انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
به نام خالق خنده ها و گریه ها  
با دهن باز به مامان نگاه کردم....مامان با دیدنم با حرص گفت:  
ـ هان؟...چته ماتم گرفتی؟....پسرعموته غریبه که نیست!  
قبل از اینکه جلوی دهنم رو بگیرم داد زدم:  
ـ آرشـــــــــام!  
مامان کلافه تر شد و گفت:  
ـ بله آرشام....یه بار دیگه بگم؟  
ـ اگه زحمتی نیست! ـ آرشام پسرعموی تو برای ادامه تحصیل از اصفهان میخواد بیاد تهران...باباتم بهش اجازه نداد بره خوابگاه....واسه همینم میاد اینجا!  
هرچی مامان میگفت رو با حرکاتای لبم تکرار میکردم تا شاید توی مغز پوکم بره ولی آخرسرگفتم:  
ـ آرشام که خبرش لیسانس داره!  
مامان خدانکنه ای زیرلب گفت و یهو بهم خیره شد و گفت:  
ـ من نمیدونم تو به کی رفتی انقد خنگی!  
بیا...اینم از مادرمون....ینی من کم کم دارم به این نتیجه میرسم از تو جوب پیدا شدم!با اعتراض گفتم:ـ مامان....  
ـ خب راست میگم....میخواد واسه فوق لیسانسش بیاد تهران...  
ـ ینی دوسال اینجا پلاسه؟!  
مامان درحالی که سعی میکرد لبخند نزنه گفت:  
ـ چه عجب....خوبه میدونی فوق لیسانس دو ساله!  
با این حرفش نوید از خنده پهن زمین شد...روبه نوید گفتم:  
ـ زهرمار...به خودت بخند!  
با این حرفم خفه خون نگرفت که هیچ تازه خندشم بیشتر شد!....شیطونه میگه یه نر و ماده بیام واسش!...  
مامان فنجون چاییش رو سر کشید و گفت:  
ـ من نمیدونم....تا یه هفته دیگه که سال تحصیلی شروع میشه آرشام میاد اینجا....  
با لحن تهدید آمیزی ادامه داد:  ولی نفس....نبینم مثله قبلا بلا سرش بیاری! ـ نیگاش کن چه حرصی میخوره!  
با صدای نوید سرمو بالا آوردمو این بار گفتم:  
ـ نوید سرت روی بدن سنگینی نمیکنه احیانا؟!
اینو گفتمو از روی صندلی بلند شدم.....داشتم میرفتم که مامان گفت:  
ـ بیا صبحونه تو بخور!...  
برگشتمو گفتم:  
ـ من کوفت بخورم!!  
از آشپرخونه بیرون اومدم....ای خدا آخه اینم شانسه من دارم!؟....چرا من انقدر بدیختم؟...آخه چرا از بین فامیل باید آرشام لیسانسشو توی تهران بگیره؟!..  
.اصلا مگه آرشام بچه دوساله اش که باید زیرنظر بابا باشه؟!...خب خبر مرگش میره یه خونه ای خوابگاهی چرا باید بیاد اینجا؟!  
با حرص زیرلب غر میزدمو از پله ها بالا رفتم....با حرص در اتاقم رو باز کردم وبا جنگل آمازون روبه رو شدم....  
به به چه اتاق زیبایی!....اصن من عشق میکنم با این اتاق درهم و برهم!  
روی پارکت اتاقم پر از پوست تخمه بود و لپ تاپمم اون وسط روی زمین بود...از روی زمین برش داشتم...  
.اعصاب ندارم که یه وخت دیدی پام رفت روش زدم ناکارش کردم!  
لپ تاپ رو روی میز گذاشتمو روی تخت ولو شدم....  
به آرشام فکر کردم...پسر عموم بود و توی اصفهان زندگی میکردن....از بچگی با هم کارد و پنیر بودیم!...پنج سالی ازم بزرگتر بود و از حرص دادنم خر کیف میشد!  
همیشه گوریل انگوری صداش میکردم!!چون قدش خیلی بلند بود و به تیر چراغ برق میگه زکی!!البته نکه خیلی دیلاق باشه ها!  
خیلیه نه؟!بگذریم منو آرشام هم دعوای لفظی میکردیم هم فیزیکی!!!البته اون موقع 651ولی نسبت به من که قدم که بچه تر بودیم الان که من جرئت نمیکنم با این گوریل انگوری کتک کاری کنم که!  
یادش بخیر یادمه پارسال تابستون که رفته بودیم اصفهان وقتی زن عمو پذیرایی کرد دیدم قهوه آورده!از اونجایی که از قهوه متنفرم گفتم نمیخورم!  
***** یهو این آرشام عین سوپرمنا پاشد و گفت:چی میخوری؟...منم با قدردانی نیگاش کردمو گفتم:چایی لب دوز!...  .لبخند پهنی زد و چند دیقه بعد با یه چایی اومد....همچین با محبت چایی رو داد دستم که همه مونده بودن نیگامون میکردن! آخه تو فامیل معروفه منو این چه جومونگ و تسو ای هستیم! داشتم میگفتم....چایی رو داد دستم....لامصب توی فنجون چینی هم ریخته بود که رنگشو نبینم.. منم خوب نیگاش کردمو خوردم... .چشمتون روز بد نبینه!....داشتم میمردم!...جیغ زدم:این چه کوفتی بود؟!....با پروئی میگه:چاییه ولی یه کمی با فلفل و نمک قاطیه! اینو گفت و با نوید پهن زمین شدن!....اونقدر خندیدن که داشتن زمینو گاز میگرفتن!....انگشتمو توی چایی گذاشتم...داغ داغ بود.. .از جام بلند شدمو با خونسردی نگاهی به آرشام انداختمو کل فنجون رو ریختم رو سینه اش!!! یهو کل خونه از خنده پکید!....حتی نویدم داشت میخندید!....آرشام سر جاش بی حرکت مونده بود!.....یادش بخیر.... یه دفعه بلند گفتم:ولی اگه آرشام بیاد اینجا کلی میخندم!...یهو زدم پس کله مو گفتم:خب خنگ خدا...اون موقع هم که بلا ملا سرت آورد هم میخندی! یهو در باز شد نوید سرشو آورد داخل و گفت ـ ای خدا خواهرمون خود درگیری مزمن داره! اینو گفتو سرشو بیرون برد و درو بست....نوید داداش بزرگترم بود که هم سن آرشام بود....زیاد با نوید صمیمی نبودم!...چون همش حرصم رو درمیورد و عصبیم میکرد!  
صبح بود....کله سحر مامان اومد با مهربونی و محبت اومد بیدارم کرد و گفت بیا 61نگاهی به ساعت کردم..... صبحونه بخور....
Big Grin
منم با خوشحالی و اندکی تعجب از تخت پایین اومدم رفتم صبحونه بخورم که کوفتم شد!....پس بگو مامان اون همه محبت کرد واسه این بود!.... غلت دیگه ای روی جام زدمو خیلی زود خوابم برد.... ***** یه هفته مثل برق و باد گذشت....بابا و نوید یکی از اتاق هارو برای آرشام درست کردن تا بره توش کنگر بخوره لنگر بندازه! چقد من از این بشر بدم میاد!اه خدا!...امروز با پرمیس قرار گذاشتیم که بریم برای دانشگاه خرید کنیم!....منو پرمیس هردومون ترم آخر رشته عمران بودیم!و نزدیک به لیسانس گرفتنمون بود! پرمیس دوست صمیمیم بود....از خیلی وقت پیشا میشناختمش!....با اینکه همیشه اختلاف نظر داریمو تو سروکله هم میزنیم ولی خب جونمون واسه هم در میره! توی آینه ایستادمو نگاهی به خودم انداختم....یه مانتو خنک کالباسی یه شلوار لی مشکی و شال سفید و صورتی....موهامم با این کیلیپس گوجه ای ها جمع کرده بودم....پشت کله م انگار یه کُمبزه گذاشته بودن! موهای بلوطی و لختمو هم از کج ریخته بودم بیرون..به به چه خوشگل شدما!!...خیره شدم به خودم....صورت گرد و پوست روشنی داشتم که نوید همش بهم میگفت شیر برنج!..درحالی که اونقدرام سفید نیستم!.... چشمای درشت کشیده ای داشتم....وای که من چقد رنگ چشمام رو دوست داشتم!...چشمام عسلی بود که یه حلقه قهوه دورشون رو گرفته بود!... بینیم هم استخونی و خوش حالت بود لبای معمولی...باصدای تک زنگ گوشیم فهمیدم که پرمیس اومده...کیفم رو سر دوشم گذاشتم و از اتاقم بیرون اومدم  قرمز پرمیس افتاد....دوباره حسرت رانندگی 611بعد از خداحافظی از اهل خونه از خونه بیرون اومدم....نگاهم به به دلم نشست!...هیچوقت نتونستم خوب رانندگی کنم برای همینم بابا اجازه نمیداد پشت فرمون بشینم!.... در ماشین رو باز کردمو کنار پرمیس نشستم لبخندی زدمو گفتم:  
ـ سلام...چطوری؟      
ـ سلام تو خوبی؟!...پاساژ همیشگی دیگه؟ سرم رو به نشونه"بله"تکون دادم و پرمیس هم لبخندی پهنی زد و ماشین رو روشن کرد....  ***** نصفه خریدارو انجام داده بودیم که از خستگی داشتم پس میفتادم!...همیشه وقتی بازار میرفتم همین برنامه رو داشتم!....
خیلی زود خسته میشدم!.... توی پاساژ داشتیم دور میخوردیم که با دیدن کافی شاپ وسط پاساژ دست پرمیس رو کشیدم! با حرص جیغی کشید و گفت: ـ هوی این وحشی بازیا چیه؟!!.... همونجور که دستشو میکشیدم غر زدم: ـ من گشنمه این حرفا حالیم نیست! دستشو از توی دستم بیرون کشید و گفت: ـ دستمو داغون کردی!...خو یه کلمه بگو گشنته! ـ پری جونم.....بیا منو مهمون کن از اون بستنی رنگی رنگیا که یه چترم روشونه بهم بده!..... اخمی کرد و گفت: ـ چرا تو منو مهمون نمیکنی؟!....اون ترم توی دانشگاه توی بوفه من تورو مهمون کردم! ای زهر مار بگیری!....خودت داری میگی اون ترم توی دانشگاه!....الان ترم جدید شده خو خسیس!...بر خلاف افکارم گفتم: ـ پری بخر دیگه! یهو یه صدایی گفت: ـ چی میخوای خودم برات بخرم جیگر طلا؟! یا پنج تن!....این دیگه کیه؟!.....با چشمای گرد شده از تعجب به دنبال صدا گشتم! با دیدن یه پسر کاملا ژیگول دلم میخواست بزنم فکشو پیاده کنم!...با دیدنم لبخند دندون نمایی زد و گفت: ـ ای جان چشماشو! اخم غلیظی کردم و روبه پرمیس گفتم: ـ بریم.... به سمت کافی شاپ رفتیم...شاید پرمیس هم نخواست جلوی پسره سوژه بشه که دنبالم اومد!...وگرنه من این خسیس رو میشناسم! با پرمیس رفتیم توی کافی شاپ....کافی شاپ حالت غرفه ای داشت و خیلی باحال بود.....یه آب نمای بزرگم وسطش بود..... با پرمیس دور یه میز دو نفره نشستیم.....تا نشستیم پرمیس گفت: ـ بابا اونجوری که تو اخم کردی من نیاز به تعویض شلوار پیدا کردم!... ـ آخه تقصیر توئه که این پسره اومد چرت و پرت گفت! ـ چرا من؟! ـ خب اگه توی خر خسیس بازی در نمیاوردی کـ.... همون موقع گارسون اومد و حرف تو دهنم ماسید...اگه نمیومد احتمالا من و پرمیس درحال گیس و گیس کشی بودیم! پرمیس نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ چی میخوری؟! لبخند پهنی زدمو گفتم: ـ از اون بستی رنگیا که روشون چتر داره! پرمیس چشم غره ای رفت و گفت: ـ آقا دو تا کافه گلاسه لطفا.... یهو گفتم: ـ چتر داشته باشه!.... این دفعه گارسونه خندش گرفت و گفت: ـ چشم امر دیگه؟! از اینکه گارسون خندید یه حس بد بهم دست داد!...خوشم نمیومد کسی مسخره ام کنه!....پرمیس گفت: ـ خیر ممنون!.... گارسونه هم یاداشت کرد و رفت....بعد از رفتن گارسون خریدام رو روی میز گذاشتم....از توی پلاستیک نگاهی بهشون انداختمو گفتم: ـ به نظرت گربه نره به مانتوم گیر نمیده؟! منظورم از گربه نره حراست بود!....یه زن فوق العاده چاق با یه عینک ته استکانی گرد که رنگشم تیره بود!....من نمیدونم با این عینک تیره چطور جلوشو میدید!. با این حرفم پرمیس پقی زد زیر خنده...واه بلا به دور....چرا من هرچی میگم ملت بهم میخندن!...گفتم: ـ کوفت به چی میخندی؟! خنده شو خورد و گفت: ـ یادته ترم اول که بودیم سر طرح ناخنت بهت گیر داد؟! منم که هنوز اون واقعه تلخ رو فراموش نکرده بودم گفتم: ـ آره نکبت عجوزه!....من نمیدونم با اون چشمای کورش چطور ناخونامو دید!! پرمیس خواست چیزی بگه که سفارشارو آوردن و ماهم ساکت شدیم بعد از اینکه کافه گلاسه هارو خوردیم از پاساژ بیرون اومدیم....خریدارو توی عقب ماشین گذاشتیم و سوار شدیم.... ****** پرمیس جلوی خونه نگه داشت و همونجور که خرید هام رو از عقب برمیداشتم گفتم: ـ نمیای تو؟ از ماشین پیاده شدم و پرمیس نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت: ـ نه دیگه دیر وقته...سلام برسون! ـ بزرگیت رو میرسونم...خدافظ! دستش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد...همونجور که کلید هام رو درمیاوردم به سمت در خونه رفتم  به محض وارد شدنم توی خونه رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: ـ سلام مامان.... نگاهی بهم انداخت و گفت:ـ سلام مادر....چی خریدی؟ پلاستیکارو روی میز گذاشتمو یکی یکی خریدام رو نشون مامان دادم.....با دیدنشون لبخندی زد و گفت: ـ خوبه قشنگن....مبارک.... سلامت باشیدی گفتم و داشتم از آشپزخونه میرفتم که مامان گفت: ـ نفس.... برگشتم و گفتم: ـ بله؟ ـ امشب آرشام داره میاد!...میدونی که؟ با طعنه ادامه گفتم: ـ جناب آرشام خان بزرگ امشب شرف یاب میشن!.... مامان با کلافگی و ناراحتی بهم نگاه کرد....شونه ای بالا انداختم و خرید هام رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.... ***** با تقه ای که به در خورد سرم رو که روی گوشیم خم کرده بودم بالا بردم و گفتم:  ـ بله؟! مامان در اتاق رو باز کرد و اخمی کرد و گفت: ـ تو که لباس نپوشیدی! ـ پس این چیه من پوشیدم؟! مامان اخمش غلیظ تر شد و گفت: ـ لباس بیرون.......داریم میریم استقبال آرشام.... همونجور که به ساعت نگاه میکردم گفتم: ـ حالا کو تا آرشام برسه! ـ بهونه نیار.....پاشو آماده شو! ـ من نمیام! ـ یعنی چی که نمیای؟! ـ حوصله ندارم! یهو نوید از در اتاقم رد شد و گفت: ـ تو چرا نشستی؟! بیا یه کلمه هم از پدر عروس بشنو!....با کلافگی سرمو بالا آوردم و گفتم: ـ ای بابا.....عجب گیری کردما! مامان با تحکم گفت: ـ پاشو آماده شو نفس...زود باش! اینو گفت و از جلوی در کنار رفت....پشانس نداریم که!...از جام بلند شدم....نوید نگاهی بهم انداخت و گفت ـ راست میگه دیگه.... ـ کسی از تو نظر نخواست! اینو گفتم و در اتاق رو بستم....صداشو شنیدم که گفت: ـ عصاب مصاب نداره! حالا چی بپوشم؟!....اگه نرم که مامان و بابا همش غر میزنن و جلوی آرشام انگوری سکه یه پولم میکنن! در کمدم رو باز کردم...نگاهی به لباسام انداختم....چی بپوشم آخه؟... بعد از اینکه خوب کمد آقای ووپی رو گشتم یه شلوار مخملی مشکی و مانتو آبی فیروزه ای بیرون آوردم.... لباسارو پوشیدمو یه شال سفید چروک ازینا که انگار از تو دهن بز درومده سرم کردم! موهای بلوطی و خوش رنگمو هم کج ریختم...همیشه موی کج خیلی بهم میومد! نگاهی توی اینه به خودم انداختم....واه...من چرا این شکلم؟!....انگار شوهر نداشته ام مُرده!.... زشته این جوری برم جلوی آرشام خره!....بلا به نسبت شبیه روحم!.... یه رژ سرخابی براق زدمو به مژه های بلندم ریمل کشیدم....همیشه آرایشم همین بود....یه رژ و یه ریمل...خیلی که بخوام آرایش غلیظ بکنم یه خط چشم میکشم که اونم دستم میلرزه و گند میزنم به همه چیز! با صدای نوید که میگفت "داریم میریم"از آینه دل کندم....کیفمو روی شونم انداختم و از اتاقم بیرون اومدم.... ******* سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم ....بابا از اینکه آرشام داشت میومد خوشحال بود و مدام روبه مامان میگفت: ـ پسر برادرم و که نمیتونم ولش کنم به امون خدا..... مامانم متفکر سرشو تکون میداد!....ای خدا درو تخته رو خوب جور میکنی!....زن و شوهر عین همن!.....هی این میگه اون تایید میکنه! وقتی برای بار دهم این جمله رو از بابا شنیدم کف دستمو کوبیدم به پیشونیمو گفتم: ـ بله بابا حق باشماست.... بابا از توی آینه نگاهی بهم انداخت و فکر کرد واقعا دارم به حرفاش گوش میدم چون گفت: ـ آره بابا.... نوید که اینو شنید نیشش شل شد و نگاهی بهم انداخت....پشت چشمی واسش نازک کردم....اینم خوب موقعی گیر آورده منو حرص بده! از کنار یه گلدون فروشی گذشتیم که بابا ماشین رو نگه داشت و با مامان رفتن دسته گل بخرن برای آرشام.... حوصله ام سر رفت.....هندزفری هام که همیشه توی کیفم بود رو درآوردمو آهنگ گوش دادم....نویدم گوشیش رو درآورد و مشغول اس دادن شد.....همچینم نیشش شل شده بود که فهمیدم شخص مورد نظر صد در صد مونثه! چند دیقه بعد مامان و بابا با یه دسته جیگر اومدن...سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردیم.... تقریبا طول کشید تا به فرودگاه برسیم....بابا یه جا خالی گیر آورد و ماشین رو پارک کرد.... ******* داخل سالن فرودگاه شدیم.....نگاهم به نوید افتاد....عین مرغابی همش گردنشو کج میکرد و با هیجان دنبال آرشام میگشت
برای این که بد نشد!...رفیق شفیقش داره میاد!....گوشی بابا زنگ خورد و ظاهرا داشت با آرشام حرف میزد چون گفت: ـ خیلی خب عمو.....ما منتظریم..... روی یکی از صندلی ها نشستم.... با پام روی زمین ضرب گرفته بودمو داشتم پشه میپروندم....دسته گل دست مامان بود....همونجور که باگوشه روسریش صورتشو باد میزد گفت: ـ نفس....مادر یه دیقه این دسته گل رو بگیر من خودمو باد بزنم... دسته گل رو از مامان گرفتم که صدای هیجان زده نوید بلند شد: ـ اِ....اومد! سرمو بالا آوردم....رد نگاه نوید رو دنبال کردم...دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره بهمون نزدیک میشه.... با دست چپش چمدونش رو گرفته بود.....وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد....بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگر و بغل کردن.... وقتی خوب همدیگرو آبیاری کردن به سمت مامان اومد و فقط خواست باهاش دست بده که مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و آرشامم سرش رو پایین تر آوردو مامان پیشونیش رو بوسید! همیشه همین طور بود....مامان علاقه خاصی به آرشام داشت....اونقدر که آرشام رو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! احساس کردم یه نفر جلوم ایستاده....سرم پایین بود....اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی....واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟!مگه ساپورته؟!....اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی....نه بابا کت کبریتیش رو نیگا....اوه چه صورت شیش تیغه ای....چه.... یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده...هیچی نگفتم که گفت: ـ بالاخره شناختین دخترعمو؟!... سرم رو بالا آوردم و سعی کردم لبخند بزنم: ـ سلام.... ـ سلام.... اشاره ای به دسته گل کرد و ادامه داد: ـ راضی به زحمت نبودیم.. تازه فهمیدم من با دسته گل جلوی این گوریل انگوری ایستادم!....ینی دراون لحظه میخواستم سرمو بکوبونم توی دیوار!...گفتم: ـ این؟....این دسته گل رو من به تو دادم؟!....فک کن یه درصد! خواست حرفی بزنه که نوید دستی به پشتش زد و گفت: ـ میخوای تا فردا صبح اینجا وایسی؟!...بریم دیگه...
