انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: خاطره‌ ای جالب از «استاد شهنازی»
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
داریوش پیرنیاکان در شرق می‌نویسد: یکباره استاد از من پرسید: «الان در چه ماهی هستیم؟» گفتم: «استاد روزهای آخر سال است، آخرین روزهای اسفند. هفته بعد عید نوروز است و فروردین آغاز می‌شود و بازمی‌آییم دستبوستان.» سپس استاد لبخندی زیرکانه زد و گفت: «الان اسفندماه نیست... فروردین هم نمیاد. تو هم نمی‌دونی.»...



جمعه ٢٤اسفند٦٣ برای آخرین‌بار خدمت استاد علی‌اکبر‌خان شهنازی رسیدم. استاد از سال٥٩، بعد از انقلاب فرهنگی در آبسرد ساکن شده بود و من هر‌هفته به دست‌بوسشان می‌رفتم و بی‌استثنا این دیدارها تا سال٦٣ ادامه داشت. آن روز جمعه یکی از شاگردانم هم همراهم آمده بود. وقتی وارد منزل استاد شدیم، ایشان خیلی خوشحال شد و بی‌درنگ گفت: «چه خوب شد که شما اومدین.» به یادشان آوردم که هفته قبل هم اینجا بودم اما استاد تاکید کرد: «دلم می‌خواست باز هم ببینمت.» بلافاصله برخلاف عادت همیشه، شروع کرد و از من سوالات موسیقایی پرسید.



 بعد هم به پیشخدمتی که در خانه داشتند و «مرحمت»نامی بود، گفت: «مرحمت سازم‌رو بیار.» مرحمت‌خانم که ساز استاد را آورد، استاد رو به من گفت: «بردار ساز بزن.» گفتم: «استاد جلو شما جسارت نمی‌کنم ساز بزنم.» اما استاد جواب داد: «دلم می‌خواد امروز تو ساز بزنی.» وقتی این جمله را شنیدم، ساز استاد را برداشتم و شروع کردم به تار‌زدن که ناگهان چشم استاد را غرق اشک دیدم، وقتی متوجه شدم استاد متاثر شده و گریه می‌کند، ساز‌زدن را قطع کردم. بلافاصله دلیل گریستن استاد را جویا شدم و گفت: «ساز که می‌زدی یاد جوونی و خاطراتم افتادم. ببخشید ساززدنت‌رو قطع کردم.»



 غروب که شد احساس کردم خوابش گرفته، اجازه خواستم که با شاگردم به تهران برگردیم. یکباره استاد از من پرسید: «الان در چه ماهی هستیم؟» گفتم: «استاد روزهای آخر سال است، آخرین روزهای اسفند. هفته بعد عید نوروز است و فروردین آغاز می‌شود و بازمی‌آییم دستبوستان.» سپس استاد لبخندی زیرکانه زد و گفت: «الان اسفندماه نیست... فروردین هم نمیاد. تو هم نمی‌دونی.» آن لحظه جا خوردم، نفهمیدم استاد چه‌منظوری دارد. فردای آن شب، یعنی شب ٢٦اسفند خواب دیدم استاد لباسی مرتب پوشیده و کراواتی شیک زده و کیسه‌ای می‌دهد دست من و می‌گوید باز کن. کیسه را باز کردم و دیدم پر از مضراب‌های تار است. 



توی یک‌کیسه کوچک‌تر هم مضراب خودشان را پیدا کردم و با خوشحالی گفتم: «استاد این هم که مضراب خودتان است. داده‌اید به من؟» و تا آن را در دست گرفتم، مضراب شکست. هراسان از خواب پریدم. پیش خودم گفتم حتما اتفاقی افتاده. یکی، دو‌ساعت بعد، ساعت شش‌صبح به من زنگ زدند و گفتند فورا خودت را به بیمارستان شرکت نفت برسان که آقای شهنازی شما را خواسته. تا خودم را برسانم به بیمارستان شرکت نفت، کار از کار گذشته بود انگار... وقتی رسیدم دیدم توی لابی بیمارستان یک برانکارد است که همه دورش جمع شده‌اند و انگار آن مضراب واقعا شکسته بود.