13-01-2016، 18:38
*قطعا در ادبيات داستاني هم نويسنده واجد نوعي از دانايي است اما آنچه نويسنده ميداند با آنچه عالم آکادميک ميداند، از يک جنس نيستند. در تفاوت داناييها، علماي کلام چند نوع دانايي را برميشمارند.
اول- علم گزارهاي (Propositional knowledge): علم گزارهاي يعني عالم شدن به صدق گزارهاي به صورت باور صادق موجه (قابل توجيه). اين علم را از جنس «ميدانم اين گزاره را که» ميدانند (Knowing that). عالم آکادميک اين نوع از دانايي را دارد. يعني مثلا منجم ميگويد ميدانم که «زمين به دور خورشيد ميچرخد» و براي اين گزاره توجيه هم دارد.
دوم- علم حرفهاي (Professional knowledge): علم حرفهاي را با گزارهها کاري نيست. راننده اتومبيل نسبت به راندن اتومبيل خود نوعي آگاهي و دانايي دارد اما اين آگاهي از جنس علم گزارهاي نيست. او الزاما نميداند که با فشردن پايي ترمز چه فرايندي صورت ميگيرد اما ميداند که چگونه ترمز را بفشارد تا خودرو بايستد. اين علم را از جنس «ميدانم که چگونه...» ميدانند (Knowing how). راننده خودرو ميداند چگونه (با چه فشاري، با چه سرعتي و...) پايش را روي پايي بفشارد اما اين رفتار را با هيچ آموزش گزارهاي فرانگرفته است و در سطح حرفهاي هم با هيچ آموزش گزارهاي نميتواند آن را بياموزاند. آموزش در علم حرفهاي از جنس رياضت و تمرين (Practice) است نه از جنس آموزش مدرسي و آکادميک.
هنرمند و نويسنده صاحب علمي است از جنس علم حرفهاي و دانشمند و استاد و عالم، صاحب علمي است از جنس علم گزارهاي. اين دو علم را نميتوان با يک سنجه سنجيد.
بسياري از هنرمندان به اين ميبالند که تحليل و نقد روي فلان اثرشان دستمايه نگارش چندين پاياننامه دکترا بوده است اما به گمان حقير باز هم قياس ميان آن اثر هنري و آن پاياننامهها قياسي است مع الفارق و عبث. کار دکتر صاحب تحصيلات آکادميک و مدرسي با کار استاد هنرمند از دو جنس متفاوتند و معادليابي ميان اين دو کار، کاري است نه ممکن و نه مطلوب. علم يک راننده در مورد رانندگي و علم مهندس مکانيک در مورد راندن خودرو، با همه تشابهات ظاهري از بيخ متفاوت است!
پس نتيجه ميگيريم که اگر آموزشي در داستاننويسي باشد نه از جنس آموزش آکادميک و مدرسي، که از جنس آموزش کارگاهي است؛ مثل آموزش رانندگي. اما يک تفاوت بنيادي ديگر هم داريم. در آموزش رانندگي ما نياز داريم به رانندگاني که طبق قوانين راهنمايي و رانندگي يکسان برانند. شهري صاحب ترافيک معمولي و روان است که رانندگانش همه مثل هم باشند و مثل هم برانند يعني کمترين خلاقيت را داشته باشند؛ کاملا به خلاف آنچه ما از نويسنده ادبيات داستاني انتظار داريم.
اصلا اين تفاوت جدي است ميان علوم انساني و علوم تجربي. در علوم تجربي تقليد ارجمند است و قابل تقدير اما در علوم انساني تقليد کاري است خلاف اخلاق. اگر کسي براي هزارمين بار يک دستگاه چمنزني اروپايي را به روش مهندسي معکوس در اين مملکت بسازد به او مدال ابتکار خواهيم داد اما اگر کسي شعر حافظ را به زيباترين شکل دوباره بسرايد، اگر به او نگوييم دزد، ميگوييم آدم بيکار!
اينها دو تا لم بود براي زدن پنبه آموزش ادبيات داستاني؛ اولي تفکيک داناييها و اينکه آموزش هنر قطعا از جنس آموزش آکادميک نيست که بتوانيم کلاس قصهنويسي داشته باشيم و اگر آموزشي در کار باشد، بايد کارگاه قصه درست کنيم؛ و دومي اينکه به دليل تفاوت علوم تجربي و علوم انساني و اينکه ما در عرصه علوم تجربي، کار و طراح و مخاطب متوسط ميخواهيم اما در علوم انساني، آدم تک و منفرد و مبدع، در داستاننويسي نميتوانيم از کارگاهها براي پروراندن نويسندههاي سرآمد استفاده کنيم.
ادبيات داستاني آموختني است؟
*در تاييد آنچه گفتم، مثالي ميزنم تا روشن کنم گرفتاري اين نوع نگاه را؛ گرفتاري آنچه را که اگر چه به اسم کلاس و کارگاه جلو ميآيد اما در حقيقت همان جلسه و محفل است.
عمر ادبيات داستاني ما خيلي کوتاهتر از عمر شعر است اما شما به مکاتب شعري ما نگاه کنيد؛ سبک خراساني و عراقي و هندي و تا برسد به سبک بازگشت و بعد هم موج نوگرايي و... . سبک بازگشت که بيشک دوره انحطاط شعر فارسي است چه ويژگي خاصي داشته است؟ چه چيزي آن را از ديگر سبکهاي شعري پيشين متمايز ميکند؟ شايد بگوييد نداشتن قلههاي مرتفع. اين سخن بسيار درستي است. شما امروز براي سبک خراساني ميتواني خاقاني را بگذاري وسط افلاک و بگويي که نگاهش کن و سعدي و حافظ و صائب و بيدل را هم براي مکاتب ديگر. اينها قله بودهاند اما در مکتب بازگشت ما قله نداريم؛ مشتي تپه قلنبهاند کنار کوير! اين درست است اما خود نداشتن قله، معلول است؛ علت چيز ديگري است. به گمان من ويژگي خاص دوره بازگشت، به لحاظ سازوکار خلق اثر -که اينجا سرودن شعر است- پيدايش محافل شعري است؛ در قالب انجمن ادبي و جلسات شعرخواني هفتگي و از اين قبيل. اين يک تفاوت ساختاري اين مکتب است با ديگر مکاتب شعر ما. نتيجه؟ ظهور نيما که يک پديده نابهنگام اما افراطي بود. نيما حتي اگر در يوش به دنيا نميآمد، خود مادر ادبيات ميزاييدش. اين ضرورت روح زمان بود. الهه ادبيات هرگز انحطاط شعر در کشور حافظ را برنميتابيد... . اين اتفاق يعني ادبيات محفلي و انجمني و جلسهاي و گروهي و حزبي و فاميلي باعث ميشود که قلهاي در ادبيات به وجود نيايد. حالا ادبيات داستاني هم به گمان من در همين عمر کوتاهش، اين دورهها و مکاتب را سپري کرده و امروز گرفتار معضل انجمنبازي است. روابط مريد و مرادي و مرشد و بچهمرشدي و قوانين من در آوردي باعث پژمردگي ادبيات پيشرو شده و در عوض دور به دست ادبيات متوسط افتاده است... . يادمان باشد شما صد سال پيش هرگز نميتوانستي به شعر جلسهاي خرده بگيري و مثلا بگويي که شعرسازي - به قول خودشان اقتراح - با قافيه اره و بره، جوري جان از دهن آدمي در ره، به کار ادبيات نميخورد.
