انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستان عاشقانه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
دختر موهایی بسایر سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت.
یک شب هنگامی که همه دختران  خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد.آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد رد کرده بود.در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند پذیرفته شود.در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد.زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد.در تماس دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی آغاز کرده است.چند ماه بعد دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.در مراسم عروسی دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد مست شد.
زندگی ادامه داشت ... دختر دیگر جوان نبود در بیست و هفت سالگی دختر با یکی از همکارانش ازدواج کرد.شب قبل از مراسم ازدواجش مثل گذشته روی یک کاغذ نوشت : فردا ازدواج می کنم ولی قلبم از آن توست...و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


ده سال بعد روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است.همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند.دختر بسیار نگرانش شد و به جست و جویش رفت..شبی در باشگاهی پسر را مست پیدا کرد.دختر حرف زیادی نزد.تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.پسر دست دختر را مجکم گرفت اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت : مست هستید مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.در این سالها پسر با پولهای دختر تجارت خود را نجات داد.روزی دختر را پیدا کرد و خواست دوبرابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آن که پسر حرفی بزند گفت : دوست هستیم مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به دختر نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد پسر دوباره ازدواج کرد ... دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسیش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد در آخرین روزهای زندگیش هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت.در آخرین لحظه در میان دوستان و اعضای خانواده اش پسر را باز شناخت و گفت : در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم می توانید آن را بری من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد...