که رسیدم یاد تصمیم دیشبم افتادم و یه روزنامه ی نیازمندی ها خریدم...و به سمت آموزشگاهی که پریسا معرفی کرده بود به راه افتادم... همین طور که راه میرفتم روزنامه را هم نگاه میکردم ....که چشمم به اگهی افتاد ،واقعا عجیب بود یا شاید هم شانس به من رو اورده بود!....چون تمام مشخصات کسی که می خواستن به من میخورد .... سریع گوشی ام را در اوردم و به شماره پایین روزنامه زنگ زدم....که با دومین بوق کسی گوشی را برداشت...
_شرکت خدمات کامپوتری(...) بفرمایین ....
_سلا م خسته نباشین ...برای اگهی که تو روزنامه زده اید تماس گرفتم..
_بعله ...شما میتونید ساعت 2 بعد از ظهر بیاید به ادرس ....،البته باید مدارک لازم هم همراهتون باشه عکس و ...... مشکلی که نیست ؟؟
_ نه نه بعله حتما می ایم..
_پس خدانگه دار
_ خدا نگه دار
پوففففف این هم از کار ....نمیدونم چرا یه حسی بهم میگوید اینجا استخدام میشوم !!! بهتر تا دیر نشده برم خودم را تو یه کلاس کنکور ثبت نام کنم...
تمام مدت که کارهایم را میکردم دل تو دلم نبود که زود تر بروم به شرکت .... که البته به همون تصمیم دیشبم بر میگشت....به نظر خودم داشتم کار درستی را انجام میدادم ....من دیگر نباید سربار پریسا باشم ...مخصوصا که نمیدانم چه مدت قرارست پیشش بمانم...
تا به خودم امدم دیدم جلوی در شرکتم ....خیلی ارام به سمت در رفتم که باز بود ... وارد که شدم ...به طرف اولین کسی که دیدم رفتم ....
_سلام خانوم خسته نباشین ....من برای اگهی این شرکت امدم ...کجا باید برم.؟؟؟
_ سلام عزیزم ....اینجا یه بخش دیگه است شما باید بری طبقه ی دوم .
_ممنون
_خواهش میکنم .
با دو به سمت پله ها رفتم و خودم را به طبقه ی بعدی رساندم.....پیش منشی رفتم و گفتم :
_سلام خانوم خسته نباشین من برای اگهی استخدام امدم ..
_سلام ..بله ..یه چند لحظه صبر کنید...
گوشی را برداشت و با یه نفر صحبت کرد و بعد با دست به من اشاره کرد..
_بفرمایین داخل اتاق ..لطفا...
به سمت در رفتم و یه تقه ی کوچیک زدم و با صدای بفرمایید ،داخل اتاق شدم..
داخل اتاق هم مثل بقیه ی جاهایش زیبا بود ....پسری که پشت میز نشسته بود به من اشاره کرد که بشینم .در همین حین سلام کوتاهی گفتم که او هم جوابم را داد...و به نحوه ی خودش بحث را اغاز کرد..
_خوب من حمیدی هستم...میشه مدارکتون رو ببینم ....
من هم مدارکم روی میز گذاشتم ...
نگاهی به مدارک انداخت و گفت:
_خوب خانوم تمنا نادری! درسته؟؟
_بعله
_شما سابقه ی کاری هم دارید؟؟
_خیر ...
_امممم شما باید مدارکتون را ببرین پیش اقای رستمی ...تا نگاهی بهشون بندازن..بگین من را اقای حمیدی فرستادن .بفرمایید خواهش میکنم این هم مدارک...
بعله ..حتما.. ممنون و خداحافظ
_خدانگه دار
ای خدا اینا چرا اینقدر پاس کاری میکنند...دوباره از پله ها بالا رفتم و وارد طبقه ی 3شدم...
_سلام اقا خسته نباشین من رو اقای حمیدی فرستادن....که مدارکم را اقای رستمی نگاه کنند....
_بعله الان هماهنگ شد....چند لحظه تشریف داشته باشین.....

و سرش را به برگه های روی میزش مشغول کرد ، به صندلی کنار اتاق نگاهی کردمو نشستم. مردک انگار مرا نمی دید ، کمی که گذشت با منو من کردن شروع کردم: ببخشید آقای رستمی......
سرش را بلند کردو گفت : مدارکتو بده ببینم
با خودم گفتم " چه عجب یه حرکتی کرد " از جایم بر خواستمو مدارک را تحویلش دادم ، نگاهی کردو یک فرم از توی کشوی میزش در آورد و به سمتم گرفتو گفت : لطفا این فرمو پر کنید
فرم را ازش گرفتمو مشغول پر کردنش شدم ، وقتی کارم تمام شد برگه را به او دادمو بازهم منتظر در جایم نشستم
به فرم نگاهی کردو گفت : ببینید خانم نادری ما تو قسمت برنامه نویسی شرکت نیاز داریم و این نیازمون خیل فوری هم هست ، تا حالا چند نفری برای این کار درخواست دادن ولی از اونجایی که مدارک شما کامل تر از بقیه و به اون چیزایی که ما می خوایم نزدیک تره به احتمل قی بتونیم این کارو به شما بدیم! اما تصمیم نهایی برای استخدام شما رو مدیر شرکت می گیرن !
مکثی کردو به فورم نگاهی انداخت و گفت : شماره تماستون همینی که اینجا نوشتین هست دیگه؟
- بله... بله
رستمی: خب اگه سوالی ندارین می تونید برید و اگه درخواستتون مورد تایید قرار گرفت باهاتون تماس می گیریم
کیفم را برداشتمو با او خداحافظی کردم و بیرون رفتم
*******
بی هدف برای خودم تو خیابان ها می گشتم ،هیچ مقصد خاصی در نظر نداشتم ، فقط راه می رفتمو فکر می کردم ، با این که فقط چهار روز از خانواده ام دور بودم جای خالی شان به شدت حس می شد ، ولی این کاری بود که انجام شده بودو من بدون اطلاع پدر خانه را ترک کرده بودمو ادامه ی کار را دیگر باید به سرنوشتم می سپردم ، نمی دانم پدرم چه نقشه ای داشت و چه می خواست بکند و آیا تا به حال متوجه شده که من به کجا رفته ام یا نه؟
ولی همین که در مدت چهار روزی که نبودم تصمیم نگرفته به پلیس خبر دهد واقعا عجیب بود برایم، همش فکر می کردم که شاید بداند من کجا هستم و دارد برای مادرم نقش بازی می کند ، اصلا شاید همین روزها بیاید به خانه ی پریسا و برم گرداند ، نکند مادر تحمل نکرده باشد و همه چیز را به او گفته باشد . یا شاید هم ......
ناگهان به خود آمدمو در دل به حرفهایم خندیدمو گفتم : دختر مگه دیونه شدی چیه یه ساعت داری پرت و پلا می گی
به ساعت نگاهی کردم، 5 بود ، نمی دانم چرا همیشه این همه زود دیر می شود .
مسیرم را مشخص کردمو به مست خانه ی پریسا حرکت کردم .
چشم هایم را دوباره باز و بسته کردم...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخندی را که با دیدن همان پسری که مرا به خانه پریسا رسانده بود, بر لبم نشسته بود جمع و جور کنم...در دلم خداروشکر کردم که نمی تواند متوجه تپش قلبم بشود!
_خب...اوم....خانوم ِ نادری من محبیم...مثل این که قسمت بوده من و شما همکار بشیم و لبخند ِ عمیقی زد
_بله...راستی بــ....ببخشید شما چرا می خواستین منو ببینید؟
کمی دستپاچه شد اما بعد صدایش را صاف کردو گفت:خب...من دوس دارم خودم کارمندایی که رستمی....معاونه شرکت تو مرحله نهایی انتخاب می کنه رو ببینم....البته کار ِ ایشون رو قبول دارم منتها...
با ضربه ای که به در خورد حرفش نیمه تمام ماند...
منشیش سرش را داخل آوردو و گفت:جناب محبی از شرکته راهپویان پارسه تماس گرفتند....وصل کنم؟!
محبی به من نگاهی کردو گفت:شما سوالی حرفی ندارین؟!
_خیر!
محبی:می تونید برید...
_با اجازه
به نشانه احترام از صندلی بلند شد...من هم به سرعت از مقابل چشم های متعجب منشی گذشتم و باخودم گفتم:چرا این ریختی شد؟!...به در ِ اتاق کارم که رسیدم دختر ِ هم اتاقیم لبخندی زدو گفت:سلام...جای پازوکی اومدی؟!
_سلام...پازوکی؟!
_آره...قبل تو این جا کار می کرد
_این جا؟!
_اره...اخراج شدش!ول کن این حرفارو...من مهنازم! مهناز امیری...25 ساله و مجرد
_خوش وقتم...منم تمنام...نادری....به سبک خودت میگم...22 ساله و مجرد
مهناز:چه اسم قشنگی!...راستی تا الان کجا بودی؟ گیر مش سبحان؟!
_مش سبحان کیه؟!
مهناز:نگهبانه دیر بیای کلی سین جینت می کنه!
آها ....نه...پیش آقای محبی بودم
چشم هایش گرد شدو گفت:رئیس شرکت؟!
_اره....چطور مگه ؟!
مهناز:چی کار کردی مگه دختر؟! اون هیش کی و به دفترش احضار نمی کنه جز در مواقع ِ توبیخ!
_هیچی به خدا!....خودش گفت دوس داره کسایی که رستمی انتخاب می کنه رو ببینه!
مهناز شانه هایش را بالا انداخت و گفت:شاید روشش رو عوض کرده!....همین که سیستم را روشن کردم و پشت میز نشستم با لبخند ِ شیطنت امیزی حرفش را کامل کرد:شایم استثناً در مورد ِ تو روش کاریش فرق کرده!
حرفش را نشنیده گرفتم و گفتم:میگم...اخلاقش با کارمنداش چه جوریه؟!
مهناز:افتضاح!
تازه معنی نگاه منشی را درک کردم!...پس به خاطر توجه و احترامی که محبی به من گذاشته بود آن طور متعجب شده بود...با تکان دادن سرم افکارم را پس زدم و مشغول کارم شدم!

آنقدر در کارم غرق شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم ، ساعات کاری تمام شده بود و حالا می توانستم بروم، تا وسایل روی میز را جمع کنم بیشتر کارمندان رفته بودند ، نمی خواستم آخرین نفری باشم که از ساختمان خارج می شود برای همین کیفم را برداشتم و با گام هایی بلند به سمت راهرو دویدم تا بتوانم زودتر از آنجا خارج شوم ، به مقابل راه پله که رسیدم با دیدن پله ها سرم گیج رفت ، با خودم گفتم : حالا کی می خواد این همه پله رو پایین بره!
هنوز مردد بودم که صدای آقای محبی به گوشم رسید :
-خانم نادری...؟ چکار می کنید؟ بیاید ...
به سمت صدا برگشتم و او را در داخل آسانسوری که انتهای راهرو قرار داشت ، دیدم ، اشاره می کرد که از آسانسور استفاده کنم. لبخندی به زحمت زدم و با قدم هایی آرام به آن سمت رفتم ، چشمانش روی من ثابت بود ، سرم را پایین انداختم ، داشتم از استرس می مردم ، حالا باید چکار می کردم؟ همیشه از سوار شدن به آسانسور می ترسیدم ، صورتم داغ شده بود می توانستم گرمای آن را حس کنم ، با بی میلی داخل آسانسور شدم ، آقای محبی دکمه طبقه همکف را فشرد و گفت :
-واقعا می خواستید از پله ها پایین برید؟!!
سرم را بالا آوردم و بی آنکه حرفی بزنم نگاهش کردم ، آسانسور تکانی خورد و حرکت کرد ، در حالیکه از پشت دستم را محکم به دیواره آسانسور چسبانده بود گفتم :
-بهتون نگفته بودم؟ من از تنبلی و راحت طلبی بدم می یاد...تموم روز رو پشت میز نشسته بودم گفتم یه کم به پاهام ورزش بدم...
درحالیکه نگاهم به چهره متعجبش بود در دل به خودم بد و بیراه گفتم :
-آخه تمنای دیوونه!!! این چه حرفی بود زدی؟ الان پیش خودش چی فکر می کنه...یه کلام می گفتی می ترسم...
هنوز در فکر چیزی که گفتم بودم که آقای محبی با حالت خیلی جدی سرش را تکان داد و درحالیکه که لبخند می زد گفت :
-حق با شماس...بهتره منم دیگه از پله ها استفاده کنم...
خودم را محکم نیشگون گرفتم تا نخندم ، این آقای محبی چقدر جالب بود ، اصلا فکر نمی کردم رئیس شرکت آنقدر زود بهانه من را بپذیرد.در آسانسور که باز شد نفس راحتی کشیدم و سریع خودم را بیرون کشیدم ، آقای محبی که پشت سرم می آمد گفت :
-خانم نادری ، حالتون خوبه؟
ایستادم و با خجالت به او نگریستم ، طفلکی از رفتار عجیب من تعجب کرده بود با خودم گفتم :
-اینجوری نگام نکن الانه که آب بشم...
دستش را جلو آورد و روی پیشانی من گذاشت ، خودم را عقب کشیدم و منتظر شدم چیزی بگوید.
سپهر: فکر کنم تب دارید...
من : نه...یه کم گرممه...
سپهر : صورتتون چرا اینقدر داغه؟!
من : چیز مهمی نیس...
سپهر : عجله دارید؟!
من : نه...نه...چطور؟
سپهر : پس دارید از من فرار می کنید؟
من : چی؟!
سپهر : چرا اینقدر تند راه می رید؟
من : عادت دارم...
سپهر : که اینطور...اگه اجازه بدید من می رسونمتون؟
از هیجان به سرفه افتادم ، درحالیکه صدای نگران سپهر را می شنیدم ، در دل گفتم :
-اجازه؟! مجازه عزیزم...من کی باشم که اجازه بدم؟
کمی که سرفه ام بهتر شد ، سپهر گفت :
-فکر کنم سرما خوردید؟
خندیدم و گفتم : نمی دونم...
سوار ماشینش که شدم دوباره حس همان روزی که برای بار اول دیدمش بهم دست داد، چقدر آقا و با شخصیت بود ، از نیم رخ که نگاهش می کردم مغروور به نظر می رسید ولی رفتارش اینگونه نبود ، خیلی مهربان و با حوصله بود ، در تمام طول راه صحبتی نداشتیم ، اعصابم خرد شده بود که چرا نتوانسته ام سر صحبت را با او باز کنم ،؛ خیلی دلم می خواست از خودش برایم بگوید ولی همیشه شرم دخترانه باعث می شد که محافظه کار باشم ، وقتی مقابل خانه پریسا توقف کرد ، به سمتم برگشت و گفت :
-خانم نادری...ببخشید ، می تونم تمنا خانوم صداتون کنم؟
دوباره داشت نیشم باز می شد که زبانم را گاز گرفتم ، واقعا داشتم منفجر می شدم ، چقدر مودب و با کلاس بود ، سعی کردم خوشحالی ام را مخفی کنم ، چهره عبوسی به خود گرفتم و پس از چند لحظه که مثلا داشتم فکر می کردم گفتم :
-باشه...هر جور راحتید.
لبخند گرمی روی لبانش نشست ، برق شوق را در چشمانش می دیدم ، احساس کردم قلبم دارد با شدت بیشتری می تپد ، یعنی او هم داشت به چیزی که من فکر می کردم ، فکر می کرد؟
-پس تمنا خانوم فردا صبح ساعت 8 سر کار باشید که اصلا از تاخیر خوشم نمی یاد.
با این حرفش وا رفتم ، در دل گفتم :
-واسه همین می خواستی تمناصدام کنی؟! منو بگو که فکر کردم الان ازم خواستگاری می کنی!!ضدحال....
درحالیکه بسیار عصبانی شده بودم سعی کردم لبخند بزنم آخر یاد حرف الهام افتادم که می گفت : تمنا تو خیلی خوشگلی ولی وقتی نمی خندی شبیه دراکولایی....
سرم را تکان دادم و با حرص گفتم : بله...مطمئن باشید.
و بدون اینکه نگاهش کنم خیلی سریع وارد آپارتمان شدم ، نمی دانم چرا انتظار داشتم اینقدر با هم صمیمی باشیم ، گوشه لبم را گاز گرفتم و گفتم : کاش یه خداحافظی یا تشکر می کردم...خیلی بد شد...الان پیش خودش چی فکر می کنه؟!
و با این فکر به سمت ورودی آپارتمان برگشتم ، چشمانم از تعجب گرد شده بود ، هنوز آنجا بود ...
با دیدن من ، از ماشین پیاده شد و گفت : مشکلی پیش اومده؟!
با حیرت گفتم : نه...نه...
خندید و گفت : واسه چی برگشتید؟!
نفسم را به آرامی بیرون دادم و گفتم : یادم رفت ازتون تشکر کنم...
دوباره همان برق را در چشمانش دیدم ، لبخند کشداری زد و با خوشحالی سوار ماشین شد سپس رفت . چند لحظه ای همانجا ایستادم و دور شدن ماشینش را نگریستم ، چقدر ازش خوشم می آمد..
وارد خانه که شدم از شدت گرسنگی می توانستم صدای ضجه معده ام را بشنوم ، با عجله به سراغ یخچال رفتم و سیب سرخی برداشتم و گاز زدم سپس همانطور که به سمت تلویزیون می رفتم پریسا را صدا زدم و گفتم :
-من گشنمه...نهار چی داریم؟
ولی هنوز صدایم خاموش نشده بود که با دیدن کاغذی که به شیشه تلویزیون چسبیده بود فهمیدم که پریسا دوباره به کلاس رفته و امروز هم از نهار خبری نیست ، کاغذ را برداشتم و خواندم با آن دست خط کج و کوله اش خوب توانسته بود حال من را بگیرد ، نگاهی از آیینه به خودم انداختم ، دور کمرم خیلی کمتر از قبل شده بود با خودم گفتم :
-کجایی مامان که ببینی دخترت از دست رفت...چی بودم... چی شدم...منو سپردی به کی...؟
خسته و بی حوصله روی مبل نشستم و مشغول چرخاندن کانالهای تلویزیون شدم ، یا سریال های تکراری پخش می شد یا مستند... واقعا برنامه بهتری ندارند که پخش کنند؟!
تقریبا با جیغ این را گفتم...
می خواستم از ناراحتی گریه کنم که ناگهان یاد پارکی که نزدیکی آنجا بود افتادم ، می توانستم یک لیوان ذرت مکزیکی بخرم و همراه با خوردنش و طعم تند فلفل و سس ، کمی برای خودم قدم بزنم، آره، این بهترین کار بود حداقل بهتر از نشستن در خانه و انتظار کشیدن برای آمدن پریسا...
سر و وضعم را مرتب کردم و لباس مناسبی پوشیدم و با عجله از خانه بیرون رفتم ، خیلی سریع به پارک رسیدم ، ذرت مکزیکی خریدم و با ولع شروع به خوردنش کردم ، روی یکی از نیمکت ها نشستم و چشمانم را بستم ، صدای وزش باد که شاخه های درختان را تکان می داد به گوش می رسید ، چه آرامشی بود، گنجشک ها هم ترانه سرایی می کردند ، صدای پس زمینه فراهم بود فقط کافی بود که یک نفر بخواند که به لطف شانس خوب من همین طور هم شد...
جیغ کشیدم...
لیوان ذرتم به پایین افتاد و دو دستی شکمم را گرفتم ، خدای من این توپ چهل تیکه از کجا روی شکم من نازل شد...
بلند شدم و با عصبانیت به پسربچه ای که دنبال توپش آمده بود نگریستم ، بی آنکه به من نگاهی کند توپش را برداشت و با خوشحالی به دوستانش گفت :
-بچه ها نوبت کیه گل بزنه؟
دندان هایم را از حرص به هم فشردم ، پس من تور دروازه شان بودم؟!!
آستین هایم را کمی بالا بردم و آماده شدم تا به سمتشان بروم و همه شان را یک پس گردنی بزنم که سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم، به دختر جوانی که پشت سرم ایستاده بود و می خندید نگریستم و با حیرت گفتم :
-سمن؟ تویی؟!

