انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: 【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12
داستاني كوتاه ازماجراي شرلوك هلمز در صحرانوردي


شرلوک هلمز کاراگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست .بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟

واتسون گفت : میلیونها ستاره میبینم .

هلمز گفت : چه نتیجه می گیری ؟

واتسون گفت از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم . از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است ، پس باید اوایل تابستان باشد . از لحاظ فیزیکی ، نتیجه می گیریم که مریخ در موازات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد .

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت : واتسون تو احمقی بیش نیستی . نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند !!
بــا سلــام خدمت کاربران گـــرامی !

بــه دلیــل زیــاد شــدن تایپک های دوسه خطی | داستان کوتاه | در بخــش داستان و رمان ؛

از ایــن بــه بعــد داستان های کوتاه خود را در ادامه ی این تایپک قرار دهید !

در صــورت مشــاهـده ی تایپک های داستان کوتاه غیر از این تایپک ..

( تایپک های دو تا 12خط )

که ارزش و محتواییک تایپک جداگانهرا ندارند به این قبیل افراد20درصد اخطارداده خواهد شد !

"باتشـــکر تیـــم مدیریت فلش خور "
گریه مرد

شب گذشته ، مهمان داشتیم . بنابر این زود تر از شب های دیگر به سمت خانه به راه افتادم و در میدان ولی عصر (عج) دربست ، سوار یک تاکسی پیکان قدیمی شدم .
با راننده اش آشنا بودم . قبلاً سوار ماشین اش شده بودم.
به سنت مردم کاوی روزنامه نگاری ام ، عادت ندارم فرصت ها را برای گفت و گو با مردم از دست بدهم و سر سخن را با راننده جوان تاکسی که جوانی رنگ پریده بود و سی و اندی ساله نشان می داد ، باز کردم.
ابتدا از کارت سوختش گفت : که از ابتدای سهمیه بندی بنزین به دستش نرسیده و او در تمام این مدت ، بنزین را از بازار آزاد تهیه کرده است و البته از پیگیری های یک ساله اش گفت و از این که چقدر او را سردوانده اند بین تاکسیرانی و پلیس و پست و شرکت نفت !.
سپس به تلخی گفت : ما از کجا شانس آورده ایم که از کارت سوخت شانس بیاروریم؟!
و بعد از آن ، از تصادفی گفت که چهار سال پیش برایش اتفاق افتاد :
پیاده بودم ، نفهمیدم موتوری از کجا رسید ، چطوری زد و چطوری در رفت. فقط می دونم لگن ام شکست و استخون های پام خرد شد ، هزینه بستری و دارو و درمانم ، شش میلیون تومان شد . خانه ای را رهن و اجاره کرده بودم 500 هزار تومان رهن و الباقی اجاره.
برای تامین هزینه های درمانم ، خانه را پس دادم ، 500 هزار تومان را گرفتم و اسباب و اثاثیه بزرگ خانه مثل یخچال ، تلویزیون ، فرش و... را فروختم و مابقی پول رو قرض کردم تا با بیمارستان تسویه حساب کردم و بعد از این کار که دیدم آس و پاس هستم به ناچار با همسرم به خانه ی پدری ام رفتم.

