انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان خورشید رویاهای من ( یه رمان طنز و عاشقونه...خیلی باحاله)
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
رمان مروارید عاشقی!!!

عاشقانه ای پاک که شخصیت اصلی داستان دختریه چادری وخجالتی وگاهی هم شیطون مگه همه چادریا باید مذهبی و خشک باشن اتفاقا چادریا شیطنتشون بیشتراز همسو پسر داستان هم پسری سربه زیر ومتین وآروم و بعضی مواقع شیطونه داستانی طنز و عاشقانه این اولین باره که من رمان مینویسم امیدوارم اگه اشکالی داشت به بزرگی خودتون ببخشید
ببخشید من همه ی اینا رو براساستخیل خودم نوشتم پس مراحلی که برای والیبال نوشتم واقعی نیستن چون من از روال واقعیش خبر ندارم بازم ببخشید....

( اینم از سخن نویسنده مون٬ یکم غلمبه سلمبه حرف می زنه شما به دل نگیرید)


_وااااااااای دوباره این تلفن زنگ خورد آخه این چه آهنگیه خدا خفت نکنه مانا دارم برات مگه دستم بهت نرسه.....همینطور داشتم غرغر میکردم که یادم افتاد باید برم باشگاه ای وای باعجله بلند شدم
ـ آخخخخخخ مامان کجایی که دختر نازنینت از دست رفت!!!
فکر کنم آخم خیلی بلند بود چون مامان باعجله اومد تو اتاق الهی نگرانم شده بود اومد جلوم گفت:
ـعزیزم مروارید جون چی شده؟ انقدر صداشاسترسی بود که نزدیک بود خندم بگیره ولی جلوشو گرفتم:
-هیچی داشتم عجله میکردم تا برم دست وصورتمو بشورم
مامانم گفت:ایشششششششسرتخته بشورنت من فکر کردم مردی!!!!!!!!!!!!!
اینم از محبت مامانا مثلا خواست تعریف کنه شما تعریف حسابش کنید....
-وا مامان یه دور از جونی چیزی.....
--خیل خب بابا حالا براچی عجله میکردی؟
اوه او یادم افتاد سریع پاشدم و گفتم:
-باید برم باشگاه دیگه یادت رفته؟
مامان داشت با تعجب نگام میکرد وا چرا اینجوری نگام میکنه؟یهو گفت:
جدیدا ساعت 7صبح میرن باشگاه؟؟؟؟
-چی 7صبح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سریع رفتم گوشیمو دیدم راست میگفت ساعت 7 بود!
-خدا بگم چیکارت کنه ماناااااا میکشمت میکشمتتتتتتتت.........
این میکشم آخری رو تقریبا باداد گفتم مامانم گفت:
واچه ربطی به ماناداره؟اون چیکارستوزود بیدار شدی؟
-مامان من کم از اون دفاع کن دیشب یادته گوشیم دستش بود
آروم سرتکون داد ....هر چی بهش گفتم گوشیمو بده اون گفت نه بهشگفتم باشه پس لااقل ساعتو برای 9 صبح
تنظیم کن.
اونم نیشش همچین باز شد که نگو اول شک کردم ولی بعد گفتم لابد از خوشحالیه الان بلند شدم اول با اون صدای مزخرف خودشکه داشت شعر میخوند بیدار شدم بعدم که خوردم
زمین حالاهم میبینم که ساعت 7 تنظیمشکرده یعنی دلم میخواد با این دو دست خوشگل خودم خفشکنم.
مامان چند ثانیه تو بهت حرفام بود بعد زد زیر خنده همینطور داشت میخندید کم موردی
پیش می اومد که مامان اینطور بخنده یا بهتره بگم قهقه بزنه بعدبلند شد همونطورکه اشکاشو پاک میکرد گفت:
خیلی خب لااقل دستو صورتتو بشور بیا صبحونه بخور
بعد رفت بیرون منم خواستم برم دم اتاق مانا که گفتم الان شایددرو قفل کرده باشه برای همین سر میز به حسابش میرسم

رفتم صورتمو شستم اومدم بیرون وجلوی آیینه نشستم شروع کردم به شونه کردن موهام صورتم متوسط بودپوستم هم سبزه ی روشن که به سفید میزد البته نه سفید شیربرنجی
چشامم درشت عسلی مژه هامم بلند بود یعنی کلا همه میگفتن چشات خیلی قشنگه موهام هم بلند تا روی کمرم والبته لخت موهام هم بور بود نه شبیه بابامم نه مامانم همه میگن
اخلاقت شبیه باباته خب دیگه اینم ازموهام با کش مو بستمشون رفتم پایین که دیدم مانا نشسته سرمیز داشت صبحونه کوفت میکرد صدا در که اومد نگاش
سمت من اومدمنم لبخند مهربانانه ای زدمو رفتم پایین بلند شدو رفت پشت مامان قشنگ چشاششده بود اندازه سینی خندم گرفته بود ولی نخندیدم رفتم با آرامشتمام نشستم
پشت میز نگاشکردم گفتم مانا بیا صبحونتو بخور مگه نمیخوری اگه نمیخوری من همشو بخورم....
آخ جون دست گذاشتم رونقطه ضعفشیعنی غذا از هرچی میگذشت ازشکمش نمیگذشت اومد باعجله نشست پشت میز وقتی ازجانب من خیالشراحت شدنشست صبحونشو خوردخب منم آروم نمیشینم برات نقشه ها دارم مانا خانم رفتم برا خودم آب پرتقال بیارم بهش گفتم میخوای برات بیارم؟؟؟

