انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه "
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74
.رفتن به دانشگاه ارزوی من بود خیلی دختر درس خونو سربه

زیری بودم واسه رفتن به دانشگاه خیلی زحمت کشیدمو بالاخره نتیجشو دیدم روز اولی که برای

ثبت نام رفتم دانشگاه به خودم قول دادم که به هیچ پسری محل نمیذارمو فقط خومو مشغول درس

میکنم خیلی مغروربودم اما تو همون روز اول با وجود بیشتراز صدتا دختروپسر که واسه ثبت نام

اومده بودن یه نفرتوجهمو به خودش جلب کرد تو شلوغی منو اون همش به هم نگاه میکردیم

البته من همش یاد قولم می افتادمو رومو برمیگردوندم ولی اون زل زده بود به من خلاصه بعد

ازاون یه ماهی رفتمو اومدم وچشمم همش دنبالش بود اما نمیمیدمش تو حسرت دیدنش بودم که

یه روز وقتی داشتم ازپله ها بالامیرفتم با هم برخورد کردیم بعد ازاون متوجه شدم که فقط 5شنبه

ها کلاسامون با هم شروع میشه و میتونم ببینمش روزار ومیشماردم تا 5شنبه بیادو ببینمش اونم

هر بارکه منو میدید کلی دنبالم میکردو بهم میگفت که دوسم داره ولی من توجهی نمیکردم

خلاصه مجبور شد به دوستام قول نهارو بده تا بله رو ازم بگیرن منم خیلی عاشقش بودم اما زیر

بار نمیرفتم تقریبا یه ترم گذشت اما من راضی نمیشدم.بالخره روزا گذشت ومن نرم ونرمتر شدم تا

اینکه دیگه بطور رسمی باهم دوست بودیمو همه اینو میدونستن روز به روز بیشتر وابسته هم

میشدیم عاشق هم بودیم بخاطر من هرروز تو دانشگاه کتک کاری میکرد حتی چند بارم اخراج

شد اما هر بار من خودم همه چیرو درست کردمو برمیگشت.دو سالی گذشت تقریبا هرروز با هم

بودیم حاظر بودم بخاطرش هر چی که دارم بدم میخواستسم با هم ازدواج کنیم اما هم خانواده من

مخالف بودن و هم خانواده اون(پارسا)فقط یه چیز بود که خیلی اذیتم میکرد و اونم اخلاق تند

ومشکوک پارسا بود خودش میگفت که از دوس داشتنه زیاده که کنترلم میکنه ولی اواخر این

رفتارش به درجه مریضی رسیده بود حتی جرات نمیکردم از خونه پامو بذارم بیرون بارها در مورد

این موضوع باهاش حرف زدم ولی فایده ای نداشت ومنم چون عاشقش بودم این رفتارشو تحمل

میکردم.دیوانه وار عاشقم بود وقتی پیشش بودم همش زل میزذ تو چشام.دیگه دو سال گدشته

بودو ما هرروز تحملمون کمتر میشد دوس داشتیم هرچی زودتو مال هم بشیم اما خانواده هامون

به شذت مخالف بودن خانواده من بخاطر اخلاق مشکوک پارسا و خانواده او بخاطر سن کمش

میگفتن که هنوز وقت ازدواجش نیست (ببخشید من مجبورم داستانو خیلی خلاصه بگم)به

پیشنهاد دوستم یه روز رفتیم وبینمون صیغه محرمیت خوندیم البته هیچکس این موضوع رو

نمیدونست تا جایی که میتونستیم سعی میکردیم این قضیه رو مخفی نگه داریم یواشکی همدیگه

رو میدیدیم تقریبا هرروز کنار هم بودیم اما یه اتفاقی افتاد که دیگه نتونستیم این قضیه رو از بقیه

پنهون کنیم.من متوجه شده بوذم که 2ماهه بار دار هستمووقتی این ماجرا رو به پارسا گفتم خیلی

نلراحت شد حتی چند روزی بهم زنگ نزد و ازم فرار میکرد.دلیل این رفتارشو نمیفهمیدم هنوز