آرشام لبخندی زد و همراه نوید شد....اوف خدا خیرت بده نوید!....نذاشتی این چرت و پرت بگه....خدا هرچی میخوای بهت بده! داشتم دعا به جون نوید میکردم که یهو آرشام برگشت و گفت: ـ یک هیچ به نفع تو.....البته فعلا! نفسمو با صدا بیرون فرستادم.....خدا منو صبر بده!   دقیقه بود...61 و 66******همه سوار ماشین شدیمو به سمت خونه رفتیم....نگاهی به ساعت کردم.... سرمو به شیشه تکیه دادمو حرف نزدم....باید یه نقشه ای برای این آرشام بکشم...باید یه کاری کنم که باپای خودش بره!....بعله به من میگن نفس!... داشتم واسه آرشام نقشه میکشیدم که ماشین ایستاد...عه ماکی رسیدیم؟! همه از ماشین پیاده شدیم....آرشام چمدونشو گرفت به سمت در ورودی اومد....از اونجایی که من حوصله ندارم وخیلی هم خوابم میاد کلیدام رو از توی کیفم درآوردمو در رو باز کردم و خودمم کنار در ایستادمو گفتم: ـ بفرمایین.... مامان و بابا تشکر زیرلبی کردن و رفتن داخل خونه...خودمم خواستم برم داخل که یهو کیفم از پشت کشیده شد...سر جام ایستادم که دیدم نوید و آرشام دارن میرن داخل! یهو آرشام برگشت و گفت: ـ ببین اینو من که آشنا هستم بهت میگم!....یه بزرگتری گفتن کوچیک تری گفتن!...زشته...دیگه تکرار نکن! اینو گفت و رفتن داخل...منم که کلا هنگ کرده بودم....آرشامِ گوریل انگوریِ پرو!....دستامو مشت کردمو با حرص نفسمو بیرون دادم.... رفتم داخل خونه و تمام حرصمو سر در خالی کردم و محکم بستمش! نگاهی به مامان اینا انداختم....اینا که تازه نشستن میخوان گپ بزنن!....نه خیر کسی به فکر دانشگاه من نیست!... همونجور که به سمت پله ها میرفتم داد زدم: ـ شب خوش!... اونقدر غرق در حرف زدن بودن که اصلا نشنیدن من چی گفتم! ******* یک هفته بعد..... دریرنگ دریرنگ دریرنگ  صدای ساعتم توی گوشم پیچید...ای حناق....خدا خفه کنه اونی رو که تورور ساخت ای ساعت مرض گرفته! صداش خیلی رو مخم بود...با چشمای بسته دستمو بالا بردمو گرومپ زدم روی ساعت بیچاره که خفه خون گرفت! آخیش آرامش!...نمیدونم چقدر گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد...ای بابا.... روی جام نیم حیز شدمو همونجور که سرمو میخاروندم ساعت گوشیم رو خاموش کردم! اومدم بخوابم که....وایسا ببینم من همیشه ساعت گوشیم رو برای احتیاط نیم ساعت بعد از ساعتم تنظیم میکنم!.... یهو توی جام نشستمو کف دستامو به گونه هام چسبوندم....طوری که صدای تق تقی از صورتم بلند شد!....یهو داد زدم: ـ دیرم شـــــــــد! سریع از روی جام بلند شدم....از اتاق زدم بیرون....پریدم تو آشپزخونه...مامان داشت ظرفای صبحونه رو جمع میکردم....یهو گفتم: ـ سلام مامی...نوید کو؟ ـ سلام....ساعت خواب...نوید و بابات رفتن! دوباره دستامو کوبوندم به صورتمو گفتم: ـ چرا منو نبردن دانشگاه؟!... مامان اخمی کرد و گفت: ـ چته تو دختر؟...خب به آرشام بگو برسونتت! آرشام؟...چرا به فکر خودم نرسیده بود...چی؟...من از آرشام درخواست کنم؟!...ازش خواهش کنم؟!...فکر کن یه درصد! ******هنوز همونجور سرجام ایستاده بودم که مامان گفت: ـ چرا ایستادی؟....دیرت شد دختر.... با این حرف مامان نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم! به سمت اتاق آرشام رفتم حالا باید در بزنم؟....واقعا در بزنم؟!....نه بابا این با کلاس بازیا چیه؟!...درو باز کردمو رفتن داخل... واه این چرا اینجوری خوابیده؟!...جوری پتو و بالشش رو بغل کرده بود هرکی ندونه فکر میکنه پتو بالشش دوست دخترشه!! به تختش رسیدم....سرمو خم کردمو گفتم: ـ آرشام.... دیدم جواب نمیده....وقتم داشت همینجور میرفت!....دوباره گفتم: ـ آرشام.... نه خیر به خواب ابدی فرو رفته!...صدای تیک تاک ساعت داشت بهم میگفت که دارم وقتمو از دست میدم!....واسه خودش گرفته خوابیده!...بایدم بخوابه امروز کلاس نداره!!با حرص داد زدم: ـ هوی به خواب ابدی فرو رفتی؟! همچین که من داد زدم گفتم الان سکته ناقصو رد کرده!ولی فقط چشماش رو باز کرد و گفت: ـ چته داد میزنی؟.... تند تند گفتم: ـ آرشام....بابا و نوید رفتن....من دیرم شده....استاد کلاس رام نمیده بیا منو برسون دانشگاه! اخمی کرد و با صدای دورگه اش گفت: ـ مگه نوید کجاس؟! ینی چی نوید کجاس؟!...با این حرفش عصبی شدمو شمرده شمرده گفتم: ـ بابا رییس بانکه.....نویدم اونجا حسابداره...هر روز نوید و بابا با هم میرن سرکار.... اینو که گفتم پتو رو کشید رو خودش و گفت: ـ آهان....خب برو بذار بخوابم...   بود!...بدبخت شدم گفتم: 8دوباره چشماش رو بست...نگاهم به ساعت افتاد...یه ربعه ـ آرشــــــــام من دیرم شده! چشماش رو باز کرد....گفت: ـ خواهش کن! نگاه خیره مو ازش گرفتم....چیکار کنم!؟...خواهش کنم؟!...از تو؟!...فک کن یه درصد! گفتم: ـ برو بابا... چشماشو بست و گفت: ـ باشه ولی یادت نره داره دیرت میشه! ای خدا حالا چه غلطی کنم؟!....گفتم: ـ خیلی خب....من...من خواهش میکنم بیا منو برسون دانشگاه! اینو که گفتمو یهو از جاش پرید و گفت: ـ مرسی بیدارم کردی خودم بیرون کار داشتم! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت....با بهت سرجام موندم....پس این میخواست من از ش خواهش کنم!....ای آرشام یه بلایی سرت بیارم!....باشه! دیدم وقتم داره از دست میره! فعلا وقت خط و نشون کشیدن نیست ****** دیگه فرصت موندن ندادمو مثل جت پریدم تو اتاق....برای اولین بار به تیپم اهمیت ندادمو هرچی دستم رسید پوشیدم.... کیفمو سر شونم گذاشتمو از اتاق زدم بیرون....آرشام توی آشپزخونه بود و داشت چایی میخورد!!چاییش رو که خورد گفت: ـ زن عمو من ماشین عمو رو ببرم اشکال نداره؟!... مامان لبخندی زد و گفت: ـ نه پسرم.....این چه حرفیه؟سوییچ رو جاکفشیه... تک سرفه ای کردمو گفتم: ـ من آماده ام! آرشام نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ باشه بریم.... ******* جلوی دانشگاه ایستاد...کیفمو روی شونم گذاشتمو گفتمـ مرسی....بای! خواستم در و باز کنم که دیدم قفله!....یا پنج تن نکنه میخواد بلا ملا سرم بیاره؟!...برگشتم سمتشو با اخم گفتم: ـ در وباز کن! ابرو هاش بالا داد و گفت: ـ مرسی کلمه فرانسویه باید ایرانی تشکر کنی! نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم!...گفتم: ـ خیلی خب خیلی خیلی ازت متشکرم حالا این درو باز کن.... شاسی رو بالا داد و در باز شد....از ماشین پریدم پایین گفتم: ـ یادم میمونه....آقای راننده تاکسی!! اینو گفتمو دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم...خب خب خب الان باید دقیقا چیکار کنم؟!...هیچی باید به این فکر کنم وقتی استاد بهم گفت بفرما بیرون چی بهش بگم! خداییش چی بهش بگم؟!....بگم بابام مریض بود؟!....زبونتو گاز بگیر نفس! آهان بگم عمم مرده بود!...آخه تو با این قیافه بهت میخوره عمه مرده باشی؟! اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی به راهرو کلاسا رسیدم!... صدای آهنگ خوندن یه نفر و دست زدن میومد!...خوش به حالشون! کدوم کلاسه امروز استاد ندارن؟! رسیدم به کلاسمون....چه شلوغ و پلوغه!...تک سرفه کردمو تقه ای به در زدم....یهو سکوت شد!...یا امام هشتم! الان استاد گنده مماخم بهم نزدیک میشه شوتم میکنه بیرون....دیدم کسی درو باز نکرد! خودم درو باز کردمو گفتم: ـ ببخشیـ.... یهو یکی از پسرای کلاس گفت: ـ عه اینکه نفسه! سرمو بالا آوردم....ینی چی اینکه نفسه؟!....نگاهم به میز استاد افتاد.....پس استاد کو؟! یهو پرمیس داد زد: ـ نفـــــــس! امیرعلی یکی از پسرای شلوغ کلاس دادزد : ـ نفس کش!! و یه دفعه کل کلاس ترکید!...بی مزه ها....اسم منو مسخره میکنین؟!منم که هنوز هنگ بودم.... رفتم کنار پرمیس نشستمو گفتم: ـ اینجا چه خبره؟! با لبخند پهنی گفت: ـ وای امروز استاد علوی نیومده!

4xv  4xv  4xv  4xv سپاس یادتون نره fs10  fs10  fs10  fs10
نیومده؟!....ینی ما استاد نداریم!؟...ینی من برای هیچ و پوچ انقدر حرص خوردم؟!....ینی من به الکی الکی منت آرشام رو کشیدم؟!داد زدم: ـ واسه چی نیومده؟ پرمیس لبخندش محو شد و گفت: ـ چته تو؟!....بده استاد نداریم؟!... ـ خب شاید اومد! ساعتشو بالا آورد و گفت: ـ استاد علوی یه دیقه رو هم از دست نمیداد!...الان نیم ساعته نیومده! با حرفش کف دستمو محکم کوبوندم به پیشونیم!...بد شانسی بیشتر از این؟! ****** بچه ها کلاس رو توی سرشون گذاشته بودن!...امیرعلی رفته بود پای تخته و با صدای نکره اش میخوند: ـ پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت! برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت! هم سفر ما شده بود همراهمون میومد! بقیه بچه ها هم با دست روی میزاشون ضرب گرفته بودن و باهاش همراهی میکردن.... ولی من....پکر سر جام نشسته بودم......و داشتم برای آرشام نقشه میکشیدم...یه بلایی سرت بیارم اون سرش ناپیدا!... بشین و تماشا کن! ******* بقیه کلاسام رو هم با بدبختی گذروندم....اصلا حال و حوصله نداشتم!... دستمو زیرچونه ام گذاشته بودم و با چهره ای متفکر به تخته نگاه میکردم! ینی من الان خیلی دارم گوش میدم....همیشه منو پرمیس آخر کلاس مینشستیم! خیلی باحال بود...امین رستم پور یکی از پسرای خر خون کلاس درست روبه روی تخته نشسته بود و هر دیقه از استاد سوال میپرسید که مثلا بگه من خیلی حواسم جمعه! لبخند خبیثی زدمو خودکارمو برداشتم....جوهرش رو درآوردم....تیکه از گوشه کاغذ جزوه ام برداشتمو کاغذو مچاله کردم.... کاغذ رو داخل لوله خودکار گذاشتمو نشونه گیری کردم....خب بزنم تو سرش؟!.... خواستم توی کاغذ فوت کنم که پرمیس زمزمه وار گفت: ـ هوی....چیکار میکنی؟! برگشتم سمتشو چشم غره ای بهش رفتمو گفتم: ـ حرف نزن! نفسمو جمع کردمو همشو فوت کردم توی لوله خودکار...همون موقع یکی از پسرا امین رو صدا زد.... برگشتن امین همانا و چسبیدن کاغذ مچاله روی گونه ش همانا
با دیدن قیاقش نتونستم خودمو کنترل کنمو زدم زیرخنده!.... سرمو روی میز گذاشتمو ریز ریز خندیدم....خیلی باحال بود...اصلا نفهمید!....بلا به دور!...اینکه مغز متفکر کلاسمونه چه انتظاری از ماهاس؟! همون موقع استاد خسته نباشیدی گفت و کلاس سر و صداش بالا رفت....سرمو بالا آوردم که با چشمای سرخ از عصبانیت پرمیس روبه رو شدم... یا پیغمبر...این چرا این شکله!؟....خنده مو خوردمو گفتم: ـ چته تو؟! اینو گفتمو کیفم رو روی دوشم گذاشتم...پرمیس با حرص گفت: ـ این چه کاری بود کردی؟.... ـ کدوم کار؟! با عصبانیت فقط نگام کرد....شونه ای بالا انداختم...باهم از کلاس بیرون اومدیم....یهو پرمیس گفت: ـ نفس....انقدر مردم آزاری نکن.. لبخند خبیثی زدمو گفتم: ـ باشه سعی میکنم....حالا دیگه بی خیال!....بیا منو برسون خونه آفرین! سرشو تکون داد و گفت: ـ بیا بریم.... ******* باهم از کلاس بیرون رفتیم....توی طول راه اونقدر با پرمیس مسخره بازی درآوردیم که نفهمیدم کی رسیدیم به ماشین! سوار ماشین پرمیس شدیم.... ****** پرمیس جلوی خونمون نگه داشت و از ماشین پیاده شدم...دستی براش تکون دادم.....بوقی زد و ویـــــژ ازجلوم رد شد.... در رو با کلیدام باز کردمو وارد خونه شدم....خب خب حالا باید برنامه بریزم بلا سر این آرشام بیارم! هنوز یادم نرفته صبحمو الکی الکی واسش خراب کردم!..اگه اون زودتر بیدار میشد و منو حرص نمیداد من زودتر به دانشگام میرسیدم تازه استاد نداشتیم کلی هم مسخره بازی درمیاوردم! با عصبانیت پاهام رو روی زمین میکوبیدم.....وایسا ببینم!....حالا گرفت خوابید اون بحثش جداس....چرا ازم خواست ازش خواهش کنم؟!....ای خدا.... نفهمیدم کی رسیدم پشت در!...کلیدام رو درآوردمو کلید رو توی در چرخوندم.....داد زدم: ـ سلام مامـــــان.... کفشام رو درآوردمو سندل هامو پوشیدم....صدای مامان بود: ـ سلام...خسته نباشی....
رفتم توی آشپزخونه.....مامان داشت سالاد درست میکرد....نفس عمیقی کشیدمو گفتم: ـ وای من میمیرم واسه فسنجون!قربون مامان کدبانوم برم من مامان نگاهشو از کاهو ها گرفت و گفت: ـ لااقل میخوای هندونه بذاری زیر بغلم یه جوری بذار که باورم بشه!...از کجا معلوم فسنجون داریم!؟ عه....پس ینی من جو دادم اساسی؟!...تک سرفه ای کردمو گفتم: ـ عه...فسنجون نداریم؟.... یهو با صدای هیجان زده ای ادامه دادم: ـ پس قرمه سبزی داریم....قربون اون دستای تپلت بـ.... مامان پرید وسط حرفمو گفت: ـ نمیخواد قربونم بری....خورش کرفس داریم... در برابر چشمای متعجب من سرشو بالا برد و گفت: ـ خدایا.....شکرت!! بیا یه بارم اومدیم قربون صدقه مامانمون بریم اینجوری شد!...بعد میگن به والدینتون بی توجه این! خب مادر من یه کلوم میگفتی خورش کرفس داریم دیه!...منم اینجوری ظایع نمیشدم!وقتی دیدم قضیه بدجور سه شده گفتم: ـ راستی....بقیه کجان؟ مامان کاهو هارو توی ظرف سالاد ریخت و گفت: ـ بابات که خوابه....نوید و آرشامم رفتن بیرون... با ابروهای بالا پریده گفتم: ـ این وقت ظهر؟....کجا رفتن؟! مامان شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ چه بدونم من!؟....بیا مادر....ما ناهارمون رو خوردیم...این سالاد تو...غذاهم بکش... ـ باشه دستت درد نکنه مامانم...برم لباسام رو عوض کنم بیام... ظهره....بابا خوابه مامان بیداره نوید و آرشامم که نیستن...4از آشپزخونه بیرون اومدم...خب الان ساعت حالا باید یه جوری برنامه ریزی کنم!...سریع لباسام رو عوض کردم....یه نقشه باید بکشم!.... یه نقشه تــــوپ ***** تند تند لباسام رو عوض کردمو از اتاق زدم بیرون....خب حالا باید چیکار کنم؟!....هیچی زود ناهار میخورم تا بعد.... رفتم توی آشپزخونه و ناهار کشیدم....بشقابمو روی میز گذاشتمو نشستم روی صندلی... خب حالا دقیقا من باید چیکار کنم؟....نگاهمو به کرفسای توی خورش دوختم.... چطور توی غذاش زهر مار بریزم!؟....آخه خنگ خدا مامان مگه نگفت ناهارشون رو خوردن!! راست میگه وجدانم....قاشق رو به سمت دهنم بردم....ای خدا آخه چرا هیچی به ذهنم نمیرسه! شده با بیل و کلنگ میزنم توی ملاجش ولی نمیذارم سالم از دستم در بره!....