*آموختن داستاننويسي فقط از راه مطالعه ممکن است. فاقد شيء معطي شيء نميشود. شما ده سال داستان بخوان؛ حتي اگر يک داستان خوب هم ننويسي، چيزي از دست ندادهاي. با خواندن کتاب به تجربهاي دست يافتهاي بسيار ارزشمند. اما اگر يک ماه بروي کلاس قصهنويسي و قصه خوب ننويسي عمر تلف کردهاي؛ باختهاي! چه رسد به آنها که ديدهام چندين سال گرفتار چنين جلساتي بودهاند... (اين گرفتاري را گلشيري در ايران راه انداخت و امروز نه شاگردان او که شاگردان شاگردانش هم همان ساختار مرشد و بچهمرشدي را بازتوليد ميکنند و مدام هم از بحران مخاطب مينالند! کسي که براي 50 نفر همجلسهاي قصه مينويسد، همين که از کتابش 500 نسخه بخرند، بايد باعث انبساط خاطرش باشد!)
*نويسنده اگر اصيل باشد ميداند که تنهاترين آدميان است و هيچکسي او را کمک نخواهد کرد. رفقا! آنچه در اين صحبت گفته ميشود عملا حاصل يک نظر آسيبشناسانه به جلسات خصوصياي است که با شما داشتيم. همه ما در دورهاي از زندگيمان به کمک نيازمند بودهايم اما امروز به نيکي ميدانيم که هيچکس ما را کمک نخواهد کرد.
سنت غلط و کهنهاي در اين ملک از دوره بازگشت تا به حال جا افتاده است و آن هم جلسههاي ادبي است. شايد از شعر شروع شده باشد اما متاسفانه به داستان مدرن و شعر پستمدرن هم رسيده است! مشکل ما امروز مدرن و پستمدرن نيست؛ مشکل روابط کهنه مريد و مرادي است در جلسهها. اين جلسهها نويسنده پرورش نميدهند؛ بل مريد ميسازند. نويسنده واقعي فرصت اين جلسهها را ندارد. نويسنده واقعي به عنوان يک وظيفه صنفي همواره به دنبال مخاطب است. اما استاد جلسه به عوض مخاطب به دنبال مريد است. با اين ملاک و معيار به شهرهاي خود برگرديد و استادانتان را بسنجيد که از کدام جنسند و اصالتا آن به که به عوض آنکه به پوستين خلق درافتي، به کوه بزني يا به هر جاي بلند ديگري، ثم کُلي من کل الثمرات واسلکي سبل ربک ذللا... .
اول- علم گزارهاي (Propositional knowledge): علم گزارهاي يعني عالم شدن به صدق گزارهاي به صورت باور صادق موجه (قابل توجيه). اين علم را از جنس «ميدانم اين گزاره را که» ميدانند (Knowing that). عالم آکادميک اين نوع از دانايي را دارد. يعني مثلا منجم ميگويد ميدانم که «زمين به دور خورشيد ميچرخد» و براي اين گزاره توجيه هم دارد.
دوم- علم حرفهاي (Professional knowledge): علم حرفهاي را با گزارهها کاري نيست. راننده اتومبيل نسبت به راندن اتومبيل خود نوعي آگاهي و دانايي دارد اما اين آگاهي از جنس علم گزارهاي نيست. او الزاما نميداند که با فشردن پايي ترمز چه فرايندي صورت ميگيرد اما ميداند که چگونه ترمز را بفشارد تا خودرو بايستد. اين علم را از جنس «ميدانم که چگونه...» ميدانند (Knowing how). راننده خودرو ميداند چگونه (با چه فشاري، با چه سرعتي و...) پايش را روي پايي بفشارد اما اين رفتار را با هيچ آموزش گزارهاي فرانگرفته است و در سطح حرفهاي هم با هيچ آموزش گزارهاي نميتواند آن را بياموزاند. آموزش در علم حرفهاي از جنس رياضت و تمرين (Practice) است نه از جنس آموزش مدرسي و آکادميک.
هنرمند و نويسنده صاحب علمي است از جنس علم حرفهاي و دانشمند و استاد و عالم، صاحب علمي است از جنس علم گزارهاي. اين دو علم را نميتوان با يک سنجه سنجيد.