بادهن پر سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد با نشانه سر پرسید چی؟؟؟؟
گفتم آب پرتقال با خوشحالی سرشو تکون داد از اونجایی که آشپزخونمون دیوار داشت
ومیز هم پشت دیوار بود هیچ جای آشپزخونه دیده نمیشد منم با خیال راحت به نقشم رسیدم جدیدا خیلی بدجنسشدم ولی باید تلافی میکردم نه
دو لیوان آب پرتقال ریختم یکی بیشتر یکی کمتر از جایی که میدونستم مانا خانم نامرد تشریف دارند وهمیشه چیزی که بیشتر وبهتر بود رو ور میداشت برای همین تو لیوان بیشتره
قرصدل درد ریختم اونم نه یکی دوتا ولی چون برای معده ضرر نداشت مشکلی نداشت گذاشتم تو سینی و رفتم بیرون به مانا تعارف کردم گفتم بردار حدسم درست بود
هووووووورا بیشتره رو برداشت ویه جا سر کشید منم بدون اینکه ضایع کنم خیلی ریلکس پشت میز نشستم منتظر موندم تا نقشم عملی شه بعد چند دقیقه مانا از سرجاش بلند شد
پرسیدم
-کجا
گفت:دستشویی
-براچی؟
--معمولا دستشویی براچی میرن؟ بعد درحالی که دستشرو شکمش بود رفت تو دستشویی چند مین بعد اومد بیرون ولی
دوباره برگشت تا نیم ساعت هی میومد هی میرفت تا دیگه خسته شد نشست پشت دستشویی با قیافه ای مثلا نگران کنارش نشستم گفتم :
-چیشدی یهو چرا اینجا نشستی؟
مانا-بابا دیگه حوصله ندارم نشستم که اگه دوباره دلم درد گرفت درجا از همین جا برم
دستشویی بابا پاهام دردگرفت انقدر رفتمو اومدم
اینارو گفتو دوباره با آه وناله رفت تو دستشویی وااااای قیافشانقدر باحال بود که نگو به زور خندمو قورت دادم تا اینکه مامان خطاب به ماناگفت:چقدر بهت میگم اینقدر غذا نخور
گوش نمیکنی اینم آخرو عاقبتش...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر خنده چشامو بسته بودمو هی میخندیدم چشامو
از کردم که دیدم مانا باچشای خشمگینی بهم زل زده اوه اوه فکر کنم فهمید خواست بیاد
جلوتر که دوباره دلشدردگرفت بهم نگاه کرد وگفت:دارم برات مرد نیستی اگه واینستی و رفت تو دستشویی منم گفتم خوب من که مرد نیستم پس باید برم دیگه رفتم تا لباسامو بپوشم و برم سمت
باشگاه اصولا چون زیاد من اهل تیپ زدن نبودم تو 5دقیقه حاضر شدمو وسایلموهم جمع کردم چادرمم زدم رفتم پایین دیدم کسی نیست صدای دستشویی میومد اوه هنوز تو دستشویی
بود؟لابد دیگه مامانم هم احتمالا رفت بخوابه باباو داداشهم که رفتن سرکار یه نامه نوشتم که رفتم باشگاه نگران نباشید زدم از خونه بیرون باشگاه تقریبا دوتا خیابون باهامون فاصله
داشت بنابراین پاپیاده رفتم
من مروارید موسوی هستم 18 سالمه تازه کنکور شرکت کردم اونم رشته ریاضی آخه ریاضیم خیلی خوب بودو هفته ی بعد نتایجو اعلام میکنن یه خواهر کوچکتر وشیطون و زبون دراز به نام مانا و یه برادر بزرگتر وعاقل که بیشتراوقات با مانا کل کل میکنه به نام حسین که مهندس معماریه وازمن 5سال بزرگتره ماناهم 1سال ازمن کوچیک تره بابامم 49 سالشه ومهندس برقه که خیلی باهوشوصدالبته عاقله وخیلی صادق مامانم هم 42 سالشه خیلی مهربونه ولی خب دیگه بعضی اوقات خشن میشه فکر نکنید چون سیدم چادر سرم میکنم یا به اجبار خانوادم من چادرو خیلی دوست دارم و یه جورایی قدیمی ترین رفیقمه واز اول
راهنمایی باهاشرفیق بودم حالا جدا از این ها من خیلی خجالتی بودم یعنی برعکساین که تو خونه یا تومدرسه پیشدوستام شیطونم بیشترجاها خیلی خجالتی ام مخصوصا پیشفامیلا فامیلای ما زیاد صمیمی نیستند بیشتر دنبال چشم وهمچشمی اند برای همین راحت دیگران رو مسخره میکنند ومن زیاد این رو دوست ندارم برای همین تاجایی که میتونم سعی میکنم جلوی اونا زیاد حرف نزنم ولی خب آدم پیشهمچین کسایی احساس خجالت میکنه یانه ازهمه ی اینا بگذریم من دارم به باشگاه والیبال میرم وامروز روز سرنوشت سازیه چون از مرکز استعداد یاب میان تا ببینن والیبالمون چطوره وهرکدوم که بهتر بود به تیم ملی
جوانان بانوان راه پیدا میکنه که این برای من که عاشق والیبالم خیلی مهمه من 3دوست صمیمی دارم زهرارحیمی ومهدیه صادقی و نازنین ساجدنیا اینا دوستان صمیمی من چه تو مدرسه چه تو باشگاهند امیدوارم 4تاییمون برای تیم ملی انتخاب بشیم خیل خب رسیدم...
زنگو زدم صدای خانم سرابی تو آیفون پیچید (البته ایشون مربی ماهم هستن)
خانم سرابی-کیه؟؟؟
-منم خانم سرابی مرواریدم
-تویی چرا انقدر دیر اومدی زودباش بیاتو لباساتم عوضکن بدو........
درو بازکرد رفتم تو باشگاه باشگامون خیلی بزرگ بود وزمین والیبال خیلی خوبی داشت که بیشتر مسابقات والیبال بین مدارستو اون اجرا میشه الان من 3 سال میام اینجا و والیبال
تمرین میکنم وکاپیتان تیمم نمیذارم زحمتام از بین بره خانم سرابی رو دیدم سریع دوید طرفم خواستم سلام کنم گفت:
-بدو نمی خواد حرف بزنی بدو لباست رو عوضکن بدو میخوایم تمرین کنیم
-خانم سرابی دقیقا سه بار بدو رو تکرار کردی دیگه انقدراهم خنگ نیستم چشم الان میرم
-آخه دست خودم نیست خیلی استرس دارم
خندیدمو گفتم
-من میخوام امتحان بدم شما استرس داری؟
-توکه ماشالاهزار ماشالا اصلا خودت رو اذیت نمیکنی انقدر بی خیالی تو سخت ترین مسابقاتم عین خیالت نبود...
هی شما که نمی دونید تو دلم دارن رخت میشورن ولی به روم نمیارم تا استرستون کمتر بشه ولی با این حال همه بهم می گفتن خیلی بی خیالی فقط به خانم سرابی ازبین این همه حرف
گفتم:
-چشم شما استرس نداشته باشالان عوض میکنم حالا ببینم اینا کی میان؟
-کیا؟
-همون کسایی که از استعدادیاب میان
-آهاااااااان خب زودتر بگو من گفتم کی رو میگه یه نیم ساعت دیگه
-باشه پس من رفتم لباسمو عوض کنم.
داخل باشگامون فقط منم که شلوار میپوشم با لباشآستین بلند بقیه تاب و شلوارک مخصوصمیپوشن آخه اینم برمیگرده به همون خجالتی بودنم وراحت نبودنم در همه جا
رفتم تو اتاق لباسمو عوضکردم رفتم تو سالن اوه اوه بله خانم سرابی داشت میکشتشون ازبس بهشون تمرین میداد یه دفعه نازنین منو دید اوه اوه اوضاع خیلی بدشد آخه تنها کسی
که خانم سرابی بهشسخت نمی گرفت من بودم ومن تنها کسی بودم که به حرفشگوش میداد یه دفعه نازنین دادزد:
-بچه هااااااااااا مروارید...
بعد با انگشتش منو نشون داد بچه هم برگشتن وای برمن یهو همشون حمله ور شدن سمتم.
ولی من سریع فرار کردمو پریدم بالای سکو اخه خیلی بلند بود ومن چون قدم از همه بلندتر بود راحت بالا رفتم نازنین گفت:
-مروارید بیا پایین که قرار کشته بشی
-ا مگه دیوونم که بیام پایین تاتو بکشیم
مهدیه گفت
-مروارید یه کاری بهت میگیم انجام بده اگه انجام بدی کاریت نداریم
از شانس بد من خانم سرابی هم رفته بود تو حیاط باشگاه و صدای منم بهش نمیرسید گفتم:
-با اینکه من اون کارو انجام نمیدم ولی ازجایی که یه کوچولو کنجکاوم بگید چه کاری؟
زهرا درحالی که صداشو آروم میکرد گفت
-کار سختی نیست فقط به خانم سرابی بگو که کمتر تمرین بده و اینکه اگه درنیومدیم دعوا
نکنه و تنبیه نشیم
ابرویی بالا انداختمو گفتم
-امکان نداره خودتون که خوب خانم سرابیو میشناسید اگه درنیاید(با انگشت اشارم زیر گلومو نشون دادم)پخ پخ برای همین تمرین زیاد بهتون میده اگه امسال قبول نشید 3یا 4سال
بعد حتما باید قبول بشید.
نازنین گفت
-ااااا اینجوریه باشه بچه ها
به بچه ها اشاره کرد که براشقلاب بگیرن تا بیاد بالا تا اومد بیاد خانم سرابی اومد یه نگاه
بهمون انداختو گفت
-اینجا چه خبره
من گفتم:
-خانم سرابی راستش بچه ها
بعد یه نگاه به بچه ها کردم راستشدلم سوخت که ادامه دادم
-راستشداشتم براشون حرف میزدمو روحیه میدادم که اگه امسال نشد سال های بعد حتما درمیاید خانم سرابی هم اونقدر خوبه که اذیتتون نمی کنه وبهتون سخت نمیگیره و عصبانی
هم نمیشه اگه انتخاب نشدید مگه نه خانم سرابی؟
با این حرف هم بچه ها رو ضایع نکرده بودم هم حرفشونو زده بودم یعنی با یک تیر دونشان زدم نگاهی بهشکردم معلوم بود تو آمپاسگذاشتمش(به قول فیروز تو دودکش)اونم نه
آمپاسآمپاااااااااااااس نگاهی به بچه ها کردم خوشحال بودن ونیششون تا بناگوش باز بود
آروم بهشون گفتم
-ببندید نیشاتونو زشتا
سریع برگشتن نگام کردن خواستن حرفی بزنن که خانم سرابی گفت
-اممم چیزه راستشآره مروارید راست میگه مشکلی نیست بهتون سخت نمیگیرم ولی به
یک شرط اونم اینه که امروز با تمام قوتتون بازی کنید اوکی؟
همه باهم با خنده گفتیم
-اووووووکی
بعد خندیدیم که خانم سرابی تند گفت
-وااااای بچه ها زود باشین نرمشکنید الان میرسن
بعد رفت تا لباسشو عوضکنه مثلا مربیه ها ساعتمو نگاه کردم اوه اوه 5دقیقه دیگه میان اومدم پایین که دیدم چشم بچه ها رومنه گفتم
-هوم چیه چرا اینطوری نگام میکنید؟
یهو همشون اومدن طرفم ازطرفی چون سرعتشون زیاد بود وفاصلشون نزدیک سریع بهم رسیدن تنها کاری که می تونستم بکنم این بودکه گارد بگیرم چون من 5سال کاراته رفته
بودم ومقامم داشتم بللللله دیگه اینجوریاسوقتی اومدن ترسیدم اشهدمو خوندم که دیدم یکی یکی اومدن بغلم کردن چشام شده بود اندازه دیس چه عرضکنم قابلمه
نازنین-جه عجب یه کاری رو درست انجام دادی...
-ایششششش دفعه دیگه هیچکاری برای تو نمیکنم نشکنه این دست که نمک نداره کلا توادم بشو نیستی...
مهدیه- آفرین مروارید خوبس خوبس خیلی خوبس(بالهجه اصفهانی)
زهرا-میدونستم میتونی من به تو ایمان داشته وداره وخواهم داشت
-هه ههه مسخره
-ایششششتقصیرمنه که ازت تعریف میکنم
-حیف الان وقتش نیس بدویید بدویید برید خودتونوگرم کنید
شرع کردیم به گرم کردن خودمون این قوم اعجوج معجوج یعنی نازنین مهدیه و زهرا از راهنمایی باهام بودن نازنین کلاخله و هرچی رو بخواد به شوخی میگه حتی فحشاشم با
شوخی به دوستاش میگه از همه شیطون تروپروتره مهدیه از نازنین ارومتره ولی تاکید میکنم ولی اونم شیطونه وپایه خنده بعضی اوقات حتی به ترک دیوارم میخنده اینم پررو
می باشد زهرا شبیه خودم با حجابه فقط بی چادر که از اون دوتا ارومتره ولی بیشتر اوقات پایه شیطونیه من از همشون خجالتی تر وآرومترم البته نه اینکه اغراغ(فکرکنم غلط نوشتم
بهم اطلاع بدید )کنم از خودشونم بپرسی همینو میگن ولی خب یه ذره خبیث وشیطونم هستم که خانوم سرابی اومد گفت
-بچه ها جمع شید تابه دوگروه تقسیمتون کنم تا باهم مسابقه بدین خانوما از این طرف داشت دوتا خانم رو به سالن هدایت میکرد فکرکنم از استعدادیاب اومده بودن ساعتو نگاه
کردم بععله خودشونن رفتیم پیشش به دوگروه شش نفره تقسیم شدیم منو مهدیه مهناز مبینا مروا هستی تویه گروه نازنینو زهرا سارا مونا پارمیدا سپیده هم تو یه گروه من چون
پاسوریم خیلی خوب بود تو جایگاه پاسوری بودم بازی شروع شد با اینکه مسابقه بود ولی من به گروه نازنین اینا کمک میکردم بالاخره خانم سرابی که کمک نمیکرد منم کاپیتان بودم
مثلا مسابقه به نفع تیم ما تموم شد ولی انصافا نازنینو مهدیه و زهرا خیلی خوب بازی کردن
خانم سرابی گفت

