انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: × داسـ ـتان های کوتـ ـاه معنـ ـی دار ×
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
پسر بچه و درخت سیب
 
به نامخودت ، نه بنده های بی خودت !
یک پسربچه بود که درخت سیبی را کاشت .
او خیلیدرخت را دوست داشت .
اوهمیشه از از میوه های آن می خورد ؛ زیر سایه آن می نشست و ...
خلاصهخیلی به درخت توجه می کرد .
چند سالگذشت ...
او بزرگو بزرگ تر میشد و از طرفی محبت و وابستگیاش به درخت کم تر و کم تر میشد .
آن پسراشتباه میکرد .
زیرا وقتی که از فواید درخت ، مثل میوه و سایه آنبهره میبرد ، به او وابسته بود .
ولی زمانی که بزرگ ترشده و نیازی به درخت نداشت ، آنرا ترک کرد .این داستان مانند روابط فرزند و والدین است .
 
همان طور که فرزندان از شروع تولد ، نیازمند به والدین هستند و آنها زحمات زیادی برای او میکشند ؛ نباید مانند پسر بچه داستان ، در زمان نیاز وابسته و در بزرگسالی ، آن ها را ترک کرده و زحماتشان را فراموش کنیم 
داستان زیبا و آموزنده شعله امید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه معنـ ـی دار  × 1
چهار شمع به آرامی می سوختند ، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید
اولین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :
من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند
آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند
او گفت :  شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم
من امید هستم
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
نتیجه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان
: ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
داستان کوتاه یک زندگی در خطر بود ( آبراهام لینکلن )
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه معنـ ـی دار  × 1
آبراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد
از جلسه بیرون دوید و گفت : فعلا بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم
این کاری عجیب بود
شاید پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود
او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند!
لباس هایش تمامن گلی شده بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آبراهام لینکلن  آن  بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت
مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟
چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟
او پاسخ داد : یک زندگی در خطر بود …
داستان واقعی درسی بزرگ از یک کودک
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه معنـ ـی دار  × 1
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری نادری رنج میبرد
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود
و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید
نگاهی به دکتر انداخته دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم ؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود
و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود
« لطفا در صورتی که این مطلب را کپی می کنید منبع ( نمکستان ) را ذکر نمایید »
داستان کوتاه و آموزنده کلاس فلسفه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه معنـ ـی دار  × 1 پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشتوقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کردسپس  از شاگردان خود پرسید که ، آیا این ظرف پر است ؟ و همه دانشجویان موافقت کردندسپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان دادسنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردنداو یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند : بلهبعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کردو گفت : در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدنددر حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت : حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماستتوپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند ( خدا ، خانواده تان ، فرزندانتان ، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان )چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند ، باز زندگیتان پای برجا خواهد بوداما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان ، خانه تان و ماشین تانماسه ها هم سایر چیزها هستند  مسایل خیلی ساده.پروفسور ادامه داد : اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتاناگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونهبه چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارینبا دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونینهمیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست همیشه در دسترس باشیناول مواظب توپ های گلف باشین چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارندموارد دارای اهمیت رو مشخص کنین بقیه چیزها همون ماسه ها هستندیکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟پروفسور لبخند زد و گفت : خوشحالم که پرسیدیاین فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ستهمیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست!
ادغام شد
داستان کوتاه پند آموز ظرفیت انسان ها


در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالید
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه معنـ ـی دار  × 1
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل است
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرد
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند
پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است
 
« لطفا در صورتي كه اين مطلب را كپي مي كنيد منبع ( نمكستان ) را ذكر نماييد »