انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان خواهرانه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام
خوبید؟

داستان در مورد دو تا خواهر به نام های مهرا و بارانه که هر کدوم قسمت هایی از داستانو توصیف می کنن



پ.ن:منو دوستم این رمانو نوشتیم هر ایراد و اشکالی و نقدی هست بگین تا ما برطرف کنیم با تشکر فراوان Big Grin Heart

سری 1

درو هل دادم كه باصداي قيژ مانندي باز شد...وارد سالن شدمودرو بستم...سالن تعاتر شبيه به سالن سينما بود...سه رديف صندلي چيده بودن كه بين اين سه تا رديف يه راهرو بود و به سمت صحنه ي نمايش مي رفت.
از پله هاي صحنه پايين رفتمو پشت سر مردي كه مشغول صحبت با افراد روي صحنه بود ايستادم.
با سرفه ي مصلحتيم متوجه حضورم شد و به سمتم برگشت
يه مرد با قد متوسط و صورت گرد و سبزه و موهاي فرفري
مرد:سلام...ببخشيد متوجه حضورتون نشده بودم...خانوم مقدم درسته؟
من:بله خوشبختم از اشناييتون
مرد مو فرفري با دستش به بچه هايي كه رو صحنه بودن اشاره كرد و گفت:بفرماييد پيش بقيه تا كارمون رو شروع كنيم.
به سمتشون رفتمو كنار دخترا نشستم
اونايي كه رو صحنه بودن نصفشون دختر بودن و نصفشون پسر و كاملا هم جدا از هم نشسته بودن
دخترا يه سمت و پسرا هم يه سمت و اين امر واقعا تو دانشگاه ما يه چيز عجيبي بود!!!
با نشستنم مرد مو فرفري صحبتش رو شروع كرد:
خب بچه ها قبل از هر كاري بايد با هم اشنا بشيم...من علي يوسفي هستم...معلم اين ترم تعاتر شما....من با تك تكتون اشنايي دارم پس نيازي نيست كه دوباره خودتونو معرفي كنيد...و اما روش كار...خب من توي كارم بسيار شوخ هستم و اصلا از كلاس خشك و بي روح خوشم نمياد...دلم ميخواد اينجا همه مثل دوست هم باشيم
خب همونجور كه ميدونيد شما الان گروه تعاتر دانشگاه محسوب ميشيد و سه ماه ديگه بايد براي مسابقات بريد رامسر...شما از اين به بعد هفته اي دو جلسه كلاس داريد...يكشنبه و پنج شنبه...از ساعت 2 تا 6
با گفتن اين حرف اه و ناله ي همه بلند شد
يكي از پسرا گفت:استاد بهتر نيست به جاي اينكه در هفته دو جلسه بيايم كلاسو تايم كلاس انقد زياد باشه...تعداد جلساتو زياد كنيدو مدت كلاس رو كم؟
استاد همينجور كه موبايلشو چك ميكرد جواب پسره رو با گفتن نه نميشه داد
