انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: خاطرات بچگی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
یکی از بهترین خاطرات بچگیتون که هر وقت بهش فکر میکنین لبخند رو لبتون میاد و .......
اتفاقی این یادم افتاد
پدر من یه شخص خیلی مذهبیه و اکثرا تو خونمون مراسم هیئت اینا زیاد داریم 
این ماجرایی که تعریف میکنم مربوط به زمانیه که من 7.8 سالم بود اون موقع هنوز یکی دوتا از دندونام لق بود
طبق معمول یه مراسم داشتیم که اول بچه ها قران میخوندن جایزه میگرفتن... منم که خیلی تو کف جایزه بودم میخواسم هر طور که شده یه چیزی بخونم و منم جایزه بگیرم
قرار شد سوره توحید رو حفظ کنم ولی هرچقد سعی کردم نتونسم اخرش رو خوب حفظ کنم اصلا نمیشد تلفظ کنم بعد هی میگفتم نصفه بخونم قبول نمیکردن تو خونه 
منم که فکر اون اساب بازیه کل درگیر کرده بود منو گفتم باشه میخونم دیگه یه جوری شد مراسم برگذار شد رسید ب اونجا که بچه ها سوره بخونن از حفظ 
هم سن سال های من قشنگ یکی دوتا سوره بلندترم حفظ خوندن منم فک میکنم که چیکارکنم :/ 
بعدش نوبت من شد شروع کردم به خوندن همین ک ب اخراش  رسیدم یهویی گفتم به دلیل اینکه دندونم تازه افتاده نمیتونم بخونم 
خخخ هیچی دیگه انقد خندیدن مردم.اخرشم جایزه هه رو گرفتم
خاطره ی قشنگی بود