[font=Arial (Arabic)]به به ...خانم خانما... ازدیدن دوباره شما ناامید شده بودیم ...بابا پارسال دوست امسال اشنا...چه عجب به پارک ما تشریف اوردین قدم رنجه نمودین...[/font]
[font=Arial (Arabic)]از حیرت بابت این همه پرچانگی سمن دهانم باز مانده بود که سمن ارام ان را بست .در حالیکه پیشانی ام را می خاراندم گفتم:بابا،مگه چندسال از اولین دیدارمون گذشته که تو این همه شکایت می کنی[/font]
[font=Arial (Arabic)]گفت:عزیزم دل که دیگه یک روز ویک سال نمی شناسه تنگ می شه اونم برای خانم خوشگلی مثل شم[/font]
[font=Arial (Arabic)]به صورت زیبایش لبخندی زدم که سمن دوباره گفت:می خواستی حال کیو بگیری....هان؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]باتعجب به صورتش چشم دوختم که با ابروهایش به استین های بالا رفته ام اشاره کردبلافاصله متوجه منظورش شدم وگفتم:حال چندتا فسقلیو،می دونی چیه پسرا ذاتا جنس خرابی داند حالا چی 9 ساله باشندچه90 ساله[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن با خنده گفت:اوه...اوه...حسابی اتیشی ،چیکارت کردن مگه حالا؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]درحالیکه روی نیمکت سرجای قبلی ام می نشستم گفتم:به نظرت برای چه خانواده ام روترک کردم وراهی اینجاشدم ....خوب معلومه به خاطر وجود نحس یک پسر....یانه اصلا همین الان 4-5تا پسر بچه 9-10ساله بنده رو دروازه کرده بودن وتوپ گنده ی بی ریختشونو به سمت من نشانه می رفتن[/font]
[font=Arial (Arabic)]ودردلم برای ریخته شدن ذزت های خوشمزه ام عذاداری می کردم[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن درحالیکه می خندید گفت:اوه...اوه خیلی موضوع بغرنجیه باید حتما بهش رسیدگی کرد اصلا باید فتوا داد تا همه ی مردها9تا90 ساله رو با گیوتین سرشون رو زد[/font]
[font=Arial (Arabic)]کاملا جدی به سمن نگاه کردم تا جوابش را بدهم که صورت وچشمان خندانش رادیدم وغریدم:مسخره می کنی؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن به نشانه ی اره سرش را تکان داد عصبانی گفتم:برو عمه خانمتو مسخره کن[/font]
[font=Arial (Arabic)]وبعد به حالت قهر پشتم را بهش کردم.سمن خندان گفت:حالا قهرنکن ،شوخی کردم،ازخودت بگو چندسالته؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]دیدم اگر قهرراادامه بدهم فکر می کند بایک بچه طرف است برای همین گفتم:تمنا 22ساله [/font][font=Arial (Arabic)]فارق التحصیل رشته ی[/font][font=Arial (Arabic)] نرم افزار[/font][font=Arial (Arabic)]عاشق فوتبال و سرکار گذاشتن مردم درضمن غذای مورد علاقهام هم ماکارانی....اهان ...فراری هم هستم[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن با چشمانی گردشده گفت :تو دختر فراری هستی؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]درحالیکه چشمانم را لوچ می کردم گفتم:اره...اما مامانم خودش تو فرارم کمکم کرده و اصلا! نقشه ی خودش بوده!Smile[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن دلخور گفت:پس سرکاریه می خواستی بابت سرکار گذاشتنت تلافی کنی[/font]
[font=Arial (Arabic)]تندی گفتم:نه نه ابدا ...بابا فرار کردم از دست پسر عمه ام[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن خنده ای کردوگفت:ماجرا عشقیه؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]درحالیکه صورتمو کج وکوله می کردم گفتم:چی؟؟؟ ........من عاشق اون بی ریخت بشم عمرا![/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن گفت:پس چی؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]گفتم:بابا پدرگرامی بنده دستور فرمودند که باید با این جناب مهندس فرنگی مزدوج بشم اما من که اصلا ازش خوشم نمی اومد با مادر مهربانمان نقشه کشیدیم یک کار اساسی بکنیم که به این نتیجه رسیدیم چند وقتی تا اب ها ازاسیاب بیفته به اصفهان نزد دختر خاله خانم جانمان بیام تا بلکه پدرم از فکر پیوند دادن من با پسرخواهرش بیفته[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن در حالیکه به طور بامزه ای یکی از ابروهایش را بالا داده بود گفت:دیدی گفتم جریان عشق وعاشقیه....حالا مگه پسر عمه ات چه جور ادمیه که حاظر نشدی زنش بشی؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]گفتم :چند سالی میشه ندیدمش اما این جور که بابا تعریف می کرد باید کیس مناسبی برای ازدواج باشه[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن درحالیکه دماغش رابا سروصدا بالا می کشید گفت:خوب خنگ خدا قبول می کردی دیگه حالا کوشوهر ...[/font]
[font=Arial (Arabic)]درحالیکه تمایلی برای ادامه صحبت نداشتم گفتم:من شجره نامه خانوادگیمو گفتم اما تو هیچی نگفتی[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن گفت:سمن هستم[/font][font=Arial (Arabic)]21[/font][font=Arial (Arabic)] ساله فوق دیپلوم برق دارم چهارمی واخرین بچه ی خانواده هستم اصلیتم کرمانشاهی 6ماهی هست که اومدم اصفهان [/font]
[font=Arial (Arabic)]پریدم وسط حرفشو گفتم:برای ادامه تحصیل اومدی ؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]سمن با قیافه ای درهم وناراحت گفت:کاش برای درس اومده بودم نه از روی خریت اومدم اصفهان[/font]
[font=Arial (Arabic)]باحیرت گفتم:واسه چی خریت؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]زمزمه وار گفت:بهم قول داده بود زنش می شم اما به شرط اینکه باهم بیایم اینجا اولش مخالفت می کردم راستش خانواده ی ما خیلی خیلی مذهبی بودند وقتی داداشام فهمیدن با یکی دوستم کلی کتکم زدند همون شب به این نتیجه رسیدم باهاش فرار کنم تابلکه خوشبخت شم .......اما زهی خیال باطل باهم اومدیم اینجا اما هنوز یک هفته نشده بود که ساز مخالفو کوک کردو گفت نمی تونه به این زودی ها عقدم کنه وهی سرمی گردوند تاحالا که 6ماه می گزره[/font]
[font=Arial (Arabic)]با تعجب گفتم:حالا کجا زندگی می کنی؟[/font]
[font=Arial (Arabic)]گفت:پیش خود نامردش یک ماه اول همه چی خوب بود اما به محض رفتن تو دوماه دلشو زدم وکم کم خود واقعیشو نشونم داد.... ازم خواست اگه می خوام بهم سرپناهی بده باید براش کار کنم ومواد تو پارک پخش کنم ..اون شب خیلی گریه کردم اما صبح که شد با واقعیت های زیادتری روبه رو شدم هرشب چند نفر و راه می داد تو خونه برای اینکه به عنوان پاتوق برای استعمال مواد پولی هم به جیب بزنه خلاصه الان اینی که روبه روت نشسته یک اشغال عوضی هست که هیچ کس را ندارد وتو تنها کسی هستی که تمام زندگیشو می دونی اگه پشیمون شدی از دوستی با من همین الان پاشو برو وگرنه ....[/font]
[font=Arial (Arabic)]نذاشتم حرفاش تموم بشه واز روی نیمکت بلند شدم ورفتم صدای گریه اش به گوشم رسید هنگ کرده بودم واقعا سمن همچین زندگی داشت.......[/font]

[font=Arial (Arabic)]دقایقی بعد با دوبستنی قیفی به جای قبلیم برگشتم فکر هایم را کرده بودم من نباید سمن را تنها می گذاشتم.[/font]
[font=Arial (Arabic)]***************************************[/font]

وقتی برگشتم دیدم سمن نشسته روی نیمکت و ارام اشک میریزد .....سریع خودم را بهش رسوندم و خیلی طبیعی بهش سلام کردم او هم خیلی ارام سرش را بلند کرد....وقتی من را که با لبخند داشتم نگاهش میکردم دید دهانش از تعجب باز موند ....جلو تر رفتم و بستنی را جلوی صورتش تکان دادم و گفتمSad(
هیییییی سنم خانوم ....کجاییی ...میشه لطف کنم از هپروت بیای بیرون ....الان بستنی ها اب میشهه ها ....
وقتی دیدم هنوز هم داره من ار نگاه میکنه با ارنجم روی صندلی هلش دادم .....(قد من کمی ا ز سنم بلند تر بود )و بستنی را تو دستش گذاشتم و خودم هم روی صندلی نشستم ....کمی که گذشت گفتم Sad( تو نمی خواهی چیزی بگیی ؟؟
_من فکر کردم تو رفتی....!!!
_خوب اره ولی من فقط رفتم بستنی بخرم....راستی میشه بستنیت رو بخوری الانه که اب شه ....هر چند چیزی ازش باقی نمانده.... !!!
یه لبخند خیلی زیبا زد وبا هم شروع کردیم به خوردن ....کمی که گذشت بدون مقدمه گفتم:
_میگم تو نمی خوای از دوست پسرت جدا شی ؟؟؟
_(با کمی مکث )چرا خودم تو فکرش هستم ...ولی اول باید یکی رو پیدا کنم که باهاش یه خونه اجاره کنم ...تازه قبل از اون هم باید یه کاری برای خودم دست و پا کنم ....خوب میبینی همه ی اینا به زمان نیاز داره...
_خوب اره ...حق باتوـه راستی ساعت چنده ؟؟؟؟
_امممممم ساعت 7 است چطور ؟؟؟؟نکنه دیرت شده ؟؟؟
ای وای بر من .....اره اره خیلی هم دیرم شده ...من باید برم سنم .... فردا که اینجایی مگه نه ؟؟؟؟
_اره من هر روز اینجام ...
_پس تا فردا ....خدافظ عزیزم
_خدافظ
همین طور که با عجله کوچه پس کوچه ها را رد میکردم به حرف های سمن هم فکر کردم ..... باید راجب سمن با پریسا حرف بزنم ....ولی نباید درباره ی گذشته ی سمن با پریسا صحبت کنم ....اره ...فکر خوبیه ....تا به خودم امدم دیم رسیدم جلوی در خانه !!!با کلیدی که چند وقت پیش پریسا بهم داده بود در را باز کردم و رفتم تو...پوففففففففففففف مثل اینکه امروز بخت با من یار بوده که پریسا خونه نیامده ......سریع چراغ ها را روشن کردم و لباس هایم را در اوردم و توی اتاق انداختم ....کمی هم خانه را مرتب کردم ...که صدای زنگ در بلند شد ...در خانه را با ارامش باز کردم ....درست حدس زده بودم پریسا بود ولی همون پریسای همیشگی نبود ....چشمانش سرخ بود و معلوم بود که گریه کرده ...چون میدونستم خودش به موقع میاد جریان را برایم تعریف میکند بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفتم و فقط به گفنن شام چی میخوری درست کنم اکتفا کردم ....که او هم جواب داد:
_هیچی ....من میروم لباس هایم را عوض کنم ....
_باشه ...(چون خودم هم با اتفاقات امروز بی اشتها شده وبودم کلا بی خیالش شدم.)
به سمت تلویزیون رفتم و ان را روشن کردم .خودم را انداختم روی مبل و به صفحه ی ان خیره شدم ولی در اصل منتظر شدم پریسا از اتاق بیرون بیاید ....وقتی پریسا امد رو کردم بهش و گفتم :
_پریسا بیا یه فیلم توپ گذاشته ....
_بچه مگه تو فردل نباید بری سر کار ؟؟؟؟ پاشو برو بخواب ....نشسته داره فیلم نگاه میکنه....
_ااااااااااا راست میگی ها ...خوب میرم میخوابم حالا بیا بشین پیشم دیگههههههه ...دلم برات تنگ شده....
_واقعا.....!! خر خودتی فکر کردی من نمیفهمم فیلمش ترسناکه و ترسیدی ،فکر کردی میام بشینم کنارت...(شانه هایش را بالا انداخت)من میرم بخوابم ...شب بخیر ....خوابای ترسناک ببینی!!!!(قیافشو ترسناک کرد)
وقتی پریسا رفت تازه با دقت به تلویزیون نگاه کردم...!!!!!! یعنی واقعا نفهمیدم این فیلم ترسناکه؟؟؟؟پاشم برم بخوابم ،الانکه سکته کنم......سریع تلویزیون را خاموش کردم و رفتم سمت اتاقم....کمی اطرافم را نگاه کردم ،در اخر هم خودم را انداختم روی تخت و چشمانم را بستم....وبه فردا فکر کردم...به اینکه باید برم سرکار و فردا باید حتما با پریسا حرف بزنم...........