3پا3 و نظر و امتیاز یادتون نره : :bighug: Rolleyes
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
اونقدر توی فکر نقشه واسه آرشام بودم که یهو دیدم بشقابم خالی شده.... ظرفام رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتمو از آشپزخونه بیرون اومدم....مامان توی هال پای تی وی نشسته بود....گفتم: ـ مامی...دستت طلا خیلی خوشمزه بود.... مامان نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ نوش جان....فسنجون رو میگی یا قرمه سبزی رو؟! نیشمو شل کردمو چیزی نگفتم....خب الان باید بریم به بازدید از اتاق آرشام.... در اتاق آرشام رو باز کردم....ولی اتاقش برعکس همه اتاق پسرا تمیز و مرتب بود.... خب خره این به خاطره اینه که تازه اومده اینجا!...دو روز دیه که بگذره یه نیگا به اتاقش بندازی انگار توپ توش ترکیده!! این الان میخواد خودشیرینی کنه بگه من پسر مرتبی ام!...نگاهمو توی کل اتاق چرخوندم... خب الان من چه غلطی کنم؟!...توی اتاقش که هیچ غلطی نمیتونم بکنم!... نگاه آخرمو به اتاقش انداختمو از اتاق بیرون اومدم....هیچ کاری نمیتونم بکنم!هیــــــــچ! ******** توی اتاقم نشسته بودمو داشتم جزوه هامو میخوندم....نوید و آرشام ی نیم ساعتی بود اومده بودن....معلوم نیست کجا رفته بودن! خب معلومه دختر بازی!!...نفس!..گناه کسی رو نشور!...چی چی رو گناه کسی رو نشورم؟!... بیا اینم مدرکش!....این آقا آرشام از موقعی که اومد یه راست رفت توی حموم!.... خب خره شاید استخر بودن!...ندیدی ساک دستشون بود؟!....اینم یه حرفیه! وایسا ببینم....آرشام الان....آرشام الان حمومه!!...پس بالاخره میتونم بلا سرش بیارم! دستامو بهم کوبیدمو گفتم: ـ ایول خدا عاشقتم! سریع از اتاقم پریدم بیرون...صدای شرشر آب میومد....خب آقا آرشام یه بلایی سرت بیارم.... رفتم توی انباری....جایی که خرت و پرتامون رو میذاشتیم....با چشم دنبال پیف پاف گشتم.... عه اوناهاش....نیگاش کن چه خوش رنگه!....چه عکس مگس تپلی روش گذاشتن! مگس کش رو برداشتمو تکونش دادم....چه زیادم هست!...خدایا عاشقتم! با لبخند فراژکوند از انباری بیرون اومدم....نگاهمو توی راهرو چرخوندم....کسی نبود.....صدای شر شر آب نشون میداد هنوز وقت دارم.... دراتاق آرشام رو باز کردم....دعا دعا میکردم حوله شو نبرده باشه!...و نبرده بود! حوله آبی نفتی رنگشو خیلی شیک و مجلسی روی تخت گذاشته بود!....لبخند خبیثی صورتمو پوشوند.. مگس کش رو تکون دادم تا موادش ترکیب بشه....ولی لامصب حوله اش از اون مارک دارا بودا!.... پنجره رو باز کردم تا آثار مدرک جرم از بین بره! چشمام رو بستمو همه مگس کش رو روی حوله اش خالی کردم!!.... یه بویی توی اتاقش پیچیده بود!....حوله اش که دیگه بدتر!.... وای چه حالی میده وقتی آرشام ببینه حوله اش بوی مگس کش میده! آی من بهش میخندم!.... حوله رو برداشتم و به بینیم نزدیک کردم....اه اه اه این حوله بد بو ماله کدوم آدم شلخته ایه؟!! از فکر خودم خنده ام گرفت و زدم زیر خنده!...حوله رو مثل شکل قبلش روی تخت گذاشتمو نگاهی به پنجره انداختم... خب تا این آرشام از حموم بیاد بوی مگس کش از توی اتاق میره! با لبخند فراژکوند از اتاق بیرون اومدم.... برگشتم توی اتاقم....در اتاق رو بستمو با خوشحالی بشکن زدمو واسه خودم خوندم: ـ نفس چه کردی؟....آرشامو دیوونه کردی! نفس چه کردی؟.....آرشامو دیوونه کردی! همونجور داشتم میخوندم که صدای شرشر آب قطع شد...به سمت در هجوم بردمو گوشمو چسبوندم به در....صدای آرشام بود که گفت: ـ نـــــــــــوید.... چند لحظه بعد صدای نوید بود: ـ جونم داداش؟! ـ حوله مو یادم رفته ببرم!....برام بیارش.... صدای پا اومد...از شدت خنده داشتم میترکیدم....یهو صدای نوید بود که با لحن چندشی گفت: ـ آرشام؟....این حوله توئه یا حوله خر؟!...چرا انقدر بد بوئه!! اینو که شنیدم کنار در نشستمو از خنده ترکیدم....خوبت بشه آقا آرشام....تا تو نباشی سر من منت بذاری!! یهو صدای داد آرشام پیچید: ـ نفـــــــــس میکشمت! صدای نوید بود: ـ چیکار نفس داری؟!...تقصیر خودته تو که میدونی توی این خونه امنیت نداری واسه چی حوله تو باخودت نبردی؟! ـ حالا من چیکار کنم؟....یخ زدم!! صدای کلافه نوید بود: ـ بذار من یه حوله تمیز دارم.....اونو برات میارم! بعد از اینکه کلی خندیدم از جلوی در پاشدم.....میدونم آرشام ساکت نمیشینه!.... ******** دو روز از اون جریان میگذره....از آرشام فقط اخم غلیظ و چشم غره دیدم!... خیلی مشتاقم ببینم میخواد چیکار کنه!....با صدای پرمیس به خودم اومدم: ـ اوی....به چی فکر میکنی؟...چاییتو بخور... نگاهی به چاییم انداختم....با پرمیس اومده بودیم بوفه دانشگاه....چاییم رو مزمزه کردم.....یهو پرمیس از توی کیفش یه سی دی درآورد و گفت: ـ راستی....دیشب واست کلی آهنگ ریختم.... نگاهی به سی دی انداختمو گفتم: ـ ازکی؟ نیشش شل شد و گفت: و تتلو!afm6ـ دستامو بهم کوبیدمو گفتم: ـ وای من عاشقتم!... لبخندش پهن تر شد و گفت: ـ واقعا؟....واقعا منو دوست داری؟ وا....مشکوک میزنه....لبخندم محو شد و گفتم: ـ دیوونه....پرمیس مشکوک میزنی... تا اینو گفتم تند گفت: ـ ای وای از کلاس جا موندیم....پاشو...پاشو دختر! با شنیدن این حرفش رفتار مشکوکش یادم رفت و بسرعت ازجام بلند شدم ******** بقیه کلاسارو هم گذروندیم....خیلی دلم میخواست برم خونه و آهنگارو گوش کنم! با پرمیس از کلاس بیرون اومدیم....به سمت ماشینش رفتیم....سوار ماشین که شدیم سی دی رو از توی کیفم بیرون آوردمو گفتم: ـ بذار گوش کنیم! پرمیس با چشمای گرد شده گفت: ـ تااین حد؟! ـ چی تا این حد؟ ـ تا این حد دوسشون داری؟ اخمی کردمو گفتم: ـ بلی....بذار دیگه... سرشو تکون داد و سی دی رو توی پلیر گذاشت ***** اونقدر غرق آهنگاهای تتلو بودم که نفهمیدم کی رسیدیم!....پرمیس ایستاد و گفت: ـ نمیخوای پیاده شی؟...بقیه آهنگارو خونه گوش کن! خم شدمو لپشو چلاپ چلاپ بوسیدمو گفتم: ـ دستت درد نکنه عجقم....بای بای
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
کفشام رو درآوردمو گفتم :
سلام ....
سندل هامو پوشیدم....همه توی هال نشسته بودن....لبخند پهنی زدم...همه جواب سلاممو دادن ولی آرشام اخمی کرد
وجواب سلام زيرلبی داد !
به درک...ادب نداره که...مامان بود که گفت :
ناهارخوردی؟
همونجور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم :
آره با پرمیس خورديم ....
وارد اتاقم شدم....توی بوفه با پرمیس يه ساندويچ خورده بودمو سیر بودم....لباسام رو عوض کردمو نشستم پا لپ
تاپم ....
سی دی رو گذاشتمو آهنگارو کپی کردم....اونقدر حجمشون زياد بود که يه ده دقیقه ای طول میکشید کپی
بشن...وايسا ببینم....اين چیه؟ !
نگاهم روی يه فايل ويديويی خیره موند...اين چیه؟!....روش کلیک کردم ....
فايل باز شد...صفحه سیاهی بود....يهو صدای شکستن يه چیزی اومد و صفحه روشن شد ....
با چشمای گرد شدهچشم دوخته بودم به صفحه....صدای ساحل اومد و تصاويری قشنگی از دريا و موج اينجور چیزا
بود ...
آخی چه روحیه لطیفی داره اين پرمیس....يهو تصوير روی يه مرد هیکلی زوم کرد .....
زوم تصوير بیشتر شد...و يه دفعه مرد هیکلیه برگشت!...برگشتن مرده همانا و سنکوب کردن من همانا !
با ديدن قیافه مرده نفسم حبس شد....يا پنج تن اين چرا اين شکله؟ !
يه چشمش کنده بود و يه طرف صورتش کبود بود....از توی همون چشمش که کنده بود خون سرازير شده بود !
با دهن باز به تصوير خیره شدم....پرمیس خفت میکنم !
با چشمای وحشت زده به فیلم خیره شده بودم....چرا خاموش نمیکردم؟!....خودمم مرض دارم!...دستای يخ زده مو
توی هم حلقه کرده بودمو چونه مو روی دستام گذاشته بودم
يهو اين مرد وحشت ناکه رفت توی خیابون و هردختر خوشگلی رو که میديد گردنش رو میگرفت و سرشو از تنه
اش جدا میکرد !
يهو يه دختر خوشگلی رسید بهش و سرش رو خیلی راحت از بدنش جدا کرد....دختر همونجور ايستاده بود و از
گردنش خون میزد بیرون !!!
جیغی کشیدمو لپ تاپو بستم....دستام میلرزيد...همیشه از فیلمای وحشت ناک بدم میومد !
يه بار فیلم کینه رو ديدم شبش از ترس تب کردم!!.....با دستای لرزونم گوشیم رو برداشتمو شماره پرمیس رو
گرفتم....جواب داد :
سل .....
با جیغ پريدم وسط حرفش :
سلامو زهرمار...اون چی بود تو سی دی گذاشته بودی؟ !
صدای خنده اش توی گوشی که پیچید دلم میخواست خفش کنم :
آجی خو....تو چرا انقدر ترسويی....دختر بايد شجاع باشه !
غلط کردی.....پرمیس فردا خفت میکنم !...
خنديد و گفت :
فردا پنجشنبه اس !
با حرص گفتم :
میام در خونه تون.....بیشعور!تو میدونی من از فیلم ترسناک در حد مرگ میترسم...خیلی خری !
اينو گفتمو گوشی رو قطع کردم....حالا من با اون صحنه های ترسناک که ديدم چی کار کنم؟....ای خدا شب به خوابم
بیاد چی کارکنم؟ !!
*********
ساعت دو شب شده بود و من هنوز بیدار بودم....فقط واسه شام رفتم بیرون و دوباره پريدم تو اتاقم ....
وقتی تنها میشدم اون صحنه های ترسناک جلوی چشمم میومد!..خدا حفت کنه پرمیس !
روی تختم چمباتمه زده بودمو پتوم رو روی پام کشیده بودم....من امشب نمیخوابم!....چهره اون مرد وحشت ناکه
جلومه !!
صدای تیک تاک ساعت توی اتاقم پیچیده بود....بالاخره کی چی؟!...خوابم میاد خو!...کم کم چشمام گرم شد که .....
صدای شکستن يه چیزی اومد!....قلبم اومد تو دهنم....نگاهم به پنجره افتاد ....
با ديدن اون همه سايه و سر و صدا از ترس جیغ خفه ای کشیدم
با ترس و لرز به شیشه خیره شده بودم....وای خدا نیفتم بمیرم!...همونجور که به پنجره خیره شده بودم يهو در اتاقم
باز شد ....
گردنمو 681 درجه چرخوندمو به چارچوب در خیره شدم....با ديدن آدمی که يه پارچه سفید رو خودش انداخته بود
و شبیه شبح شده بود چشمام سیاهی رفت و...
8


نويد میگم نکنه جدی جدی سکته کرده باشه؟ !
زهر مار...تخصیر تو بود ديگه....اگه بلايی سرش بیاد میزنم شل و پلت میکنم !
غلط کردی....چرا منو شل و پل کنی؟!....خودت گفتی شنیدی داشته با دوستش کل کل میکرده که چرا واسش فیلم
ترسناک گذاشته !
من گفتم....ولی تو گفتی بیا شب بترسونیمش !
من بگم برو تو چاه تو راست میری خودتو میندازی تو چاه؟ !
آرشام خفه شو....برو يه لیوان آب بیار بريزيم تو سرش به هوش بیاد ...
سر و صداها توی گوشم می پیچید....میخواستم بیدار شم ولی انگار وزنه های صد کیلويی به مژه هام چسبیده بود ...
ينی من مردم؟!....پس اين سر و صداها ماله کیه!؟...نکن ....
پاشیده شدن آب به روی صورتم فرصت فکر کردن رو ازم گرفت....چشمام رو باز کردمو ديدم آرشام و نويد بالا
سرم هستن !
آرشام خونسرد بود ولی ته چشماش نگرانی موج میزد و نويد که انگار بالا سر جنازه ام ايستاده بود !!
همچین با نگرانی بهم خیره شده بود که يه لحظه به خودم شک کردم !
نشستمو گفتم :
چتونه شماها؟ !
يهو نويد گفت :
تخصیر اين آرشام بی شعور بود نفس !....
با دهن باز گفتم :
چی تقصیر آرشام بی شعور بود!؟ !
آرشام بی تربیتی زمزمه کرد که نويد گفت :
اينکه ما تورو بترسونیم !
ينی...ينی تموم اين ديوونه بازيا زير سر اين دوتا بوده؟!...ينی اينا منو میترسوندن؟!....با حرص گفتم :
خیلی.....خیلی ....
آرشام نیشش شل شد و گفت :
خیلی چی؟ !
با عصبانیت گفتم :
خیلی.....برين بیرون...همین الان !
آرشام با خونسردی شونه ای بالا انداخت و رفت....نويد م لبخندی زد و گفت :
آجی کوچیکه ....
با عصبانیت خیره شدم بهشو گفتم :
برای تو هم دارم آقا نويد ....
نويد خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت :
ببخش ديگه آجی ....
هلش دادمو گفتم :
بفرما بیرون میخوام کپه مو بذارم !
نويد خدانکنه ای زيرلب گفت و از اتاق بیرون رفت ....
چراغا رو خاموش کردم....ديگه نمیترسیدم...بیش از حد عصبانی بودم !
********
با صدای زنگ گوشیم چشمام رو باز کردم....کدوم بی کاری اين موقع روز زنگ میزنه؟ !
گوشی رو چنگ زدمو جواب دادم :
هان؟ !
سلام خانوم ترسو !
با صدای پرمیس تموم اتفاقای ديروز جلوی چشمم اومد و با عصبانیت گفتم :
سلامو زهر مار....هنوز يادم نرفته ديروز چی بلايی سرم آوردی !
صدای خنده ش توی گوشی پیچید ...:
آجی جون....ناراحت نشو ديگه...در عوض واست يه سوپرايز دارم ....
خمیازه ای کشیدمو گفتم :
بنال ...
بی تربیت.....اصلا نمیگم !
اگه کنجکاو و فضول نبودم صد در صد میگفتم"به درک"ولی چون کنجکاو و فوق العاده فضولم گفتم :
پرمیس....بگو ديه ....
اصلا بايد بگی به خاطر فیلم بخشیديم !
بترکی....خیلی خب باو...بخشیدمت ...
صدای ذوق زده اش بود :
واااااااای نفس ...
چته؟!چرا داد میزنی؟ !
نفس....داداشم داره برمیگرده !
خمیازه ديگه ای کشیدمو گفتم :
خو برگرده !....
چی؟...پارسا داره برمیگرده؟!...ينی چی که داره برمیگرده؟!...توی جام سیخ نشستمو گفتم :
داره برمیگرده؟ !
آره.....باورت میشه نفس؟ !
نیشم شل شد ولی....گفتم :
خب ديگه....داره برمیگرده که برمیگرده....زنگ زدی همینو بگی؟!...میخوام بخوابم....بای بای !
با جیغ و داد گفت :
خیلی بی احساسی نفس....بیشع ....
پريدم وسط حرفشو گفتم :
جیغ نزن خواب از سرم میپره!...بای
و گوشی رو قطع کردم....دوباره روی تخت ولو شدم...پارسا يه 5 سالی ازم بزرگتر بود ....
خیلی آروم و سربه زير بود و منو پرمیس همیشه اذيتش میکرديم!...يادش بخیر چقدر بهش میخنديدم!نکه خیلی
درس خون و ساده بود سوژه دستمون بود !
وقتی 68 سالش شد واسه ادامه تحصیل گذاشت رفت خارج از کشور ....
فکر کنم رفت آمريکا پیش پدربزرگش اينا!...نمیدونم يادم نیست !
در هر صورت الان بعد از گذشت چند سال داره برمیگرده !
ينی الان درسش تموم شده؟...په نه په داره میاد اينجا ادامه تحصیل بده !
شايدم بیاد!....بعید نیست...فعلا که خونه ما پانسیون دانشجو های غريب شده!والا ....
دلم میخواست بخوابم....ولی اصلا خوابم نمیبرد !..
از جام بلند شدم....آخ جونمی امروز پنجشنبه اس!...توی آينه نگاهی به خودم انداختم ....
لباس خوابمو با يه شلوار توسی و يه بلوز آستین سه رب همون رنگی عوض کردم تا تیپم جلوی آرشام بی ناموسی
نشه !!
موهامم ساده بالای سرم جمع کردم ....
چه خوشگل و خانوم!....در اتاق رو باز کردمو خواستم برم بیرون که يهو احساس کردم تو هوام !
با برخورد کمرم با کف زمین به خودم اومدم....ينی من الان خوردم زمین؟ !
واسه چی؟!...منکه داشتم مثه آدم راهمو میرفتم!...نگاه گیجمو دور تا دورم چرخوندم و يهو نگاهم روی تعداد زيادی
تیله خشک شد !
اين تیله ها از کجا پیداشون شد؟
نگو کار آرشامه!...اينکه ديشب با من تلافی کرد!...درحد مرگ عصبانی بودم ....
همه تیله ها رو جمع کردم.....باشه آقا آرشام....باشه تیله میذاری در اتاق من تا لیز بخورم؟!...باشه !
تیله هارو جمع کردمو برگشتم توی اتاقم....لامصب چه بزرگ و سنگینن !!
کش و قوصی به کمرم دادم....از اتاق بیرون رفتم ....
همه توی آشپزخونه داشتن صبحونه میخوردن....گفتم :
صبح بخیر ....
همه جواب دادن که آرشام با لبخند خبیثی گفت :
ديشب خوب خوابیدی دختر عمو؟ !
نويد سقلمه ای بهش زد که نیشش بسته شد!....نه بابا....کم کم داشتم از نويد نا امید میشدم !
همونجور که صندلی رو بیرون میکشیدم لبخندی زدمو گفتم :
بله....چرا که نه؟ !
روی صندلی نشستم....با اينکه تعجبش گرفته بود ولی گفت :
صبح خوب بیدار شدی؟ !!
لبخندم عريض تر شدو گفتم :
توپ !...
انگشت شصتمو با انگشت سبابه م رو نزديک هم کردم تا اندازه تیله ها بشه!همونجور که که دستمو توی هوا تکون
میدادم گفتم :
توپ !
چشماش شده بود اندازه توپ بسکتبال!....کم کم بخودش اومد و مشغول لقمه گرفتن شد....بابا گفت :
قضیه چیه؟ !
شونه ای بالا انداختمو گفتم :
هیچی بابا جون ...
و نگاه خبیثی به آرشام انداختم که نگاهشو ازم گرفت !
آی آی يه آشی برات بِپُخَم يه وجب روش روغن باشه!....صبر کن و ببین !
در اتاق آرشام رو به آرومی باز کردم....خیلی وقت بود آرشام و نويد بیرون بودن ولی من تازه نقشه مو درست کرده
بودم !
معلوم نیست اين دوتا میرن بیرون چیکار!...شونه ای بالا انداختمو گفتم :
به من چه !
به کیسه تیله ها نگاه کردم..جنس کیسه از تور بود....اوه اوه اينا اگه بخورن تو ملاج يکی که طرف ناقص میشه !!
توی دست ديگه يه تیغه کاملا بُرَنده و يه نخ تقريبا نازک ...!
خب اين سه تا وسیله قراره بلا سر آرشام بیارن!....تا آقا آرشام ياد نگیره بلا سر من بیاره !
نگاهمو به جای آويز روبه روی در افتاد....قبلا که اينجا اتاق مهمان بود يه دونه از اين آويز ها که وقتی در باز میشه
سر و صدا میکنن گذاشته بوديم !
ولی وقتی قرار شد آرشام بیاد اينجا برش داشتیم....اما قلابی که آويز بهش وصل بود هنوز به سقف بود ...
لبخند پهنی زدم...خب الان دقیق بايد چیکار کنم؟!...يه کار ساده !
روی زمین نشستمو نخ رو به گره کیسه تیله ها گره دادم ...
