26-12-2012، 22:45
روزی از روزهاپادشاهی سالخورده که دوپسرش رادرجنگ از دست داده بودتصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کندپادشاه تمام جوانان شهرراجمع کردوبه هر کدام دانه ای گیاهی دادوازانها خواست دانه رادر گلدان بکارندتادانه رشد کندوگیاه رشدکرده رادرروز معینی نزداو بیاورندپینک یکی ازان جوانهابودوتصمیم داشت.... تمام تلاش خودرابرای پادشاه شدن بکارگیردبنابراین باتمام جدیت کارکردتادانه راپرورش دهدولی.موفق نشدبه این فکرافتادکه دانه هارادراب وهوای دیگری پرورش دهدبه همین دلیل به کوهستان رفتوخاک انجاراازمایش کردولی نتیجه نگرفت موفق نشدپینک حتی باکشاورزان دهکدهای اطراف شهرمشورت کرد ولی بی فایده بودونتوانست گیاه راپرورش دهد.بالاخره روز موعود فرا رسید.همه جوانهادرقصرجمه شده وگیاه کوچک خودشان راداخل گلدان برای پادشاه اورده بودند.پادشاه به همه گلدانهانگاه کرد.وقتی نوبت به پینک رسیدپادشاه از اوپرسید:پس گیاه توکو؟پینک ماجرارابرای پادشاه تعریف کرد .... دراین هنگام پادشاه دست پینک رابالابردواوراجانشین خوداعلام کرد همه جوانهاازاین تصمیم پادشاه اعتراض کردندپادشاه روی تخت نشست وگفت :این جوان درستکارترین جوان شهر است.من قبلاتمام دانه هارادراب جوشانده بودم بنابراین هیچ یک ازاین دانه هانمی بایست رشدمی کردند.پادشاه ادامه داد:مردم به پادشاهی نیازدارندکه درعین راستگویی ودرستکاری به انها صادق باشدنه ان پادشاهی که برای رسیدن به قدرت وحفظ ان دست به هرعمل ریاکارانه ای بزندنظریادتون نره