سلام به دوستداران و طرفدران رمان های عاشقانه
این رمان رو واستون انتخاب کردم امیدوارم خوشتون بیاد
خودم نخوندم نمیدونم خوبه یا نه اما دوستام گفتند که محشره
اینجا ندیدم که باشه ....پس باز هم اگه دیدید که هست بهم بگین
پارت1
فصل اول
مامان حق داره من خیلی پرو تشریف دارم!
با خداهم دیگه آره !؟ من بی حیا که نمازهای واجبم را با صد دفعه یادآوری مامان می خوانم و صد البته گاهی یکی را در می برم حالا با گردن کج قبل از ظهر رو به در حیاط روی سجاده ام نشسته ام و بعد از خواندن دو رکعت نماز حاجت تسبیح حضرت زهرا را می گردانم و به چشم به در دارم که بابا با خبر خوب بیاد .
خدای خوب و مهربونم می دونم رو سیاهم و بنده ی خوبی نیستم ولی بابا می گه تو خیلی مهربون و با گذشتی ! خدا جونم منو ببخ و لااقل به خاطر اضافه کاریهایی که بابا برای کلاس کنکورم وقت و بی وقت انجام داده قبولم کن . قول میدم که سعی کنم از این به بعد دختر خوبی با شم و دیگه نذارم نمازهام قضا بشه . خداجون دستای حاجتمندم رو خالی نگذار !
البته می دونم خیلی مهربون تر از اونی که بخواهی گناهان منو تو سرم بکوبی ! گذشت و لطف تو که صاحب اختیار و خالق مایی بیشتر از اینهاست.
سبحان الله ای خدای پاک و منزه، تو خالقی ، ما مخلوق و جایزالخطا.
قول می دمدیگه ناشکری نکنم که چرا پولدارو خوشگل نیستم.
گرداندن تسبیح را تمام کردم و زیرلب با زبان خودم باخدا حرف می زدم:
چی میشه که خداجون الان بابا روزنامه به دست با لبی خندان وارد بشه از جلوی در داد بزنه :
-
لیلا قبول شدی. خانم بیا که دخترمون دانشگاه قبول شده !...
باالاخرهامروز جواب یکسال زحمتم مشخص میشه.صبح که مامان گفت چرا خودت نمی ری ؟ با اضطراب گفتم : وای نه مامان، نمی تونم آخه می ترسم قبول نشده باشم و همون جا ولو شم .
بابا در حال پوشیدن کتش از اتاق بیرون آمد و گفت:
-
اولا که ناامید شیطانه ، ثانیا اگر خدایی نکرده قبول هم نشدی حکمت خدا رو در نظر بگیر و مطمئن باش که خدا برای بنده هاش بد نمی خواد.
از روی صندلی آشپزخانه بلند شدم و به طرف بابا رفتم ، از پشت دستم را دور گردنش حلقه زدم و گفتم :
-
قربونت برم بابایی که این قدر ایمانت محکمه !تورو خدا همین طور که داری میری با اون دل مثل آینه ات برام دعا کن که قبول بشم .
دستش را با محبت به روی دستم گذاشت و جواب داد :
-
من همیشه دعاگوی دختر نازنینم هستم . غصه نخور ، انشاءالله همون طور میشه که تو میخوای . می دونم که زحمت خودت و کشیدی پس نتیجه اش را واگذار کن به خدا که صلاح کار بنده هاش رو بهتر می دونه .
با شنیدن صدای در حیاط دلم هری ریخت پایین ! می دونستم که بابا بلدنیست فیلم بازی کنه . مسلما با دیدنش می ش خبر خوب یا بد را از روی قیافه اش تشخیص داد.
چشمهایم را بستم و بعد سر پایین افتاده ام را بالا گرفتم شهامت باز کردن چشم ها و زل زدن به چهره بابا را نداشتم . قبل از بازکردن چشمهایم برای آخرین بار زمزمه کردم :
-
خداجون دستم به دامنت، کمکم کن .
اصلا توی حال خودم نبودم و تمام بدنم می لرزید . وسط راهرو ، روبروی در حیاط ایستاده بودم ، هم من بابا را می دیدم و هم اون به محض ورودش منو.
مردد و هراسان چشم هایم را باز کردم ، دلم می خواست دادبزنم خدایا شکرت ،شکرت که لبهای بابا خندانه . جلوی نرده ها لبخند به لب ایستاده و روزنامه را بالای سرش گرفته بود.
-
تبریک میگم خانم مدیر بالاخره مدیریت قبول شدی !
زبانم از خوشحالی قفل شده بود مدیریت ؟ یعنی انتخاب اولم ؟ تهران ؟ باورم نمیشد ! تنها کاری که به فکرم رسید رفتن به سجده بود ، سجده ی شکر.خدایا کرمت رو شکر . خدایا صفاتت رو شکر . خدایا مهربونیت رو شکر خدایا بخشندگی و سخاوتت رو شکر !
بابا نگران در کنارم نشست بنده خدا فکر می کرد حالم بد شده .
-
چی شده لیلا جان ؟ دخترم ؟
نشستم و نفس عمیقی کشیدم . انگار یک وزنه ی سنگین را از روی سینه ام برداشته بودن ! با دیدن پدر اشکم سرازیر شد و در بین گریه خندیدم و گفتم :
-
قربون بابای خوب و خوش خبرم برم، داشتم خدارو شکر می کردم.
بعد خودم رو در بغلش انداختم . دستهای گرم و امن بابا دور شانه هایم حلقه شد و صدای گرمش مثل آهنگی در گوش و جان دلم طنین انداخت :
-
بهت افتخار میکنم ، خودت می دونی چه کار کردی ؟ گل کاشتی ، گل !
مامان با شنیدن صدای ما از آشپزخانه به بیرون سرک کشید و با چشمهای متعجب و بهت زده به ما خیره شد و به زحمت با همان لحن مظلوم و ملیح پرسید:
-
چه خبر شده آقا ؟
بابا با خوشحالی به طرف او برگشت :
-
دخترمون قبول شده خانم ، باورت میشه ؟
حیرت و شادی را هم زمان در چهره ی مامان دیدم و قلبم از شادی پدر و مادرم فشرده شد . مادر با خوشحالی قدمی به سمتم برداشت ، از جا بلند شدم و با چادر نماز به طرفش دویدم و اندام ظریفش را در آغوش گرفتم و اشکهای شوق مان با هم در آمیخت .
خدایا شکر که شرمنده ام نکردی . دوباره مامان و بابا را بوسیدم و با هیجان به سمت تلفن رفتم ، می دانستم که مهشید دختر خاله ام الان از من مشتاق تر و گ.ش به زنگ تر است . به محض خوردن دو زنگ خود مهشید گوشی را برداشت . خواستم کمی سر به سرش بذارم و اذیتش کنم ولی حالم به هیچ وجه برای رل بازی کردن مساعد نبود و تمام وجودم از شوق می لرزید.
-
الو بفرمایید.
فریاد زدم:
-
مهشیدجون قبول شدم ، قبول شدم.
مهشید از شدت خوشحالی قهقه ای زد و بعد با صدای بلندی گفت :
-
می دونستم . نگفتم که قبول میشی . من مطمئن بودم . عالیه تبریک میگم . کجا ؟ چه رشته ای ؟
-
مدیریت ، اونهم تهران ،باورت میشه ؟
با اعتماد به نفس زیادی جواب داد :
-
چرا که نه حقت بوده ، براش زحمت کشیدی !
-
ممنونم ، فدات شم . اگر این مدت همدلی و همراهی تونبود حتما تا حالا دق کرده بودم .
-
نتیجه ی تلاش خودت بوده ، راستش رو بخوای گاهی اوقات دلم می خواست به خاطر زحمتی که کشیدی قبول بشی ولی گاهی وقتها فقط بخاطر علی دوست داشتم قبول نشی !
با لحنی قهر آلود جواب دادم :
-
تو که این قدر بد جنس نبودی مهشید !
-
حالا که همه چیز همان طور شد که خودت خواستی ، به قول ماما تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
از روی درماندگی گفتم :
-
پس به قول مامان منم لااقل تو یکی که خوب می دونی نقل این حرفا نیست .و الله ، من دوست ندارم به این زودی شوهر کنم و شغلم بشه خانه داری.نمی دونم تو چطوری فکر می کنی ولی من یکی به این چیزا قانع نیستم که یه عمر مثل مامانم بشورم و بسابم و آشپزی کنم . دلم می خواد در کنار خانه داری یک شغل درست حسابی هم داشته باشم دوست دارم در اجتماع مطرح باشم ، از راکد موندن و کنج خونه نشستن متنفرم.
مهشید آهی کشید و گفت :
-
خوش به حالت لیلا ، گاهی اوقات بهت حسودیم میشه !
-
گمشو ، به چی من حسودیت میشه دیوونه !تو که هم خوشگلی و هم پولدار، چرا دیگه ناشکری می کنی ؟
-
برو بابا ، یه طوری می گی خوشگلی که هر کی ندونه فکر می کنه خودت زشت و بی ریختی !پس علی ما کشته مرده ی چی تو شده ؟ باور کن اگه من قد و هیکل و چشمای تو رو در کنار این خونواده ی صمیمی داشتم دیگه غصه نداشتم .
قیافه مهشید خیلی نازو قشنگ بود ولی قد کوتاه و هیکل تقریبا چاقی داشت،برای همین همیشه حسرت قد بلند و باریک منو می خورد.قربون خدا برم کاشکی لطفش رو کامل می کرد و یه ذره از خوشگلی و پولداری مهشیدوبه من میداد و کمی از قد بلند و در خوب منو هم به اون با خنده بهش گفتم:
-
پس یادم باشه وقتی رفتم تهران یه بقاب بخرم و بزنم به صورتم تا فقط چشمام دیده بشه و فک و بینی ام پنهون بمونه . در ضمن تو خیلی ناشکری مگه خانواده ی تو چشه؟
-
بگو چش نیست ، چهارتا بچه نیستیم که هستیم ! بابام فقط به فکر کارش نیست که هست ، خیلی بهمون توجه داره که نداره ، فقط بلده پول خرجمون کنه . ولی تو چی ؟ یکی یه دونه و البته خل و دیوونه ، با اون بابای عاقلو مهربونت و مامان نازنین و آرومت که تمام توجه و زندگی شون فقطمتوجه توی تحفه است.
-
خیلی خوب این قدر چرند نگو. خوشی زده زیر دلت وحسابی ترش کردی ! حالا بگو کی می آیی؟
آهی کشیدو گفت :
-
بعداز ظهر با مامان می آم ، به بابات بگو یه جعبه شیرینی درست و حسابی بگیره که می خوام رژیم رو بذارم کنار و چندتا از اون بزرگاش بخورم.
-
باشه حتما ، زئد بیا.
-
ولی لیلا دلم خیلی برای علی می سوزه ، فکر کنم تنها کسی که از شنیدن این خبر خوشحال نشه اونه !
با ناراحتی جواب دادم:
-
تو که شاهدی ، من از همون اول هم امیدوارش نکرده بودم فقط بهش گفته بودم که اگه دانشگاه سراسری قبول نشدم درباره پیشنهادش فکر می کنم ، حالا هم که می بینی قبول شدم . تازه به کارشناسی تنها هم قانع نیستم.
مهشید خنده موزیانه ای کرد :
لابد می دونستی قبولی این سنگو انداختی جلوپاش !
باید قبول میشدم مهشید! تو خودت خوب می دونی که من نمی تونم دانشگاه آزاد برم ، هزینه های آزاد کمر شکنه . تازه همین الانش هم خیلی واسه بابا ناراحتم ، هیچ می دونی چقدر باید خرجم کنه ؟
-
اوه....تو هم دیگه داری سخت می گیری ، خوبه مثل ما چهار تا نیستید. نترس بابات برات کم نمی ذاره و از پس تو یکی بر می آد. در ضمن تو زیادی نگرانی و مراعات می کنی و گرنه درآمد بابات کم نیست ، خیلی حرص نخور.
با خودم گفتم خدا کنه همین طوری که مهشید میگه باشه ولی به قول بی بی(مادر بابام) نفسش از جای گرم بلند در می آد.
بعد از اینکه با مهشید خداحافظی کردم سعی کردم توی این لحظات شاد به هیچ چیز بدی فکر نکنم . خیلی وقت بود که به خدا قول داده بودم به خاطر بی پولی ناشکری نکنم ولی دیگه بهش قول نداده بودم که از پول دارها خوشم بیاد!
به نظر من همه ی پولدارها یک عده آدم غد و متکبر و بی شخصیت هستند ! البته چندین بار به خودم گفته بودم که گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف چه بد بوست .
همه اون چیزهایی که در رویا آرزو داشتم در خانه ی خاله میدیدم ، یک حیاط بزرگ و قشنگ که پر از باغچه ی زیبا وپر گل و دیوارهای سنگ سفید بود ، در مقابل حیاط کوچک ما با حوض و باغچه نقلی و دیوارهای آجرنما. اتاقها و پذیرایی بزرگ و قشنگشان که با فرش های ، تابلوها و مبل و تخت های قشنگ تزیین شده بود! با دو اتق خواب جمع و جور و پذیرایی کوچک و ساده ی ما که با پتوهای سفید و پشتی های قالیچه ای و دو تخته فرش دستی کهنه و قدیمی با تابلوها و پرده های ارزان ساده قابل مقایسه نبود در ضمن وجود دو تا ماشین مدل بالا و قشنگ داخل حیاط آنها در برابر حیاط بی ماشن ما ، حقا هم که تفاوت زیاد بود!
با همه انها هنوز خاله و شوهرش عمو مفیدی و از همه مهمترپسر خاله ام منتظر بودند تا من لب تر کنم .
تا حالا هم چند بار به عناوین مختلف از من خاستگاری کرده بودند که هر بار جواب رد داده بودم ، سال ها پیش در سن نوجوانی گاهی از روی شیطنت در راه مدرسه پسرها را سرکار می گذاشتم ولی نه فراتر از اون چون هدف اصلی و مهم من فقط درس خواندن بود . نه اینکه از علی بدم بیاد ، نه ! علی پسر خیلی خوب و آقایی بود ، مهندسی برق را تمام کرده و دوران خدمتش را گذرانده و در شرکت برق مشغول کار بود و هیچ مشکلی نداشت . در واقع مشکل من بودم که به هیچ وجه نمی تونستم علی را به چشمی غیر از پسر خاله ببینم ، از طرفی هم آمادگی ازدواج نداشتم و اصلا دلم نمی خواست راجع بهش فکر کنم.
مامان نازو کم حرفم چیزی نمی گفت ، بابا هم که قربونش برم این قدر برای من ارزش قائل بود که تصمیم گیری را به عهده ی خودم گذاشه بود . البته از این بابت به اطمینان داشت و خوب می دانست که درس و آینده ام را فدای شوهر کردن نمی کنم.
چشمم از پنجره ی باز اتاقم به بابای خوبم افتاد که جلو حوض ایستاده بود و آستین ها را برای وضو بالا می داد . دلم با دیدن خوبی و صفاش ضعف رفت .مهشید درست می گفت ! مهرو محبتی که با وجود پدر و مادر نازنینم در خونه ی ما حاکم بود با همه ی پول های دنیا قابل تعویض نبود.
از چهار بچه ای که مامان حامله شده بود تنها من به دنیای آنها پا گذاشته بودم !به همین خاطر کاملا مرکز توجه آنها بودم و از هیچ چیزی برایم دریغ نداشتند.
مامان زنی آروم و خانه دار بود که همه جوره به من و بابا می رسید ، بابا هم دبیری مستعد و سر شناس بود که به تازگی بازنشسته شده و از احترام خاصی برخوردار بود.
بابا از کلاس اول ابتدایی و حتی قبل از آن به قدری روی درس من حساسیت نشان داده بود که حالا از این لحاظ خیلی موفق بودم و اعتماد به نفس بالایی داشتم که آن هم به خاطر توجهات و میدان دادن ها و حمایتهای بی دریغش بود.
بابا از دار دنیا همین یک خانه ی کوچولو و کلنگی را داشت و تکه زمینی که ارث پدری اش بود ، هر چه اطرافیان از جمله عمو مفیدی (شوهرخاله ام) که دلال زمین بود از او می خواستند که آن را بفروسد و با مقدار کمی از آن یک ماشین بخرد و بقیه اش را بکار بیندازد راضی نمیشد که نمیشد .
اما بابا سرسختانه روی حرفش پافشا ری می کرد و می گفت که این زمین برای لیلاست!
از فکر داشتن چنین پدر و مادری و بعداز مقایسه ی آنها با پول جدا شرمنده شدم ، خدایا منوببخش ای دوتا سرمایه ی بزرگ و قیمتی رو ازم نگیر.
از توی اتاق حوله ی دستی بابا را برداشتم و قبل از رفتن به حیاط یه سری به آشپزخانه زدم و مامان را جلو اجاق گاز ایستاده و مشغول سرخ کردن کتلت بود بغل گرفتم و محکم به خودم فشردم و از روی شانه اش بوسیدم.
بوی خوش و ظاهر اشتها آور کتلت ها باعث شد تا ناخنکی کوچک به آنها بزنم . بعد جست وخیز کنان به حیاط رفتم و در کنار بابای مهربونم که در حال وضو گرفتن بود ایستادم و نگاهی از روی عشق به او انداختم .
بابا با اتمام وضو همانطور که در حال فرستادن صلوات بود حوله را از روی دستم برداشت و با تکان سر ازم تشکر کرد . گفتم:
-
قبول باشه بابا.
با لبخند گفت:
-
از بوی دهنت پیداست که بازم به غذا ناخنک زدی !
-
فداتون بشم!این دفعه رو هم ندید بگیرید.
اخم کرد و گفت:
-
خدا نکنه ! نوش جانت.
جلوتر از بابا وارد شدم و سجاده ی خودم را که هنوز پهن بود براش صاف و مرتب کردم . وقتی او به نماز ایستاد روزنامه را برداشتم و روی تخت زیر درخت آلبالو ولو شدم وگفتم بازم شکرت خدا. خدا خودش شاهد بود که چقدر آرزوی قبولی در تهران را داشتم ، از نظر من درس خوندن در تهران یه موفقیت فوق العاده و استثنایی است.
خبر خوش قبولی در دانشگاه اشتهایم را دو چندان کرده و بعد از خوردن نهار خوشمزه ی مامان با جمع کردن سفره یه فنجان چای برای بابا ریختم و بردم. در حین خوردن غذا متوجه سکوت سنگین بابا شده بودم ، با اینکه سعی می کرد خود را آرام نشان دهد ولی من کاملا حالت های اورا می شناختم ، چند مرتبه در حال صحبت باهاش صدایش کرده بودم تا حواسش را جمع کرده!
تا زمانی که کنارش ننشستم متوجه برگشتن من از آشپزخانه نشد !وقتی به خود آمد لبخند مهربانش را نثارم کرد ، در جواب لبخندش اخمی کردم و پرسیدم:
-
باباجون از چی ناراحتی ؟ از اینکه من قبول شدم؟
دستش را دور شانه ام انداخت و با اشتیاق مرا به خود فشرد و گفت:
-
چرا این طوری فکر می کنی دخترم ؟ قبولی تو آرزوی من بود ،مگه میشه ناراحت باشم؟
خنده ای نمایشی سر داد و گفت :
-
حالا دیدی چقدر شادم ؟ امروز دنیا برام یه رنگ دیگه است !
-
جون من راستشو بگید چرا ناراحتید؟
در حالی که گردنشرا کج می کرد ،خیره نگاهم کرد و گفت:
-
می خوای راستش رو بگم؟
-
مگه تا حالا از زبون شما دروغ هم شندیم؟
این بار تسلیم گونه خندید و گفت:
-
تو آدم رو خلع سلاح می کنی دختر.باور کن بعداز این همه سال زندگی با مادرت ،خیلی راحت تر می تونم چیزی رو از اون پنهون کنم اما از تو یکی نه!
خودم را براش لوس کردم و سرم را روی شانه ی مهربانش گذاشتم وجواب دادم:
-
به خاطر اینکه من و شما نیمی از وجود همدیگه هستیم.
به قول خودش همیشه در برابر جوابهای من کم می آورد و در بیشتر مواقع صادقانه سکوت میکرد.چندلحظه بعد سرم ا بلند کردم و مستقیم به چشمانش زل زدم و پرسیدم:
-
یه چیزی هست که شما را نگران کرده مگه نه ؟ از رفتن من ناراحتید؟
با عشق عشق نگاهم کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
-
تو حتی فکر منو هم می خونی دختر واقعا که تو نیمی از وجود خودمی! درست فکر کردی ، نگرانم ! از رفتنت ناراحتم ، اما یه وقت فکر نکنی خودخواهم وتورا فقط برای خودم می خوام . اینو می دونم و قبول دارم که بالاخره رفتنی هستی ، امروز نه فردا، اما چطور بگم.....
کمکش کردم و گفتم:
-
اما چی بابا؟ راحت باش ، حرفت رو بزن.
نفس عمیقی کشید و مظلومانه گفت:
-
راستش دوست نداشتم تهران قبول بشی ، حتی آگه یک شهرستان کوچیک ولو دورتر هم قبول میشدی من راضی تر و راحت تر بودم !مخصوصا که بخاطر خوابگاه باید توی نوبت باشی.
متعجب از این حرف بابا چند لحظه خیره و مات نگاهش کردم . با بلاتکلیفی شانه بالا انداخت و ادامه داد:
-
ابن طوری نگاهم نکن ،خودت اصرار داشتی حرف دلم رو بزنم.
ناباورانه جواب دادم:
-
این طرز فکر از شما بعید بابا! شما یک شخصیت اجتماعی و فرهنگی دیگه چرا؟هیچ می دونید من چقدر آرزوی قبول شدن در چنین دانشگاه معتبری رو داشتم. شما که می دونید مدرک گرفتن از این دانشگاه خودش یک امتیاز بزرگ برای آینده ی منه ، واقعا که از شما تعجب میکنم !
بابا نگاهم کرد نگاهی که در آن یک دنیا نگرانی موج می زد. بعد فنجان چای را برداشت و در سکوت آن را نوشید صبر کردم تا چایی اش را تمام کند چون می دانست که من تا به نتیجه نرسیدن بحث دست بردار نیستم.بعداز نوشیدن چای فنجان خالی را روی سینی گذاشت و با دست سینی را کنار کشید و پای جمع شده اش را دراز کرد و گفت:
-
حقیقتش رو بخوای من از تهران خوشم نمیاد تهران یک شهر بی در و پیکر که نا امنی در اون زیاده.
سرم را ناباورانهتکان دادم:
-
از شما توقع نداشتم بابا! منظورتون اینه که به من اعتماد ندارید؟
-
نه،نه.از این فکرای اشتباه نکن دخترم،من کاملا به تو اعتماد دارم فقط به محیط شلوغ اونجا اعتماد ندارم.
نگو بابا ،مگه من اولین دختر شهرستانی هستم که قراره برم اونجا و درس بخونم؟ از اون گذشته، شما که می دونید من دست وپا چلفتی و از اون مهمتر ندید بدید شهر تهران نیستم. این خود شما بودید که همیشه به من اعتماد به نفس می دادید و می خواستید عمیق فکر کنم تا بهترین ها رو به دست بیارم . یادتون رفته همین شما بودید که می گفتید نباید در برابرهر اتفاق تازه ای هول بشم،پس چی شد بابا !؟
مامان بعداز فارغ شدن از کارهای آشپزخانه با ظرف میوه وارد اتاق شد و متعجب به ما نگاه کرد و بعد ظرف میوه را جلوی بابا گذاشت و کنارش نشست. بابا برای قانع کردن من گفت:
-
انکار نمی کنم همه ی اینها رو خودم یادت دادم .از نظر من تو از ده تا پسر هم شجاع تری و من کاملا بهت اعتماد دارم اینوهم یادت باشه که تو همیشه باعث افتخار من بودی و هستی.خودم هم می دونم که قبول شدن در این دانشگاه کار هر کسی نیست، ولی آخه تو دختری هستی که از اول زندگیت زیر چتر خانواده و در یک شهرستان کوچیک و آروم بزرگ شدی و هنوزم به حمایت خانواده نیاز داری.رفتن به تهران درست مثل این می مونه که یه بچه از خونه ش دربیاد و یه دفعه وارد شهر شلوغی بشه،اونم تنها ، حالا تو فکرش رو بکن اون بچه ای که همیشه مامان و باباش کنارش بودند توی بازار شلوغ ، تک و تنها چه حالی بهش دست می ده؟!
درمانده ولی محکم سرتکان دادم و گفتم :
-
من اون بچه نیستم بابا،گرچه اون بچه هم باید روزی از خونه خارج بشه و دنیا رو ببینه . راستش بابا ناامیدم کردید،اگر پسر هم بودم همین حرفو می زدید؟شما فکر می کنید که من هنوز یه بچه ی دست و پا چلفتی هستم!
خواستم بلند شم و از اتاق برم بیرون که مامان گفت:
-
برای من هم جدا شدن از لیلا خیلی سخته ولی کاملا مطمئنم که اون مثل من نیست و می تونه از پس خودش بربیاد.
مامان خیلی کم حرف بود ولی وقتی حرفی میزد ، درست و به موقع بود . بابا در جوابش گفت:
-
هر دوتون منظور منو درک نکردید،من هم به دخترم اعتماد دارم فقط می ترسم مشکلی براش پیش بیاد ! به نظر من اون هنوز هم به همراهی ما نیاز داره . باور کن با اینکه اصلا از تهران خوشم نمیاد اما اگه به خاطر تنگی نفس تو نبود اسباب مون رو جمع می کردیم و باهاش می رفتیم.
و بعد رو کرد به من و گفت:
-
دیگه نشنوم بگی تو رو با پسرا مقایسه می کنم ، خودت می دونی که شنیدن این حرفا ناراحتم می کنه ؟ بهتر از هر کسی می دونی که تموم دنیای ما تویی و اگر هم چیزی می گیم فقط بخاطر خودته.
این را مطمئن بودم ولی نمی خواستم استدلال بابا را بپذیرم . البته دوری از آنها برای من هم سخت بود ، آنهابیی که از جانشان هم برایم دریغ نداشتند ولی چشم انداز زندگی در پایتخت نشینی آن هم زندگی دانشجویی برایم رویایی بود دست نیافتنی که حالا به آن دست پیدا کرده بودم و نمی خواستم به راحتی آن را از دست بدهم . دید من مثل بابا باز نبود من فقط حال را می دیدم و او آینده را . بابا که فکر می کرد سکوتم مبنی بر رضایت است ادامه داد:
-
خیلی ها هستند که راضی اند امتیاز تو را بخرند ! مثلا اگه یه دختر تهرانی هم رشته ی تو ، توی یکی از شهرستانهای نزدیک ما قبول شده باشه از خداشه که جاشو با تو عوض کنه . البته خودت اینو خوب می دونی که من جنبه ی مادی این قضیه رو نمی سنجم ريال در اصل دلایلم همونه که گفتم :
- حالا نظر تو چیه؟
با نلراحتی جواب دادم :
-
من اگر قبول هم بکنم فقط بخاطر احترام به خواسته ی شماست و گرنه به هیچ وجه دوست ندارم موقعیتی رو که با این مشقت به دست آوردم بفروشم.
بعد بلند شدم دست بابا رو بوسیدم و با گفتن ببخشیدی کوتاه از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.
بابا با این نظریاتش مرا از اوج قله ی شادی به زیر آورده بود ! از حرفهایش فقط همین قدر فهمیده بودم که به من اعتماد ندارد و مرا یک دختر دست و پا بسته ی شهرستانی می بیند که با وارد شدن به تهران خودش را گم می کند و آینده اش را تباه می شود.
خب اینم از قسمت اول .نظر یاددتون نره...
پارت2
به نظر خودم زندگی کردن و درس خواندن در تهران خصوصا با رشته ای که من قبول شده بودم ساسر پیشرفت بود . خدا شاهده که در آن زمان من فقط به همین فکر می کردم نه به چیز دیگر! از همه مهمتر من فکر می کردم اولین کسی که مرا تایید می کندبابای روشن فکرم است گرچه در آن زمان نمی فهمیدم که همین فکارش هم نشانه ی روشن فکریش بوده !
تا ساعتی بعد که که مامان و بابا بعداز خواب نیم روز به حیاط آمدند با این افکار ناراحت کننده درگیر بودم.از خودم بدم اومده بود منی که هیچ وقت خودم را کمتر از پسرها نمیدیدم حسابی درمانده شده بودم . چرا بابا باید برای رفتن من اینقدر نگران می بود؟!
وقتی بابا با سینی چای عصرانه به حیاط آمد با وجود اینکه ازش دلخور بودم بلند شدم و سینی چای را از دستش گرفتم. به رویم لبخند زد ، با شرمندگی به رویش لبخند کم رنگی زدم و با سینی روی تخت نشستم . بابا طبق عادت شلنگ آب را باز کرد تا سرد شدن چایی کمی آب روی موزاییکهای داغ از آفتاب تابستان ریخت و سپس آن را گوشه ی باغچه گذاشت تا خاک خشک شده اش آبی بخورد . کنارم نشست و فنجان را به دستش دادم ، دیدن لبخند مهرربانش برایم بزرگترین موهبت دنیا بود.چایی را نوشید و گفت:
-
من هر چی گفتم فقط برای سعادت خودته دخترم ولی بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تو دیگه دختر بزرگی شدی و درست نیست از مسیری که انتخاب کردی دلسردت کنم . شاید حق با تو باشه و افکار من درست نباشه !این دلیل نمیشه که چون من از تهران خوشم نمی آد جلوی تو رو بگیرم و مانعت بشم.
بعد صورتش را کاملا به طرفم برگرداند و با زدن لبخندی ادامه داد:
-
همه جوره باهاتم ، درسته که به خاطر وضع ریه های مادرت نمی تونیم باهات بیاییم اما کاملا حمایتت می کنیم.تو اگر در کنار ما هم نباشی همیشه در قلب مون جا داری. اینو هم مطمئنم که تو دختری نیستی که بخوای ما رو نگران کنی ، فقط ازت می خوام کاملا مواظب خودت باشی!
از خوشحالی ضعف کردم و خودم را به کنارش کشیدم ، مامان از جلوی در ورودی نگاهمان می کرد و لبخند به لب داشت. دستم را دور گردن بابا انداختم و به روی مامان خندیدم و بعد به بابا گفتم:
-
من هم به این نتیجه رسیدم که هرطور شما می خواهید عمل کنم،اگر شما بگیدنرو نمی رم چون مطمئنم هر حرفی که شما می زنید به خاطر خودمه!
بابا روی سرم رو بوسید و گفت:
-
نه عزیز دلم ، توراست می گی !خودم بهت یاد دادم که همیشه برای رسیدن به هدفت سرسخت و مقاوم باشی . هدف تو از خوندن اون همه درس در طول شبانه روز ، تحصیل در یک دانشگاه معتبر و عالی بوده پس من حق ندارم جلوی تورو با خودخواهیم بگیرم.پیشرفت و سعادت روز افزون تو آرزوی قلبی من و مامانته ، پس آرزوی ما رو برآورده کن.
زبانم در برابر این همه خوبی و مهربانی بند آمده بود ، حرفی نزدم ولی در دلم عهد کردم برای آنها نهالی پر ثمر باشم . اگر نمی گفتند هم می دانستم که امیدو آرزوی آنها به ثمر رساندن تنها نهال است! مامان در طرف دیگرم نشسته بود، گونه ی زبر بابا را با لذت بوسیدم و به طرف مامان برگشتم . اورا هم بوسیدم و د دلم گفتم:
-
خداجون این دوفرشته ی مهربون رو ازم نگیر.
بابا با خنده پرسید:
-
پس تکلیف علی آقای بیچاره هم معلوم شد دیگه،آره؟
به بابا اخم کردم و گفتم:
-
از اول هم معلوم بود ، شما می دونید من وقتی بخوام قبول بشم می شم. در ضمن من حالا حالاها از شما جدا نمی شم و قصد ازدواج ندارم،پس این خیال رو که فکر کردید می تونید از دستم راحت بشید و از فکرتون دورکنید چونکه فعلا وبال گردن تون هستم.
تا اول مهر و شروع سال تحصیلی جدید زمان چندانی نمانده بود . در همان اندک فرصت باقیمانده من و مامان شروع به خرید وسایل مورد نیازم کردیم.نمی دونم طفلکی بابا از کجا پول می آورد و به مامان می داد تا به راحتی برایم خرج کند اما به راحتی می شد فهمید اینها پس ندازهایی بوده که برای این روزها کنار گذاشته بود؟! ای کاش دلهره ی خرج کردن نداشتم ، با وجود اصرار مامان و بابا سعی می کردم هر چه می خریدم در حد معقول باشد چون دلم نمی خواست ودوست نداشتم که نرسیده به تهران تیپ عوض کنم وآنها را نگران کنم . این طور نشان مدادم که رفتن برایم یک اتفاق عادی است ولی نبود ، در اصل استرس داشتم!هر چه به موعد رفتن نزدیک تر می شدم نگرانی ام بیشتر میشد . حال همان بچه ای را داشتم که بابا می گفت، آکاهانه می خواستم از خانه بیرون بیام و تنها به بازار بروم!
شبها که روی تختم دراز می کشیدم سعی می کردم فکرهای آشفته را از ذهنم پس بزنم ، به خودم قوت قلب می دادم و از خدا کمک می خواستم .
از نگرانی هایم فقط به مهشید می گفتم و او ناباورانه به من می خندید و عقیده داشت که گفتن این حرفها از من بعید است.از قبل همه چیز را در نظرم مجسم کرده بودم، یک خوابگاه ، یک اتق و چند تخت و چند دختر دانشجو که مثل من شهرستانی و ناآشنا بودند ،پس موردی برای ترسیدن وجود نداشت! از فکر خودم خنده ام گرفت ، من که قرار نبود به خارج از کشور بروم ، تهرانی ها هم به زبان ما صحبت میکردند پس هیچ مشکلی از این جهت وجود نداشت.تنها مشکل من فقط طی کردن مسیر دانشگاه تا خوابگاه بود که آن راهم خیلی زود یاد می گرفتم، درست مثل دبیرستان بود ،با این تفاوت که در آنجا دختر و پسر با هم هستن!از این لحاظ هم خدا رو شکر ضعفی نداشتم ،چون تا الان که به سن 19 سالگی رسیده بودم هیچ پسری نتوانسته بود مرااز راه بدر کند یا به عبارتی دلم را بلرزاند . مهشید همیشه از این بابت متعجب بود و می گفت :
-
تو راستی راستی با همه فرق داری مگه یه چنین چیزی می شه!؟
اما تا حالا که شده بود نگاه هیچ پسری دلم رو نلرزانده بود و حتی قضیه خاستگاری علی هم با اینکه خیلی شوکه ام کرد به نظرم مسخره می آمد. آخر من با این رفتارهای عجیب از همه مهمتر بچه گانه ام به نظر علی چطور آمده بودم که اینجور مصر شده بود !خودم هم در عجب بودم بودم تا قبل از فهمیدن این قضیه خیلی راحت و خودمانی با علی رفتار می کردم ، البته بیشتر کل کل بود تا صحبت !تازه در برابر سرخ و سفید شدن های او بی تفاوت بودم ! یکبار مامانم خیلی جدی در این باره به من تذکر داد،اما آن موقع به تذکر مامان اصلا اعتنایینکردم . ولی وقتی بعد از گذشتن مدتی خاله منو برای پسرش خواستگاری کرد در دلم گفتم :ای دل غافل! خاک بر سرت کنند لیلا دیگه بشین سرجات و دست از این خل بازی ها بردار ، مثلا بزرگ شده ای و برات خواستگار اومده ! اما حقیقتا شخصیت علی برایم کوچک ترین تغییری نکرده بود و هنوز هم همان علی خودمان بود با این تفاوت که رفتارم کمی در مقابل او سنگین و معقولانه تر شد اما حتی علی هم نتوانست دلم را بلرزاند،خواستگاری او تنها یه حسن داشت این بود که به من فهماند بزرگ شده ام.
