انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: ستاره نامرئی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد

صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد


من آن شهابِ شرار آشنای شعله ورم

که جز برای زمین خوردن آفریده نشد


من آن فروغِ فریبای آسمان گردم

که با تمام درخشندگی سپیده نشد


من آن نجابت درگیر در شبستانم

که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد


نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج

حریرِ عصمتِ پیراهنش دریده نشد


من از تبار همان شاعرم که سروِ قدش

به استجابت دریوزگی خمیده نشد


همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم

که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد


رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو

اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد













اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولى برای رسیدن، بهانه بسیار است


بر آن سریم كزین قصه دست برداریم

مگر عزیز من! این عشق دست بردار است


كسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند

كه از تو - از تو بریدن چه قدر دشوار است


مخواه مصلحت اندیش و منطقى باشم

نمی شود به خدا، پاى عشق در كار است


تو از سلاله ى سوداگران كشمیرى

كه شال ناز تو را شاعرى خریدار است


در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب

دعاى من به تو تنها،خدا نگهدار است


كسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد

كه در گزینش این انتخاب ناچار است
















مرز زیبایی اگر آن سوی دنیا برود

چشم باید به همان سو به تماشا برود


دیده از دور دو دریای مجاور با هم

چشم من می شکند پنجره را تا برود


بارها سنگ به پیشانی شوقش خورده

رود اگر خواسته از درّه به دریا برود


سرنگون گشتن فوّاره به ما ثابت کرد

آب می خواسته با واسطه بالا برود


آی مردم... به خدا آب زلال است زلال...

بگذارید خودش راهِ خودش را برود


کدخدا گفته که تا کار به دعوا نکشد

یکی از این دو نفر باید از اینجا برود


یا که یوسف به دیار پدری برگردد

یا که با پیـرهن ِ پاره زلیخا برود


کدخدا گفته که این دهکده، عاشقکده نیست

هرکه عاشق شده از دهکده ی ما برود


کوزه بر دوش سرِچشمه نیا... با این حرف

باید از دهکده یک دهکده رسوا برود


باز پیراهن ِ گلدار بــه تن خواهی کرد

صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!














بي حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست

سوگند ميخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست

با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتي بيا كه حوصلة غنچه تنگ نيست

در كارگاه رنگرزانِ ديار ما
رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست

از بردگي مقام بلالي گرفتهاند
در مكتبي كه عزّت انسان به رنگ نيست

دارد بهار ميگذرد با شتاب عمر
فكري كنيد فرصت پلكي درنگ نيست

وقتي كه عاشقانه بنوشي پياله را
فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست

تنها يكي به قلّه تاريخ ميرسد
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست
















...کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم می آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می آید

ای صبا بگذر و از من، به تبر دار بگو
که از این کار تو بسیار بدم می آید...















عشق پرواز بلنديست مرا پر بدهيد
به من انديشة از مرز فراتر بدهيد

من به دنبال دل گمشده اي ميگردم
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد

تا درختان جوان، راه مرا سد نكنند
برگ سبزي به من از فصل صنوبر بدهيد

يادتان باشد اگر كار به تقسيم كشيد
باغ جولان مرا بيدر و پيكر بدهيد

آتش از سينة آن سرو جوان برداريد
شعلهاش را به درختان تناور بدهيد

تا كه يك نسل به يك اصل خيانت نكند
به گلو فرصت فرياد ابوذر بدهيد

عشق اگر خواست، نصيحت به شما، گوش كنيد
تن برازندة او نيست، به او سر بدهيد

دفتر شعر جنونبار مرا پاره كنيد
يا به يك شاعر ديوانة ديگر بدهيد








برگرفته از اشعار محمد سلمانی