انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستانک طنز
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا

شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین

چیزی ندیدم، و نمیدانم .در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با

صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را

روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد،آن زن خود را بزحمت وارد

اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی

بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌

متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت

کم شدند تا رسید به یک، در این وقت

دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار

زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.پدر در حالی که نمیتوانست

چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت:پسرم ، زود برو مادرت را

بیار اینجا
وایی خیلی طنز بود ممنون
اینم بحر طویلشه خیلی جالبه بخونیدش، شاعرشم ابولقاسم حالته:
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران  سرش افتاد و پس از مدّت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجّب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی .

در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلّل نظر افکند و شد از دیدن آن خرّم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ، ولی البتّه نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست ، برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است  فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی .

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دکمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت ، اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست . دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود  ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم واشد و این مرتبه یک خانم زیبای پری چهره برون آمد از آن . مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجّب شد و حیرت ، چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی .

پیش خود گفت که : « ما درتوی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدّل به زن تازه جوانی شود . افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبردار که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه در این جا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری بَرَم از دیدن وی لذّت و با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما ، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش ، چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت برون آید از آن خانم زیبای جوانی .