انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: عشق در یک نگاه (داستان کوتاه)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام بچه ها یه داستان خودم نوشتم بخونید اگه اشکالی داشت ببخشید
دستام یخ زد ناخوداگاه شروع کرد قلبم تند تند بزنه چشماش برق میزد و من نمیتونستم خیره نمونم با صدای مردونش گفت: این کیف پول ماله شماست؟ 
یهو به خودم اومدم وسعی کردم جواب بدم:ب.....بله
دستشو اورد نزدیک و کیفمو داد گفتم : این کجا بود؟ 
گفت:همین الان افتاد زمین
سرمو پایین گرفتم نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم با خجالت و اروم گفتم : ممنونم
صدای خنده اش تو گوشم پیچید که گفت : باشه خداحافظ خانم کوچولو
سرمو بالا گرفتم داشت میرفت خانم کوچولو؟؟ احساس کردم منو به چشم یه بچه میبینه
میخواستم باز ببینمش ولی دیگه فایده نداشت.....
یک هفته گذشت هنوز چهرشو صداش تو ذهنم بود چرا باید بهش فکر کنم؟ اه ه ه ه احمق تصمیم گرفتم برم بیرون تا یکم هوا بخورم
توی پارک قدم میزدم که دوباره اونو دیدم دوباره همون اتفاقا...
داشت بهم نزدیکتر میشد تا منو دید وایساد خندید دوباره اون خنده دلمو به لرزه انداخت وای من چم شده؟؟ گفت:سلام
_ س....سلام
_ بازم همو دیدیم نه؟ راستی اسمت چیه؟ 
_ اممم ....من
_ من پارک جونگ مین هستم
همون موقع موبایلش زنگ خورد بعد از قطع تماس گفت واسش یه کاره فوری پیش اومده و زود رفت دوباره افسوس اسممو بهش نگفتم ولی.... من اسمشو فهمیدم « پارک جونگ مین» تا دم خونه اسمش روی لبام جاری بود...
سه روز بعد داشتم توی خیابون قدم میزدم که دوباره دیدمش اون ور خیابون بود واسم دست تکون داد تا دیدمش خندیدم مثله این بچه ها که تا مامانشونو توی مدرسه میبینن ذوق کردم
داشتم از خیابون رد میشدم که یهو صدای بوق یه ماشین شنیدم وبعد... همه چی سیاه شد.....
چشمامو که باز کردم یه نور خیلی زیاد چشامو زد یه پرستار رو دیدم که با عجله از اتاق رفت بیرون .... گیج بودم هیچی نمیفهمیدم ولی باز اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد جونگ مین بود دکتر اومد تو اتاق ،خوشحال بود گفت:ما اصلا امید نداشتیم که تو بیدار بشی همچنین اقای پارک جونگ مین که سه ساله هفته ایی سه بار بهت سر میزد به خاطر ایشونه که ما تا حالا تورو نگه داشتیم
سرم گیج رفت اروم گفتم:س....سه ساله که من اینجام؟ 
_ بله
_ یعنی من ۲۷سالم شده؟‌
_ درسته
_ جونگ مین کجاست؟
_ اوه ایشون با خانوادشون اینجان صبر کن
دو دقیقه بعد در اتاق باز شد قلبم تند زد ،دوباره دیدمش ..اره دیدم
_ اومدی میدونستم که بیدار میشی!
پشت سرش یه دختر بچه اومد و بعدش یه زن جوون 
گفتم: ایشون کی هستن؟
_ زنمه،اینم دخترمه! 
قلبم شکست لکنت زبون گرفتم .... همون طور ادامه داد: دو سال پیش با هم اشنا شدیم و ازدواج کردیم خیلی دلم میخواست تو هم تو جشنمون بودی
با خودم گفتم چی؟؟ تو جشنت بودم!؟ خیلی احمقانست تو احساساتمو نمیدونی
سعی کردم بلند شم اومد کنارم دستمو گرفت بغض گلومو گرفته بود ولی. نمیخواستم گریه کنم دستشو محکم فشار دادم ولی با خودم گفتم باید جلو خودمو بگیرم ،دستمو از دستش کشیدم و به راهم ادامه دادم گفت: نیافتی؟
گفتم: نه من خوبم
خیلی سخت بود تا که رسیدم دستشویی هق هق گریه کردم ،گریه هام تمومی نداشت....
با ماشینش منو تا دم خونه ام رسوند وقتی پیاده شدم به رفتنش چشم دوختم هر چی بیشتر دور میشد اشکام بیشتر میشد..
رفتم تو خونه همه چی اروم بود به دیوار تکیه دادم و نشستم و اشک ریختم ..... من چه قدر خود خواه بودم که اونو برای خودم میخواستم ... هر کسه دیگه ایی هم بود دختریو که رو تخت تو کما بود رو ول میکرد و میرفت با یکی دیگه ..... فایده نداره حالا که من زندم قلبم شکسته اونم بدجور چی کار کنم خدا؟؟



چطور بود؟ نظر لفطا
اگه نظرات زیاد باشه یه داستان دیگه میزارمHeart
ممنونم از نظرای خوبتونBlush
I love youHeart
عالی بود