نخ رو چند دور دور گره کیسه پیچ دادم تا خوب سفت شه ....
اين از کیسه!....صندلی میز تحرير رو نزديک در بردم...يا خدا خودت کمک کن نیفتم ناقص شم !
کیسه رو توی يه دستم گرفتمو با ترس و لرز روی صندلی ايستادم ....
آب دهنمو قورت دادمو سعی کردم به پايین نگاه نکنم....خدا خفت کنه آرشام!...منو مجبور به تلافی میکنی !
داشتم زندگی مو میکردما!...کیسه سنگین رو بالا آوردم....نخش رو به قلاب آويز قبلی گره دادم....وقتی کاملا از
سفت بودنش مطمئن شدم از صندلی پايین اومدم ...
خب اين که وصل شد....در رو يکم باز کردم...تیغه رو به همراه چسب يک دو سه توی جیبم گذاشتمو دوباره از
صندلی بالا رفتم ...
همچنین دقت میکردم که اين تیغه موازی با کیسه باشه که واسه کنکورم انقدر دقت نمیکردم !...
وقتی خوب مطمئن شدم موازی ان چسب رو روی لبه در ريختم....ايیییی چقد چارچوب بالای در خاکیه !
سعی کردم به کثیفی بالای در فکر نکنم....چسب رو کامل ريختم....تیغه رو روی چسب گذاشتم و محکم فشارش
دادم تا بچسبه ....
نکنه دستمم به همراه تیغه بچسبه؟!...با ترس دستمو از روی تیغه برداشتم....خداروشکر نچسبید !
ينی تیغه چسبید؟!...آره ديگه مگ چی بود نچسبه؟!....در رو هل دادمو بستمش ..
از صندلی پايین اومدمو به شاهکارم خیره شدم...اينجوری میشه که وقتی آقا آرشام در رو باز کرد تیغه نزديک نخ
کیسه میشه و يهو کیسه میبره و گرومپ....میخوره تو ملاج آرشام !!
وايسا ببینم....حالا من چطور برم بیرون!...اگه در رو باز کنم که تیغه میخوره به کیسه و همه زحماتم هدر میره !
ای خاااااااک بر سر خل و چلم کنم من!....چطور برم بیرون!؟...به سمت پنجره رفتم...بابا ارتفاعش تا زمین باغ زياده !
میفتم ناکار میشم!....درضمن با وجود اون همه درخت مگه سالم میمونم !
اه لعنتی!....چطور برم بیرون؟!....همونجورکه به باغ خیره بودم نگاهم روی ماشین نويد میخکوب شد !
با دوتا دستم زدم توی سرمو داد زدم :
وای اومدن !!
نگاهمو توی گل اتاق چرخوندم....حالا چه غلطی کنم؟!....کجا برم؟ !...
دوباره پريدم سمت پنجره که نگاه کنم...نه نگاه نکن نفس!....يه وقت ديدی اين آرشام با اون چشمای بابا غوريش
ديدت !
آره آره نبايد به پنجره نگاه کنم....حالا کجا برم خدا؟!....صدای شوخی و خنده نويد و آرشام میومد!....ديگه داشتم
میمردم از ترس !
صدای پاها نزديک تر شد...توی يک صدم ثانیه نگاهم به تخت خواب آرشام افتاد ...
به چیزی فکر نکردم و شیرجه زدم زير تخت!...هنوز يک ثانیه از قايم شدن من نگذشته بود که در باز شد !
احساس کردم تموم سلول های بدنم دارن به آرشام نگاه میکنن !....
باز شدن در همانا و افتادن کیسه توی سر آرشام همانا !
لبخندی که به خاطر شوخی هاش با نويد روی لبش بود محو شد ....
صورتش مچاله شد و دستشو گذاشت توی سرشو نالید :
آخ....سرم !
جلوی دهنمو گرفته بودم تا قهقه نزنم!....ولی خدايیش اين همه ترس به اين تلافی می ارزيد !
چشماش رو از درد بسته بود...خنده مو کنترل کردم....تیکه از پتوی تخت جلوی بینیم بود و بینیم رو قلقک میداد ...
اه بروکنار ديگه!....الان عطسه میکنم روت ها!....قبل از اينکه جلوی خودم رو بگیرم عطسه ی خیلی بلند و ضايعی
کردم !
آرشام همونطور که سرشو گرفته بود نگاهشو توی کل اتاق چرخوند ....
خودمو عقب تر کشیدم....میدونم میدونه کاره منه!....ولی نمیحوام فعلا جلوی روش باشم تا آبا از آسیاب بیفته !...
الان خیلی جری تشريف داره!...میزنه شل و پلم میکنه !...
سرشو مالش داد و با عصبانیت گفت :
خفت میکنم نفس !!!
اينو گفت و از اتاق بیرون رفت!...عه رفت؟!...آخ جونمی آزاد شدم !....
وقتی خوب از رفتنش مطمئن شدم به آرومی از زير تخت بیرون اومدم ....
بايد قبل از اينکه برگرده از اتاق بزنم بیرون!....در اتاق رو باز کردم...خبری نبود....پامو از چارچوب در بیرون
گذاشتمو خواستم برم بیرون که يهو بازوم به شدت کشیده شد !!
از ترس چشمام رو بستم....وقتی چشمام رو باز کردم دوباره توی اتاق آرشام بودم....نگاه وحشت زدم روی آرشام
خشک شد !
خدايا....اين که بی تفاوت با بروسلی نیست!....يه کاغذ بده لااقل وصیت نامه مو بنويسم !
نگاهم تموم حرکاتشو دنبال میکرد....با عصبانیت در اتاق رو بست و به سمتم اومد ....
هردمون سکوت کرده بوديم....با هر يه قدمی که اون جلو میومد من عقب تر میرفتم ...
يهو جسبیدم به ديوار....خاک به سرم نه راه پس دارم نه راه پیش !
ولی خودم نباختمو سرتقانه زل زدم توی چشمای زمرديش !
نزديک ترم شد و دستش رو روی ديوار کنار سرم گذاشت و روی صورتم خم شد ....
با ديدن چشماش که ازشون خون میباريد جدی جدی داشتم میگرخیدم !
با صدای خونسردی که خیلی متعجب میکرد گفت :
الان دقیقا چه غلطی کردی؟ !!
با شنیدن صدای خونسردش اعتماد به نفس گرفتمو همونجور که سرتقانه بهش خیره بودم گفتم :
تلافی !.....
هنوز چشمای سرخشو به چشمام دوخته بود....نفسای داغ و عصبیش به گونه هام میخورد ....
دستمو بالا آوردم و دستشو از روی ديوار کنار زدم....داشتم میرفتم که گفت :
ببین کوچولو....منتظر به قول خودت تلافی باش !
برگشتمو زبونی واسش درآوردم اداشو درآوردم!....عصبی شد و به سمتم خیز برداشت که به سرعت نور از اتاق زدم
بیرون !
عجب آدم پروئیه ها!...خودش تیله زير پای من گذاشت تا لیز بخورم سقط شم ولی وقتی باهاش تلافی میکنم
عصبانی میشه !
عجبا !....
در اتاقم رو باز کردمو رفتم داخل...لپ تاپ رو روشن کردمو يکی از همون آهنگای نحسی که پرمیس برام ريخته
بود رو گذاشتم...صداشم که تاآخر بلند کردم ...
بیا آروم بگو در گوشم
دوسم داری بزار همه دورشن
از دور تو برن کنار
بزار حسودا همه کورشن
آخه من به تو وابسته ام
رفتم وسط اتاقمو مثه ديوونه ها میرقصیدم....عادتم بود!...خو اگه در طول روز نرقصم که خیک میشم
يا تو رو میخوام يا اصن
هیچ کسی ديگه به چش نمیاد
بس که خوشگلی تو لامصب
تو رو دوست دارم بس که شیک پوشی
منو دوست داری و نیست توش هیچ
بسی که دلم هزار راه میره
وقتی تو دسترس نیس گوشیت
میشم مست اون بوی عطر تو
دست لای موی لختت
وقتی رو بروم میرقصی و
دنیا مال من میشه تو يه لحظه
داشتم همینجور قر میدادم که سنگینی نگاهی رو حس کردم ....
آروم آروم برگشتمو چشم تو چشم آرشام شدم....اخم غلیظی کرده بود....صدای ملانی رو مخم بود :
چقد خوبه
موزيکم تا خوده صبح میکوبه
دستات چرا از دست من دوره؟
و ملانی ( afm خوش میگذره به هرکی بی.....(چقد خوبه_ 6
که يهو آرشام جلو اومد خیلی شیک و مجلسی لپ تاپ رو خاموش کرد!....واه اين چرا همچین کرد؟!...با تعجب
بهش خیره بودم که گفت :
يه ذره صداشو کم کن....سرم کافی نبود....حالا میخوای گوشام رو هم کَر کنی؟ !
با اين که خنده ام گرفته بود ولی اخمام رو توهم کشیدمو گفتم :
غلط کردی!...من چیکار به تو دارم؟!....دارم ورزشمو میکنم !
دستاشو توی جیبش کرد و پوزخندی زد و گفت :
آها....اون وقت شما به اين ديوونه و وحشی بازيا میگی ورزش؟ !
به رقص من گفت وحشی بازی؟!....به رقصیدن من توهین کرد!...نفس عمیقی کشیدمو گفتم :
خیلی بی .....
و ادامه حرفمو ندادم...خیلی بی چیه!؟...بی چی؟!...بی شعور؟!...نه چون از رقصم خوشش نیومده که بی شعور
نمیشه !...
داشتم فکر میکردم که يه فحشی بهش بدم که همونجور که به سمت در میرفت گفت :
ديگه نبینم صداشو زياد کنیا....میخوام درس بخونم !
اينو گفتو رفت!...ای لعنت به اين روزگار!...آدم تو خونه خودشم آرامش نداره
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1


رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
يه هفته از دعوای منو آرشام میگذشت...توی اين يه هفته هیچ کاری به کارم نداشته و همینم منو متعجب و اندکی
متفکر میکنه !
توی آينه به خودم نگاه کردم ....
موهام رو فر کرده بودمو جلوشون رو با يه تل خوجل جمع کرده بودم...يه تاپ سفید آستین کوتاه و چسبون با يه
دامن کوتاه مشکی....به همراه يه ساپورت مشکی مجلسی....يه کت کوچولو هم برای روی تاپم بود که توی کیفم
گذاشته بودمش
تیپم دخترونه و شیک بود ....
خونه پرمیس اينا جشن بود....مامانش به خاطر برگشتن پارسا جشن گرفته بود...ماهم خونوادگی دعوت شده
بوديم ....
مانتو و شالم روی تخت آماده بود....وای چقده تشنم شده !
از اتاق بیرون رفتم....هیشکی توی هال نبود....رفتم توی آشپزخونه...در يخچال رو باز کردم...بطری آب در آوردمو
سرکشیدم !
آخیش تشنم بودا !..
بطری رو توی يخچال گذاشتمو در يخچال رو بستم ...
خواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم به آرشام افتاد...با چشمای گرد شده داشت نگاهم میکرد...منم داشتم به
اون نگاه میکردم....البته با تعجب !...
اين چرا داره منو اينجوری نیگا میکنه؟!...خدايا توبه....بلا به دور....يه قدم نزديکم اومد و غريد :
اين چیه پوشیدی؟ !
نگاهی به لباسام انداختمو با بهت گفتم :
لباس !...
يهو داد زد :
نويد ....
تا اينو گفت گفتم :
چته تو چرا داد میزنی؟ !
اومد جوابمو بده که نويد اومد نزديکمون و گفت :
بله؟!...چیشده؟!....چرا داد میزنی؟
آرشام نگاه میرغضبی بهم انداخت و روبه نويد گفت :
آق داداشش!....يه نیگا به تیپش بنداز !
نويد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت :
خب چشه؟
آرشام عصبی تر گفت :
هیچی چشم نیست گوشه !
******* به اخم غلیظش خیره شدم...اين چرا اينجوری اخم کرده؟!...لبخند خبیثی زدم...خب حالا که اين نقطه
ضعفشه پس بیا حرصش بديم !
شونه ای بالا انداختمو گفتم :
من که مشکلی توی تیپم نمیبینم....اين تويی با همه چیز مشکل داری ....
نويد چشم غره ای بهم رفت...چیزی نگفتمو از آشپزخونه بیرون اومدم....ولی سنگینی نگاه آرشام رو حس
میکردم ....
******
با توقف ماشین جلوی خونه پرمیس اينا از ماشین پريدم بیرون...شالم رو درست کردم ...
مامان نزديک در رفت و زنگ زد....در با تیکی باز شد.....نگاهم به آرشام افتاد هنوز اخم کرده بود....بترکی !...
اونقدر عصبی بود که اصلا محل نويد هم نمیداد!...به درک!....به من چه؟ !
رفتیم داخل خونه...يه حیاط معمولی...نه خعلی بزرگ و نه خعلی کوچیک....ولی با صفا بود ...
از جاده سنگ فرش توی حیاط گذشتیم و رسیديم به ساختمون خونه ....
در باز شد و مامان پرمیس اومد جلو و شروع کرد به آبیاری و ماچ و بوسه !
به من که رسید دسته گل رو بهش دادمو مثله دخترای مثلا باادب گفتم :
چشمتون روشن خاله مهتاب....بالاخره آقا پارسا هم اومد ...
خاله مهتاب گل از گلش شکفت و گفت :
چشم و دلت روشن عزيزم ....
بعدم نگاهشو به يه جايی دوخت و صدا زد :
پارسا مامان ...
واه...پارسا مامان چیه ديگه؟!...عین اين بچه های دوساله!....همین میشه که پسرت لوس میشه!....ايشی زيرلب
گفتم....ولی خداروشکر خاله مهتاب متوجه نشد !!
نگاهم به پسر قد بلندی افتاد که داشت بهمون نزديک میشد....همونجور بهش خیره بودم...خدايا نگو اين پارساس !...
اين همون پسر سربه زيره اس که همش سرش تو کتاب و درس بود؟!چه تغییر کرده !....
يهو يه نفر گفت :
سلام ....
سرم پايین بود....سرمو بالا آوردمو نگاهم توی يه جفت چشم قهوه ای گره خورد ....
احساس کردم کف دستام عرق کرده....خدايا چرا من اينجوری شدم!؟
نفسام بند اومده بود....چرا با ديدن چشماش همچین شدم؟!...يهو يه نفر گفت :
هوی....حالا ديگه داداش منو فراموش کردی؟ !..
صدای پرمیس رو تونستم تشخیص بدم....لبخندی زدمو باهاش روبوسی کردم ....
نگاهم به ابرو های گره خورده پارسا افتاد و تپش قلبم شدت گرفت....صداش بود که گفت :
شناختین نفس خانوم؟ !
ديدم خیلی زشته مثله ماست نگاش کنم!....وايسا ببینم اينکه عینک میزد!...پس عینکش کو!؟...مثله بچه های خنگ
گفتم :
عه....پارسا عینکت کو؟ !
با اين حرفم اخمش محو شد و با پرمیس از خنده ترکیدن !....
چه قدر قشنگ میخنده!....آخی پیشی ملوسه!...لامصب چه دندونای سفید و رديفی!...بابا اين پارسا نیست !....
پارسا بچگی هاش خیلی اسکل بود !....
صدای بريده بريده پرمیس بود :
خدا خفت نکنه نفس.....پارسا چشماشو لیزر کرده ....
لبخند پهنی زدمو گفتم :
اينجا لیزر کردی يا همون خارج؟ !
پارسا خنده اشو خورد و گفت :
نه همون خارج !
ولی پرمیس خنديد!...اخمی کردمو گفتم :
هوی پرمیس....بدم میاد يکی بهم بخنده ها....حواست باشه !
پرمیس خنده شو خورد و چیزی نگفت .....
نگاهم رو دور تا دور سالن میگردوندم....اوف چه خبره اين همه مهمون!....هرکی ندونه انگا پارسا خان جشن الف با
گرفته !
خب دو نفر دعوت میکردين چه خبره اين همه بريز و بپاش !
آخه توی اين تحريم و گرونی مگه پول علفه خرسه که شما میريزين توی شکم مهمونا؟ !
همونجور که پرتقالم رو پوست میگرفتم داشتم توی دلم غرغر میکردم...حس کردم کسی جفتم نشسته!....سريع
گردنمو چرخوندم که چشم تو چشم پرمیس شدم....ای جان چه آرايشی هم کرده کثافت !
لبخند پهنی زدمو گفتم :
بیشور چه خوشگل شدی !
پرتقال رو از توی دستم برداشت و همونجور که با پروئی میلومبوند گفت :
خودم میدونم !
با تعجب گفتم :
اينکه بیشعوری؟ !
بقیه پرتقال رو گذاشت تو دهنشو گفت :
نه بی تربیت.....اينکه خوشگلم !
اشاره ای به پوست پرتقال کردمو گفتم :
نه میبینم که پرو هم هستی !
دستمالی برداشت و دستاشو خشک کرد و گفت :
اينارو بی خی...نفس...پارسا میخواد بره توی آموزشگاه زبان تدريس کنه ....
ابرو هامو بالا دادمو گفتم :
جدی؟!....چیشد حالا میخواد تدريس کنه؟
خب ديگه....اونجا که بود برای اينکه بتونه با مردم ارتباط برقرار کنه مجبور بود انگلیسی شو فول کنه...الانم میخواد
برای سرگرمی تدريس کنه ....
يه خیار برداشتمو همونجور که داشتم پوست میگرفتم گفتم :
والا پسرم پسرای قديم!....الان پسرا دکترا دارن بیکار تو خیابون ول میچرخن!....اون وخ اين آق داداش شما برای
سرگرمی میخواد بره درس بده!...والا ...
با سقلمه ای که خوردم داد زدم :
هوی چته میزنی؟ !
که يهو نگاهم به چشمای خوش رنگ پارسا افتاد....دست به سینه ايستاده بود و يه لبخند کجکی هم زده بود !
چه با لبخند خوجل میشه!....نیشم شل شد و گفتم :
احوال شما ....
دهنشو باز کرد که يه چیز بگه که يهو سر و کله آرشام پیدا شد....اخمی کردمو نگاهمو ازش گرفتم .....
آرشامم که اصلا عین خیالش نبود!...فک کنم اصن نفهمید من بهش اخم کردم!....خیار رو توی ظرفم گذاشتمو حلقه
حلقه اش کردم ...
يهو آرشام گفت :
خب....آقا پارسا ....
اينو گفت و مشغول حرف زدن با پارسا شد...ينی يه سوالايی از اين بیچاره میپرسید که من به جبر و معادله گفتم
زکی !
داشتم با پرمیس حرف میزدم که يهو پارسا گفت :
مگه نه نفس ..!
سرمو آوردم بالا و گفتم :
چی؟ !
يهو آرشام با لبخند تصنعی گفت :
نفس آلمان زندگی نکرده!....فکر نکنم چیزی در اين مورد بدونه !!!
*******
وا ينی چی؟!...خب بذار حرفشو بزنه شايد يه چیزی سرم بشه !
ينی چی؟!...خیلی بهم بر خورد!...پشت چشمی واسه آرشام نازک کردمو چیزی نگفتم .....
حدود يه نیم ساعتی گذشت که يهو مستخدم اومد و روبه جمع گفت :
شام حاضره....بفرمايین ...
وبه سلف سرويس اشاره کرد...با پرمیس از جامون بلند شديمو به سمت سلف رفتیم ....
اين پرمیس هم يه هوا داشت حرف میزد!...ينی به اين فکش استراحت نمیداد لامصب !
بشقابی برداشتمو همونجور که به حرفای پرمیس گوش میدادم برنج کشیدم....يهو يه نفر اومد و با جیغ گفت :
وای پرپر اينجايی؟!...بهت تبريک میگم برای اومدن پارسا جون !!
پرمیس لبخندی زد و با دختره مشغول ماچ و بوسه و آبیاری شدن !
روی برنجم يه سیخ کباب گذاشتمو يه لیوان نوشابه پر کردم....روبه پرمیس و اون دختره که در حال خوش و بش
بودن گفتم :
پرمیس...من میرم تا تو بیای ....
پرمیس نگاهشو از دختره گرفت و فقط سرشو واسم تکون داد !
بی تربیت!...لااقل يه "برو عزيزمی"يه"باشه عجقمی"ای خدا شکرت !