يه چند ثانيه با گوشيش مشغول بودو بعد گوشي رو گذاشت رو ميز و به سمت ما اومد و گفت:خعله خب بلند شيد شروع كنيم
بچه ها از جاشون بلند شذن
4 تا دختر بوديم و 4تا هم پسر
چه چند ديقه گرم كرديمو بعد هم شروع كردم به اتد زدن
باران
مهرا سرشو تكيه داده بود به صندليو چشماشو بسته بود.حق داشت خيلي خسته شده بود
اه يكي نيست بگه نونت نبود ابت نبود تعاتر رفتنت چي بود اخه؟؟؟
دستمو بردم سيستمو روشنش كردم...اهنگ مورد علاقم پخش شد
)Emo bandعادت از(
رسيديم دم خونه كه موبايل مهرا زنگ خورد..چشماي خمارشو باز كردم با صداي خواب الودش جواب داد:جانم مامان؟
...
مامان از عمه عذرخواهي كن بگو ما نميايم
...
مامان جان من از 7 صبح تا الان يه سره سر پا بودم...به نظرتون اصن جاني برام ميومنه كه بخوام بيام اونجا؟
...
مامان به خدا اصلا چشمام ناي باز موندن نداره...الو مامان...الوووووووو...اه
(مامان گوشي رو قطع كرده بود) گوشي رو از گوشش جدا كردو با حرص پرتش كرد رو داشبرد ماشين با حرص از ماشين پياده شد
گوشيو كيفامونو برداشتمو از ماشين پياده شدمو وارد خونه شدم
با صداي بلند:مامان چي ميگفت؟
مهرا كه صداش از طبقه ي بالا ميومد جواب داد:پاشو بيا اماده شو بايد بريم خونه عمه اينا
بعلههههههههههه...حدسم درست بود...باز مامان و عمه نقشه كشيدن
از پله ها بالا رفتم.كيفشو گذاشتم دم درشو يه سره به سمت حموم رفتم
مهرا
مقنعه رو با يه حركت از سرم در اوردمو خودمو پرت كردم رو تخت و چشمامو بستم
بازم يه داستان مسخره ي ديگه...دوباره نقشه هاي بي ثمر مامانو عمه...واي خداااااااااا
از رو تخت بلند شدمو رفتم پايين و يه مسكن برداشتمو بدون اب خوردمش ... تلخي قرص گلومو اذيت كرد...صداي اب ميومد باران رفته بود حموم
خوش به حالش ... بدون هيچ استرسي داره اماده ميشه كه بره خونه ي عمش جشن برگشت پسر عمش
درست مثل چهار سال پيش كه هميشه برا رفتن به خونه ي عمه نوشين و ديوونه بازي با رضا و رادوين لحظه شماري ميكردم...اما حالا چي؟؟؟؟؟
كاشكي اين حرمت بينمون هيچ وقت شكسته نميشد كه حالا از ديدنش فرار كنم
با صداي كه باران ازم حوله ميخواست از افكارم بيرون اومدم و حوله رو از اتاقش برداشتمو بهش دادم
در كمدمو باز كردم...يه تونيك سبز لجني برداشتم با يه شال ليمويي...شلوار مشكي و پاپوش ليموييمو هم پوشيدم.پالتومو برداشتمو از اتاق رفتم بيرون