همه چیز برای رفتن آماده بود . مامان با وسواس هر چه را به ذهنش می رسید به داخل ساک بزرگم سرازیر می کرد طوری که بالاخره صدای بابا را درآورد:
-
خانم مگه داره میره بیابون ! اونجا تهرانه ، مطمئن باش هرچه بخواد در دسترسشه.ازاون مهمتر ما فعلا داریم برای آشنایی و پیدا کردن جا میریم حالا کوتاه بیا! بهت قول می دم وقتی که جابه جا شد و با هم رفتیم به دیدنش هر چی خواستی ببریم.
بابا با آوردن این دلایل مامان را راضی کرد و بالاخراه من توانستم یک ساک دستیخیلی کوچک آماده کنم .
مامان و بابای خوبم سنگ تمام گذاشتند و درست همون شبی که فرداش عازم بودیم یک مهمانی مفصل ترتیب دادند. به عبارتی مهمانی خداحافظی بودو هم سور قبولی یکی یه دونه شون!
فامیل پر جمعیتی نداشتیم ، یه خاله و یه دایی و البته یک عمو در ضمن ناگفته نماند که از داشتن عمه محروم بودم!اما در عوض به قول خاله این بهترین شانسی بود که مامانم آورده بود چون خواهر شوهر نداشت.
خاله سعی می کرد به خاطر جریان خواسگاری دلخوریش را نشان ندهد، به عنوان کادوی قبولی یک شلوار لی از طرف خودش و یک روسری از طرف مهشید خریده بود و از ظهر به کمک مامان آمده بود.با اینکخ می گفت و می خندید ولی کاملا مشخص بود که ناراحت است!خصوصا تنها کسی که آن شب نیامد علی بود!
پایان فصل اول فصل دوم
من و بابا عازم رفتن شدیم ، دیشب مهمان ها برای رعایت حال ما زود تر از همیشه خداحافظی کردندو رفتند.
خداحافظی از تک تک فامیلی که 19 سال با آنها بزرگ شده بودم برایم خیلی سخت بود دیگه چه برسد به مامان و بابا.
دیشب هرچه مامان اصرار کرد که خودش کارها را فردا انجام می دهد، دلم طاقت نیاورد .
با وجود آن همه خستگی و دوندگی که از صبح داشتم لحظه ای خواب به چشمم نیامد. فکر جداشدن از مامان و بابا و دلهره ی ورود به دنیای جدید دلشوره ی عجیبی را آن شب در من به وجود آورده بود و همان هم باعث شده بود مثل مامان با وسواس چندین مرتبه ساک کوچکم را وارسی کنم تا از بودن وسایل ضروری ام مطمئن شوم!
از صدای باز و بسته شدن در اتاق مامان و بابا به خودم اومدم یک ساعت دیگه تا رفتن وقت داشتیم .تا از اتاق بیرون آمدم بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- تو بیداری ؟
- آره بابا دیرمون نشه؟
مامان هم از اتاق بیرون اومدو با نگاهی به صورتم فهمید که دیشب نخوابیده ام گفت:
- کاش همیشه عازم بودی و راحت برای نماز صبح بیدار میشدی !
بعد از نماز فورا حاضر شدم . مامان نمازش را خواند و مشغول درست کردن ساندویچ صبحانه و فلاسک چای بین راهمان شد. از پشت سر که به اندام ظریفش نگاه می کردم دلم بیشتر لرزیداین اولین باری بود که می خواستم برای مدتی طولانی از مامانم جدا شوم . دلهره داشتم اما آن را بروز نمی دادم ولی با این حال نمی توانستم منکرش شوم . صحبت از یک جدایی بلند مدت بود آن هم از بابا و مامان !عزیزترین های زنگیم و تنها پشتوانه هایم بعد از خدا!
بابا حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و گفت :
- بریم دخترم ؟ حاضری ؟
انگار منتظر همین جمله بودم اشکی که در این دقایق سعی کرده بودم جلوش رو بگیرم سرازیر شد. بابا لبخند زد و گفت:
- ااا . نداشتیم .
مامان قرآن به دست آمد و با دیدنم اشکی را که این چند روزه با بهانه بی بهانه ریخته بود دوباره سرازیر کرد.با دیدن اشکهایش انگار کسی به دلم چنگ انداخت.خودم را در آغوش مامان انداختم و با تمام وجودم او را بوییدم و بوسیدم.بابا طاقت نیاورد از اتاق بیرون رفت حتما نمی خواست اشکش را ببینم . دلم خیلی برای هردوشان می سوخت احساس کردم خیلی بی رحمم چون در عوض 19 سال زحمتی که برام کشیده بودند بی رحمانه قصد ترکشان را داشتم .مامان انگار با دیدن چشمام افکارم را می خواند چون کنار گوشم گفت :
- بالاخره که چی ؟ باید یه روزی بری . نگران ما نباش چند روز که بگذره عادت می کنیم اما اینو بدون که یادت همیشه باماست .
دوباره بوسیدمش از وجود ظریفش بوی مهربانی می تراوید !صدای بابا ما را مجبور به جدایی کرد.
- دختر داره دیر میشه.
مامان دستش را به پشتم گذاشت و به طرف بیرون راهنمایی ام کرد و در این بین توصیه های تمام نشدنی را تند و مسلسل وار برای بار چندم تکرار کرد.قرآن را روی سینی که یک کاسه آب هم داخلش بود گذاشت و جلوتر از من ایستاد و بابا را صدا زد بابا از زیر قرآن گذشت . نوبت به من که رسید دوباره چشمه ی اشکم جوشید! خیلی سریع و برای آخرین بار گونه ی مامان را بوسیدم و از زیر قرآن گذشتم و بعد قرآن را بوسیدم و پشت سر بابا از حیاط بیرون رفتم.
مدتی در کنار خیابان خلوت صبر کردیم تا بالاخره یک راننده ی تاکسی سحرخیز به دادمان رسید و مارا به ترمینال رساند . درست همان موقع که از خانه خارج شده بودیم تا به ترمینال رسیدیم بی صدا گریه کرد بودم و بابا صبورانه تحملم کرده و چیزی نگفته بود!
اتوبوس تا نصفه پر شده بود که ما رسیدیم .به هر زحمتی بود سعی کردم تا جلوی اشکهایم را بگیرم می دانستم که بابا دوست ندارد جلب توجه کنیم .وقتی که در صندلی هایمان نشستیم چشم هایم را با بی حالی بستم تا کمی آرام بگیرم چیزی نگذشت که ظرفیت اتوبوس تکمیل شد و حرکت کرد.
به خاطر بی خوابی شب گذشته همان طور که چشم بر هم گذاشته بودم نفهمیدم کی خوابم برد .
چشم که باز کردم با دیدن خورشید در وسط آسمان تعجب کردم !روی صندلی ام جا به جا شدم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم اوه...چهار ساعت کامل خوابیده بودم.
بابا با محبت به رویم لبخند زد و گفت :
- ظهرت بخیر . حالا یه کمی می خوابیدی!
به روی مهربانش لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
- چقدر خوابیدم؟باور کنید اصلا هیچی نفهمیدم!
خم شد در حالی که لیوان و فلاسک را از کنار ساک بر می داشت گفت :
- حتما دیشب به اندازه کافی نخوابیده بودی !خوب شد که کمی استراحت کردی.
نصف لیوان چای ریخت و به دستم دادچایی را گرفتم و تشکر کردم و با لذت بو کشیدم.
- چایی بوی مامانو می ده!
و بعد با ناراحتی سر تکان دادم و گفتم:
- الان مامان تنهاست یعنی داره چی کار می کنه ؟
بابا برای دلگرمی ام گفت:
- نگران نباش خاله تنهاش نمی گذاره ! بهش گفتم امشب همون جا بمونه فردا شب هم من بر می گردم.
یهو ته دلم خالی شد اگه بابا بر می گشت تنها می موندم !
نفهمیدم که کی چایی ام را تمام کردم !غرق در افکارم به بیرون و بیابان برهوت زل زده بودم که بابا لیوان خالی را از دستم گرفت ساندویچی آماده را به دستم داد آخ که چقدر گرسنه بودم و بهم مزه داد.از بابا تشکر کردم و تا رسیدن به تهران دستش را میان دستم گرفتم می خواستم در این مدت باقی مانده با تمام وجودم حسش کنم و بقیه را هم ذخیره کنم تا در نبودنش او را در کنارم داشته باشم.
ساعتی از ظهر گذشته بود که وارد تهران بزرگ شدیم . دیدن آن شلوغی غیر منتظره دوباره باعث دلهره و اضطرابم شد!
قبلا هم چند بار به همراه خانواده ام به تهران آمده بودم ولی تا حالا آن را این همه شلوغ و درهم ندیده بودم . بی اختیار دست بابا را محکم تر فشردم بابا هم متقابلا فشار دیگری به دستم وارد کرد و آرام و مطمئن گفت:
- نترس بابا تو اصلا با این جاها کاری نداری مسیر رفت و آمد تو دانشگاهه ! مسلما هم نزدیک به دانشگاهه !در ضمن تو دختر خیلی شجاعی هستی و به هیچ وجه نباید نگران باشی.
سعی کردم لبخند بزنم ولی نتوانستم حرفی بزنم حتی آب دهانم را هم به زحمت قورت دادم! وارد ترمینال که شدیم بابا گفت: - همه جا رو خوب نگاه کن البته چند دفعه ی اول خودم می برمت و می آرمت اما حواست رو از همین حالا جمع کن که مسیر رفت و برگشت رو خوب یاد بگیری. بابا راست می گفت! با اینکه محکم بهش چسبیده بودم ولی اطراف را به دقت می پاییدم.خیلی زود سوار یکی از تاکسی های آماده ی ترمینال شدبم بابا آدرس دانشگاه را به راننده گفت و از او خواست ما را به هتلی مناسب در آن حوالی ببرد. کم کم ماشین وارد شهر و مسیری که ما می خواستیم شد دیگه از اون ازدحام وحشتناک خبری نبود و این باعث شد که دلم کمی آروم بگیره! هر چند که خلوتی شهر کوچکمان را نداشت ولی دیدن رفت و آمد عادی مردم و مغازه های جوواجور به نظرم طبیعی می رسید. خودم را دلداری میدادم آنجا را با شلوغترین خیابان شهرمان مقایسه می کردم و مداوم به خودم می قبولاندم که هیچ فرقی نمی کند فقط کی شلوغتره که اون هم کم کم برایم عادی میشه اما به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تفاوت از زمین تا آسمان بود و نمشد هیچ جوره منکرش شد! راننده جلوی هتل کوچکی توقف کرد بابا بعد از دادن کرایه تشکر کردو ما پیاده شدیم. وارد هتل شدیم به نظرم محیطی امن و مطمئن آمد . بابا با نشان دادن شناسنامه ها یک اتاق دوتخته گرفت قبل از رفتن به اتاق وارد رستوران هتل شدیم و بعد از خوردن ناهار به اتاقمان رفتیم . هر دو لباس عوض کردیم و سرمون به بالش نرسیده خوابمان برد! چند ساعتی را راحت خوابیدیم نزدیک غروب بود که بیدار شدیم و به نوبت دوش گرفتیم و آماده ی بیرون رفتن شدیم.با وجود اینکه هردو می دانستیم این موقع دانشگاه بسته است ولی بابا معتقد بود وارد هتل شدیم به نظرم محیطی امن و مطمئن آمد . بابا با نشان دادن شناسنامه ها یک اتاق دوتخته گرفت قبل از رفتن به اتاق وارد رستوران هتل شدیم و بعد از خوردن ناهار به اتاقمان رفتیم . هر دو لباس عوض کردیم و سرمون به بالش نرسیده خوابمان برد! چند ساعتی را راحت خوابیدیم نزدیک غروب بود که بیدار شدیم و به نوبت دوش گرفتیم و آماده ی بیرون رفتن شدیم.با وجود اینکه هردو می دانستیم این موقع دانشگاه بسته است ولی بابا معتقد بود هر چه مسیر ها را بیشتر ببینم و با خیابان ها آشنا شوم برایم بهتر است . وارد لابی شدیم و چای عصرانه را همان جا خوردیم و بعد تاکسی گرفتیم و مسیر به ظاهر کوتاه دانشگاه را پشت سر گذاشتیم. به نظرم خیابن های تهران در شب قشنگ تر بود دیدن چراغ های رنگ و وارنگ ساختمان های بلند سر به فلک کشیده و انواع و اقسام چهره ها و تیپ ها خودش عالمی داشت. آنقدر محو تماشا بودم که نفهمیدم کی رسیدیم !جلو دانشگاه پیاده شدیم بزرگی و ابهت دانشگاه از همان بیرون هم تماشایی بود . احساس خوشحال توام با غرور از خود بی خودم کرده بود!زمانی حتی فکرش هم برام غیر قابل باور بود که بتوانم در چنین دانشگاه معتبری مشغول تحصیل شوم .چند دقیقه ای همراه با بابا در سکوت بهش خیره شدم تا اینکه بابا گفت: - خیلی خوب لیلا خانم این گوی و این میدان . رسیدن به این جا کار سختی بوده اما بقیه اش سخت تره ! ببینم چه می کنی بابا . با عشق نگاهش کردم و گفتم : - همه اش را مدیون شما و مامانم بعد از خدا همه جا پشتم به شما گرم بوده ! آن شب ساعتها در خیابانهای اطراف هتل پیاده روی کردیم . هر لحظه که می گذشت من بیشتر به آنجا تعلق خاطر پیدا می کردم !تهران همان شهر قشنگ و شلوغ رویاهایم بود که بالاخره به آن راه پیدا کرده بودم . با سلیقه خودم یک روسری قشنگ برای مامان خریدم تا بابا دست خالی بر نگردد . شام را بیرون خوردیم و خسته از آن همه راهپیمایی آخر شب به هتل برگشتیم . صبح ساعت 8 نشده حاظر و آماده پایین بودیم . با تاکید بابا دوباره مدارکم را چک کردم تا مشکلی برای ارائه آنها به دانشگاه نداشته باشیم . صبحانه را خوردیم و این بار مطمئن تر از قبل از هتل بیرون زدیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم . چه دانشگاهی بود! چه عظمتی چه شکوهی چه جلالی ! بابا این بهترین تیپش که کت و شلوار خوش دوختی بود و هیکل تنومندش را قشنگ تر نشان میداد در کنارم گام بر میداشت و من از اینکه در کنار او قدم بر می داشتم پر از احساس غرور بودم .خوب می دانستم که او هم از ورود من به انجا خوشحال و راضی است واین بهترین هدیه اسمانی بود. انجا برایم به منزله یک محیط مقدس بود که مسیر و هدفم را در اینده مشخص می کرد. دیدن جهره ها و تیپ های جورواجور بیشتر بر حیرتم می افزود متعجب بودم که اینجا نمایشگاه مد لباس است یا دانشگاه .بعضی از انها در نظرم خیلی ناجور بود اما بعضی ها به نظرم قشنگ و راحت می امد. البته دیدن دختر و پسرهایی که به راحتی در کنار هم قدم می زدند به همان اندازه عجیب وخیال انگیز به نظر می رسید اما می دانستم که همه انها واقعیته! در کنار بابا که یک فرهنگیه و وارد به امور اداری بود در روز ثبت نام هیچ مشکلی پیش نیامد و همه چیز مرتب و به روال عادی پیش رفت .بعد از اتمام کار که حدودا دو ساعت طول کشید با معرفی نامه ای که از دانشگاه گرفتیم و همچنین چند ادرس نزدیک به محل دانشگاه به قصد پیدا کردن خوابگاه از دانشگاه بیرون امدیم . در عوض ثبت نام راحت و بی درد سر متاسفانه در پیداکردن خوابگاه به مشکل بر خوردیم ! اولی دومی سومی همه جا پر شده بود ! هر جا می رفتیم می گفتند که خیلی دیر اقدام کرده اید . مدیر چهارمین خوابگاه ما را به چند خوابگاه دیگر که مسیر دورتری نسبت به دانشگاه داشت راهنمایی کرد به همان هم راضی بودیم هر چی بود بهتر از بی جایی بود !ولی آنها هم پر و تکمیل شده بودند . ساعتی از ظهر گذشته بود که خسته و نا امید به هتل برگشتیم و بعد از این که ناهار خوردیم به اتاقمان رفتیم . طبق برنامه قرار بود تا ظهر کارهای ثبت نام و خوابگاه صورت بگیرد تا بابا بتواند دو روز بعد دوباره به همراه مامان و وسایل مورد نیازم برگردند ولی حالا به مشکل بر خورد کرده بودیم.چون هنوز جای من مشخص نشده بود برای همین با مامان تماس گرفتیم و خبر دادیم که بابا امشب بر نمی گردد. با راهنمایی مدیر خوابگاه قرار بود که بعدازظهر امروز به خیابانی نزدیک دانشگاه که ادرس گرفته بودیم برویم و از دفاتر املاک ان خیابان کمک بگیریم . این طور که مدیر خوابگاه می گفت چون انجا حوالی دانشگاه بود می توتنستیم خانه ای دانشجویی پیدا کنیم یعنی خانه ای که چند دانشجو با هم بگیرند تا هم از لحاظ امنیتی و هم مادی برایشان راحت تر باشد . ظاهرا هم چاره ای جز این نبود و با باید این راه حل را هم امتحان می کردیم . بابا خوابید ولی من برای لحظه ای هم چشمم گرم نشد هزینه بالای اجاره خانه هم داشت به دیگر هزینه ها اضافه می شد و این یعنی فشار روی بابا که تصورش هم جگرم را می سوزاند از طرفی هم فکر کرایه چند شب دیگر هتل باعث می شد که به اعصابم بیشتر فشار وارد بشه خستگی و درماندگی به اضافه ناامیدی شادی صبحم را کم رنگ کرده بود و می دانستم تا مستقر نشم اوضاع همین طور خواهد ماند. قبل از این که بابا را بیدار کنم خودش بیدار شد مطمئنا او نگرانتر از من بود و ابته تودار تر . بابا دوش گرفت ولی من حوصله نداشتم. وقتی به خیابان مورد نظر رسیدیم به ترتیب سراغ اولین دفتر املاک دومی و .... رفتیم همه شون بعد از شنیدن گفته های بابا اول دفترشون رو زیرو رو می کردند و بعد می پرسیدند وسیله هست خدمتتون بابا که می گفت نه دل من ریش ریش می شد . ای خدا جون چی می شد که ماهم یک ماشین داشتیم !؟ولی بعد خیلی سریع زبونم را گاز می گرفتم اخه به خدا قول داده بودم . به قدری راه رفته بودم که پاهام زق زق می کرد تازه کفش راحتی به پا داشتم ! طفلک بابا کوچک ترین اخمی هم نمی کرد و این را نگفته می دانستم که برای راحتی من شکایتی نمی کرد .تازه هر بار هم این او بود که می گفت : - پیدا می شه نگران نباش مطمئنم که یک جای خوب در انتظارته . وارد دفتر مشاور املاک دیگری شدیم .از پشت شیشه که داخل را دیدیم لااقل از این جهت خوشحال شدم که شلوغ نیست چند ردیف صندلی خالی انجا گذاشته بودند که حداقل می توانستی دقایقی استراحت کنیم . وارد که شدیم مدیر آنجا که رو به رد و پشت میز بزرگی نشسته و روزنامه می خواند برایمان نیم خیز شد و خوش آمد گفت ولی پسر جوانی که پشت میز دیگر و مشغول کار با کامپیوتر بود حتی نیم نگاهی هم به ما نینداخت این طور که به نظر می رسید غرق در کارش بود.
داخل شدیم .
اه حالم از هرچی خانم بود بهم خورد !خانمه حدودا چهل ساله به نظر می رسید ولی با آرایش غلیظی که کرده بود بیشتر نشون میداد تا
کمتر . مثلا هم حجاب داشت یک بلوز و شلوار تنگ پوشیده بود که
همه ی پستی و بلندی های بدنشوقشنگ تر به نمایش گذاشته بود.
شالی پر پر ی هم روی سر انداخته بود که نصفی از موهای های لایت شده اش از پشت و جلوی شال بیرون ریخته بود و آدمسی که می جوید و او را جلف تر نشان می داد.
علیرضا بعد از نگاهی به چهره کلافه بابا با کمی تردید گفت:
- اومدیم خونه رو ببینیم .این جا اتاق ها تک نفره است یا چندنفره؟
خانمه چنان قری به کمرش داد که من خجالت کشیدم و بعد جلوتر از ما به سمت پله ها رفت و گفت:
- ما اینجا هم طبقه ی مجزا داریم هم اتاق جدا و هم اتاقها و طبقه
های چند نفره. بفرمایید.
ولی بابا همان جا ایستاد دست علیرضا را فشرد و گفت:
- ممنون منصرف شدیم راستش با دیدن محله اش که خیلی خلوته خوشم نیومد .پس بالا نمی یایم و مزاحم نمیشیم.
خانمه متعجب و دستپاچه گفت:
- نه اینجا محله ی آبرومند و پر رفت و آمدیه!در ضمن من خودم در همین طبقه زندگی می کنم و مسئول اینجام .همه ی مستاجرهای من خانم اند خودم رفت و آمدشون رو زیر نظر دارم .
با خودم گفتم آره جون خودت. تو مواظب خودت باش مسئولیت دخترهای مردم پیشکش!
بابا دست منو گرفت و به حالت فرار بیرون زد و گفت:
- نه خیر متشکرم متشکرم!
پارت 3
به نظر خودم زندگی کردن و درس خواندن در تهران خصوصا با رشته ای که من قبول شده بودم ساسر پیشرفت بود . خدا شاهده که در آن زمان من فقط به همین فکر می کردم نه به چیز دیگر! از همه مهمتر من فکر می کردم اولین کسی که مرا تایید می کندبابای روشن فکرم است گرچه در آن زمان نمی فهمیدم که همین فکارش هم نشانه ی روشن فکریش بوده !
تا ساعتی بعد که که مامان و بابا بعداز خواب نیم روز به حیاط آمدند با این افکار ناراحت کننده درگیر بودم.از خودم بدم اومده بود منی که هیچ وقت خودم را کمتر از پسرها نمیدیدم حسابی درمانده شده بودم . چرا بابا باید برای رفتن من اینقدر نگران می بود؟!
وقتی بابا با سینی چای عصرانه به حیاط آمد با وجود اینکه ازش دلخور بودم بلند شدم و سینی چای را از دستش گرفتم. به رویم لبخند زد ، با شرمندگی به رویش لبخند کم رنگی زدم و با سینی روی تخت نشستم . بابا طبق عادت شلنگ آب را باز کرد تا سرد شدن چایی کمی آب روی موزاییکهای داغ از آفتاب تابستان ریخت و سپس آن را گوشه ی باغچه گذاشت تا خاک خشک شده اش آبی بخورد . کنارم نشست و فنجان را به دستش دادم ، دیدن لبخند مهرربانش برایم بزرگترین موهبت دنیا بود.چایی را نوشید و گفت:
-
من هر چی گفتم فقط برای سعادت خودته دخترم ولی بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تو دیگه دختر بزرگی شدی و درست نیست از مسیری که انتخاب کردی دلسردت کنم . شاید حق با تو باشه و افکار من درست نباشه !این دلیل نمیشه که چون من از تهران خوشم نمی آد جلوی تو رو بگیرم و مانعت بشم.
بعد صورتش را کاملا به طرفم برگرداند و با زدن لبخندی ادامه داد:
-
همه جوره باهاتم ، درسته که به خاطر وضع ریه های مادرت نمی تونیم باهات بیاییم اما کاملا حمایتت می کنیم.تو اگر در کنار ما هم نباشی همیشه در قلب مون جا داری. اینو هم مطمئنم که تو دختری نیستی که بخوای ما رو نگران کنی ، فقط ازت می خوام کاملا مواظب خودت باشی!
از خوشحالی ضعف کردم و خودم را به کنارش کشیدم ، مامان از جلوی در ورودی نگاهمان می کرد و لبخند به لب داشت. دستم را دور گردن بابا انداختم و به روی مامان خندیدم و بعد به بابا گفتم:
-
من هم به این نتیجه رسیدم که هرطور شما می خواهید عمل کنم،اگر شما بگیدنرو نمی رم چون مطمئنم هر حرفی که شما می زنید به خاطر خودمه!
بابا روی سرم رو بوسید و گفت:
-
نه عزیز دلم ، توراست می گی !خودم بهت یاد دادم که همیشه برای رسیدن به هدفت سرسخت و مقاوم باشی . هدف تو از خوندن اون همه درس در طول شبانه روز ، تحصیل در یک دانشگاه معتبر و عالی بوده پس من حق ندارم جلوی تورو با خودخواهیم بگیرم.پیشرفت و سعادت روز افزون تو آرزوی قلبی من و مامانته ، پس آرزوی ما رو برآورده کن.
زبانم در برابر این همه خوبی و مهربانی بند آمده بود ، حرفی نزدم ولی در دلم عهد کردم برای آنها نهالی پر ثمر باشم . اگر نمی گفتند هم می دانستم که امیدو آرزوی آنها به ثمر رساندن تنها نهال است! مامان در طرف دیگرم نشسته بود، گونه ی زبر بابا را با لذت بوسیدم و به طرف مامان برگشتم . اورا هم بوسیدم و د دلم گفتم:
-
خداجون این دوفرشته ی مهربون رو ازم نگیر.
بابا با خنده پرسید:
-
پس تکلیف علی آقای بیچاره هم معلوم شد دیگه،آره؟
به بابا اخم کردم و گفتم:
-
از اول هم معلوم بود ، شما می دونید من وقتی بخوام قبول بشم می شم. در ضمن من حالا حالاها از شما جدا نمی شم و قصد ازدواج ندارم،پس این خیال رو که فکر کردید می تونید از دستم راحت بشید و از فکرتون دورکنید چونکه فعلا وبال گردن تون هستم.
تا اول مهر و شروع سال تحصیلی جدید زمان چندانی نمانده بود . در همان اندک فرصت باقیمانده من و مامان شروع به خرید وسایل مورد نیازم کردیم.نمی دونم طفلکی بابا از کجا پول می آورد و به مامان می داد تا به راحتی برایم خرج کند اما به راحتی می شد فهمید اینها پس ندازهایی بوده که برای این روزها کنار گذاشته بود؟! ای کاش دلهره ی خرج کردن نداشتم ، با وجود اصرار مامان و بابا سعی می کردم هر چه می خریدم در حد معقول باشد چون دلم نمی خواست ودوست نداشتم که نرسیده به تهران تیپ عوض کنم وآنها را نگران کنم . این طور نشان مدادم که رفتن برایم یک اتفاق عادی است ولی نبود ، در اصل استرس داشتم!هر چه به موعد رفتن نزدیک تر می شدم نگرانی ام بیشتر میشد . حال همان بچه ای را داشتم که بابا می گفت، آکاهانه می خواستم از خانه بیرون بیام و تنها به بازار بروم!
شبها که روی تختم دراز می کشیدم سعی می کردم فکرهای آشفته را از ذهنم پس بزنم ، به خودم قوت قلب می دادم و از خدا کمک می خواستم .
از نگرانی هایم فقط به مهشید می گفتم و او ناباورانه به من می خندید و عقیده داشت که گفتن این حرفها از من بعید است.از قبل همه چیز را در نظرم مجسم کرده بودم، یک خوابگاه ، یک اتق و چند تخت و چند دختر دانشجو که مثل من شهرستانی و ناآشنا بودند ،پس موردی برای ترسیدن وجود نداشت! از فکر خودم خنده ام گرفت ، من که قرار نبود به خارج از کشور بروم ، تهرانی ها هم به زبان ما صحبت میکردند پس هیچ مشکلی از این جهت وجود نداشت.تنها مشکل من فقط طی کردن مسیر دانشگاه تا خوابگاه بود که آن راهم خیلی زود یاد می گرفتم، درست مثل دبیرستان بود ،با این تفاوت که در آنجا دختر و پسر با هم هستن!از این لحاظ هم خدا رو شکر ضعفی نداشتم ،چون تا الان که به سن 19 سالگی رسیده بودم هیچ پسری نتوانسته بود مرااز راه بدر کند یا به عبارتی دلم را بلرزاند . مهشید همیشه از این بابت متعجب بود و می گفت :
-
تو راستی راستی با همه فرق داری مگه یه چنین چیزی می شه!؟
اما تا حالا که شده بود نگاه هیچ پسری دلم رو نلرزانده بود و حتی قضیه خاستگاری علی هم با اینکه خیلی شوکه ام کرد به نظرم مسخره می آمد. آخر من با این رفتارهای عجیب از همه مهمتر بچه گانه ام به نظر علی چطور آمده بودم که اینجور مصر شده بود !خودم هم در عجب بودم بودم تا قبل از فهمیدن این قضیه خیلی راحت و خودمانی با علی رفتار می کردم ، البته بیشتر کل کل بود تا صحبت !تازه در برابر سرخ و سفید شدن های او بی تفاوت بودم ! یکبار مامانم خیلی جدی در این باره به من تذکر داد،اما آن موقع به تذکر مامان اصلا اعتنایینکردم . ولی وقتی بعد از گذشتن مدتی خاله منو برای پسرش خواستگاری کرد در دلم گفتم :ای دل غافل! خاک بر سرت کنند لیلا دیگه بشین سرجات و دست از این خل بازی ها بردار ، مثلا بزرگ شده ای و برات خواستگار اومده ! اما حقیقتا شخصیت علی برایم کوچک ترین تغییری نکرده بود و هنوز هم همان علی خودمان بود با این تفاوت که رفتارم کمی در مقابل او سنگین و معقولانه تر شد اما حتی علی هم نتوانست دلم را بلرزاند،خواستگاری او تنها یه حسن داشت این بود که به من فهماند بزرگ شده ام.
همه چیز برای رفتن آماده بود . مامان با وسواس هر چه را به ذهنش می رسید به داخل ساک بزرگم سرازیر می کرد طوری که بالاخره صدای بابا را درآورد:
-
خانم مگه داره میره بیابون ! اونجا تهرانه ، مطمئن باش هرچه بخواد در دسترسشه.ازاون مهمتر ما فعلا داریم برای آشنایی و پیدا کردن جا میریم حالا کوتاه بیا! بهت قول می دم وقتی که جابه جا شد و با هم رفتیم به دیدنش هر چی خواستی ببریم.
بابا با آوردن این دلایل مامان را راضی کرد و بالاخراه من توانستم یک ساک دستیخیلی کوچک آماده کنم .
مامان و بابای خوبم سنگ تمام گذاشتند و درست همون شبی که فرداش عازم بودیم یک مهمانی مفصل ترتیب دادند. به عبارتی مهمانی خداحافظی بودو هم سور قبولی یکی یه دونه شون!
فامیل پر جمعیتی نداشتیم ، یه خاله و یه دایی و البته یک عمو در ضمن ناگفته نماند که از داشتن عمه محروم بودم!اما در عوض به قول خاله این بهترین شانسی بود که مامانم آورده بود چون خواهر شوهر نداشت.
خاله سعی می کرد به خاطر جریان خواسگاری دلخوریش را نشان ندهد، به عنوان کادوی قبولی یک شلوار لی از طرف خودش و یک روسری از طرف مهشید خریده بود و از ظهر به کمک مامان آمده بود.با اینکخ می گفت و می خندید ولی کاملا مشخص بود که ناراحت است!خصوصا تنها کسی که آن شب نیامد علی بود!
پایان فصل اول فصل دوم
من و بابا عازم رفتن شدیم ، دیشب مهمان ها برای رعایت حال ما زود تر از همیشه خداحافظی کردندو رفتند.
خداحافظی از تک تک فامیلی که 19 سال با آنها بزرگ شده بودم برایم خیلی سخت بود دیگه چه برسد به مامان و بابا.
دیشب هرچه مامان اصرار کرد که خودش کارها را فردا انجام می دهد، دلم طاقت نیاورد .
با وجود آن همه خستگی و دوندگی که از صبح داشتم لحظه ای خواب به چشمم نیامد. فکر جداشدن از مامان و بابا و دلهره ی ورود به دنیای جدید دلشوره ی عجیبی را آن شب در من به وجود آورده بود و همان هم باعث شده بود مثل مامان با وسواس چندین مرتبه ساک کوچکم را وارسی کنم تا از بودن وسایل ضروری ام مطمئن شوم!
از صدای باز و بسته شدن در اتاق مامان و بابا به خودم اومدم یک ساعت دیگه تا رفتن وقت داشتیم .تا از اتاق بیرون آمدم بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- تو بیداری ؟
- آره بابا دیرمون نشه؟
مامان هم از اتاق بیرون اومدو با نگاهی به صورتم فهمید که دیشب نخوابیده ام گفت:
- کاش همیشه عازم بودی و راحت برای نماز صبح بیدار میشدی !
بعد از نماز فورا حاضر شدم . مامان نمازش را خواند و مشغول درست کردن ساندویچ صبحانه و فلاسک چای بین راهمان شد. از پشت سر که به اندام ظریفش نگاه می کردم دلم بیشتر لرزیداین اولین باری بود که می خواستم برای مدتی طولانی از مامانم جدا شوم . دلهره داشتم اما آن را بروز نمی دادم ولی با این حال نمی توانستم منکرش شوم . صحبت از یک جدایی بلند مدت بود آن هم از بابا و مامان !عزیزترین های زنگیم و تنها پشتوانه هایم بعد از خدا!
بابا حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و گفت :
- بریم دخترم ؟ حاضری ؟
انگار منتظر همین جمله بودم اشکی که در این دقایق سعی کرده بودم جلوش رو بگیرم سرازیر شد. بابا لبخند زد و گفت:
- ااا . نداشتیم .
مامان قرآن به دست آمد و با دیدنم اشکی را که این چند روزه با بهانه بی بهانه ریخته بود دوباره سرازیر کرد.با دیدن اشکهایش انگار کسی به دلم چنگ انداخت.خودم را در آغوش مامان انداختم و با تمام وجودم او را بوییدم و بوسیدم.بابا طاقت نیاورد از اتاق بیرون رفت حتما نمی خواست اشکش را ببینم . دلم خیلی برای هردوشان می سوخت احساس کردم خیلی بی رحمم چون در عوض 19 سال زحمتی که برام کشیده بودند بی رحمانه قصد ترکشان را داشتم .مامان انگار با دیدن چشمام افکارم را می خواند چون کنار گوشم گفت :
- بالاخره که چی ؟ باید یه روزی بری . نگران ما نباش چند روز که بگذره عادت می کنیم اما اینو بدون که یادت همیشه باماست .
دوباره بوسیدمش از وجود ظریفش بوی مهربانی می تراوید !صدای بابا ما را مجبور به جدایی کرد.
- دختر داره دیر میشه.
مامان دستش را به پشتم گذاشت و به طرف بیرون راهنمایی ام کرد و در این بین توصیه های تمام نشدنی را تند و مسلسل وار برای بار چندم تکرار کرد.قرآن را روی سینی که یک کاسه آب هم داخلش بود گذاشت و جلوتر از من ایستاد و بابا را صدا زد بابا از زیر قرآن گذشت . نوبت به من که رسید دوباره چشمه ی اشکم جوشید! خیلی سریع و برای آخرین بار گونه ی مامان را بوسیدم و از زیر قرآن گذشتم و بعد قرآن را بوسیدم و پشت سر بابا از حیاط بیرون رفتم.
مدتی در کنار خیابان خلوت صبر کردیم تا بالاخره یک راننده ی تاکسی سحرخیز به دادمان رسید و مارا به ترمینال رساند . درست همان موقع که از خانه خارج شده بودیم تا به ترمینال رسیدیم بی صدا گریه کرد بودم و بابا صبورانه تحملم کرده و چیزی نگفته بود!
