انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: حکایت مرد خسیس خیلی باحاله بیا تو
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
در زمانهاي قديم ، مردي از بياباني مي گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربي افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار مي گريست . مرد با خودش گفت : " اين مرد عرب کيست ؟ و چه مصيبتي براي او پيش آمده است که اين چنين گريه مي کند . " مرد مسافر جلوتر رفت و دربرابر مرد عرب ايستاد . او چنان مي گريست که دل مرد ، برايش کباب شد . علت گريه را از آن مرد پرسيد و منتظر جواب شد . مرد عرب ، همچنان زار زار مي گريست و گريه امانش نمي داد تا سخن بگويد . چشم مرد ناگهان به سگي افتاد که که در کنار مرد عرب ، بي حرکت ، همچون مردگان افتاده بود . از او پرسيد : " اين سگ مرده است يا زنده ؟ چرا چيزي نمي گويي ؟ حرفي بزن شايد کاري از دست من برآيد . شايد بتوانم به تو کمک کنم . "
 مرد عرب ، در حال گريه به سگ اشاره کرد و گفت : " مگر نمي بيني ؟ اين سگ بيچاره و وفادار ، مرده است . گريه من هم به خاطر مرگ اوست . من در غم از دست دادن اين سگ است که اين چنين غمگينانه گريه مي کنم ."
 مرد در دل ، خنديد ؛ ولي جلوي خنده اش را گرفت و گفت : " گريه براي مرگ يک سگ ؟ چيزي که در دنيا فراوان است ، سگ . گيرم که سگت مرده باشد ، اين که ديگر گريه ندارد ، يک سگ ديگر پيدا کن . دنيا که به آخر نرسيده است . تو چنان گريه مي کني که من گمان کردم عزيزي را از دست داده اي ." مرد عرب که همچنان زار زار مي گريست ، گفت : " تو که درباره اين سگ چيزي نمي داني ، اگر مي دانستي که اين سگ ، چگونه سگي است ، اين حرف را نمي زدي . " ناگهان سگ تکاني خورد و مرد رهگذز با خوشحالي گفت : " سگت هنوز نمرده است . او هنوز زنده است . "
 عرب با تأسف گفت : " نه . ديگر فايده اي ندارد . او دارد مي ميرد . هيچ راهي هم براي زنده نگهداشتن او نيست . او حتما ً خواهد مرد . " مرد رهگذر گفت : " اصلاً بگو ببينم ، چه شد كه ناگهان سگت به اين حال افتاد ؟ آيا بيمار بود و ناراحتي داشت ؟ " مرد عرب گفت : " نه سگ من پيش از مشکلي نداشت و سالم بود . بگذار كه همه چيز را درباره اين سگ برايت بگويم . " او لحظه اي از گريستن ايستاد و گفت : " هيچوقت سگي اين چنين وفادار نديده بودم . هم زيرک بود و باهوش و هم صبور و بردبار / اگر يک روز هم به او غذا نمي دادم ، اعتراضي نمي کرد . تا اينکه امروز وقتي از صحرا بر مي گشتيم ، گرسنگي بر او چيره شد و از شدت گرسنگي به حال مرگ افتاد . بيچاره اگر کمي غذا براي خوردن داشت ، اينگونه نمي مرد . "
در همين موقع ناگهان چشم مرد به انباني ( = کيسه آذوقه ) پُر افتاد که در دست مرد عرب بود . مرد رهگذر رو به مرد عرب کرد و گفت : " در آن انبان چه داري ؟ " عرب با لحني غمگين گفت : " چه مي خواهي باشد ؟ مقداري نان و غذا که خوراک شبم در آن است . " مرد با تعجب رو به مرد عرب کرد و گفت : اي ابله تو کيسه اي پر از نان داري و سگت دارد از گرسنگي مي ميرد ؟ " مرد عرب گفت : " درست است که من اين سگ را بسيار دوست دارم ، اما اين علاقه به اندازه اي نيست که نان و خوراک خودم را به او ببخشم . مگر نشنيده اي که گفته اند : نان را بدون پول نمي توان تهيه کرد ، آن هم در بيابان / اما اشک ،مجاني و رايگان است . پس هرچه در مرگ سگم بگريم ، هزينه اي برايم نخواهد داشت و رايگان خواهد بود . مرد رهگذر با خشم بسيار به مرد عرب نگريست . چنان از او ناراحت بود که دوست داشت خفه اش کند . در عمرش مردي به اين دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خسيسي
نديده بود که نان در انبان داشته باشد و به سگ گرسنه اش ندهد . او همچنين احمق تر از او هم نديده بود که به سگ نان ندهد ، ولي در مرگ آن حيوان ، زار زار اشک بريزد . مرد رهگذر با عصبانيت و ناراحتي فراوان به مرد عرب گفت : " واي بر تو اي دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مرد خسيس
که سگي را با گرسنگي مي کشي . سگي را که به گفته خودت آن همه به تو خدمت کرده است . واي بر تو که گناهي بزرگ کرده اي . "
ممنون
(16-09-2015، 17:13)............faezeh............ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
ممنون
خواهش میکنم
عالییع میسی
جالب بود
bahal bod