يه رفیقم نداريم قربون صدقمون بره!...به سمت يکی از مبلا رفتمو نشستم....لیوانمو روی گل میز گذاشتمو مشغول
شدم ....
دستی به کت کوچولوم کشیدم تا مطمئن بشم جايیم بیرون نیست !!
والا....وسط اين همه آدم غريبه !...
داشتم غذامو میخوردم که يهو سرو کله پارسا پیدا شد!....بشقاب به دست اومد و گفت :
اجازه هست؟ !
خودمو جمعو جور کردمو گفتم :
بفرمايین ...
خیلی شیک و مجلسی اومد و کنارم نشست....اگه فقط پنج شیش سال پیش بود يه جوری میزدم تو ملاجش !
خیلی حال میداد!....اون موقع خیلی ساده و سربه زير بود و منو پرمیس هم کلا مردم آزار !
هردو مون سکوت کرده بوديم که گفت :
يادته بچگی هام چقد اذيتم میکردی؟!...تو اون پرمیس آتیش پاره !
اينو که گفت يهو هرچی خورده بودم پريد تو گلوم !...
اونقدر سرفه کردم تا ديگه داشتم دار فانی رو بای بای میکردم که اين پارسا همچین میزد تو کمرم که گفتم ستون
فقراتم میاد تو حلقم !
وقتی بعد از چندتا سرفه تپل حالم جا اومد گفت :
چت شد تو دختر؟ !
تک سرفه ای کردمو چیزی نگفتم....لیوان نوشابه رو برداشتمو سر کشیدم....ای وای....نوشابم تموم شد!...ديگه
هیچی ندارم با غذام کوفت کنم که !...
نگاهی به لیوان خالی انداختم....صدای پارسا بود :
میخوای من برات نوشابه بیارم؟ !
نگاهی بهش انداختمو گفتم :
نه خیلی ممنون....میترسم عقده اين چند سالو در بیاری و تو نوشابم سمی چیزی بريزی !
اخمی کرد و گفت :
من مثله تو انقدر مردم آزار نیستم !....
اينو گفت و پاشد رفت !
داشت میرفت که گفتم :
نارحت شدی؟ !....
خواستم ادامه بدم"هنوزم مثه بچگی هات لوس و بی مزه ای !
ولی برگشت و گفت :
نه الان میام ....
رفت...شونه ای بالا انداختمو مشغول غذا خوردنم شد....يهو يکی اومد نشست کنارم...برگشتمو چشم تو چشم آرشام
شدم....نگاه خونسردی بهم انداخت و خیلی شیک مشغول غذا خوردنش شد ....
واه...تو که اومدی هیچی نمیگی پاشو برو ديه

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
من بقیشو میخواممممممم بزار بقیشوووو
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
داشت میرفت که گفتم :
نارحت شدی؟ !....
خواستم ادامه بدم"هنوزم مثه بچگی هات لوس و بی مزه ای !
ولی برگشت و گفت :
نه الان میام ....
رفت...شونه ای بالا انداختمو مشغول غذا خوردنم شد....يهو يکی اومد نشست کنارم...برگشتمو چشم تو چشم آرشام
شدم....نگاه خونسردی بهم انداخت و خیلی شیک مشغول غذا خوردنش شد ....
واه...تو که اومدی هیچی نمیگی پاشو برو ديه !
*******
هردمون سکوت کرده بوديم....آرشام غذاش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت :
کی جشن تموم میشه؟ !
شونه ای بالا انداختمو گفتم :
به نظرت من شبیه مامان پارسا م؟ !
اخمی از روی فکر کردن کرد و گفت :
نه...چرا اين سوالو پرسیدی؟
والا اينجور که تو پرسیدی....مگه من مامان پارسام که بدونم جشن کی تموم میشه !...
و لبخندی زدم...به سردی گفت :
بی مزه !
اينو گفت و رفت....بی مزه خودتی !...
نگاهی به بشقاب خالیم انداختم...نفهمیدم چی خوردم!....هرديقه هی يکی اومد جفتم نشست و بعدم يه چی بهش
گفتم بش برخورد و رفت !
نگاهم به مستخدم افتاد که با اين گاری ها که توی رستورانا غذا حمل میکنن از اين ور هال میرفت اون ور هال !
بیچاره دلم واسش سوخت!...بشقاب به دست سمتش رفتمو بشقاب و لیوانمو توی ترالی حمل غذا گذاشتمو لبخند به
لب گفتم :
خسته نباشین ....
گل از گلش شکفت و گفت :
سلامت باشی خانوم ....
اينو گفت و ترالی رو هل داد و دوباره مشغول جمع آوری شد....هی خدا....چه کنیم ديه....دل رحمیم !
نگاهم به پرمیس افتاد و کنارش نشستم.....داشتیم حرف میزدم که صدای گوشیم بلند شد ....
گوشیم رو از توی کیفم درآوردم.....عه...آفتاب از کدوم طرف دراومده آق نويد به من اس داده؟ !
اس رو باز کردم :
نفس....بابا میگه بايد برگرديم!....پاشو بیا تو حیاط دارن خدافظی میکنن .....
گوشی رو با حرص بستم.....دوساعته دارن خدافظی میکنن اون وخ اين الان به من گفته؟!...بی تربیت!....میمردی
زودترمیگفتی؟
روبه پرمیس گفتم :
آجی بايد بريم....مانتوم تو اتاقته ...
چرا اينقدر زود؟ !
شونه ای بالا انداختمو گفتم :
چه بدونم....پاشو مانتومو بیار !
سرشو تکون داد و گفت :
باشه ....
*********
همه سوار ماشین شديم....شب خوبی بود!....بعد از چندين سال پارسا رو ديدم...ولی...چرا وقتی ديدمش همچین
شدم!؟
چرا؟!....چون چ چسبیده به را....تو هم بیکاريا نفس!....فقط چون خیلی تغییر کرده بود تعجب و اندکی متفکر شده
بودم !
آره خب...اينم حرفیه!....شونه ای بالا انداختم....بی خیال ديه ....
***
بابا ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و همه پیاده شديم....انقدر خسته بودم که نگووووو !
کلیدام رو از توی کیفم درآوردمو در رو باز کردم....کنار در ايستادم تا همه برن داخل ....
آرشامو نويد خواستن برن داخل که پامو جلوی پای آرشام گرفتمو آرشامم خیلی شیک در اثر زيرپايی من شوت
شد !....
با پخش شدن آرشام روی زمین نويد با نگرانی گفت :
عه....پسر حواست کجاس؟ !
سريع خودشو جمع کرد و غريد :
از خواهرت بپرس !
از کنارشون رد شدمو خونسرد گفتم :
من در خونه رو برا مامان بابام باز کردم....چه خودتو پسرخاله فرض کردی !...
نويد با خنده گفت :
پسرخاله چیه؟!....کلاه قرمزيه !
آرشام با حرص نگاهی به نويد انداخت که نويد خنده شو خورد....همونجور که به سمت اتاقم میرفتم داد زدم :
کلاه قرمزی هم نه....اون الاغه اسمش چی بود!؟...ها جیگر!....جیگره !
اينو گفتمو برای جلوگیری از جنگ جهانی سوم پريدم تو اتاقم !...
ايول نفس خانوم...خوب حالشو گرفتی!...بعله پس چی فکر کردی وُجی جون!؟
سريع لباسام رو عوض کردم....تاپم رو پرت کردم روی چوب لباسی و شیرجه زدم روی تخت ....
خیلی زود خوابم برد ....
******
چشمام رو باز کردم....به ساعت نگاهی کردم....واه...ساعت 6 ظهره؟ !
چقده من خوابیدم!؟....روی جام نشستمو کش و قوصی به کمرم دادم....دهنمو اندازه غار علی صدر باز کردمو حالا
هی خمیازه بکش !
دستی به گردنمو کشیدم ....
نگاهم به تاپم افتاد....وايسا ببینم...اين تاپو که من ديشب عوض کردم انداختمش رو چوب لباسی....پس چیشد که
الان روی میزه!؟
از روی تخت بلند شدمو به سمت میزم رفتم ....
با ديدن تاپ شیک و مجلسی که خدای تومن پولشو داده بودمو الان به اين سرنوشت دچار شده بود دلم میخواست
جیغ بزنم !
تاپ رو برداشتمو توی دستم گرفتم....چرا انگار ترکش خورده؟ !
همون تاپی بود که ديشب پوشیده بودمش!....ولی انگار يه آدم بی شعور عقده ای با قیچی تیکه تیکه اش کرده بود ...!
با ناراحتی داد زدم :
ای خدا !!!
******
ديگه داشت گريه ام میگرفت!...آخه کدوم نفهمی زده همچین کاری کرده!؟...با تاپ خوجل من !
نويد؟!..نه بابا نويد میدونه پا رو دم من بذاره مساوی با پا گذاشتن رو دم شیر !
مامان؟...بعیدم نیس...آخه مامان از اين تاپم خوشش نمیومد و میگفت خیلی لختی و بازه!...ولی نه....اگه خوشش نیاد
که دلیل نمیشه اينجوريش کنه!...نه بابا ...
بابا؟!....نفس خل شدی؟!...بابا چیکار به تاپ تو داره؟ !
يهو با حرص گفتم :
آرشام زنده به گورت میکنم !
به جنازه تاپم خیره شدم....حیف بود!....خیلی !
آخه آرشام بی شعور برای چی اينکارو کرده؟!....شک ندارم کار خودشه !
مطمئنم!...نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاد...موهام رو با يه کش بستمو از اتاق بیرون رفتم ....
مشکلی نیستش!...يه تاپ بوده ديه....منم میدونم چه بلايی سرش بیارم!...والا...هیچ مشکلی نیست !
همه خواب بودن!....خونه رو سکوتی زيبا گرفته بود!...ای توف به اين شانس!..حالا که من دارم جرم میکنم بايد همه
خواب باشن تا خونه ساکت باشه؟ !!
بترکی آرشام...دستگیره در اتاق آرشام رو توی دستم گرفتمو در رو به آرومی باز کردم ...
عه...کسی که تو اتاق نیس!....ايول بهتر میتونم نقشه مو اجرا کنم !
در کمدش رو باز کردم....اوهو ما گفتیم يه لباس مارک برای نقشه مون احتیاج داريم!...لا مصب همه شون مارکن !
خب بذار ببینم ديشب چی پوشیده بود؟...اصلا يادم نیست!...نگاهم به يه پیرهن کرم شکلاتی افتاد...نه کرم شکلاتی
آتار جرم رو پاک میکنه !...
يه چیز سفید!...دوباره مشغول گشتن شدم که نگاهم به يه پیرهن سفید افتاد...خوده خودشه....همونی که من
میخواستم !...
لامذهب مارکشم ورساچ بود!....مشکلی نیست الان بلايی سرش میارم تا از ساخته شدن خودش پشیمون بشه !
کی از ساخته شدن خودش پشیمون بشه!؟....وا...خب پیرهنه ديه !
آهان...متوجه شدم!...پیرهن به دست از اتاق آرشام بیرون اومدم که با يه چیز سخت برخورد کردم ...
سرمو بالا آوردمو با ديدن آرشام فاتحه نقشه مو خوندم!...اول نگاهی به من و بعدش نگاهی به پیرهنش انداخت و
گفت :
میشه بگی با لباس من چیکار داری دقیقا؟ !
سعی کردم لحنم مهربون باشه !
خب....میخوام برات اتو بزنم !
ابرو هاش با تعجب پريد بالا و گفت :
تو؟!...اتو؟!...برای من؟ !
لبخند دندون نمايی زدمو گفتم :
اوهوم !
پس يه ديقه وايسا ....
اينو گفت و پريد تو اتاق....ای بابا...وقتمو داره میگیره!..بذار برم به تلافیم برسم يه وقت ديدی با کتک کاری بات
تلافی کردمااااا !
از من گفتن بود....عصاب مصاب ندارم...همین جور داشتم با خودم غرغر میکردم که يهو چند دست لباس موچوله و
فوق العاده چروک جلوم قرار گرفت و آرشام گفت :
نفس....پس بی زحمت حالا که مهربون شدی و من دلیل مهربونی تو نمیدونم اينارم برام اتو کن !
الان داره به من دستور میده يا داره منو برای موفق کردن در نقشه ام کمک میکنه؟!...کدوم دقیق؟!گفتم :
باشه....ولی تو نمیترسی؟ !
از چی؟ !
از اينکه من...بزنم بلايی سر ....
پريد وسط حرفمو با ذوق گفت :
حالا تو يه بار مهربون شدی ....دلیل نداره بزنی لباسای منو خراب کنی !
دلیل داره!...کی گفته نداره!....به همون دلیلی که تو زدی تاپ منو ناقص کردی بی تربیت !
*****
با اينکه خیلی تعجب کرده بودم ولی لباسارو از آرشام گرفتم....نمیدونم چرا احساس میکنم لباسا برام آشنان !!
عه....تو هم خل شديا نفس!....خب شايد تو تن خود آرشام ديديشون !
نه بابا....برام آشنا ن!...يه جا ديدمشون....ول کن....مهم نیست....فعلا اجرای نقشه از همه چیز مهم تره!...سرمو تکون
دادمو گفتم :
باشه ....
لباس به دست به سمت اتاقم رفتم....خب خب....يه آشی برات بپخم !....
میز اتو رو گذاشتمو نشستم رو زمین!....چون کارم خیلی مهم و سخته بايد بشینم که کمرم درد نگیره !
اول اون لباس مارک خوجله شو گذاشتم رو میز اتو و اتو رو به برق زدم...دستمو زير چونه ام گذاشتمو به اتو خیره
شدم ....
وقت خوب مطمئن شدم اتو داغه برش داشتمو هیلی شیک گذاشتمش روی پیرهن !
دوباره دستمو زير چونه ام گذاشتمو به لباس چشم دوختم....اه بسوز ديه!....چقد لفتش میدی!....ببین الان میگرمت
رو اجاق گاز ها !
عصاب ندارم !
همین جور داشتم پیرهن بیچاره رو تهديد میکردم که يهو....بوی سوختنی بلند شد !
سريع اتو رو از روی پیرهن برداشتم....اوه اوه اينکه کتلت شد!....لبخند پهنی زدم....انتقامتو گرفتم تاپ خوجلم !
نگاهم رو به بقیه پیرهنا دوختم....شما هم بايد به اين سرنوشت دچار شین

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1

همه لباسا يا بهتر بگم کتلت هارو طوری تا کردم تا سوختگی هاشون مشخص نشه !
لباسا...نه کتلت هارو برداشتمو از اتاق بیرون رفتم....داشتم رد میشدم که مامان گفت :
نفس ....
برگشتمو گفتم :
جونم؟ !
اخمی از روی فکر کردن کرد و گفت :
اينا.....لباسای نويد نیستن؟ !
نگاهی به لباسا کردمو گفتم :
نه....لباسای آرشامن !
اون وقت دست تو چیکار میکنه؟ !
لبخند دندون نمايی زدمو گفتم :
براش اتو کردم !
مامان با تعجب گفت :
چه مهربون!...پس بی زحمت لباسای خودتم يه اتو بزن...مخصوصا اون شال هات!....انگار از تو دهن بز درومدن !
داشت از کنار رد میشد که گفتم :
مامآن....اونا مدل شال هامن !
مامان سرشو تکون داد و رفت....جدی جدی نکنه اينا لباسای نويدن!؟
نه بابا....لباسای نويد دسته آرشام چه کار میکنن؟ !...
به سمت در اتاق آرشام رفتمو تقه ای به در زدم...با صدای بفرمايید رفتم داخل ...
يهو نويد و آرشام برگشتن و نگاهم کردن!...با لبخند عريضی گفتم :
اينم لباسات !
نگاهم به چهره آرشام افتاد....بدجور جلوی خودشو گرفته بود نخنده !
خفه نشی يه وخ ننه!....آخه....چون واسش لباساشو اتو کردم داره ذوق مرگ میشه!....وقتی ديدی شون بیشتر ذوق
میکنی !
صدای نويد بود :
آرشام گفت تو لباسامو بردی اتو کنی!....ولی من باورم نشد!...دستت درد نکنه خواهری !
اينو گفت و از روی تخت پاشد و اومد نزديکم....لبخندم محو شد....پس...پس اينا جدی جدی لباسای نويدن؟!....آب
دهنمو قورت دادمو به نويد که با لبخند به لباسا خیره بود نگاه کردم ....
چه سکوتی....آرامش قبل طوفان!....الان نويد يه مشت منو میزنه منم يه مشت آرشامو میزنم !!
يهو احساس کردم دستام سبک شد....نويد لباساش رو از توی دستم برداشت....چشمام رو بستم تا قیافه نويد رو
نبینم!....نمیدونم چقد گذشت که با داد نويد مو به تنم سیخ شد :
با لباسای من چیکار کردی نفس؟ !
آب دهنمو قورت دادمو گفتم :
خب...خب...اينا لباسای آرشام بودن !
نگاهم به آرشام افتاد....داشت میترکید از خنده!...نويد با غیض گفت :
من لباسام رو صبح شستم بعدم گذاشتمشون روبند تو بالکن مشترک منو آرشام !...
نگاهی بهش انداختمو گفتم :
لباساتو تو ماشین انداختی يا ....
پريد وسط حرفمو با داد گفت :
په نه په...نشستم آستین و پاچه زدم بالا با دست و تشت شستم !...
واه...نفس اينم سواله تو همچین موقعیتی میپرسی؟!...نه خدايیش سوال بود؟ !...
وايسا ببینم...نگاهم به بالکن افتاد....اتاق آرشام و نويد جفت هم بود و يه بالکن بزرگ برای هردوتا اتاق بود...پس
ينی آرشام میدونسته من میخوام لباساش رو کتلت کنم و واسه همینم رفته لباسای نويد رو برداشته بود؟ !...
با عصبانیت به آرشام نگاه کردمو گفتم :
خیلی....خیلی ....
خنده شو خورد و گفت :
خیلی چی؟
جوابشو ندادمو روبه نويد که با صورت کش اومده به لباس هاش خیره بود،طوطی وار گفتم :
نويد...من نمیدونستم اينا لباسای توئه...اين آرشام خیر نديده اومد تاپ منو پاره پوره کرد منم خواستم باهاش
تلافی کنم اومدم لباسش رو برداشتم که تو راه ديدم بعد ....
آرشام عین قاشق نشسته پريد وسط حرفمو رو به نويد که با چشمای گرد شده بهم خیره بود گفت :
بعدش من ازش پرسیدم لباس من دست تو چیکار میکنه؟گفت میخوام اتو کنم!...منم که میدونستم نفس فهمیده
تاپش تَرکِش خورده و الانم میخواد بلا سر لباسای من بیاره رفتمو از توی بالکن لباسای تورو بهش دادم!...تا ديگه از
اين فکرا به کله اش نزنه !
وبا پايان رسیدن اراجیفش لبخند دندون نمايی زد که دلم میخواست بزنم دندوناشو خورد کنم!...صدای داد نويد بود :
پس کار تو بود ها؟!..آخه شما ها میخواين بزنین تو سر و کله هم چرا منو قاطی میکنین!؟
آرشام با خونسردی گفت :
چته تو؟!...چهار تا لباس کهنه بودن ديه!...اصن چقد میشه من حساب کنم....نقدم میدما....چک نمیدم !
جمله آخر رو با طعنه گفت که نويد بیشتر عصبانی شد!...زيرلبی گفت :
ای خدا....فک و فامیله من دارم؟ !
يهو با داد رو به آرشام گفت :
آخه من چه هیزم تری ....
آرشام هم کلافه پريد وسط نطق نويد و گفت :
اصلا اينا کادو کدومشون بوده؟!...فرناز؟ ...
روبه منو نويد که با چشمای گرد شده بهش خیره بوديم ادامه داد :
فرناز نه....ها....شادی؟!....کادو شادی هم نبود؟!...آهان....حتما کادو ملینا س !
نويد زير لب غريد :
خفه شو ....
وبا چشم و ابرو به من اشاره کرد!....ای ای ای!...چند تا چند تا آق نويد؟ !...
وقتی ديدم ديگه آرشام و نويد ساکت شدن و فقط واسه هم چشم و ابرو میان گفتم :
خب....حالا بزنید تو سر و کله هم به من ربطی نداره !...