بسياري از هنرمندان به اين ميبالند که تحليل و نقد روي فلان اثرشان دستمايه نگارش چندين پاياننامه دکترا بوده است اما به گمان حقير باز هم قياس ميان آن اثر هنري و آن پاياننامهها قياسي است مع الفارق و عبث. کار دکتر صاحب تحصيلات آکادميک و مدرسي با کار استاد هنرمند از دو جنس متفاوتند و معادليابي ميان اين دو کار، کاري است نه ممکن و نه مطلوب. علم يک راننده در مورد رانندگي و علم مهندس مکانيک در مورد راندن خودرو، با همه تشابهات ظاهري از بيخ متفاوت است!
پس نتيجه ميگيريم که اگر آموزشي در داستاننويسي باشد نه از جنس آموزش آکادميک و مدرسي، که از جنس آموزش کارگاهي است؛ مثل آموزش رانندگي. اما يک تفاوت بنيادي ديگر هم داريم. در آموزش رانندگي ما نياز داريم به رانندگاني که طبق قوانين راهنمايي و رانندگي يکسان برانند. شهري صاحب ترافيک معمولي و روان است که رانندگانش همه مثل هم باشند و مثل هم برانند يعني کمترين خلاقيت را داشته باشند؛ کاملا به خلاف آنچه ما از نويسنده ادبيات داستاني انتظار داريم.
اصلا اين تفاوت جدي است ميان علوم انساني و علوم تجربي. در علوم تجربي تقليد ارجمند است و قابل تقدير اما در علوم انساني تقليد کاري است خلاف اخلاق. اگر کسي براي هزارمين بار يک دستگاه چمنزني اروپايي را به روش مهندسي معکوس در اين مملکت بسازد به او مدال ابتکار خواهيم داد اما اگر کسي شعر حافظ را به زيباترين شکل دوباره بسرايد، اگر به او نگوييم دزد، ميگوييم آدم بيکار!
اينها دو تا لم بود براي زدن پنبه آموزش ادبيات داستاني؛ اولي تفکيک داناييها و اينکه آموزش هنر قطعا از جنس آموزش آکادميک نيست که بتوانيم کلاس قصهنويسي داشته باشيم و اگر آموزشي در کار باشد، بايد کارگاه قصه درست کنيم؛ و دومي اينکه به دليل تفاوت علوم تجربي و علوم انساني و اينکه ما در عرصه علوم تجربي، کار و طراح و مخاطب متوسط ميخواهيم اما در علوم انساني، آدم تک و منفرد و مبدع، در داستاننويسي نميتوانيم از کارگاهها براي پروراندن نويسندههاي سرآمد استفاده کنيم.
ادبيات داستاني آموختني است؟
*در تاييد آنچه گفتم، مثالي ميزنم تا روشن کنم گرفتاري اين نوع نگاه را؛ گرفتاري آنچه را که اگر چه به اسم کلاس و کارگاه جلو ميآيد اما در حقيقت همان جلسه و محفل است.