-بچه ها نیم ساعت دیگه نتایج اعلام میشه
بعد اون دوتا خانم رفتن خانم سرابی اومد طرفمونو گفت
-افرین همتون عالی بازی کردید ولی گفتن که 4نفر بیشتر نمی برن اگه انتخاب نشدید ناراحت نشید چون من به شما افتخار میکنم
بچه هام خوشحال شدن ولی همه استرساینو داشتن که کی انتخاب میشه اونم برای تیم ملی جوانان چون فقط ازتیمای برتر کشور انتخاب میکردن وما سه تیم برتر بیشتر تو کشور
نداشتیم یعنی همه خوب بودن ولی وقتی مسابقه دادیم تیم ما رتبه اول دو تیم دیگه هم که از خوزستان و کرج بودن هم دوم و سوم شدن

دقیقا نیم ساعت شده بود حتی یک دقیقه هم گذشته بود نمیدونم چرا دیر نتایج اعلام کردن من عادتم بود وقتی میخواستم به یه چیزی فکرکنم یا فکرم مشغول بود به یه جا تاچند
دقیقه بدون اینکه بفهمم خیره میشدم وای بالاخره اومدن یه خانمی تقریبا قد بلند وچشم مشکی با دماغ متوسط قیافه عادی داشت وای منم وقت گیر اوردم دارم صورتشو تجزیه
وتحلیل میکنم
-اهم خب من ساراسعادتی ام مربی تیم ملی جوانان برای اینکه من برام مهمه چه کسایی تو تیمم هستن خودم اونارو انتخاب میکنم وخودم اومدم راستشهمتون خیلی عالی بازی
کردین برای همین تصمیم گیری خیلی سخت شده ولی باهمکاری خانم زاهدی تونستیم نتیجه گیری کنیم و 4 بازیکن برتر رو انتخاب کنیم واقعا مقام اول حقتون بود خانم زاهدی لطفا اون
برگه اسامی رو بدین....
تودلم چندتا لباسشویی راه انداخته بودن بدو دیگه دورازجون ولی جون بکن دیگه....