با صدای پریسا از خواب بیدار شدم. به نظرم دیر تر از طبق معمول بیدار شده بودم. یاد حرف سپهر افتادم که گفت:"پس تمنا خانوم فردا صبح ساعت 8 سر کار باشید که اصلا از تاخیر خوشم نمی یاد." هیچوقت یادم نمیرود که چه قدر از دستش حرص خوردم!
پریسا-تمنا کجایی دختر؟نکنه هنوز خوابی؟
سریع تختم را جمع کردم و در همان حال جواب دادم:
-نه اومدم.
بعد از خوردن یک لقمه کوچک به پریسا گفتم:
-خوبی؟
پریسا-اره...چطور؟
-هیچی....همینطوری...مطمئنی همه چی خوبه؟
-اره...حالا...بعدا میگم بهت.
-خوب خداروشکر اگه غیر از این می گفتی واقعا فکر می کردم سرت به جایی خورده!!
خیالم که از بابت او راحت شد با سرعت به سمت شرکت به راه افتادم.طبق معمول با مش رحمان کمی سرو کله زدم و بعد داخل اتاق شدم....نه خدا را شکر زیاد دیر نرسیدم.مهناز سرش روی میز بود.به سمتش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.با چشمانی خمار از خواب نگاهم کرد .قیافه اش به طرز وحشتناکی خنده دار شده بود! به سختی جلوی قهقه ام را گرفتم.با خنده پرسیدم:
-سلام...چرا این شکلی شدی؟
با خواب الودگی جواب داد:
-سلام...وای تمنا دارم از خواب میمیرم...
-چرا؟
-دیشب....داشتم یه فیلم ترسناک نگاه میکردم...بعدش دیگه از ترس خوابم نبرد!
با اینکه 25 سالش بود ولی اخلاقش درست مانند بچه ها بود.کمی فکر کردم. به گمانم همان فیلمی را میگفت که دیشب داشت نشان میداد و من از ترس تلویزیون را خاموش کردم!!!
-خوب دختر حسابی تو که میترسی واسه چی نگاه می کنی؟منم که دیدم ترسناکه نگاه نکردم!
-اخه جونِ تو خیلی باحال بود....وای چشمام همینجوری بسته میشه واسه خودش!الانه که این محبّی بیاد و گیراش شروع شه.
در همین لحظه در باز شد و سپهر به داخل امد!مهناز زیر لب گفت:
-نگفتم...
به سختی جلوی خنده ام را گرفتم.سپهر با نگاهی به من رو به مهناز که حالا از سرجایش بلند شده بود گفت:
-خانم امیری میتونم بپرسم شما حواستون کجاست؟من ازتون پرونده ... رو خواستم این چیه شما برای من اوردید؟
مهناز سرش را پایین انداخت دستی به مقنعه اش کشید و با من...من گفت:
-من...من.... واقعا متاسفم.
سپهر-تاسف شما به چه درد من می خوره خانم؟
با تعجب نگاهش کردم.به طرز عجیبی عصبانی شده بود...نگاهش به نگاه هراسان من که افتاد گفت:
-به هر حال امیدوارم دیگه تکرار نشه.چون دفعه بعدی دیگه جایی تو این شرکت ندارید.
مهناز تنها سرش را پایین انداخت.سپهر رو به من گفت:
-لطفا پرونده... رو برای من بیارید.البته امیدوارم اثرات فیلم دیشب رو شما نباشه!
و از اتاق خارج شد.با تعجب به مهناز نگاه کردم و گفتم:
-این چرا اینجوری کرد؟
-ایش...ولش کن بابا این عادتشه...
-از کجا فهمید؟
-چه میدونم؟...لابد فال گوش وایساده.
-لابد...
و هردو زدیم زیر خنده.با عجله پرونده را برداشتم و به سمت اتاق سپهر حرکت کردم.با اینکه از دستش ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم.در زدم و با شنیدن صدایش وارد اتاق شدم..

با پرونده ای که در دستم بود وارد اتاق شدم و آن را روی میز گذاشتم.
آقای محبی پرونده را برداشت و مشغول به نگاه کردن آن شد ،لبخند محوی زدم و درحالیکه به سمت در می رفتم گفتم:
- با اجازه...
- لطفا صبر کنید!
با شنیدن صدای مردانه اش ایستادم و درحالیکه با تعجب به او نگاه می کردم گفتم :بله؟
اشاره کرد که بنشینم ، حدس می زدم کار مهمی با من دارد ، روی صندلی مقابلش نشستم و منتظر ماندم تا صحبت را شروع کرد ، احساس کردم صورتش سرخ شده است ، خودکاری که در دست داشت را میان انگشتان کشیده اش می چرخاند و بسیار مضطرب به نظر می رسید ، قند در دلم آب شد با خودم گفتم :
- تمنا این سپهر خان معلومه که می خواد درباره یه چیز مهم باهات حرف بزنه...حتما ازت خوشش اومده دختر...آره ، همینه...معلومه که می خواد ازت خواستگاری کنه!
ناگهان لبخند کشداری روی صورتم ایجاد شد ، سعی کردم بدجنس شوم و از این اوضاع استفاده کنم برای همین دقیقا در چشمهایش خیره شدم ، با نگاه خیره من ، کاملا مشخص بود که معذب شده است ، سرش را پایین انداخت و درحالیکه نگاهش به خودکار در دستش بود گفت :
- اول از همه خیلی ممنون که به قوانین شرکت احترام گذاشتید و سر موقع اومدید...
درحالیکه نیشم باز بود گفتم :
- من کلا به قانون احترام میذارم...
نگاه تحسین برانگیزی بمن انداخت و درحالیکه سرش را تکان می داد گفت : احسنت...
با خودم گفتم : عجب موجود زودباوریه...یعنی باور کرد؟ من؟ احترام به قوانین؟ نه بابا بخاطر اینکه غرغرهای پریسا رو نشنوم زود از خواب بیدار شدم...
هنوز در افکار خودم بودم که گفت :
- قصد دارم مدیریت کامپیوترهای شرکت رو به شما بسپارم...
با تعجب گفتم : چی؟! من...؟
خندید و گفت : بله شما...با توجه به رشته تون فعلا بهترین گزینه واسه اینکار هستید!
سرفه کوتاهی کردم و گفتم : من نمی تونم...
اخم آشکاری کرد و با حالتی طلبکارانه گفت : چرا؟!
نمی دانستم که باید چه بگویم هنوز جواب درستی پیدا نکرده بودم که تلفن روی میز به صدا درآمد ، درحالیکه نگاه پرسشگرش هنوز روی من ثابت مانده بود گوشی را برداشت و با بی حوصلگی گفت :
- مگه نگفته بودم وقتی کسی داخله وصل نکنید...چی؟! مادرم...بله...بله...
و بعد از چند ثانیه کوتاه، با کسی که احتمالا مادرش بود مشغول خوش و بش شد ، از فرصتی که به دست آمده بود برای پیدا کردن یک بهانه مناسب استفاده کردم ، وقتی گوشی تلفن را گذاشت خیلی پکر به نظر می رسید ، سرم را پایین انداختم و منتظر شدم تا دوباره آن (( چرا)) ی طلبکارانه ش را بگوید ولی اینطور نشد ...
نگاهش کردم ، خیلی آشفته به نظر می رسید با کنجکاوی گفتم : چیزی شده؟!
لبخند تلخی زد و گفت :نه...نه...
و بعد همان طور که نگاهش به من بود ناگهان چشمانش برق عجیبی زد .
با خودم گفتم :
- یا خدا...این چرا اینجوری شد؟! انگاری جن دیده! چرا اینجوری نگام می کنه...؟!
هنوز با سوال های خودم درگیر بودم که بی مقدمه گفت :
- تمنا خانم...شما نامزد دارید؟
پوزخندی زدم و گفتم : نامزد؟ اگه پیدا می شد که خوب بود...!!!
خنده کوتاهی کرد و در چشمانم خیره شد ، تازه متوجه حرفی که زده بودم شدم ، با خودم گفتم :
- دیوونه...!!! الان درباره تو چی فکر می کنه؟ خیلی هولی تمنا...!
با شیطنت بمن نگریست و گفت : خب...فرض کنید پیدا شده!
چشمانم از تعجب گرد شده بود با خنده گفتم : پیدا شده؟! پس چرا خودم خبر ندارم؟
آقای محبی از پشت میز بیرون آمد و به سمت پنجره اتاقش رفت ، سپس با صدایی که تردید در آن موج می زد گفت :
- من!
مانند برق گرفته ها از جا بلند شدم ، پشتش بمن بود ، در حال برگشتن به سمت من بود تا عکس العملم را ببیند که با عجله سرجایم نشستم و چهره بی تفاوتی به خود گرفتم.
با قدم هایی کوتاه به سمتم آمد و گفت : شنیدید چی گفتم؟!
بالای سرم ایستاده بود و به من نگاه می کرد ، نگاهی به چهره جذاب و دوست داشتنی اش انداختم و گفتم :
- شما نامزد منید؟!!
لبخند محوی زد و درحالیکه دستانش را در دو جیب کتش فرو برده بود گفت : نه اونجوری که شما فکر می کنید...
اخمی کردم و گفتم : منظورتون چیه؟!
روی لبه میز نشست و گفت : راستش...نمی دونم گفتنش به شما کار درستی هست یا نه...ولی دلم می خواد بدونید...
با کنجکاوی به لب هایش چشم دوختم و منتظر شدم ادامه بدهد. دستی بر موهای سیاهش کشید و گفت :
- من یه مشکل خیلی بزرگ دارم که فقط تو می تونی حلش کنی...
نگاه زیرکانه ای به او انداختم و با خود گفتم :
- مشکل بزرگ؟! حالا من شدم آجیل مشکل گشا؟ عجب بابا...
از روی میز پایین آمد و مشغول قدم زدن در اتاق شد ، یا راست می رفت یا چپ، طوریکه سرم داشت گیج می رفت ، بعد از چند باری که طول اتاق را با قدم های بلندش طی کرد ناگهان ایستاد و صاف در چشمانم خیره شد ، با نگاهش در تمام بدنم احساس گرمای عجیبی کردم ، تا زمانی که شروع به صحبت نکرده بود قلبم به شدت می تپید ...
سپهر: مامان من خیلی اصرار داره که دختر دایی که تابحال ندیدمش رو برای من بگیره...خب...منم نمی خوام که با دختر دایی م ازدواج کنم...می خوام زنم رو خودم انتخاب کنم...موقعیت مالی و اجتماعی خوبی هم دارم...یعنی اینطوری بگم... زن واسه من زیاده!
گوشه لبم را گاز گرفتم و در دل گفتم : پسره خودشیفته...! طوری حرف می زنه که انگاری قحطی مرد واسه من اومده...
مغرورانه نگاهش کردم و گفتم : خب...؟
ادامه داد :
- من می خواستم ازتون یه خواهشی کنم...البته اینو از شما می خوام چون می دونم دختر خوب و با شخصیتی هستید...
بی پروا گفتم : حرف اصلیتون رو بزنید!
نگاه آکنده از تردیدش را بمن دوخت و گفت : می خوام یه مدتی نقش نامزد من رو بازی کنید...حالا نه نامزد...دوست دختر!
با تعجب گفتم : که چی بشه؟!
سرش را پایین انداخت و گفت : تا بتونم مادرم رو منصرف کنم...می خوام باورش بشه که من یکی رو واسه خودم انتخاب کردم!
از جایم بلند شدم و با ناراحتی گفتم : نه...اشتباه گرفتید...من دختری نیستم که از اعتماد خانواده م سوء استفاده کنم آقای محبی!
با آشفتگی به سویم آمد و گفتم : خواهش می کنم تمنا خانوم...من قصد بی احترامی نداشتم...شما مجبور نیستید کار خاصی کنید...فقط جلوی چشمهای دیگرون مخصوصا منشی من که جاسوس مامانمه ، نقش دوست دخترم رو بازی کنید...
به چشمهای نگرانش چشم دوختم ، چقدر دلم می خواست این قضیه دوستی واقعیت داشت ، نمی دانستم چرا دلبسته این مرد شدم ، چیزی در وجودش بود که مرا به خود جذب می کرد ، دوستش داشتم ...
با اینکه تازه با او آشنا شده بودم عاشقش بودم ، شاید به همین خاطر بود که جرئت نه گفتن نداشتم ، درحالیکه به شدت دلواپس آینده بودم گفتم :
- من باید روی حرفاتون فکر کنم...
سرش را تکان داد و گفت : حتما...فقط با عجله تصمیم نگیرید...من در ازای این لطفی که واسم انجام می دید همه جوره ساپورتتون می کنم....
اخمی کردم و گفتم : اگه هم قبول کردم بدونید که واسه پول نبوده...
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
با قدم هایی بلند به سمت در رفتم و دستم را روی دستگیره ش گذاشتم هنوز بیرون نرفته بودم که با مهربانی گفت :
- مدیریت کامپیوترها با شما...منم کمکتون می کنم!
سرم را تکان دادم و بی آنکه نگاهی به او بیاندازم از اتاق بیرون آمدم ، حالا می توانستم نفس راحتی بکشم ، دستم را روی گونه هایم گذاشتم ، چقدر داغ شده بودند...
- حالت خوبه؟!
با صدای مهناز که از پشت میزش به من خیره شده بود به خودم آمد ، لبخند تصنعی زدم و گفتم : آره...
و بدون کوچکترین حرف دیگری به اتاق کناری رفتم تا پرونده ها را مرتب کنم...