داشتم موهامو اتو ميكشيدم كه صداي بسته شدن در اتاق مهرا اومد...چه زود حاضر شد!!!!اينكه همين الان شرتي پرتي جلو من بود...نكنه...
اتو رو گذاشتم رو ميز توالتو رفتم تو هال...
بعلهههههههههه...حدسم درست بود...رگ لجبازي و غذبازيش زده بود بالا
رفتم جلوشو مث اقا بالاسرا دستمو زدم به كمرم
بدجوري تو فكر بود...نگاه عسليشو از ديوار روب رو گرفتو به چشمام دوخت و با نگاش ازم پرسيد ماذا فاذا؟
همينطور كه با دستم به لباسش اشاره ميكردم گفتم:اينا چيه پوشيدي؟
دستشو رو پلكاش گذاشتو با بي حوصلگي گفت:اصلا حوصله كل كل با تو يكي رو ندارم باران...برو زودتر يه چيز بپوش بريم
از دستش حرصي شدم...اخه اين چي بود پوشيده بود؟؟؟تونيك؟؟؟؟؟؟؟؟شال؟؟؟؟صورت بدون ارايش؟؟؟؟؟؟؟؟شلوارررررررررررر؟
نه اين تو كت من يكي نميره
دستشو كشيدمو از رو مبل بلندش كردم
چون حركتم ناگهاني بود نتونست مقاومت كنه
به سمت اتاقش هلش دادمو به غرغراش توجهي نكردم
از تو كمدش يه پيراهن بافت سرمه اي در اوردم كه صداش رف بالا:اون پيراهنو بزار سره جاش ميدوني كه من اونو جلو رادوين نميپوشم
خب از اون جايي كه مرغش يه پا داره...ميگرديم دنبال يه چيز ديگه
يه تاپ تنگ بنفش كه روش يه بافت جلو باز بلند خاكستري ميخوردو از كمد در اوردمو پرت كردم طرفش كه رو هوا گرفت
همينجور كه از در ميرفتم بيرون گفتم:اينارو با جوراب شلواري خاكستريت ميپوشي...يه چيزي هم بمال به اون لامصب مث جن شدي...بخدا مهرا ببينم عين ادم خودتو درس نكردي من ميدونم توها
از در اومدم بيرون محكم درو بستم
................................................................................​....................................
چايي رو از تو سيني برداشتمو تشكر كردم.
چايي رو روي عسلي كنار مبل گذاشتم.عمه مهرا رو صدا كرد.
مهرا با گفتن خدا به خير بگذرونه از رو مبل بلند شدو رفت سمت اشپزخونه
با نگاهم دنبال رادوين گشتم...قدش بلند بود...از وقتي از فرانسه برگشته بود هيكلي تر شده بود...چشماش مشكي بود..صورت استخوني و بيني خوش فرمو موهاي پرپشت مشكي...رادوين خيلي جذاب بود...به خاطر همين بيشتر دختراي فاميل خاطر خواهش بودن.چهار سال و نيم پيش بود قبل از اينكه براي تحصيل بره فرانسه به مهرا ابراز علاقه كرد اما مهرا بهش گفت فقط به چشم برادري نگاش ميكنه و نميتونه به چش ديگه اي بهش نگاه كنه .تا اون موقع رابطه ي ما با رادوينو رضا خيلي خوب بود ... درست عين برادراي نداشتمون بودن اما بعد از اون جواب منفي مهرا خيلي چيزا خراب شد.
رابطه ي ما با عمه اينا كم تر و كم تر شد و مهرا برا چند ماه تو خودش بود و شده بود يه ادم افسرده... بعد از چند ماه رادوين رفت فرانسه و چهار سال نبود تا ديروز كه مامان گفت رادوين برگشته...از ديروز باز مهرا رفت تو لك ... نشستن رضا كنارم منو از افكارم اورد بيرون
رضا:چطوري رعدو برق؟
من:رضا خفه شو وگرنه يه جوري ميزنمت صدا بز بديا
رضا:نچ نچ...اخلاق كه نداري....قيافم كه افسايده افسايده...تيپم كه نداري ... خو همينه ديگه ترشيدي موندي رو دست ننه بابات
با حرص برگشتمو نگاش كردم:رضا خفه ميشي يا كفشمو بكنم تو حلقت؟
دستاشو به علامت تسليم رد بالا و گفت:تو كه فازت خوب بود چيشد يهو نول شد؟
نگامو دوختم به اشپزخونه كه از اپن يه چيزايي معلوم بود...رادوين هم رفته بود تو اشپزخونه
مهرا معلوم نبود...نميتونستم ببينمش
من:رضا
رضا همينجور كه پرتقالشو پوست ميكند گفت:هوم؟
من:رادوين هنوز مهرا رو دوست داره؟
رضا:رادوين عاشق مهراست...مگه عشق فراموش ميشه؟؟؟تازه اونم عشق اول
من:يني بازم اون داستاناي قبلي؟؟؟؟؟
رضا:نميدونم...ولي فقط ديشب بهم گفت تو اين چهار سال هر كاري كرده نتونسته مهرا رو از ياد ببره با اينكه خودشو با دختراي مختلف سرگرم كرده ولي بازم نشده كه نشده...گفت تا مهرا رو مال خودش نكنه دست بردار نيس
من:يني چي اخه؟؟؟وقتي مهرا دوسش نداره؟؟؟تلاش كردن چه فايده اي داره؟
رضا ميخواست جوابمو بده كه مهرا با سرعت نور از جلومون رد شدو رفت تو اتاق...رادوين با چند ثانيه اختلاف دنبالش رفت
به چند دقيقه هم نكشيد كه مهرا پالتو به دست از اتاق اومد بيرونو از خونه زد بيرون