اينو گفتمو به سمت در رفتم...يهو برگشتمو رو به آرشام گفتم :
راستی... 6 هیچ به نفع تو!...ولی بشین و منتظر باش ...
و از اتاق بیرون رفتم....عه عه عه پسره پرو...باشه صبر کن و ببین يه بلايی سرت بیارم تا سر به بیابون بذاری !
صبر کن !
برگشتم توی اتاقم...بدجور عصبانی بودم!....ينی اگه میتونستم دلم میخواست آرشام رو تا میخوره بزنم !...
صدای گوشیم بلند شد...با ديدن عکس پرمیس که روی گوشیم افتاده بود جواب دادم :
ها؟
زهرمار...اين چه طرز حرف زدنه مگه تو شعبون بی مخی؟ !
روی تخت دراز کشیدمو با بی حوصلگی گفتم :
پرپر....به خدا عصاب مصاب ندارما ....
حیف که کارم پیشت گیره وگرنه ....
پريدم وسط حرفشو گفتم :
باز چیشده تو کارت پیش من گیره؟ !
يهو تغییر صدا داد و با صدای کشداری گفت :
آجی نفسسسس ....
باز چیشده؟ !
میای بريم کلاس زبان؟ !
نه بابا حال داری؟
آفرين بیا ديه ...
آخه به من چه تو میخوای بری کلاس؟ !
میدونی...من يه دختر خاله دارم خیلی منگله!...بعد من از دهنم پريد گفتم میخوام برم آموزشگاه زبان....اينم پیله
شد که منم میخوام باهات بیام!....ولی بهش گفتم که تنها نیستمو با دوستم میرم !
خب به من چی؟!...میخواستی دروغ نگی !
آفرين بیا ديه...اونم الان رفته به مامانم گفته پرمیس با دوستش میخواد بره کلاس زبان؟اونم از من پرسید مجبور
شدم بگم آره با نفس میرم !
ديدم ديگه بدجور داره میره رو مخم!...داد زدم :
د آخه تو نبايد يه اطلاع به من بدی بعد دروغ بگی؟ !
چرا داد میزنی مگه میخوام ببرمت کجا؟ !...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم :
نمیدونم پرپر....بعدا بهت میزنگم ....
باشه...بازم با آرشام کل انداختی؟ !
با حرص گفتم :
بعله....به نظرت چی ديگه میتونه دلیل عصاب خوردی من باشه؟!...بای
خدافظ ...
گوشی رو قطع کردم....اينم وقت گیر آورده ها!...آ خه من که نصف وقتم دانشگاس بقیه وقتمو هم برم کلاس که
نمیتونم برای آرشام نقشه بريزم که !
نمیدونم والا....الان انقده عصابم خورده نمیتونم تصمیم بگیرم !
سه روز گذشت....کاری به کار آرشام ندارم!....البته فعلا!...به وقتش همچین حالشو میگیرم تا حالش جا بیاد !
چی گفتم دقیقا؟...حالشو میگیرم تا حالش جا بیاد؟!...هی...آرشام خدا خفت کنه که به خاطرت خل و چل شدم !...
پوف خدا کمرم بريد چرا يه ماشین نمی ايسته؟!...تقصیر اين پرمیسه ديه!..اصلا چرا امروز نیومد دانشگاه که من
اينجوری علاف شم !...
نه بابا تقصیر پرمیس بیچاره نی...تقصیر پدر منه که نمیذاره پشت ماشین بشینم!....گوشیم رو درآوردمو شماره نويد
رو گرفتم....جواب نداد !...
بی تربیت وقتی خواهرت بهت زنگ میزنه جواب بده!...دوباره زنگ زدم....ها؟!..مشترک مورد نظر در دسترس نمی
باشد؟ !
من اينجا روی ايستگاه تک و تنها کمر درد گرفتم از ايستادن اون وخت اين بردار من گوشیش رو بی آنتن میذاره؟ !
داشتم باخودم غر میزدم که اس اومد...به به چه عجب...ديگه داشتم به اين نتیجه میرسیدم اونی که نويد باش حرف
میزنه و دستشه گوشی نیست،قوطی کبريته !
اس رو باز کردم :
انقد غر نزن!....سرم شلوغه...خودت با واحد يا مترو برو !
آخه تو که انقد باهوشی تا الان خرگوش بودی!...نه جدا چرا نويد توی طفولیتش نرفت مدرسه تیزهوشان !...
هم فهمید دارم غر میزنم هم اينکه هیچ قاطر يا الاغی نیست من باش برم خونه!...عجبا !
نفسمو پر صدا بیرون فرستام....آخه کی حوصله مترو يا واحد داره ای خدا من گشنمه !...
نگاهمو به ايستگاه انداختم....يه دختره نشسته بود و توی دستش يه کتاب بود و با عینک دودی داشت کتاب
میخوند!...جلل خالق !
چاره ای نیست....مجبورم از همین بپرسم...جلو تر رفتمو گفتم :
ببخشید؟ ...
سرشو بالا آورد و گفت :
بله؟
شما از کی اينجايین؟...آخرين سرويس کی میاد؟
دوباره نگاهشو به کتاب دوخت و گفت :
ده دقیقه پیش يه سرويس اومد....فکر میکنم ديگه نداشته باشه تا يک ساعت ديگه !
سعی کردم لبخند بزنم :
خب....نمیدونید مسیرش کجا بود؟
تنها گفت :
خیر !
واه....اين چه طرز ارتباط برقرار کردن با ملته؟!...يه لبخندی يه چیزی..میمیری اون لبا رو کش بدی؟!...باور کن با
لبخند يه شوور گیرت میادا...ديگه مجبور نیستی با عینک دودی بشینی رمان عاشقانه بخونی !
وا...نفس از کجا میدونی رمان عاشقانه میخونه؟!...میدونم ديه میدونم بعد از اين همه رمان خوندن میدونم آدم رمان
خون چهره اش چه شکله !!
حالا اينو ول کن....من تا يه ساعت ديگه عین هويج وايسم اينجا که چی؟ !...
درضمن الان پسرای دانشگاه يکی پس از ديگری میان منو میبینن برام حرف درمیارن!..نفس پسرای دانشگاه چیکار
به تو دارن؟ !..
وجی جون تو اين ملت رو نمیشناسی....من میشناسم !....
همونجور عین هويج ايستاده بودم که صدای اس گوشیم بلند شد...ای بابا چقد سرم من شلوغه!...چپ و راست بهم
اس میدن !..
نگاه مغروری به دختره که غرق کتابش بود انداختمو با استايل رمز گوشیم رو باز کردم که....وايسا ببینم....اس از
آرشام؟ !
******
سريع اس رو باز کردم :
س.دارم میام دنبالت...برو ايستگاه بايست تا بیام !
واه خو تو که داری میای لااقل يه کم عطوفت به خرج بده!...اين چه طرزشه؟!..مگه من دارم بات چت میکنم که به
جای سلام میگی"س"؟
نه خدايیش فک و فامیله من دارم؟!..وايسا ببینم...حالا اين آرشام از کجا میدونه من اينجا موندم؟!..لابد نويد بهش
رسونده!...خب بازم دستش درد نکنه !
خب حالا که سرويسم داره میاد برم بشینم!...نشستم روی صندلی ايستگاه و منتظر موندم ...
نگاهی به دختره انداختم....خب بذار باهاش حرف بزنم حوصلم سر نره!...اصلا من که میدونستم میام اينجا تک و تنها
واسه چی کلاس آخری رو پیچوندم؟ !
تقصیر اين پرمیسه ديه!..وقتی اون نباشه که من تنهايی دانشگاه حال نمیده بم!...والا....منم خیلی شیک و مجلسی
کلاسو پیچوندم !
تک سرفه ای کردم....بذار باهاش حرف بزنم ببینم چی چی میگه؟!...از بیکاری که بهتره؟!ها؟!...اصولا من آدم خاکی
و صمیمی ام !..
سعی کردم صدام پرشوق باشه :
رمان میخونی؟ !
برای يک هزارم صدم ثانیه نگاهشو از اون نوشته های يعجوج مجوج گرفت و گفت :
نه خیر !
عه....پس ينی ضايع شدم اساسی!...خب اشکال نداره...برای يه بار نتونستم چهره يه آدم رمان خون رو خوب
بشناسم!گفتم :
پس چی میخونی؟
بدون اينکه نگاهشو از کتاب بگیره گفت :
اسرار موفقیت آنتونی ....
پريدم وسط حرفشو گفتم :
آنتی چی؟!...آنتی عشق؟ !...
نفس عصبی کشید و گفت :
نخیر...کتاب اسرار موفقیت آنتونی رابینز ...!
آها...چه نوع کتابیه؟ !
يه نیگا از اونا که انگار بی سواد مملکت رو ديدن بهم انداخت و
گفت :
روانشناسی !
خب تو که کتاب روانشناسی میخونی چرا انقدر روان پريشی؟!...قبلا هم بهت گفتم يکم انعطاف و عطوفت بد نیست
عزيزم...به خاطر خودت میگم نترشی...وگرنه برا من که فرقی نداره!والا!..گفتم :
نويسنده اش کیه؟ !
ديگه رسما داشتم روی عصابش سورتمه میرفتم!...اشکال نداره تمرين کن...فردا پس فردا مادر شوورت بدتر
عصبیت میکنه اينکه چیزی نیست!...با صدای عصبی گفت :
آنتونی رابینز !..
اينو که شنیدم گفتم :
والا مردم رو نیگا...خودشون معلوم نیست چیکار میکنن بعدم میان آثار موفقیت آمیز شون رو کتاب میکنن!...خو
لااقل میذاشتی يه بی کار ديگه میومد درموردت مینوشت !
لبخند محوی زد و گفت :
آثار موفقیت آمیز نه....اسرار موفقیت ...
دستمو توی هوا تکون دادمو گفتم :
حالا همون ...
ديگه ساکت شد و چیزی نگفت...هندزفريم رو از توی کیفم در آوردمو گذاشتم تو گوشم...آهنگ"يادته"از سوگند
رو گذاشتم....خعلی قشنگ خونده بود لامصب !
يه چندباری آهنگ تموم شد و دوباره پلی کردم که از دور چشمم به ماشین نويد افتاد ...
ماشین آرشام نزديک تر شد...از جام بلند شدم....ماشینش جلوی ايستگاه ايستاد...خواستم جلو بشینم که ديدم يه
نفر نشسته !...
در عقب رو باز کردمو نشستم...گفتم :
سلام ....
ماشین رو حرکت داد و گفت :
سلام...مگه يه کلاس ديگه نداشتی؟ !
واه يا بسم الله....اين آمار کلاسای منو از کجا داره؟!....حالا واسه چی جلو غريبه منو سیم جین میکنه؟!گفتم :
نه خیر...استادمون نیومده بود !
اينو گفتمو با چشم و ابرو به پسره که جفتش نشسته بود اشاره کردم ينی دهنتو ببند جلوی غريبه آبرو داری کن !
با اشاره ای که کردم تازه فهمید شخص سومی هم وجود داره!..يهو گفت :
آهان...معرفی میکنم امیر دوستم ...
شخص سوم يا همون امیر طی يک حرکت تکنیکی گردنشو عین مرغابی کج کرد و گفت :
سلام...خوشبختم !!
بعدم دستشو اندازه دسته بیل دراز کرد!...که چی؟!...تو خوشبختی منکه خوشبخت نیستم!....حالا دستتو اندازه دسته
بیل دراز کردی که من بات دست بدم؟!....فکر کردی ما ازاون خونواده هاشیم؟ !
خدايیش اينا چه دوستايین آرشام باشون میگرده؟!...نگاهم به آرشام افتاد ...
کل مردمک چشمش اومده بود گوشه چشمش داشت حرکات دوست فرومايه اش رو ديد میزد!...اخمی کردمو به
سردی گفتم :
بهمچنین ...
ينی چی؟ينی دستتو بکش تا شل و پلت نکردم!...پسره تا ديد بدجور خورده تو پرش دستشو کشید و مثل آدم
نشست سر جاش !
آهان حالا شد....نگاهم به آرشام افتاد.....چه لبخند ملیح میزنه واسم !
هندزفريم رو از توی کیفم درآوردمو گذاشتم توی گوشم....از بیکاری که بهتره!...آهنگ"تو نمیتونی مثله من
باشی"از تتلو رو پلی کردمو چشمام رو بستم ...
خیلی خیلی خوابم میومد !
*******
با ايستادن ماشین چشمام رو باز کردم....در ماشین رو باز کردمو روبه آرشام گفتم :
ممنون داداشی!....زحمت کشیدی !
با تموم شدن جمله م آرشام با چشمای گرد شده نگام کرد!!...حقم داشت!...خب ديگه...معلوم نیست در نبود من چیا
به دوستش گفته !
اينجوری الان جلو دوستش ضايع شده!...عجب آدم خبیثی ام من !
امیر هم با شک و چشمای تنگ شده داشت نیگامون میکرد !
ديدی گفتم آرشام درنبود من غیبتمو کرده !...
آرشام انقدر تعجب کرده بود که تنها گفت :
خواهش ....
نمیای خونه؟ ...
من بودم که اين رو پرسیدم...گفت :
نه دوسه جا با امیر کار داريم ...
از ماشین پیاده شدمو روبه امیر تعارف خشکه زدم :
بفرمايین ...
نگاهشو گرفت و گفت :
ممنون...بفرمايین ....
واه...معلومه که میفرمايم!...خونه خودمه اين به من میگه بفرمايین!....میگم اگه میخوای ادامه تحصیل بدی يه وخت
فکر نکنی ما اينجا پانسیون داريما!...گفتم درجريان باشی !
در عوض تمام اين غرغرام فقط سرمو تکون دادمو از توی کیفم کلیدام رو درآوردم ....
به سمت در خونه حرکت کردمو کلیدرو توی در چوخوندم....آخیش پیش به سوی خواب و نهار

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
هر روز سعی میکنم ساعت 2 بعد از ظهر بزارم
Bg4
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
کلید رو توی درچوخوندم...وارد خونه که شدم کفش هام رو با صندل هام عوض کردم....به به چه بوی غذايی !
با صدای بلندی گفتم :
سلام....خوشگل خوشگلا گرسنه ی گرسنه ها اومد !!
عجب آدم پروای هستم من!...رفتم توی هال....بابا و نويد داشتن باهم حرف میزدن و جواب سلامم رو دادن
... اينکه نويده!...اينجا چیکار میکنه؟!...مگه نگفت کار داره؟ !
با عصبانیت روبه نويد گفتم :
تو اينجا چیکار میکنی؟!...مگ نگفتی کار داری؟ 6
نويد که میدونست عصبانیتم از کجا آب میخوره گفت :
خوبی خواهری؟!خسته نباشی!..بیا برات پرتقال پوست بگیرم !
و با گفتن اين حرف از توی ظرف میوه روی میز يه پرتقال برداشت که مثلا برام پوست بگیره!...گفتم :
من دوساعت سر ايستگاه منتظر موندم...اون وخت تو اينجا نشستی داری درمورد تحريم و وام و بانک و کوفت و
زهرمارحرف میزنی؟ !
نويد با چشم و ابرو اشاره ای به بابا کرد و گفت :
تو از کجا میدونی منو بابا درمورد تحريم و وام و ...
پريدم وسط حرفشو گفتم :
میشناسمتون ديه...چرا گوشیت رو بی آنتن گذاشتی؟ !
بابا که تا اين موقع ساکت بود گفت :
بابا تو هم کوتاه بیا ديگه....داداشت نیومد آرشام بدبخت که اومد!...ازش تشکر که کردی؟ !
ينی با اين جمله بابا کارد میزدی خونم درنمیومد!...گفتم :
برا چی تشکر کنم؟!...ماشین که ماشین نويد بود....بنزينم بنزين ماشین نويد بود...تنها کاری که اين آقا کرد اين
بود فقط فرمون رو جابه جا کرد و دنده رو چرخوند !...
بابا با اخم گفت :
نفس؟ !
خواستم يه چیزی بگم که نويد با خنده گفت :
خانم راننده....اونی که جابه جا میکنن دنده اس و اونی که میچرخونن فرمون!...واسه همینه که بابا ماشین دستت
نمیده !!
اينو گفت و حالا نخند کی بخند!...خب چه فرقی میکنه؟!...مهم اينه که هردوشون باعث حرکت ماشین میشن!...والا !
به سمت اتاقم به راه افتادم....يه بار نشد اين خونواده من طرفداری آرشام رو نکنن!...فک و فامیله من دارم؟ !!
*****
لباس هام رو عوض کردم...گوشیم رو درآوردمو شماره پرمیس رو گرفتم...جواب داد :
بله؟
سلام...چطوری خوبی؟ !..
يهو يادم اومد امروز به خاطر نیومدن پرمیس کلی علاف شدم گفتم :
تو واسه چی امروز نیومدی ها؟ !
با صدای دلخوری گفت ::
چون بات قهلم!...تو اصن منو دوس ندالی !
انقده از اين جور حرف زدنا بدم میاد که حدی نداره!...گفتم :
پری میزنم پرپر شی!...مثه آدم حرف بزن!...مگه من بی اف تم میخوای خودتو لوس کنی تا برات شارژ بفرستم!؟
اين بار خنديد و گفت :
باريکلا...تجربه هم داری نفس خانوم !
روی صندلی میز تحريرم نشستمو همونجور که از روی میز پوست تخمه های دو هفته پیشم رو جمع میکردم گفتم :
طفره نرو چرا امروز نیومدی؟
ديشب جشن تولد يکی از فامیلام بود...صبح که بیدار شدم اصن حال نداشتم و خواب بودم!...بعدشم موهام به خاطر
تافت عین چوب خشک شده بودن چشمام شبیه پاندا !
خنديدمو گفتم :
عجب قدرت تشبیه ای تو داری دختر!..ولی به خاطر توئه منگل کلاس آخری رو پیچوندم!...اصن بدون تو حوصله
نداشتم پری خری !
تو که منو دوست داری چرا اذيتم میکنی؟ !
ببین محبت بهت نیومده ها!...من چیکار تو دارم؟
بابا...من از دست دختر خالم کلافه شدم...ديشب تو تولد کله منو خورد از بس گفت کلاس زبانت چیشد !
خب اون به تو چیکار داره؟ !
آخه شوهر خالم از اون آدمای تعصبیه!....گیر داده بهش که حق نداره خودش تنها بره کلاس زبان....اين وسط پای
من گیر کرده !
خیلی خب باشه بابا میام باهات !...
میای؟ !
آره میام....ولی اگه فکر کردی میام توی کلاس اون داداشت که بهش پول بدم کورخونديا!...من يا کلاس نمیرم يا
حالا که میرم کلاس با استاد آشنا به صورت رايگان میرم !!
نه بابا...اصلا پارسا هنوز کارش درست نشد ه واسه تدريس ...
بهر حال...خوب ديه کاری باری؟
سلامتی...سلام برسون ...
بهمچنین بای ...
و گوشی رو قطع کردم....نمیدونم چرا راضی شدم با پرمیس برم کلاس زبان!...شايد به خاطر اين بود که به اصرار
هاش خاتمه بدم....چون واقعا داشت میرفت رو مخم !
****
سه روز گذشت....امروز قراره با پرمیس بريم و کلاس ثبت نام کنیم....خودم زياد علاقه ای ندارم!...چون وقتشو
ندارم!...ولی مگه اين پرمیس میذاره؟!...آخر حرفشو به کرسی میشونه !
با غرغر عینک دوديم رو از توی کیفم درآوردمو گفتم :
ای بمیری پری!....میمیردی يه روز که هوا آفتابی نباشه برنامه میذاشتی؟!...چشمام کور شد !
آفتاب گیر ماشین رو پايین دادم ولی بازم آفتاب درست جلو چشمم بود!...ديگه داشتم کلافه میشدم گفتم :
بترکی با اين آفتاب گیر ماشینت مثل خودت ناقصه !
اينبار پرمس هم عصبانی شد و گفت :
حیف که کارم پیشت گیره!....به من چه تو کوتوله ای !
من کوتوله ام؟!...چه ربطی داشت؟ !
پرمیس همونجور که به ماشین های جلوش زيرلبی فوش میداد گفت :
کوتوله ای که کله ات جلوی آفتاب گیر نمیمونه !