فَصلِ 3


همان طور که داشتم پرونده ها را مرتب می کردم ،حرف های محبی را هم سبک سنگین می کردم .از همان لحظه ی اول که این پیشنهاد را داد مطمئـن بودم با پیشنهادش موافقت خواهم کرد ولی خب این را که همان اول نمی توانستم بگویم...
همان طور با عقل و احساسم در حال جدال بودم که مهناز با یک تقه به در وارد شد و گفت :
_ تمنا اون پرونده ی شرکت پرواز را بده میخوام ببرم برای محبی ...
سری تکان دادم و با گفتن باشه ای پرونده را به دستش دادم،او هم رفت تا به کارش برسد .
ان روز یکی از بد ترین روزها بود ،زمان به کندی می گذشت و من عجله ی زیادی برای رفتن داشتم ...تا اینکه بالاخره وقت رفتن شد و من مانند پرنده ای که از قفس ازاد شده باشد با سرعت خودم را به خانه رساندم ولی همین که می خواستم در را باز کنم یاد سمن افتادم که در اخرین دیدار گفته بودم بهش سر میزنم .!! به ناچار راهم را به سمت پارک محل کج کردم .ولی هنوز مسافت زیادی را نرفته بودم که با صدای داد زنی سرم را برگرداندم ....و از چیزی که دیدم واقعا تعجب کردم.
ان زنی که داشت داد میزد پریسا بود .ان طور که من می دیدم او داشت با پسری جر و بحث می کرد وپسر هم سعی در ارام کردن او داشت و چون فاصله ی من با پریسا زیاد بود فقط صدای فریادهایش را میشنیدم .برای یه لحظه تصمیم گرفتم به سمتشان رفته تا از قضیه سر در بیاورم ولی خیلی سریع بی خیالش شدم چون می دانستم پریسا از فضولی بیزار است و اگر مشکل باشد خودش خواهد گفت و با قولی که دیشب برای صحبت داده بود دوباره به سمت پارک حرکت کردم .
داخل پارک شدم و به جای همیشگی رفتم .،،،حدسم درست بود سمن مثل همیشه روی آن نیمکت رنگ و رو رفته ی پارک نشسته بود.به فاصله ی کمی اسمش را صدا زدم ،به محض اینکه مرا دید با لبخند به سمتم امد و گفت :
_ سلام بر خانوم وقت شناس .... 15 دقیقه تاخیر داشتی ،فکر کردم دیگه نمیای.!!!
_سلام به سمن خودم ...نه خیرم من هیچ وقت قرارم را با تو فراموش نمیکنم ...بابت 15دقیقه هم پوزش میطلبم ....
_خیلی خب ولش کن بیا بریم روی نیمکت بشینیم ..
_خوب چیکار میکنی ؟همه چی خوبه ؟؟مشکلی پیش نیامده ؟؟
_نه همه چی خوبه .تو چیکار میکنی با درست ؟؟؟
_هی بد نیست پیش میره دیگههه ... وی خوب با وجود کار کمی برام سخت شده ولی میشه تحمل کرد ..
بعد از حرف های معمولی که حدودا 20دقیقه از وقتم را گرفت عزم رفتن کردم چون میخواستم هر چه سریع تر با پریسا هم درباره ی خودش هم درباره ی سمن حرف بزنم .
همین طور که قدم میزدم تا به خانه برسم به حرف های محبی هم فکر کردم ،این که او هم مجبور به ازدواج با فردیست و به این نتیجه رسیدم که فقط من نیستم که سر این قضیه مشکل داشتم و دارم...
وارد خانه که شدم بوی غذا و روشنی چراغ ها به من فهماند که پریسا خانه است پس یک سلام بلند دادم که متوجه امدنم بشود...
_سلام سلاممممممممممممممممم ..من امدمممم
_ سلام خوبی ؟؟؟
به او که سرش را از اشپز خانه بیرون اورده بود نگاه کردم و گفتم :
_مگه میشه ادم شما را ببیند و خوب نباشههههههههههه
_خوبه خوبهههه ..گوشام دراز شد ..بدو برو لباسات را در بیار که دارم از گشنگی میمیرمممممم
_چشم قربان!!!
بعد از تعویض لباس و شستن دست و صورتم به اشپزخانه رفتم و با دیدن غذای مورد علاقه ام جیغی ازخوش حالی کشدیم .بدون توجه به پریسا پشت میز نشستم و تا جایی که می توانستم از قیمه ی پریسا خوردم که از حق نگذریم واقعا هم خوش مزه بود ..!!!
وقتی مطمـن شدم که سیر شدم به صندلیم لم دادم و به پریسا نگاه کردم ،او هم اخر طاقت نیاورد و با دیدن لبخند من گفت :
_ کوفت چرا نگاه میکنی تو که غذات را خوردی بزار من هم بخورم دیگه ....صد دفعه بهت گفتم وقتی دارم غذا میخورم به من زل نزنننن
_ای به چشم ولی دستت درد نکنه خیلی خوش مزه بود ....
_اره دیگه غذا هه خوش مزه بود و دست من هم درد نکنه ...اگه الان جلوت یه غذای دیگه بود تا صبح غر میزدی بهم کهههه و چشم غره ای نثارم کرد.
_وااا پریساااا من کی غرغر کردم ....من که همیشه ازت تشکر کردمممم
بشقابم را برداشتم و همین طور که در ظرفشویی میزاشتم گفتم : اصلا من ظرفا را میشورم خوبههه ؟؟؟؟؟
بعد از گفتن این حرف سریع خم شدم و صورتش را بوسیدم و با اخرین سرعتی که در توانم بود فرار کردم ،چون پریسا از بوس های من خوشش نمی امد...
صبح با صدای شرشر آب بیدار شدم ، از تخت خواب پایین آمدم و به سمت دستشویی رفتم ، پریسا در حال شستن صورتش بود درحالیکه رنگ و رویش کاملا پریده بود از درون آیینه به من نگاه کرد و گفت :
- تمنا؟ چه زود بیدار شدی...
بی اختیار خمیازه ای کشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم ، مقاری کورن فلکس در ظرف شیر ریختم و با ولع خاصی مشغول خوردن شدم ، هنوز در فکر پیشنهاد آقای محبی بودم که پریسا درحالیحه مانتویش را می پوشید به سمتم آمد و گفت :
- شاید کلاس هام امروز طول بکشه...اگه دیر کردم نگران نشو!!!
با کنجکاوی گفتم :
- تو که آشپزیت خوبه...خونه داریت هم حرف نداره...از هر انگشتت هم که هنر می ریزه...دیگه چه مرگته که اینقدر این کلاس و اون کلاس می ری؟ هان؟
پریسا لبخند تلخی زد و به سمت در رفت تا کفش هایش را بپوشد ، با صدای بلند گفتم :
- هوی....با تو هستم...پریسا!!!!
ولی پریسا بدون توجه به من از خانه بیرون رفت ، چقدر رفتارش عجیب شده بود !
صبحانه ام را که خوردم با عجله موهایم را سشوار کشیدم وحاضر شدم تا به شرکت بروم. هوای بیرون خیلی سرد بود و برای اینکه بتوانم با تاکسی خودم را به شرکت برسانم خیلی معطل شدم ، چون خیابان خلوت تر از روزهای دیگر بود .
هر طور که بود خودم را به شرکت رساندم ، وقتی به طبقه خودم رسیدم ، آقای محبی مشغول بحث با مهناز بود . زیر چشمی نگاهی به محبی انداختم و سلام دادم ، درحالیکه بسیار عصبانی به نظر می رسید نیم نگاهی بمن انداخت . تمام بدنم با این نگاه گر گرفت ، نمی دانم از ترس بود یا از عشق. ولی هر چه که بود باعث شد قلبم تندتر بزند.
آقای محبی با آمدن من ، بحث را نیمه کاره گذاشت و به سمت اتاقش رفت . قبل از اینکه بتوانم به پشت میزم برسم با صدایی رسا نام مرا صدا زد و خواهش کرد که به اتاقش بروم. نیم نگاهی به مهناز انداختم ، معلوم بود حسابی از دست این محبی ناراحت است ، با بی تفاوتی داخل اتاق محبی شدم ، درحال چای خوردن بود، با دیدن من از جای بلند شد و گفت :
- تمنا...چی شد؟
اخم آشکاری کردم و صاف در چشمانش خیره شدم .
با خودم گفتم : چه زود خودمونی شد...چایی نخورده پسرخاله شده!
محبی که متوجه ناراحتی من شده بود عذرخواهی کرد و گفت :
- چی شد؟ فکراتون رو کردید؟
من : بله...یه کم واسم سخته باور کنم شما نمی تونید روی حرف مادرتون حرف بزنید!
سپهر : به هر حال چه باور کنید و چه نکنید تمنا خانوم...من یه مشکل بزرگ دارم و برای مشکلم از شما کمک می خوام.
من : اگه قبول کنم کمکتون کنم ...چقدر طول می کشه؟
سپهر: چی چقدر طول می کشه؟!
من : همین نامزد بازی و ...
سپهر : قول می دم هر وقت خودت خواستی تمومش کنم...خوبه!
من : خوبه.
محبی لبخند کشداری زد و به سمت من آمد ، سپس گفت :
- کاشکی همه چیز واقعیت داشت...کاشکی تو واقعا نامزد من بودی!!
صورتم از خجالت داغ شد ، این داشت چه می گفت ؟
تقه ای به در خورد و مهناز بدون اجازه وارد اتاق شد . همان لحظه محبی دست من را گرفت و به سمت خود کشاند طوریکه تقریبا در آغوشش جای گرفته بودم. خواستم اعتراض کنم ولی نتوانستم...
آغوشش گرم بود و بوی عطر مردانه ای که به لباس خود زده بود مرا مست کرده بود. چقدر در همان چند ثانیه آرامش داشتم . چشمان مهناز با دیدن من و او در آن حالت از تعجب گرد شده بود. هم خوشحال بودم و هم عصبانی.
سپهر با اعتراض خطاب به مهناز گفت : هنوز نمی دونید قبل از داخل شدن باید در بزنید؟
مهناز قیافه عبوسی به خود گرفت و معذرت خواست ، سپس چند پرونده روی میز گذاشت و قصد بیرون رفتن کرد که محبی با حالت عاشقانه ای به من گفت :
- تمنای عزیزم...فکر می کنی امروز خوبه که بریم و یه جشن کوچیک واسه خودمون بگیریم؟
مهناز نفسش را با حرص بیرون داد و با چشم غره ای بمن از اتاق بیرون رفت . وقتی او رفت هنوز در آغوش محبی بودم ،مرا محکم در آغوش گرفته و به خود فشار می داد . ترسیده بودم ...
نگاهش عادی نبود به زحمت خودم را کمی از او دور کردم ولی گرمی نفس هایش به صورتم می خورد با اعتراض گفتم :
- دستام داره می شکنه!!!! ولم کنید...
محبی که با اعتراض من تازه به حال خود برگشته بود ، رهایم کرد و با شرمندگی گفت :
- اوه....شرمنده ام...معذرت می خوام.
درحالیکه بازوانم را می مالیدم گفتم :
- داشتی از من سوء استفاده می کردی!
من من کنان گفت :
- نه...نه...اینطوری نیست!
با ناراحتی گفتم : من ساده نیستم...فکر نکن چون قبول کردم کمکت کنم می تونی هر کاری بکنی! من فقط دارم نقش بازی می کنم ولی مث اینکه تو خیلی جدی گرفتی!
نیشخندی زد و با پررویی تمام در چشمانم خیره شد سپس گفت : واقعا نیاز بود...آخه...مهناز باید باورش بشه تا به مادرم خبر برسونه!!!
با حرص گفتم : دیگه چی؟...اصلا چرا خودت گوشی رو بر نمی داری و به مامان جونت نمی گی از یکی خوشت اومده؟ هان؟
با بدجنسی گفت : خوشم اومده...؟!
آهی کشیدم و در دل گفتم :
- تو رو که نمی دونم...ولی من...من داره ازت خوشم می یاد...آخه تو آدمی که ازت خوشم می یاد؟ با اون چشات!
به سمت تلفن رفت و گفت : فکر بدی نیست...الان می رم و به مامانم می گم.
دستم را روی تلفن گذاشتم و گفتم :
- چی رو می گی؟!...نه بابا...فکر کردی که چی؟ من نمی خوام شوخی شوخی از این مادرشوهرها گیرم بیاد ها!
سپهر با این حرف من به خنده افتاد ، با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت :
- از این شوهر ها چی؟
چشمانم را از چشمانش دزدیدم و بدون هیچ حرفی به سمت درب رفتم . در را که باز کرد با صدای بلندی که داشت از قصد گفت :
- عزیزم.... بعدازظهر می برمت به همون رستوران همیشگی !
دندان هایم را از حرص به هم فشردم ، مهناز درحالیکه مشغول صحبت با تلفن بود بمن نگاه می کرد ، در را محکم بستم و به سمت میزم رفتم ، تمام مانتویم بوی عطر او را به خود گرفته بود...
***
وقتی ساعت کاری تمام شد ، قبل از اینکه دوباره سر و کله محبی پیدا شود از شرکت بیرون آمدم . تمام طول راه به حرکت امروز صبح محبی فکر کردم ، چه معنایی داشت که مرا آنطور در آغوش گرفت. فکر نمی کردم که مرد بی ملاحظه ای باشد ، واقعا امروز صبح ترسیدم . شاید هم خجالت می کشیدم تا دوباره با او برخورد داشته باشم هر وقت مانتویم را بو می کردم ، گرمای آغوشش را حس می کردم ، چقدر خواستنی بود...
به خانه که رسیدم ، یک راست به آشپزخانه رفتم و سبی از یخچال برداشتم . روی کاناپه لم دادم و مشغول تماشای تلویزیون شدم. صدای افتادن چیزی از اتاق آخری به گوشم رسید ، ترسیدم و با خودم فکر کردم که شاید دزد آمده است ولی صدای گریه پریسا تمام افکارم را برهم زد ، پس آن وقت روز پریسا خانه بود!
خواستم بلند شوم و به اتاق بروم که پاکت سفیدی توجهم را روی کاناپه به خود جلب کرد ، با کنجکاوی آن را برداشتم و نگاه کردم. برگه آزمایش بارداری بود. با دیدن نام آزمایش دهنده ، سیب از دستم رها شد . جواب آزمایش مثبت بود ...