اتوبوس تا نصفه پر شده بود که ما رسیدیم .به هر زحمتی بود سعی کردم تا جلوی اشکهایم را بگیرم می دانستم که بابا دوست ندارد جلب توجه کنیم .وقتی که در صندلی هایمان نشستیم چشم هایم را با بی حالی بستم تا کمی آرام بگیرم چیزی نگذشت که ظرفیت اتوبوس تکمیل شد و حرکت کرد.
به خاطر بی خوابی شب گذشته همان طور که چشم بر هم گذاشته بودم نفهمیدم کی خوابم برد .
چشم که باز کردم با دیدن خورشید در وسط آسمان تعجب کردم !روی صندلی ام جا به جا شدم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم اوه...چهار ساعت کامل خوابیده بودم.
بابا با محبت به رویم لبخند زد و گفت :
- ظهرت بخیر . حالا یه کمی می خوابیدی!
به روی مهربانش لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
- چقدر خوابیدم؟باور کنید اصلا هیچی نفهمیدم!
خم شد در حالی که لیوان و فلاسک را از کنار ساک بر می داشت گفت :
- حتما دیشب به اندازه کافی نخوابیده بودی !خوب شد که کمی استراحت کردی.
نصف لیوان چای ریخت و به دستم دادچایی را گرفتم و تشکر کردم و با لذت بو کشیدم.
- چایی بوی مامانو می ده!
و بعد با ناراحتی سر تکان دادم و گفتم:
- الان مامان تنهاست یعنی داره چی کار می کنه ؟
بابا برای دلگرمی ام گفت:
- نگران نباش خاله تنهاش نمی گذاره ! بهش گفتم امشب همون جا بمونه فردا شب هم من بر می گردم.
یهو ته دلم خالی شد اگه بابا بر می گشت تنها می موندم !
نفهمیدم که کی چایی ام را تمام کردم !غرق در افکارم به بیرون و بیابان برهوت زل زده بودم که بابا لیوان خالی را از دستم گرفت ساندویچی آماده را به دستم داد آخ که چقدر گرسنه بودم و بهم مزه داد.از بابا تشکر کردم و تا رسیدن به تهران دستش را میان دستم گرفتم می خواستم در این مدت باقی مانده با تمام وجودم حسش کنم و بقیه را هم ذخیره کنم تا در نبودنش او را در کنارم داشته باشم.
ساعتی از ظهر گذشته بود که وارد تهران بزرگ شدیم . دیدن آن شلوغی غیر منتظره دوباره باعث دلهره و اضطرابم شد!
قبلا هم چند بار به همراه خانواده ام به تهران آمده بودم ولی تا حالا آن را این همه شلوغ و درهم ندیده بودم . بی اختیار دست بابا را محکم تر فشردم بابا هم متقابلا فشار دیگری به دستم وارد کرد و آرام و مطمئن گفت:
- نترس بابا تو اصلا با این جاها کاری نداری مسیر رفت و آمد تو دانشگاهه ! مسلما هم نزدیک به دانشگاهه !در ضمن تو دختر خیلی شجاعی هستی و به هیچ وجه نباید نگران باشی.
سعی کردم لبخند بزنم ولی نتوانستم حرفی بزنم حتی آب دهانم را هم به زحمت قورت دادم! وارد ترمینال که شدیم بابا گفت: - همه جا رو خوب نگاه کن البته چند دفعه ی اول خودم می برمت و می آرمت اما حواست رو از همین حالا جمع کن که مسیر رفت و برگشت رو خوب یاد بگیری. بابا راست می گفت! با اینکه محکم بهش چسبیده بودم ولی اطراف را به دقت می پاییدم.خیلی زود سوار یکی از تاکسی های آماده ی ترمینال شدبم بابا آدرس دانشگاه را به راننده گفت و از او خواست ما را به هتلی مناسب در آن حوالی ببرد. کم کم ماشین وارد شهر و مسیری که ما می خواستیم شد دیگه از اون ازدحام وحشتناک خبری نبود و این باعث شد که دلم کمی آروم بگیره! هر چند که خلوتی شهر کوچکمان را نداشت ولی دیدن رفت و آمد عادی مردم و مغازه های جوواجور به نظرم طبیعی می رسید. خودم را دلداری میدادم آنجا را با شلوغترین خیابان شهرمان مقایسه می کردم و مداوم به خودم می قبولاندم که هیچ فرقی نمی کند فقط کی شلوغتره که اون هم کم کم برایم عادی میشه اما به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تفاوت از زمین تا آسمان بود و نمشد هیچ جوره منکرش شد! راننده جلوی هتل کوچکی توقف کرد بابا بعد از دادن کرایه تشکر کردو ما پیاده شدیم. وارد هتل شدیم به نظرم محیطی امن و مطمئن آمد . بابا با نشان دادن شناسنامه ها یک اتاق دوتخته گرفت قبل از رفتن به اتاق وارد رستوران هتل شدیم و بعد از خوردن ناهار به اتاقمان رفتیم . هر دو لباس عوض کردیم و سرمون به بالش نرسیده خوابمان برد! چند ساعتی را راحت خوابیدیم نزدیک غروب بود که بیدار شدیم و به نوبت دوش گرفتیم و آماده ی بیرون رفتن شدیم.با وجود اینکه هردو می دانستیم این موقع دانشگاه بسته است ولی بابا معتقد بود وارد هتل شدیم به نظرم محیطی امن و مطمئن آمد . بابا با نشان دادن شناسنامه ها یک اتاق دوتخته گرفت قبل از رفتن به اتاق وارد رستوران هتل شدیم و بعد از خوردن ناهار به اتاقمان رفتیم . هر دو لباس عوض کردیم و سرمون به بالش نرسیده خوابمان برد! چند ساعتی را راحت خوابیدیم نزدیک غروب بود که بیدار شدیم و به نوبت دوش گرفتیم و آماده ی بیرون رفتن شدیم.با وجود اینکه هردو می دانستیم این موقع دانشگاه بسته است ولی بابا معتقد بود هر چه مسیر ها را بیشتر ببینم و با خیابان ها آشنا شوم برایم بهتر است . وارد لابی شدیم و چای عصرانه را همان جا خوردیم و بعد تاکسی گرفتیم و مسیر به ظاهر کوتاه دانشگاه را پشت سر گذاشتیم. به نظرم خیابن های تهران در شب قشنگ تر بود دیدن چراغ های رنگ و وارنگ ساختمان های بلند سر به فلک کشیده و انواع و اقسام چهره ها و تیپ ها خودش عالمی داشت. آنقدر محو تماشا بودم که نفهمیدم کی رسیدیم !جلو دانشگاه پیاده شدیم بزرگی و ابهت دانشگاه از همان بیرون هم تماشایی بود . احساس خوشحال توام با غرور از خود بی خودم کرده بود!زمانی حتی فکرش هم برام غیر قابل باور بود که بتوانم در چنین دانشگاه معتبری مشغول تحصیل شوم .چند دقیقه ای همراه با بابا در سکوت بهش خیره شدم تا اینکه بابا گفت: - خیلی خوب لیلا خانم این گوی و این میدان . رسیدن به این جا کار سختی بوده اما بقیه اش سخت تره ! ببینم چه می کنی بابا . با عشق نگاهش کردم و گفتم : - همه اش را مدیون شما و مامانم بعد از خدا همه جا پشتم به شما گرم بوده ! آن شب ساعتها در خیابانهای اطراف هتل پیاده روی کردیم . هر لحظه که می گذشت من بیشتر به آنجا تعلق خاطر پیدا می کردم !تهران همان شهر قشنگ و شلوغ رویاهایم بود که بالاخره به آن راه پیدا کرده بودم . با سلیقه خودم یک روسری قشنگ برای مامان خریدم تا بابا دست خالی بر نگردد . شام را بیرون خوردیم و خسته از آن همه راهپیمایی آخر شب به هتل برگشتیم . صبح ساعت 8 نشده حاظر و آماده پایین بودیم . با تاکید بابا دوباره مدارکم را چک کردم تا مشکلی برای ارائه آنها به دانشگاه نداشته باشیم . صبحانه را خوردیم و این بار مطمئن تر از قبل از هتل بیرون زدیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم . چه دانشگاهی بود! چه عظمتی چه شکوهی چه جلالی ! بابا این بهترین تیپش که کت و شلوار خوش دوختی بود و هیکل تنومندش را قشنگ تر نشان میداد در کنارم گام بر میداشت و من از اینکه در کنار او قدم بر می داشتم پر از احساس غرور بودم .خوب می دانستم که او هم از ورود من به انجا خوشحال و راضی است واین بهترین هدیه اسمانی بود. انجا برایم به منزله یک محیط مقدس بود که مسیر و هدفم را در اینده مشخص می کرد. دیدن جهره ها و تیپ های جورواجور بیشتر بر حیرتم می افزود متعجب بودم که اینجا نمایشگاه مد لباس است یا دانشگاه .بعضی از انها در نظرم خیلی ناجور بود اما بعضی ها به نظرم قشنگ و راحت می امد. البته دیدن دختر و پسرهایی که به راحتی در کنار هم قدم می زدند به همان اندازه عجیب وخیال انگیز به نظر می رسید اما می دانستم که همه انها واقعیته! در کنار بابا که یک فرهنگیه و وارد به امور اداری بود در روز ثبت نام هیچ مشکلی پیش نیامد و همه چیز مرتب و به روال عادی پیش رفت .بعد از اتمام کار که حدودا دو ساعت طول کشید با معرفی نامه ای که از دانشگاه گرفتیم و همچنین چند ادرس نزدیک به محل دانشگاه به قصد پیدا کردن خوابگاه از دانشگاه بیرون امدیم . در عوض ثبت نام راحت و بی درد سر متاسفانه در پیداکردن خوابگاه به مشکل بر خوردیم ! اولی دومی سومی همه جا پر شده بود ! هر جا می رفتیم می گفتند که خیلی دیر اقدام کرده اید . مدیر چهارمین خوابگاه ما را به چند خوابگاه دیگر که مسیر دورتری نسبت به دانشگاه داشت راهنمایی کرد به همان هم راضی بودیم هر چی بود بهتر از بی جایی بود !ولی آنها هم پر و تکمیل شده بودند . ساعتی از ظهر گذشته بود که خسته و نا امید به هتل برگشتیم و بعد از این که ناهار خوردیم به اتاقمان رفتیم . طبق برنامه قرار بود تا ظهر کارهای ثبت نام و خوابگاه صورت بگیرد تا بابا بتواند دو روز بعد دوباره به همراه مامان و وسایل مورد نیازم برگردند ولی حالا به مشکل بر خورد کرده بودیم.چون هنوز جای من مشخص نشده بود برای همین با مامان تماس گرفتیم و خبر دادیم که بابا امشب بر نمی گردد. با راهنمایی مدیر خوابگاه قرار بود که بعدازظهر امروز به خیابانی نزدیک دانشگاه که ادرس گرفته بودیم برویم و از دفاتر املاک ان خیابان کمک بگیریم . این طور که مدیر خوابگاه می گفت چون انجا حوالی دانشگاه بود می توتنستیم خانه ای دانشجویی پیدا کنیم یعنی خانه ای که چند دانشجو با هم بگیرند تا هم از لحاظ امنیتی و هم مادی برایشان راحت تر باشد . ظاهرا هم چاره ای جز این نبود و با باید این راه حل را هم امتحان می کردیم . بابا خوابید ولی من برای لحظه ای هم چشمم گرم نشد هزینه بالای اجاره خانه هم داشت به دیگر هزینه ها اضافه می شد و این یعنی فشار روی بابا که تصورش هم جگرم را می سوزاند از طرفی هم فکر کرایه چند شب دیگر هتل باعث می شد که به اعصابم بیشتر فشار وارد بشه خستگی و درماندگی به اضافه ناامیدی شادی صبحم را کم رنگ کرده بود و می دانستم تا مستقر نشم اوضاع همین طور خواهد ماند. قبل از این که بابا را بیدار کنم خودش بیدار شد مطمئنا او نگرانتر از من بود و ابته تودار تر . بابا دوش گرفت ولی من حوصله نداشتم. وقتی به خیابان مورد نظر رسیدیم به ترتیب سراغ اولین دفتر املاک دومی و .... رفتیم همه شون بعد از شنیدن گفته های بابا اول دفترشون رو زیرو رو می کردند و بعد می پرسیدند وسیله هست خدمتتون بابا که می گفت نه دل من ریش ریش می شد . ای خدا جون چی می شد که ماهم یک ماشین داشتیم !؟ولی بعد خیلی سریع زبونم را گاز می گرفتم اخه به خدا قول داده بودم . به قدری راه رفته بودم که پاهام زق زق می کرد تازه کفش راحتی به پا داشتم ! طفلک بابا کوچک ترین اخمی هم نمی کرد و این را نگفته می دانستم که برای راحتی من شکایتی نمی کرد .تازه هر بار هم این او بود که می گفت : - پیدا می شه نگران نباش مطمئنم که یک جای خوب در انتظارته . وارد دفتر مشاور املاک دیگری شدیم .از پشت شیشه که داخل را دیدیم لااقل از این جهت خوشحال شدم که شلوغ نیست چند ردیف صندلی خالی انجا گذاشته بودند که حداقل می توانستی دقایقی استراحت کنیم . وارد که شدیم مدیر آنجا که رو به رد و پشت میز بزرگی نشسته و روزنامه می خواند برایمان نیم خیز شد و خوش آمد گفت ولی پسر جوانی که پشت میز دیگر و مشغول کار با کامپیوتر بود حتی نیم نگاهی هم به ما نینداخت این طور که به نظر می رسید غرق در کارش بود.
داخل شدیم .
اه حالم از هرچی خانم بود بهم خورد !خانمه حدودا چهل ساله به نظر می رسید ولی با آرایش غلیظی که کرده بود بیشتر نشون میداد تا
کمتر . مثلا هم حجاب داشت یک بلوز و شلوار تنگ پوشیده بود که
همه ی پستی و بلندی های بدنشوقشنگ تر به نمایش گذاشته بود.
شالی پر پر ی هم روی سر انداخته بود که نصفی از موهای های لایت شده اش از پشت و جلوی شال بیرون ریخته بود و آدمسی که می جوید و او را جلف تر نشان می داد.
علیرضا بعد از نگاهی به چهره کلافه بابا با کمی تردید گفت:
- اومدیم خونه رو ببینیم .این جا اتاق ها تک نفره است یا چندنفره؟
خانمه چنان قری به کمرش داد که من خجالت کشیدم و بعد جلوتر از ما به سمت پله ها رفت و گفت:
- ما اینجا هم طبقه ی مجزا داریم هم اتاق جدا و هم اتاقها و طبقه
های چند نفره. بفرمایید.
ولی بابا همان جا ایستاد دست علیرضا را فشرد و گفت:
- ممنون منصرف شدیم راستش با دیدن محله اش که خیلی خلوته خوشم نیومد .پس بالا نمی یایم و مزاحم نمیشیم.
خانمه متعجب و دستپاچه گفت:
- نه اینجا محله ی آبرومند و پر رفت و آمدیه!در ضمن من خودم در همین طبقه زندگی می کنم و مسئول اینجام .همه ی مستاجرهای من خانم اند خودم رفت و آمدشون رو زیر نظر دارم .
با خودم گفتم آره جون خودت. تو مواظب خودت باش مسئولیت دخترهای مردم پیشکش!
بابا دست منو گرفت و به حالت فرار بیرون زد و گفت:
- نه خیر متشکرم متشکرم!
پارت۳
فصل2 - 3 چند لحظه بعد علیرضا هم پشت سر ما بیرون آمد و در را بست و رو کرد به بابا گفت: - متاسفم آقا به نظر من هم اینجا اصلا مناسب شما نبود در تعجبم بابا چرا آدرس اینجا را به شما داده !؟البته حتما خود بابا اینجا را ندیده و تلفنی آدرس گرفته به هر حال من از طرف پدرم هم معذرت می خوام . همان طور که حرف می زدیم به طرف ماشین جناب ایلیا که حالا از تو ماشینش بیرون آمده بود و کنار در ایستاده بود رفتیم بابا به علیرضا گفت: - خواهش میکنم خودتون رو ناراحت نکنین حتما همین طوره که میگید . راستی شما فکر می کنید بتونیم جای مناسبی پیدا کنیم؟من خیلی روی امنیت دخترم حساسم!می خوام وقتی نیستم خیالم از بابتش راحت باشه. - بله حتما پیدا میشه بفرمایید بریم دفتر تا خودم سفارشتونو به بابا بکنم. با خودم گفتم : خیر سرت !تازه بابات این مورد را با توجه به شخصیت بابا نشونمون داد.دیگه ببین بقیه گزینه هاش چطوری اند؟ به کنار ایلیا رسیده بودیم و اوناخواسته صحبتهای ما را شنیده بود بابا دستش را برای دست دادن به طرف علیرضا دراز کرد و جواب داد : - نه دیگه بیشتر از این نمی خوام مزاحم شما و دوستانتون بشم ما خودمون بر می گردیم. علیرضا داشت با بابا دست میداد و تعارف می کرد که نه شما را می رسانیم و بابا امتناع می کرد .که ایلیا به بابا گفت: - ببخشید آقا که من فوضولی می کنم چرا شما خوابگاه نمی گیرین تا خیالتون راحت تر باشه ؟ اوهوکی!فکر می کرد چونکه پولدار تره عقلش هم بیشتر از ما کار می کنه بابا در جوابش گفت: - از صبح مشغول دویدن دنبال خوابگاهیم !دختر من از ورودی های امسال و این اولین ترمشه ولی متاسفانه چون ما ناوارد بودیم ظاهرا دیر اقدام کرده ایم.وهمه جا پر شده !؟ شخصیت آرام و متین بابا خصوصا طرز صحبت کردنش همیشه طرف مقابل را تحت تاثیر قرار می داد . ایلیا گفت: - من یک خوابگاه دولتی و مطمئن میشناسم که مسئولش با من آشناست البته راحش نسبت به بقیه خوابگاه ها کمی دورتره ولی همین طور که گفتم کاملا مطمئنه !اگه موافقید بریم اونجا رو ببینید؟ بابا با حالتی بین خوشحالی و تردید نگاهی به هر سه ما انداخت و بعد سر تکان داد و گفت: - از این بهتر نمیشه اما راستش دلم نمی خواد مزاحمتون بشم. ایلیا با احترام در عقب ماشین باز کرد وگفت : - تعارف نکنید و مطمئن باشید که کار ما به مهمی کار شما نیست و میشه به بعد موکولش کرد . بابا برای تشکر دستش را روی شانه او گذاشت و سوار شد . علیرضا باز هم عقب نشست و ایلیا راه افتاد در بین راه علیرضا گفت: البته که خوابگاه اونهم دولتی مطمئن تره! و بابا حرف اورا تایید کرد. بقیه راه که تقریبا نیم ساعت طول کشید این علیرضا و ایلیا بودند که آهسته باهم صحبت می کردند .بابا ساکت به بیرون نگاه می کرد و من از این خوشحال بودم که دوباره فرصتی دست داد تا سوار این ماشین رویایی شوم وحالا بعد از فراغت از سیاحت همه جای ماشین نگاه دقیق تری البته زیر چشمی به صاحب ماشین انداختم و با خودم فکر کردم که احتمالا باید ایلیا اسمش باشه نه فامیلش چون از صحبت های بین دو تا دوست مشخص بود که با هم صمیمی اند و مسلما به نام فامیل همدیگر را صدا نمی زدنند!حالا ایلیا چه معنی میده؟خدا داند. ایلیا همه حواسش به رانندگی و صحبت با دوستش بود برای همین بهتر می توانستم دیدش بزنم . الحق تنها خصوصیاتش که به چشم می اومدند یکی پولداریش و یکی قد بلند و هیکل کاملش بود وگرنه اصلا قشنگ نبود. نه چشم و ابرویی درشت و نه دماغ قشنگی داشت ولی لب و دهن و کونه هایش ای بد نبود .اما خدایی نسبت به جوون های پولداری که پشت این ماشین ها میشینند و تیپ و ریختشون و همچنین رانندگی شون خرکیه!زمین تا آسمون فرق داشت. پیراهن و شلواری تنش بود که در عین سادگی داد می زد چقدر گرون قیمته! یک جفت چین یا به عبارتی اخم دائمی روی پیشانی داشت که فقط وقتی لبخند می زد از بین می رفت اما همان ابهت عجیبی به او بخشیده بود ظاهرا زیر سی سال به نظر می رسید ولی در کل خدایی اگه می خواستی حساب کنی به قول بی بی جون مقبولی بود ولی نه از نظر من که کلا از جنس پولدار خوشم نمی اومد . با این همه خدا خیرش بده چون باعث شد من برای اولین و آخرین بار سوار همچین ماشینی بشم و در ضمن اگر خدا بخواد داشت خوابگاه هم برام پیدا می کرد . حالا رفت تا کی دیگه توی این شهر درندشت ببینمش! علیرضا هم تقریبا هم سن ایلیا بود . وقتی توی اون آپارتمان کذایی یک لحظه نگاهش کردم به نظرم چشماش مشکی مشکی نیومد انگار یه ذره روشن تر بود . وقتی هم که کنار ایلیا ایستاده بود قد و هیکلش با اون برابری می کرد پشت موهاش هم کمی بلند بود ولی توی ذوق نمی زد! بالاخره به مقصد رسیدیم و این بار چهارتایی پیاده شدیم .ایلیا نترل کوچکی که در دست داشت به طرف ماشین گرفت و آن را قفل کرد . چه باحال بود ! کبف کردم. اینجا زمین تا آسمون با اون آچارتمان فرق داشت . در سالن ورودی میز بزرگی مثل میز های پرستاری بیمارستان قرار داشت که خانمی میانسال با پوششی مناسب پشت آن نشسته بود و در دفتر مقابلش چیزی می نوشت که با دیدن ما بلند شد . بعد از سلام و احوال پرسی ایلیا از او خواست که در صورت بودن خانم مدیری اورا صدا بزند. خانمه چشمی گفت و بعد چند ضربه به در باز نزدیک ترین اتاق زد و به کسی که در اتق بود حضور ما را اعلام کرد. چند لحظه بعد خانمی از اتاق بیرون آمد که سنش حدودا چهل یا چهل و پنج ساله می خورد و پوششی مناسب داشت به محض دیدن ایلیا چهره اش به لبخند باز شد و گفت : - به به آقای مهاجر ! چشممون روشن !شما کجا این جا کجا!؟ ایلیا لبخندی زد که چین های پیشانی اش چند لحظه از هم باز شد و بعد با خانم مدیری سلام احوال پرسی گرمی کرد و گفت: - براتون یه زحمت دارم می خوام در صورت امکان از این خانم در این جا ثبت نام کنید. و بعد به من اشاره کرد که با تکان سر سلام کردم .خانم مدیری لبخند گرم و مهمان پسندانه به من زد و بعد از جواب دادن سلام من گفت: - امکان هم نداشته باشه امکان پذیرش میکنیم این همه ما به شما زحمت داده ایم که اگر یکبار هم شده بتونیم به نوعی جبران کنیم غنیمته!حقیقتا ظرفیت تکمیل ولی محض خاطر شما ایشون رو قاطی سهمیه ی خودم می کنم. دوباره به من لبخند زد و از ایلیا پرسید : - نسبتی باهاتون دارند؟ ایلیا با تبسمی دوستانه به بابا نگاه کرد و بعد به خانم مدیری گفت : خیر فقط دوست هستیم البته دوستان قدیمی! بابا با دلگرمی جلو آمد و به خانم مدیری گفت : آقا لطف دارند بنده اعتمادی هستم. بعد دست روی شانه من گذاشت و گفت: این هم دخترم لیلا اعتمادی که دانشجوی ورودی امساله در ضمن ازتون ممنونم که دخترم رو توی خوابگاهتون پذیرفتید. خانم مدیری به طرفم دست دراز کرد با او دست دادم و ازش تشکر کردم و بالاخرا هم با لطف و راهنمایی آقای ایلیا در آنجا ثبت نام شوم. از خانم مدیری خداحافظی کردیم و قرار شد که فردا صبح ساعت 10 با بابا آنجا باشیم. از ساختمان که بیرون آمدیم صدای آهنگی زیبا به گوشم رسید !ایلیا فورا دست به جیب برد و چیزی از جیبش در آورد و نگاهی به آن کرد بعد دکمه ای را زد و کنار گوشش گرفت و گفت: الو. بعد از سلام علیک و چند کلمه صحبت معلوم شد که مخاتبش بابای علیرضاست. گوشی رو که به علیرضا داد او کمی از ما فاصله گرفت. بابا رو به ایلیا گفت: - نمی دونم چطوری باید از شما تشکر کنم . لطف خدا شامل حال ما شد که شما رو سر راهمون قرار داد وگرنه معلوم نبود چیکار باید می کردیم چون ما این جا هیچ دوست و آشنایی نداریم. ایلیا با بابا دست داد و متواضعانه گفت: - خواهش می کنم من کاری نکردم به قول خودتون فقط لطف خدا بود . در هر حال خوشحالم که تونستم کاری انجام بدم در ضمن از آشنایی با انسان متشخصی چون شما هم خوش وقت شدم. من ایلیا مهاجر هستم و این طور که فهمیدم شما هم آقای اعتمادی هستید امیدوارم در آینده ی نزدیک دوباره شما را ببینم. - من هم همین طور. علیرضا بعد از اتمام صحبت به سمت ما آمد و گوشی را به ایلیا داد و پرسید: - بریم؟ ایلیا رو به بابا کرد و گفت: - برسونیم تون؟ بابا معترض دست تکان داد و گفت : - اصلا به هیچ وجه ! به اندازه کافی وقت تون رو گرفتیم مزاحم تون شدیم. راستش کمی از خریدهای دخترم مونده که باید همین امشب انجام بدیم چون من فردا صبح باید به شهرمون برگردم. - اگر این طوره که زیاد اصرار نمی کنمولی تا خیابون اصلی که سر راه مونه می رسونیمتون . بابا با اصرار ایلیا دوباره سوار ماشین شد اما من قبل از اینکه بخوام سوار ماشین بشم شنیدم که علیرضا به ایلیا گفت: - الهی ذلیل بشی الهی خدا نونت رو آجر کنه که نون بابای منو آجر کردی و مشتری شو قاپیدی! ایلیا با لبخند سوار شد من هم نشستم و راه افتادیم . بین راه دوباره بابا از هر دوی آنها تشکر کرد.جلوی خیابان اصلی پیاده شدیم و من برای اولین بار با آنها طرف صحبت شدم و با هردو شون خداحافظی رسمی و کوتاهی کردم هر دو به احترام ما پیاده شدند و خداحافظی کردند. فصل 2- 4 خستگی و آسودگی خیال باعث شد که که خوابی خوش و راحتی داشته باشیم.البته قبل از اینکه چشم هام روی هم برود به اتفاقات بعد از ظهر آشنایی با ایلیا و علیرضا و همچنین سوار شدن به آن ماشین رویایی فکر کردم . با اینکه دیگر آنها را نمی دیدم ولی غرور دخترانه ام از این امر راضی بود که ایلیا و علیرضاما را به مقصد نرساندند و هتل محل اقامتمان را ندیدند . *******************************************************
فردا صبح طبق برنامه ساعت 10 به خوابگاه رسیدیم که خانم مدیری استقبال گرمی از ما به عمل آورد . بابا اجازه نداشت که وارد خوابگاه بشه برای همین همان جا ایستاد تا من وسایلم را به داخل اتاقی که خانم صبوری همان خانمی که دیشب او را دیده بودیم نشانم داد ببریم. چه اتاقی!در عین سادگی خیلی روشن و آفتاب بود .کفش موکت بود چهار تخت داخلش قرار داشت که ظاهرا سه تا از تخت هاش اشغال شده بود چونکه ساکهای بزرگ و کوچکی در اطراف آنها دیده می شد. خانم صبوری با مهربونی گفت: - هم اتاق خوبی داری و هم هم اتاقی های خوبی .الان همه شون بیرونند ولی تا ظهر سروکله شون پیدا می شه و می تونی باهاشون آشنا بشی. دوباره از او تشکر کردم و پیش بابا برگشتم.صبح که داشتیم می آمدیم یکبار دیگر مسیر رفت و آمدم را نشانم داده بود بابا برای رفتن عجله داشت پیشانی ام را بوسید و دوباره توصیه کرد که مواظب خودم باشم و بازهم برای دلگرمی ام تکرار کرد که فردا شب همراه مامان با وسایلم برمی گردند. هرچی می خواستم قوی و محکم باشم نمی شد دلم نمی خواست بابا بره . جلو در موقع خداحافظی بهش گفتم: - بابا بچه ای که از خونه در اومده و وارد خیابون شلوغ شده اعتراف می کنه که می ترسه گم بشه؟ بابا نگاهم کرد و خندید حتی نگاهش هم برایم امنیت و دلگرمی بود در حقیقت همه چیزم بود . دودستش را دور شانه هایم قاب کرد و از روی مقنعه ام خال درشت وسط گردنم را بوسید و گفت: - نترس بابا !اولا کور و بی سواد که نیستی.ثانیا هرجا باشی بو می کشم و می گردم و از روی علامت و بوت پیدات می کنم منو دت کم نگیر! بعد دست به جیب پیراهنش برد و و برگه ی یادداشتی را که خانم صبوری شماره تلفن خوابگاه را در آن نوشته بود در آورد و جلوی رویم گرفت و اضافه کرد: - حالا که قراره فرداشب برگردیم و یکی دو روز دیگه پیشت باشیم ولی بعد از اون هرشب باید منتظر تلفن ما باشی. مگه من و مامانت چند تا دختر خوشگل داریم؟! سرم را به سینه اش فشرده ام و گفتم: - همچنین می گید خوشگل هر کی بشنوه می گه اینا خوشگل ندیدن !شما دیگه خیلی دارید قربون دست و پای بلوری سوسکه می رید! بابا دستی به پشتم کشید و گفت: - برای من تکی!حالا دیگه بهتره بری دخترم نگران هم نباش.مسیر رو که خوب یاد گرفتی. فردا هم هم برو کمی این اطراف قدم بزن تا با محیط بیشتر آشنا بشی تازه اگه با هم اتاقی هاتم آشنا بشی نصف بیشتر نگرانی هات از بین میره.نه اینکه اونا هم شهرستانی هستند درد غریبی رو خوب می فهمند! سرم را به سینه اش فشردم و گفتم: - همچین می گید خوشگل که هر کی بشنوه می گه اینا خوشگل ندیدند!شما دیگه خیلی دارید قربون دست و پای بلوری سوسکه می ردید! بابا دستی به پشتم کشیدو گفت: - برای من که تکی !حالا دیگه بهتره بری دخترم نگران هم نباش .مسیر رو که خوب یاد گرفتی فردا هم برو کمی این اطراف قدم بزن تا با محیط بیشتر آشنا بشی تازه اگه با هم اتاقی هاتم آشنا بشی نصف بیشتر نگرانی هات از بین می ره . نه اینکه اونا هم شهرستانی هستند درد غریبی رو خوب می فهمند! با گفتن این حرف نوک بینی ام را بوسید و بعد دو قطره اشکی را که با همه ی خودداری به روی گونه هام فرو غلتیده بود را با نوک انگشتش گرفت.خوب می دانستم که برای او هم کمتر از من سخت نیست چون برای خداحافظی فقط توانست دست بلند کند . دم در ایستادم و تا زمانی که در تیررس نگاهم بود سه مرتبه پشت سرش آیت الکرسی خواندم. ظهر که شد سرو کله بچه ها پیدا شد کلا آدم دیر جوشی نبودم و خیلی زود با دیگران رابطه برقرار می کردمو دوست می شدم . محبوبه و ساناز ترم سومی بودند و دانشگاه شان با من یکی نبود ولی زهره مثل خودم ترم اولی بود و ناوارد! خوشبختانه با او هم دانشگاهی بودم می توانستیم طوری انتخاب واحد کنیم که دروس عمومی را هم کلاس باشیم.محبوبه و ساناز به ما دو نفر خیر مقدم گفتند و صحبت های دلگرم کننده شان به ما دو تا کمی اطمینان خاطر دادند. آن شب محبوبه که شخصیت بامزه ای هم داشت از خرابکاری های سال گذشته اش و اینکه چقدر هراسان و نگران بوده تعریف کرد و ما را حسابی خنداند. ساناز با اطمینان خاطر نشان کرد که هر چه اضطراب داشته باشیم و تهران را با شهرستان کوچکمان بسنجیم خودمان ضرر کردیم پس همان بهتر که محیط بزرگتر را با هوشیاری و کمی احتیاط بپذیریم و قبول کنیم که لااقل چهارسال را بدون خانواده ی خودمان در کنار خانواده ی جدید زندگی کنیم. عصر که شد با توافق همدیگه تخت من و ذهره کنار هم قرار گرفت و تخت ساناز و محبوبه در کنار هم بعد از اتمام کار و مرتب شدن اتاق تصمیم گرفتیم با هم بیرون بریم و ساناز را برای خرید همراهی کنیم. برای شب اول ساناز و محبوبه راه بلدهای مطمئنی بودند من و ذهره سعی کردیم با همراهی آنها مسیرها ا خوب یاد بگیریم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و ترسم کمی ریخته بود ظاهر زهره هم این را نشان می داد . خدا را شکر کردم که هم اتاقی ها و یا به عبارتی راهنماهای با تجربه ای داشتیم که این خودش موهبتی بود. در ساعت مقرری که خانم صبوری برای تلفن زدن به بابا گفته بود صدایم کرد با شنیدن این خبر که تلفن مرا می خواهد بال در آوردم . شنیدن صدای گرم مامان و بابا خستگی راه را از تنم گرفت. این طور که بابا می گفت تازه رسیده بود می خواست هم مرا از رسیدنش که بسیار در مورد آن توصیه کرده بودم مطلع کند و هم از حالم جوبا شود.برایش تعریف کردم که هم اتاقی های خوبی دارم و امروز همگی به اتفاق هم مواد اولیه ی غذایی مان را تهیه کردیم و امشب هم طبق قرعه وظیفه ی شام پختن به من محول شده.بابا خندید و محض شوخی گفت: - پس امشب وای به حال دوستای بیچاره ات می شه! مامان با نارضایتی تمام گوشی را از دست بابا کشید و غرولند کنان که از او بعید بود به بابا توپید و گفت: - ا ماشاءالله بچه ام یک پا کدبانوست! خندیدم و بعد از احوالپرسی از پشت تلفن چندین مرتبه قربان صدقه اش رفتم که او هم همان طور جوابم را می داد . برای او هم از دوستان تازه ام گفتم و تاکید کردم یک روز صبر کنند تا خستگی بابا گرفته شود و بعد بیایند و تا قول نگرفتم دست برنداشتم . در این طور مواقع مامان می گفت مرغ لیلا از اول هم یک پا داشته! وقتی به اتاقم برگشتم محبوبه معترضانه گفت: - بابا این چه وضعشه ! داره حسودیم میشه هنوز نرسیده تماس میگیرند و دل مارو آب می کنند که چی بشه؟ می خواستم نگم ولی بعد فکر کردم بالاخره امروز و فرداست که بفهمند پس محتاطانه در حالی که هر سه آنهارا می پاییدم جواب دادم: - دور از ادب نباشه من یکی یه دونه ام! سه تایی اول ناباورانهبه من بعد به هم نگاه کردند تا خواستم بجنبم با اشاره محبوبه ریختند سرم و تا میخوردم مشت و لگد نثارم کردند.چهارتایی تا میتوانستیم غلت زدیم و خندیدیم و بعد هر کدام به سمتی افتادیم چند لحظه بعد که دور هم نشستیم هر کدام غر غر کنان از اوضاع خانوادگی شون گفتند. خانواده محبوبه یه خانواده هشت نفری بود پنج خواهر که محبوبه چهارمی بود و یک برادر به قول خودش تحفه که از اون و بقیه کوچکتر بود.ساناز سومین دختر خانواده ی بی پسر بود.محبوبه ادعا می کرد که موقعیت من و ساناز غبطه خوردن دارد و اما زهره که پدرش فوت کرده بود و غصه می خورد که از محبت پدری محرومه گرچه این طور که می گفت برادر بزرگش که تقریبا چهل سالشه و ازدواج کرده به همراه مادرش هیچ جای کمبودی برایش نمی گذاشتندولی اون دلش بابا می خواست!یک برادر دیگرش هم تازه ازدواج کرده بود. کوکو سیب زمینی که پخته بودم را به همراه ناله های گاه بی گاه محبوبه که خودش هم با اشتها می خورد خوردیم و خندیدیم . قبل از خواب یرنامه ی فردا را با زهره هماهنگ کردم و با آرامش خیال و بدون دلهره خوابیدم.حالا تنها ناراحتی ام بابا و مامان بودند خدارا شکر که لااقل همدیگر را داشتند. فصل 2-5