خیلی رو قدم حساس بودم!...مخصوصا که اين روزا قد ديلاق آرشام رو میديدم و بیشتر حسوديم میشد !...
دستمو بالا آوردمو شق زدم پس کله پرمیس و گفتم :
ببین عصبیم نکن وگرنه تو اين ترافیک ولت میکنم و میرم تو میمونی و اون دخترخاله اسکل تر از خودت !
پرمیس که میدونست اگه تهديد کنم عملیش میکنم گفت :
اصلا شما رشیدی!....نفسی بهت گفتم به تیرچراغ برق میگی زکی؟ !
لبخند دندون نمايی زدمو گفتم :
خودم میدونم !!
پرمیس دنده رو جابه جا کرد و زيرلب گفت :
اعتماد به سقف !
سريع گارد گرفتمو گفتم :
چی گفتی؟ !
نگاهی بهم انداخت و گفت :
هیچی !
******
جلوی زبانکده ايستاد.....نگاهی به تابلوش کردم :
زبانکده پرتو ...
با هم از ماشین پیاده شديم...به سمت زبانکده رفتیم...اوه اوه چقدر م شلوغ بود ...
روبه پرمیس گفتم :
اينجا که حلیم فروشیه نه زبانکده !
پرمیس ريز خنديد و گفت :
نه احتمالا نونوايیِ !
با هم به سمت پیشخون منشی رفتیم....منشی بدبخت ديگه هنگ کرده بود!....يه فرم به اين میداد يه فرم از اون
میگرفت !
با هزار بدبختی دوتا فرم گیر آورديم و رفتیم تا پرشون کنیم....يه قسمت فرم بود نوشته بود "سطح"گفتم :
پری....من تو چه سطحیم؟ !
همونجور که تند تند داشت مینوشت گفت :
بزن حرفه ای !
با چشمای گرد شده گفتم :
غلط کردی!.....من دوره دبیرستانم يه ترم بیشتر نرفتم بعدشم ولش کردم !....
پیشونی شو خاروند و گفت :
خب بزن مبتدی !
با غیض گفتم :
يادم بدن؟ ! "A.B.C.D.E" عه....بزنم مبتدی که
خنديد و گفت :
راست میگیا!...خب بزن متوسط ....
خودت چی زدی؟ !
متوسط ....
همونجور که مینوشتم متوسط گفتم :
خب از همون اول میگفتی !
پرمیسم شونه ای بالا انداخت و گفت :
به من چه!....مثله همیشه که سر کلاس سرت تو برگه امتحانه منه يه نیگا میکردی !
******** فرم به دست از روی صندلی ها بلند شديم....با هزار بدبختی خودمون رو به پیشخون منشی رسونديم و
فرم هارو به منشی داديم ....
ازش پرسیدم :
ببخشین....خودتون باهامون تماس میگیرين برای ثبت نام؟
منشی که معلوم بود حسابی هنگ کرده و کم مونده سرشو بکوبونه به ديوار گفت :
بله خودمون تماس میگیريم !...
با پرمیس از زبانکده بیرون رفتیم....سوار ماشینش شديم....تانشستم نفس عمیقی کشیدمو گفتم :
اينجا چقد شلوغ بود...حالا کی زنگ میزنن؟
پرمیس ماشین رو روشن کرد و گفت :
من چه بدونم؟ !...
يهو با لحن لوسی گفت :
عجیجم میسی که باهام اومدی و ثبت نام کلدی!..عاچگتم عسیسم !!!
ببین...دلش کتک میخواد!...دستمو بالا آوردم و دوباره زدم پس کله اشو گفتم :
آخه اين چه طرز حرف زدنه؟!...بابا انسان های اولیه قشنگ تر حرف میزدن !
پرمیس با صدای دلخوری ولی با همون لحن گفت :
عخشم منو با انسان ها اولیه مقايس ....
که با ديدن چشم غره ام ساکت شد و چیزی نگفت !
*****
پرمیس جلوی خونه مون نگه داشت....از ماشین پیاده شدمو گفتم :
خب ديه ما رفتیم....بای بای !
پرمیس لبخندی زد و گفت :
سلام برسون...بای
دستمو براش تکون دادمو از ماشینش فاصله گرفتم...به سمت در رفتم و با کلیدام در رو باز کردم ....
وارد حیاط که شدم با ديدن صحنه روبه روم دهنم يه متر باز موند!....استغفرلله!...اين ديگه کیه؟ !
ای ای آرشام موذی!....میذاشتی يه يه سال بگذره اون وخت دختر...خدايا توبه !...
اِ وا...واسه چی داداش چشم و گوش بسته منو قاطی نقشه های شیطانی خودت کردی!...خدا ازت نگذره!...دختره
رو!...چه لاک خوش رنگی چه آرايشی داره !!
آرشام و نويد و به همراه يه دختره نشسته بودن روی میز و صندلی های سفید رنگ توی حیاط نشسته بودن حالا گل
میگفتن گل میشکفتن!...چی؟!...چی گفتم؟!...بی خیال !
دختره پشت به من نشسته بود و چهره شو ببینم!...تک سرفه ای کردم و جلو تر رفتم...گفتم :
سلام ....
يهو با ديدن نگار دختر عمه ام دهنم از تعجب وا موند!...نگار جلو اومد و همونجور که باهم روبوسی میکرديم گفت :
وای نفس جون...دلم برات يه ذره شده بود !
تو گفتی و من خر هم باور کردم...به صورت پر از آرايشش لبخند تصنعی زدمو گفتم :
منم همین طور....خوشامدی...بفرما ....
و به سمت خونه به راه افتادم....مامان و بابا نشسته بودن توی هال و داشتن حرف میزدن....بهشون سلام کردم و رفتم
اتاقم ....
عمه آزاده ام وقتی حدود 01 سالش بود سرطان گرفت و خیلی زود فوت کرد!....دوتا دختر داشت...يکی 1 ساله و
يکی 0 ساله !...
شوهرش تنهايی بچه هاش رو بزرگ کرد و با اينکه دوباره ازدواج کرد ولی خودش به دوتا دخترش خیلی محبت
میکرد!...واسه همینم دختراش خیلی لوس و افاده ای بودن و من از دوتا شون بدم میومد !
نگار دختر دومی بود و 61 سالش بود و نیلوفر هم 60 سالش بود...هردو فوق العاده لوس!..اه اه ازشون بدم
میاد!...دخترای آويزون !
من نمیدونم اين نگار چطور سر از اينجا درآورده!...دختره لوس و ننر
**** به تیپم نگاه کردم....آها...دختر ينی من!....تیپ ساده و شیک....نه که مثه اون نگار که اگه دست بذاری رو
گونه اش دستت تا آرنج میره تو کرم پودر !....
اين جمله از خودم نبودا!...تو يه رمانی خوندم !....
موهام رو ساده جمع کردم و شیشه اتکلنم رو روی خودم خالی کردمو از اتاق بیرون رفتم ....
داشتم میرفتم تو حیاط که مامان گفت :
نفس ....
به سمت مامان برگشتم که ديدم يه سینی دستشه و چهار تا فنجون چايی و يه ظرف شیرنی داخلشه....نگو که من بايد
پذيرايی کنم!!!داشتم به پذيرايی کردن فکر میکردم که مامان گفت :
اينارو ببر پذيرايی کن ....
بینی مو جمع کردمو با تعجب و اندکی ناراحتی گفتم :
من پذيرايی کنم؟ !...
مامان اخمی کرد و گفت :
چرا قیافه تو اينجوری میکنی؟!...ببر اينارو غرغر م نکن !
و سینی رو بهم داد و به سمت آشپزخونه رفت...چاره ای نداريم ديه...چه کنیم؟ !
سینی به دست به سمت حیاط رفتم....صدای خنده و شوخی سه کله پوک میومد!...چه اسم باحالی !
با پام در رو باز کردم و رفتم توی حیاط....نگار با ديدنم با عشوه گفت :
عه...چرا زحمت کشیدی نفسی؟ !
اومدم بگم"خواهش میکنم"که نويد ادای نگار رو درآورد و با لوس بازی گفت :
راست میگه....چرا زحمت میکشی عَدَسی !
اينو گفت و با آرشام خنديدن!....از اينکه ادای نگارو درآورده خوشم اومد ولی از اينکه اسممو مسخره کرده بود لجم
گرفت و با غیض گفتم :
نويد....ديشب تو آب نمک خوابیدی؟ !
نويد خواست چیزی بگه که آرشام بهش علامت داد خفه شه!...فهمید بدجور لجم گرفته!....بی تربیت!..به من میگه
عدس !
چايی هارو تعارف کردمو نشستم روی صندلی....نگار همونجور که داشت با هیجان يکی از خاطرات دانشگاهشو
تعريف میکرد چايیش رو به لبش نزديک کرد ...
قیافه شو از زير نظرم گذروندم....اگه انقدر آرايش نمیکرد شايد خوشگل بود!....والا اينا که ابرو نبودن!...شبیه اين
سربازای قوم مغول و سامورايی هستن،اون شکلی!....ابرو هاش يه بند انگشت بود !
چشماشم که من هروقت ديدم يه رنگ بود!....بلابه دور عین جن!...يه لنزای مسخره ای هم میذاشت آدم حالش بهم
میخورد ...
لباشم که ديه بدتر!همچین پروتز کرده انگار لباشو زنبور نیش زده بود !!
نگار...با ناز و عشوه گفت :
نفس جون.....دلت برام تنگ شده بود؟ !
تکونی خوردمو نگاه خیره مو گرفتم...چی؟!...من؟!...دلتنگی؟!.. .برای نگار؟!....بلا به دور!گفتم :
نه!...چطور؟ !
قری به گردنش داد و گفت :
آخه ديدم بهم خیره شده بودی !
اينو گفت و روبه آرشام گفت :
آرشامی...تهران خوش میگذره؟ !
بی تربیت!...خودشو مشغول حرف زدن با آرشام نشون داد تا نتونم جوابش بدم!...اه اه آرشامی....نفسی!...کلا اين
عادت داره همه اسم هارو اينجوری صدا بزنه!...عق!...ای ش !
صدای آرشام از فکر خارجم کرد :
آره مگه میشه با نفس زندگی کرد و بد بود؟ !
داشتم چايی میخوردم که با اين حرفش تموم چايیم پريد تو گلوم....نويد نامردی نکرد و گرومپ گرومپ میزد تو
کمرم !
وقتی خب حالم جا اومد به آرشام نگاه کردم که با يه لبخند ملیح و چشمای نگران نگام میکرد...نگاهم به نگار
افتاد...همچین قرمز شده بود که خون میزدی کاردش در نمیومد!...ای بمیرم من با اين ضرب المثل گفتنم!....ينی
معلم ادبیات دوره دبیرستانم رسما بايد بره خودکشی !...
تک سرفه ای کردمو گفتم :
مثلیکه بلا هايی که سرت آوردم بهت ساخته ها !...
آرشام يه لبخند ملیح ديگه زد و گفت :
خب ديگه....هرکی خوبی رو به يه چیز تشبیه میکنه !...
نويد بود که دستش رو مشت کرد و به حالت میکروفن جلوی دهن آرشام گرفت و با مسخره بازی گفت :
آقای استاد....شما خوبی رو به چی تشبیه میکنید؟ !
منتظر بودم ببینم چی میگه!..آرشام خیلی خونسرد گفت :
کل کل و حرص دادن نفس ينی زندگی !!!!
تا اينو گفت نگار قهقه ای زد و گفت :
وای آرشامی!...واقعا اينجا خیلی اذيت میشی؟!...بمیرم !
الهی!...با عصبانیت به آرشام نگاه کردم که شونه بالا انداخت و مشغول خوردن چايیش شد.....حیف من که همه وقت
مو برای نقشه کشیدن برای توئه بی...."بی" رو ول کن!....هنوز نتونستم يه فحش آبدار براش پیدا کنم !
***** با صدای هیجان زده نگار از فکر بیرون اومدم :
بچه ها....نظرتون چیه بريم کوه؟
با تعجب گفتم :
کوه؟
نويد گفت :
آره کوه!....ببین کوه يه جايی ...
پريدم وسط حرفشو گفتم :
لازم نیست برای من معلم جغرافی بشی !...
آرشام گفت :
بد فکری نیست....پنجشنبه ايین هفته بريم؟ !
اينم میدونه من از بلندی و کوه میترسما!....گفتم :
نه بابا...چه خبره اين هفته؟!پس فردا پنجشنبه اس...هفته ديگه خوبه ....
نگار با ناز اخمی کرد و گفت :
نه ديگه ما فردا میريم !...
پوفی کردمو گفتم :
باشه....شما بريد من پنجشنیه کار دارم سرم شلوغه !
عجب مغز متفکری بودم من!...فکر کنم ديگه قانع شدن...چه بهونه های بنی اسرائیلی هم من میارما !!
آرشام لبخند عريضی زد و گفت :
از کوه و بلندی میترسی؟ !
ای خدا اينم خوب بلده فکر منو بخونه!....با اعتماد به نفس گفتم :
نه !....
شونه ای بالا انداخت و گفت :
پس بیا !!
ای آدم موذی!...گوريل انگوریِ موذیِ حرص درآر!....خواستم بازم بهونه بتراشم که نويد گفت :
عه....به جای ساز مخالفت زدن و غرغر و بهونه آوردن بیا ديگه !
بدون توجه به نويد به آرشام نگاه کردم...ای ای من که میدونم تو از پارسا بدت میاد!...گفتم :
خب....پس میگم پرمیس و پارسا هم بیان !...
همونجور که پیش بینی میکردم آرشام اخماش رفت تو هم!...لبخند پهنی زدمو گفتم :
اوکی؟ !
نگار گفت :
پرمیس و پارسا کی ان؟ !
گفتم :
دوستامن !
اينبار آرشام گفت :
نه نگار....پرمیس دوستشه و پارسا داداش دوستشه !
همچین "داداش دوستشه"رو با تاکید گفت که چشمای نگار گرد شد!...وقتی حرفش تموم شد برای عوض کردن
بحث گفت :
بچه ها بريم توی خونه؟ ....
همه موافقت کرديم و از جاهامون بلند شديم....دلیل رفتار های آرشام رو نمیدونستم
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1


رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
نگار برای شام موند و بعد يه نیم ساعت پاشد که بره....موقعی که داشتیم خداحافظی میکرديم بغلم کرد و با لبخند
تصنعی توی گوشم زمزمه کرد :
از آرشام فاصله بگیر....میدونی که روش خیلی حساسم !
و از توی بغلم بیرون اومد....با بهت و تعجب بهش نگاه کردم که گفت :
تعجب نکن....من خیلی وقته عاشق آرشامم!...سعی نکن حالا پیشتون زندگی میکنه براش دلبری کنی !!!
با چشمای گرد شده گفتم :
چرا چرت میگی؟ !....
نیشخندی زد و گفت :
خودت بهتر منظورم رو میفهمی ....
ورفت....دلم میخواست بزنم لهش کنم!...آخه اين چرت و پرتا چی بود اين میگفت؟ !
واقعا مردم ديوونه ان!....اعصابم خیلی خورد شده بود....من اصلا به آرشام به جز مسخره بازی و کل کل لجبازی فکر
ديگه ای نمیکردم!...نگاهم به آرشام افتاد ...
داشت با نويد صحبت میکرد....زکی....من سايه اينو با تیر میزنم!..نمیدونم چرا نگار همچین فکری درموردم
کرده!...واقعا نمیدونم !
******
با صدای ساعتم از خواب بیدارشدم....ای نگار جز جیگر بگیری ايشالا!...يه روز تعطیل میخوام بخوابم!....نمیذارن
آرامش داشته باشم !
با خستگی از جام بلند شدم...بابا هوا هنوز گرگ و میشه!....آخه الان چه وقت کوه رفتنه؟!...اونم با نگار!...هنوز يادم
نرفته....ولش کن بابا ...
توی آينه نگاهم به موهام افتاد....يا پنج تن...احیانا من از تو جنگل فرار نکردم؟!...برس رو برداشتم و موهای پیچ در
پیچم رو برس کشیدم .....
با کلیپس جمعشون کردم و از اتاق بیرون رفتم....خمیازه بلندی کشیدم...خواستم در دستشويی رو باز کنم که ديدم
قفله....زير لب غر زدم :
ای خدا....شد من يه بار برم دستشويی يکی از اعضای خانواده محترمه تشريف نداشته باشن؟!...من نمیدونم اينا قبل
از خواب لواشک و قرقروت میخورن تا بیدار میشن میرن دستشويی؟ !
ضربه ای به در زدم....کسی جواب نداد....با حرص ضربه ديگه ای زدم....بازم کسی چیزی نگفت!...لااقل يه فحشی
چیزی هم نداد !...
اين بار با غیض گفتم :
الان در باز میکنما !...
بازم کسی جواب نداد!....خیلی عصبی شده بودم....کلید اتاقم رو در آوردم....شايد با اين باز شد!....کلید رو توی قفل
دستشويی چرخوندم...درباز شد !
هیشکی تو دستشويی نبود!!!...يه آدم عقده ای در رو قفل کرده بود تا من اينجوری علاف شم!...بدجوری عصبانی
شدم !
*****
صورتم رو با حوله خشک کردم....ای خدا اينم شد زندگی؟!...اين از اون نگار اينم از اين آرشام!...شک ندارم خودش
در رو قفل کرده !...
مطمئنم !..
به سمت آشپزخونه رفتم....آرشام و نويد نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن....آرشام با ديدنم لبخند پهنی زد
و گفت :
صبح بخیر ...
جوابشو ندادمو روبه نويد گفتم :
مامان و بابا کوشن؟
ساعت 1 صبحه ...
گفتم :
خب که چی؟ !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
گفتم در جريان باشی....ملت خوابن !
بی مزه ای زيرلب زمزمه کردم....روی صندلی نشستم و همونجور که لقمه نون و پنیر میگرفتم گفتم :
مردم خیلی بی شعور شدن...اصلا يه جو شعور توی وجودشون نیست!...میرن در دستشويی رو از بیرون قفل میکنن
تا يه بدبختی که داره میترکه پشت در بترکه !
آرشام همونجور که چايی رو به لبش نزديک میکرد گفت :
اصلا بد جامعه ای شده !
با غیض بهش نگاه کردم که لبخندشو جمع کرد ....
******
نگاهم از آرشام گرفتمو مشغول صبحانه خوردنم شدم....واقعا سنگ پای قزوين بود !...
صبحانه م رو که خوردم از جام بلند شدم که آرشام گفت :
يه تشکر کنی بد نیستا !
نويد سرشو تکون داد و گفت :
آره دستت درد نکنه...تو نبودی ما گشنه میرفتیم کوه !
عجبا!....تو خونه زندگی خودم بايد از اين تشکر کنم!...چه روزگاری شده ها!...گفتم :
چه کار کردی مگه؟...يه پنیر گذاشتی تو ظرف يه نون گذاشتی و يه چايی اونم با چايی ساز دم کردی!..دست ريیس
کارخونه پنیر و نونوا و مخترع چايی ساز درد نکنه!..چرا تو؟ !
و لبخند عريضی زدم....نويد لبشو گاز گرفت و با چشم و ابرو بهم فهموند که "خیلی بد حرف زدم"ولی آرشام با
خونسردی گفت :
در پرو بودن تو که شکی نیست !...
" برو بابا" ای گفتمو از آشپزخونه بیرون رفتم....عجب زندگی شده ها!...آدم تو خونه و زندگی خودشم بايد منت
بکشه !
رفتم توی اتاقم تا آماده بشم....داشتم شلوار لیم رو میپوشیدم که گوشیم زنگ خورد...با ديدن شماره پرمیس بی
حوصله جواب دادم :
الو؟بله پرمیس؟
ببخشین اين تلفن نفس خانوم بی اعصاب پاچه گیره؟درسته؟ !
با غیض گفتم :
زهرمار....به قول خودت عصاب ندارم !
خنديد و گفت :
هان چیشده باز؟!...آرشام؟
نشستم روی تخت و با عصبانیت گفتم :
بله....اصلا آرامش و آسايش رو از من گرفته...يه روز پنجشنبه اومدم بگیرم بخوابما !...
با خنده گفت :
کوفت....پس اگه اينجوريه منم بايد به خون تو تشنه باشم که مجبورم کردی باهات بیام !