هیچکس جز ما این قضیه رو نمیدونست اما مادرم به شدت بهم مشکوک بود.تا اینکه چند روز

بعد پارسا زنگ زد و باهم قرار گذاشتیم تا در مورد موضوع صحبت کنیم.پارسا پاشو کرده بود تو

یه کفش که باید بچه رو سقت کنیم و وقتی من حرف از ازدواج میزدم بهونه میاورد که امادگیشو

نداره خیلی عوض شده بود ازم سرد و دور شده بود تا اینکه من مجبور شدم قضیه رو به مادر

و خاهرم بگم که یه دعوای خیلی بدی بینمون رخ داد اولش مارم میخواست از پارسا شکایت کنه

اما بخاطر ابرو مون اینکارو نکرد ولی واسه اینکه بابام قضیه رو نفهمه یواشکی رفتیم بیمارستانو

چون اونجا اشنا داشتیم تونستیم بچه رو کورتاژ کنیم حالم خیلی خراب بوذ تقریبا دو ماه تو رخت

خواب بودم هم واسه اینکه بچمو از دست دادم و هم بخاطر دردایی که داشتم اما از همه بدتر

که داشت منو ذره ذره اب میکرد نبود پارسا بود که هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود و
حتی یک بارم ازم سراغی نمیگرفت به هرجاکه ممکن بود سر زدم حتی به خونشون رفتم ولی
انگار اب شده بود رفته بود تو زمین بدون خدافظی حتی بدون حرفی خیلی راحت ولم کرد و
رفت فقط خدا میدونه من توی اون روزا تو چه جهنمی بودمو چطوری داشتم نابود میشدم.6ماهی
گذشته بود که بهم زنگ زد من اون موقع توی بحران بدی بودم خیلی افسرده بودم تقریبا نابود
شده بودم خلاصه زنگ زدو یه قراری گذاشتیم من کلی پیشش گریه کردمو ازش علت کارشو
پرسیدم اما اون جوابی نداشت فقط بهم میگفت که دوسم داره و جز این حرفی نداشت بعد از
اون قرار دیگه ندیدمش چند باری زنگ زد اما من جواب تلفناشو نمیدادم میخواستم به کلی
فراموشش کنم خیلی سعی میکردم ولی نمیشد.........تا اینکه یه روز راهم افتاد طرف
خونشونو داشتم ازاونجا میگذشتم و یه چیزی دیدم که اسمون خراب شد روسرم حال اون لحظه
من توصیف کردنی نیست میدونین چی دیدم؟؟؟؟؟؟ اعلامیه شو 40 روز بود که فوت کرده بود
اما من نمیدونستم بعد ها که علت مرگشو پرسیذم فهمیدم که بیماری هپاتیت داشته الان به امید
هیچ زندم برای هیچ دارم نفس میکشم از مزگ پارسا یک سال گذشت اما من هنوز زندم یک
ماهه پیش بود که رگ دستو بریدم تا بمیرم ولی نشد خدا نخواست که برم پیش پارسا ودخترم
که خودم کشتمش.هرکسی که این داستانو خوند واسم دعا کنه که به پارسام
برسم
Heart
سوم راهنمایی بودم که فهمیدم به پسر عمم رضا علاقه مند شدم .رضا چهار سال از من
بزرگتره دوم دبیرستان بودم و از اونجایی که خیلی شیطون بودم و اهل مسخره کردن پسر
واسه مسخره بازی با کمک یکی از دوستام یه خط جور کردم و به عملی کردن نقشه ام فکر
میکردم از اون جایی که مغزم واسه این چیزا خوب کار میکرد به خودم مطمئن بودم روز
ششم ماه رمضان دوسال پیش بود حدود ساعت یازده ظهر بود من شماره رضا رو گرفتم و تک
زدم اس داد شما؟نوشتم یک دوست جواب داد لطفا مظاحم نشید . خلاصه یه سوژه واسه
مسخره کردن دستم منم گفتم مظاحم نه ومزاحم آقای بی سواد البته چون میدونستم رضا هم منو
دوست داره چند تا اس دادم که فکر کنه من پسرم. اس دادم همینطور که دارم به تو اس میدم
دارم مزاحم ریحانه دختردائیت میشم تا اسم خودمو آوردم دیگه ول نکرد و شروع کرد به زنگ
زدن ومنم رد تماس زدن دقیقا فردا شب خونشون مهمون بودیم واسه افطاری .فهمیده بود از
فامیلم قصد داشت همون شب مچم رو بگیره از اونجایی که هوش سیاهم فهمیدم میخواد چیکار
کنه گوشیمو خاموش کرده بودم. سر شام عمه کوچیکه ام نشست وسط منو رضا یهو رضا
سر شام گفت خاله از دیروز یه مزاحم دارم و همون اسی رو که اسم خودم توش نوشته شده
بود رو نشونش داد منم از فرصت استفاده کردم و گفتم وای عمه از دیروز یه مزاحم دارم
گوشی رضا رو جلوم گرفت شمارش اینه گفتم آره خودشه خلاصه اونشب تموم شد و رضا به
دختر عموم شک کرده بود چون اون عاشق رضا بودآخرش مچم رو گرفت وفهمید که منم از
اونجا بود که فکر کرد من میخواستم باهاش دوست بشم ولی اینطور نبود.باهم رابطه
داشتیم.خدایی خیلی باحال بود مخصوصا که خانوادگی باهم رفتیم سفر خیلی خوش گذشت
روز آخر فهمیدم رضا سیگار میکشه،داغون شدم چون اصلا دوست نداشتم نابود شدنش رو
ببینم بهش گفتم بخاطر من بزارش کنار گفت نمیخوام گفتم یا من یا سیگار؟گفت هردوتون
دعوامون شد تااینکه بهم گفت دیگه بهم اس نده.خیلی برام سخت بود داشتم دق میکردم به مامانم
گفتم دلداریم داد یک سال بعد رضا خواست برگرده (یکی از دوستام قزوینی بود واسه مسخره
بازی و الکی الکی پای پسرخالش به زندگیم باز شد و بازم الکی با هم دوست شدیم و بعد هم
عاشق هم چون اون قزوین بود و من همدان کلا دوبار همو چهار بار همو دیدیم آخرین بارش
هفتم بهمن بود خیلی خوش گذشت من واقعا دوستش داشتم) من به وحید دل بسته بودم و از
شانس بده من وحید این موضوع رو میدونست(اینکه قبلا با رضا بودم.ولی گفته بودم بعنوان
برادر واسم بود)ازم خواست بارضا حرف بزنه.زنگ زدم به رضا و خواهش کردم که منو از
وحید جدا نکنه.خیلی ناراحت شد ولی قبول کرد. تا اینکه وحید سه روز پیش گفت ما به درد
هم نمیخوریم و خدافظی کرد حالم خیلی بد شد.من ناراحتی قلبی دارم و حالا بدتر شدم نیاز
شدیدی بهش دارم ولی نمیدونم برم سراغش یا نه؟یا اگه برم هم نمیدونم چی بگم؟