صبح فردا من و زهره زودتر از ساناز و محبوبه بیرون زدیم.خانم صبوری مادرانه ما را از زیر قرآن گذراند و برایمان آرزوی موفقیت کرد. همین که یک همراه داشتم خودش پشت گرمی بود!با راهنمایی هایی که از محبوبه و ساناز گرفته بودیم برای شروع از همه جای دانشکده بازدید کردیم . کلاسهایی که در آن درس داشتیم سالن اجتماعات کتابخانه سلف آزمایشگاه و خلاصه همه جا را همان روز زیر پا گذاشتیم از نظر هردویمان همه چیز قشنگ و رویایی بود ! زهره هم مثل من برای رسیدن به این جا حسابی زحمت کشیده بود هر دو به این نتیجه رسیدیم که به حقمان دست پیدا کردیم. ظهر بود به علت دایر نبودن سلف که گفتند از فردا شروع به کار می کند ساندویچ خریدیم و به خوابگاه برگشتیم . آن روز برای دومین بار خانم مدیری را در خوابگاه دیدم. همین که منو دید با خوشرویی احوالم را پرسید فهمیدم که پارتی محکمی داشته ام و بعد گفت: - خانواده ما نسبت به آقای مهاجر خیلی ارادت دارن . شما چطور؟چقدر ایشون رو می شناسید؟ مانده بودم چه جوابی بدهم! نمی خواستم خودم را خیلی بی خبر نشان دهم بنابراین تنها توانستم بگویم : - در اصل پدرم ایشان را می شناخت من اولین بار بود که باهاشون برخورد داشتم. خانم مدیری در حالی که چهره ای متعجب به خود گرفته بود پرسید: - اوه پس تا حالا به جواهر فروشی اونا نرفتید!؟ شانه بالا انداختم و او ادامه داد : - همه ی جواهراشون تک و اصله! ما که همیشه از اونجا راضی بیرون اومدیم. پس بگو طرف چطور اون همه مایه دار بود!در جواب خانم مدیری فقط لبخند زدم . بخاطر اینکه از روز بعد کلاسها دایر میشد کم کم دانشجوهای دیگر اتاقهای خوابگاه حاضر میشدند و قدیمی ها جدیدها را در میان خود می پذیرفتند. چه حال و هوایی! چقدر خوب بود که در جواب زحماتم می توانستم چنین زندگی جدیدی را تجربه کنم. شام آن شب به عهده ی ساناز بود بعد از شام برای دیدن سریال جذاب هفته همه در سالن جمع شدند و هر کس هر خوراکی داشت رو کرد. تنها کسی که آن شب تلفن داشت محبوبه بود که کلی از این بابت پز داد. امشب چقدر خوش گذشت ! خدایا شکرت! می دانستم که صبح زود روز بعد مامان و بابا همراه وسایل من به سوی تهران حرکت می کنند.آن روز هم کلاس ها به خاطر به حد نساب نرسیدن دایر نشد با زهره تا ظهر همان جا ماندیم و اولین ناهار سلف را خوردیم و به خوابگاه برگشتیم. ساعت چهار بعد از ظهر بود که بابا و مامان رسیدند از خوشی دیدنشان در حال پر درآوردن بودم. انگار که قرنی از دیدن آنها می گذشت از دیدنشان سیر نمیشدم! از آغوش یکی در می آمدم و دیگری را در آغوش می کشیدم و بعد حریصانه عطر تنشان را می بلعیدم و قربان صدقه شان می رفتم تا اینکه با اعتراض خانم صبوری به خودم آمدم. - خانم بذار یکمی نفس تازه کنند مگه چند ساله ندیدی شون !؟ بابا اجازه ی ورود به خوابگاه را نداشت ولی خانم صبوری لطف کرد و در سالن با فنجانی چای از او پذیرایی کرد. با خواهش من خانم مدیری اجازه ی اقامت مامان را به مدت دو شب داد. بچه ها بس که تعریف بابا را از من شنیده بودند همگی برای دیدنش پایین آمدند و من با افتخار دوستان جدیدم را به بابا ومامان معرفی کردم . بعد از رفتن بابا با کمک بچه ها وسایلم را به اتاقم منتقل کردم. همه دور مامان جمع شدند و هر کسی به شوخی چیزی می گفت. یکی می گفت: - خانم اعتمادی شوهرتون خیلی خوش تیپه مواظبش باشید! دیگری از آن طرف اضافه می کرد: - خصوصا که خوش تیپ تحصیل کرده هم هست. و صدایی دیگر : - از همه مهمتر ده تا بچه دورش رو پر نکردند. من به جای مامان که با لبخندی ملیح جواب گویشان بود مثل خروس جنگی به آنها می پریدم . جعبه ی شیرینی که مامان آورده بود باز کردم و بین همه گرداندم و برای خانم صبوری و خانم مدیری را جداگانه در بشقاب گذاشتم و بردم. با وجود خستگس مامان قصد درست کردن شام را داشت که بچه ها مهمان نوازانه اجازه ی این کار را به او ندادند ولی برای فردا شب قول کوفته تبریزی را از او گرفتند .حتی سخاوتمندانه اجازه دادند که آن شب از کنار مامانم تکان نخورم البته بعد از اینکه خط ونشانهایی را نشانم دادند. فردا صبح کلاس داشتم . با مامان و بابا که اول صبح قبل از رفتن من جلو خوابگاه آماده بود برنامه ریزی کردیم قرارشد بابا برای گرفتن نوبت دکتر مامان اقدام کند و مامان تا ظهر که ما بر می گردیم برنامه ی کوفته ی شب را رو به راه کند تا شب که دیروقت برمی گردیم شام مان آماده باشد. آن روز با زهره یک درس عمومی داشتیم هر دو خیلی خوشحال بودیم که اولین کلاس را تنها نیستیم . درست مثل شاگردان با انضباط کلاس اولی قبل از همه در کلاس نشسته بودیم و آماده ی شروع اولین کلاس درسی بودیم. مطمئنا حال آن روزم توصیف ناپذیر بود!دلم از خوشحالی می لرزید آینده با همه ی زیبایی اش پیش رویم بود و من آن را میدیدم. کم کم همه ی نیمکتها اشغال می شد. من و زهره در کنار هم و یک ردیف مانده به جلو نشستیم و در ورودی را نمی دیدیم و به ورود پسرها توجه نداشتیم نه اینکه نخواهیم ولی نمی خواستیم با نگاه کردن جلب توجه کنیم. اما ورود دخترها برایمان جالب بود با دیدن هر دختری که وارد می شد درباره ی تهرانی بودن یا شهرستانی بودن تازه وارد زیر لبی نظر میدادیم و جالب تر اینکه وقتی باهاش آشنا می شدیم و می فهمیدیم حدسمان درست بوده از روی خوشحالی دست همدیگر را می فشردیم و می خندیدیم. دختری که در کنار من نشسته بود خیلی راحت با او دوست شدم هم رشته ی خودم بود .اسمش نجمه بود صورت ظریفش با چشمهای عسلی خوش رنگش خیلی زود جلب توجه می کرد. اهل تهران بود و این که فهمیدم رتبه ی قبولی اش تقریبا هم تراز با من بود. من از بینی و دهن ظریف او تعریف می کردم و او از چشمهای درشت و کشیده ی من. صورتش را اصلاح کرده بود و ابروهایش دخترانه و پهن تمیز شده بود.در همین چند دقیقه آشنایی و قبل از آمدن استاد طوری با من صمیمی و راحت شده بود که گفت: -ببخش که فضولی میکنم ولی میدونی اگه زیر این ابروهای کمونیت برداشته بشه چه محشر میشی!؟البته همین طوری هم قشنگ هستی حالت چشمات یه طوریه که در نگاه اول فکر کردم خط چشم کشیدی! یاد حرف مهشید افتادم او هم قبل از آمدن به کلی در این مورد به گوشم خوانده بود ولی من نمی خواستم با مطرح کردن این موضوع بابا و مامان را ناراحت کنم . مطمئنا آنها درباره ی انجام این کار آن هم قبل از ازدواج موافق نبودند.با نارضایتی در جواب نجمه گفتم: - تو به این جا نگاه نکن ! توی شهر کوچک ما همه همدیگر رو می شناسند و عقیده ها در مورد این موضوع زمین تا آسمون با این جا فرق میکنه! نجمه اخمی کرد و بعد دهانش را با حالت مسخره ای کج کرد و گفت: نه جونم فکر نکن که من هم خیلی راحت به این خواستم رسیدم!باید اگه می خوای محکم روی حرفت بایستی. نمی دانم که کی به خورد این قدیمی ها داده که یک من کرک و موی کثیف روی صورت نشانه ی دختر بودنه! شانه بالا انداختم و جواب دادم: - به هر حال این عقیده شونه و ما نمی تونیم تغییرش بدیم. نجمه مصرانه دست تکان داد و گفت: - عقیده های غلط باید منقرض بشه حالا دیگه دخترها قبل از اومدن به دانشگاه اصلاح می کنند.ببخش که اینقدر رکم لیلا جون ولی نظر نسل جدید اینه که کرک و مو رو نگه داشتن رو صورت نشونه ی کثیفی و عقب افتادگیه!از این گذشته دخترها توی این سن وسال دوست دارند زیبایی شون رو نشون بدند این طور نیست؟ در جوابش حرفی نداشتم بزنم نه تنها از شنیدن حرفهای او ناراحت نشدم بلکه در نظرم خیلی هم منطقی بود. نجمه که سکوتم را دید اضافه کرد: - درباره اش فکر کن و اگه دیدی می صرفه کم کم شروع کن. ازهر راهی که میدونی بهتر جواب میده مخ شون رو کار بگیر البته یه کمی زمان میبره اما ببینم چه میکنی! تازه اون موقع بود که نگاه زیر چشمی ما به سمت دخترها چرخید. حق با نجمه بود اونهایی که به نظر اجتماعی تر می آمدند صورتهاشون اصلاح شده بود. دوباره به زهره نگاه کردم همزمان به هم چشمک زدیم و ریز خندیدیم یعنی برو که رفتیم! با ورود استاد که مردی میانسال خوش پوش و خوش چهره بود بیشتر بچه ها خصوصا ردیف های جلو بلندشدند که با خواهش و اشاره ی استاد نشستند.باسروصدایی که از پشت سرمان می شنیدیم این طور می شد فهمید که تعداد پسرها کم نیست ! البته ما هنوز برنگشته بودیم که انها را ببینیم با خود فکر می کردم که خواهی نخواهی با هم آشنا می شویم! استاد گرم و صمیمی ورودمان را به مقطع دانشگاهی تبریک گفت و بعد خیلی کوتاه و پرمحتوا از راهی که در پیش داریم حرف زد که در حین سختی از نظرش بسیار شیرین و خاطره انگیز می آمد و تازه این طور که می گفت بهترین خاطرات زندگی اش در همین مقطع بود!استاد بعد از سخنرانی کوتاهش شروع به حضور و غیاب به جهت آشنایی بیشتر کرد. با خواندن هر اسمی صدای حاضر گفتنش حضور شخص را نشان میداد . اسم من مثل همیشه در اول دفتر بودبا افتخار حاضر گفتم تا اینکه استاد به اسمی رسید و قبل از گفتنش کمی مکث کرد. بعد اخم کوچکی روی پیشانی اش ظاهر شد و با تردید گفت: - ببخشید اگر اشتباه نکنم خانم ایلیا مهاجر!؟ صدایی از جمع پسر ها جواب داد: - ببخشید استاد درسته که این اسم یه کمی ظریفه ولی دلیل نمیشه هر چی ظریفه متعلق به خانم ها باشه !ایلیا اسم پسره! در حالی که بچه ها می خندیدند من داشتم به این فکر می کردم که این اسم رو کجا شنیدم در ضمن صدایی هم که جواب استاد را داد خیلی برایم آشنا بود. استاد خندید و بعد به همان پسری که اعتراض کرده بود گفت: - اسم شما رو خوندم و باهاتون آشنا شدم شما که جناب ایلیا مهاجر نیستید نه؟ به یکباره چیزی مثل برق از مغزم گذشت ناخود آگاه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. نه اشتباه نکرده بودم !صدا صدای علیرضا شجاعی پسر املاکی بود و ایلیا مهاجر صاحب اون ماشین رویایی و معرف من در خوابگاه!باور کردنی نبود! شبی که از اونها جدا شدیم دیگر فکر نمی کردم ببینم شون ولی چه زود آدم ها به همدیگه میرسن! خیلی عجیب بود که با هم همکلاسی در آمده بودیم. در یک لحظه نگاه مبهوتم در نگاه جناب ایلیا که از خجالت سرخ شده بود و در عین حال لبخند میزد خیره شد اما خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و برگشتم. دوباره صدای علیرضا شجاعی را که باز هم به جای ایلیا مهاجر جواب میداد را شنیدم. - بنده علیرضا شجاعی هستم و قبل از قبول شدن در رشته ی مدیریت یک دوره ی وکالت را گذروندم و در مواقع ضروری مثل الان که جناب ایلیا مهاجر با این هیکل گنده از اینکه به جای یک دختر خانم ترگل و ورگل و خوشگل اشتباه گرفته شده و از شدت خجالت زبونش بند اومده وکالت شون رو به عهده می گیرم. حالا هر سوالی دارید از خودم بپرسید در خدمتم. بچه ها و استاد که از حاضر جوابی علیرضا بلند بلند می خندیدند جو کلاس را حسابی بهم ریخته بودند! استاد بعد از اینکه کلاس آروم تر شد دوباره پرسید: خوب جناب وکیل ! این اسم از نظر من و بچه ها جدید و ناآشناست.اگر میشه معنی شو برای ما هم بگید تا بدونیم! علیرضا شجاعی بدون مکث و با اعتماد به نفس بالایی جواب داد : - والله استاد این طور که خودش به خورد من داده می گه نام یکی از پیامبران مسیحیه. این همه پیامبر مرسل و نامرسل را گذاشته و رفته یکی از اون کمیابا پیدا کرده ! حالا حرفش تا چه اندازه درسته متاسفانه تحقیق نکردم اما شما که استادید پی اش رو بگیرید و به ما هم بگید صحت و سقمش تا چه اندازه است. استاد سرش را پایین انداخته و همراه بچه ها می خندید از شدت خنده اش که کم شد پرسید: - موکل تون دانشجوی چه رشته ای هستند؟ - ایشون از این بابت شانس آوردند چون در اثر نشست برخاست با من بعد از چند سال تصمیم گرفتند که دانشگاه شرکت کنند و خدا رو شکرهر دو یک ضرب مدیریت قبول شدیم. استاد باز هم خندید و سپس خطاب به خود ایلیا مهاجر گفت: - ببخشید آقای مهاجر اشتباه لفظی بود. بنده قصد جسارت نداشتم! صدای ضعیف ایلیا مهاجر را شنیدم که آهسته گفت: - خواهش میکنم. همه آنقدر خندیده بودیم که مدتی طول کشید تا کلاس به حالت اولیه برگردد فکر می کنم این وسط من از همه بیشتر خندیده بودم! ظهر که برگشتیم مامان کوفته ی شب را آماده کرده بود و برای ناهار هم قورمه سبزی پخته بود. آخر نمازش بود که وارد اتاقم شدم و از پشت به اندام کوچولوی در چادر پیچیده اش نگاه کردم و دلم از دیدن این همه پاکی ضعف رفت. زهره مرا که مات و مبهوت مامان دید ضربه ای محکم به شانه ام زد وقتی به خودم آمدم به شوخی سری از تاسف تکان داد و گفت: - بچه ننه! از روی خوشی خندیدم و جلو رفتم. مامان سلام نمازش را که داد از پشت سر دستم را دور گردنش حلقه کردم . این بار هم مثل همیشه که این کار را میکردم دستم را که جلو دهنش بود بوسید. کنار گوشش سلام کردم گفت: - سلام عزیزم خسته نباشی. به جای من زهره که مشغول تعویض لباس بود جواب داد: - سلام خانم اعتمادی شما خسته نباشید با این بوی محشری که همه ی خوابگاه رو برداشته ! مامان با لبخند شرمگین همیشگی اش جواب سلام او را داد. زهره دوباره گفت: - در ضمن دخترتون منو اغفال کرد و نگذاشت برم سلف من هم خدا رو شکر می کنم که به حرفش گوش کردم. مامان در حال جمع کردن سجاده اش با خوش رویی جواب داد: - خوب کردی دخترم. حالا بعد از امروز و فردا که من رفتم هر روز فرصتناهار خوردن توی سلف رو دارید. لباس عوض کردم و برای شستن دستو صورتم رفتم وقتی برگشتم یک سینی چای جلوی مامان بود و این طور که به نظر می رسید خانم صبوری را هم برای صرف چای دعوت کرده بود. به خانم صبوری سلام کردم همان طور که کنار مامان روی زمین نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود جواب سلامم را داد و گفت: - خوش اومدید! بعد کنار مامان نشستم و لیوان چایی را از دستش گرفتم . مامان ازم پرسید: - خوب چه خبر ؟ اولین روز تحصیل چطور گذشت؟ به یاد دو کلاسی که گذرونده بودیم لبخند زدم و با اشتیاق جواب دادم: - از نظر من عالی بود! در همین موقع ساناز و محبوبه هم وارد شدند. محبوبه بعد از سلام کردن گفت: - تازه امروز روز اول بود و درس خوندنی در کار نبود!ببینم تا آخرش خصوصا شب های امتحان هم همین طور از ته دل میگی عالی بوده یا نه! این بار محبوبه بی توجه به خنده ما رو کرد به مامان و گفت: - خانم اعتمادی مهمون ناخونده نمی خواهید ؟بوی قورمه سبزی شما تا سلف دانشگاه ما رسید و ما رو از ناهار خوردن در اونجا منصرف کرد! مامان لیوان چای به طرف محبوبه که از خستگی جلوی تختش ولو شده بود گرفت و گفت: - کی گفته شما ناخونده اید!به تعداد همه تون غذا پختم. ساناز با شرمندگی گفت: - ممنون خانم اعتمادی اما به شرطی که همه ی مواد رو از روی سهمیه ی شراکتی مون مصرف کنید. مامان خندید و با مهربونی دستش را روی دست من کشید و گفت: - همه ی شما دخترای منید و با لیلا برام فرقی ندارید !فردا که من رفتم از سهمیه ی شراکت تون استفاده کنید اما این دو روز رو مهمون منید! با عشق به مامان نگاه کردم خدا رو شکر مامان و بابایی داشتم که همیشه باعث افتخارم بودند. بعد از خوردن چایی بچه ها دیگه اجازه ی بلند شدن به مامان را ندادند .همگی با هم کمک کردیم و سفره ای کوچک جلوی خانم صبوری و مامان پهن کردیم پلو و قورمه سبزی خوشمزه ی مامان را با ترشی معرکه ای که مامان زهره بهش داده بود و در کنار خوشمزگی محبوبه خوردیم و لذت بردیم. بعد از ظهر بابا به دنبالمون آمد و همراه هم به مطب دکتر رفتیم اما چون وقت قبلی نداشتیم خانم منشی از ما خواست که تا آخرین نوبت منتظر بمانیم که اگر وقت شد مارا به داخل بفرستد. در فرصتی که پیش آمد کنار مامان نشستم و سعی کردم به طریقی قضیه ی اصلاح را بهش بگویم.مامان پرسید: - خوب نگفتی محیط دانشگاه را چطور دیدی خوشت اومد؟ - عالیه مامان !دختر و پسرای جور واجور اونجا می بینی و استادهایی که یک بغل تخصص و عنوان بارشونه. مامان با تبسمی مهربان گفت: - خیلی خوشحالم عزیزم.این خیلی خوبه که وارد اجتماع شدی چون این جوری بیشتر با مردم مب جوشی و آشنا می شی! با شور و هیجان گفتم : - تازه مامان بیشتر دخترا اصلاح کرده و تمیزند! امروز با یکی شون آشنا شدم می گفت دیگه حالا خوب نیست یه دختر تا موقع ازدواجش این طوری بمونه . به عبارتی این نشونه ی تمیزی و تجدده! اخمهای مامان فورا نمایان شد و بدون وعطلی جواب داد: - این طوری میگن که افکار دخترایی مثل شما رو مسموم کنند!این حرف ها چه معنی داره !این رسم و رسوم از قدیم بوده جدا از اینکه نشونه ی متجدد بودن نیست بلکه دختری که قبل از ازدواجش اصلاح کنه از نظر مردم اصلا محترم نیستند. با ناراحتی گفتم: - خوبه خودتون میگید رسم و رسوم قدیمی! نمی دونم چرا باید چرار تا تار موی روی صورت نشانه ی محترم بودن باشه. نه والله به غیر از بی ریخت شدن چی داره؟ مامان سرسختانه در ادامه ی نارضایتی اش گفت: - هر جایی یک فرهنگی داره که باید تابعش بود این جا تهرانه و فرهنگش با شهرستانهای کوچیک فرق می کنه! - چه اشکالی داره که یه فرهنگ خوب کم کم در همه جا رایج بشه!اصلا مگه همین شما نبودید که توی عروسی امیر محمد اون قدر از دختر خاله اش که اصلاح کرده بود خوشتون اومد و گفتید چقدر خانم و با شخصیته! به نظر من مهم رفتار دختره نه موهای اصلاح نشده ی صورتش! - نه حرفش رو هم نزن! می خوای واسه مون حرف در بیارن و بگن دو روزه رفته تهران و خودش رو گم کرده ؟ هر کی هم نگه مطمئن باش که خاله ات میگه خصوصا که دل پری هم ازت داره! در مقابل حرف مامان سکوت کردم همین که یه جوری قضیه را مطرح کردم کافی بود می دونستم که مامان لااقل بهش فکر میکنه . به همین خاطر گفتم: - هر کی هر چی می خواد بگه مهم خومونیم!خوب راستی از خابه بگو چی کار کرده که فهمیدی دلش از دست من خونه؟ مامان به این حرف من خندید و جواب داد : - از اون جایی که قبلا لیلا جون لیلا جون از زبونش نمی افتاد ولی همون یک شب که خونش موندم یکبار هم اسم تورو نیاورد. این یعنی چی؟ با بی خیالی شانه بالا انداختم و گفتم: - یعنی اینکه بابا زور نیست دلو نمی خواست عروسش بشم! این همه دختر نمی دونم چرا خاله گیر داده به من! - خوب دوستت داره مادر بد!؟ نمی خوام این طوری دوستم داشته باشه !من کلا حالا حالاها قصد ازدواج ندارم بعد از اون هم ازدواج فامیلی که به هیچ عنوان ! مگه امیرمحمد را به خاطر اینکه پسر عموم بود جواب نکردم؟مگه خاله این موضوع رو نفهمید؟ مامان با تاسف سر تکان داد و گفت: - بالاخره نرگس هم مجبور میشه کوتاه بیاد! خوشحال بودم از اینکه مامان و بابای روشنفکری داشتم.بعد از چند ساعت انتظار خسته کننده بالاخره نوبت ما هم رسید.از مطب که بیرون آمدیم مامان برای بابا توضیح داد که دکتر داروهایش را کمتر کرده و بیشتر رعایت را توصیه کرده بابا از شنیدن این موضوع خیلی خوشنود شد. ساعت از 11 شب گذشته بود که جلوی ساختمان پزشکان منتظر تاکسی ایستادیم. چون تردد ماشین ها کمتر شده بود احتمال می رفت مدتی هم این گونه معطل شویم. بابا همان طور که از روی بیکاری به تابلوها و اسم ها و تخصص های نصب شده به سر در ساختمان پزشکان نگاه می کرد گفت: - چه اسم های عجیب غریبی پیدا میشه! بعضی ها رو حتی من هم که این قدر کتاب خوندم ندیدم و نشنیدم! یکی دو تا از اسمها را خواند و بعد خطاب به من گفت: - راستی لیلا اون پسره رو یادته ؟ همونی که مارو حتی به خوابگاه معرفی کرد اسمش چی بود؟ من هم که با مطرح شدن اسم های عجیب غریب به یاد او افتاده بودم گفتم: - ایلیا ایلیا مهاجر . تازه یه چیزی بگم که بیشتر تعجب کنید! هردوی اونا همکلاسیم هستند! در حالی که چشم های بابا از تعجب گرد شده بود من با هیجان زیاد قضیه ی اشتباه استاد را که او را خانم صدا زده بود را تعریف کردم. برای مامان و بابا هم موضوع جالب و خنده دار بود باعث شد معطلی آمدن تاکسی را حس نکنیم. بابا ما را جلوی خوابگاه پیاده کرد و خودش به هتل برگشت گرچه مطمئن بودم به خاطر اینکه تنهاست به مسافرخانه رفته ولی به خاطر ما می گفت که در هتل اتاق گرفته! به افتخار کوفته لذیذی که آن شب داشتیم دخترهای اتاقهای دیگر هم شامشان را به اتاق ما آوردند و با وجود چند نوع غذا به قول محبوبه شامی شاهانه دور هم خوردیم. آن شب آخرین شب اقامت مامان بود به همین خاطر فرصت را غنیمت شمردم و دوباره تنگ بغلش شب خوبی را به صبح رساندم. صبح مامان بعد از اینکه بساط فسنجان را رو به راه کرد تا ظهر که ما برگردیم برای خرید همراه بابا بیرون رفته بود که هم زمان با رسیدن ما آنها هم برگشتند ولی چون می دانستم بعدازظهر عازم رفتن هستند ناهار خوشمزه اش اصلا بهم مزه نداد.
با غصه و ناراحتی وسایل مامان را جمع و جور کردیم بعد از ظهر بود کهبابا برای رفتن به دنبال مامان آمد. همه ی بچه ها و حتی خانم صبوری تا جلوی در برای بدرقه اش آمدند و بعد از خداحافظی ما را تنها گذاشتند. در حالی که مامان مرا در آغوش کشیده بود انگار کسی چنگ انداخته و و تکه ای از قلب مرا می کند! با صدایی لرزان در گوشم زمزمه کرد : - خودتو لوس نکن بچه ننه! همین که دانشجویی یعنی بزرگ شدی زشته که این قدر وابسته ی ما باشی. اما من که کنترلی بر روی اشک هایم نداشتم صورت خیسم را به شانه اش کشیدم. بابا دست به روی شانه ام گذاشت و گفت: - ما داره دیرمون میشه! نمی خوای با من خداحافظی کنی خانم مدیر؟ از بغل مامان کنده شدم و به آغوش پر محبت بابا فرو رفتم . در حین بوسیدنم گفت: - کم کم عادت می کنی و به زندگی جدید خو می گیری نباید خودت رو اذیت کنی . ما هر شب باهات تماس می گیریم. با ناراحتی از او جدا شدم و دستم را تکان دادم و گفتم: - مگه چه خبره که هر شب می خواهید تلفن بزنید! می دونید چقدر هزینه ی تلفنتون بالا میره!؟ بابا خندید و بعد دستبرد از بغل کتش دفترچه ای بیرون آورد و آن را در دستم گذاشت و گفت: - نمی خواد نگران این چیزها باشی مگه بابات مرده؟ حیرت زده و عصبی از این حرفش لبم را به دندان گزیدم و به دفترچه ی توی دستم نگاه کردم تا اسم بانک را پشت آن دیدم ناباورانه و معترض گفتم: - این دیگه چیه؟شما که یه عالمه پول بهم دادید! بابا دست دیگرم را گرفت ومحکم روی دستی که دفترچه را نگه داشته بودم گذاشت و آرام جواب داد: - توی شهر غریب پول پشت گرمیه! البته زیاد نیست ولی هر وقت که لازم داشتی کافیه یه تلفن بزنی! و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد دست در جیب دیگرش کرد و کیف پولش را بیرون آورد کارتی کوچک را از آن خارج کرد و گفت: - خوب شد یادم افتاد اینم کارت تلفن! هنوز از این همه دوراندیشی و مهربانی اش در حیرت بودم که سرش را جلو آورد و با لحنی دلگرم کننده اضافه کرد: - دلم نمی خواد ما فقط مامان و بابات باشیم گاهی فکر کن که ما دوستاتیم! می خوام هر اتفاقی که برات می افته برامون بگی فکر می کنم بتونیم راهنماییت کنیم. باشه؟ با چشمانی خیسنگاهش کردم سرش را تکان داد و تکرار کرد: - باشه دخترم؟ دوباره بغلش گرفتم و محکم به خودم فشار دادم و صورتش را برای بار چندم بوسیدم. مامان دستی به روی شانه ام گذاشت و بابا مرا از خودش جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت: - خداحافظ دختر عزیزم. مراقب خودت باش. با صدایی لرزان گفتم: - شما هم همین طور. در ضمن قول بدید که هر شب تماس نگیرید هفته ای دو بار کافیه. اگر کاری داشتم خودم باهاتون تماس می گیرم. مامان با اشاره ی بابا بیرون رفت اما با همه ی خودداری عاقبت اشکش سرازیر شده بود. برایشان دست تکان دادم و وقتی که تاکسی راه افتاد کاسه ی آبی را که خانم صبوری برایم آماده کرده بود پشت سرشان خالی کردم. آن شب به هیچ وجه حوصله ی حرف زدن نداشتم. شام نخوردم و خیلی زود به یعنی تختم پناه بردم و به بهانه ی خواب سرم را زیر پتو بردم. بچه ها حالم را درک می کردند و سر به سرم نگذاشتند و من توانستم قبل از اینکه بخوابم یک دل سیر گریه کنم.
پایان فصل 2
نظر یادت نره............ادامه دارد..