منت میذاری؟!...خب نیا !
باشه نمیام...بای !
سريع گفتم :
مرض....دختره بی جنبه !...
خب باشه بابا میام....حالا به جای اخم کردن و ناز کردن آماده شو که با پارسا داريم میام ....
باش...بای بای
بای
گوشی رو قطع کردم....يه مانتو گلبهی با يه شال نارنجی پوشیدم....نگاهم به ژاکت بافتم افتاد....الان سرده اون بالا
ها؟ !
نه بابا....هنوز آبان نشده که!....ولی بذار بیارم!....نه بابا نمیخواد...عین اين بچه سوسولا هرجا میرن يه ژاکت میبرن
سردشون نشه !
بی خیال ژاکت شدم....کوله پشتیم رو برداشتم...خب خب خب وسايل مورد نیازم چین؟ !...
و کیف و پول و چندتا خرت و پرت ديگه هم گذاشتم و زيپ رو بستم....کوله رو روی دوشم mp هندزفری و 4
گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ....
امروز بايد با اين آرشام تلافی کنم!...ديگه زيادی داره پرو میشه !
******
سوار ماشین شدم....نويد ماشین رو روشن کرد تا بريم سر قرار با پرمیس و پارسا....نمیدونم چرا...ولی....ديدن پارسا
هیجان زده ام میکرد !...
خل و چل بودم ديه!...به محض حرکت ماشین هندزفری هام رو گذاشتم توی گوشم و با آهنگ گوش دادن خودم رو
سرگرم کردم
******
نويد جلوی خونه عمه نگه داشت....بوقی زد و بلافاصله نگار از خونه زد بیرون....يا پنج تن...اين احیانا نمیخواد بره
عروسی؟!...آخه کی واسه کوه انقد آرايش میکنه دختره خل !
نگار سوار ماشین شد و گفت :
سلامممممم....صبح بخیر ...
و خیلی ساده و معمولی با من دست داد...ولی اگه میذاشتنش میپريد بغل آرشام!...استغفرلله !
دوساعت با هم احوال پرسی کرديم و حال عموی عمه پدربزرگ خاله بابای نگار رو پرسیديم که نويد بالاخره
رضايت داد و پای چلاق شده اش رو روی گاز گذاشت و حرکت کرد ...
اه اه بدم میاد از اين لوس بازيا!...زيرچشمی به تیپ نگار نگاه کردم....يه شلوار سفید تنگ با يه تونیک سبز کاهويی و
شال سفید ...
آرايشم که ديگه نگووووو!....انگار میخواست بره عروسی مش قنبر نه کوه!والااااا !
دوباره هندزفری هام رو توی گوشم گذاشتم که با نگار حرف نزنم!...خیلی خوشم میاد ازش؟!...ايش !
******
رسیديم به محل قرار با پرمیس اينا...همه از ماشین پیاده شديم....پرمیس جلو اومد و گفت :
سلام صبح بخیر...معرفی میکنی؟
لبخند تصنعی زدمو گفتم :
نگار جون پرمیس دوستم.....پرمیس جون نگار دختر عمه ام ...
هردوشون باهم دست دادن و مشغول تعارفات معمولی شدن....نگاهم به پارسا افتاد ....
داشت با نويد و آرشام حرف میزد....وای خدا...خوشگل تر از اون شبی که توی جشن ديدمش شده بود....ای بابا اين
تپش قلب از کجا پیداش شد؟!...عجبا !
اونقدر نگاهش کردم که متوجه نگاه خیره م شد و لبخند ملیح زدو با سر لب و دهن سلام و علیک
کرد...!...وووووووووی...موش بخورتت چه با ناز و ادا لبخند میزنی!...ولی نه خدايیش لبخندش اينقدر مسخره و
دخترونه نبود ديه !
مثل خودش جوابش رو دادم...پرمیس گفت :
بچه ها....نظرتون چیه ما سه تا با ماشین ما بريم....اون سه تا هم با ماشین خودشون !...
نمیدونم چرا....ولی دوست داشتم تو ماشین خودمون باشم...مطمئنا به خاطر آرشام نبود!....به خاطر نويد هم که صد
در صد نبود!...پس....نگو به خاطر پارساس !...
نه بابا مگه عقلم معیوبه؟!...با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم :
نگار موافقت کرد نفس..توچی؟
تکونی خوردم و گفتم :
ها؟...آها!..باش...بريم !
*****
با پرمیس و نگار سوار ماشین شديم...پرمیس پشت رل نشست و منم جلو نگار هم عقب نشست...يه ده دقیقه معطل
شديم تا اون سه تاحرفاشونو زدن و سوار ماشین شدن ...
پرمیس ماشین رو روشن کرد و پشت سر پسرا حرکت کرديم...هنوز يه ديقه بیشتر نگذشته بود که نگار از پرمیس
پرسید :
- پرمیس جون شما چن سالته؟
پرمبسم از آينه نگاهی بهش انداخت و گفت :
- همسن نفسم ديگه ....
و اين به معنای خاک تو سر خنگت کنن خودمون بود!!...نگار که از رو نمیرفت گفت :
- اين آقاهه که بات اومد دوستته؟؟؟
واه بلا به دور اين امروز چش شده؟؟؟...منو پرمیس از اين سوالش خندمون گرفت که نگار با صدای دلخوری گفت :
- حرف خنده داری زدم؟؟
پرمیس خنده شو خورد و گفت :
- نه گلم....پارسا برادرمه ....
و نگاه معنا داری به من انداخت..مرض من دختر عمه م خنگه به من چشم و ابرو میای؟؟...منم براش پشت چشمی
نازک کردم وگفتم :
- پرمیس اهل تین چیزا نیست ....
پرمیس بازم خندش گرفت که با صدای نگار خودشو جمع کرد :
- نمیدونم....ولی حس میکنم برادرت رو جايی ديدم ...
منو پرمیس هردومون چشمامون شد اندازه بشقاب! !!....برگشتم و گفتم :
- کجا؟؟؟
اخمی کرد و گفت :
- خونه آقا شجاع !...
از لحن تند نگار تعجبم گرفت...ولی چیزی نگفنمو برگشتم سر جام...دختره پرو واسه من اخم میکنه !!!
پرمیس که سکوت ماشین رو ديد دستش رو به سمت پلیر برد و آهنگ شادی گذاشت . ..
****
تا رسیدن به مقصد هیشکی ديگه حرف نزد منم تو ذهنم واسه آرشام نقشه میکشیدم!!...ولی نمیدونم چرا...فکرم
خیلی مشغول بود و تمرکز حواس نداشتم !!
اه اه اه انقده بدم میاد نیاز به فکر کردن داشته باشی ولی نتونی فکر کنی! چون تمرکز نداری !
منم الان دقیق همین حس رو داشتم . ..
با ايستادن ماشین از فکر بیرون اومدم...پرمیس بود که گفت :
- رسیديم ...
نگار عین بچه های دوساله که وقتی براشون شکلات میخرن ذوق مرگ میشن از ماشین پیاده شد...وقتی منو پرمیس
تنها شديم پرمبس گفت :
- ولی خدايیش اين دختر عمه توهم مشکوک میزنه ها !!
کوله پشتیم رو روی شونم گذاشت م و گفتم :
- من که ازش اصلا خوشم نمیاد! از وقتی بچه بودم تاحالا !
پرمیس خنديد و گفت :
- تو از کی خوشت میاد؟
*********
...
هرچه قدر از کوه بالاتر میرفتیم من بیشتر به غلط کردن میفتادم !
اخه يکی نیست به من بگه توکه از ارتفاع میترسی مگه مرض داری بیای!! خب مثل آدم میگفای اره من ا ارتفاع
میترسم !
به همین راحتی!...نه که مثله الان که کم کم دارم میگرخم !
هريه قدم که بر میداشتم ترسون برکشتم و پشت سرمو نگاه می کردم. ...اين پرمیسم معلوم نیست کدوم گوريه ..!
برای اين که يه ذره از فکر م مشغول بشه گوشیم رو دراوردم و هندزفری هام رو گذاشتم تو گوشم
آه ديوونه آرمین رو گذاشتم...خوبیش اين بود لااقل با آهنگ گوش دادن صدای سنگ ريزه های زيرپام رو
ننیشنیدم و اينجوری قلبم نمیومد تو حلقم !!
اهنگ تموم شده بود که ديدم پرمیس اومد کنارم....هندزفری رو دراوردمو گفتم :
- چه عجب ما شما روديديم !
زد رو شونم و گفت :
- انقد غر نزن غرغرو ...
با حرص گفتم :
- بیشعور من غر میزنم؟...منو تک و تنها ول کردی که .....
پريد وسط حرفمو با کلافگی گفت :
- اه اه چقد حرف میزنی تو نفس...ديدم تین دختر عمه عزيزت راه افتاده دنبال پارسا رفتم دنبالشون !!
باز من کنجکاو شدمو همه چیز از يادم رفت...دلخوريم رو فراموش کردم...باکنجکاوی گفتم :
- عه....خب چی چی گفتن؟
با عصبانیت گفت :
- اين پارسای مرض گرفت که معلوم نیست چشه...اصلا حرف نمیزنه !
با بهت گفتم :
- واه ينی چی حرف نمیزنه؟؟
- بابا وقتی ايستگاه يک رو رد کرديم اين نگار و پارسا غیبشون زد ..
پريدم وسط حرفشو گفتم :
- دقیقا همون موقع هم تو غیبت زد !
- بابا غلط کردم ولت کردم حوب شد؟؟
لبخند پهنی زدم و گفتم :
- اره آجی خوب شد...خوب بگو ...
پرمیس چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
- رفتم دنبالشون که ...
با صدای پارسا که داشت صداش میزد حرفش نیمه تموم موند...پارسا اين چی داشت صداش میزد...پرمیس گفت :
- برم ببینم چشه ...
و رفت..اه دلم میخواست بزنم اين پارسا رو له کنم با اين صدا کردن بی موقعش ! !
**** شونه ای بالا انداختم...خب چه کنیم؟!...رفت و من موندم و کنجکاوی !...
عه....اون آرشام نیست؟!...بیشتر دقت کردم ..
چرا خودش بود!...نويد هم جفتش ايستاده بود و داشتن با هم حرف میزدن....ولی نه....حرف نمیزدن!...آرشام داشت
با گوشیش حرف میزد و نويدم ساکت پیشش ايستاده بود ...
با اينکه کمرم ديگه داشت نصف میشد ولی تموم انرژيم رو جمع کردم و خودم رو بهشون نزديک کردم....اوه اوه اين
آرشام عجیب عصبانیه !...
مشخص بود دلش میخواد داد بزنه ولی به خاطر جو و مردم و صد در صد وجود من، ساکت بود !
صدای عصبی و مرتعش آرشام بود :
آخه چرا نمیخوای بفهمی؟!...بابا دست از سرم بردار !....
با لحن شمرده شمرده و بخش بخش که ياد کلاس اول ابتدايیم می افتادم گفت :
دست...از...سرم...بردار!...چند بخشه؟ !
عه...چقد ما تفاهم داشتیم ها!...هردومون رفته بوديم به دوره ابتدايی !...
وايسا ببینم....اين باکیه که میگه دست از سرش برداره؟ !...
نگاهم به ملت افتاد....هرکی از جفتمون رد میشد با تعجب و اندکی بهت بهمون نگاه میکردن !
البته آرشام که داشت با گوشی حرف میزد تعجب بیشتر برای من و نويد بود که عین هويج ايستاده بوديم و نگاهش
میکرديم!...همچین آدمای فضولی هستیم ما !
آرشام بدجور کلافه و عصبی بود!..جلو تر رفتم که نويد چشمش بهم افتاد و با چشم و ابرو اشاره کرد جلو تر نرم !
برو بابا ای زيرلبی گفتم و نزديک تر رفتم....همون موقع آرشام گوشی رو قطع کرد ....
کلافه چنگی به موهاش زد....اوه اوه چه ژستی هم میگیره اين !
نويد ايستاد کنارش و خواست يه چیزی بگه که رفتم نزديک تر و گفتم :
چرا داد میزنی؟!...آبرومون رفت جلو ملت !...
ببین نفس....اصلا عصاب ندارم !...
منم شونه ای بالا انداختم و گفتم :
نداری که نداری به درک !
و خواستم برم که نگاهم به گوشیش افتاد...عه...اگه من بتونم اون گوشی رو بگیرم چی چی میشه؟ !...
بايد به يه بهونه گوشیش رو ازش بگیرم!...نمیدونم چرا!..ولی حس میکنم میتونم با گرفتن گوشی يه ذره حرصش
بدم !
***** لبخند خبیثی زدم و جلو تر رفتم...طوری که آرشام تعجبش گرفت و به قدم هام نگاه کرد !!
گوشیش هنوز دستش بود ولی دستش پايین بود...گفتم :
عه...آرشام...گوشیت چی شده؟...پوست پوستی شده!...مگه با گوشیت کشتی میگیری؟ !
دستش رو آورد بالا و خواست نگاهش کنه کنه توی يه حرکت دستم رو بالا آوردم و گوشی رو از توی دستش کش
رفتم ...
به خاطر کاری که کردم نه تنها آرشام حتی نويد هم داشت با تعجب نگاهم میکرد...لبخند پهنی زدم و گفتم :
نه میبینم که چیزيش نیست !
آرشام کلافه و عصبی نفسشو پر صدا بیرون فرستاد و گفت :
خیلی خب ممنون از توجهت!...حالا گوشی رو بده ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با اومدن اس ام اس گوشیش توی دستم لرزيد ...
خواستم بخونمش ولی ققل داشت!...قفلشم با الگو بود....از اين دايره دارا !...
صدای آرشام بود :
نمیتونی رمزش رو حدس بزنی!...بده به من گوشی رو !
نمیدونم چرا...شايد فکر کردم گوشی خودمه!...انگشتم رو روی صفحه حرکت درآوردم و با وصل کردن دايره ها
رو کشیدم !.... "N" بهم حرف
بر خلاف تصورم قفل گوشی باز شد!...خودم هنوز توی شوک باز کردن قفل بودم که نگاهم به اس ام اس افتاد !...
لبخند خبیثی زدم و اس رو باز کردم....با لحنی که حرص آرشام رو دربیاره جوری که زياد صدام بلند نباشه خوندم :
آرشامم...آخه تو چرا به من گوش نمیدی؟!..يه بار به حرفای من گوش بده!...تروخدا !
پارسا و پرمیس و نگار هم بهمون رسیده بودن و داشتن با تعجب به لبخند پهن من و صورت سرخ شده آرشام نگاه
میکردن !...
نگار با عشوه گفت :
آرشامی!...چشیده؟ !
بی توجه به آرشام گفتم :
میگما....درسته اين گوشی خیلی گرونه ولی اگه من از اين بالا پرتش کنم پايین چی میشه؟ !
پرمیس سقلمه ای بهم زد....آرشام گفت :
تو اينکارو نمیکنی !
گفتم :
چرا اتفاقا !...
نويد اين بار گفت :
ای بابا....اين بچه بازی ها چیه؟ !
آرشام خواست يه چیزی بگه که پارسا گفت :
ايستاديم اينجا که چی؟!...میتینگ گذاشتیم؟!...بريم مردم موندن نگاهمون!...نفس خانوم شما هم کنار بیاين ديگه !
و با گفتن اين حرف خودشو پرمیس حرکت کرد....نگار و نويد هم پشت سرشون راه افتادن...منو آرشام مونده
بوديم....آرشام همونجور که بهم نزديک میشد گفت :
مثلا میخواستی چی رو ثابت کنی؟ !
گفتم :
اين رو !
و با گفتن اين حرف گوشی رو پرت کردم تو دره!...صدای برخورد گوشی آيفون 5 با صخره ها خیلی غم انگیز
بود!...البته برای آرشام نه برای من !..
ولی با اينکه مطمئن نبود گوشی رو پرت کنم ولی چون اين جمله آخر رو گفت خیلی بهم بر خورد !....
صدای مرتعش و عصبی آرشام بود :
اين چه کاری بود کردی نفس؟
***** آب دهنم رو قورت دادم....خدايیش نبايد اين کارو میکردم؟!...اتفاقا خیلی خوب کاری کردم !....
پسره پرو...اين همه بلا سرم آورده!....به چهره میرغضبش نگاه کردم و گفتم :
پرت کردم که کردم!....اصلا خوب کاری کردم!...حالا هی جلز و ولز کن !
و بی توجه به چهره سرخ شده اش شروع کردم به راه رفتن ....!
عجب آدمی من هستما!...ولی آخیش...تلافی تموم اين مدت رو درآوردم !....
پشت سرم رو نگاه کردم...آرشام نبودش!...ايیییییی...چه نازنازی!.لابد قهر کرده!...نه بابا توهم فانتزی میزنم من !...
آرشامو قهر؟!....ديوونه ای نفس !
گذاشته بود؟!...لابد اسم جی افشه !.... N ولی وايسا ببینم....واسه چی رمزش رو حرف
نه....شايدم اول اسم منه !....
داره !.... N ساکت شو نفس!...نگار هم
راست میگه وجدانم اينم حرفیه!...کلا امروزمن توهم میزنم !...
جووووووووووون!....جیگری...تنه ايی؟ میخوای همقدم شیم؟ !
جانم؟!...اين ديگه کی بود؟!...سرمو بالا آوردم که نگاهم به يه پسره افتاد که اگه دماغشو میگرفتی صد درصد جونشو
استفراغ میکرد !...
ايیییییی....نفس چندش !
اخم غلیظی کردم و به راهم ادامه دادم که يهو يه نفر گفت :
مگه خودش شوهر نداره که با تو مفنگی همقدم شه؟ !
ينی دو دستی میخواستم بزنم فرق سرم!....خدايا حوصله دعوا ندارم!....اصلا کیه که غیرتی بازی درمیاره؟ !
برگشتم و چشم تو چشم چشمای سرخ پارسا شدم؟!....پارسا؟ !!! !
من با تعجب به پارسا خیره شده بودم و اون با عصبانیت به پسر جقله !
پسره با تته پته گفت :
ببخشید آقا....من معذرت میخوام !...
و بلافاصله دور شد ازمون...نمیدونم چرا؟....چرا؟!...چرا از غیرتی شدن پارسا يه حس خوب بهم دست داد!...صدای
پارسا از فکر خارجم کرد :
اذيتتون نکرد؟ !
سنگینی نگاه بعضی از عابرا بدجور روی مخم بود!....با صدای آرومی گفتم :
از اينجا دور شیم....ملت دارن نگاهمون میکنن !
و خودم حرکت کردم....پارسا هم باهام همقدم شده بود...چه حس خوبی !
راستش...ديدم شما نیومدين حدس زدم ممکنه با پسرعموتون دعواتون شده باشه!....برگشتم که از جنگ جهانی
سوم جلوگیری کنم !
جمله آخر رو با حالت طنز گفت و لبخند دندون نمايی زد!....چقدر لبخند بهش میومد!...نه به اون عصبانیتش نه به
الانش !
لبخندی زدم و گفتم :
من و پسرعموم آبمون تويه جوب نمیره !
خنديد...منم لبخند زدم...همراه شدن باهاش يه حس خوب داشت!...حسی که نمیفهمیدمش !...
چند بار سنگینی نگاهی رو حس کردم!...برگشتم...ولی آدم آشنايی نديدم !....
بی خیال و با يه حس خوب با پارسا و تپش قلبم همقدم شدم !
***** هردومون سکوت کرده بوديم....من پرحرف!....الان لال مونی گرفته بودم !....
چرا ساکتین نفس خانوم؟
ای بابا....اينم عجب رسمی حرف میزنه!...انگار من نبودم تا همین 61 سال پیش میزدم تو سر و کله اش!...گفتم :
انقدر رسمی نباش آقا پارسا !
خنديد...مرض!...بی تربیت...مگه من جوک گفتم که هرهر میخندی؟!...اخمی کردم و گفتم :
حرف خنده داری زدم؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
نه ببخشین ....
و سکوت کرد....منم ساکت شدم....تا رسیدن به ايستگاه سه حرف نزديم....ديگه کمرم داشت میترکید !
پارسا گفت :
بچه ها اينجان....بريم پیششون !..
و با گفتن اين حرف به سمت نويد و پرمیس و نگار رفتیم ....

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 1
صفحه‌ها: 1 2