انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود...
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
بوسه های خداحافظی تلخ اند

تلخ

آقای مسئول کنترل بلیت

و تلخ تر آنکه ما هر دو شاعریم





قطارها سوت میکشند

و شاعرانی که نزدیک ایستگاه خانه دارند

شعرهای غمگین تری می نویسند...
















روزی

کسانی برای کوبیدنِ این خانه میآیند

و تو آن روز نیستی مادربزرگ!

نیستی که در را به رویشان باز نکنی



میدانی؟

در ردیف ساختمانهای بلند

کوتاهی این خانه سالهاست

مثل جای خالی دندانِ افتادهای

صورت کوچه را زشت کردهست.















میترسیدم عاشقت شده باشم

مثل زمین

که میترسید زیرِ برکۀ کوچکی غرق شود

و آسمان

که میدانست یک شب، پرندهای

تمام بادهایش را به مسیرِ دیگری میبَرد



میترسیدم

و عشق در تمامِ خوابهایم میغلتید

میترسیدم

و ملافهها حالتِ تهوّع داشتند



گاهی

برای ترسیدن دیر میشود

آنقدر که دستهایت را

با تمامِ پنجرهها باز میکنی

و یادت میرود از هر زاویهای پرت شوی

دوباره به آغوش خودت برمیگردی




خودت را به خواب بزن

پیش از آنکه ناچار شوی

برای خودت قصههای تازه ببافی

از اتفاقهایی که هرطور میافتند

باید بشکنی.
















سنگ شدهام

و برای تراشیدنِ شاعری از سنگ هم

مردِ میدان نیستی

سنگ شدهام

و کلاغها هر بلایی که خواستند،

تکهتکه بر سرم بیاورند

اگر قلب این مجسمه یکبارِ دیگر بتپد.
















صبح را از چشم عقربه ها می بینیم

بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم

و دست به دیواری می زنیم و

دوباره برمی گردیم


عادت کرده ایم

من

به چای تلخ اول صبح

تو

به بوسه ی تلخ آخر شب

من

به اینکه تو هربار حرف هایت را

مثل یک مرد بزنی

تو

به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ...
















دلم برای تو میسوزد،

که این شبها گوشهای مینشینی و فکر میکنی

اگر اتاقها گوشه نداشته باشند

با تنهاییات چه کنی؟



برای خودم،

که این شبها تا به تو فکر میکنم

حلقهای دستِ چپم را پیر میکند

و تاریکی این خانه اگر

کفاف پنهان کردن اشکهایم را ندهد، چه کنم؟



برای او

که این شبها بیشتر اگر روزنامه نخواند، چه کند؟





دلم میسوزد

و شما،

آقای محترم!

شما که چه نسبتی با این خانم دارید!؟

این زن میان تمام نسبتهای خودش گیر کردهست

مثل کوهنوردی مرده، میان کوه و دره گیر کردهست

و آنکه از سقوط به اعماق درّه نجاتش میدهد،

مگر چند سال

با جنازهای بر پشت زندگی میکند؟

















این شعر را همین حالا بخوان

وگرنه بعدها باورت نمی شود

هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم

همین حالا بخوان

این شعر را که ساختار محکمی ندارد

و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد

هربار گریه می کنم

و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود

که عاشقت شدم













یک روز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند
واژه ها برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند
و فکر می کنی
چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟


- نگاهم می کنی
و چشم هایت چقدر خسته اند !
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند –


نگاه می کنی به من
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سال ها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست به عصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست


نگاه می کنی به خودت
که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای
و لرزش لب هایش را انکار می کنی
میان سطرهایش راه می روی
و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی


واژه ها
دوباره برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد .













گاهی

کسی که از دور شبیه نقطهایست

خواب ایستگاههای متروک را برمیآشوبد

چشمانات را میبندی و خیره میشوی

به وسعتی سیاه

که در چمدان کوچک مردی جا شده است

هیس!

صدایی که نمیشنوید

صدای پای کسیست

که روزی تمام ایستگاههای جهان را

کنار همین شعر جاگذاشت

کنار زنی که هنوز کشیدهی انگشتاناش را

به دوردستها نشان میدهد

به نقطهای که گاهی از دور

شبیه کسیست






برگرفته از نوشته های لیلا کرد بچه