-خانما گوشکنید اینم اسامی اونایی رو که میخونم فردا باید مدارکشونو بیارن فدراسیون والیبال وساعت 8 اونجا باشن من باآقای محبی هماهنگ میکنم خب خانم مروارید موسوی
نازنین ساجدنیا مهدیه صادقی و زهرا رحیمی انتخاب شدند!!
چند ثانیه همینطور توبهت بودیم که چهارتاییمون جیغی کشیدیم که فکرکنم سوپر مارکتی که 4خیابون اون ورتر بود فهمیدن چه خبره همه بچه ها ابراز خوشحالی کردن واومدن
بهمون تبریک گفتن نازنین اومد روبروی منو مهدیه وزهرا گفت:
-واااای بچه ها خیلی خوب شد مخصوصا الاان که چهارتایی باهم افتادیم اونم تویه تیم خیلی خوبه نه؟؟
ما سرتکون دادیمولبخندزدیم وقتی برگشتم همه چیزو براشون تعریف کردم بابا ومامان خیلی خوشحال شدن داداشم بهم تبریک گفت وگفت که فردا خودش منو میبره فدراسیون
مانا هم که همیشه کل کلامونو زود فراموش میکنه با سربه سر گذاشتن من مثلا بهم تبریک گفت منم باهزار آرزو رفتم خوابیدم
صبح زود ساعت 6 بیدار شدم رفتم پایین دیدم هنوز همه خوابن منم شروع کردن به صبحانه درست کردن آشپزیم خیلی خوب بود یعنی از 9سالگی اشپزی یادگرفتم و خیلی بهشعلاقه
داشتم برای همین زود یادگرفتم همه چیزهم یادگرفته بودم ازکیک تا بستنیو کلا همه چیز خب یه میزی حاضرکردم به قول مانا درحدلالیگا چایی هم حاضرکردم گذاشتم رومیز داشتم
نونارو میزاشتم رومیز که مامانو داداشو بابا اومدن
داداش- به به تاباشه ازاین روزا کاش هروز انتخاب میشدی تاما هروز ازاین سفره های رنگی ببینیم
مامان بادست زد پسکلشو گفت:
-ای نمک به حروم این همه پختم خوردی واقعا که
داداش درحالی که با دست پشت سرشو میمالید گفت
-حالا یه چیزی گفتم مادرمن شما چراجدی میگیری؟
-ا واقعاکه داداشداشتیم؟؟؟؟
-آقا اصلا ما غلط کردیم خوب شد بیان بشینیم صبحونمونو بخوریم دیگه گشنمه!!!
با یه لحن بچگانه ای گفت که هممون خندمون گرفت بابا باخنده نشست پشت میزوگفت
-به دست دخترگلم درد نکنه عجب میزی
-قابلتونو نداره بفرمایید صبحونتونو میل بفرمایید
داداش-اوه چه با ادب
-من همیشه با ادبم
-اونکه بله شما تاج سرمایی
-خیل خب صبحونتو بخور
سری تکون داد و شروع کرد به صبحانه خوردن وقتی صبحانشتموم شد ساعت 7:30 بود
ماکلا سحرخیز بودیم بهشگفتم
-داداشساعتونگاه من برم حاضربشم بریم فدراسیون
یه نگاهی به ساعت کردو بالبخند گفت
-باشه آبجی حاضرشو بریم
سری تکون دادمو رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوضکنم رابطه ی منو داداش خیلی خوب بود اونم خیلی هوامو داشت بیشتر اوقات بهم میگفت آبجی یا فوقش مروارید مادوتا با مانا
گرچه کل کل داشتیم ولی خب خیلی دوستشداریم وتا میتونیم کمکش میکنیم خیلی داداشمو دوست دارم هروز قرآن میخوند وحافظ قرانم هست تازه چندتا مقام کشوری هم
داره مامان میگفت ازبچگی قران میخوند یه مانتوی سفیدوفیروزه ای تازیرزانوم پوشیدم چون رنگ سفید وفیروزه ای رو خیلی دوست داشتم یه شلوار دمپا سورمه ای با مقنعه ی کرمی چادرمم سرم کردمو رفتم پایین
داداش و دیدم حاضرو آماده نشسته رومبل پاتلویزیون رفتم دیدم داره اخبار گوش میده اهمی کردمو گفتم
-داداشی من حاضرم بریم
تلویزیونو خاموشکردو گفت بریم
-مامان بابا ما رفتیم خداحافظ
مامانم گفت خداحافظ بابامم گفت به سلامت
رفتیم سوار ماشین پژوپارسداداشم شدیم که به انتخاب من سفید بود که با پول خودش خریده بود از 18 سالگی به بعد هم کارمیکرد هم درس میخوند هرچی بابامم بهشگفت
نمیخواد کارکنی خودم خرجتو میدم قبول نکردو گفت که میخواد ازالان روی پای خودش وایسه بابام خیلی بهشافتخار میکنه الانم کلی پول جمع کرده وهرچی بخواد با پولای
خودش میخره فکر اقتصادیشم به بابام رفته همون موقع که پولش به اندازه کافی شد یه آپارتمان 100 متری خرید چون میدونست اگه دست دست کنه بعدا خونه خیلی گرون میشه
ودیگه نمی تونه آپارتمان بخره الهی قربونش نرم هزارللهاکبر خیلی هم خوشتیپ بود اصلا باشگاه نرفته بود ولی عضله ای بود بدنش خیلی سفت بود ولی متوسط بود هیکلش خیلی
خوب بود موهای مشکی و چشای مشکی قدبلندهم بود کلا همه چیز تموم بود داداشم!!

(سوسکه ازدیوارخونش بالا میرفت مامانش میگفت قربون دستو پای بلوریت برم اینم حکایت منه) تو طول راه آهنگ گذاشته بود بیشترم شاد بودن مخصوصا آهنگ محسن یگانه
هوایی شدی خیلی قشنگ بود رسیدیم جلوی فدراسیون واستاد وروبهم کردوگفت
-آجی من دیگه برم محل کارم همین نزدیکیاسکارت تموم شد بهم زنگ بزن سه سوته اینجام
باشه؟
-باشه چشم خداحافظ
-خدافظ
بعد کیفمو برداشتمو رفتم بیرون ازش خداحافظی کردم اونم خداحافظی کرد البته با بوق ماشینشورفت اول یه نفسعمیق کشیدمو وارد فدراسیون شدم اون موقع که گفتن باید
بیایم این فدراسیون ازشپرسیدم چرا مگه نباید بریم فدراسیون والیبال بانوان لبخندی زدوگفت چرا ولی باید مدارکتون توسط فدراسیون اصلی والیبال تایید بشه وقتی تایید شد
بقیشو خودشون درست میکنن
رفتم سمت در ودرو بازکردم تقریبا شلوغ بود ولی خیلی نه چون الان دیگه نزدیک مسابقات تیم ملی والیبال بود و خیلی ها در رفتو آمد بودن برای تدارکات و هماهنگ کردن سالن
ورزشیو خیلی چیزای دیگه رفتم پیشیه خانم مسن که داشت تلفن جواب میداد تایپ میکرد وکلی کار دیگه منشی آقای محبی بود البته اونطور که شنیدم رفتم سمتش بایه لبخند
بهش سلام کردم که اونم با لبخند جوابمو داد بهش گفتم
-خسته نباشید ببخشید من واومدم مدارکمو بدم برای تیم ملی جوانان اسمم هست خانم سعادتی گفتن با آقای محبی هماهنگ کردن
-باشه یه لحظه صبرکن عزیزم
زنگ زد انگار داشت با رییسش صحبت میکرد وسط حرفاشفقط اسمم واسم باشگاهمو
پرسیدبعد چند دقیقه دوباره حرف زدن گفت
-عزیزم الان ایشون مهمون دارن یه نیم ساعت باید صبرکنی
سری تکون دادمو نشستم روی صندلی های روبه روش مشغول دیدن مردمایی بودم که با عجله از این ور به اون میرفتن فکر کنم یه نیم ساعتی گذشته بود که در باز شد منم سریع
بلند شدم که برم تو اتاق وای نه خدای من این امکان نداره سریع سرمو انداختم پایین تا ضایع نباشه اون مهدی کشاورز بود کاپیتان تیم ملی جوانان که تقریبا چندماه دیگه مسابقه
داشتن کنار در ایستاده بود رفتم سمت در دیدم روبه روی در واستاده همونطور که سرم پایین بود گفت
-ببخشید خانم من امضا نمیدم عکسم نمی گیرم!!




اینم از پارت اول امیدوارم خوش تون بیاد (سپاس یادتون نره) Heart Heart Heart Heart Heart Angel
مروارید

رمان خورشید رویاهای من ( یه رمان طنز و عاشقونه...خیلی باحاله) 1
آفرین عالی بود

خیلی عالی بود. تشکرHeart
خوب بود
من كه خيلي خوشم اومد عالي بود

عالي بود
لایکککککککککککککک داریاااااا
لطفا سريع تر پارت دو شو بزار
(06-12-2016، 18:07)mousavi13881 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
رمان مروارید عاشقی!!!