پارت4
فصل 3-1
کم کم به محیط و زندگی جدید خو گرفته بودم خصوصا که برایم جذابیت داشت و از آن راضی بودم. تنها ناراحتی ام دوری از خانواده بود که فشردگی کلاسها و شلوغی بچه ها فرصتی آن چنانی برای دلتنگی بهم نمی داد. اوایل بابا یک شب در میان تلفن میزد ولی آنقدر در کمتر کردن مکالمات پافشاری کردم که به هفته ای شب راضی شد. مهشید با آدرس دقیقی که مامان بهش داده بود هفته ای یک نامه برایم می نوشت و منو از تمام زیر و بم اتفاقاتی که برای خودش و فامیل افتاده بود آگاه می کرد. تو یکی از نامه هاش نوشته بود که علی از من ناامید شده و رضایت به ازدواج داده! و حالا مامانم و خاله به تکاپوی پیدا کردن دختری مناسب افتاده اند. از صمیم قلبم خدا را شکر کردم که فکر مرا از سر علی بیرون آورده و بعد آرزو کردم که دختری صد برابر بهتر از من نصیب علی شود. مهشید از من خواسته بود برایش دعا کنم که بتواند مثل من در تهران دانشگاه قبول شود و من برایش نوشتم که بعد از لطف خدا همه چیز بستگی به همت خودش دارد. مهشید خیلی احساساتی بود!مثل من نبود که عشق های خیابانی را به مسخره می گرفتم. اون با شنیدن یک دوستت دارم خشک و خالی دل و دینش را می باخت! من او را همیشه به چشم خواهر نداشته ام می دیدم و وظیفه ی خودم می دانستم تا راهنماییش کنم. تا همین امسال هم مراقبش بودم ولی حالا جز نوشتن نامه هیچ کاری نمی توانستم انجام بدم! اما با این همه نهایت سعیم را می کردم و در هر نامه ای از دادن تذکر بهش کوتاهی نمی کردم! با نجمه خیلی صمیمی شده بودم زهره هم هر وقت با ما کلاس داشت همراهمان بود. از نظرم نجمه دختر خونگرم و خوبی می آمد و خوشحال بودم که با داشتن یک دوست تهرانی راحت تر تهران و فرهنگش را می شناسم. مساله ی اسم ایلیا مهاجر تا مدتها برای هر استاد تازه ای بحث برانگیز بود تلفظ هر کدام باعث خنده و تفریح کلاس میشد. بیشتر استادها به اول اسمش خانم اضافه می کردند! هر بار خود ایلیا ساکت می ماند و علیرضا شجاعی که بین پسرها به پسر شجاع معروف شده بود با لودگی در مقام حمایت از او بر می آمد و حسابی همه را می خنداند. من همیشه بدون ملاحظه و احترام به اینکه او لطف کرده و باعث ثبت نامم در خوابگاه شده بود به همراه دیگر دختها غش غش می خندیدم که چندین بار هم متوجه نگاه خصمانه و اخموی او شده بودم ولی بهش توجه نکرده بودم. البته مسئله ی دیگر این بود که او توقع داشت لااقل به خاطر آشنایی قبلی وقتی می بینمش سلام کنم ولی من سرسختانه خودم را به کوچه ی علی چپ میزدم و بی تفاوت از کنارش می گذشتم. حرصم در می اومد! چونکه پولدار بود و اطرافش حسابی پر شده بود توقع بی جایی داشت که من یکی از پس برآوردنش بر نمی آمدم. تا اینکه عاقبت یک روز مجبور به این کار شدم آن روز ساعت 10 تا12 ،2 تا4 و 4 تا 6 کلاس داشتیم.بعد از کلاس 10 تا 12 برای خوردن ناهار به سلف رفتیم و بعد از آن برای نماز به نمازخانه . خوردن ناهار باعث سنگینی ام و ایجاد خواب نیم روزی شد. یک لحظه از خارش شدید بینی ام از جا پریدم و با شنیدن خنده ی وحشتناک زهره و نجمه فهمیدم که پری را داخل بینی ام کرده بودند شوکه شدم. اخم کردم و گفتم: - بی مزه ها! نجمه غش غش می خندید گفت: - پاشو پاشو که چرتت برد و وضوت باطل شد! باید بری دوباره وضو بگیری و اخم و تخم استاد را به خاطر دیر حاضر شدن توی کلاس جلوی پسرها به جون بخری. هراسان به ساعت مچی ام نگاه کردم. راست می گفت ده دقیقه بیشتر به شروع کلاس نمانده بود. شتابزده بلند شدم نجمه و زهره به قصد کلاس و من به قصد دستشویی برای تجدید وضو بیرون آمدیم. به نجمه گفتم: - اگه تونستی چند دقیقه استاد را توی سالن به حرف بگیر تا نیاد سر کلاس من فورا خودمو می رسونم. نجمه برای اینکه حرصم را دربیاورد با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت: - بنده هیچ کار و سوال به خصوصی از استاد ندارم. من از آنها فاصله گرفته بودم فقط توانستم انگشتی تهدید امیز برایش تکان بدهم. بعد از نماز سریعی که خواندم سریعتر از آن استغفرالله گفتم و از خدا معذرت خواهی کردم و عذر دیر شدن را برایش آوردم! حالا نه اینکه در دیگر مواقع نماز را با قرائت می خواندم! کلاسورم را برداشتم و با عجله از نماز خانه بیرون زدم .از پشت پرده که بیرون آمدم فقط نگاهم به قسمت کفش ها بود و اصلا توجهی به اطرافم نداشتم که در یک لحظه دچار یه تصادف تنه به تنه شدم به قدری محکم که کلاسورم از دستم افتاد. این قدر عجله داشتم که به طرف مقابلم نگاه نکردم ولی به شدت از دستش عصبانی بودم. فهمیدم طرفم مرده اما نفهمیدم کی بود! هم زمان با نشستن و جمع کردن شتاب زده ی من او هم نشست و تند تند جزوه های پراکنده ام را از روی زمین جمع کرد. وقتی او جزوه ها را به طرفم گرفت در حین بلند شدن خواستم چیزی بگویم که نگاهم در نگاه اخمویی آشنا خیره ماند طرف تصادفی ام ایلیا بود! از دهن باز شده ام برای گفتن بد و بیراه سلامی دست پاچه بیرون آمد سلامی که مدتها او را در انتظار شنیدنش گذاشته بودم. دستش با جزوه ها هنوز به طرفم دراز بود. محکم و خشک جواب سلامم را داد و گفت: - ببخشید. جزوه ها را گرفتم و گفتم خواهش می کنم و بعد معطل نکردم و قبل از او از نمازخانه بیرون آمدم. از این طرف راهرو استاد را دیدم که به طرف کلاس می رود. قدمهایم را تند کردم و با تکان سر به عنوان سلام قبل از او وارد کلاس شدم. وقتی که نشستم استاد و ایلیا با هم وارد شدند. این تنها برخورد کلامی من و ایلیا بود! *********************************************** یک ترم به سرعت برق و باد گذشت. در طول این ترم تنها دوبار بابا آن هم تنهایی به دیدنم آمد و من هم یک مرتبه که چهار روز تعطیلی رسمی پیش آمد به خانه رفتم. دلم برای مامان نازنینم یک ذره شده بود روز اول که دائم می آمدم و می رفتم هر دویشان را می بوسیدم. مهشید که از آمدنم ذوق کرده بود هر چهار روز در خانه ی ما ماند ! البته او هر چه اصرار کرد که من هم یک شب در خانه ی آنها بمانم قبول نکردم این طوری بهتر بود. خاله روز اول به دیدنم آمد دو روز بعد هم ما به آنجا رفتیم. علی خانه بود ولی بعد از چند دقیقه حاضر شد و به بهانه ی کار از خونه بیرون زد! به درک! حوصله ی تو یکی رو اصلا ندارم. با این حال از اینکه فهمیدم مورد مناسبی را برایش نشان کرده اند خوشحال شدم. عروسی هم مابین تعطیلات دو ترم برنامه ریزی شده بود تا به امتحانات مهشید و مجید لطمه نخورد که برای من هم زمان خوبی خوبی بود. قبل از پایان ترم یک بعد از ظهر با نجمه که بازارهای مناسب تهران را می شناخت قرار گذاشتم با نظر او و زهره یک دست لباس شیک و مناسب خریدم. شب عروسی علی سنگ تمام گذاشتم و تا آخر شب با مهشید دائما می رقصیدم دلم می خواست خوشحالیم را نشان دهم! ولی متاسفانه لباس نارنجی خوشرنگم آن قدر به چشم می آمد که همان شب دو خواستگار سمج پیدا کردم که تا مدتها بعد از برگشتن من به تهران دست از سر مامان برنداشتند! یک مسئله ی دیگر که باعث خوشنودی ام شد این بود که مامان به چشم خودش دید که چند تا از دخترهای دانشجوی فامیل هم صورتشان را اصلاح کرده اند! همین باعث شد که بهتر بتوانم روی خواسته ام پافشاری کنم. این بار هم بابا برای ثبت نامم همراهم شد و روزی که با هم به دانشگاه رفتیم با ایلیا و علیرضا برخورد کردیم. بابا با دیدن آنها برای احوالپرسی ایستاد. علیرضا در حال دست دادن با بابا گفت : - پارسال دوست امسال آشنا آقای اعتمادی! بابا با زدن لبخند مخصوص به خودش با ایلیا هم دست داد و گفت: - فکر نمی کردم به این زودی مثل کوه به کوه نمرسه آدم به آدم میرسه عملی بشه!از اینکه دوباره می ینمتون خیلی خوشحالم. این طور که دخترم می گفت همکلاسید؟ این بار هم مجبور شدم که سلام کنم. ایلیا با حرکت سر جواب سلامم را داد و بعد رو کرد به بابا و گفت: - باعث خوشحالیه که افتخار دیدن دوباره ی شما رو پیدا کردیم. بابا تشکر کرد و پرسید: - ولی بهتون نمیاد دانشجوی ترم اول باشید!؟ ایلیا فقط لبخند پر غروری زد ولی علیرضا جواب داد: - تو رو خدا آقای اعتمادی فکر نکنید ما ازاون هایی هستیم که دوازده سال تحصیل رو بیست سال تموم کرده ایم! خدایی راست میگم! ما تازه چندساله بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتیم کنکور شرکت کنیم. اگر دروغ بگم الهی دماغم مثل پینوکیو بشه. لحنش به قدری خنده آور بود که مرا هم وادار به خندیدن کرد. بابا خندید و بعد برای خداحافظی دوباره با آنها دست داد باز هم از ایلیا تشکر کرد. از دیدن بچه های هم اتاقی ام و نجمه به شدت ذوق کردم زندگی دانشجویی را به شدت دوست داشتم و به آن عادت کرده بودم. طی دوهفته تعطیلات میان ترم اگر مسئله ی عروسی نبود از بیکاری دق میکردم. آن شب همین که چشم خانم مدیری را دور دیدیم با اصرار توانستیم خانم صبوری را راضی کنیم بعد همه ی بچه ها خوردنی هاشون رو آوردن و جشنی فوری راه انداختیم . خوردیم و خندیدیم با ضربی که محبوبه پشت قابلمه گرفت رقصیدیم! همه ی روز و شب های آن دوران طلایی برایم خاطره است! یک هفته از شروع ترم گذشته بود علیرضا و گروهی که دورش آمده بودند گاهی با شیطنت هایشان دخترها رو عاصی میکردند! یک بار که استاد درس می داد و بین دخترها برای نوشتن و عقب نماندن از مطلبی که استاد تند تند می نوشت و بعد با پر شدن تخته بی رحمانه تمرینهای نوشته شده را پاک می کرد و توجهی به جامانده ها نداشت تکاپو و پچ پچ راه افتاده بود. از طرف گروه پسرها هیس هیس های مسخره ای به گوش می رسید و گاهی نچی عصبی به این معنی که سروصدای ما جلوی تمرکز آنها را می گیرد. کم کم اعتراضات علیرضا و دوستانش بلند شد که: - استاد اگه میشه یه ذره بلند تر توضیح بدید سوصدا زیاده نمی شنویم! همین که چپ چپ نگاهشان می کردیم خودشان را سخت مشغول نوشتن نشان می دادند ولی تا باز کوچک ترین صدایی از دخترها بلند میشد هیس هیس و نچ نچ راه می افتاد. البته ایلیا هیچ وقت قاطی آنها نمیشد ولی زیر لبی که می خندید حرصم را درمی آورد. عملا من هم از این طرف سردسته ی دخترها شده بودم. با اشاراه ی من به تنها کوتاه نمی آمدند بلکه صدایشان را بلندتر هم می کردند. به عبارتی نه آن گروه کوتاه می آمدند نه این گروه! این بار با سرو صدایی که از آن طرف بلند شده بود و ظاهرا این طور به نظر می رسید قصدشان با لودگی سوال از استاد بود هیس هیس و نچ نچ دخترها بلند شد. نجمه با نارضایتی ساختگی گفت: - استاد وقت کلاس بیهوده تلف میشه. اون وقت این وسط گناه ما چیه؟ علیرضا مطمئن و صبور در جواب نجمه ولی خطاب به استاد جواب داد: - تر و خشک به پای هم می سوزه استاد. ضمنا ما سوال داریم و نمیشهاز سوالاتمون بگذریم. گناه ما چیه ؟ پرسیدن که عیب نیست اما ندانستن و کم حوصلگی عیبه؟ استاد از حاضر جوابی علیرضا لبخند زد و برای خاتمه ی بحث گفت: - می ریم سر ادامه درس. یکی از پسرهای حاضر جواب کلاس به حمایت و کمک علیرضا آمد و گفت: - استاد خدا رو خوش نمیاد که به علت مخالفت عده ی معدودی سوالات ما بی جواب بمونه. و پشت سرش بقیه ی پسرها همت کردند و با سروصدا سوالاتی که خودشان هم می دانستند بی سرو ته است می پرسیدند. دخترها با شنیدن این همه سروصدا بیشتر جری شدند و همه یک صدا به هیس هیس افتادند. علیرضا و با انگشت اشاره به بیرون گفت: - آپاراتی چند خیابون اون طرف تره مشکل پنچری دارید بفرمایید. من برگشتم و در جوابش با چشمهایی دریره گفتم: - آدرس آپاراتی رو بلدید و چرخاتون پنچر مونده؟ با همه ی حاضر جوابیش چند لحظه جا خورد ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت: - چشم بصیر و گوش شنوا میخواد که بفهمید دیگه ما مشکل نداریم. - مگر اینکه همین امروز مشکل رو حل کرده باشید چون دیگه کهنه شده بود! صدای هرهر خنده ی دخترها و غرولند پسرها درهم آمیخته بود. استاد دست از نوشتن کشید و پشت میزش نشست و دست زیر چانه زد و نظاره گر این دعوای لفظی شد. وقتی دید هیچ طوری نمی تواند به این بحث خاتمه دهد چند ضربه به میز زد و گفت: - کافیه دیگه بهتره برنامه های کلاسی مون رو برای ترم جدید تنظیم کنیم نماینده ی کلاس تون کیه؟ برای لحظه ای پچ پچ ها قطع شد و بعد از چند لحظه سکوت علیرضا از طرف گوه پسرها بلند شد و گفت: - بفرمایید استاد در خدمتم! نجمه محترمانه غرید: - کی شما رو نماینده کرده؟ اصلا چرا؟ علیرضا صاف ایستاد و دستی به یقه ی پیراهنش کشید و موقرانه رو به استاد گفت: - کی از من آقا تر و با شخصیت تر استاد؟ صدای شلیک خنده ی پسرها مبنی بر حمایت از او بلند شد. یکی از دخترها بلند گفت: - نخیر استاد این ناعادلانه است. هیچ کس ایشون رو قبول نداره! و من در ادامه گفتم: - نماینده باید با نظر کل و یا بیشتر بچه ها انتخاب بشه. علیرضا رو به دخترها تعظیم کرد و گفت: - از حمایت و انتخاب تون متشکرم! استاد دوباره بین جروبحث گیر کرد. به ساعتش که پایان کلاس را نشان میداد نگاه کرد و گفت: - امیدوارم تا جلسه ی بعد توافق حاصل بشه. استاد که از کلاس بیرون رفت یکی از پسرها رو به علیرضا محکم و بلند طوری که ما بشنویم گفت: - به این میگن اقتدار کلا مرد باید جبروت خودش رو نشون بده. زن رو چه به پست و مقام؟! من هم رو به دخترها با صدای بلند جواب دادم: - شنیدین که می گن شاهنامه آخرش خوشه! ایلیا دست علیرضا را که اون وسط آتیش بیار معرکه شده بود را گرفته و با خود کشان کشان می برد و او همین طور که داشت از کلاس بیرون می رفت تند تند جواب می داد: - دوره زمونه برگشته! اگه دخترهای قدیم دخترهای دوره ی حالا رو ببینند در جا سکته می کنند. قدیما صدا و خنده ی دخترا رو نامحرم نمی شنید ولی امان از این بلا گرفته های دوره ی جدید! بعد در حالی که ضجه زنان به زانویش می کوبید ایلیا او را سریع از کلاس بیرون کشید مونده بودیم بخندیم یا بریم. چند روز بعد که مسئول آموزش دانشگاه برای تنظیم بعضی کلاسها و برنامه های متفرقه قبل از آمدن استاد به کلاس آمد و نماینده ی کلاس را خواست. علیرضا با اعتماد به نفس از جا بلند شد ولی قبل از آن که چیزی بگوید یکی از دخترا گفت: - نماینده بودن ایشون از طرف عده ی زیادی از بچه ها پذیرفته شده نیست! علیرضا ایستاد و به حالت حق به جانب رو به مسئول آموزش در حالی که دست مشت شده اش را جلوی دهانش می گرفت گفت: - اا اینا خودشون با اصرار زیاد منو راضی کردند حالا زدند زیرش منو بگو که می خواستم از کار و زندگیم بزنم و خدمتی به خلق کنم. اصلا خوبی به زن جماعت نیومده! صدای یکی از دخترها درآمد: - زن نه خانم! علیرضا رو به پسرها گفت: - دیگه اصرار نکنید که محاله قبول کنم. آقای تهامی مسئول آموزش با درماندگی پرسید: - تکلیف من این وسط چیه؟ بحث بین دخترو پسر بالا گرفت هر کسی را پسرها اسم می بردند دخترها مخالفت می کردند و در برابر پیشنهاد دخترها سروصدای زیر بار زن سالاری نرفتن پسرها کلاس را برمی داشت. خصوصا علیرضا که سرسختانه و به شوخی عشوه ای می آمد و ایشی غلیظ می گفت. تا اینکه علیرضا اسم ایلیا را آورد و به آقای تهامی گفت: - من دیگه بمیرم قبول نمی کنم ولی آقای مهاجر رو شخصا تایید می کنم. ایلیا دستپاچه دست تکان داد و گفت: - نه نه من آمادگیش و ندارم! علیرضا اخم کرد و گفت: - مگه می خوان بفرستنت حجله که آمادگی نداری! می خوان مبصرت کنند باید فقط اسم بدان و خوبان را بنویسی. خنده ی بلند پسرها و خنده ی ریز دخترها باعث قرمز شدن صورت ایلیا شد. علیرضا بدون توجه به خجالت زدگی او به آقای تهامی گفت: - خوبیه آقای مهاجر اینه که تلفن همراهم داره و همیشه در دسترسه برنامه ها رو بدونه بچه ها می تونن هر وقت که خواستند ازش بگیرن. و بعد رو به بچه ها پرسید: - اوکی؟ پسرها جواب اوکی را دادند ولی از طرف دخترها صدایی در نیامد و این یعنی موافقت! خواستم بگم : به روباهه میگن شاهدت کیه می گه دمم ولی هر طور بود جلوی زبونم رو نگه داشتم. ایلیا مهاجر دانشجوی مستعدی بود که شیطنت های پسرها را فقط با خنده تایید می کرد وگرنه دخالتی نداشت. از آن گذشته شایعه ی پولدار بودنش زبان دخترها را بند آورد! داشتم زیر لب غرغر می کردم که نجمه با نیشگون هایی که از بغل پایم گرف وادار به سکوتم کرد ایلیا هنوز هم آرام کنار گوش علیرضا به نشانه ی مخالفت غر میزد که علیرضا به زور او را همراه آقای تهامی بیرون کرد و بعد از رفتن آنها خودش جلوی تخته آمد و شماره تلفن همراه او را نوشت. سپس رو به پسرها کرد و با لحنی خاله زنکی و دست به کمر گفت: - مدیونید اگر مزاحم پسر سربه راه مردم بشید چون این شماره فقط برای مسائل کاریه. و باز خنده ی پسرها و خنده ی دخترها که می دانستند مخاطب علیرضا آنها بودند نه پسرها
نجمه با اخم نگاهم کرد و پرسید: - حالا حرص و جوش خوردن تو وتسه ی چیه؟ با عصبانیت جواب دادم : - نمی خواستم حرفشون به کرسی بشینه که نشست. - اگه شما حمایتم می کردید ماجرا این طوری تمام نمیشد! - تو هم بیکاریها!بذار بشه مسئولیت روی دوش آدم افتادن که دیگه سرو کله شکستن نداره . تازه مهاجر عاقل بود و نمی خواست قبول کنه اما دیدی که مجبورش کردند. از اون گذشته کی از اون بهتر پولدارترین و مغرورترین و با اعتماد به نفس ترین و آقا ترین و مستعدترین و.............. حرفش را قطع کردم و گفتم: - و زشت ترین دانشجوی کلاسمون نیست که هست دیگه چی از این بهتر؟ نجمه محکم به پشت دستم کوبید و گفت: - گمشو کجاش زشته فقط یه ذره چشاش تنگه! یه طوری میگی که اگر کسی ندیده باشه فکر می کنه بدبخت چه شکلیه! تازه چشای تنگش به وقار و پولداریش در. در حالی که می خندیدم گفتم: - بدبخت این پولدارهای افاده ای به سایه خودشون می گن پیف دنبالم نیااون وقت چه طور فکر کردی که به امثال ما فکر می کنند حالا تو چه طوری این اطلاعات دقیق رو از روش کسب کردی باید عوض مدیریت خبرنگاری می خوندی! نجمه لبهایش را جمع کرد و در جوابم گفت: - آخه احمق جون بعضی ها مثل یک مهره تک توی چشم میان ایلیا مهاجر هم یک مهره ی تکه که آمارش در اومده تنها پسر یک بابای جواهر فروش در بهترین نقطه ی تهران خدایی هم ادا اطواری نیست. میگن یه ماشین نقره ای خارجی داره که اسمش معلوم نیست چیه همیشه هم چند تا کوچه اون طرف تر از دانشگاه پارک می کنه که کسی نبینه. با حالتی بی تفاوت گفتم: - من ماشینشو دیدم تازه سوارش هم شدم چشمهای نجمه گرد شد و بعد دوباره چشاشو تنگ کرد و چند لحظه ای ناباورانه و مشکوک از سر تا پا براندازم کرد.خندیدم و پرسیدم: - چیه؟خوشگل ندیدی؟ سری تهدید آمیز تکان داد و گفت: - خوشگل مارمولک ندیده بودم که دیدم بلا گرفته داشتیم؟ تا حالا رو نکرده بودی که می شناسینش.قالت گذاشته؟راستشو بگو. خندیدم و گفتم: - غلط می کنه پدرسوخته سگ کی باشه که بخواد منو قال بگذاره!تازه من اصلا به این پولدارهای افاده ای محل نمی گذارم و غرورم رو به پولشون نمی فروشم. و بعد قضیه ی آشنایی مان را برایش تعریف کردم. نجمه تا آخر حرفام چیزی نگفت ولی چشای گرد شده و بیرون زده اش حیرت بیش از اندازه اش رو نشون می داد. وقتی تعریف های من تمام شد گردنش را کج کرد و گفت: - جدا که خیلی پرویی خانم مغرور!حق بود که یکی از طرفدارهاش تو بودی ولی برعکس خانم توی جبهه ی مخالفن!تازه خانم سلام خشک و خالی هم بهش نمی کنی که این هم نشونه ی بی ادبیته! ورود استاد حرفمان را قطع کرد. چند دقیقه بعد از ورود استاد ایلیا چند ضربه به در زد و وارد شد.علیرضا با صدای بلند گفت: - به افتخار نماینده کلاس کف مرتب. همه دست زدند غیر از من یه لحظه برگشتم و دیدم که ایلیا داره نگاهم می کنه. توجهی نکردم و صورتم را برگرداندم بالاخره باید یه جوری مخالفتم را نشان می دادم!تا حالا نشده بود که زیر بار زور بروم! از آن به بعد دخترها فرصتی پیدا کردند که به هر بهانه ای یا به او تلفن بزنند یا دورش را احاطه کنند.نجمه حرص می خورد و می گفت: - خاک بر سرت کنند! با اون چشات و یه ذره قروقمیش به راحتی می تونی بری جلو تازه سابقه ی آشنایی قبلی هم داری. - برو بابا من یکی نمی توانم عمرا مثل تو به بهانه ی جزوه رد و بدل کردن به یارو نزدیک بشم! نجمه با عشوه خندید و گفت: - امید رو میگی؟دیوونه اون یکی از اقوام خیلی دورمه! - عیبی نداره کم کم نزدیک میشد.اتفاقا همین نیمه آشنایی برای مقدمه خوبه. - فکرت منحرفه! سرم را به معنی قبول نکردن حرفش چندبار بالا پایین بردم. مخالفت و لجبازی من با ایلیا مهاجر به گونه های مختلف ادامه داشت. هیچ وقت به او نزدیک نمیشدم که چیزی بپرسم حتی وقتی که همه برای پرسیدن سوالات عمومی دوره اش می کردند من کنار می کشیدم که همیشه او در این جور مواقع زیر چشمی مرا می پایید! گاهی ایلیا برای توضیح دادن درس که تسلط کاملی هم روی آن داشت جلوی تخته می ایستاد چند مرتبه پیش آمده بود که با توجه به اون ولی خطاب به استاد گفتم: - استاد بگید یه ذره بلندتر توضیح بدن یا استاد خطشون خوانا نیست بگید بهتر بنویسند! با شنیدن حرفم برمی گشت و عصبینگاهم می کرد و بعد لبی به دندان می کزید و چیزی نمی گفت. حتی یکبار جسارت را به انتها رساندم برای تشکیل انجمن علمب دانشجویی بیست نفره از جمله او با توجه به صلاحیت شان انتخاب شدند و اسم شان روی برد سالن زده شد تا بچه ها با آنها برای رای گیری آشنا شوند. در فرصتی مناسب و خلوت غلط گیرم را از کیفم در آوردم و اول اسمش را پاک کردم . نجمه هر کاری کرد نتوانست جلوی کارم را بگیرد بعد هم روان نویسم را در آوردم و به جای اول اسم یک ه و ی و ل اضافه کردم و آن را هلیا مهاجر کردم. نیم ساعت بعد از وارد کلاس شد و در حالی که صورتش از عصبانیت به سرخی می زد نگاهش به روی من ثابت ماند. بی خیال و با اعتماد به نفس چشم در چشمش دوختم طوری که او از رو رفت! روز بعد که تنها از نماز خانه می آمدم رو به رویم سبز شد اول فکر کردم جلوی راهش را گرفته ام و خواستم کنار بکشم که سلام کرد. نگاهش کردم و به اجبار سلام دادم ولی تا خواستم بروم باز هم جلوم ایستاد و بدون مقدمه پرسید: - می تونم بپرسم دشمنی شما با من به چه علته؟ با اینکه دستپاچه شدم ولی خودم را نباختم چشم هایم را گشاتر کردم و نگاه پرسشگرم را به او دوختم و گفتم: - من هم می تونم بپرسم چرا شما این طور فکر می کنید؟ - بهم میآد که خیلی احمق باشم؟ به نشانه ی ندانستن شانه بالا انداختم و تا خواست ادامه بدهد از کنارش رد شدم و رفتم. دلم خنک میشد که یک پولدار مغرور را بچزونم چون فکر می کردم آنها حق ما را غصب کرده اند. چند روز به تعطیلات نوروز مانده بود که نجمه تولد گرفت و من و چندتا از دخترهای کلاس را دعوت کرد.او رومین دختر یک خانواده ی صمیمی 6 نفره بود خواهر بزرگترش ازدواج کرده بود و دو برادرش هم از خودش کوچکتر بودند.مامان خوشرویی داشت که دبیر بود و پدرش هم مهندس راه و ساختمان این طور که می گفت اغلب دور از خانه به سر می برد.آن شب با دختر عموها و دختر خاله های نجمه هم آشنا شدیم و خیلی به من خوش گذشت اما دو روز بعد با گمشدن کیف پولم خوشی آن شب ضایع شد. چند روز به آخر سال مانده کلاسها تمام شده بود ولی کلاس زبان و همچنین جبرانی ها کماکان تا روز آخر ادامه داشت. آن روز روز آخر کار بانکها و همچنین آخرین کلاس جبرانی آن سال ما بود. کلاس ما از ساعت 2 تا 4 تشکیل می شد بنابراین برنامه ی رفتنم به خانه را باید برای صبح زود روز بعد می انداختم. کلاس که تمام شد همه از هم خداحافظی کردند و پیشاپیش سال نو را تبریک گفتند حتی پسرها هم جلو آمدند و عید را تبریک گفته و خداحافظی کردند.این بار هم ناچار شدم با ایلیا صحبت کنم گرچه به نظر می رسید که او هم رغبت چندانی به این هم صحبتی نداشت. در همان حین هم دفترم را در کیفم جابه جا می کردم تا کیف پولم را بردارم چونکه قرار بود با زهره برای خرید عیدی خانواده به بازار برویم. هر چه گشتم کیفم را پیدا نکردم بنابراین همه ی وسایلم را خالی کردم ولی وقتی باز هم پیدا نکردم فهمیدم قضیه جدی است. واقعا نبود!در یک لحظه قلبم تیر کشید. همه داراییم داخل آن بود و هزینه ی خریدن عیدی به کنار فردا صبح هم باید بلیط اتوبوس تهیه می کردم. بدشانسی از این بالاتر بانکها هم دیگه تعطیل شده بودند! نجمه که کنارم بود متوجه تغییر حالتم شد و پرسید: چی شد لیلا؟ چرا رنگت پریده ؟ بلاتکلیف و هراسان نگاهش کردم و گفتم: کیفم نیست! کیف پولم نیست! نجمه با شتاب کیفم را از دستم کشید و دوباره همه ی وسایلش را روی میز خالی کرد بچه هایی هم که قصد رفتن داشتند با دیدن این حرکت نجمه ماندند و شروع به گشتن کردند. خصوصا پسرها که با احساس مسئولیت بیشتری زیر و روی میزی را که من می نشستم و بعد هم زیر همه میزها را گشتند حتی ایلیا هم مشغول بود.هر چند دقیقه هم یکی باز پرسی می کرد: از کی کیفتون رو ندیدید؟ آخرین بار غیر از کلاس کجا بودید؟ چقدر توی کیفتون پول بوده؟ وای بانک هم رفتید ؟پس تقریبا مشخص شد چونکه بانک ها امروز خیلی شلوغ بود. آن قدر اعصاب خورد و داغون بود که توان جواب دادن را هم نداشتم. زانوهایم بی حس شده و نشسته بودم. نجمه و زهره و دخترهایی که مانده بودند اطرافم را گرفته و دلداریم می دادند. یکی از پسرهای محجوب کلاس که چند وقتی بود سعی در ایجاد رابطه ای نزدیک تر بامن داشت جلو آمد و گفت: کارت شناسایی تون توی کیفتون بوده که اگر کسی پیدا کرد بدونه مال کیه؟ ایلیا مطمئن به جای من جواب داد: فکر نمی کنم که گم شده باشه مسلما صبح که رفتند بانک ازشون زدند. توی این شلوغی بازار آخر سال قاپ زنها کارو بارشون سکه است. عصبی و معترض نگاهش کردم و گفتم: ممنون از دلداری دادنتون! حتما از نظر شما 50 هزار تومن ارزش گشتن نداره نه!؟ شانه بالا انداخت و با بی تفاوتی جواب داد: حقیقت رو گفتم ولی اگر بازم راضی تون می کنه می ریم سلف و نمازخونه رو هم می گردیم. آقا ایلیا شما بیشتر از این زحمت نکشید ممنون تون میشم! چهره ی ایلیا به سرخی زد. علیرضا دستش رو گرفت و در حالی که او را با خود می کشید و گفت. بمیرم برات یه بار اومدی حرف بزنی ولی می بینی که طرف تریپ شاکی! بهتره بریم. شاهرخی همان پسر محجوب و مامانی کلاس ماند و علی رغم خواسته ی من به نمازخانه و سلف هم سرزد. از بقیه ی بچه ها هم خواستم که بروند دخترها صورت یخ زده ام را بوسیدند و با آرزوی اینکه کیفم را پیدا کنم رفتند. چندتا از پسرها هم مانده بودند به اصرارم ما را ترک کردند زهره و نجمه مانده بودن شاهرخی را هم که نیم ساعت بعد خجالت زده و با دست خالی برگشت به زور فرستادم که برود. اما اصرارهایم برای رفتن نجمه بی اثر بود.تا خودم شخصا به سلف و نمازخانه نرفتم و همه جا را نگشتم آرام نشدم آخه هنوز کور سوی امیدی برای پیدا شدن کیف داشتم ولی وقتی زیرو روی همه ی صندلی ها و پرده های نمازخانه را گشتم و اثری پیدا نکردم بغضم ترکید.سرمای شب آخر اسفند ماه و اشکی که می ریختم لرزه به تنم انداخته بود چند دقیقه ای در نمازخانه زهره و نجمه کاپشن هایشان را رویم انداختند تا حالم بهتر شد.بعدش تازه به عمق فاجعه فکر کردم جدا از اینکه 50 هزار تومن پول نازنین زحمت کشی بابا را بی ملاحظه گی گم کرده بودم فردا چطوری می توانستم با دست و جیب خالی به خانه برگردم.نجمه اشکهایم را با دستمالی که از جیبش بیرون آورد پاک کرد و معترضانه گفت: اوه حالا شده دیگه؟کاریش نمیشه کرد این طوری اشک نریز دلم کباب شد! زهره با روحیه حساسش پا به پای من اشک میریخت که نجمه رو به او توپید و گفت: چیه تو هم همراهیش می کنی.فدای سرش پول بوده جون که نبوده! همان طور که داشتم گریه می کردم چند نفس پشت سر هم کشیدم و گفتم: کاش لااقل صبح نمیرفتم بانک پول بگیرم کم نبود که 50 هزار تومن! نجمه در عوض کردن حال و هوای من لحنش را تغییر داد و گفت: خوب الاغ جون اگه نمی گرفتی که این اتفاق نمی افتاد!همون جا هم ازت زدند و شب عیدشون آباد شده تو هم راضی باش بذار گوشت بشه بچسبه به تن شون! الهی خون بشه تو گلوشون! نجمه با لودگی برای همراهیم به سینه اش کوبید و گفت: الهی خرج عذاشون بشه. الهی بچه هاشون اول یتیم بشن بعد بمیرن. الهی زلزله بیاد فقط خونه ی دزدا خوبه؟ در میان گریه از دیدن حرکات بامزه اش خنده ام گرفت. با دیدن خنده ی من دست از به سینه کوفتن کشید و در حالی که می خندید گفت: دیگه خندیدی تموم شد و رفت! حالا پاشو بریم که صبح عازمی فدای سرت! ذهره با روحیه حساسش پا به پای من اشک میریخت که نجمه رو به او توپید و گفت: چیه تو هم همراهیش می کنی فدای سرش پول بوده جون که نبوده! همان طور که داشتم گریه می کردم چند نفس پشت سر هم کشیدم و گفتم: کاش لااقل صبح نمی رفتم بانک پول بگیرم کم نبود 50 هزار تومن ! نجمه برای عوض کردن حال و هوای من لحنش رو تغییر داد و گفت: خوب الاغ جون اگه نمی رفتی که این اتفاق نمیافتاد! همون جا هم ازت زدند و شب عیدشون آباد شد تو هم راضی باش بذار گوشت بشه بچسبه به تنشون! الهی خون بشه تو گلوشون! نجمه با لودگی برای همراهیم به سینه اش کوبید و گفت: الهی خرج عذاشون بشه الهی بچه هاشون اول یتیم بشن بعد بمیرن الهی زلزله بیاد فقط خونه ی دزدا خوبه؟ در میان گریه خندیدم .با دیدن خنده ام در حالی که می خندید گفت: دبگه خندیدی تموم شد!حالا پاشو دختر خوب پاشو بریم صبح عازمی فدای سرت! بعد خودش بلند شد و دست مرا گرفت که بلندم کند دستش را نگه داشتم و با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: حالا فردا صبح چه طوری برم حتی یه ده تومنی هم توی جیبم ندارم. چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد و بعد متاسف سر تکان داد و گفت: خاک بر سرت نکنند پس گریه ی تو برای اینه؟ این بار محکم دستم را کشید و بلندم کرد و با عصبانیت گفت: پس دوستی به چه وقتی خوبه؟ فکر کردی توی این موقعیت تنهات می گذاریم؟ زهره اشکهایش را پهک کرد و در تایید حرف نجمه گفت: راست میگه من هم پول همراهم هست برای همین ناراحتی؟فدای سرت! لحنشون به قدری گرم و مهربان بود که یک دفعه جان به تنم آمد و احساس کردم که تنها نیستم .دوستام در کنار و همراهم بودند نباید آنها را بیشتر از این ناراحت می کردم.مطمئن بودم اگه بابا هم جریان رو می فهمید مثل دوستام از اعماق وجودش می گفت فدای سرت ولی به هر حال دلم کباب بود. چند ضربه به در نمازخانه خورد و صدای سرایدار بلند شد: خانم ها لطفا تشریف ببرید داریم درها رو می بندیم. بچه ها کمکم کردند تا کاپشنم را تنم کردم و زهره کیفم را برداشت وقتی وارد صحن شدیم و کمی آب به صورتم زدم دوباره لرز کردم.ساعت از 8 هم گذشته بود.جلوی در دانشگاه منتظر تاکسی شدیم چند لحظه نگذشته بود که ماشینی جلوی پایمان ترمز کرد دو تا پسر جوان با تیپ و چهره ی عجیب و افتضاح داخل ماشین نشسته بودند. پسری که کنار راننده بود و به ما نزدیک تر با لحنی چندش آور گفت: خدا بد نده بفرمایید برسونیمتون درمانگاه. زهره دستپاچه شد ولی نجمه به جای من که نای حرف زدن نداشتم خونسرد جواب داد: مزاحم نشید بفرمایید برید تا هوای سالم بخوریم. راننده اخمی مسخره کرد و گفت: وا بی شخصیت! و بعد گازشو گرفت و رفت. در همین حال بودیم که ناگهان یک ماشین نقره ای آشنا جلومان ترمز زد و با پایین آمدن شیشه ی الکترونیکی اتومبیل و با دیدن علیرضا و ایلیا که پشت فرمان نشسته بود جا خوردیم!هر دو سلام کردند و ایلیا گفت: بفرمایید برسونمتون. با دیدن او سعی کردم شانه های افتاده ام را صاف کنم و بدون ضعف بایستم و قبل از اینکه نجمه و زهره بخوان حرفی بزنند محکم جواب دادم: متشکرم مزاحمتون نمیشیم.بفرمایید. ایلیا سرش را به طرف ما خم کرد و گفت: من معذرت می خوام باور کنید قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم البته قبول دارم که باید حال شما رو درک می کردم. حالا اگر معذرت خواهی منو قبول کردید بفرمایید تا برسونمتون.صلاح نیست این وقت شب با تاکسی برید. به قول نجمه چشامو گرد کردم و کوبوندم تو چشاش و گفتم: بنده صلاح خودمو بهتر از هر کسی میدونم؟ شما نمی خواد قیم من بشید! بفرمایید. ایلیا نفسی عصبی کشید و به نجمه نگاه کرد که او بی طرفانه شانه بالا انداخت علیرضا هم فقط سر تکان داد اما معلوم بود که به زحمت جلوی زبونش رو می گیرد.نگاهم را برگرداندم و با دیدن یک تاکسی خالی بدون خداحافظی به سمت آن رفتم و با گفتن دربست معطل نکردم و نشستم.زهره به همراهم آمد ولی نجمه چند ثانیه با آنها حرف زد و بعد به طرف ما آمد وقتی نشست و تاکسی راه افتاد رو به من کرد و ناراضی غری: تا حالا ندیده بودم کیف آدم که گم میشه طرف هاپو میشه و پاچه میگیره! جواب ندادم و عصبی با لرزی که دوباره به سراغم آمده بود خطاب به راننده گفتم: آقا لطفا شیشه ها رو بدید بالا. نجمه گفت: اوهوی مگه با تو نیستم خانم بی تربیت مگه اون بیچاره چی گفت که به پر قبای جنابعالی برخورد؟ وقتی بازهم جواب ندادم با خود شروع به غر زدن کرد.
بدبخت پر مردم فکر کنم این یک ساعت را جلوی دانشگاه ایستاده منتظر ما بوده! طفلک مجبور شد به خاطر کاری که نکرده معذرت خواهی کنه اون وقت به جای تشکر از پاچه اش گاز می گیری؟ من به جای توی بی ادب خجالت کشیدم.