HeartHeartHeartHeart
ســـــــــــــــپآآآآآآس نشه فراموش!!!!
من اسمم رو کامل نمیگم بی خیال همون تدی بهتره مهم نیست اهله کجام مهم نیست

چندسالمه،چیزی که مهمه عشقیه که واسم ممنوع شد محله کاره محمد سره کوچه ما بود البته من

با ایتکه خیلی ازش حرف میزدن دخترایه محل ولی هیچ وقت ندیده بودمش یادمه یه صب داشتم

میرفتم بیرون که اتفاقا یکی از اون دخترایه خاطرخواه محمد رو هم دیدم و باهام اومد اونصب

اولین روزه دیداره منو محمد شد درست مثه فیلما سوده محمدرو بهم نشون داد و گفت ببین پسره

ای که بهت گفتم اینه اون روزا هنوز هیچ چی از محمد نمیدونستیم نه اسمشو نه فامیلیشو

هیچی.اونقد واسم اهمیت نداشت خیلی بی تفاوت ازکنارش رد شدم وفقط یه نیم نگاه بهش انداختم

یادم نیست ولی محمد یه چیزی بهمون گفت که من طبقه معمول اخماکشیدم تو هم و رفتم از

روز خیلی گذشت ولی محمد دچاره علاقه شدیده قلبی در نگاه اول شده بود دروغ چرا منم خوشم