با صدایی لرزان پریسا را صدا کردم ،اصلا نفهمیدم که چه وقت امد و جلوی من ایستاد ،من فقط و فقط به برگه ی ازمایشی که در دستم بود فکر می کردم .با کشیده شدن برگه از دستم به خودم امدم و سرم را بلند کردم که با صورت پریسا که از اشک خیس بود روبرو شدم ،خودش را در اغوشم پرت کرد و با صدای بلند گریه کرد من هم که هنوز در شوک بودم ،پریسا را در اغوشم گرفته بودم .
کمی که ارام تر شد با صدایی که از گریه ی زیاد خش دار شده بود کفت :
_ این همون چیزیه که چند روزه ِ می خوام بهت بگم ولی جراتش رو نداشتم ،..یعنی میترسیدم ...
_....
_نمی خوای چیزی بگی؟؟ نمی خوای بپرسی این بچه ی کیه ؟؟
_پریسا ...من واقعا گیج شدم ... خدای من هنوز هم باورم نمیشه که اون برگه ی ازمایش تو بوده باشه !!!...
پریسا در حالی که دوباره بغض کرده بود گفت :
_من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ... اون بچه رو نمیخواد !.. اون لعنتی ..
_شیشش اروم باش همه چیز درست میشه نگران نباش ...
با این که خودم هم به جمله آخرم مطمئن نبودم ولی باز تکرارش کردم...یعنی واقعاً«همه چیر درست میشه؟»
حالا دلیل اشفتگی پریسا را میفهمیدم . به اینکه او زود تر از من به سختی های این ماجرا فکر کرده بود .
واقعا درکش برایم سخت بود ،هنوز هم که دو روز از خبر دار شدنم میگذشت بازهم انگار در شک بودم .
امروز قرار بود اقای محبی را در رستوران ببینم چون بعد قضیه ی بارداری پریسا دیگه حال و حوصله ایی نداشتم که با محبی برم رستوران ،به همین خاطر قرار عصر همان روز را منتفی کردم و دیروز هم برای امروز قرار گذاشتیم چون به هر حال این جز برنامه هایمان بود .
از تاکسی پیاده شدم و کرایه را حساب کردم .نگاهی به در ستوران انداختم و هم زمتن با نفس عمیقی که کشیدم وارد شدم .
کمی صبر کردم تا یه گارسون مرا ببیند و به طرفم بیاید ...وقتی روبه رویم رسید گفتم :
_من با اقای محبی قرار دارم ...، به من گفته بودن اینجا میشناسنشون میشه بگید کجا نشسته اند ؟؟؟
_بله ...لطفا از این طرف ...
هر چه به میز نزدیک تر میشدیم اضطراب بیشتری به من وارد میشد .وقتی به جلوی میز رسیدیم گارسون با یک ببخشید میز را ترک کرد ...وقتی بهش نگاه کردم دیدم با خونسردی کامل روبه روی م نشسته و داره من را تماشا میکنه ، من هم مثل خودش بهش زل زدم و با یه سرفه ی الکی بهش فهموندم که بهتره به احترامم بلند شه و سلام کنه ولی پروتر از حرفا بود چون حتی یک میبلیمتر هم از جاش تکان نخورد(بچه پرووو) .
دیدم داره زیادی کش پیدا ممیکنه .،احترام را بیخیال شدم و روی صندلی نشستم .
با حرص گفتم Sad(
_سلام اقای محبی ...خوب هستید ...ببخشید که معطل شدید ..!!
_...
_خوب مثل اینکه من را دعوت کردین که فقط نگاهم کنید .از اون جایی که من برای وقت ارزش قاـلم بهتره رفع زحم...
که با سلامش حرف من را قطع کرد ،من هم نا خود اگاه زیر لب گفتم Sad(
_چه عجب !!!
_ببخشید که حرف نزدم منتظر بودم که گارسون کاملا بره تا بتونیم راحت با هم حرف بزنیم .
_خوب ،میشه حرفاتون رو بزنید ؟؟؟
_میشه توهم اینقدر عجله نکنی ؟؟!! وقت زیاده..
هنوز در شک بودم که چرا اینقدر زود صمیمی شده که گفت Sad(
_تمنا !! ...نمی خوای دلیل کنسل کردن قرار ملاقات قبلی را بگی؟؟ هنوز از نظر من موجه نشده !!!
من هم با چشمانی که از شدت تعجب گشاد شده بود گفتم Sad(
_بله ؟؟!! نکنه باورتون شده خبریه؟؟!!

خندید و گفت :
- چرا که نه....؟ فکر کنم من و تو خیلی بهم بیایم.
این داشت چی می گفت؟ سعی کردم خودم را عادی نشان دهم بنابراین با خونسردی گفتم :
- نمیشه...!
با کنجکاوی پرسید:
- چرا نمیشه؟
چقدر سمج بودم ، گاهی اوقات روی اعصابم می رفت.
بدون توجه به حال من دوباره تکرار کرد :
- چرا نمیشه؟
نگاهی به چشمان ملتمس اش انداختم ، وای که چقدر با نمک شده بود ، مدیر عامل شرکت داشت التماس می کرد . دستش را جلو آورد تا دستان من را بگیرد ، زود متوجه شدم و دستانم را عقب بردم ، نگاه شیطنت آمیزی بمن انداخت ، با خودم گفتم :
- این محبی چش شده؟! تا چند وقت پیش به نظرم خیلی سنگین و آقا بود....چی شده یکدفعه اینقدر شیطون شده؟
هنوز در فکر تغییر رفتار محبی بودم که احساس کردم ضربه ای کوتاه به کفشم خورد ، یعنی چه بود ؟ زیر میز را نگاه کردم ، پاهای دراز محبی تا کنار کفش های من آمده بود ، در دل بخاطر کثیف کردن کفش های قشنگم بهش ناسزا گفتم :
- جوونک !!! داری چیکار می کنی؟ چرا کفشمو کثیف کردی ؟آخه مگه آزار داری؟
- تمنا؟
وای....وقتی با این لحن صدایم می کرد از درون آتش می گرفتم ، خیلی پر رو بود که صاف درون چشمانم زل زده بود ، نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم :
- پاهاتو جمع کن!
با شرمندگی گفت : ببخشید اصلا حواسم نبود!!!
با خودم گفتم : تو؟ تو حواست نبود؟! یه چیزی بگو باورم شه....
شمع روی میز را روشن کرد و گفت : داری به چی فکر می کنی؟
آهسته گفتم : به خریت خودم!!!
با جدیت گفت : چی گفتی؟!!!
لبخند ملیحی زدم و گفتم : هیچی بابا....داشتم به تو فکر می کردم.
با خنده گفت : خوبه....آفرین.
حرصم درآمد ، خیلی ذوق زده شده بود باید حالشو می گرفتم بنابراین گفتم :
- این بازی مسخره باید تا کی ادامه داشته باشه؟
با نگرانی گفت : چطور؟ این بازی رو دوست نداری؟!
پوزخندی زدم و در دل گفتم :
- نه....جون من بیا گرگم به هوا بازی کنیم!
محبی روی صندلی اش جابه جا شد و گفت :
- خب تو باید دیروز سر قرار می اومدی....
من : اونوقت چرا؟
محبی : من یه جوری قرارمون رو تنظیم کرده بودم که اون ساعت مهنازم اینجا باشه!
با حسادت آشکاری گفتم :
- ببینم ....نکنه فقط می خوای این مهناز خانم رو از سرت وا کنی؟
با بدجنسی خندید و گفت : شاید....
با عصبانیت گفتم : چی؟!!!.....آقا فکر نکن من اینقدر بیکارم که بیام نقش نامزد شما رو بازی کنم....من واسه خودم کار و زندگی دارم....نمیشه که!
با تعجب گفت : حالا چرا اینقدر عصبانی شدی؟
با دلخوری گفتم : خب عصبانیم می کنی دیگه!
به گارسون اشاره ای کرد و با شیطنت بمن نگریست ، از طرز نگاهش وحشت می کردم . هر وقت اینطوری بمن می نگریست باید منتظر اتفاق غیر منتظره ای می بودم ، همین طور هم شد ، صدای دست و خنده و مبارک باد به گوشم رسید...
با تعجب به پشت سرم نگاه کردم ، گارسون با یک کیک بزرگ در حال آمدن به سمت ما بود ، به محبی نگریستم و گفتم :
- این مسخره بازی ها دیگه چیه؟!
داشت می خندید....
با عصبانیت گفتم : من آبرو دارم ها....هوی با تو هستم....
اینقدر خندیده بود که صورتش قرمز شده بود ، گارسون کیک را روی میز گذاشت و با گفتن یک مبارک باد بلند ما را ترک کرد .با خشم به محبی نگریستم و گفتم :
- آقای محبی معنی کار این چیه؟
نفسش را هیجان بیرون داد و گفت :میشه منو با اسم کوچیکم صدا کنی؟
منظورش سپهر بود....از این اسم بدم می آمد . من را یاد پسر عمه ام می انداخت ولی این سپهر که مقابل من نشسته بود یک سپهر متفاوت بود ، شاید این تشابه اسمی برایم ناراحت کننده بود ولی واقعا او را دوست داشتم، نمی دانستم چرا می ترسیدم به عشقم اعتراف کنم؟
شاید بخاطر سمن بود یا بخاطر پریسا....
هر دوی آنها عاشق شده بودند ولی از عشق هیچ شانسی نداشتند ، اگر من هم واقعا عاشق سپهر می شدم شاید سرنوشتی مثل آنها پیدا می کردم. از کجا معلوم بود که این آقای محبی هم مانند مردان دیگر خیانت کار و خوش گذرون از آب در نیاید؟ نه....نباید به عشقم اعتراف می کردم....
سپهر خندید و گفت : کجایی؟
من : همینجا....
سپهر: میشه منو به اسم کوچیک صدا کنی؟
من : آره....چون تو هم نو تمنا صدا می کنی....فقط واسه همین !
سپهر : چه دلیل جالبی!!!
من : حالا بگو ببینم قضیه کیک چیه؟...نکنه کیک نامزدیه؟ آره؟
سپهر خندید و با بدجنسی گفت : نامزدی؟! کدوم نامزدی؟
دوباره داشت انکار می کرد با حرص گفتم :
- همین نامزدی الکی که خودت راه انداختی....
سپهر : آهان....
من : یاهان!
سپهر : جان؟
من : هیچی بابا....(چه گوش های تیزی هم داشت)
سپهر : خب....درباره این کیک....
من : خب؟
سپهر : تولدت مبارک تمنا!
وا رفتم.....با تعجب به کیک نگریستم و گفتم : مگه امروز چندمه؟
خیلی عجیب بود که تاریخ تولد من را می دانست ، با خودم گفتم : حتما از روی فرم استخدام فهمیده! عجب زرنگ بود...
خیلی از این کارش خوشم آمد ، تولد من را به یاد داشت ، آیا دلیلش این بود که منو دوست داره؟
سپهر : سورپرایزت کردم ها!
من : ممنونم....واقعا ممنونم.
بی اختیار اشک هایم سرازیر شد ، اگر الان پیش خانواده بودم حتما مامان دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود و در حال بوسیدنم بود....
اما این جدایی ....همه تقصیر سپهر و عمه بود.....
چقدر خوب بود که یک حامی داشتم ....یک سپهر دیگر که با سپهری که از تعریف های عمه می شنیدم کلی فرق داشت.....من حاضر بودم با این سپهر که هیچ چیز از اصل و نسب و خانواده ش نمی دانستم ازدواج کنم...
درون چشمانش برق عشق را می دیدم ....چرا اعتراف نمی کرد؟ حتما منتظر بود تا من لب باز کنم و بگویم....
سپهر به شمع های روی کیک اشاره کرد و گفت : آرزو کن و فوتشون کن.
آرزو کردم که سپهر عاشقم شود !
و با یک نفس شمع ها را فوت کردم ، سپهر مشغول بریدن کیک شد ومن محو تماشای صورت مردانه و جذابش....
نیم نگاهی بمن انداخت و خندید ، با خودم گفتم :
- خاک توی سرت تمنا....اینقدر تابلو نگاه می کنی که دیگه سپهر گیج هم فهمید ....این چشمای هیزت رو یه خورده جمع و جور کن!هی.....
فکر کنم آه آخر را بلند گفتم که سپهر گفت :
- چیه؟ چراآه می کشی؟
با ناراحتی گفتم : هیچی....همینجوری!
سپهر : تمنا؟
دوباره با همان لحن صدایم کرد ....می خواستم گردنش را بشکنم!
من : بله؟
سپهر : تو نامزدی خواستگاری چیزی نداشتی؟
باید واقعیت را درباره پسرعمه ام می گفتم؟ سرم از هیجان داغ شد.