عاشقانه ای پاک که شخصیت اصلی داستان دختریه چادری وخجالتی وگاهی هم شیطون مگه همه چادریا باید مذهبی و خشک باشن اتفاقا چادریا شیطنتشون بیشتراز همسو پسر داستان هم پسری سربه زیر ومتین وآروم و بعضی مواقع شیطونه داستانی طنز و عاشقانه این اولین باره که من رمان مینویسم امیدوارم اگه اشکالی داشت به بزرگی خودتون ببخشید
ببخشید من همه ی اینا رو براساستخیل خودم نوشتم پس مراحلی که برای والیبال نوشتم واقعی نیستن چون من از روال واقعیش خبر ندارم بازم ببخشید....

( اینم از سخن نویسنده مون٬ یکم غلمبه سلمبه حرف می زنه شما به دل نگیرید)


_وااااااااای دوباره این تلفن زنگ خورد آخه این چه آهنگیه خدا خفت نکنه مانا دارم برات مگه دستم بهت نرسه.....همینطور داشتم غرغر میکردم که یادم افتاد باید برم باشگاه ای وای باعجله بلند شدم
ـ آخخخخخخ مامان کجایی که دختر نازنینت از دست رفت!!!
فکر کنم آخم خیلی بلند بود چون مامان باعجله اومد تو اتاق الهی نگرانم شده بود اومد جلوم گفت:
ـعزیزم مروارید جون چی شده؟ انقدر صداشاسترسی بود که نزدیک بود خندم بگیره ولی جلوشو گرفتم:
-هیچی داشتم عجله میکردم تا برم دست وصورتمو بشورم
مامانم گفت:ایشششششششسرتخته بشورنت من فکر کردم مردی!!!!!!!!!!!!!
اینم از محبت مامانا مثلا خواست تعریف کنه شما تعریف حسابش کنید....
-وا مامان یه دور از جونی چیزی.....
--خیل خب بابا حالا براچی عجله میکردی؟
اوه او یادم افتاد سریع پاشدم و گفتم:
-باید برم باشگاه دیگه یادت رفته؟
مامان داشت با تعجب نگام میکرد وا چرا اینجوری نگام میکنه؟یهو گفت:
جدیدا ساعت 7صبح میرن باشگاه؟؟؟؟
-چی 7صبح؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سریع رفتم گوشیمو دیدم راست میگفت ساعت 7 بود!
-خدا بگم چیکارت کنه ماناااااا میکشمت میکشمتتتتتتتت.........
این میکشم آخری رو تقریبا باداد گفتم مامانم گفت:
واچه ربطی به ماناداره؟اون چیکارستوزود بیدار شدی؟
-مامان من کم از اون دفاع کن دیشب یادته گوشیم دستش بود
آروم سرتکون داد ....هر چی بهش گفتم گوشیمو بده اون گفت نه بهشگفتم باشه پس لااقل ساعتو برای 9 صبح
تنظیم کن.
اونم نیشش همچین باز شد که نگو اول شک کردم ولی بعد گفتم لابد از خوشحالیه الان بلند شدم اول با اون صدای مزخرف خودشکه داشت شعر میخوند بیدار شدم بعدم که خوردم
زمین حالاهم میبینم که ساعت 7 تنظیمشکرده یعنی دلم میخواد با این دو دست خوشگل خودم خفشکنم.
مامان چند ثانیه تو بهت حرفام بود بعد زد زیر خنده همینطور داشت میخندید کم موردی
پیش می اومد که مامان اینطور بخنده یا بهتره بگم قهقه بزنه بعدبلند شد همونطورکه اشکاشو پاک میکرد گفت:
خیلی خب لااقل دستو صورتتو بشور بیا صبحونه بخور
بعد رفت بیرون منم خواستم برم دم اتاق مانا که گفتم الان شایددرو قفل کرده باشه برای همین سر میز به حسابش میرسم

رفتم صورتمو شستم اومدم بیرون وجلوی آیینه نشستم شروع کردم به شونه کردن موهام صورتم متوسط بودپوستم هم سبزه ی روشن که به سفید میزد البته نه سفید شیربرنجی
چشامم درشت عسلی مژه هامم بلند بود یعنی کلا همه میگفتن چشات خیلی قشنگه موهام هم بلند تا روی کمرم والبته لخت موهام هم بور بود نه شبیه بابامم نه مامانم همه میگن
اخلاقت شبیه باباته خب دیگه اینم ازموهام با کش مو بستمشون رفتم پایین که دیدم مانا نشسته سرمیز داشت صبحونه کوفت میکرد صدا در که اومد نگاش
سمت من اومدمنم لبخند مهربانانه ای زدمو رفتم پایین بلند شدو رفت پشت مامان قشنگ چشاششده بود اندازه سینی خندم گرفته بود ولی نخندیدم رفتم با آرامشتمام نشستم
پشت میز نگاشکردم گفتم مانا بیا صبحونتو بخور مگه نمیخوری اگه نمیخوری من همشو بخورم....
آخ جون دست گذاشتم رونقطه ضعفشیعنی غذا از هرچی میگذشت ازشکمش نمیگذشت اومد باعجله نشست پشت میز وقتی ازجانب من خیالشراحت شدنشست صبحونشو خوردخب منم آروم نمیشینم برات نقشه ها دارم مانا خانم رفتم برا خودم آب پرتقال بیارم بهش گفتم میخوای برات بیارم؟؟؟

