انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستان زیبا و آموزنده شعله امید / داستان کوتاه یک زندگی در خطر بود
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
داستان زیبا و آموزنده شعله امید / داستان کوتاه یک زندگی در خطر بود 1
چهار شمع به آرامی می سوختند محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید
اولین شمع گفت : من صلح هستم ، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم

هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :
من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند
آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند
او گفت :  شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم
من امید هستم
چشمان کودک درخشید ، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد
بنابر این دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شعله امید
هرگز نباید خاموش شود.
نتیجه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان
: ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم

داستان زیبا و آموزنده شعله امید / داستان کوتاه یک زندگی در خطر بود 1



ابراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد

از جلسه بیرون دوید و گفت : فعلا بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم
این کاری عجیب بود شاید پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود
او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند!
لباس هایش تمامن گلی شده بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آبراهام لینکلن
 آن  بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت
مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟
چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟
او پاسخ داد : یک زندگی در خطر بود …