هر چه گفت جواب ندادم و فقط به خودم لرزیدم. جلوی خوابگاه که رسیدیم نجمه به راننده گفت صبر کند تا او برگردد.وقتی پیاده شدیم زهره برگشت در ماشین را ببندد که حیرت زده گفت:
وای بچه ها مهاجر پشت سرمون اومده!
با همه ی تعجبم خودم را کنترل کردم و بر نگشتم ولی نجمه به سرعت بر گشت و ناباورانه گفت:
باورم نمیشه این همون پسر مغروری باشه که به هیچ کس محل نمی گذاره!
آهسته و عصبانی غریدم:
این طوری برنگردید و نگاش کنید اصلا ازش خوشم نمیاد.
نجمه بلافاصله جواب داد:
به تو چه گنده دماغ تو نگاه نکن.
قبل از اینکه وارد خوابگاه شویم صدای علیرضا که نفس زنان به طرفمان می دوید ناچار متوقفمان کرد:
خانم اعتمادی لطفا صبر کنید.
برگشتم روبه رویمان ایستاد و لبخندی مهربان و دلگرم کننده زد و گفت:
اگر با من دعوا ندارید می خواستم بپرسم بهترید؟کمک لازم ندارید؟
در حالی که لحن مظلومش باعث خنده ام شد گفتم:
نه ممنون آقای شجاعی من با کسی دعوا ندارم.
دست به جیب عقب شلوارش برد و کیف پولش را درآورد و جلوم گرفت و گفت:
جسارت نباشه به عنوان قرض قبول کنید. از تعطیلات که برگشتید پسش بدید.
کلامش صادقانه بود همان طور که سعی می کردم نلرزم گفتم:
باز هم ممنون دوستام هستند.
لبخندی زد و گردنش رو کج کرد و گفت :
فکر می کردم ما را هم به چشم دوستانتان نگاه می کنید.اگر توی کلاس حرفی می زنمفقط برای گرم کردن کلاسمونه نه چیز دیگه باور بفرمایید!
حتما شما برام مثل دوست و برادرم هستید.اینو مطمئن باشید اگر لازم داشتم کمک تون رو قبول می کردم.
سری تکان داد و پرسید:
حتما؟
در تایید حرفش سری تکان دادم دستش را کشید و کیفش را دوباره داخل جیبش گذاشت و در همان حالت گفت:
خوب شد که قبول نکردید چون فقط منتش رو سرتون می موند آخه به غیر از دو تا 500 تومنی چیز دیگه ای نداشت.
با خنده ی ما عقب کشید و بعد در حالی که دست تکان میداد گفت:
سال خوبی داشته باشید.
وقتی وارد خوابگاه شدیم خانم صبوری با نگرانی پرسید:
شما کجا بودید؟ دلم هزار راه رقت.
همگی سلام کردیم و گفتم:
حالا براتون می گم اجازه بدید فعلا یه نفس بگیرم.
نجمه تا جلوی در اتاقمان آمد و قبل از خداحافظی گفت:
همه چیز دنیا برعکسه پسره با دو تا اخم و تخم از پا افتاده خدا بده شانس!
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که 50 هزار تومن پول جلوم بود.خانم صبوری تا قضیه را فهمید 20هزار تومن آورد زهره هم 10 هزار تومن اضافه داشت محبوبه و ساناز هم هر کدام 10 هزار تومن آوردند.خانم صبوری مادرانه پول بچه ها رو به آنها برگرداند و گفت:
شماها فردا مسافرید و ممکنه پول لازمتون بشه. جاده است دیگه همه چیز رو باید در نظر بگیرید خرابی اتوبوس دیر و زود رسیدن ولی من همین جام تازه روز پنجم عید هم بانک ها باز میشه و مش تونم دوباره پول بردارم.
بچه ها محترمانه گفتند که این پول اضافه کیفشان بوده ولی خانم صبوری قبول نمی کرد و من شرمنده ی لطف آنها بودم.ساعت از ده شب گذشته بود که زنگ خوابگاه را زدند این ساعتی بود که رفت و آد ممنوع بود.خانم صبوری متعجب اول به ساعتش نگاه کرد و بعد از پنجره اتاق ما نگاهی به بیرون انداخت و بعد از چند لحظه دقیق نگاه کردن برگشت و به من گفت:
همون دختره است که سرشب باهاتون اومده بود!
من و زهره حیرت زده به هم نگاه کردیم.نجمه؟ انم این وقت شب؟
خانم صبوری برای باز کردن در رفت و چند دقیقه بعد نجمه مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا وارد شد.
سلام سلام سلام بر هاپو خوشگله و دوستان شب تون بخیر.خم کردم و بعد خندیدم و گفتم:
علیک سلام این وقت شب ایجا چی کار میکنی ؟!
نجمه با بچه ها احوالپرسی کرد و سپس دست به کیفش برد و یک بسته اسکناس از آن درآوردو گفت:
با بابا اومدم.
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:
این چه کاری بود که کردی؟ اون بیچاره رو چرا این وقت شب کشوندی ای جا؟
خودش خواست وقتی فهمیدی که اتفاقی برات افتاده گفت الان بریم.
خانم صبوری وارد اتاق شد و گفت:
مگه ما تنهاش می گذاشتیم دخترم؟
نجمه لبخند زد و گفت:
مسلما تنهاش نمی گذاشتید! ولی بابا گفت ممکنه پول زیادی همراهتون نباشه . لیلا هم که باید صبح زود راه بیفته به این خاطر اومدیم.
تند تند مانتو و روسریم و با بسته اسکناس که نجمه در دستم گذاشته بود همراه او که با عجله از بچه ها و خانم صبوری خداحافظی می کرد بیرون آمد.
بابای نجمه با دیدن ما از پژوی مشکی رنگش پیاده شد این اولین بار بود که او را میدیم .کم مو قد کوتاه و چاق بود. جلو رفتم و مودبانه گفتم:
سلا آقای سمیعی خیلی شرمنده ام کردید راضی به زحمت نبودم.
آقای سمیعی لبخند پدرانه ای تحویلم داد و گفت:
سلام دخترم دشمنت شرمنده باشه!مگه چی کار کردم.شما هم مثل نجمه هیچ فرقی برام نمی کنید!
خیلی لطف دارید اما قبل از شما خانم صبوری مسئول اینجا و همچنین بچه ها تامینم کردند.نباید نجمه این وقت شب شما را به زحمت می انداخت.
آقای سمیعی ناراحت و معترض لب به دندان گزد و گفت:
هیچ زحمتی نبوده پول همه شون رو پس بده.شب عیدی ممکنه کم داشته باشن !ناچار در حال شمردن اسکناس ها گفتم :
پس اجازه بدین همان مقداری که لازم دارم بردارم.
نجمه با اشاره پدرش صورتم را بوسید و سوار ماشین شد. آقای سمیعی دستی بلند کرد و به طرف ماشینش رفت و گفت:
زیاد نیست بر نگردونید که ناراحت میشم.پول اضافه همراهتون باشه مطمئن تره بعد از تعطیلات پسش بدید مطمئن باشید که قبول می کنم سال خوبی داشته باشید.دیگه فرصتی برای ادامه مخالفتم نداد و به نشانه خداحافظی بوقی زد و راه افتاد و مرا حیرت زده به جای گذاشت.
پول خانم صبوری و بچه ها را به اصرار پس دادم و از داشتن دوستان به این خوبی احساس غرور کردم
پارت5
n فصل ۱-۴
همان طور که مطمئن بودم بابا و مامان وقتی قضیه گمشدن پولم را فهمیدند چند تا فدای سرت غلیظ به دلم بستند و تازه چند صد دفعه هم خدا را شکر کردند که برای خودم اتفاقی نیفتاده!
روز اول عید با شماره ای که از نجمه داشتم تماس گرفتم. بعد از احوالپرسی و تبریک سال نو بابا گوشی رو گرفت و شخصا از آقای سمیع تشکر کرد و ضمن عرض تبریک به مناسبت سال نو صمیمانه از او خواست که اگر وقت داشتند از بهار شهر ما دیدن کنند تا بتوانیم میزبانشان باشیم و به نوعی زحمتشان را جبران کنیم.
آقای سمیعی دوباره گفت که کار مهمی نکرده و قول صد در صد برای آمدن نداد.نجمه دوباره گوشی را گرفت و گفت:
حالا که سرت یه ذره خلوته و درس و کتاب برات فرصت می گذاره درست تر فکر کن بلکه عاقل بشی.میدونی چیه هنوزم دلم واسه ی غرور خورد شده ی پسر مردم کبابه!
جلوی مامان و بابا نمی توانستم جواب دندان شکن بهش بدهم فقط توانستم بگویم:
از قدیم گفته اند که دلت واسه کسی نسوزه که دل خودت می سوزه!
نجمه با غیض جواب داد:
تو کله شق تر از اونی هستی که بخوای با فکر کردن آدم بشی.الهی خدا شفات بده!
خندیدم و گفتم:
الهی آمین!
خوشبختانه عید خسته کننده ای نداشتیم. همه مراسم پا گشای عروس و داماد را برای هفته اول عید گذاشته بودند چونکه هفته ی دوم عروس و داماد قصد رفتن به ماه عسل را داشتند.< هر روز مهمانی بود.یک روز هم نوبت ما بود.گرچه خسته کننده بود ولی به تنوعش می ارزید خصوصا که از شب قبل مهشید به بهانه ی کمک در خانه ما ماندگار شد.آن قدر با هم هرهر و کرکر کردیم که صدای اعتراض مامان خوش اخلاق و ساکتم را هم درآوردیم! وقتی برایش از اتفاقاتی که در دانشگاه می افتاد تعریف می کردمبه قدری ذوق زده می شد که چشاش برق میزد امیدوار بودم که اینها انگیزه ای برای بیشتر درس خواندنش باشد!
با مرجان همسر علی در این چند روز بیشتر آشنا شدم برعکس تصویری که شب عروسی از او داشتم دختری آروم و متین بود که وقتی با او طرف صحبت میشدی از حرف زدنش احساس آرامش می کردی!
صورت ظریفش آنقدر ناز بود که فکر می کردی به هر قسمتی دست بزنی می شکند.
مرجان دختر خونگرمی بود و خیلی زود با من دوست شد ولی احساس می کردم علی از اینکه او زیاد به من نزدیک می شود راضی به نظر نمی رسد.من هم طبق معمول لج می کردم و بیشتر با مرجان گرم می گرفتم تا حرص او را دربیارم!
هفته ی دوم عید که خیالم از بابت رفتن علی به ماه عسل راحت شده بود یک شب هم به خونه خاله خوابیدم. خاله که بعد از ازدواج موفق علی دوباره با من مهربان شده بود دائم قربان صدقه ام می رفت تا جایی که غافلگیرم کرد!بعد از صبحانه که عمو مفیدی برای رسیدگی به باغچه اش به داخل حیاط رفت خاله معترضانه و با اخم گفت:
لیلا جون تا کی می خوای این موگندیده ها رو رو صورتت نگهداری.نا سلامتی دیگه دختر تحصیل کرده ای؟ این طوری زشته!
من و مهشید حیرت زده به هم نگاه کردیم به جای من مهشید گفت:
مامان تویی که داری این حرفو میزنی؟ باورم نمیشه!
خاله در حال جمع کردن استکانهای رو میز گفت:
نه مامان جان باور کن خودمم باید عقاد قدیمی رو دور ریخت و یه کم امروزی شد.مگه شماها چه گناهی دارید که باید باید با افکار قدیمی ما بسوزید و بسازید.نسرین تابع این عقاید کهنه لیلا رو این طوری نگه داشته یادم باشه خودم باهاش حرف بزنم.همین مرجان خودمون وقتی رفتیم خواستگاریش صورتش تمیز بود مثل گل! راستش اصلا فکر نمی نکردیم دختر بدی باشه تازه کلی هم کیف کردیم. حالا لیلا هم اگه یه دستی به صورتش ببره و ابروهاش رو پیوندی و پهن برداره محشر میشه!
ساعتی بعد خاله تلفنی در حال صحبت با مامان بود و ما از آشپزخانه فال گوش ایستاده و منتظر شنیدن نتیجه این مذارکه تلفنی بودیم.
خاله بعد از صحبت طولانی به آشپزخانه آمد ضربه ای به پای مهشید زدم که نتیجه را او بپرسد.
چی شد مامان ؟ خاله چی گفت؟
خاله درب قابلمه سوپ رو برداشت و در حال هم زدن آن جواب داد:
مگه از پس من بر میاد؟فعلا که بهانه اش بابای لیلاست. گفتم ظهر باهاش حرف بزنه و راضیش کنه وگرنه خودم میرم باهاش حرف میزنم گرچه اون بنده خدا حرفی نداره. اگر جواب مساعد باشه فردا می بریمش آرایشگاه خودم نازی خودش می دونه با این ابرهای پهن چی کار کنه!
مهشید دوباره پرسید پس من چی مامان؟
خاله در قابلمه را گذاشت و رو به مهشید یک لنگه ابرویش را بالا انداخت و جواب داد:
انشاالله دانشگاه که قبول شدی روی جفت چشام.
مهشید اخمی کرد و من خندیدم.تا بعد از ظهر که مامان بیاید دلم غش و ضعف میرفت ولی وقتی که با بابا آمدند و بابا مثل همیشه گرم و مهربان در آغوشم گرفت و گفت:
دو هفته هم که اینجایی نمیذاری سیر ببینمت ؟!
خیالم راحت شد و فهمیدم نرش مثبته.مهشید معترضانه به بابا گفت:
عمو از این دوهفته یه شبش هم سهم ما نیست؟
بابا خندید و او را هم مثل من بغل گرفت و گفت:
عموجان هر شب تو بیا خونه ما تا فکر کنیم دو تا دختر داریم.آخه صدای خنده شما که زیر سقف می پیچه آدم دلش حال میاد.چند روز دیگه که لیلا بره همه جا سوت و کور میشه!
برای هزارمین بار در زندگی از اینکه یکی یکدونه بودم احساس ناراحتی کردم کاش آنها بچه های دیگری هم داشتند که این قدر جای خالی من آزارشون نمیداد.
مامان از روی اکراه با اصلاح من موافقت کرد.خاله چشمکی بهم زد و آهسته زیر گوشم گفت:
اولش این طوریه توجه نکن.
ولی مگر می شد من حتی یک ذره هم طاقت ناراحتی پدر و مادرم را نداشتم.
در نهایت اینکه آن شب هم خانه خاله ماندم و روز بعد خاله ماشین را از عمو گرفت و اول به دنبال مامان رفتیم و بعد به آرایشگاه.
خاله صورتم را به نازی خانم سپرد و با خیال راحت کنار نشست این تجربه با وجود درد شدیدش یکی از بهترین تجربه های بزرگ شدن بود با این که از شدت درد اشکم در آمده بود ولی اعتراض نمی کردم.
از قشقرقی که خاله راه انداخته بود فهمیدم که مامان از درد کشیدن من گریه می کند.چه مامان مهربونی ! الهی فداش بشم!
بعد از اتمام کار وقتی به خواسته نازی خانم چشم هایم را باز کردم از دیدن چهره لبو شده ام حیرت زده شدم.الحق که هنر به خرج داده بود!خاله به به و چه چه می کرد و مهشید زیرلب خوش به حالت می گفت اما مامان با لذت و بدون حرف نگاهم کرد و صورتم را بوسید.
ابروهای پرپشت و بلندم به صورت دو کمان بلند و به هم پیوسته و صورت خالی از مو جلوه ای دیگر به چهره ام بخشیده بود که آن را مدیون خاله بودم.
بابا با دیدنم گل از گلش شکفت. صورتم را بوسه باران کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
انشاالله بعد از گرفتن دکترا عروسیت باباجون.
با شرمندگی صورتش را بوسیدم و به اتاقم رفتم.
سه روز مانده به تعطیلات نجمه تلفن زد و گفت که تصمیم گرفته اند در این دو روز از شهر بیرون بزنند و آب و هوایی تازه کنند.
ی خواست بپرسد اگر ما قصد رفتن به جایی را نداریم به این جا بیایند.
از خوشحالی فریاد زدم بابا که علت خوشحالی ام را فهمید خودش گوشی گرفت و با خوشرویی از آنها دعوت کرد. اولین کاری که کردم به مهشید تلفن زدم و موضوع آمدن آنها را گفتم و خواستم که او هم بیاید.ممان و بابا حسابی به تکاپو افتادند و مشغول آماده کردن خانه و خرید لوازم پذیرایی شدند.مهشید هم فورا خودش را رساند و دو تایی به مامان در مرتب کردن کارها کمک کردیم.در ذهنم قیافه نجمه را وقتی صورت تغییر کرده ام را میدید تصور می کردم که چه حالی می شد.
شب تا دیر وقت به مامان برای پاک کردن ماهی کمک کردیم چون مهمان ها صبح زود راه افتاده بودند و قبل از ظهر میرسیدند. مامان و بابا می خواستند که همه چیز آماده و مناسب یک پذیرایی خوب باشه خصوصا این مهمانها خیلی برایشان به خاطر لطفی که به من کرده بودند عزیز و محترم بودند.
ساعت نزدیک 10 صبح بود که زنگ در حیاط رسیدن مهمانهای عزیزمان را خبر داد.بابا برای باز کردن در رفت و ما هم پشت سرش برای استقبال به حیاط رفتیم.
ورود پر سرو صدای مهمانها شور و نشاطی به راه انداخت. نجمه همان طور که فکر می کردم قبل از همه چیز متوجه صورتم شد و با جیغی ضعیف در آغوشم کشید. چقدر دلم برای شورو هیجان زیاد تنگ شده بود.
بعدار شلوغ بازیهایش او را به مامان و مهشید معرفی کردم و سپس معارفه خانواده ها به هم انجام گرفت.آقای سمیعی به محض ورود با دیدن حیاط آب پاشی شده با باغچه های سبزی و بوته های گل و درخت ها که همه تازه جوانه زده بود دست هایش را از هم باز کرد و نفسی تازه کرد و گفت:
به به روح آدم تازه میشه خوش بحالتون آقای اعتمادی شما این جا زندگی می کنید ما توی آپارتمان!
بابا از مهمانها دعوت کرد به داخل بروند ولی آقای سمیعی و پسرهایش تخت توی حیاط را ترجیح دادند خصوصا که آفتاب بهاری لذت بخشی می تابید و دل کندن از آن سخت بود.<
بعد از پذیرایی نجمه از پدرش خواست که ساکشان را ازداخل ماشین بدهد وقتی لباس عوض کردند به جمع آقایان که داخل حیاط نشسته بودند ملحق شدند.<مهشید خیلی از نجمه خوشش آمد و زود با او صمیمی شد. نجمه مرتب از صورتم و حالت ابروهایم تعریف می کرد و به شوخی می گفت:<
روز اول که کلاس تشکیل بشه چند تا از پسرهای کلاسمون از ترس اینکه مبادا ازدواج کرده باشم سکته می کنند!یکیش همین شاهرخی گوگولی مگولی یکی دیگه اش هم مهاجر اخمو!
اخم کردم و گفتم:
لقمه برام گرفتی؟از اینا بهتر پیدا نکردی؟شاهرخی که به قول خودت مامانی!و اون یکی هم که پولدار مغرورو و اخمو .نجمه سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
می گم نمی فهمی نگو نه!دو تا مورد خوب برات لقمه گرفتم شاهرخی از حالا معلومه که زن دوست و به عبارتی زن ذلیله نمیذاره آب توی دلت تکون بخوره اون روز دیدی؟ همین که دید تو ناراحتی نزدیک بود اشکش دربیاد.ایلیا مهاجر هم یک مورد تک و منحصر به فرده
اینم پنج پارت ماشالا اونقدر حرف میزنین ادم سیر نمیشه
پارت6
فصل4-2
برو بابا من از نازک نارنجی ها و پولدارها خوشم نمیاد و آبم با هیچ کدوم شون توی جوی نمیره!برام یکی مثل خودت گیر بیار که بهم بخوره راستی از طرف چه خبر؟
چشمهای نجمه برقی زد و خندید می خواست برای جواب دادن ناز کنه که با مشت به پهلویش کوبیدم.
آی بمیری با این مهمون نوازیت کلیه ام ترک برداشت.اصلا نمی خوام بگم اومدن خونه مون مگه زوره.
بعد به یکباره چشمهایش را گرد کرد و جلوی دهانش را گرفت.مهشید از خنده ریسه می رفت و من به زور می خواستم از زبان نجمه حرف بکشم.عاقبت مجبور شد در حالی که پشت چشمی نازک می کرد توضیح داد:
برات گفته بودم که از اقوام دورمونه.مامان امید دخترخاله بابای منه.
اوه یک طوری گفتی دور که فکر کردم از اقوام زن عموته.سر راست کن بگو دخترخاله پسرخاله از آب در اومدید!
نجمه ادامه داد:
تا حالا سابقه نداشته که بیان عید دیدنی خونه ما مخصوصا که بابای امید از بابای من بزرگتر.اصلا تا حالا باباش خونه مون نیومده بود مامانش هم فقط برای مراسم نغمه اومده بود.به خاطر همین هم اومدنشون مشکوک بود!
کف دو دستم را به هم ساییدمو هیجان زده پرسیدم:
امید هم اومده بود؟
آره اون هم با یک دسته گل!
صاف تر نشستم و گفتم:
علنا خواستگاری بوده دیگه تازه تو میگی اومدنشون مشکوکبود؟
یه بابا هیچحرفی زده نشد!
خب اونجا هم جزوه رد و بدل می کردید و به بهانه اش دو کلام با هم گپ میزدید؟
نجمه غش غش خندید.با اشاره مامان به داخل رفتم تا میوه بیاورم اما قبلش از مهشید خواستم تا نجمه را تنها نگذارد. با ظرف میوه که برگشتم بابا و آقای سمیعی کنار باغچه بودند و بابا برایش از قلمه زنی های ماهرانه اش می گفت.خانم سمیعی پرتقالی برداشت و بعد از تشکر گفت:
خونه خیلی قشنگی دارید ولی از این مهمتر داشتن یه همچین پدر و مادر نازنینی!از این بابت بهت تبریک میگم.
از او تشکر کردم و ظرف میوه را جلوی برادرهای نجمه گرفتم و به آنها گفتم:
تا بعد از ظهر یه استراحت بکنید چون پسرخاله ام که بیاد یه لحظه هم تنهاتون نمی گذاره. مطمئن باشید باهاش بهتون بد نمی گذره!
مامان که پشت سرم بیرون آمده بود کنار خانم سمیعی نشست ودر ادامه صحبت من گفت:
راستش از خواهرم خواستم ناهار بیان اینجا ولی گفتش چون شما از راه می رسید خسته اید بعد از ظهر میان.
برای بابا و آقای سمیعی هم میوه بردم.آقای سمیعی سیب قرمز بزرگی را از داخل ظرف برداشت و به من گفت:
گمشدن کیف تون بهانه خوبی را به ما برای آشنایی با خانواده محترم شما داد این اتفاق رو باید به فال نیک گرفت.
بابا هم در جوابش لبخندی زد و از این آشنایی اظهار خوشحالی کرد.
آنها را داخل حیاط به حال خود گذاشتم و برای نشان دادن اتاقم به نجمه به داخل خانه رفتیم.نجمه ذوق زده لب تختم نشست و با نگاهی به اطراف خرس کوچولوی پشمالویم را زا بالای تخت برداشت و بغل گرفت و گفت:
چقدر خوبه که یکی یه دونه ای و همه چیز تمام و کمال متعلق به خودته تازه عروسک بازی هم می کنی!
اخمی کردم و در کنارش نشستم و گفتم:
آواز دهل شنیدن از دور خوش است.اونقدر هم که شما فکر می کنید عالی نیست البته ممکنه محاسنات زیادی داشته باشه ولی معایبش هم کم نیست.شما فکر می کنید این جا همیشه پر سروصداست.باور کنید گاهی که مهشید و مجید به سروکله هم می کوبند دلم لک میزنه واسه یه خواهر یا برادر!می دونی وقتی که نیستم چقدر اینجا ساکته!؟هروقت اونجا می خندم یاد تنهایی مامان و بابا می افتم و خنده تو گلوم غده می شه!
نجمه دستش را دور گردنم انداخت و با لحنی ناراحت گفت:
آخی بمیرم برات! برای همچین چیزی غصه می خوری خوب فکر کن من و مهشید خواهراتیم.حالا اگر کمبود داری این یکی رو هم بگیر.
و بعد محکم زد به پشت گردنم آخ بلندی گفتم که یک لگد هم روی ساق پایم نشست. بعد دوتایی نشستند روی کمرم و به فول خودشان کمبودهایم را جبران کردند.آنقدر بلند می خندیدیم که با صدای باز شدن در به خود آمدیم مامان و خانم سمیعی متعجب و لبخند به لب نگاهمان می کردند. خانم سمیعی پرسید:
این جا چه خبره بچه شدید!؟
نجمه عرق ریزان موهای بلندش را از دورش جمع کرد و نفس زنان روی دو زانو نشست و گفت:
نه مامان دلش می خواست بدونه دو تا خواهر چطوری به سروکله هم می پرند که نشونش دادیم!
هر دوخنده کنان سر تکان دادند و در حال رفتن مامانم گفت:
لیلا جان بیا کمک سفره بندازیم مهمون ها خسته اند!
بعد از ناها مفصل و خوشمزه مامان با نجمه و مهشید کمک کردیم ظرفها را شستیم و آشپزخانه را تمیز کردیم.بعد از تموم شدن کار ها وقتی دیدیم همه به خواب نیم روزی رفتند به اتاقم رفتیم و تا بعد از ظهر که آنها بیدار شوند من و مهشید آلبوم هایمان را از بچه گی تا حالا به نجمه نشان دادیم و بعد هم تا جایی که می توانستیم هرهر و کرکر خندیدیم.
داشتیم چای بعد از ظهر را صرف میکردیم که خانواده خاله هم آمدند.خاله خوش سروزبونم بلافاصله با خانم سمیعی دوست شد چه خوب شد که خاله آمد چون مامان کم حرف و خجالتی بنده حرف زیادی برای گفتن نداشت و احساس می کردم خانم سمیعی معذب است.عمو مفیدی هم خیلی زود پای شطرنج خوبی برای آقای سمیعی شد.خدا را شکر مجید هم که اول خیلی رسمی و خجالتی بود با دعوتی که از فرهاد و فرشاد برادرهای نجمه برای رفتن به کافی نت و بازی کامپیوتری کرد باب دوستی باز شد و آنها را با خود برد.در این میان مهدیس خواهر کوچکتر مهشید بود که تنها در کنار مامانش نشسته بود.
بعد از شام که خانواده خاله عازم رفتن بودند عمو مفیدی ظاهرا ناراضی از باخت هایی که داشت ادامه مبارزه را برای فردا که سیزده بدر بود گذاشت و رسما از ما و مهمانهایمان به باغ پدرش که هر سال به آنجا می رفتیم دعوت کرد.
خاله رو به مهشید کرد و پرسید:
تو هم حتما نمی خوای بیای کمک من کنی آره؟
نجمه دست به گردن مهشید انداخت و گفت:
همین امشب رو ببخشیدش به من مهدیس جون امشب به جای چندتا مهشید کمکتون می کنه.
وقتی سه تایی در اتاقم کنار هم دراز کشیدیم تازه نجمه شروع کرد به مسخره بازی و ضجه زدن و کباب شدن دلش به خاطر تکه های شکسته دل ایلیا مهاجر که بالاخره خوابش برد مهشید هم در حالی که به حرفهای او می خندید چشمهایش گرم شد.حرفهایش خواهی نخواهی مرا به یاد او می انداخت نمی دانم چرا هر چه که نجمه به سرم می خواند بی فایده بود!هیچ حس خاصی به او نداشتیم همان طور که به علی و شاهرخی نداشتم حتی یه جورایی ازش بدم می آمد.همان تنفر کهنه نسبت به پولدارها!
مافقط دو همکلاسی بودیم در دو قطب مخالف به هیچ وجه هم دوست نداشتم که مثل دخترهای دیگه خودمو به او نزدیک کنم. نجمه بهم می گفت پر غرور کله شق بذار هرچی دلش می خواد بگه.چشام از خستگی به روی هم غلتید و دیگر مجالی برای فکرهای اضافه بهم نداد.
***********************************
مثل هر سال باغ پدری عمو مفیدی شلوغ بود پون همه خواهر برادرهایش با عروس و داماد ونوه ها آن جا جمع بودند.صبح زود که عمو مفیدی آمد راه افتادیم مامان و بابا و خاله سوار ماشین آقای سمیعی شدند و ما بچه ها هم همگی داخل پاترول بزرگ عمو مفیدی جا گرفتیم.
به محض رسیدن خاله خانم سمیعی را به جاری ها و خواهرشوهرهایش معرفی کرد.مهشید هم نجمه را با دختر عموها و دختر عمه هایش آشنا کرد و معرفی آقای سمیعی هم به عهده عمومفیدی گذاشته شد.
در تمام عمرم سیزده بدر به این خوبی نرفته بودم.خانم سمیعی میان جمع خانم ها پذیرفته شد و آقای سمیعی دوباره هم پای بازی عمو مفیدی شد و ما دخترها هم گروهی گروهی شدیم ده نفره!
نجمه آنقدر با مزه جوک تعریف می کرد که دخترها از خنده غش و ریسه می رفتند تا ظهر و خوردن ناهار همگی وسطی بازی کردیم و از کوه بالا رفتیم از آن بالا دیدندود کباب تماشایی بود.
سفره ناهار بلند بالایی پهن شد و بعد انواع غذاهای رنگ و وارنگ سفره را پر کرد.نجمه ادعا می کرد آنقدر خورده که در حال ترکیدن است!
در این میان از همه جالبتر حرکات بامزه پسرهای جوان بود که برای جلب توجه دخترها خصوصا مهمان تهرانی انجام میدادند. نجمه زیر زیرکی ادایشان را در می آورد و ما آن قدر خندیدیم که دل درد گرفتیم.
بعد از ظهر مامان ها به اصرار به همه ما چای نبات دادند چونکه در خوردن قره قورت و لواشک بیش از اندازه زیاده روی کرده بودیم.
آتیش غروب و خاتمه سیزده بدر به پا شد مردها خصوصا جوانها دور آتیش رقصیدند و باز ما از خنده ریسه رفتیم و قبل از خداحافظی سبزه گره زدیم و آرزو کردیم.نجمه یواشکی از من پرسید:
راستشو بگو آرزو کردی سال بعد با شاهرخی این جا باشی یا مهاجر؟
هر چی دنبالش کردم بهش نرسیدم.خداحافظی گروهی خیلی طولانی شد!آقای سمیعی همان جا از بابا خواهش کرد که به جای فردا مرا هم آن شب به همراه خود ببرند.بابا از این ناراحت بود که جای آنها تنگ می شود ولی نتوانست در برابر اصرارهای آنها مقاومت کند.
بالاخره به خونه برگشتیم و تا آماده شدن من آنها میوه خوردند و در این بین مامان تند و فرز شام بین راه مان را آماده کرد.البته هرچی بابا و عمو مفیدم اصرار کردند که صبح زود راه بیفتیم آقای سمیعی قبول نکرد. بابا همان شب قرض آقای سمیعی را باخواهش به او برگرداند.خانواده نجمه خیلی از این سفر راضی و خشنود بودند و از مهمان نوازی خانواده خاله و مامان و بابا تشکر کردند البته این وسط من از همه راضی تر بودم چونکه به مهمان های عزیزم خوش گذشته بود.
آقا و خانم سمیعی از مامان و بابا و خانواده خاله قول گرفتند که هر وقت به تهران آمدند افتخار میزبانی ره به آنها بدهند. مامان سینی آب و قرآن را آورد و بابا مهمان ها و مرا با قرآن بدرقه کرد.با راه افتادن ماشین بابا کاسه بلوری آب را پشت سر ما خالی کرد و زیر لب دعا خواند.
چون نیمه شب رسیدیم مرا هم به خانه خودشان بردند .بین راه و بعد از خوردن شام خوشمزه مامان با اینکه من و نجمه تا تهران خوابیده بودیم اما با این حال تا سرمان به بالش رسید دوباره خوابمان برد!
صبح آقای سمیعی که می خواست به شرکت برود مرا هم سر راه به خوابگاه رساند و قول گرفت که ار آن به بعد بیشتر به آنها سر بزنم و اگر مشکلی برایم پیش آمد او را مثل پدرم بدانم. با اینکه تا حالا تنها نبودم ولی از آن به بعد به خاطر داشتن یک دوست خانوادگی بیشتر احساس پشت گرمی می کردم.
ظهر آن روز به خاطر حاضر نبودن همه دانشجوها کلاس تشکیل نشد.نجمه هر چه اصرار کرد قبول نکردم که به خانه آنها بروم ترجیح دادم به خوابگاه برگردم تا قبل از غروب و آمدن بچه ها کمی به درسهای نخوانده ام برسم.شب قبل از بچه ها خانم مدیری و خانم صبوری مرا با چهره متفاوتم دیدند و فکر کردند ازدواج کرده ام به خاطر همین سال نو و این مناسبت را یک جا تبریک گفتند.وقتی گفتم که اشتباه می کنند خوشحال شدند چونکه نظرشان این بود که ازدواج من هنوز خیلی زوده!چندساعتی نگذشته بود که محبوبه و ساناز و زهره هم رسیدند دیدن قیافه متعجب آنها مرا مجبور کرد که قضیه اصلاح صورتم و بعد هم ماجرای مهمانی را تعریف کردم.صحبتها و تعریفهای این دو هفته تعطیلی به قدری زیاد بود که تا پاسی از شب مشغولمان کرد. خوب شد که ظهر دعوت نجمه را قبول نکردم وگرنه به هیچ کدام از درسهایم نمی رسیدم.
نجمه از من قول گرفته بود که فردا تنها به کلاس نروم و در صحن دانشگاه منتظرش بمانم.به قول خودش می خواست به چشم ببیند تیری که از چله کمان ابروهایم بیرون می آید به قلب چه کسی اصابت می کند با این همه باز هم به من اعتماد نکرد و قبل از من خودش را رسانده و منتظرم بود!
تجمع بچه ها جلوی برد راهرو ما راهم به آن سمت کشاند تغییر ساعت شروع بعضی از کلاسها روی برد نصب شده بود.هنوز به نزدیکی برد نرسیده بودیم که با سلام محجوبانه جناب شاهرخی متوقف شدیم.نجمه آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
از همین حالا شرط می بندم که این شوت زاده متوجه نشه چونکه جرات نگاه کردن به چشماتو نداره!
در حالی که برای جواب به شاهرخی می ایستادم به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:
سلام آقای شاهرخی سال نو مبارک نجمه دوباره زمزمه کرد:
بگو کت و شلوار نو مبارک!به زور خنده ام را مهار کردم.شاهرخی همیشه کت و شلوار می پوشید و همیشه سامسونت دست میگرفت برای همین دخترها رویش اسم گذاشته بودند و بهش می گفتند(آقای داماد).کت وشلواری هم که آنروز پوشیده بود کاملا نو و اتو کشیده بودموهایش ررا هم یه وری و مرتب شانه زده یود و بوی ادکلنش گیج کننده بود.همان طور که نجمه پیش بینی کرده بود نگاه شرمنده و دستپاچه شاهرخی به طرف پایین بود .بعد از اینکه با نجمه هم احوالپرسی کرد دوباره خطاب به من پرسید:
تعطیلات خوش گذشت؟راستی کیفتون چی ؟پیدا نشد؟
ای بابا آقای شاهرخی وقتی گم بشه که پیدا نمیشه.
شاهرخی در تایید حرف من سر تکان داد و گفت:
بله متاسفانه همین طوره من اون شب خیلی براتون نگران شدم. فکر می کنم شما خیلی شوکه شده بودید !؟
ناگهان از سمت راستم صدای علیرضا را شنیدم که گفت :
بله اما ظاهرا براشون اومد داشته !