بادهن پر سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد با نشانه سر پرسید چی؟؟؟؟
گفتم آب پرتقال با خوشحالی سرشو تکون داد از اونجایی که آشپزخونمون دیوار داشت
ومیز هم پشت دیوار بود هیچ جای آشپزخونه دیده نمیشد منم با خیال راحت به نقشم رسیدم جدیدا خیلی بدجنسشدم ولی باید تلافی میکردم نه
دو لیوان آب پرتقال ریختم یکی بیشتر یکی کمتر از جایی که میدونستم مانا خانم نامرد تشریف دارند وهمیشه چیزی که بیشتر وبهتر بود رو ور میداشت برای همین تو لیوان بیشتره
قرصدل درد ریختم اونم نه یکی دوتا ولی چون برای معده ضرر نداشت مشکلی نداشت گذاشتم تو سینی و رفتم بیرون به مانا تعارف کردم گفتم بردار حدسم درست بود
هووووووورا بیشتره رو برداشت ویه جا سر کشید منم بدون اینکه ضایع کنم خیلی ریلکس پشت میز نشستم منتظر موندم تا نقشم عملی شه بعد چند دقیقه مانا از سرجاش بلند شد
پرسیدم
-کجا
گفت:دستشویی
-براچی؟
--معمولا دستشویی براچی میرن؟ بعد درحالی که دستشرو شکمش بود رفت تو دستشویی چند مین بعد اومد بیرون ولی
دوباره برگشت تا نیم ساعت هی میومد هی میرفت تا دیگه خسته شد نشست پشت دستشویی با قیافه ای مثلا نگران کنارش نشستم گفتم :
-چیشدی یهو چرا اینجا نشستی؟
مانا-بابا دیگه حوصله ندارم نشستم که اگه دوباره دلم درد گرفت درجا از همین جا برم
دستشویی بابا پاهام دردگرفت انقدر رفتمو اومدم
اینارو گفتو دوباره با آه وناله رفت تو دستشویی وااااای قیافشانقدر باحال بود که نگو به زور خندمو قورت دادم تا اینکه مامان خطاب به ماناگفت:چقدر بهت میگم اینقدر غذا نخور
گوش نمیکنی اینم آخرو عاقبتش...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر خنده چشامو بسته بودمو هی میخندیدم چشامو
از کردم که دیدم مانا باچشای خشمگینی بهم زل زده اوه اوه فکر کنم فهمید خواست بیاد
جلوتر که دوباره دلشدردگرفت بهم نگاه کرد وگفت:دارم برات مرد نیستی اگه واینستی و رفت تو دستشویی منم گفتم خوب من که مرد نیستم پس باید برم دیگه رفتم تا لباسامو بپوشم و برم سمت
باشگاه اصولا چون زیاد من اهل تیپ زدن نبودم تو 5دقیقه حاضر شدمو وسایلموهم جمع کردم چادرمم زدم رفتم پایین دیدم کسی نیست صدای دستشویی میومد اوه هنوز تو دستشویی
بود؟لابد دیگه مامانم هم احتمالا رفت بخوابه باباو داداشهم که رفتن سرکار یه نامه نوشتم که رفتم باشگاه نگران نباشید زدم از خونه بیرون باشگاه تقریبا دوتا خیابون باهامون فاصله
داشت بنابراین پاپیاده رفتم
من مروارید موسوی هستم 18 سالمه تازه کنکور شرکت کردم اونم رشته ریاضی آخه ریاضیم خیلی خوب بودو هفته ی بعد نتایجو اعلام میکنن یه خواهر کوچکتر وشیطون و زبون دراز به نام مانا و یه برادر بزرگتر وعاقل که بیشتراوقات با مانا کل کل میکنه به نام حسین که مهندس معماریه وازمن 5سال بزرگتره ماناهم 1سال ازمن کوچیک تره بابامم 49 سالشه ومهندس برقه که خیلی باهوشوصدالبته عاقله وخیلی صادق مامانم هم 42 سالشه خیلی مهربونه ولی خب دیگه بعضی اوقات خشن میشه فکر نکنید چون سیدم چادر سرم میکنم یا به اجبار خانوادم من چادرو خیلی دوست دارم و یه جورایی قدیمی ترین رفیقمه واز اول
راهنمایی باهاشرفیق بودم حالا جدا از این ها من خیلی خجالتی بودم یعنی برعکساین که تو خونه یا تومدرسه پیشدوستام شیطونم بیشترجاها خیلی خجالتی ام مخصوصا پیشفامیلا فامیلای ما زیاد صمیمی نیستند بیشتر دنبال چشم وهمچشمی اند برای همین راحت دیگران رو مسخره میکنند ومن زیاد این رو دوست ندارم برای همین تاجایی که میتونم سعی میکنم جلوی اونا زیاد حرف نزنم ولی خب آدم پیشهمچین کسایی احساس خجالت میکنه یانه ازهمه ی اینا بگذریم من دارم به باشگاه والیبال میرم وامروز روز سرنوشت سازیه چون از مرکز استعداد یاب میان تا ببینن والیبالمون چطوره وهرکدوم که بهتر بود به تیم ملی
جوانان بانوان راه پیدا میکنه که این برای من که عاشق والیبالم خیلی مهمه من 3دوست صمیمی دارم زهرارحیمی ومهدیه صادقی و نازنین ساجدنیا اینا دوستان صمیمی من چه تو مدرسه چه تو باشگاهند امیدوارم 4تاییمون برای تیم ملی انتخاب بشیم خیل خب رسیدم...
زنگو زدم صدای خانم سرابی تو آیفون پیچید (البته ایشون مربی ماهم هستن)
خانم سرابی-کیه؟؟؟
-منم خانم سرابی مرواریدم
-تویی چرا انقدر دیر اومدی زودباش بیاتو لباساتم عوضکن بدو........
درو بازکرد رفتم تو باشگاه باشگامون خیلی بزرگ بود وزمین والیبال خیلی خوبی داشت که بیشتر مسابقات والیبال بین مدارستو اون اجرا میشه الان من 3 سال میام اینجا و والیبال
تمرین میکنم وکاپیتان تیمم نمیذارم زحمتام از بین بره خانم سرابی رو دیدم سریع دوید طرفم خواستم سلام کنم گفت:
-بدو نمی خواد حرف بزنی بدو لباست رو عوضکن بدو میخوایم تمرین کنیم
-خانم سرابی دقیقا سه بار بدو رو تکرار کردی دیگه انقدراهم خنگ نیستم چشم الان میرم
-آخه دست خودم نیست خیلی استرس دارم
خندیدمو گفتم
-من میخوام امتحان بدم شما  استرس داری؟
-توکه ماشالاهزار ماشالا اصلا خودت رو اذیت نمیکنی انقدر بی خیالی تو سخت ترین مسابقاتم عین خیالت نبود...
هی شما که نمی دونید تو دلم دارن رخت میشورن ولی به روم نمیارم تا استرستون کمتر بشه ولی با این حال همه بهم می گفتن خیلی بی خیالی فقط به خانم سرابی ازبین این همه حرف
گفتم:
-چشم شما استرس نداشته باشالان عوض میکنم حالا ببینم اینا کی میان؟
-کیا؟
-همون کسایی که از استعدادیاب میان
-آهاااااااان خب زودتر بگو من گفتم کی رو میگه یه نیم ساعت دیگه
-باشه پس من رفتم لباسمو عوض کنم.
داخل باشگامون فقط منم که شلوار میپوشم با لباشآستین بلند بقیه تاب و شلوارک مخصوصمیپوشن آخه اینم برمیگرده به همون خجالتی بودنم وراحت نبودنم در همه جا
رفتم تو اتاق لباسمو عوضکردم رفتم تو سالن اوه اوه بله خانم سرابی داشت میکشتشون ازبس بهشون تمرین میداد یه دفعه نازنین منو دید اوه اوه اوضاع خیلی بدشد آخه تنها کسی
که خانم سرابی بهشسخت نمی گرفت من بودم ومن تنها کسی بودم که به حرفشگوش میداد یه دفعه نازنین دادزد:
-بچه هااااااااااا مروارید...
بعد با انگشتش منو نشون داد بچه هم برگشتن وای برمن یهو همشون حمله ور شدن سمتم.
ولی من سریع فرار کردمو پریدم بالای سکو اخه خیلی بلند بود ومن چون قدم از همه بلندتر بود راحت بالا رفتم نازنین گفت:
-مروارید بیا پایین که قرار کشته بشی
-ا مگه دیوونم که بیام پایین تاتو بکشیم
مهدیه گفت
-مروارید یه کاری بهت میگیم انجام بده اگه انجام بدی کاریت نداریم
از شانس بد من خانم سرابی هم رفته بود تو حیاط باشگاه و صدای منم بهش نمیرسید گفتم:
-با اینکه من اون کارو انجام نمیدم ولی ازجایی که یه کوچولو کنجکاوم بگید چه کاری؟
زهرا درحالی که صداشو آروم میکرد گفت
-کار سختی نیست فقط به خانم سرابی بگو که کمتر تمرین بده و اینکه اگه درنیومدیم دعوا
نکنه و تنبیه نشیم
ابرویی بالا انداختمو گفتم
-امکان نداره خودتون که خوب خانم سرابیو میشناسید اگه درنیاید(با انگشت اشارم زیر گلومو نشون دادم)پخ پخ برای همین تمرین زیاد بهتون میده اگه امسال قبول نشید 3یا 4سال
بعد حتما باید قبول بشید.
نازنین گفت
-ااااا اینجوریه باشه بچه ها
به بچه ها اشاره کرد که براشقلاب بگیرن تا بیاد بالا تا اومد بیاد خانم سرابی اومد یه نگاه
بهمون انداختو گفت
-اینجا چه خبره
من گفتم:
-خانم سرابی راستش بچه ها
بعد یه نگاه به بچه ها کردم راستشدلم سوخت که ادامه دادم
-راستشداشتم براشون حرف میزدمو روحیه میدادم که اگه امسال نشد سال های بعد حتما درمیاید خانم سرابی هم اونقدر خوبه که اذیتتون نمی کنه وبهتون سخت نمیگیره و عصبانی
هم نمیشه اگه انتخاب نشدید مگه نه خانم سرابی؟
با این حرف هم بچه ها رو ضایع نکرده بودم هم حرفشونو زده بودم یعنی با یک تیر دونشان زدم نگاهی بهشکردم معلوم بود تو آمپاسگذاشتمش(به قول فیروز تو دودکش)اونم نه
آمپاسآمپاااااااااااااس نگاهی به بچه ها کردم خوشحال بودن ونیششون تا بناگوش باز بود
آروم بهشون گفتم
-ببندید نیشاتونو زشتا
سریع برگشتن نگام کردن خواستن حرفی بزنن که خانم سرابی گفت
-اممم چیزه راستشآره مروارید راست میگه مشکلی نیست بهتون سخت نمیگیرم ولی به
یک شرط اونم اینه که امروز با تمام قوتتون بازی کنید اوکی؟
همه باهم با خنده گفتیم
-اووووووکی
بعد خندیدیم که خانم سرابی تند گفت
-وااااای بچه ها زود باشین نرمشکنید الان میرسن
بعد رفت تا لباسشو عوضکنه مثلا مربیه ها ساعتمو نگاه کردم اوه اوه 5دقیقه دیگه میان اومدم پایین که دیدم چشم بچه ها رومنه گفتم
-هوم چیه چرا اینطوری نگام میکنید؟
یهو همشون اومدن طرفم ازطرفی چون سرعتشون زیاد بود وفاصلشون نزدیک سریع بهم رسیدن تنها کاری که می تونستم بکنم این بودکه گارد بگیرم چون من 5سال کاراته رفته
بودم ومقامم داشتم بللللله دیگه اینجوریاسوقتی اومدن ترسیدم اشهدمو خوندم که دیدم یکی یکی اومدن بغلم کردن چشام شده بود اندازه دیس چه عرضکنم قابلمه
نازنین-جه عجب یه کاری رو درست انجام دادی...
-ایششششش دفعه دیگه هیچکاری برای تو نمیکنم نشکنه این دست که نمک نداره کلا توادم بشو نیستی...
مهدیه- آفرین مروارید خوبس خوبس خیلی خوبس(بالهجه اصفهانی)
زهرا-میدونستم میتونی من به تو ایمان داشته وداره وخواهم داشت
-هه ههه مسخره
-ایششششتقصیرمنه که ازت تعریف میکنم
-حیف الان وقتش نیس بدویید بدویید برید خودتونوگرم کنید
شرع کردیم به گرم کردن خودمون این قوم اعجوج معجوج یعنی نازنین مهدیه و زهرا از راهنمایی باهام بودن نازنین کلاخله و هرچی رو بخواد به شوخی میگه حتی فحشاشم با
شوخی به دوستاش میگه از همه شیطون تروپروتره مهدیه از نازنین ارومتره ولی تاکید میکنم ولی اونم شیطونه وپایه خنده بعضی اوقات حتی به ترک دیوارم میخنده اینم پررو
می باشد زهرا شبیه خودم با حجابه فقط بی چادر که از اون دوتا ارومتره ولی بیشتر اوقات پایه شیطونیه من از همشون خجالتی تر وآرومترم البته نه اینکه اغراغ(فکرکنم غلط نوشتم
بهم اطلاع بدید )کنم از خودشونم بپرسی همینو میگن ولی خب یه ذره خبیث وشیطونم هستم که خانوم سرابی اومد گفت
-بچه ها جمع شید تابه دوگروه تقسیمتون کنم تا باهم مسابقه بدین خانوما از این طرف داشت دوتا خانم رو به سالن هدایت میکرد فکرکنم از استعدادیاب اومده بودن ساعتو نگاه
کردم بععله خودشونن رفتیم پیشش به دوگروه شش نفره تقسیم شدیم منو مهدیه مهناز مبینا مروا هستی تویه گروه نازنینو زهرا سارا مونا پارمیدا سپیده هم تو یه گروه من چون
پاسوریم خیلی خوب بود تو جایگاه پاسوری بودم بازی شروع شد با اینکه مسابقه بود ولی من به گروه نازنین اینا کمک میکردم بالاخره خانم سرابی که کمک نمیکرد منم کاپیتان بودم
مثلا مسابقه به نفع تیم ما تموم شد ولی انصافا نازنینو مهدیه و زهرا خیلی خوب بازی کردن
خانم سرابی گفت