همسرم ، تازه باردار بود و خودش هم نمی دانست . برای همین هم بارها و بارها هنگام عکس برداری از پایم ، وارد اتاق رادیولوژی شد. مسوولان رادیولوژی به او گفته بودند : بیا پای همسرت را بگیر تا تکان نخورد و الا مجدداً عکس برداری کنیم ، هزینه تان بالا می رود.
با این کار د ر اتاق رادیولوژی و اشعه های خطر ناک آن ، آتشی بر جان زندگی ام شد. بچه ام بانقص عضو به دنیا آمد و قلبش هم دچار مشکل بود ... و اکنون سه ساله که با این رنج دائمی زندگی می کنیم ؛ با کودکی که فقط یه قلم از دارو هایش در هفته 60 هزار تومان می شود و معالجه قلبش و آنژیوگرافی ، جراحی دستان و هزار مشکل دیگر. هر شب که به خانه می روم ، می گوید بابا برایم لپ لپ بخر و من با خود می گویم از کجا هر شب 1000 تومان پول لپ لپ بدهم برای این بچه ؟!
چندی پیش هم به بهزیستی رفتیم تا بلکه بچه ام را حمایت کنند ، قبول نکردند و پس از مدتها دوندگی 600 هزار تومان وام دادند که به درد و علاج بچه ام برسم و البته همان اول کار 40 هزار تومان از 600 هزار تومان را به عنوان عوارض و مالیات و کار مزد و... کسر کردند.
اینک ، منم و این تاکسی قدیمی و اجاره خانه و هزینه های سر سام آور زندگی و خرج درمان کودکم و شبهایی که از شرم چشمان معصومش دیر به منزل می روم و پشت این فرمان گوشه ای خلوت از خیابان های تهران گریه می کنم... .
راننده این ها رو می گفت و در تمام مسیر ، آرام و بی صدا اشک می ریخت و من هنگامی که از ماجرای وام 600 هزار تومانی و کسر 40 هزارتومان از این وام ناقابل را گوش می کردم ، ماجرای اخیر وکیلان همین راننده در مجلس و آن وام 100 میلیونی که دعوا سر معوض ویا بلا عوض بودنش هست فکر می کردم.
هنوز اشک مرد جوان را که در حوالی میدان ولی عصر (عج) تهران با آن تاکسی رنگ رو رفته اش زیاد می بینمش ، جلوی چشمانم هست و عکسی از پسر کوچک و بیمارش که از کیفش در آورد و پشت چراغ قرمز خیابان معلم ، نشانم داد.
( داستان واقعی می باشد. )
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 1

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گف
ت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

بله… با عشقه که میتونید هر چیز یکه می خواهید به دست بیاردید .

داستان کوتاه : لیوان آب و مشکلات!

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
[rtl]مردی دیروقت، خسته وعصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود...

-
بابا!یک سوال از شما بپرسم؟

-
بلهحتماً. چه سوال؟

-
باباشما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

مردبا عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

-
فقطمی خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

-
اگرباید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

-
پسرکوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟

مردبیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

پسرکوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مردنشست و باز هم عصبانی تر شد.

بعداز حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است...

شایدواقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

بخصوصاینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

مردبه سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

-
خوابهستی پسرم؟

-
نهپدر بیدارم.

-
منفکر کردم با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

پسرکوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

بعددستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

مردوقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟

بعدبه پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم[/rtl]
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!


گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.


گفتند:...
آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید


گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
پسری دست چپش در تصادف قطع شد و روحیه اش رو از دست داد پدر یادش اومد که پسر قبل از تصادف همیشه اصرار داشت بره کلاس جودو
پدر، فرزند رو پیش یه استاد قدیمی برد، استاد به پدرگفت قول می دم پسر در وزن خودش توی شهرمون نفر اول جودو بشه!
استاد چندین ماه با پسر بدن سازی کار کرد بعد یک فن رو بهش یاد داد
مسابقات جودو از راه رسید.
پسر حریف ها رو شکست داد و شد قهرمان شهردر وزن خودش!
حیرت زده سراغ استاد رفت و گفت :چجوری ممکنه؟!فقط با یه دست و یه فن؟!
استاد گفت: پسرم تو فقط یه تکنیک بلد بودی همه تلاشت رو می کردی تا عالی اجرا کنی و می دونستی اگر درست اجرا نکنی می بازی و کارت تمومه. ولی حریف ها که به فنون زیادی تسلط داشتند هیچ کدوم از فن ها رو مثل فن تو عالی اجرا نمی کردند و تنها راه مقابله با تکنیکی که تو اجرا می کردی ، گرفتن دست چپ و اجرای فن توسط حریف بود ، تو دست چپ نداشتی.

برنده در زندگی کسانی نیستند که همه جور امکانات دارند. برنده کسانی خواهد بود که از نداشتن امکانات بیشترین بهره رو ببر

ند
ما باید یاد بگیریم که از نداشته هایمان در زندگی به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم
دوست خوبم چه جوری ممکنه؟
گــآهــی نبــآیــ ـــ ـد شنیــ ــ ـد ..


چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند...
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.
استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!

|:
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12