اومده بود ازش ولی غرورم نمیزاشت بخوام به قوله خودمون چراغ سبز نشون بدم .خلاصه خیلی

گذشت تا اینکه به دلایلی کاره محمد با خونواده ما مربوط شد و من بیشتر باهاش برخورد میکردم

یه مدته طولانی محمد فقط بهم سلام میداد و منم جوابشو میدادم البته ناگفته نماند که من خریده

تک تکه اعضایه خونه رو با جون و دل قبول میکردم که محمد رو ببینم،یه روز محمد برگشت

بهم گفت من میتونم شماره شمارو داشته باشم منم که اینقد هول شده بودم با این حال خداروشکر

حاضرجوابیم به دادم رسید گفتم خواهرم شماره شمارو داره اگه بهتون نیاز داشتم تو کارام حتما

باهاتون تماس میگیرم محمد طفلی کلی خورد تو پرش منم که داشتم ذوق مرگ میشدم واسه اینکه

محمد با خودش نگه این دختره از من خوشش نمیاد و خلاصه قیدمو نزنه دوسه هفته بعدش

بهش زنگیدم یه این ترتیب محمد هم شماره منو داشت اولا فقط با میس کال و اسه اشتباهی و

این چیزا شروع شد اما حالا وضع فرق کرده ،از مطلب دور نشم کم کم محمد از خودش برام

گفت و منم از خودم محمد عاشقه یه دختری شده بودکه نمیدونم چرا محمد رو ترک کرده بود

وازدواج کرده بود محمد هم از عشق ترسیده شده بود خیلی بعد فهمیدم که تفاوت سنیه منو محمد

10ساله ،منو محمد روز به روز بهم نزدیک تر میشدیم ودروغ چرا من از اول همه تلاشم این

بود که محمد رو یه بار دیگه با دوست داشتن زندگی ببخشم محمد بهم گفته بود که از دوست

داشتن متنفره همینطور از تعهد و ازدواج و اینجور چیزا اما من قوی تر از اونی بودم که

خودموببازم و کوتاه بیام 3سال گذشت تو یه چشم بهم زدن رابطه منو محمد جون گرفته بود حالا

محمدی که از عشق متنفر بود تدی رو دوست داشت دلتنگش میشد تدی براش اهمیت

داشت،خیلی چیزا پیش اومد که نمیشه با جملات اونارو بیان کرد فقط میگم که من به یه ادمه

زنده دوباره زندگی کردن رو یاداوری کردم و بلندش کردم از زمین ساله اخره عشقه منو محمده من

هم رسما بهش گفتم که دیوانه وار دوسش دارم تو این4 ساله بیش از 50بار قهر کردیم و اشتی

کردیم قهرامون به یه هفته نرسیده محمد سه روز اول رو با خیاله راحت سر میکنه چون میدونه

من دلم طاقت نمیاره اما وقتی از سه روزرد میکنه این ینی من واقعا ناراحتم اونوقت که خودش

میاد جلو البته خیلی عصبانی اصلا به روی خودشم نمیاره که چی شده،روی هم رفته من محمد

رو می پرستم اما بگم از این مورده اخر دو سه روز مونده بود به تولده محمد ینی8 بهمن اومد

دنبالم رفتم کلاس اما به دلایلی من مجبور بودم از اونجا برم محمد وقتی اومد دنبالم با همه

گرفتاری که داشت منو پیدا نکرد کلی عصبی شد و منم غرورم جریحه دار شدجلوی دوستام از

دهنم پرید و گفتم بدرک که رفتی این کلمه همه چیو بهم ریخت محمد حالا دیگه همه چیو تموم

کرده نمیدونم تنها دلیلش همین بود یا چیزه دیگه اس اما تموم شد به همین اسونی چهارسال از

زندگیه من رفت کسی که همه زندگیه منه رفت محمد یادته صبش که داشتم هی مثه چی بهت

میگفتم محمد بیای دنبالم بیای دنبالم زهره چی گفت گفت اه بسه تدی اینقد التماسش نکن منم

اونجا غرورم جریحه دار شد احساسه حقارت کردم اما تو ...این منصافنه نیست من که نخواستم

ازدواج کنم باتو فقط همین برام کافی بود که توباشی من هم کنارت باشم ،دیگه چرا یه کلمه رو