-بچه ها نیم ساعت دیگه نتایج اعلام میشه
بعد اون دوتا خانم رفتن خانم سرابی اومد طرفمونو گفت
-افرین همتون عالی بازی کردید ولی گفتن که 4نفر بیشتر نمی برن اگه انتخاب نشدید ناراحت نشید چون من به شما افتخار میکنم
بچه هام خوشحال شدن ولی همه استرساینو داشتن که کی انتخاب میشه اونم برای تیم ملی جوانان چون فقط ازتیمای برتر کشور انتخاب میکردن وما سه تیم برتر بیشتر تو کشور
نداشتیم یعنی همه خوب بودن ولی وقتی مسابقه دادیم تیم ما رتبه اول دو تیم دیگه هم که از خوزستان و کرج بودن هم دوم و سوم شدن

دقیقا نیم ساعت شده بود حتی یک دقیقه هم گذشته بود نمیدونم چرا دیر نتایج اعلام کردن من عادتم بود وقتی میخواستم به یه چیزی فکرکنم یا فکرم مشغول بود به یه جا تاچند
دقیقه بدون اینکه بفهمم خیره میشدم وای بالاخره اومدن یه خانمی تقریبا قد بلند وچشم مشکی با دماغ متوسط قیافه عادی داشت وای منم وقت گیر اوردم دارم صورتشو تجزیه
وتحلیل میکنم
-اهم خب من ساراسعادتی ام مربی تیم ملی جوانان برای اینکه من برام مهمه چه کسایی تو تیمم هستن خودم اونارو انتخاب میکنم وخودم اومدم راستشهمتون خیلی عالی بازی
کردین برای همین تصمیم گیری خیلی سخت شده ولی باهمکاری خانم زاهدی تونستیم نتیجه گیری کنیم و 4 بازیکن برتر رو انتخاب کنیم واقعا مقام اول حقتون بود خانم زاهدی لطفا اون
برگه اسامی رو بدین....
تودلم چندتا لباسشویی راه انداخته بودن بدو دیگه دورازجون ولی جون بکن دیگه....