سپهر نگاه ِ منتظری بهم انداخت و گفت:نگفتی؟!
با انگشت اشاره م روی میز خطوط نامفهومی کشیدم و گفتم:شما چی؟!
سپهر:راستش چرا....یه دختر دایی دارم که مامانم اینا خیلی دلشون می خواد باهاش ازدواج کنم...اوممم...راستش اولش منم مخالف بودم آحه وقتی از آمریکا اومدم اصلا تو فکره ازدواج نبودم! تا این که خواهرم کلی از دختره تعریف کردو منو کنجکاو! یه چند سالی میشد ندیده بودمش! عکسی هم که ازش گرفتم زیاد خوب نبود...ولی بعد فهمیدم بدترین عکسشو برام فرستاده!...وقتی اتفاقی بین صحبت های زن داییم با خواهرش، خواهرم می فهمه که دختره رفته پیش دخترخاله ش تو اصفهان با پیشنهاد دوستم برای مدیریت شرکتش تو اصفهان موافقت کردم! توتمام طول راه داشتم خودمو لعنت می فرستادم که چرا برای یه کنجکاوی دارم این همه راه میرم؟!...ولی در ظاهر به خودم دروغ می گفتم : که نه! من می خوام برم و پیداش کنم و بهش بگم منم نمی خوامش!...خیلی این کارش برام گرون تموم شده بود ولی وقتی اتفاقی توی شرکت برای کار مراجعه کرد...نا خودآگاه قبولش کردم با این که موردای بهتری هم بود..برام جالب بودش...سرش تو کاره خودش بود...کم کم ازش خوشم اومد...برای همین بهش پیشنهاد دادم که نقش نامزدمو بازی کنه...می خواستم بیش تر بهش نزدیک بشم...ولی می ترسیدم اگه راستش رو بگم پسم بزنه...وقتی قبول کرد ته دلم قیقلی ویلی رفت...نمی دونم...ولی الان که نگاه می کنم نمی تونم اسم دیگه ای جز عشق برای احساسم پیدا کنم....الانم تمام شهامتمو جمع کردم که راستش و بگم و ازش خواستگاری کنم...قبولم می کنی تمنا!؟
گیج بودم گیچ ِ گیح...چشمهایم داشت سیاهش می رفت!...من این همه راه آمده بودم که عاشق کسی بشم که از دستش فرار کردم؟!...و ...وبدتر از همه تو تمام این مدت بازی خورده بودم! هه! بگو چرا بابا دنبالم نمی گشته!اصلا چرا از تشابه اسمیش شک نکرده بودم؟! واقعاً که گیجم!دستم رو روی میز گذاشم و بلند شدم!...تو تمام این مدت برایم نقش بازی کرده بود...از رستوران که بیرون آمدم فهمیدم که سپهر دنبالم می آید جلوی یه تاکسی دربستی گفتم و سریع سوارشدم!...و فکر کردم:ازش متنفرم که بازیم داد...
موضوع سپهر بدجور عصبانیم کرده بود...یعنی اون این همه مدت من رو بازی میداده...حتما کلی هم به ریش من خندیده...موضوع پریسا و سمن هم فکرم رو مشغول کرده بود....دلم میخواست سرم رو به جایی بکوبم تا هرچی تو ذهنم بالا و پایین میشه بیرون بریزه! بعد از نیم ساعت به خانه رسیدم.. حوصله ی هیچ کاری نداشتم حتی سمن رو...بهتره فردا به دیدنش برم... با صدای بلند گفتم:
-پریسا؟پریسا خونه ای؟
خواب الود از اتاق بیرون امد...
-خواب بودی؟
-اوهوم...نمیدونم چرا این روزا اینقدر دلم میخواد بخوابم....
به سمت اشپزخانه به راه افتاد...به اتاقم رفتم تا کمی فکر کنم.... سرم داشت از درد میترکید... بدون اینکه لباسامو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم... چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد و پریسا اومد تو...
پریسا-خوبی تمنا؟چند روزه تو لکی؟
-نه بابا...چیزیم نیست...
-من اگه تو رو نشناسم که باید برم بمیرم...نمیخوای چیزی بهم بگی؟
نمیدونستم باید بهش بگم یا نه؟اگرم میخواستم حوصله ی تعریف کردن نداشتم...واسه اینکه بیخیال بشه گفتم:
-حالا حوصله ندارم...شاید بعدا بهت گفتم...
-باشه هرجور راحتی...
-حالا تو خوبی؟احساس خاصی نداری؟
خندید و گفت:
-مثله خبرنگارا حرف میزنی!!!چه احساسی از مادر شدن دارید؟
-خیلی شنگولیا....
بعد با هیجان نشستم رو تخت و گفتم:
-ببینم نکنه بچه رو قبول کرده هان؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:
-نه بابا...از این خبرا نیست...فقط تصمیم گرفتم دیگه خودم رو به خاطرش ناراحت نکنم... دیگه اتفاقیه که افتاده...نمیتونم که همش بشینم و غصه اشو بخورم....
-کار خوبی میکنی....
دیدم کم کم داره گریه اش میگیره...زدم به چشتش و گفتم:
-قرار نشدا!!!!بس کن...حالا بخند...من دوست ندارم بچه ات اخمو باشه ها...بخند...افرین...
یکمی باهاش حرف زدم وقتی دیدم حالش بهتر شده با زبون بی زبونی گفتم بره بیرون... وقاعا نیاز به خواب داشتم... تصمیم گرفتم دیگه نرم شرکت... حالا که همه همه چیو میدونن دیگه موندن من اینجا چه لزومی داره؟...چشمامو بستم و لحظه ی اخر به این فکر کردم که میتونم فراموشش کنم؟...بعید میدونم...
******
نگاهمو به دور و اطراف پارک انداختم... خبری از سمن نبود... احساس کردم گوشیم رو ویبره رفت.... از تو جیبم درش اوردم...سپهر.... نمیخواستم جواب بدم ولی دلم نیومد ریجکت کنم...
-الو؟
با صدای ارومی جواب داد:
-سلام...
اروم تر از خودش جوابشو دادم... چند دقیقه سکوت و دوباره:
-چرا امروز نیومدی شرکت؟
-باید بهتون جواب پس بدم؟
-نه...فقط...
-دیگه نمیام...شاید برگشتم تهران...سوال دیگه؟
با صدای بلندی گفت:
-چی؟...
هیچی نگفتم...
-مگه دست خودته؟
-ببخشید پس دست کیه؟نکنه باید قبلش از شما اجازه بگیرم؟
-تو حق نداری بری.... چرا به من فکر نمیکنی؟
-واسه ی چی باید به شما فکر کنم؟...مگه شما کی هستین که من بهتون فکر کنم...؟
-تمنا من دوستت دارم...
با اینکه ته دلم قیلی ویلی رفت ولی بازم عصبانی شدم:
-این همه مدت منو بازی دادی حالا میگی دوستت دارم؟
-من تو رو بازی ندادم...اصلا قرار نبود اینجوری بشه...قرار نبود من عاشقت بشم...ولی تو همه رو دیوونه ی خودت میکنی دختر...
دیگه نمیدونستم چی بگم فقط فکر فرار بودم...حالا که اون با همه ی غرورش داره اعتراف میکنه اگه یکم دیگه ادامه بده منم طاقت نمیارم...
-ببخشید من کار دارم باید برم...
چند دقیقه بعد صدای سرد و ناراحتش تو گوشم پیچید:
-حرف اخرته؟
چیزی نگفتم...معلومه که نیست...
-تمنا پرسیدم حرف اخرته؟
-بله...حرف اخرمه...
گفتم ولی ای کاش نمیگفتم... تقصیر اونم بود... خوب اگه منو بازی نمیداد اگه از همون اول راستشو میگفت الان وضعیت اینجوری نبود... شاید اگه راستشو میگفت من کم کم عاشقش میشدم.... همش تقصیر خودشه...با صدای بوق بوق از فکر بیرون اومدم و گوشی رو قطع کردم...قطره اشکی رو که اماده ی چکیدن بود پاک کردم و سمت نیمکت همیشگی راه افتادم... هنوزم از سمن خبری نبود...نیم ساعت میشینم اگه نیومد میرم... اصلا حوصله ندارم بهش زنگ بزنم...شدیدا توی فکر بودم که با صدای پخخخخ از جام پریدم...به سمن که داشت غش غش میخندید نگاه کردم...
-غرق نشی دختر!!!!
-سمن تو نمیتونی مثله ادم بیای؟سکته کردم دختر!!!!
هنوز داشت میخندید...خوش به حالش با این همه مشکلات چه قدر راحت میخنده...کاش منم اینجوری بودم...
یکمی با سمن حرف زدم...قبلا درباره ی مشکل پریسا بهش گفته بودم...میخواستم یه جوری بکشونمش تو خونه پریسا ولی خوب فعلا حس و حال نقشه کشیدن واسشو نداشتم...بعد از کمی حرف زدن پاشدم. دلم نمیخواست برم خونه...میخواستم یکم قدم بزنم... نمیدونم چه قدر رفتم...ولی وقتی به خودم اومدم که حسابی از پارک دور شده بودم...یکم دور و برمو نگاه کردم وقتی فهمیدم کجا ایستادم برگشتم که برم سمت خونه...که دستی بازوم رو کشید...برگشتم ببینم کیه که نگام تو نگاه خوشرنگش گره خورد...




 تمنا...؟! اینجا چکار می کنی؟
هنوز نگاهم بهش خیره مانده بود ، توانایی جواب دادن نداشتم...
خودم هم نمی دانستم چگونه به اینجا آمدم ، نگاهی به ساختمان شرکت انداختم و بی آنکه چیزی بگویم سرم را پایین انداختم ، سپهر که از دیدن من شوکه شده بود با تعجب گفت :
- با حرفهایی که صبح بهم زدی ...دیگه فکر نمی کردم ببینمت!
سرم را بالا گرفتم و درحالیکه نگاه اشک آلودم را نثارش می کردم گفتم :
- اون حرف آخرم نبود...
لبخند محوی روی صورتش نشست ، چقدر دلم می خواست به آغوشش پناه ببرم.
سپهر با نگرانی گفت :
- واقعا می خوای برگردی تهرون؟!
لب هایم لرزید ، از آن روز که به حالت قهر او را ترک کردم همش به این فکر می کردم که جدا از اینکه کیست چقدر دلم می خواهد بقیه عمر را با او باشم ، به او تکیه کنم و عشق بورزم...
صدای رعد خفیفی در فضا پیچید ، سپهر نگاهی به ابرهای سیاه بالای سرمان انداخت و گفت :
- لطفا منو ببخش تمنا...من خیلی دوست داشتم ...مجبور شدم که بهت دروغ بگم !!! بگو که منو می بخشی!
اشک هایم بی اختیار سرازیر شدند ، سپهر چقدر ناامید بود ، باید از احساسم بهش می گفتم ، همان احساسی که با گرفتن دست هایش ، با گره خوردن نگاهمان و با خنده هایش در وجودم حس می کردم .
با بغض گفتم :
- سپهر من...
حرفم را ناتمام گذاشت و گفت :
- می دونم...می دونم نمی تونی منو ببخشی...اصلا هر چی بگی حقمه...
پوفی کشیدم و گفتم :
- من دلم نمی خواد...
دوباره حرفم را قطع کرد و ابراز ندامت کرد ،
دلم می خواست دهنش را با یک چسب بزرگ ببندم ، می خواستم بهش بگم من دلم نمی خواد دیگه به خودم دروغ بگم ولی اون...
سپهر : می دونم...تو دلت نمی خواد دیگه منو ببینی...آره....حق با توهه!
با خشم به چهره پریشانش نگریستم ، اگر می شد با پتک به سرش می کوبیدم ،
بیچاره داشت هذیان می گفت ، دستم را به نشان کشیدن زیپ ، جلوی دهانم حرکت دادم ، بیچاره از این حرکت من جای خورد و یکدفعه ساکت شد ، داشت با چشمان از حدقه در آمده ش بمن می نگریست ، گونه هایم از خجالت داغ شد ، سپهر همچنان با تعجب نگاهم می کرد.
سپهر : چی؟ زیپ دهنم رو ببندم؟!!
آنقدر لحنش بهت زده بود که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم حتما پیش خودش فکر می کرد من چقدر بی ادبم!
سپهر : داری بمن می خندی؟!
من : آره...به توی بیچاره!
سپهر : من بیچاره ام؟!
من : سپهر...لطفا اینقدر منو خنده ننداز....
سپهر : چی اینقدر خنده داره؟!!
من : اینکه ...اینکه...
ناگهان زبانم قفل شد ، چقدر سخت بود که احساسم بگویم ، رعد و برق عجیبی زد طوریکه از ترس خودم را به سپهر چسباندم ، سپهر لبخند کشداری زد و گفت :
- ترسیدی؟!
اخم آشکاری کردم و چیزی نگفتم ، شروع کرد به خندیدن...
با ناراحتی گفتم : داری بمن می خندی؟!!
با بدجنسی گفت : آره...قیافت خیلی دیدنیه...ببینم اینقدر از رعد و برق می ترسی که حاضری بیای تو بغل کسی که ازش متنفری؟ خدا کنه تا ابد رعد و برق بزنه!
کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم :
- هیچم اینطور نیست!
سپهر خندید و گفت : یعنی از رعد و برق نمی ترسی؟!
با شجاعتی که برای خودم هم عجیب بود در چشمانش زل زدم و گفتم :
- منظورم این بود که اگه از کسی متنفر باشم هیچوقت نمی رم توی بغلش!!!
سپهر با ناباوری بمن نگریست ، انگار داشت معنی حرفم را پیش خودش تجزیه و تحلیل می کرد.
مدتی نگذشت که لبخند عمیقی روی صورتش نقش بست ، دستش را جلو آورد تا دستانم را بگیرد که بارش ناگهانی باران این فرصت را ازش گرفت ، دستپاچه شده بود و دنبال چترش می گشت با اینکه چتر در دست چپش بود!
با تاسف سری تکان دادم و چتر را بهش نشون دادم ، هنوز هم همان لبخند روی صورتش بود ، چتر را باز کرد و بالای سرمان گرفت ، برای اینکه خیس نشوم جلوتر آمدم ، نفس های گرمش به صورتم می خورد ، نگاهمان در هم گره خورده بود و هیچکدام تمایلی به انکار عشقمان نداشتیم.
صدای بارش باران روی سقف چتر در گوشم می پیچید ، سپهر دستم را گرفت و گفت :
- ببینم...منظورت این بود که تو ...منو بخشیدی؟!
دستانم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم :
- دیوونه!!! من دوستت دارم...خیلی هم دوستت دارم!
با ناباوری گفت :
- چی گفتی ؟ درست شنیدم؟ تمنا تو چی گفتی؟!
خندیدم و بلند گفتم :
- دوستت دارم سپهر...من عاشقتم!
سپهر چتر را پشت سرش انداخت و محکم در آغوشم گرفت ، حس کردم دنده هایم در حال له شدن است ، خواستم آخی بگویم ولی حتی نفسم هم بالا نمی آمد ، نگاهم به پیرمرد اخمویی که از آنجا رد می شد افتاد ، با ملامت نگاهمان می کرد ، شانس آوردم که سپهر تصمیم گرفت رهایم کند ، تمام سر و لباسمان خیس شده بود ، سپهر با خوشحالی گفت :
- ببینم حاضری هنوزم نقش بازی کنی؟
با ملایمت گفتم :
- آره...نقش واقعی خودم رو بازی می کنم....!
سپهر با هیجان گفت : می یای فردا بریم تهرون؟
سرم را پایین اندختم و چیزی نگفتم . سپهر با نگرانی علت ناراحتی ام را پرسید ، نمی خواستم درباره پریسا و سمن به او چیزی بگویم بنابراین گفتم :
- فردا نه...یه هفته دیگه بریم بهتره!
سپهر اینقدر هیجان زده بود که حتی علت این معطلی را هم نپرسید ، برای نهار به رستوران نزدیک آنجا دعوتم کرد منم از خدا خواسته ، با شوق فراوانی که در صدایم بود گفتم :
- قبوله!!!
***
وقتی به خانه برگشتم تقریبا شب شده بود ، اینقدر از ساعاتی که با سپهر گذرانده بودم هیجان زده بودم که دلم می خواستم تمام اتفاقات را برایش تعریف کنم ، وارد شدن به خانه مثل همیشه با سر و صدا همراه بود.
- پریسا...........پ...ری...سا!...خانو می ؟....پریسا جونم؟
همانطور به پریسا پسوند های عجیب اضافه می کردم و لباس هایم را عوض می کرد که صدای گریه هایش از اتاق عقبی به گوشم خورد ، ناگهان نگران شدم و با پریشانی به سمت اتاق دویدم ، پریسا در حالیکه خودش را جمع کرده بود روی تخت دراز کشیده بود و پتو را تا گردنش بالا کشیده بود ،
صورتش بر افروخته و خیس بود ، هنوز داشت گریه می کرد حتی با دیدن من هم سعی نکرد اشک هایش را پاک کند ، با تعجب جلو رفتم و لبه تخت نشستم ، به موهای پریشانش دست کشیدم و گفتم :
- قربونت برم...چی شده پریسا؟! چرا داری گریه می کنی؟
بی آنکه چیزی بگوید به شدت گریه ش افزوده شد ،
داشتم دیوانه می شدم یعنی دردش چه بود ، حدس زدم شاید دوباره با دوست پسرش دعوا کرده برای همین گفتم :
- دوباره با رامین حرفت شده؟!
پریسا با ناراحتی گفت:
- نه...از دست خودم ناراحتم!
من : واسه چی؟ مامان خوشگلی مثل تو که نباید اینقدر گریه کنه...واسه بچت خوب نیست!
پریسا : کدوم بچه؟!!...کدوم...
دوباره اشک هایش سرازیر شد ، اخمی کردم و گفتم :
- منظورت چیه؟ همون بچه خان رو میگم دیگه...
پریسا آهی کشید و به آرامی گفت :
- سقطش کردم...
با ناباوری گفتم :
- چیکار کردی ؟!...واسه چی ؟؟ دیوونه شدی؟ می دونی ممکن بود بمیری؟
پریسا با کلافگی گفت : می دونم...ولی حالا که نمردم...شانس آوردم زنه کارش رو بلد بود!
با حرص گفتم :
- بخاطر اون مرد اینکار رو کردی آره؟...من اگه جای تو بودم هیچوقت اینکار رو نمی کردم!
وقتی سرزنش هایم تمام شد از اتاق بیرون رفتم ، پریسا دیگر گریه نمی کرد ، نمی دانم کار درستی کردم سرش داد کشیدم یا نه...
ولی کاش بچه را سقط نمی کرد.
***
به کوله سمن اشاره کردم و گفتم :
- واقعا همش همینه؟
بینی اش را بالا کشید و گفت :
- پ...چی؟ مگه یه دختر فراری چقدر وسایل داره؟ همه زندگی من توی این کوله س...
سرم را تکان دادم و از پله ها بالا رفتم ، قبلا درباره سمن با پریسا صحبت کرده بودم ، پریسا هم موافقت کرده بود که سمن به عنوان هم خونه با ما زندگی کند ، قبل از اینکه زنگ خانه را بزنم به سمن که مشغول خاراندن صورتش بود نگاهی انداختم و گفتم :
- یادت نره سلام کنی...این پریسا خیلی به این چیزا حساسه...من بهش نگفتم که تو فراری هستی...گفتم دانشجویی باشه؟
سمن نیشخندی زد و گفت :
- باشه مامی جون...چقدر تو سفارش می کنی !! یه بار گفتی ...گفتم چشم.
بی آنکه جوابش را بدهم زنگ را فشردم ، پریسا در را باز و با خوشرویی از ما استقبال کرد. دلم به حال پریسا می سوخت ، احساس می کردم از وقتی بچه را سقط کرده رنگ پریده و لاغر شده است ، باید خدا رو شکر می کرد که به سرنوشت این دو تا دختر گرفتار نشدم حداقل آنقدر خوش شانس بودم که سپهر را داشتم.
بعد از کمی صحبت و سوال پیچ شدن سمن بوسیله پریسا ، نهار خوردیم ، سمن خیلی زود توانست با پریسا ارتباط برقرار کند حتی ظرف های نهار را هم شست ، کلا دختر زودجوشی بود و در هر جمعی خودش را خوب نشان می داد .
بعدازظهر هم همگی پای تلویزیون نشستیم و فیلم بربادرفته را نگریستم ، اشک های پریسا دوباره سرازیر شده بود ، من تخمه می شکستم و سمن بی آنکه عکس العملی نشان دهد صاف به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود ...
چند روز دیگر هم سپری شد ، و موعد رفتن من همراه سپهر به تهران فرارسید .از روز قبل تمام وسایل هایم را جمع کردم و همه را در اتاق چیدم ...،و شب هم با بچه ها رفتیم به یک رستوران و شام را انجا خوردیم ،بعداز ان هم به یک پارک رفتیم و من تا جایی که میتوانستم خنداندمشان ،در اخر هم خسته و کوفته به خانه برگشتیم .
صبح بعد از صبحانه واماده کردن لباس هایم خودم را روی مبل ولو کردم که با قیافه های ماتم زده ی پریسا و سمن روبه رو شدم ..
پوفی کردم و با خشمی ساختگی گفتم :
_چیه ؟ !!چتونه چرا اینطوری زل زدین به من ؟ مگه قراره دیگه منو نبینین ؟ پاشین خودتونو جمع کنین تا نزدمتون !!!
_ (سکوت)
_میشه بگین چتونه ؟؟؟
_دلمون برات تنگ میشه ....
_وای خدای من ما الان تو قرن 21 هستیم ..با شما میاین یا من میام دیگهه..این که دیگه ناراحتی نداره بابا .......
پریسا: تاره داشتم به وجود نحست عادت میکردم
_ارهههه !!!!!...فکر کردم واقعا ناراحتییی!!
جدی شدم و گفتم :
_ببینین بچه ها هر وقت ،هروقت هر اتفاقی افتاد به من خبر میدین ..فهمیدین چی گفتم هر اتفاقی ...در ضمن سعی کنید همخونه های خوبی برای هم باشین ...
سمن_ تو نگران نباش ما میتونیم با هم کنار بیایم ...
_اون که صد در صد ولی من گفتم ..نبینم به هفته نکشیده زنگ بزنین که دعواتون شده هااا گفته باشم ..
پریسا :حالا اون رو ولش کن ،میخواهی واقعا با سپهر ازدواج کنی ؟؟؟
_اوممم ..اره همه ی فکر هامو کردم ..اگه این رو نگیرم کسه دیگه ای منو نمیگیره باید هرجور شده خودم را بهش بندازممم
_سمن : حالا این داماد بدبخت کی میاد دنبالت ؟؟
_فکر کنم الان هاست که دیگه پیداش شه ..
من میرم دستشویی بچه هااا
_اه ..اخه اینم گفتن داشتتت ؟؟
داشتم دست هایم را میشستم که صدای سپهر را شنیدم ،سریع دست هایم را شستم و خودم را توی ایینه نگاه کردم ،در را باز کردم با دو وارد هال شدم که دیدم سپهر دسته ی یکی از چمدان هایم را گرفته و دارد از در خارج میشود .
با صدای بلند سلام کردم که همه شان به طرفم برگشتن ،و سپهر جواب سلامم را داد و گفت که زودتر اماده شوم.یه لبخند ژکوند زدم و روبه سپهر گفتم : تا تو چمدون رو ببری پایین من هم لباس هام رو میپوشم .
وقتی سپهر رفت به طرف اتاق رفتم و همانطور که لباس هایم را میپوشیدم با صدای بلند شروع به صحبت کردم :
_دیگه سفارش نکنم ها ،، هم دیگر رو اذیت نمیکنین ..هوای هم دیگر رو هم داشته باشین ... وقتی رسیدم بهتون زنگ میزنم .
شالم را از روی تخت برداشتم و برگشتم که با دیدن پریسا و سمن که به من زل زده بودن ،جیغ بلندی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم .
_اه دیونه ها ترسوندینم .
_اه ،نازک نارنجیی .. اخه ماهم ترس داریم ؟؟
_با این قیافه هایی که شما به خودتون گرفتین هر کس دیگه ای هم بود می ترسید.ولش کنین بیاین بریم پایین .
با هم رفتیم پایین .
به طرفشان رفتم و سخت در اغوششان گرفتم وبعد از گفتن رسیدم با هاتون تماس میگیرم سوار تاکسی شدم .
تمام طول راه را به این فکر میکردم که چگونه با پدرم روبه رو شوم .از قبل با پریسا و سمن صحبت کرده بودم و بهشان گفته بودم که دوست ندارم بیایند فرودگاه ...برای همین بدون دردسرسوار هواپیما شدیم .
وقتی روی صندلیم نشستم با نگاه سپهر به طرفش برگشتم که بادیدن لبخندش من هم ناخوداگاه لبخندی به رویش زدم .
تمام طول مسیر را با حرف هاو جوک های سپهر سپری شد .
وارد فرودگاه مهراباد که شدیم ،بعد از تحویل چمدانهایمان با صدای زنی که اسمم را صدا میزد به عقب برگشتم وبادیدن مادرم دست سپهر را رها کردم و در اغوشش قرار گرفتم .بعد از ان نوبت دختر عمه ام و عمه ام بود و در اخر نوبت به پدرم و شوهر عمه ام رسید .
با کمی مکث پدرم را در اغوش گرفتم ... مدتی که در اغوش همدیگر بودیم که با صدای شوهر عمه ام که میگفت :ول کن عروس گلم رو به خودمان امدیم و از هم جدا شدیم .
همان روز که رسیدم به سمن و پریسا هم زنگ زدم و خبر رسیدنم را بهشان دادم .