به عقب برگشتم علیرضا وایلیا کنار هم ایستاده بودند که برای چند لحظه ایلیا به چهره ام خیره ماند برعکس شاهرخی آنها به قدری تیز بودند که از دور تغییر چهره ام را تشخیص داده بودند!از نگاه ایلیا یک لحظه دلم لرزید یا شاید به علت تلقینات نجمه این طور حس کردم با شنیدن صدای علیرضا شاهرخی سربلند کرد که با او احوالپرسی کند تازه اون موقع مثل برق گرفته ها از جا پرید و خودش هم نفهمید چطور جواب سال نو علیرضا را داد و به سرعت از جمع جدا شد.علیرضا برای چند ثانیه ای رفتن او را نظاره کرد و بعد رو به ما گفت :
مثل اینکه آقای مهندس تازه دوریالیش جا خورد منگ شد بیچاره !
شرمگین سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم ایلیا هم نگاه عصبی اش را به سمت دیگری گرداند. علیرضا بعد از خنده بلندی که کرد پرسید:
تعطیلات چطور بود؟ظاهرا براتون بد نبوده نه؟
نجمه خندید و جواب داد:
فکرتون منحرف نشه آقای شجاعی همه جا امن و امانه صورت علیرضا به خنده ای کامل باز شد و گفت:
ا خدا رو شکر .
بعد صدایش را صاف کرد و فیلسوفانه ادامه داد :
اصولا این طوری بهتره خواهرم آخه هر گلی یه فصلی داره و الهی هیچ گلی بی موقع چیده نشه!نجمه پرسید:
پس چرا شما بی موقع چیدید؟
می دانستم که علیرضا نامز دارد.قیافه حق به جانبی گرفت و جواب داد:
بپرسید چرا بی موقع چیده شدید؟!
و بعد در حالی که هراسان به اطرافش نگاه می کرد صدایش را پایین آورد و گفت:
ور پریده این دور و اطراف نباشه که سرم به باد میره!
ایلیا هم مثل ما خنده اش گرفت و اخمهای پیشانی اش باز شد.من گفتم»:
نمی دانستم نامزد شما این جا تحصیل می کنه !
این جا تحصیل می کرده راستش میدونید یکی از شروطش ادامه تحصیل من بود و گرنه منو چه به دانشگاه!
از شدت خنده اشکمان درآمده بود.زیر چشمم را با انگشت پاک کردم و گفتم:
شوخی می کنید آقای شجاعی تحصیل شما در این جا مطمئنا به خاطر داشتن یک رتبه عالی بوده!و این رتبه عالی رو زورکی نمیشه به دست آورد!؟
نجمه در تایید حرفم گفت:
بگید انگیزه بوده این طور قابل قبول تره .ضمنا اونی که چیده شده نامزد شما بوده نه خود شما!
حالا چه فرقی می کنه ؟فعلا چیزی که مهمه اینه که جناب مهندس امروز حسابی پکر شد. براش نگرانم نکنه خدایی نکرده بین راه تصادف کنه. اصلا تو حال خودش نبود بی نوا !
نجمه میان خنده دوباره جواب داد:
همون بهتر که بعضیها توی اشتباه بمونن.
با دیدن استاد که از دور می آمد باهم به کلاس رفتیم.وقتی کنار نجمه نشستم لبخندی مطمئن زد و گفت:
بگو بارک الله بگو آفرین.حدسیات مو نمیزد دیدی گفتم بعضیها به مرض سکته می افتند.تازه اگه حقیقت را نمی گفتم ایست قلبی طرف حتمی بود!
وقتی به احترام استاد بلند شدیم زیرلبی گفتم:
گمشو!
چند دقیقه بعد که استاد سال نو را تبریک گفت و خواست درس را شروع کند چند ضربه به در خورد و در باز شد.همه نگاها به در برگشت امید بود که با ظاهری دست پاچه از استاد اجازه ورود گرفت.نگاهی به نجمه انداختم حالش کاملا با دیدن امید دگرگون شد با زانو به پایش کوبیدهم که با اخم جوابم را داد و بعد حواسش را متوجه استاد کرد.در حین درس استاد که خلاصه ای از درس جلسه پیش بود ناخودآگاه حواسم به سمت ایلیا مهاجر منحرف شد. هر چنر نمی خواستم حرفهای نجمه را قبول کنم ولی چیزی بود که خودم به چشم دیده بودم نگاه نگران و موشکافانه و با آن سلام آهسته و نامفهوم و خنده های بی خیال و نظر بازی زیر چشمی.اینها چه معنی میداد؟چه نتیجه ای میشد به دست آورد پسر پولدار و مغرور دانشکده که به هیچ دختری بهانه نزدیک شدن نمیداد!حالا از نگاه کردن به من چه منظوری داشت آن هم من ! منی که از سلام کردن به او هم دریغ می کردم منی که از برخوردهایم تغریبا همه همیده بودند که با او سر لجبازی دارم.منی که حتی او را به نماینده شدن قبول نداشتم و تا حالا کوچکترین سوالی در این باره از او نپرسیده بودم این فکرها به قدری ذهنم را مشغول کرده بود که ذره ای از درس آن روز را نفهمیدم و زمانی به خود آمدم که کلاس تمام شده بود و نتیجه این افکار واهی ترسی ناشناخته بود.
با گذشت روزها کم کم رابطه نجمه و امید نزدیکتر می شد و هربار او را چند دقیقه ای به می گرفت.اوایل نجمه با آن همه شیطنت رنگ به رنگ می شد و رنگ می باخت اما تداوم آن رنگی جدی به این نزدیکی ها و متلک های گاه و بی گاه بچه ها هم باعث از پرده بیرون افتادن و رو شدن خواستگاری لفظی امید از نجمه شد.
روزی که نجمه هیجان زده حرفهای امید را برایم بازگو کرد احساس کردم که قلبش در حال ایستادن است.وقتی آرام گرفت از او پرسیدم:
راستی نجمه چه طوری فهمیدی دوستش داری؟می تونی برام بگی؟
نجمه به نیمکت تکیه داد و نفسی عمیق کشید و بعد برای چند لحظه سکوت کرد.انگار این سوال او را به فکر انداخته بود چون عاقبت جواب داد:
نمی دونم چطوری بگم وقتی نگام می کرد یا دو کلام باهام حرف میزد تنم مورمور می شد و دلم می لرزید. راستش آدم یه طور دلنشین مسخ می شه یه حالت بی خیالیه لذت بخش!
ناگهان از آن حالت بیرون آمد و به سمتم چرخید و با نگاهی پرسشگر گفت:
چرا این سوال رو کردی؟چیزی شده؟من می دونم تو چقدر مارمولکی.نکنه سرم رو با امید گرم کردی آره؟
خندیدم ولی انگار که مچم را گرفته باشد قلبم ریخت!
برو بابا این یارو دیوونه ت کرده!
دستم را گرفت و انگشتش را روی نبضم گذاشت و به چشمانم خیره شد و بعد از چند ثانیه گفت:
غلط نکنم مریضی!نبضت تند میزنه و چشمات هم برق داره و دستات هم یخه البته این علائم اولیشه!
و بعد دستم را رها کرد و پرسید:
حالا طرف کیه؟ آقای داماد یا آقای اخمو؟ راست شو بگو که اگه نگی خودم ته و توی قضیه رو درمی آرم می دونی که می تونم.
بلند شدم کیفم را روی دوشم انداختم در حالی که سعی می کردم بخندم تا دستم رو نشود گفتم:
بلند شو خانم دکتر که اگه دیر به سلف برسیم ته دیگهای سفت و بی مزه شون هم به ما نمی رسه.
راستش تعجب کردم که چطور به تغییر افکارتم پی برده بود!تغییراتی که مصرانه نمی خواستم آن را بپذیرم و با لو دادن خودم غرورم رو زیر پای یک پولدار مغرور بیندازم.
روز بعد ایلیا با یک دسته برگه وارد کلاس شد همه بچه ها اطرافش را گرفتند غیر از من.بعد از اینکه نطق بلند بالایی ادا کرد برگه هایی را که برای مطالعه داده بودند تا بچه ها در صورت علاقه به عنوان اعضای غیر رسمی در انجمن شرکت و همیاری کنند. خودش طبق رای گیری جزء اعضای ثابت انجمن پذیرفته شده بود که البته با استعدادهایی که از خود نشان میداد استحقاق آن را هم داشت. همه برگه گرفتند به غیر از من که از روی صندلی ام جم نخوردم ایلیا که نگاهی سریع و سرزنش بار به من انداخت و بعد به نجمه که مثل یک دوست وظیفه شناس برای گرفتن برگه ی من جلوش ایستاده بود توجهی نکرد و باقیمانده برگه ها را به داخل کیفش برگرداند!با رفتن ایلیا نجمه کنارم نشست و غرید:
نمی شد مثل بقیه بیای و برگه ات رو بگیری و منو سنگ رو یخ نکنی؟بابا تو چه پدر کشتگی با این پسره اخمو داری؟
برگه نجمه را گرفتم و بی خیال مشغول مطالعه شدم وقتی آن را خواندم بهش برگرداندم و گفتم:
فکر نمی کردم چیز مهمی باشه حدسم درست بود.تازه اگر هم قصد داشتم شرکت کنم جایی که اون می خواست رئیس بازی در بیاره من نمی رفتم.
کلاس که تموم شد امید به طرف ما اومد فهمیدم که باید زحمت را کم کنم و از آنها جدا شوم.چون آن ساعت با زهره کلاس نداشتم تنها بیرون آمدم هنوز چند قدم از کلاس فاصله نگرفته بودم که با صدایی که خیلی رسمی مرا به نام فامیل می خواند ایستادم و برگشتم و با نهایت تعجب ایلیا را دیدم که صدایم می زند.
خانم اعتمادی؟
ایلیا به طرفم آمد و علیرضا که لبخند معنی دار روی لب داشت علنا کمی از ما فاصله گرفت.ایلیا این پا و اون پا کرد و پرسید:
چرا نیومدید برگه تون رو بگیرید؟!
لازمش نداشتم.
شما اصلا نخوندید که ببینید به دردتون می خوره یا نه!
خوب شما اول راجع به آن توضیح دادید در ضمن فشار درس ها فرصت شرکت در کلاس های متفرقه را نمی ده.
فرصت نمی ده یا نمی خواهید به خاطر اینکه من اون جا نماینده هستم شرکت کنید؟
با وجود هیجانی که داشتم سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم اما نمی دانستم چقدر در این کار موفقم!وقتی با سکوتم مواجه شد و جوابی نشنید دوباره گفت:
شما از نماینده بودن من راضی نیستید نه؟دوست دارم بدونم چرا؟
با حالتی ناراضی اخم کردم و گفتم:
اولا اشتباه فکر کردید و دوما قرار نیست هر چی رو که می خواید بدونید بفهمید.
سرش رو تکون داد و گفت:
مسلما این یکی رو اشتباه نمی کنم که شما با همه راحتید غیر از من! کاش میشد علتش را بفهمم.
در حالی که بی تفاوت و اخمو نگاهش می کردم و تا اعماق وجودم می لرزید جواب دادم:
آها شاید به خاطر لطفی که در حقم کرده اید توقع دارید خودم رو مدیون شما بدونم آره؟فکر می کنم خودم و البته پدرم به قدر کافی ازتون تشکر کردیم.
و دوباره لبخند تمسخرآمیز و اجباری زدم و ادامه دادم:
ببخشید من بیشتر از این نمی تونم تملق کنم!
اخم پیشانی اش غلیظ تر شد و قبل از اینکه بروم گفت:
من همچین حرفی زدم؟اگر کار کوچیکی هم کردم فقط انجام وظیفه بوده.
در برابر ادب کلامش نتوانستم حرف دیگری بزنم خواستم بروم که دست به کیفش برد و برگه ای درآورد و به طرفم گرفت و گفت:
بفرمایید نگه داشتم که به خودتون بدم.
ناچار برگه را گرفتم و گفتم:
متشکرم حالا شاید درباره اش فکر کردم!خداحافظ.
با گفتن این حرف او رامات و مبهوت به جا گذاشتم ولی تا طی مسافتی در بین راه می لرزیدم!
کم کم جنگ و جدال من و ایلیا تبدیل به تعقیب و گریز شد و به تدریج ترسی مبهم جای تنفر از او را در دلم گرفت!سگینی نگاه های او را همه جا به روی خود احساس می کردم و وحشت زده از آن گریزان بودم گرچه رفتارم طوری نشان میداد که گویی نسبت به او بی اعتنا هستم و مثلا محلش نمی گذارم.طوری که حتی نجمه و زهره هم این فکر را می کردند ولی در نهایت خودم را نمی توانستم گول گیر افتاده بودم!یاد علائم عاشقی که نجمه ازش حرف میزد افتادم درست همان حالتها بود!تنم با هر نگاه او مورمور می شد و دلم می لرزید اما حقیقتا بی خیالی لذت بخشی که نجمه گفته بود را به هیچ وجه در خودم نمی یافتم.در عوض ترسی موهوم آزارم میداد ترس از تفاوت طبقاتی که از زمین تا آسمان بود!
مسلما من در خانواده ای بزرگ نشده بودم که کمبود محبت داشته باشم و بخواهم با یک نگاه محبت آمیز خودم را ببازم.همیشه فکر می کردم پدر تحصیل کردهو فهمیده ام مرا طوری تربیت کرده که غرور خانواده ام را نبازم .باید هم همین طور می بود چون روی خوش نشان دادن به ایلیا تنها نتیجه اش دوستی بود و نه چیزی بیشتر یعنی بیشتر از این نمیشد توقع داشت البته با نگاهی اجمالی به تیپ و ماشینش میشد فهمید که دوستی با او عاقبت ندارد!من آنقدر حساس به دنیا آمده بودم که به هیچ وجه نمی توانستم مثل بعضی از دخترها از کنار شکست عشقی بگذرم و یا صرفا چند صباحی طرفم را تیغ بزنم و بعد هم تمام !پس بهترین راه پشت پا زدن به این عشق ممنوعه بود.ایلیا هم عاقبت با بی اعتنایی های من سرد می شد و پس می کشید ولی دیگه نمی دونستم که پیشرفت این عشق ممنوعه این قدر زیاد بوده طوری که بی اعتنایی ها و سردی های من اورا روز به روز جری تر می کرد!عمق این موضوع زمانی خودش را نشان داد که حدودا یک ماه و نیم از سال جدید گذشته بود.
کلاس تمام شده بود من و نجمه داشتیم به طرف نماز خانه می رفتیم که ایلیا خودش را به ما رساند و دوتا پاکت از کیفش بیرون آورد و با نگاهی به پشت آن یکی را به طرف من گرفت و دیگری را به سمت نجمه و گفت:
یه دعوت نامه افتخاریه. گروه موسیقی ما به مناسبت تولد حضرت علی برنامه ای در تالار وحدت اجرا میکنه خوشحال میشم تشریف بیارید.
نجمه با لحنی هیجان زده پرسید:
وای پس شما اهل موسیقی و هنر هم هستید؟ چه عالی!چه سلزی میزنید؟
من با استرس زیاد فقط شنونده بودم و سعی می کردم نگاهم به چشمان پر غرور او نیفتد.
بهتر بیایید وخودتان ببینید راستش به خاطر محدودیت جا فقط توانستم عده معدودی از دوستان و همکلاسی ها رو دعوت کنم خیلی خوشحال می شوم شما هم تشریف بیارید.
و بعد دستش را به نشانه خداحافظی بلند کرد و از ما دور شد.
نجمه با حالتی عصبی پرسید:
ببینم آلو تو دهنت چسبوندی که یک کلام حرف نزدی؟
شانه بالا انداختم و به راهم ادامه دادم نجمه به دنبالم آمد و گفت:
بیشتر شیفته میشد این دیگه چه مدلشه؟
با بی تفاوتی جواب دادم :
توهم مخت عیب برداشته ها کدوم شیفته؟من که اصلا بهش فکر هم نمی کنم.درضمن ندیدی گفت همکلاسی ها خوب ماهم مثل بقیه !
ولی بهت قول میدم که برای اون فرق بکنه از قضا اونهم مثل خودت مغروره و نمی خواد ضایع بشه.برای همین سعی داره حفظ ظاهر کنه اما نمی تونه !حاضرم شرط ببندم عاشق شده ولی تو یا هالویی و یا داری خودت رو به هالویی میزنی!
داشتیم وضو می گرفتیم که نجمه دوباره گفت:
ولی راستش هرچی فکر می کنم تو به درد آقای داماد بیشتر می خوری تا اخمو میدونی چرا؟مس دو پا رو کشیدم و در حال فاصله گرفتن جواب دادم:
برو بابا دلت خوشه.
پشت سرم اومدو گفت :
نه بابا ذهنم مشغوله درست که فکر می کنم می بینم مامان راست می گه که توی زندگی زن و شوهری باید یه طرف من باشه یه طرف نیم من.اگه با اخمو عروسی کنی هردوتون من میشید و زندگی تون دوام نمیاره ولی آقای داماد مامانی!گوگولی !فکر می کنم نیم سیر هم نشه هر چی بگی میگه چشم و این جوری زندگی تون پا بر جا می مونه و تو هم حالشو می بری.
چادری را که از روی جالباسی نمازخانه برداشته بودم روی سرم انداختم و پرسیدم:
تو و امید جانت وضعتون چه طوره؟ تو حالشو میبری یا اون؟جلوتر از من مهر نماز رو گذاشت و جواب داد :
غلط کرده از اول سگ می کشم تا حساب کار دستش بیاد!
بعد از نماز کارت دعوت خودش رو از کیفش درآورد و پشت پاکت را خواند(خانم سمیعی )و بعد هم کارت را از داخل پاکت درآورد و با هیجانی وافر گفت:
وای دختر چه کارت باکلاسی سالنش هم خیلی باکلاسه.تاحالا نرفتم اونجا بعنی دیدن برنامه های این سالن خیلی گرونه شانس آوردیم مجانی دعوت شدیم!
کارت دعوت خود را از کیفم درآوردم و به او دادم و گفتم:
من که نمیام اگه خواستی با امید برو.
نگاه متعجب اندرسفیهی به من انداخت وگفت:
دیگه دارم به دیوونه بودنت شک می کنم.می خوای نیای ؟اونهم دعوت افتخاری رو؟
سعی می کردم خود را بی تفاوت نشان دهم ولی در دلم غوغایی به پا بود گفتم:
نه بابا این همه امتحان ریخته سرمون. کجا بیام؟
نگاهی به پشت پاکت انداخت و بعد آنرا جلوی چشمهایم گرفت و گفت:
چشای کوت رو باز کن برای من فقط نوشته خانم سمیعی ولی ببین برای تو چی نوشته سرکار خانم لیلا اعتمادی.بدبخت این یعنی برات احترام قائل شده!تازه بهت قول میدم منو هم به خاطر تو دعوت کرده. حالا تو میگی نمیام؟
عصبی دست تکان دادم و بلند شدم و گفتم:
نجمه دست از سرم بردار من نمیخوام به اون نزدیک بشم.به خودت و امید نگاه نکن که هردو از یه قماشید منو مهاجر با هم فرق می کنیم.اگر اون طوری که تو میگی باشه که از نظر من این طور نیست بهتره فاصله رو حفظ کنم.من مجبورم که عاقلانه با این قضیه رفتار کنم تا اگه این وسط علاقه ای هم هست از بین بره!
در حالی که چادرش را در کنار چادر من آویزان می کرد خیره نگاهم میکرد و گفت:
ولی به نظر من تو یه دیوونه ای م بر عکس اون چه که نشون میدی سخت با خودت در گیری؟
بی تفاوت شانه بالا انداختم و از نمازخانه بیرون آمدم.
پارت7
اصرارهای نجمه برای رفتن من بی فایده بود ایلیا به امید هم کارت دعوت داده بود نجمه که نرفتن منو حتمبی دید کارت منو برای خواهرش نغمه برد.اون شب خیلی به من سخت گذشت با این که می زیادی به رفتن داشتم ولی آگاهانه غروب غمگین خوابگاه را جای گزین یک جشن خوب در یک سالن مجلل کرده بودم که این کار بیشتر دلم را میسوزاند زهره علت ناراحتی ام را میدانست ولی از او خواستم جلوی محبوبه و ساناز حرفی نزند آنها هم علت دلتنگی ام را به حساب دوری از مامان و بابا گذاشتند.به اصرار بچه ها در خانه نماندیم و برای دیدن فبلمی جدید که ساناز تعریفش را شنیده بود و به سینما رفتیم اما هیچی از فیلم نفهمیدم مدام سالن جشن جلوی چشمم بود و سعی داشتم ایلیای متشخص را در حال زدن ساز مجسم کنم.با خودم فکر می کردم یعنی با چه وسیله ای کار می کند؟گیتار یا ویلون؟شاید هم سنتور!اعصابم به شدت به هم ریخته بود و صحنه های غمگین فیلم فرصتی برای تخلیه اشکهایم بهم داد!فردا صبح وقتی نجمه را جلوی در دانشگاه دیدم جواب سلامم را نداده و گفت:
الهی بمیری که به جای تو من دیشب از خجالت آب شدم!
دستت درد نکنه اول صبحی چه دعای خوبی در حقم کردی!
نجمه ایشی عصبی گفت و ادامه داد:
به خدا دیوونه ای دیشب موندم وقتی چشاش با اشتیاق بین ما دنبال تو می گشت چی کار کنم.
یعنی سالن آنقدر خلوت بود که بتونه همه رو تشخیص بده؟!
نه خنگ خدا اتفاقا توی سالن به اون بزرگی یک صندلی خالی هم پیدا نمیشد.این قدر هم برنامه شون شاد و خوب بود که دائم جاتو خالی کردم و دلم سوخت که چرا نیومدی؟ وقتی برنامه تموم شد بچه های خودمون دم در ایستادند تا ایلیا بیاد بهش تبریک بگیم.طفلکی وقتی با لبخند اومد و تو رو ندید یخ کرد با اینکه غرورش اجازه نمیداد بپرسه ولی نگفته دردش معلوم بود!هرچه پسر شجاع شوخی کرد و سر به سرش گذاشت یخش باز نشد که نشد!
با شنیدن گفته های نجمه دوباره تنم مورمور شد.درحالی که سعی می کردم بی تفاوت باشم گفتم:
تو دیگه خیلی داری شلوغش می کنی!شاید چون فکر تو منحرفه این طوری برداشت می کنی راستی نگفتی چی میزد؟
نجمه با شنیدن سوالم چهره اش تغییر کرد و با خوشحالی گفت:
حدس بزن چی میزد؟
اگه میدونستم که سوال نمی کردم.
راهنماییت می کنم ساز پولدارهاست!
کمی فکر کردم و بعد جرقه ای در مغزم روشن شد و گفتم:
پیانو!؟
نجمه بشکنی صدادار در مقابل صورتم زد و گفت:
آفرین!آخ نمیدونی چقدر قشنگ و ماهرانه میزد تازه یک قطعه ای هم تک نفره اجرا کرد که سالن منفجر شد.نمی دونی چقدر تشویقش کردند اما من این قدر دلم براش سوخت که نگو آخه خیلی حس گرفته بودطفلکی فکر می کرد تو اون جایی!شاید هم توی دلش تقدیم به توی احمق کرده بود!
معترضانه و محکم به شانه اش کوبیدم و گفتم:
خوب هرچی از دهنت درمی آد بارم می کنی آدم فروش پست.یک دعوت خشک و خالی ارزش اینو داره که هرچی گیرت اومد بارم کنی؟تازه من هنوز هم می گم تو اشتباه می کنی؟
دستش را قاطعانه تکان داد و گفت:
نه خیر این تویی که سرت رو زیر برف کردی!تازه وقتی که داشتیم خداحافظی می کردیم پسر شجاع یواشکی بهم گفت به اون دوست خیر سرتون بگید تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد.اینو چی می گی؟خودتی جناب!اون کوچه ای هم که پیچیدی توش اسمش کوچه علی چپه!اینو گفتم که فکر نکنی با دسته کورها طرفی.
سرخوش و گیج خندیدم و گفتم:
خوب بقیه اش را بگو.
از اصلش برات گفتم فرعی هاش چندان تعریفی نیست.
و بعد انگار دوباره چیز جدیدی یادش آمده باشد لحنش گرم تر شد و گفت:
راستی دیشب پسر شجاع خانم کوچولوشو با خودش آورده بود.نمی دونی چقدر ناز بود مثل عروسک اسمش هم سحر بود.وقتی پسر شجاع ما رو به هم معرفی کرد این قدر ساده و بی افاده بود که فورا پرسید پس دوستتون چرا نیومده؟همون که علیرضا می گه چشاش خیلی درشته و بعضی ها رو گیر انداخته!این بار واقعا تعجب کردم و پرسیدم:
جدی می گی؟دقیقا همین رو پرسید!؟
نجمه لبخند موذیانه ای کرد و گفت :
دقیقا فقط آخرش رو نگفت ولی در مورد چشات قسم می خورم که پرسید.اگه درست فکر کنی می بینی ادامه اش همونه که من گفتمچون مسلما این تعریف را از نامزدش شنیده!پسر شجاع که نمیاد بی دلیل از تو برای اون تعریف کنه آخه ممکنه سرش رو به باد بده.تازه این طور که معلوم بود مثل بز کوهی از دختره می ترسید!
نفسم رابیرون دادم و نالیدم:
خدا خفه ات کنه با این برداشتها و نظریه هات منو بگو که داشت باوم می شد!
نجمه نگاهش را به روبه رو دوخت و هیجان زده گفت:
باورت نمیشه!برگرد و چشای درشت کورت رو باز کن و خودت ببین طرف چه طوریه؟اگه براش مهم نباشه معلوم میشه!
علیرضا و ایلیا شانه به شانه هم به طرف ما می آمدند قلبم با دیدنش به یکباره فرو ریخت.مقابل ما که رسیدند علیرضا برای سلام و احوالپرسی قدم هایش را شل کرد ولی ایلیا همان طور بدون توجه به من فقط سری به نشانه احترام برای نجمه تکان داد و رفت.علیرضا هم بابی طرفی برای ما دست تکان داد و همراهش رفت.
نجمه نگاه عمیق و دقیقی به من انداخت و گفت:
چرا لبو شدی خانم؟از عصبانیته یا از خجالت؟تازه از این به بعد منتظر بقیه اش باش!هرچی تاحالا باهات راه اومده بسه دیگه!
عصبی راه افتادم و نجمه هم پشت سرم می آمد برگشتم و گفتم:
غلط کرده کثافت!سگ کی باشه؟اصلا من به اون چی کار دارم.دوست نداشتم برم زور که نیست.نگاش نمی کنم که نگام نکنه چه بهتر!مردک پولدار عوضی فکر کرده الان پس می افتم!
نجمه فهمید حسابی عصبانی ام دیگر حرفی نزد بقیه راه را سکوت کرد.
تا چند روز بعد اخم های پیشانی ایلیا تا به من می رسید فشرده تر می شد و من با اینکه قلبا نمی خواستم او را ناراحت ببینم ولی ظاهرا راضی بودم و فکر می کردم که رد کردن دعوتش او را ناراحت و دلسرد می کند و از من برمی گردد.یک روزکه تنها وارد دانشکده شدم او هم همزمان با من رسید و غرورش را زیر پا گذاشت!با نگاهی زیر چشمی متوجه شدم که قدمهایش را تندتر کرد و تا به من رسیدگفت:
خانم اعتمادی؟
ناچار ایستادم و به طرفش برگشتم و این طور نشان دادم که تا آن لحظه متوجهش نشده ام.ساکت نگاهش کردم و منتظر شدم تا سلام گفت معمولی و ساده جواب سلامش را دادم و باز او بی مقدمه پرسید:
من بهتون کارت دعوت دادم توقع نداشتم دعوتم رو رد کنید!؟
لبخندی زورکی و خشک تحویلش دادم و گفتم:
متاسفانه امتحان داشتم و نتونستم بیام.
کدوم امتحان که ما ازش بی خبر بودیم!نخواستید بیاید یا نتونستید؟
چه فرقی می کنه؟
خوب اگه معنی اش رو زیر و رو کنید می بینید که فرقش خیلی زیاده!
ببینید آقای مهاجر من شهر و خانواده ام را رها نکردم که بیام اینجا و به تفریحاتم برسمچون می خوام وقتی برمی گردم زحمات پدر زحمت کشم را ضایع نکرده باشم. قصد من فقط و فقط درس خواندن!همین!
در جوابم پوزخندی زد گفت:
نخیر اشتباه نکنید!یه قصد دیگه هم دارید!اونهم توهین کردن و آزار دادن منه ولی مطمئن باشید من این وسط تنها تماشاچی نیستم.
این را گفت و رفت!خشک شده و به جا مانده بودم که دستی به شانه ام خورد.نگاهی به چهره خندان و متحیر نجمه انداختم و گفتم:
سلام ناراحت بود از اینکه برای دیدن برنامه اش نرفته بودم.
تو چی گفتی؟
گفتم دلم نخواسته!
نگاهی تاسف بار به من انداخت و در حالی که در کنارم راه می رفت گفت:
هر کاری از توی کله پوک برمیاد اینو شک ندارم!
امتحانات میان ترم و پشت سرش امتحانات ترم مجالی برای فکرهای دیگه نمیداد.ولی علنابداخمی های ایلیا به من شدت پیدا کرده بود.نجمه عقیده داشت اینها مقابل به مثل است و من سعی می کردم نشان دهم که هیچ گونه اهمیتی برایم ندارد.با اینکه تصمیم گرفته بودم کوتاه بیام ولی نتوانستم رفتارش را نادیده بگیرم پس عمدا وقتی با علیرضا از کنارمان می گذشتند دوستانه به علیرضا سلام می کردم ولی به او توجه نمی کردم.به عبارتی جنگ رفتاری تازه شروع شده بود و هرچه نجمه از این کار منعم می کرد من جری تر میشدم!
دخترهای کلاس همچنان سعی داشتند خودشان را به او نزدیک کنندلااقل آنها این وسط از دشمنی ما راضی بودند.یکبار یکی از استادها برگه تاریخ امتحانات را به ایلیا دادکه به بچه ها بدهد او برگه هر کس را به دستش میداد ولی برگه مرا همراه با برگه نجمه به دست او داد.این کارش جلوی همه از نظرم توهین بزرگی به حساب می اومد که در پی فرصتی برای جبران توهینش بودم.
این فرصت زمانی پیش آمد که برای ارائه درس مدیریت رفتاری جلوی تخته ایستاد اعتماد به نفس بالا و فن بیان خوبی داشت و وقتی متنی را بیان می کرد عالی آن را ارائه میداد.در این بین تنها چیزی که در رفتارش کاملا به چشم میخورد حرکات دستهایش بود که وقتی حس می گرفت آنها را خیلی تکان میداد!
برای مقدمه ژستی گرفت و بعد با همان حس دستهایش را باز کرد به جای به نام خدا یک خط از متن معروف سعدی شیرازی را خواند.منت خدای عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت........
در تمام این مدت دستم را زیر چانه گذاشته و با پوزخند نگاهش می کردم.بعد از پایان کلاس چون تا کلاس بعدی 20دقیقه بیشتر فاصله نبود تعدادی از بچه هااز جمله همه پسرها و چندتا از دخترها برای هواخوری و احتمالا خوردن چای و قهوه به تریا رفتند.نجمه هم بلند شد و کیفش را روی دوش انداخت و گفت:
پاشو بریم یه چایی بخوریم گلوم خشک شده.
سیبی را از کیفم درآوردم و نشان دادم و گفتم:
ارزش رفت و برگشت نداره بشین همین رو باهم می خوریم.
ملتمسانه اصرار کرد و گفت:
پاشو بریم نصف سیب به هیچ کدوم مون نمی رسه دلم چایی می خواد.
خودم را بیحال نشان دادم و گفتم:
اصلا حالشو ندارم با امیدجانت برو.حاضرم قسم بخورم الان توی راهرو منتظرته!
نجمه که اصرار کردن را بی فایه دید رفت.سیبم را تند تند خوردم و با تصمیم قبلی رفتم پای تخته!دست به نقاشی ام بد نبود.خیلی عجولانه تصویر کاریکاتور ایلیا را با چند چین روی پیشانی و پیراهن راه راهی که آن روز پوشیده بود با دست های باز یعنی که آنها را در هوا تکان می دهد کشیدم و زیرش با خطی کج و معوج هرچی از متن به یاد داشتم را نوشتم.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر می آید مفرخ ذات.
پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.
وقتی می خواستم از سکو پایین بیایم بچه ها با شادمانی برایم دست زدند و شهره میان خنده گفت:
بابا تو دیگه کی هستی؟عجب دلی داری ها!چطور جرات می کنی؟!اخمی کردم و گفتم شما اگه صداشو در نیارین کی می فهمه کار منه؟
درسا اشک توی چشمهای به خنده نشسته اش را پاک کرد و گفت:
چه ماهرانه هم کشیده!کاملا معلومه طرف کیه ولی باور کن یگیم نگیم خودش و بقیه می فهمند که کار کیه؟!
برگشتم سرجای خودم صاف و محکم نشستم و گفتم:
عیبی نداره فقط مزاح می کنیم.کاریکاتور یعنی نشان دادن واقعیت در قالب شوخی این طوری می فهمه که نباید وقتی داره حرف میزنه توی هوا چرخ و فلک رسم کنه.تازه این کار رو به خاطر خودش کردم تا این عادت از سرش بپره.
بچه ها کم کم به کلاس برمی گشتند نگاه هر کسی روی تخته می افتاد لبخند بر لبش ظاهر می شد.تقریبا همه آمده بودند نجمه و امید هم با هم وارد شدند.نجمه تا در کنار من نشست شهره آهسته از پشت سرش گفت:
نجمه جان فقط دو دقیقه دوست آتیش پاره ات را تنها گذاشتی ببین چه دسته گلی آب داده؟!
نجمه با اشاره او به تخته نگاه کرد و با چند ثانیه مکث زیر لبی گفت:
گفتم این نقشه ای داره که با من نمی آد موقع کنفرانس هم بدجوری به بدبخت نگاه می کرد و پوزخند می زد.
بعد رو به من کرد و نگاه غضبناکش را به صورتم دوخت و گفت:
تو خل شدی یه خل به تمام معنا!
می خواست بلند شود . به طرف تخته برود شهره محکم از پشت مقنعی اش را کشید و گفت:
ا کجا؟ بذار ببینیم آخر این نمایش کمدی چی می شه!
نجمه با عصبانیت خودش را بیرون کشید و داد زد:
اگه شما بال و پرش بدید معلومه خوب و خنده دار می شه!
ولی قبل از آنکه بخواهد دوباره بلند شود ایلیا و علیرضا و یکی از دوستانش وارد کلاس شدند.ایلیا با دسدن جهت نگاه بچه ها و لبخندشان به تخته نگاه کرد و بعد مستقیم به من که صاف و خونسرد نشسته و لبخند میزدم.اخمی داشت که به قولی یبا یک من عسل هم خورده نمی شد!به جای من نجمه عصبی و دست پاچه سرش را پایین انداخته و بی هدف کتابش را ورق میزد.
بچه ها روی بلند خندیدن را نداشتند فقط لبخند بود و بس!ایلیا به سمت تخته رفت و علیرضا گغت:
به به عجب هنرنمایی استادانه ای!حالا این کی هست؟
لبخند بچه ها به خنده ریزی تبدیل شد نجمه زیر لبی گفت:
خدا خفه ات کنه با این کارات!
من به تبعیت از او زیر لبی جواب دادم:
این جوال دوز به اون سوزنی که زد در!برگه منو میده به تو آره؟
اونم به جاش جوابت رو میده!فکر کردی ازت میترسه؟
پس بچرخه تا بچرخیم!
