انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: اس ام اس کافه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.




یک فنجان درد دل بدون شکر برای تو آورده ام

بنوش… تا از دهان نیفتاده… بنوش…














آب در هاون کوبیدن است اینکه من شعر بنویسم و تو فال قهوه بگیری

وقتی آخر همه شعرهای من تو می آیی

و ته همه فنجان های تو من می روم













امشب دلم تو را می خواهد

نشسته روبروی صندلی مقابلم

در سکوت سرد این کافه

تا تو مرا در آغوش کشی










عادت کرده ام تنها توی کافه ای بنشینم

از پشت پنجره آدم ها را ببینم

قهوه ای تلخ بنوشم و تا خانه با نبودنت پیاده راه بروم








مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات روی میزت راه می دهی؟

می شود وقتی می نویسی دست چپت توی دست من باشد؟

اگر خوابم برد موقع رفتن جا نگذاری مرا روی میز کافه !

از دلتنگیت می میرم






پشت میز همیشگی، رو به صاحب کافه : روز برفی قشنگیست

فقط آمده ام یک ساعت سکوت کنم و کمی هم آرامش

لبخند می زند : روز برفی قشنگیست







اینجا جای عجیبیست

هر روزم به زوزمرگی بر پشت این میز های کوچک می گذرد

آنقدر آنها را کوچک ساخته اند که زانوهایم به زانوهایت می چسبد

اما آن کافه چی نمی داند که هر چند میزهایش کوچک باشد و تو به من نزدیک تر

دل ها که دور باشد حتی اگر هم نفسش باشی و هم نفست نباشد

باز هم غریبه ای

حتی در این نزدیکی








تلخم درست مثل خنده بی حوصله

مثل قهوه بی شکر

مثل شکلات تلخ نگاه تو که بی رحمانه وسوسه ام می کند








چای ؟

قهوه ؟

نسکافه ؟

نمی دانم!

هر کدام دیرتر خنک و تمام شود

تا بهانه با تـو بودنم بیشتر شود








برای من که فرقی نمی کند

نگاهی دور فنجان برقصانی

یا دستی با شانه هایم آ شنا

اما حالا که آمده ای

این قدر به ساعتت نگاه نکن …








چــای نوشیدن با تــو پشت ایـن میــز رو به غـــروب را

با تمام جــذابیت های سفر به اهــرام مصــر هـــم عــوض نمــی کنـــم !

بــاور کــن عشــق مــن …








به اندازه چای داغ شب امتحان دوست دارمت

اما اضطراب نمی گذارد

نه گرمایت را حس کنم و نه آرامشت را…







بعد از یک فنجان قهوه و دو نخ سیگار

به هوایی سرد برمی گردم

در پی رویاهایم …

در پی تو …







احتیاجی به مستی نیست

یک فنجان قهوه هم دیوانه ام می کند

وقتی میزبانم چشمان تو باشد …








یک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت

دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت

خسته ام

دوباره باورم می کنی؟