-خانما گوشکنید اینم اسامی اونایی رو که میخونم فردا باید مدارکشونو بیارن فدراسیون والیبال وساعت 8 اونجا باشن من باآقای محبی هماهنگ میکنم خب خانم مروارید موسوی
نازنین ساجدنیا مهدیه صادقی و زهرا رحیمی انتخاب شدند!!
چند ثانیه همینطور توبهت بودیم که چهارتاییمون جیغی کشیدیم که فکرکنم سوپر مارکتی که 4خیابون اون ورتر بود فهمیدن چه خبره همه بچه ها ابراز خوشحالی کردن واومدن
بهمون تبریک گفتن نازنین اومد روبروی منو مهدیه وزهرا گفت:
-واااای بچه ها خیلی خوب شد مخصوصا الاان که چهارتایی باهم افتادیم اونم تویه تیم خیلی خوبه نه؟؟
ما سرتکون دادیمولبخندزدیم وقتی برگشتم همه چیزو براشون تعریف کردم بابا ومامان خیلی خوشحال شدن داداشم بهم تبریک گفت وگفت که فردا خودش منو میبره فدراسیون
مانا هم که همیشه کل کلامونو زود فراموش میکنه با سربه سر گذاشتن من مثلا بهم تبریک گفت منم باهزار آرزو رفتم خوابیدم
صبح زود ساعت 6 بیدار شدم رفتم پایین دیدم هنوز همه خوابن منم شروع کردن به صبحانه درست کردن آشپزیم خیلی خوب بود یعنی از 9سالگی اشپزی یادگرفتم و خیلی بهشعلاقه
داشتم برای همین زود یادگرفتم همه چیزهم یادگرفته بودم ازکیک تا بستنیو کلا همه چیز خب یه میزی حاضرکردم به قول مانا درحدلالیگا چایی هم حاضرکردم گذاشتم رومیز داشتم
نونارو میزاشتم رومیز که مامانو داداشو بابا اومدن
داداش- به به تاباشه ازاین روزا کاش هروز انتخاب میشدی تاما هروز ازاین سفره های رنگی ببینیم
مامان بادست زد پسکلشو گفت:
-ای نمک به حروم این همه پختم خوردی واقعا که
داداش درحالی که با دست پشت سرشو میمالید گفت
-حالا یه چیزی گفتم مادرمن شما چراجدی میگیری؟
-ا واقعاکه داداشداشتیم؟؟؟؟
-آقا اصلا ما غلط کردیم خوب شد بیان بشینیم صبحونمونو بخوریم دیگه گشنمه!!!
با یه لحن بچگانه ای گفت که هممون خندمون گرفت بابا باخنده نشست پشت میزوگفت
-به دست دخترگلم درد نکنه عجب میزی
-قابلتونو نداره بفرمایید صبحونتونو میل بفرمایید
داداش-اوه چه با ادب
-من همیشه با ادبم
-اونکه بله شما تاج سرمایی
-خیل خب صبحونتو بخور
سری تکون داد و شروع کرد به صبحانه خوردن وقتی صبحانشتموم شد ساعت 7:30 بود
ماکلا سحرخیز بودیم بهشگفتم
-داداشساعتونگاه من برم حاضربشم بریم فدراسیون
یه نگاهی به ساعت کردو بالبخند گفت
-باشه آبجی حاضرشو بریم
سری تکون دادمو رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوضکنم رابطه ی منو داداش خیلی خوب بود اونم خیلی هوامو داشت بیشتر اوقات بهم میگفت آبجی یا فوقش مروارید مادوتا با مانا
گرچه کل کل داشتیم ولی خب خیلی دوستشداریم وتا میتونیم کمکش میکنیم خیلی داداشمو دوست دارم هروز قرآن میخوند وحافظ قرانم هست تازه چندتا مقام کشوری هم
داره مامان میگفت ازبچگی قران میخوند یه مانتوی سفیدوفیروزه ای تازیرزانوم پوشیدم چون رنگ سفید وفیروزه ای رو خیلی دوست داشتم یه شلوار دمپا سورمه ای با مقنعه ی کرمی چادرمم سرم کردمو رفتم پایین
داداش و دیدم حاضرو آماده نشسته رومبل پاتلویزیون رفتم دیدم داره اخبار گوش میده اهمی کردمو گفتم
-داداشی من حاضرم بریم
تلویزیونو خاموشکردو گفت بریم
-مامان بابا ما رفتیم خداحافظ
مامانم گفت خداحافظ بابامم گفت به سلامت
رفتیم سوار ماشین پژوپارسداداشم شدیم که به انتخاب من سفید بود که با پول خودش خریده بود از 18 سالگی به بعد هم کارمیکرد هم درس میخوند هرچی بابامم بهشگفت
نمیخواد کارکنی خودم خرجتو میدم قبول نکردو گفت که میخواد ازالان روی پای خودش وایسه بابام خیلی بهشافتخار میکنه الانم کلی پول جمع کرده وهرچی بخواد با پولای
خودش میخره فکر اقتصادیشم به بابام رفته همون موقع که پولش به اندازه کافی شد یه آپارتمان 100 متری خرید چون میدونست اگه دست دست کنه بعدا خونه خیلی گرون میشه
ودیگه نمی تونه آپارتمان بخره الهی قربونش نرم هزارللهاکبر خیلی هم خوشتیپ بود اصلا باشگاه نرفته بود ولی عضله ای بود بدنش خیلی سفت بود ولی متوسط بود هیکلش خیلی
خوب بود موهای مشکی و چشای مشکی قدبلندهم بود کلا همه چیز تموم بود داداشم!!

(سوسکه ازدیوارخونش بالا میرفت مامانش میگفت قربون دستو پای بلوریت برم اینم حکایت منه) تو طول راه آهنگ گذاشته بود بیشترم شاد بودن مخصوصا آهنگ محسن یگانه
هوایی شدی خیلی قشنگ بود رسیدیم جلوی فدراسیون واستاد وروبهم کردوگفت
-آجی من دیگه برم محل کارم همین نزدیکیاسکارت تموم شد بهم زنگ بزن سه سوته اینجام
باشه؟
-باشه چشم خداحافظ
-خدافظ
بعد کیفمو برداشتمو رفتم بیرون ازش خداحافظی کردم اونم خداحافظی کرد البته با بوق ماشینشورفت اول یه نفسعمیق کشیدمو وارد فدراسیون شدم اون موقع که گفتن باید
بیایم این فدراسیون ازشپرسیدم چرا مگه نباید بریم فدراسیون والیبال بانوان لبخندی زدوگفت چرا ولی باید مدارکتون توسط فدراسیون اصلی والیبال تایید بشه وقتی تایید شد
بقیشو خودشون درست میکنن
رفتم سمت در ودرو بازکردم تقریبا شلوغ بود ولی خیلی نه چون الان دیگه نزدیک مسابقات تیم ملی والیبال بود و خیلی ها در رفتو آمد بودن برای تدارکات و هماهنگ کردن سالن
ورزشیو خیلی چیزای دیگه رفتم پیشیه خانم مسن که داشت تلفن جواب میداد تایپ میکرد وکلی کار دیگه منشی آقای محبی بود البته اونطور که شنیدم رفتم سمتش بایه لبخند
بهش سلام کردم که اونم با لبخند جوابمو داد بهش گفتم
-خسته نباشید ببخشید من واومدم مدارکمو بدم برای تیم ملی جوانان اسمم هست خانم سعادتی گفتن با آقای محبی هماهنگ کردن
-باشه یه لحظه صبرکن عزیزم
زنگ زد انگار داشت با رییسش صحبت میکرد وسط حرفاشفقط اسمم واسم باشگاهمو
پرسیدبعد چند دقیقه دوباره حرف زدن گفت
-عزیزم الان ایشون مهمون دارن یه نیم ساعت باید صبرکنی
سری تکون دادمو نشستم روی صندلی های روبه روش مشغول دیدن مردمایی بودم که با عجله از این ور به اون میرفتن فکر کنم یه نیم ساعتی گذشته بود که در باز شد منم سریع
بلند شدم که برم تو اتاق وای نه خدای من این امکان نداره سریع سرمو انداختم پایین تا ضایع نباشه اون مهدی کشاورز بود کاپیتان تیم ملی جوانان که تقریبا چندماه دیگه مسابقه
داشتن کنار در ایستاده بود رفتم سمت در دیدم روبه روی در واستاده همونطور که سرم پایین بود گفت
-ببخشید خانم من امضا نمیدم عکسم نمی گیرم!!




اینم از پارت اول امیدوارم خوش تون بیاد (سپاس یادتون نره) Heart  Heart  Heart  Heart  Heart  Angel
سلام رمانتون خوبه ادامش بدین
پس کی میخواید ادامشو بزارین
بابا ما منتظریما!
صفحه‌ها: 1 2