عمر ادبيات داستاني ما خيلي کوتاهتر از عمر شعر است اما شما به مکاتب شعري ما نگاه کنيد؛ سبک خراساني و عراقي و هندي و تا برسد به سبک بازگشت و بعد هم موج نوگرايي و... . سبک بازگشت که بيشک دوره انحطاط شعر فارسي است چه ويژگي خاصي داشته است؟ چه چيزي آن را از ديگر سبکهاي شعري پيشين متمايز ميکند؟ شايد بگوييد نداشتن قلههاي مرتفع. اين سخن بسيار درستي است. شما امروز براي سبک خراساني ميتواني خاقاني را بگذاري وسط افلاک و بگويي که نگاهش کن و سعدي و حافظ و صائب و بيدل را هم براي مکاتب ديگر. اينها قله بودهاند اما در مکتب بازگشت ما قله نداريم؛ مشتي تپه قلنبهاند کنار کوير! اين درست است اما خود نداشتن قله، معلول است؛ علت چيز ديگري است. به گمان من ويژگي خاص دوره بازگشت، به لحاظ سازوکار خلق اثر -که اينجا سرودن شعر است- پيدايش محافل شعري است؛ در قالب انجمن ادبي و جلسات شعرخواني هفتگي و از اين قبيل. اين يک تفاوت ساختاري اين مکتب است با ديگر مکاتب شعر ما. نتيجه؟ ظهور نيما که يک پديده نابهنگام اما افراطي بود. نيما حتي اگر در يوش به دنيا نميآمد، خود مادر ادبيات ميزاييدش. اين ضرورت روح زمان بود. الهه ادبيات هرگز انحطاط شعر در کشور حافظ را برنميتابيد... . اين اتفاق يعني ادبيات محفلي و انجمني و جلسهاي و گروهي و حزبي و فاميلي باعث ميشود که قلهاي در ادبيات به وجود نيايد. حالا ادبيات داستاني هم به گمان من در همين عمر کوتاهش، اين دورهها و مکاتب را سپري کرده و امروز گرفتار معضل انجمنبازي است. روابط مريد و مرادي و مرشد و بچهمرشدي و قوانين من در آوردي باعث پژمردگي ادبيات پيشرو شده و در عوض دور به دست ادبيات متوسط افتاده است... . يادمان باشد شما صد سال پيش هرگز نميتوانستي به شعر جلسهاي خرده بگيري و مثلا بگويي که شعرسازي - به قول خودشان اقتراح - با قافيه اره و بره، جوري جان از دهن آدمي در ره، به کار ادبيات نميخورد.
*آموختن داستاننويسي فقط از راه مطالعه ممکن است. فاقد شيء معطي شيء نميشود. شما ده سال داستان بخوان؛ حتي اگر يک داستان خوب هم ننويسي، چيزي از دست ندادهاي. با خواندن کتاب به تجربهاي دست يافتهاي بسيار ارزشمند. اما اگر يک ماه بروي کلاس قصهنويسي و قصه خوب ننويسي عمر تلف کردهاي؛ باختهاي! چه رسد به آنها که ديدهام چندين سال گرفتار چنين جلساتي بودهاند... (اين گرفتاري را گلشيري در ايران راه انداخت و امروز نه شاگردان او که شاگردان شاگردانش هم همان ساختار مرشد و بچهمرشدي را بازتوليد ميکنند و مدام هم از بحران مخاطب مينالند! کسي که براي 50 نفر همجلسهاي قصه مينويسد، همين که از کتابش 500 نسخه بخرند، بايد باعث انبساط خاطرش باشد!)
*نويسنده اگر اصيل باشد ميداند که تنهاترين آدميان است و هيچکسي او را کمک نخواهد کرد. رفقا! آنچه در اين صحبت گفته ميشود عملا حاصل يک نظر آسيبشناسانه به جلسات خصوصياي است که با شما داشتيم. همه ما در دورهاي از زندگيمان به کمک نيازمند بودهايم اما امروز به نيکي ميدانيم که هيچکس ما را کمک نخواهد کرد.
سنت غلط و کهنهاي در اين ملک از دوره بازگشت تا به حال جا افتاده است و آن هم جلسههاي ادبي است. شايد از شعر شروع شده باشد اما متاسفانه به داستان مدرن و شعر پستمدرن هم رسيده است! مشکل ما امروز مدرن و پستمدرن نيست؛ مشکل روابط کهنه مريد و مرادي است در جلسهها. اين جلسهها نويسنده پرورش نميدهند؛ بل مريد ميسازند. نويسنده واقعي فرصت اين جلسهها را ندارد. نويسنده واقعي به عنوان يک وظيفه صنفي همواره به دنبال مخاطب است. اما استاد جلسه به عوض مخاطب به دنبال مريد است. با اين ملاک و معيار به شهرهاي خود برگرديد و استادانتان را بسنجيد که از کدام جنسند و اصالتا آن به که به عوض آنکه به پوستين خلق درافتي، به کوه بزني يا به هر جاي بلند ديگري، ثم کُلي من کل الثمرات واسلکي سبل ربک ذللا... .