انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: اشعـآر محـسـن عـآصے
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
« اگر در اول نمایشنامه تفنگی به دیوار آویزان باشد، این تفنگ تا آخر نمایش حتماً یک بار  شلیک خواهد کرد»   (آنتوانچخوف)





قبول کن که نه ، از ابتدا نمی دانست

که راوی ات ، ته این قصه را نمی دانست


همیشه مرگ برای تو آخرین چیز است

رُوِلوِرَت ساکت مانده ، گوشه ی میز است




دو بطری وُدکا پشت گیجی ات پیداست

چخوف نبود ، که این خنده خنده های خداست




که دود می شوی آرام ، مثل بی عاری

تمام کردن خود توی زیر سیگاری




تمام کردن این قصه ، قصه ی یک مرد

تمام کردن خود ، بعد سال ها سردرد




خیال سرخ تو در بین باوری طوسی

 رولت…و ساده ترین شکل بازی روسی




به تیر و درصدی از احتمال دل بستن

به رفتن از تو ، بدون سوال دل بستن




شبیه پایان بندی خوب و خاص شدن

تمام کردن و از زندگی خلاص شدن


دوباره گریه و سردرد بعد بیداری

دوباره زندگی و زندگی تکراری




دوباره بغض تو و راوی ات که غمگین است

چخوف بگو که چرا  قصه آخرش این است ؟




نگاه مانده  به روزی که چشم می بندی

یواش ، تلخ ، بدون صدا ، که می خندی↓




و می خزی تو در این حس خوب بی عاری

دوباره له شدنت ، توی زیر سیگاری



***




مثل ترس از شروع  تنهایی
از بزرگی دکمه ی Space
خودکشی از جهان بی بُعدم
دکمه ی Reset ی به روی کِیس
 
بین بازی صفر و یک مردن
مثل از پشت خوردن چاقو
به حقیقت که نیست، می خندد
شکلک احمقانه ی Yahoo
 
توی یک ارتباط  بی مفهوم
حس تبدیل من به یک اثر ِ …
عکسی از گریه کردن یک مرد
توی «چت روم» های تک نفره
 
خسته از این اصول پیچیده
از حضور مجازی ام  بیزار
کم شدن از شکوه دنیا با
همزمانی Alt با F4
 
یک نفر تند تند PM داد
گم شدن، انتهای بازی نیست
نزن این دکمه های آخر را
مرگ وضعیّتی مجازی نیست
 
تق تتق تق، گذشتن از دنیا
رفتن از این فضای تو در تو
توی یاهو به جای پسوردم
با ستاره نوشته شد:
F U C K YOU!
***
چند احتمال در یک رابطه ی عشقی 






«رفتن»
ماشین بی‌انگیزه‌ای در کوچه‌ی بن‌بست
سطل زباله لب به لب از موش‌های مست
 
یک تیر برق گم شده در اوج تاریکی
در یک شبِ پوسیده در ظرفی پلاستیکی
 
زیر زمستان مردن هر خانه‌ای از درد
در فاضلابی یخ زده، در دست‌هایی سرد
 
با لمس رفتن‌هات از یک جای پا در برف
حتی بدون یک خداحافظ، بدون حرف
 
«نبودن»
تنهایی جا‌مانده در هر روز و در هر سال
دیروز پوسیده پر از آینده‌های کال


تنهایی جا‌مانده‌ات در خالی ِآغوش
سطح خیابان‌ها پر است از فضله‌های موش
 
شب‌ها سیاه و روزها لبریز خاموشی
مثل لباسی که به وقت مرگ می‌پوشی
 
ماشین مرده، مرد مرده، جاده‌ای مرده
حس سفر را هم نبودن‌هایتان برده
 
که نیستی، آغوش من از بی‌کسی خسته‌ست
و نیستی، دنیا میان خانه یخ بسته‌ست
 
«برگشتن»
یک گربه‌ی سرگرم با ظرفی پلاستیکی
دنیای خواب آلود می‌فهمد که نزدیکی
 
بو می‌کشد خانه تو را از جاده‌های دور
از رفتگر پر می‌شود این کوچه های کور
 
ماشین پیری ‌می‌کشد من را به استقبال
دیروز و فردا گم شده در لحظه‌های حال
 
لمس نسیمی گرم، بعد از قرن‌ها سردی
ای کاش این بوی تو باشد، کاش برگردی
 
«برنگشتن»
یک تیر برق خم شده از غصه و کابوس
ماشین مرده، لانه‌ی یک مشت موش لوس!
 