خانواده عمه هم همراهمان به منزل ما آمدند،به خانه که رسیدم در حالی که از زیادی آشناها وفامیل در خانه مان گیج شده بودم،فکر کردم:این جا چه خبره؟!...صدای آشنایی را شنیدم که گفت:تو ....تو آدمی آخه؟! نه یه خبری! نه یه زنگی؟ فک کردی اون اس ام اسای تلگرافی که میزدی قبوله؟!گذاشتی رفتی شوور کردی فک کردی من دست از سرت بر میدارم؟!
با خنده به الهام نگاه کردم چقدر آن روزهای گشت وگذارم با الهام دور به نظر می رسید!
جلو تر آمد و محکم در آغوشم گرفت و زیر گوشم گفت:فک نکن از دلم دراومده جولو مردم نمیشه به حسابت برسم!خصوصا اون شور جونت که زل زده به ما و درهمین حین نیشگونی از پهلویم گرفت و به صورت درهم رفته ی من لبخند زد!
الهام بود دیگر!
_الهام این جا چه خبره؟! مامان فقط گفت مهمون داریم! البته با حرص!
الهام:یعنی نفهمیدی؟! می خوان امروز عقدتون کنن!
_نه!
الهام:آره! مامانتم راضی نیست هنوز،مثل این که به خاطر تو قبول کرده،....اوممم دست راستت رو سرما!
با سختی سپهر را پیدا کردم داشت با سرخوشی سربه سر پسرعموهایش می گذاشت!
آرام گفتم:سپهر جان!
از جمع که دور شد دستش را کشیدم و بردمش سمت اتاقم و در را بستم
با موذی گری لبخندی زدو گفت:حالا عزیزم ،چه عجله ای بود؟! بده هااا الان جلوی چشم اون همه آدم!
_سپهر!
سپهر:باشه!ریلکس!حالا بگو چی خاطرِ همایونی خانومم و مکدر کرده؟!
_تو می دونستی مامان اینا برنامه نامزدی چیدن؟!
سپهر جدی شدو گفت:راستش نه، ولی حالا چیزی ِ که شده،نمیشه این همه مهمون و فرستاد رفت که!
_نباید با ما یه هماهنگ می کردن؟!
سپهر:می خواستن سورپرایزمون کنن!ناراحت نباش دیگه!
_من نه لباس دارم!نه آماده ام!
سپهر نگاهش را دزدید و گفت:لباسات و.....مامان و ارغوان برات گرفتن...حلقه ها رو هم خودمون قراره فردا بریم بگیرم!
حس کردم از عصبانیت گر گرفتم! مادرم حق داشت که دلش نمی خواست با این خانواده وصلت کنیم! ولی بعد افکارم با نگاه کردن به چهره مظلوم سپهر که تا حالا ندیده بودم(!) دود شد! به قول الهام:وا دادم!
***
مراسم بهتر از آن چه که فکرش را می کردم پیش رفت...لباس دکلتۀ نباتی رنگم که به سلیقه ارغوان بودهم مورد پسندم واقع شد! ولی تا آخر مراسم بازهم کمی عصبی بودم!....ولی خودم را کنترل کردم!..آخر شب بعداز رفتن مهمان ها در کمال ناباوری دیدم که صحبت زمان برگزاری عروسی شد! و عمه یک ماه دیگر را پیشنهاد دادو پدرم هم قبول کرد!!!سپهر و پدرش هم چیزی نگفتند و مادرم مثل من با حرص به قول و قرار هایشان خیره شده بود،عمه خانم داشت از همان اولش مادرشوهر بازی در می آورد!

***
یک ماه مانده به عروسیم...پر از مشغله های لذت بخش بود! البته اگر عمه می گذاشت!...هماهنگی برای رزرو سالن و غذا و دسر که عمه اصرار داشت بیش تر از تعداد انتخابی من باشند تا به قول مادرم به فامیل نشان بدهد و چشمشان را در آورد!...و این وسط کوتاه آمدن های سپهر بیش تر عصبیم می کرد!...بعد از سالن که به سختی هماهنگ و با مبلغ اضافه برای زمان مقرر رزرو شد...نوبت انتخاب کارت و لباس و خرید جواهرات و بدتر از همۀ این ها...خرید جهیزیه ام بود! با این که عمه و شوهر عمه ام به شدت اصرار داشتند جهزیه با خودم نبرم اما مادرم قبول نمی کردو سفت و سخت مشغول تهیه جهیزیه م بود .سپهر هم که کلا خودش را از این جرو بحث های کوتاه فامیلی کنار کشیده بودو این وسط خیلی اوقات نمی توانستم با سپهر از دست مادرم فرار کنم وکلی کار روی دوشم گذاشته می شد...ظاهراً مادرم راضی شده بود...ولی میدیدم که با حرص به عمه نگاه می کند....از نظر من که حق داشت!...خداروشکر می کردم که ارغوان به مادرش نرفته!...باهمه این اوصاف روز عروسیم رسید...روزی که در عین استرس داشتنم...پر از هیجان و شوق بودم!