بهونه کردی دید قصه خواستگاری رفتنه زورکی مامانت رو سره هم کردی من بی خیالت نشدم

اینجوری پسم زدی من چهارسال کناره تو موندم از همه چی زدم از خیلی چیزا باتوموندم محمد

تو منو به چی فروختی به لذتی به چی محمد کاش بدونم تو این زندگی نکبتی حسرته خیلی چیزا

رو دلم موند .تو هم بزار حسرتت رو دلم سنگینی کنه
HeartHeartHeartHeart
سپاس نشه فراموش
اسم من هلن.21 سالمه و مشهدیم.3 تا برادر بزرگ تر از خودم دارم.از وقتی یادم میاد همیشه

برادر بزرگم بهم گیر میداد.نمیذاشت با دوستام برم بیرون.خیلی اذیتم میکرد.یه پسر خاله دارم

اسمش آرمانه2 سال از من بزرگ تره.یه روز خونه خالم اینا بودیم که آرمان و دوستش سام از

بیرون اومدن.سام یه پسر قد بلند و خوش سر زبون بود.خیلی توجه منو به خودش جلب کرده

بود.اومده بود تا با آرمان درس بخونن.اونا رفتن تو اتاق درساشونو بخونن منم رفتم تا یه کم به

خالم کمک کنم.پدرم باید برای دکتر به تهران میرفت برای همین من و داداش کوچیکم عماد و

گذاشتن پیش خالم و بابا و مامان و 2تا داداشام راهی تهران شدن.تو این مدت که خونه خالم

بودم 3-4 بار دیگه هم سام رو دیدم.یه روز دیدم پسرخالم عصبانی اومد خونه و گفت که با

سام دعوا کرده.گفت سام ازش پرسیده که من دوس پسر دارم یا نه که آرمانم عصبانی شده و هر

چی از دهنش در میومده بهش گفته.اخه آرمان منو دوس داشت کاملا از رفتاراش مشخص بود

اما من اونو به عنوان داداشام دوس داشتم نه چیز دیگه ای.2 روز بعد مامان بابا و داداشام

برگشتن و من و عماد رفتیم خونمون.قبل از اینکه بریم آرمان به حامد که داداش بزرگم بود همه

چیزو گفت و برای اینکه موضوع خیلی جدی نشون بده گفته بود که منم به سام خط دادم.تا

رسیدیم خونه دعوا ها شروع شد.بیچاره عماد هر چی سعی کرد به حامد حالی کنه که من مقصر

نیستم نتونست.از اون شب به بعد حامد و حمید(داداش وسطیم)زندگیرو واسم جهنم کردن.ارتباطم

با دوستام قطع شد و از همه چی محروم شدم.اما واقعا حس میکردم که یه احساسی به سام

دارم و دوسش دارم.عماد اینو میدونست و قول داد ازم حمایت کنه.تنها کسی که به فکرم بود

عماد بود.اخه اون خودش عاشق بود و درکم میکرد.واسه همینم شماره سام و از آرمان گرفت و

اجازه داد با گوشیش با سام حرف بزنم.اخه من گوشی نداشتم.وقتی به سام زنگ زدم و یکم

باهاش حرف زدم گفت که دوسم داره.بهم گفت همیشه باهام میمونه.خیلی شنیدن این حرفا برام

خوشایند بود.اخه اولین بارم بود با یه پسر حرف میزدم و میگفت که دوسم داره.قرار گذاشتیم که

فرداش هر جور شده از مدرسه در برم و همدیگرو ببینیم.فردا وقتی که داداشم رسوندم مدرسه و

رفت.به بدبختی از حیاط مدرسه زدم بیرون و رفتم سر قرار.تا ظهر با هم بودیم.سام وضع

مالیشون خوب بود.خوشتیپو مهربون بود بهم یه دستبند خیلی خوشگلم هدیه داد.دیگه مطمئن

بودم که عاشقش شدم.طرف ظهر رفتم دم مدرسه وایستادم تا داداشم بیاد دنبالم مثلا مدرسه