یک کوچه‌ی تنها و یک خواب زمستانی
یک خانه از چشم انتظاری رو به ویرانی
 
هر روز شب، هر سال شب، یک عمر تنها شب
تصویر برگشت تو در کابوس‌ها، در تب
 
 گیر زمستانم... و باقی باز پر حرفی‌ست
گیر زمستانم... و دنیا تا ابد برفی‌ست
 


فلسفه های پشت بام زده، فکرهای همیشه طاعونی


زجر تشخیص زندگی از هیچ، مثل تفکیک قیر از گونی


پرسه ها در هویت چندم، ترس از یک هزارتوی جدید


بین جمعیت جهان گم شد، فردیت های غیر قانونی


تا که این مغزها ورم بکند، تا خوره روح جمع را بجود


تا از این نقطه غم  شروع  شود، در اشارات گنگ بیرونی 


فلسفیدن… و درد را دیدن، فلسفاندن… و درد را خواندن


آخر خط زندگی مرگ است، این مکانیزم شبه سیفونی 


مثل دردی به شعرها پاشید، حجمی از دانش جهان کم شد


بَعد یک خوانش نو از هستی، سنگفرش پیاده رو خونی!
مرغ سركنده!
 
ترس يعني كسي كه پيدا نيست
ترس خوني‌ست مانده روي كاه
حال يك مرغ قبل سلّاخي
لحن يك نطق قبل استيضاح
 
خوردن آب و دانه قبل از مرگ
آخر قصّه‌اي كه مي‌داني
فكر كردن به لحن يك چاقو‌
خستگي قبل يك سخنراني
 
ترس يعني كه نعش مزرعه‌‌ را
پرت كردند پشت گاري‌ها
روز و شب كار كردنت با شوق
ترس يعني اضافه‌كاري‌ها
 
ديالوگ كردن تو با سلاخ
كشتنت بي صدا، بدون حس
ترس يعني توقع پاسخ
به سوالات مبهم مجلس
 
ترس يعني كسي كه پيدا نيست
يا دروغي كه باد آورده
تهمت و خون چكيده از دستي
كه نشسته‌ست پشت يك پرده
 
ترس چيزي‌ست مثل اين لرزش
كه كمي وارد صدات شده
ترس تصوير مرغ سر كنده‌ست!
ترس يعني وزير مات شده!
تخت را کـُشتی و از خواب پریدم به رهایی
مانده ام در وسط عشق و معمای جنایی
که چرا مُرده ام از تو؟ که چرا توی کمایی؟
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»
 
پس کم آوردی و من از سر این غصه زیادم
سوختم آخر و بر زخم تو انگار پُمادم
که عفونت شده هر خاطره که مانده به یادم
«دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟»
 
شک نشسته به سرت، پُتک به دیواره ی خانه
که خرابم شده یک عمر، تو با بغض و بهانه
من به پای تو نشستم، تو در این حس زنانه
«ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟»
 
کوچه را نه... که همه شهر شد انگار به نامت
گم شدی در همه جا آخر، بی رد و علامت
بی خداحافظی از کی تو بریدی؟ به سلامت
«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی»
 
بغض را خوردی و انگار که مُرده است گلویم
گریه در چشم نشسته است و نیاورده به رویم
که فقط هق هق آرام تو در زیر پتویم
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی»
 
به ته قصه رسیدن، به من ِکم شده از زن
به گره خوردگی لذت دوری تو با من
به خیالات کبودی که نشستی تو در این تن
«شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی»
 
که اگر مُردن من حرفی از این درد نمی زد
«شهریار» آمده با لشکر عشقت بستیزد
«سعدی» از دل غزلی خوب به پای تو بریزد
«محسن آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد!
که بدانست که در دام تو خوش تر ز رهایی»

تو یه جعبه برگشتی و من یه عمر
تو رویام، هی پشت در دیدمت
واسه شهر اسم ِ اتوبان شدی
کجایی؟ که صد بار پرسیدمت
 
که خونه بدون تو یعنی سکوت
یه لشگر بدون تو یعنی شکست
چطوری گلوله به قلبت رسید؟
چی شد بی کسی توی چشمام نشست؟
 
باید یک شبم سهم من می شدی
چقد گشتم حتی پلاکت نبود
تو از چی دفاع کردی که گم شدی؟
مگه خونمون جزء خاکت نبود؟
 
حالا قاب عکسی که من سالها
باید کنج دیوار پاکش کنم
تو یه جعبه آوردنت آخرش
چطور می‌شه دنیامو خاکش کنم؟
 
بگو اومدی تا دوباره بری
تو لب‌های خاموشتو پس بگیر
چطور استخوناتو باور کنم؟
از این خاک آغوشتو پس بگیر
 
باید یک شبم سهم من می شدی
چقد گشتم حتی پلاکت نبود
تو از چی دفاع کردی که گم شدی؟
مگه خونمون جزء خاکت نبود؟