فَصلِ 4 ----> فَصلِ آخَـــر


آرزوی هر دختری است که خود را در لباس سپید عروسی ببیند ، و من هم امروز در لباس عروسی بودم و سپهر با کت و شلواری شیک ، کنارم نشسته بود و به سمت سالن رانندگی می کرد ، گاهی که دستش را برای عوض کردن دنده ، جلو می آورد ، با شیطنت دست مرا هم لمس می کرد و من ، فقط لبخندی می زدم .
سپهر هم که می دانست امروز غرق رویاهایم هستم مرتب سر به سرم می گذاشت .
سپهر : چی شده خانم؟...روزه سکوت گرفتی؟ ناسلامتی بنده شوهرت هستم ها...یه چهچه بزن ببینم...
پوفی کشیدم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
- به تلافی اون روزا که تو سکوت کرده بودی!
سپهر : من؟! کی؟
من : می دونی مامانت تا امروز چقدر تیکه بارم کرده....بخدا اگه بخاطر تو نبود اصلا حاضر نبودم یک ثانیه هم تحملش کنم...
سپهر : تمنا! اوقات تلخی نکن....
من : میشه یه مدت از تهران دور شیم؟...اعصابم خیلی ضعیف شده...ماه عسل می ریم کجا؟
سپهر : حاضری بریم اصفهان؟
من : جلوتو نگاه کن سپهر....میگم جلوتو نگاه کن!
سپهر گاهی اوقات مانند بچه ها می شد ، می گویند مردها هرچقدر هم سن داشته باشند باز هم مانند بچه ها هستند ، تازه داشت باورم می شد ، از قصد جواب سوالش را ندادم و او هم از قصد بیشتر زمان رانندگی را به جای اینکه حواسش به جلو باشد به من نگاه می کرد .
به هر حال وقتی به سالن رسیدیم نه من از دست او دلخور بودم و نه او از دست من....
مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و قرار شد دو روز بعد به اصفهان برویم، از این بابت خوشحال بودم چون پریسا و سمن هم بخاطر مشکلات شخصی نتوانسته بودند در عروسی ام باشند و دلم خیلی برایشان تنگ شده بود
سپهر باید به کارهای شرکت می رسید و این سفر به گونه ای ماه عسل محسوب میشد ، من هم با اینکه شمال را ترجیح می دادم ولی بخاطر سپهر و اینکه دوباره می توانم پریسا و سمن را ببینم قبول کردم که به اصفهان برویم.
وقتی بعد از خداحافظی با مادر و پدر و عمه اینا ، دست در دست سپهر در سالن فرودگاه حرکت می کردیم ، احساس می کردم که روی ابرها هستم. حالا من و سپهر تنها بودیم....
دیگر بحث های همیشگی بین مادر و عمه هم نبود...
دست سپهر را گرفته بودم و او مانند بادیگاردی در هر لحظه مراقبم بود ، در سالن فرودگاه به هر سطح صیقلی و شفافی که می نگریستم چهره زنانه ام را می دیدم و این برایم تازگی داشت....
ابروان نازک و حالت داده شده ام خیلی صورتم را پخته تر و جذاب تر نشان می داد ،
سپهر هم از شب عروسی همش سر به سر می گذاشت وهر وقت رو به رو می شدیم می گفت :
- خانم ببخشید....میشه تمنا خانم رو صدا کنید بیاد؟
با فکر کردن به این مسائل لبخند کشداری روی صورتم نقش بست ، حالا هم پای مردی قدم بر می داشتم که روزی حتی حاضر نبودم عکسش را نگاه کنم....
قبلا به قسمت اعتقاد نداشتم ولی از روزی که زن شدم به آن اعتقاد پیدا کردم ، حالا اگر تمام دنیا را هم می دادند حاضر نبودم برای لحظه ای از سپهر جدا شوم .
تمام مدتی که در هواپیما بودیم به شوخی و خنده گذشت ،
وقتی به اصفهان رسیدیم به هتلی که از قبل در آن اتاق رزرو کرده بودیم رفتیم ، تمام بعداز ظهر را هم همراه سپهر به گردش رفتیم ، سی و سه پل همیشه برایم زیباترین مکان بود ، وقتی در آنجا بودیم به سپهر گفتم که چقدر دوستش دارم و او هم به من ابراز عشق کرد. شب اولی که در اصفهان بودیم از یاد نرفتنی بود ، احساس می کردم دارم اضافه وزن پیدا می کنم ، سپهر هر چند قدم که می رفتیم برایم یک چیزی می خرید ، گاهی پفک ، گاهی بستنی ، یخ در بهشت....
خلاصه همه جوره نازم را می کشید ولی فردای آن روز حوصله ام به شدت سر رفت ، سپهر از صبح به شرکت رفته بود و من در هتل تنها بودم ، دلم بدجوری هوای دیدن پریسا را کرده بود ، یادداشتی نوشتم و از هتل بیرون رفتم ، سر راه از یک جعبه شیرینی خریدم و تا آپارتمان پریسا ، تاکسی گرفتم .
وقتی آیفون را زدم خیلی طول کشید که پریسا جواب داد .
پریسا : بله؟
من : سلام....
پریسا : درود...
من : در رو باز کن!
پریسا : جانم؟....ببخشید شوما؟
من : بچه پررو....یعنی دیگه منو نمی شناسی؟
پریسا : باید بشناسم؟....صدات شبیه تمناست که شوهر کرد و پشت سرشم نگاه نکرد و زودی رفت!
من : خب...خودمم دیگه دیوونه!!!!
پریسا : دروغ نگو! تمنا الان ماه عسله....مگه میشه تو تمنا باشی؟
من : پریسا!!!! اینقدر نرو روی اعصابم....در رو باز کن دیگه....
پریسا :اِ....واقعا مثل اینکه خودتی ها!!!!!!
تقریبا جیغ زدم ، پریسا هم غرغر کنان در را باز کرد ، پله ها را دو تا یکی بالا رفتم ،
وقتی پریسا در خانه را باز کرد یک لحظه ماتش برد ، فکر کنم هنوز نشناخته بود ، مادرم می گفت اگه توی صورتت دست نبری بعد از ازدواج خیلی تغییر می کنی...ولی من باور نمی کردم....دیگه باور کرده بودم!
پریسا بعد از یک تجزیه و تحلیل ، یکدفعه از حالت استوپ در آمد و به بغلم پرید ، او جیغ می زد ، من جیغ می زدم....
اشک شادی در چشمانمان حلقه زده بود ، سمن هم که با شنیدن سرو صدا به جلوی در آمده بود با دیدن ما ، یک صدای دیگر به جیغ ها اضافه کرد تا جمع دیوانگان کامل شود!
بعد ازچایی و تمام کردن نصف شیرینی ها، هر دو مشتاقانه از زندگی مشترک پرسیدند من هم مانند زن های با تجربه، بادی به غبغب انداختم و درباره خودمان صحبت کردم بعدا که بیشتر صحبت کردیم علت این همه کنجکاوی آنها مخصوصا پریسا را فهمیدم .
قضیه از این قرار بود که آن دو تا فردا می خواستند از آنجا بروند ، پریسا قرار بود به زودی ازدواج کند و سمن هم با خانواده اش آشتی کرده بود و قرار بود که به شهرشان برگردد. با اینکه دلم از اینکه شاید دیگر نتوانم ببینمشان گرفت ولی سعی کردم از دقایقی که با هم داشتیم نهایت استفاده را بکنم و لذت ببرم....
روزهای ماه عسل ما هم کم کم به آخر رسید و با تمام شدن کارهای سپهر در اصفهان برای همیشه به تهران آمدیم.
با اینکه سپهر یک خانه مستقل داشت ولی با اصرار عمه در طبقه دوم آپارتمان آنها ساکن شدیم ، سپهر بعد از ازدواج کمی تغییر کرده بود و زیادی به حرف های مادرش گوش می داد ، سر همین خانه کلی با هم جر و بحث کرده بودیم....
گاهی اوقات دلم برای خانه پدری تنگ میشد ولی عشق به سپهر اجازه نمی داد که از آنجا تکان بخورم .
سپهر صبح ها به سر کار می رفت و عصر ها برمی گشت زیاد در جریان اتفاقات نبود و فقط من بودم که باید می ساختم و می سوختم....
عمه زیاد در زندگیمان دخالت می کرد ، هر روز به یک چیز گیر می داد ، روزی به دکوراسیون خانه ، روزی به مزه غذا ، روز دیگر به طرز لباس پوشیدنم....
نمی دانم چرا؟ ولی انگار هنوز سر جواب ردی که اولین بار بهش داده بودیم و رفتن من به اصفهان دلخور بود ، دلیل دیگرش مادرم بود ،
مادر و عمه هنوز چشم دیدن هم را نداشتند ، مادر سعی می کرد سپهر را به سمت خودمان بکشد و او را مجاب کند که محل زندگش را از مادرش دور کند و عمه هم که این را خوب می دانست ، همه عقده هایش را سر من خالی می کرد طوریکه هر چقدر اوایل ازدواج چاق شده بودم حالا همان اندازه بلکه کمی بیشتر لاغر شده بودم.
یک مشکل دیگر هم وجود داشت ، من حامله نمی شدم....
اوایل نه من و نه سپهر نگذاشتیم هیچکس در این مورد چیزی بفهمد ولی وقتی بعد از دوسال زندگی مشترک ، من دومین بچه خودم را هم سقط کردم ، مادر سپهر شروع به مادرشوهر گیری کرد و روی من عیب گذاشت....
بیچاره سپهر...

یک مدت به خانه پدری ام آمدم تا بیشتر به رابطه ام فکر کنم...
حالا که در خانه پدری ام نشستم و دارم صفحات سفید دفتر خاطراتم را با این نوشته ها سیاه می کنم دو روز از وقتی که سپهر برای اولین بار مقابل مادرش ایستاد و با او دعوا کرد می گذرد...
همیشه فکر می کردم برای حرفهای من تره هم خرد نمی کند ، بعد از یکسال تمام آن عطش و عشق و حرارتی که بینمان بود فرو نشست و هر روز حس می کردم که از هم دور تر شده ایم ولی سپهر با حمایتی که از من کرد باعث شد باور کنم که هنوز دوستم دارد چه اینکه بتوانم فرزندی بهش هدیه کنم و چه اینکه برای همیشه او را در حسرت بگذارم...
- تمنا؟
با شنیدن صدای مادرم از پذیرایی دست از نوشتن برداشتم و دفترم را بستم ، وقتی از اتاقم بیرون آمدم مادر که گوشه ای در پذیرایی نشسته بود اشاره کرد دوستم زنگ زده است....
با شنیدن واژه دوست به این فکر کردم که حتما الهام پشت خط است ، هر چند الهام هم که یکسال پیش به خانه بخت رفته بود ، سر سنگین شده بود و دیگر به من سر نمی زد . وقتی گوشی تلفن را برداشتم و خودم را معرفی کردم انتظار شنیدن هر صدایی را داشتم جز پریسا ....
پریسا بود که زنگ زده بود....
من : وای پریسا....عزیزم چطوری؟!!! باورم نمیشه دارم صداتو می شنوم....
پریسا : سلام تمنا جون....من خوبم...تو چطوری؟ فکرش رو نمیکردم الان خونه بابات باشی....زنگ زدم تا از مامانت شماره خونه شوهرتو بگیرم که گفت تمنا اینجاست....
من : آره....یه مدتی اینجام....
تمنا : فکر نمی کردم هنوز مامانی باشی....دختر خجالت بکش ...برو به شوهرت برس....مگه تو خونه و زندگی نداری؟
یک لحظه بغض ، گلویم را فشرد خواستم به دروغ بگویم که برای مهمانی آمده ام که نتوانستم....
من : کدوم زندگی.....!
پریسا : ای وای.....قربونت برم....چیزی شده؟
من : هیچی....ولش کن....مهم نیست....تو چکار می کنی؟ آقات خوبه؟
پریسا : هی....تمنا....زندگیم جهنمه....همش جنگ و دعوا داریم....
من : آخه چرا؟
پریسا : اون همش بهم شک داره....می دونی که....بخاطر اتفاقی که توی دوستیمون افتاد....
من : عجب آدم مزخرفی!!!!
پریسا : نمی دونم....فکر کنم بهتره طلاق بگیریم....
من : نه نه....طلاق چرا.....
پریسا : اشتباه کردم...کاشکی از اول باهاش آشنا نمی شدم....همیشه دلم می خواست مثل تو و سپهر....یه مرد خوبم نصیب من بشه!
من : بمیرم برات عزیزم....ناراحتم کردی!
پریسا : ببخش تمنا جون...نمی خواستم ناراحتت کنم....
من : خیلی ناراحت شدم....ببینم باردار که نیستی؟
پریسا : نه خدا رو شکر....اگه بچه بود که باید می سوختم و می ساختم....
" می سوختم و می ساختم....." این جمله چند بار در گوش تمنا تکرار شد....
نگاه غمگینش را به سرامیک کف پذیرایی دوخت و با خودش گفت :
- پس همه زن ها اینطوری ان؟ پس مامان منم سوخته و ساخته و دم نزده؟....بیچاره مامان....بیچاره زن ها.....تا الان فکر می کردم فقط من هستم که زندگیم اینجوری شده ولی پریسا که بدتر از منه زندگیش....یکی بچه داره ، شوهر خوب نداره.....یکی بچه نداره ، شوهر خوب داره....یکی هر دو شو داره....یکی هیچ کدومشو نداره....میشه خوشبختی رو تمام و کمال داشت؟
با صدای پریسا به خودم آمدم :
- تمنا؟ تمنا چرا جواب نمیدی؟!!!
به آرامی گفتم :
- راستی....از سمن خبر داری؟
پریسا : آره....می دونی چیه؟ کار خوبو اون کرد....الان داره درس میخونه....میگه میخواد خانم مهندس بشه!
من : که اینطور....
فکر کنم نیم ساعتی شد که با هم صحبت کردیم ، وقتی تلفن را سرجایش گذاشتم ، مادر گفت :
- تمنا جان از اینکه بچه دار نمیشی از خدا گله نکن....حتما حکمتیه....شاید خدا میخواد شما رو آزمایش کنه....
لبخند گرمی بر صورتم نشست ، احساس کردم آنقدر ها هم که فکر می کردم زندگی بدی ندارم....
بعد از آن ، مادر از روزهای اول ازدواجش گفت ، از بابا گفت....از دعواهایشان...به قول مادر دعوا نمک زندگی مشترک است و مشکلات ، دست اندازی هست که باعث میشه از خواب کسالت بپریم و به خودمان بیایم...
تلاش کنیم تا پیروز بشیم و اگر هم شکست خوردیم و روی زمین افتادیم ، دوباره بلند شیم....
مادر کسانی را پیروز می داند که عاشق هم هستند و نگذاشتند مشکلات ، عشق بینشان را کمرنگ کند...
به آغوش مهربان مادر پناه بردم و خوب فکر کردم....
چرا مادرها همیشه درست می گویند؟!
به اصرار مادر برای هواخوری به پارک نزدیک خانه رفتم ، یک عالمه عشق دیدم که در فضا جریان داشت....
بین بچه ها....بین زن ها و شوهرها....بین والدین و بچه ها....بین انسان ها....بین درختان....بین حشرات کوچک معلق در هوا....بین سبزه ها....بین قلب ها....
بین دو دست....دوست که نزدیک هم روی کف نیمکت پارک قرار داشت ، سرم را بالا آوردم تا چهره کسی را که کنارم نشسته بود و دستش را نزدیک بمن قرار داده بود ببینم....باورم نمی شد....او سپهر بود....
چرا مادرها همیشه ما را غافلگیر می کنند؟!!
لبخند شیرینی زدم و به سپهر گفتم :
- کار مامان بود...آره؟!
سپهر با شیطنت به من نگاهی کرد و گفت :
- من گولش زدم!
خندیدم و دستش را در دست گرفتم ، سرم را روی شانه مردانه اش گذاشتم و گفتم :
- سپهر...اگه من نتونم هیچوقت بچه بیارم چی؟
سپهر من را به خود بیشتر فشرد و گفت :
- فکرشو نکن....
بی اختیار گفتم :
- می تونیم یه بچه رو به فرزندی قبول کنیم....اگه مامانت بذاره...
سپهر : دیوونه!!!!
من : چرا خدا نمی خواد من مادر بشم؟....به نظرت لیاقتشو ندارم؟
سپهر : هیس!!!!!!!
من : خب دلم گرفته....کاشکی دعام برآورده میشد....کاشکی خدا صدامو می شنید....
همانطور که در آغوش سپهر بودم و نجوا می کردم ، صدای رعدی در فضا پیچید و باران تندی شروع به باریدن کرد....
سپهر لبخند گرمی زد وگفت :
- میگن موقعی که بارون میباره.....وقت استجابت دعاست....تمنا فکر کنم خدا دیگه صداتو شنید!!!
من با شوق گفتم : اینطور فکر می کنی؟!!
همانطور در حال خیس شدن زیر باران بودیم که پسربچه ای با لباسی کهنه به سمتمان آمد و برگه های خیس فالش را به سمتمان گرفت و با التماس گفت :
- خانم....آقا...تو رو خدا یه فال بخرید....بخرید...خواهش می کنم....
سپهر اسکناسی پنج هزار تومنی از جیب لباسش بیرون آورد و به پسربچه داد ، پسرک می خواست تمام فالهایش را به ما بدهد که سپهر مانع شد و گفت :
- همه پول واسه خودت عمو جون...ولی ما فقط یه فال برمی داریم...
هر دو دستمان را به سمت برگه های فال دراز کردیم و درحالیکه دستهایمان به هم گره خورده بود ، یک برگه را بیرون کشیدیم، سپهر از من خواست که فال را بخوانم ، در حالیکه قلبم هر لحظه تندتر می تپید فالم را خواندم ....
چرا حافظ همیشه به نیت قلب هایمان آگاه ست؟؟؟
اشک در چشمانم سرازیر شد ، سپهر با کنجکاوی گفت :
- چی اومده؟!!
درحالیکه صدایم از هیجان می لرزید خواندم :
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریادرسی میآید

سپهر دستش را پشتم گردنم حلقه کرد و گفت :
-تمنا گوش کن....آره.... گوش کن به صدای باران!!!!...گوش کن ...
اشک هایمان با باران یکی شده بود....
احساس می کردم خدا دارد از لای درختها نگاهمان می کند.....
همان خدایی که عشق را بهمان هدیه داد....
درون وجودم حسی را زنده کرده بود...
حسی شبیه مادر شدن....
دیگر هر چه می خواست بشود برایمان مهم نبود....
چون می دانستیم که خدا ما را در دست راست خود نگه داشته است!!!!


پایان