بودم.اون روز خیلی خوشحال بودم.ولی فرداش به بدبختی غیبتمو مجاز کردم.خیلی برام سخت

بود که سامو نبینم.یکی از همکلاسیام اسمش زهره بود وقتی براش ماجرارو گفتم قول که به

دوس پسرش بگه واسم یه گوشی جور کنه.2 روز بعد دیگه گوشی داشتم.هر شب یواشکی با

سام حرف میزدم.از این ماجرا گذشت تا اینکه حامد ازدواج کرد و رفت سر خونه و

زندگیش.حمید کمتر بهم گیر میداد.اجازه میداد برم بیرون.اما فقط هفته ای دو بار.منم خوشحال

بودم چون میتونستم هفته ای 2 بار سام رو ببینم.گذشت تا اینکه من رفتم پیش دانشگاهی.شب

بود داشتم دستبند و عکس سامو نگاه میکردم که خوابم برد.5 صبح بود که با داد و بی داد از

خواب بیدار شدم.حمید عکس و دیده بود و فهمیده بود.فقط گذاشتن تا اخر پیش بخونم و دیپلم

بگیرم.نذاشتن که وارد دانشگاه بشم.حالا دیگه چقد تو این مدت کتک خوردم بماند.دیگه نه

میتونستم سامو ببینم نه باهاش حرف بزنم.داشتم دیوونه میشدم.تو همین جریانا بود که خالم اینا

اومدن خواستگاری.خانوادمم بدون این که نظر منو بپرسن قبول کردن.اون شب طاقت نیووردم

جلو داداشم وایستادمو گفتم فقط با سام ازدواج میکنم.که اونم افتاد به جونم و تا جون داشت کتکم

زد.پیش ساناز دختر خالم التماس کردم که به سام زنگ بزنه و جریان و واسش بگه.بعد از کلی

التماس قبول کرد و با سام حرف زده بود.سامم که ادرس خونمونو میدونست اومد تا با داداشم

حرف بزنه تا بیاد خواستگاریم که اونم کتک خورد.هر کار کردیم نشد حتی سام چند بار دیگه هم

اومد اما فایده ای نداشت.من به زور با آرمان ازدواج کردم.اما هنوز 19 سالم نشده بود که

آرمان طلاقم داد.دیگه از بی محلیام خسته شده بود.خانوادمم بالاخره بعد از کلی التماس قبول

کردن با سام ازدواج کنم اما دیگه اسمشونو نیارم.هیچوقت روزی که مادرم نفرینم کرد یادم

نمیره.بالاخره من و سام ازدواج کردیم.اما سام فقط تا مرداد کنارم بود.مرداد تصادف کرد و تنهام

گذاشت.الان من 5 ماهه باردارم.و تو این شرایط هیچکس پیشم نیست جز داداش کوچیکم

عماد.خیلی برام سخته.چیزی نمونده تا 21 سالم بشه اما نه درس خوندم نه شوهرم کنارمه.منی

که ارزوم این بود واسه خودم کسی بشم و با سام خوشبخت بشم اما حالا..........نمیدونم

شاید به خاطر نفرین مادرم بود............................

سپاس نشه فراموش
آسمان چه مزه ایست؟؟!




من که تا الان فقط زمین خوردم!
خاطره ی تو بوی پونه می دهد,




و مار هم که از پونه.........




پس چرا خودم را نیش میزنم,




لحظه هایی که تو نیستی؟؟!
خاطره ی تو بوی پونه می دهد,




و مار هم که از پونه.........




پس چرا خودم را نیش میزنم,




لحظه هایی که تو نیستی؟؟!
شاید راه رو عوضی برم!




ولی با یه عوضی راه نمیرم...هیچوقت!!!
شاید راه رو عوضی برم!




ولی با یه عوضی راه نمیرم...هیچوقت!!!

اصلا به شما چه مربوطه؟!
هر چی دلش میخواد میزاره...!!!!
ناراحتین؟!
عاشق نیستین؟!
نیاین این پست ها رو بخونین
مجبورتون که نکردن
پس الکی هی اسپم ندید تا ارسالی هاتون زیاد شه
لاک غلط گیر را برمی دارم




و "تو" را از تمام خاطراتم پاک میکنم!




"تو"




غلط اضافی زندگیم بودی...!!!
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74