ایلیا داشت با تخته پاک کن تخته را پاک می کرد که استاد وارد شد.با اجازه استاد به کارش ادامه داد و وقتی از کنارم گذشت نگاه غضبناک نثارم کرد که خونسرد جوابش را دادم.آن روز هم گذشت ولی بعد از آن دیگر به یاد ندارم هنگام سخنرانی دستهایش را به پرواز درآورده باشد.
چند روز بعد هم اتفاق جالب دیگری افتاد که دوباره حس شیطنت و مردم آزاری وادار به درگیری ام کرد.به آخر امتحانات میان ترم نزدیک می شدیم.ایلیا بعد از اتمام کلاس اول و قبل از خروج بچه ها جلوی سکو ایستاد و خطاب به همه گفت:
دوستان لطفا چند لحظه صبر کنید می خواستم اگر همه موافق باشند امتحان هفته آینده رو به آخر هفته موکول کنیم.راستش یک مسافرت کاری اجباری برای من پیش اومده و به این خاطر به نظر مساعد همه شما نیاز دارم.بچه ها بعد از کمی صحبت با اینکه می دونستند تداخل امتحانی پیش می آمد اما به خاطر خواهش او قبول کردند.من هم حرفی نزدم یعنی در برابر همه نظر موافق مخالفتی نمی توانستم بکنم.
بعد از ظهر که استاد درسش را تمام کرد و برای امتحان تاکید دوباره کرد!ایلیا با اجازه او برخاست و گفت:
استاد با اجازه شما به خاطر کاری که برای من پیش آمده بچه ها راضی اندامتحان آخر این هفته برگزار بشه.شما حرفی ندارید؟
استاد بعد از چند لحظه سکوت یه لنگه ابرویش را بالا انداخت و جواب داد:
برای من فرقی نمی کنه به شرط اینکه همه موافق باشند.
نمی دونم چطور خر شدم و یکدفعه با صدای بلند گفتم:
نه خیر استاد من این هفته نیستم.
در آن واحد زانوی نجمه و زهره از این طرف و آن طرف محکم به پایم خورد.چند لحظه سکوت محض و سنگین برفضای کلاس حاکم شد و سپس استاد خطاب به ایلیا گفت:
نظر جمع شرطه!حتی اگر یک نفر هم راضی نباشه من نمی تونم تاریخ امتحان را تغییر بدم!
ایلیا در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پنهان کند رو کرد به من و گفت:
پس چرا شما وفتی یبا همه داشتم صحبت می کردم و نظر می گرفتم حرفی نزدید؟
خودم را نباختم و خونسرد و طبیعی جواب دادم:
ببخشید آقا اما همین الان یادم اومد که برای رفتن به خونه به خانواده ام قول داده ام.
ایلیا نفس عصبی کشید و سکوت کرد.استاد گفت:
به هر حال اگر نظر ایشون برگشت به من خبر بدید.
به محض تمام شدن کلاس نجمه به من توپید و گفت:
آخه تو چه کیفی می کنی که این بیچاره رو می چزونی؟بابا یه بار اذیت کرد خب تو هم جواب دادی کوتاه بیا دیگه.
با لحنی ناراحت و قهرآلود گفتم:
مگه چی کار کردم؟این اونه که به من کار داره نه من به اون؟مامان و بابام این هفته منتظرند چرا نمی فهمی؟
شهره از پشت سر گفت:
حالا هفته دیگه برو گناه داره بی چاره!سفر اون کاریه به همش نریز!
بلند شدم و خودم رو مشغول جمع آوری وسایلم کردم که یک دفعه علیرضا در کنارم قرار گرفت تا نگاهش کردم لبخندی زد و بدون حرف دستی به معنی ریش گرو گذاشتن به چانه بدون ریشش کشید.
دلم نیومد خواهشش را رد کنم خواستم لبخند بزنم که صدای ناراحت ایلیا که علیرضا را صدا میزد شنیدم.
علیرضا بریم.
علیرضا چشم هایش را مثلا وحشت زده گرد کرد و آهسته سر تکان داد و رفت.نجمه پرسید:
همین رو می خواستی؟
خونسرد ابرو بالا انداختم و گفتم:
اگه خودش خواهش می کرد شاید قبول می کردم ولی حالا که این طور شد دلم خنک شد!
در نهایت اینکه امتحان آخر همان هفته بعد برگزار شد و من این وسط نفهمیدم که ایلیا با مسافرت ضروری اش چه کرد ولی حقیقتا از کارم پشیمان بودم و دلم به حالش می سوخت!
همین لجبازی فرصتی داد که هر چند شده دو روزه سری به خانه بزنم.مامان چند روز پیش تلفنی گفته بود خبر خوبی برایم دارند که تا نروم و به چشم نبینم برایم نمی گویند تا سورپریزم کنند!خیلی مشتاق فهمیدن این خبر خوش بودم به خاطر همین از کلاس شنبه ام زدم و پنجشنبه و جمعه هم که تعطیل بود.ظهر چهارشنبه بعد از امتحان از دانشکده به ترمینال رفتم البته قبلش به مامان و بابا خبر آمدنم را داده بودم.
اتوبوس که به ترمینال شهر کوچکمان رسید آخر شب بود خسته و کوفته از اتوبوس پایین آمدم. راننده های تاکسی های ترمینال جلو آمدند:
خانم دربست می خواهید یا نه؟
هنوز جواب نداده بودم که صدای بوق پی در پی را شنیدم.بی توجه به بوق ها با یکی از راننده ها صحبت می کردم که بغل دستی اش رو به من به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
خانم با شما هستند!
یعنی کی اومده دنبال من؟!برگشتم آخ که قلبم از خوشحالی می خواست بایسته!این بابای خوشتیپ و قد بلند منه که کنار اون پراید قرمزه ایستاده؟یعنی خبر خوب و سورپرایزشون این بوده؟خدا یعنی می شه؟
بابا با خنده ای شاد برایم دست تکان داد.چونکه ساک همراهم نداشتم با قدم های تند به طرفش رفتم و گفتم:
سلام بابای خوشگلم. چشمم کف پاتون قربونتون برم چقدر بهتون می آد.
بابا خنده کنان به طرفم آمد و گفت:
علیک سلام دختر نازم خدا نکنه تو قربون من بری بابا.من هرچی دارم مال توئه عزیز دلم صورت همدیگر را با لذت بوسیدیم و بابا مثل همیشه مرا محکم به خودش فشرد و سپس دستم را گرفت و به طرف ماشین برد.در جلو را برایم باز کرد و با تعظیمی کوتاه گفت:
کالسکه قرمز تقدیم به شاهزاده خانم عزیزم!
خندیدم و صاف و پر ابهت نگاهش کردم و گفتم:
چه کالسکه بان خوشگل و خوشتیپی!اگر دخترش نبودم حتما زنش می شدم خوش به حال مامانم!
بابا از روی سرخوشی گونه ام را بوسید و گفت:
این زبون درازی تو منو اسیر خودش کرده!
داخل اوتومبیل خوش رنگ و قشنگ نشستم و بابا با احترام در را برایم بست و خودش از آن طرف نشست و راه افتاد.
صدای ملایم دستگاه صوتی اتومبیل با صدای ملکوتی استاد شجریان به فضای داخل اتومبیل ابهت خاصی می داد.بوی تازگی ماشین بینی ام را قلقلک می داد هنوز روی همه قسمت های ماشین نایلون آک کشیده بود.بابا بالذت مرا نگاه می کرد و من بهت زده و شاد گاهی به بابا و گاهی به پشت سرم و گاهی به جلو و داشبورد سرک می کشیدم.بابا که از دیدن خوشحالی من چشماش برق میزد پرسید:
خوشت اومد بابا؟سورپریز خوبی بود؟
دستم را به روی دستش که روی فرمان بود کشیدم و گفتم:
بگید عالی باباجون فکر همه چیزرا می کردم به جز این!
و بعد چشمکی زدم و پرسیدم:
به ارثیه بی خبری رسیده یا گنج پیدا کردید!به من راستش رو بگید؟
بابا سرخوش خندید و گفت:
مگه می شه به تو دروغ گفت دختر!مو رو از ماست می کشی بیرون.مطمئن باش نه ارثیه بی خبر رسیده نه گنج پیدا کردم.حقیقتش یه ذره پس انداز داشتم نصفی از پول ماشبن رو دادم نصفش رو هم قسطی می دم.در ضمن با اجازه تون الان دو هفته است که توی آموزشگاه رانندگی تعلیم رانندگی می دم.هم از بیکاری خلاص شدم و هم میتونم قسط های خودش رو بدم و هم اینکه دخترم را خوشحال و راضی کنم.خوبه؟
عالیه!از این بهتر نمی شه ولی باید به من هم رانندگی یاد بدیداون هم مجانی!
بابا در جوابم با مهربانی و خوشحالی دست روی چشمش گذاشت.
سه روزی که آنجابودم تا باباماشین رو توی حیاط می زد دستمال بر می داشتم و به سر و روش می کشیدم.
ساعت 7 شب به بعد که بابا کارش تمام می شد می آمد خونه و من و مامان را سوار می کرد و اول کمی می گرداند سپس می برد یک خیابان خلوت و خودش کنارم می نشست و با حوصله بهم رانندگی یاد میداد.آخ که چه لذتی می بردم آخ که چه کیفی می کردم!سه روز مثل برق و باد گذشت.با اینکه مهشید را به خاطر نزدیکی کنکور یکبار بیشتر نتوانستم ببینم اما ماشین خوشگل مان تمام وقتم را پر کرده بود.این دفعه بابا با ماشین خودش مرا ترمینال رساند و قول داد سه هفته دیگر که امتحان آخر ترمم تمام شد همراه مامان البته با ماشین خودمان به دنبالم بیایند.عجب سفر سه روزه خوبی بود!به غیر از خونه و ماشین و مامان و بابا دیگه به هیچی فکر نکرده بودم آزاد بودم و رها!
نه به نجمه نه برای زهره و دیگر بچه ها از ماشین قشنگ مان حرفی نزدم نمی خواستم فکر کنند ندید بدیدم ولی همه شون متفق القول بودند که این دفعه خوشحال تر و پر انرژی تر برگشته ام.
امتحانات که شروع شد سخت مشغول درس خواندن شدم باید با گرفتن نمرات بالا بابا را شارژ می کردم و به غیر از این هیچ هدفی نداشتم.در این بین سعی می کردم به ایلیا فکر هم نکنم گرچه خود به خود جای فکر کردن هم نمانده بود چون نه او به من نگاه می کرد و نه من به او!نه او به من سلام میداد و نه من به او.
هنوز دو سه تا از امتحانات باقی مانده بود.سر یکی از امتحان ها بود که یک ربع مانده به امتحان رسیدم و متوجه شدم که نگهبان ورودی جدید و ناآشناست.تا خواستم از در بگذرم راهم را سد کرد و گفت:
خانم لطفا کارت دانشجویی!
آه از نهادم برآمد چونکه کارتم همراهم نبود گفتم:
کارتم همراهم نیست آقا.
نگهبان با بی تفاوتی جواب داد:
من امروز اولین بار این جا ایستادم برای همین مامورم که کارت همه رو ببینم!
حالا باید چی کار کنم؟برم و برگردم که امتحان شروع شده؟
نگهبان برگه ای را به طرفم گرفت و گفت:
باید این جا بنویسید و تعهد بدید که دانشجوی همین دانشگاهید و جلوشم امضا کنید.
در همین لحظه صدای ایلیا را از پشت سرم شنیدم که گفت:
سلام صفایی جان خسته نباشید.
علیک سلام آقای مهاجر عزیز.
چند ثانیه بعد پشت سرم هم نجمه آمد که با ایلیا سلام کرد و بعد به من که همان جا ایستاده بودم گفت:
چرا نمی آیی بریم؟
این آقا نگهبان جدید هستند و کارت دانشجویی می خوان!
نجمه وارفت و گفت:
وای منم کارتم رو نیاوردم.
ایلیا رو به نگهبان کرد و با اشاره به نجمه گفت:
بذارید این خانم برن من می شناسم شون.
نگهبان چشم غرایی گفت نجمه گیج ومبهوت به من وایلیا نگاه می کرد!سعی کردم خونسرد باشم گرچه داشتم از درون می ترکیدم رو کردم به نگهبان و گفتم:
برگه رو بدید امضا کنم.
ایلیا لبخندی پر تمسخر زد و بعد از نگهیان و نجمه خداحافظی کرد و رفت!نجمه صبر کرد و با من وارد شد و گفت:
خدا عاقبت این ماجرا رو به خیر کنه!کی می خواین کوتاه بیاین معلوم نیست!
وقتی روی صندلی شماره دار خودم نشستم طبق مواقعی که عصبی می شدم داشتم با دندان لب زیری ام را می جویدم که نگاهم در نگاه پر تمسخر ایلیا گره خورد.نجمه از سمت چپم یک برگ دستمال روی دستم گذاشت و آهسته گفت:
خدا مرگت بده بس که اون لبتو جویدی خونی شد.تازه این طوری طرف هم فهمیده که چقدر حرصت رو درآورده!
دستمال را روی لبم گذاشتم ایلیا خرسندانه خندید و نگاهش را برگرداند.به نجمه گفتم:
صبر کن دارم براش!به من می گن لیلا اعتمادی!
نجمه حرفم را ادامه داد و گفت:
نه برگ چغندر نه هالو بخوره زمین می زنه و دیگه نگاه نمی کنه که این جا کجاست طرفش کیه!
در چند روز آینده فقط یکبار دیگر ایلیا را از دور دیدم.به هر حال با تمام شدن امتحانات و شروع تعطیلات فعلا آتش بس اعلام شد!
طبق برنامه مامان و بابا با ماشین خودمون بو دنبالم آمدند از ساعت رسیدنشان خبر داشتم و همه وسایلم را برای دوری سه ماهه جمع کرده بودم.از طرفی همگی مشتاق تعطیلات و بخور و بخواب و دیدن خانواده بودیم و از طرفی ناراحت دوری سه ماهه.
خانم صبوری می گفت تابستون که می شه یکی از خانواده های صمیمی من از هم می پاشه ولی دلم خوش که بچه هام هر جا هستند سر و مر و گنده اند و امید به دیدن دوباره شون دارم.
محبوبه که خدا خیرش بده خداحافظی رو هم با خنده سر هم بندی کرد وگرنه دل نازک زهره می ترکید!البته برای من هم جداشدن از دوستان سخت بود ولی امسال تابستان را به خاطر داشتن ماشین ترجیح میدادم و دلم به آن خوش بود.
وقتی داشتم با افتخار جلوی بچه ها وسایل را داخل ماشین قشنگ مان جابه جا می کردم با خودم فکر می کردم که ابن همه وسایل را بدون ماشین چطوری می تونستم برگردونم!
مامان برای خانم صبوری مقداری از سوغاتی های شهرمان را به همراه آورده بود.آنها را که تقدیمش کردم و برای خداحافظی بوسیدمش اشکش درآمد و عاقبت هم اشک همه را درآورد و خداحافظی اشک آلودی شد!بعد همگی انگشتان کوچکمان را به هم گره زدیم و دیدار مجدد را برای اول مهر گذاشتیم و از خانم صبوری خواستیم اتاق پر خاطره خودمان را برایمان حفظ کند او هم مادرانه و با رضایت قول داد.
نجمه شب گذشته ازم خداحافظی نکرد و قول گرفت مامان و بابام که آمدند قبل از رفتن حتما سری به آنها بزنیم رفتن همانا و نگه داشتن ما برای ظهر همانا
پارت8
تابستان امسال عجب تابستانی بود.دوهفته بعد از برگشتن ما مهشید هم امتحان کنکور را داد و خلاص!درست نصف تابستان را با هم بودیم .هر روز تا لنگ ظهر می خوابیدیم و وقتی هم که با هم بودیم تا عصر به سرو کله هم میزدیم تازه یک کتاب فروشی هم پیدا کرده بودیم که رمان کرایه می داد حسابی حال می کردیم! بعد از غروب هم برنامه تعلیم رانندگی بود که به خواست عمو مفیدی بابا به مهشید هم تعلیم می داد و جمعه بعد از ظهرها بلااستثنا برنامه پیک نیک با خانواده خاله پابرجا بود. خوشی ما وقتی به اوج رسید که نجمه تلفن زد و خبر برگزاری جشن نامزدی اش را با امید داد و از ما و خانواده خاله به طور رسمی دعوت کرد.عمو مفیدی همون لحظه آب پاکی را ریخت و اعلام کرد تا شهریور یک قدم هم نمی تواند از شهر دور شود.بابا هم بهانه آورد که خانواده نجمه فقط برای احترام ما را دعوت کرده اند وگرنه جشن نامزدی مختص خانواده درجه یک است و صلاح ندید که برویم. من و مهشید حسابی پژمردیم وقتی اخبار را به نجمه دادم خیلی ناراحت شد و همان شب آقای سمیعی شخصا تماس گرفت و به بابا گفت که از نیامدن ما حسابی دلگیر خواهد شد. این بود که بابا راضی به رفتن شد من و مهشید هم مثل بچه ها بالا و پایین می پریدیم.البته باز هم خانواده خاله نمی توانستند بیایند ولی اجازه آمدن مهشید را با ما دادند. هنوز یک هفته تا جشن فرصت داشتیم که بابا مشغول تنظیم برنامه چند روزه شاگردانش شد و من من و مهشید هم مشغول آماده شدن.روزی که راه افتادیم از خوشحالی در حال پر درآوردن بودیم! باز هم بابا با ملاحظات خاص خودش ما را به هتل برد.نظرش این بود که مزاحم شلوغی و رفت و آمد خانواده سمیعی می شویم اما بابای نجمه فهمید و با دلخوری خودش به دنبالمان آمد و بعد از تسویه حساب با هتل ما را به منزل شان برد. جای شکرش باقی بود که همه فامیل نجمه تهرانی بودند و مهمان راه دور نداشتندو فقط ما آنجا تلپ بودیم! نجمه که از آمدن ما خیلی خوشحال بود اول از همه لباس صورتی و قشنگش را نشانمان داد و بعد وسایلی را که برای داماد خریده بودند.مامان با خانم سمیعی صمیمی شده و خواهرانه در کارها به او کمک می کرد. روز نامزدی امید برای بردن نجمه به آرایشگاه دنبالش آمد و او را با خود برد من و مهشید هم در اتاق او مشغول آماده کردن خود شدیم. لباس من یک بلوز کرم آماده و خوشش دوخت بود به همراه دامن قهوه ای طرح دار و ترک که هم خوانی زیبایی با لباسم داشت.صورت تازه اصلاح کرده ام ظاهر ساده مخصوص به خودش را داشت که با اجازه مامان آرایشی دخترانه و کم رنگ کردم و بعد موهای بلند خرمایی ام را ساده به روی شانه ام ریختم. لباس مهشید هم یک بلوز دامن صورتی بود که رنگ کم رنگ بلوز و صورتی پر رنگ دامنش آنها را ست می کرد.او هم موهای بلندش را ساده دورش ریخت!مامان از لباس پوشیده و ساده در عین حال شیک هردومان راضی به نظر می رسید. وقتی هر دو آماده از اتاق بیرون آمدیم خانم سمیعی صورت هر دوی ما را بوسید و با نگاهی خریدارانه گفت: وای مثل ماه ساده و قشنگ شدند!حیف که پسر یا برادر ندارم وگرنه همین امشب کار رو تموم می کردم. مامان با خنده ای ملیح تشکر کرد اما خانم سمیعی دوباره گفت: نه به خدا راست می گم.می گی نه بذار مهمونا بیان تون وقت به حرفم می رسی.این قدرر که بعضی از این دخترها لباسهای بد می پوشند و صورت مثل برگ گلشان را نقاشی می کنند شادابی چهره شون از بین میره و توی ذوق میزنه.حالا خودت می بینی امشب واسه دسته گل هات چه خواستگاری پیدا بشه! واقعا هم همین طور بود من ومهشید از طرز لباس پوشیدن دخترها شرمنده بودیم انگار که قرار بود از ما سوال و جواب بشه؟!هردو در کنار مامان و بابا نشسته بودیم چونکه با جمع مهمانها غریبه بودیم و به قول خانم سمیعی نگاههای خریدارانه زیادی را به روی خودمان احساس می کردیم کمتر از جای مان تکان خوردیم. نجمه با آرایش ملیح و قشنگش در لباس صورتی و بلند دنباله دارش کنار داماد خوش تیپش می خرامید و هر دو به مهمانها خوش آمد می گفتند. به خواست عروس خانم من و مهشید هم همراه دخترهای فامیل دور عروس و داماد می رقصیدیم.وقتی مقابل سفره عقد کنار نجمه ایستادیم تا عکس بگیریم نجمه آهسته به من گفت: کلک این جا هم دست برنمی داری.پسر عموم کچلم کرد بس که از تو پرسید. خندیدم و پرسیدم: تو چی گفتی؟ چونکه خیلی پسر خوبیه بهش گفتم این دوستم هاپوئه مواظب باش بهش نزدیک نشی که گاز می گیره.در ضمن هار هم هست. از پشت باسنش نیشگون محکمی گرفتم که جیغ ریزش در آمد.امید با نگرانی نگاهش کرد و گفت: چی شد؟ خندیدم و به جای او جواب دادم: هیچی مورچه گازش گرفته! مهشید هم با خنده گفت: اونم محکم و اساسی! امید هم با ما خندید و بعد با اشاره مادرش از ما جدا شد فرصت را غنیمت شمردیم و دمی کنار عروس عروسکمان نشستیم. خیلی ماه شدی نجمه من که حالا دخترم دلم می خواد از لپ های گلی ت ماچ کنم چه برسه به آقا داماد! نجمه با عشوه خندید و صورتش را جلو آورد و گفت: برای تو در ملا عام عیبی نداره ببوس. با احتیاط گونه آرایش شده اش را بوسیدم.نجمه هم در مقابل شروع کرد به تعریف کردن از ما و گفت: شما دوتا هم خیلی ناز شدید!لیلا مخصوصا این خال درشت گردنت چقدر با لباست ست شده.کسی قبلا ندیده باشه یه لحظه فکر می کنه یه تیکه درشت عقیق آویزون کردی برای اینکه درست وسط گردنته! مهشید گفت: اگه بده دورش رو کمی طلا کار کنند یه چیز تک میشه مگه نه؟ و بعد هردو غش غش خندیدند.نجمه دوباره گفت: اگه یه زمانی گم بشی نشونه خوب و تکی داری! چند لحظه بعد با ضربه محکم پای نجمه از زیر میز برگشتم پسر خوش تیپ و قد بلندی در کنار ما قرار گرفت و خیره به من خطاب به نجمه گفت: دختر عمو دوستات رو به من معرفی نکردی؟ تا نجمه خواست حرفی بزنه من جواب دادم: حتما احتیاجی نبوده که این کارو نکرده! پسرک حسابی جا خورد نجمه به زور لبخند زد و دوباره محکم به پایم کوبید.جوان بیچاره از روی دست پاچگی و درماندگی دستی به سرش کشید و رفت. با رفتن او نجمه چشماش رو گرد کرد و گفت: بابا تو دیگه کی هسنی! آخر شب که مهمانها رفتند مادر داماد با اجازه آقای سمیعی نجمه را دوساعتی با داماد روانه گردش شبانه کرد.پاهایمان به خاطر آن همه رقص آن هم با این کفش های پاشنه بلند دیگر توان کشیدن جسممان را نداشت!با این همه خانم سمیعی را تنها نگذاشتیم و بعد از تعویض لباسها شروع به جمع و جور کردن خانه زیر و رو شده کردیم. تا برگشتن نغمه شلوغی ها کمی سروسامان گرفته بود لپ های گل انداخته نجمه حکایت از گردش دلچسبی می کرد!نغمه خواهر نجمه هم آن شب به جمع ما پیوست که در اتاق نجمه با وجود آن همه خستگی تا نزدیکصبح سربه سرش گذاشتیم. صبح روز بعد به قصد رفتن از خانواده سمیعی خداحافظی کردیم.خانم سمیعی صورتم را بوسیدو گفت: انشاءالله هر چه زودتر دعوت بشیم واسه عروسی لیلاجون. مهشید با پررویی گفت: پس من چی؟ همه خندیدیم مامان با لذت او را بغل گرفت و بوسید.خانم سمیعی گفت: آسیاب به نوبت عزیزم! نجمه را بوسیدم و قرار اول مهر را با او گذاشتم طفلک مهشید آرزو می کرد سال آینده را با ما باشد. خوشی تابستان با خبر قبولی مهشید کامل شد البته در اصفهان و در یک رشته خوب.سپس رفتن به سفر شمال یک هفته ای با خانواده خاله که از بهترین و شادترین سفرهای عمرم به حساب می آمد.عمو مفیدی کلید ویلای یکی از دوستان صمیمی اش را گرفته بود که ویلای قشنگ و زیبایی در کنار دریا بود.روزها به خاطر آفتاب داخل ویلا خودمان را سرگرم می کردیم امام بعد از ظهرها به محض رفتن آقتاب تانیمه شب کنار دریا آتیش روشن کرده و مثل بچه ها ماسه بازی می کردیم!گاهی هم نزدیک ظهر تنی به آب می زدیم و لذت می بردیم آخ که چه روزهای خوب و نابی بود!کاش دنیا همیشه قشنگ بود! قبل از شروع مهر گواهینامه ام را گرفتم دیگه کاملا به رانندگی مسلط بودم.باز هم با مامان و بابا به تهران رفتم و با پشت سر گذاشتن یک تابستان خوب ترم جدید را با آمادگی کامل آغاز کردم.البته هم زمان با ما مهشید هم همراه پدر و مادرش راهی اصفهان شد
مامان و بابا بعد از جابه جایی من برگشتند. دیدن مجدد بچه ها و خانم صبوری روحیه ام را تغییر داد و من زودتر از همیشه رفتن مامان و بابا رو پذیرفتم.اتاق ما همان اتاق قبلی بود. با دیدن هم گریه کردیم مخصوصا خانم صبوری که بچه نداشت و ما مثل بچه هایش بودیم.ساناز نامزد کرده بود و با نامزدش برای جابه جایی آمده بود.محبوبه باز مثل گذشته سربه سرمان می گذاشت نجمه هم همان روز اول برای دیدنمان آمد. تا غروب نجمه را نگه داشتیم و با هم شروع سال جدید را جشن گرفتیم.سر شب بود که امید به دنبال نجمه آمد تا جلوی در برای بدرقه او و احوالپرسی امید رفتم و قرار فردا و دانشکده را گذاشتیم. ترم جدید مثل پارسال برایم غریب نبود.با مرور آن روزها ایلیا به خاطرم آمد چندین بار در طول تابستان به یاد آخرین برخوردمان از دستش عصبانی شدم و با خودم عهد کردم تلافی آن برخوردش را با بی محلی بیشتر درآورم.همین هم شد!اول کاری با علیرضا گرم و صمیمی برخورد کردم و او را نادیده گرفتم نجمه با دیدن رفتارم غرید که باز شروع کردی؟ هنوز دوهفته ای از شروع سال نگذشته بود که با سخنرانی جناب ایلیا خان معلوم شد دونفر از دخترهای انجمن علمی رشته ی ما منتقل شده بود. یه دفعه به خودم آمدم و دیدم با اصرار بچه ها برای انجمن کاندید شدم که از بین کاندید شده ها صلاحیت من و نجمه و چند نفر دیگر تایید شد و در نهایت اینکه تا چشم باز کردم من و نجمه رای آورده و انتخاب شده بودیم!به خاطر اینکه ایلیا دبیر انجمن بود هیچ گونه اشتیاقی برای شرکت در آن نداشتم.قبول آن برایم شوک برانگیز بود ولی دیگر کار به جایی رسیده بود که انصراف و عقب نشینی به معنی ضعف تلقی می شد پس به ناچار قبول کردم.ایلیا به عنوان دبیر انجمن برای تبریک قبولی و همچنین برای بیان ساعات تشکیل جلسات مجبور به پیش قدم شدن شد.این کار کمترین خوبی اش این بود که پای مرا برای برداشتن اولین قدم و برخورد با او راحت کرد. قبل از شروع اولین جلسه نجمه با اضطراب و نگرانی دست به نصیحت برداشته بود که بچه بازی نکنم و من هم در جوابش گفتم که سعی می کنم البته در صورتی که او پا روی دمم نگذارد! شرکت در این جلسات هم یک تجربه تازه بود.بابا را تلفنی در جریان همه اتفاقات گذاشته یودم و او مشوق اصلیم در این زمینه بود و اعتقاد داشت با این کار اعتماد به نفسم برای شرکت در فعالیت های اجتماعی شدت می گیرد.برایش گفته بودم که دبیر انجمن ایلیا مهاجر است و یکی از عضوهایش علیرضا شجاعی که بابا از این بابت هم خوشحال بود. انجمن از هشت نفر تشکیل می شد که 5 عضو آقا و 3 عضو خانم داشت من و نجمه و مینا که یکی دیگر از دخترهای کلاس خودمان بود ما را قبل از آمدن ایلیا در جریان بعضی از کارهای انجمن گذاشت.با ورود ایلیا و علیرضا به ناچار برای همراهی با بچه ها ایستادم.با همه از جمله من احوالپرسی کرد و در حضور بقیه ورود عضوهای جدید را خوش آمد گفت و بعد عنوان کرد که به خاطر عضو شدن عضوها دوباره باید رای گیری انجام گیرد تا اول دبیر و دیگر سمت ها مشخص شود.بعد هم بی طرفانه دست هایش را بالا برد و گفت: امیدوارم که دبیر این دوره مسئول تر و بهتر از من باشه.حالا کاندیدها خودشون رو معرفی کنند؟ مینا به کسی فرصت نداد و گفت: نظر شخصی من اینه که شما از همه مناسب تر هستید چون تقریبا به کار وارد شدید!هرکس دیگه غیر از شما بشه لااقل مدتی طول میکشه تا شیوه کار دستش بیاد پس بهتره که خودتون دوباره این سمت پر زحمت را به عهده بگیرید. بقیه اعضا غیر از من و نجمه که تازه وارد بودیم حرف مینا را تایید کردند.ایلیا گفت: همه شما لطف دارید ولی بهتره رای گیری صورت بگیره تا منصفانه تر باشه! علیرضا گفت: وقتی همه موافقند دیگه رای گیری لازم نداره. در حال بازی با خودکارش جواب داد: ممکنه کسی روی به زبون آوردن این موضوع را نداشته باشه اما اگه رای گیری بشه من راحت ترم. علیرضا رو به بچه ها گفت: راست می گه شاید این طوری بهتر باشه هرکس کاندید این سمته اعلام کنه. آخ چقدر دلم می خواست کاندید بشم ولی در همان چند دقیقه که جوانب را در نظر گرفتم احتمال خیط شدنم را زیاد دیدم!مسلما رای بیشتر با ایلیا بودکه تجربه دوره قبل رو داشت و شانس من دو در صد در مقابل صد درصد بود ولی لااقل با رای گیری می توانستم به طور ناشناس مخالفتم را با او اعلام کنم. هیچ کدام از بچه ها حاضر به رقابت با ایلیا نشدند و همه حتی نجمه هم حالا متفق القول بودند که خود ایلیا دبیر باشد ولی او همچنان نظرش با رای گیری بود. وقتی نتوانستند قانعش کنند علیرضا با شوخ طبعی و قیافه ای افسرده و تسلیم گونه گفت: مجبورم که باز هم فداکاری کنم البته می دونم که خیط و خنک می شم و رای نمی آرم ولی به صورت صوری می پذیرم! با خنده بچه ها برگه ها پخش شد.نجمه رو به روی من نشسته بود خواستم هر طور شده به او بفهمانم که به علیرضا رای بدهد ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم.مینا هم اصلا متوجه من نبود ترسیدم از زیر میز به پایش بزنم و به کس دیگری بخورد و آبروریزی شود.هیچ کاری از دستم ساخته نبود علیرضا هم در این بین شوخی می کرد و می گفت: حالا می بینی رقیب بهت قول میدم انتخابات به دور دوم هم برسه! و این بار رو به ما کرد و گفت: انجمنی آزاد و آباد تشکیل خواهم داد که همه حقوق آزادی بیان داشته باشند اختناق و زور از بین خواهد رفت و مساوات و برابری را در جمع خواهید دید.مرد و زن فرقی با هم ندارند پس به من رای دهید که پشیمان نخواهید شد. و دوباره رو به ایلیا مظلومانه گردن کج کرد و گفت: این طوری قبول نیست شانس برنده شدن تو به تجربه دوره قبلیته ولی من چی؟نه اعلامیه ای برای معرفی ام نه فرصت سخنرانی! و این بار به زانویش کوبید و گفت: کاش لااقل فرصت داشتم شامی ناهاری چیزی به عنوان باج سیبیل به رای دهنده ها بدم! ایلیا خودکارش را به علیرضا دادو گفت: خودم یکی از طرفدارهات هستم غصه نخور و رایت رو بنویس. تلاش برای جلب توجه نجمه و مینا بی فایده بود!هرچه باداباد.به احتمال زیاد هرکسی هم که نمی فهمید رای مخالف را من نوشته ام اما ایلیا می فهمید که از طرف من است. مینا که برگه ها را باز می کرد علیرضا استرس وار دست روی قلبش گذاشته بود و با ظاهری پریشان منتظر نتیجه بود.البته نتیجه معلوم بود به غیر از من علیرضا یک رای دیگر هم آورده بود که مسلما از طرف ایلیابود.علیرضا با خوشحالی به دو رای خودش نگاه کرد و به ایلیا گفت: رقیب شدیم خدا رو شکر که یک نفر غیر از تو به من را ی داده.حالا باید دوئل کنیم! در حالی که بچه ها می خندیدند ایلیا نیم نگاهی سریع به من انداخت.با خاتمه خنده ها ایلیا رو به جمع گفت: از همه تون ممنونم تنها چیزی هم که می تونم بگم اینه که امیدوارم از طرف کسانی که مرا لایق ان سمت ندانستند به زودی پذیرفته بشم.با این حال سعی کردم انتقاد پذیر باشم پس اگر مشکلی با من داشتید حتما باهام راحت باشید. بچه ها به افتخارش دست کوتاهی زدند و بعد از انتخاب دیگر سمت ها ساعت برگزاری جلسات هفتگی انجمن را طوری برنامه ریزی کردند که به هیچ کدام از کلاسها برخورد نکند .بالاخره روزهای پنج شنبه ساعت 4 تا 6 تعیین شد و در خانمه علیرضا گفت: ضمنا محض اطلاع اعضای جدید!یکی از اصول جلسه ما سر ساعت حاضر شدن در جلسه است و هر کس بیشتر از ده دقیقه تاخیر داشته باشد باید شیرینی بده.اوکی؟ با تایید و خنده بچه ها جلسه آن روز تمام شد.علیرضا در فرصتی مناسب به کنارم آمد و آهسته طوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: دستت درد نکنه آبجی رو سفیدم کردی.از این به بعد خودم هواتو دارم! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم خندیدم و فقط برایش سر تکان دادم.از کلاس که بیرون آمدیم نجمه با نگاهی تاسف بار برایم سر تکان داد و گفت: چقدر تو تابلویی لیلا نمی دونم چطور روت شد این کارو بکنی! مینا در ادامه حرف او گفت: راست می گه بابا کاملا مشخص بود کار کیه. خونسرد و محکم جواب دادم: رای گیری رو برای همینه دیگه مخالف و موافق داره.شما هم که قربونتون برم اصلا نگاهم نکردید! چشم های نجمه از پررویی من گرد شد و گفت: لابد فکر کردی ما هم به حرفت گوش می دادیم و حق رو ناحق می کردیم.عجب رویی داری! ****************************************************** به غیر از کلاس های درسی جلسات هفتگی هم باعث رو در رو شدن بیشتر ما می شد.برنامه همیشه با نظر ایلیا مطرح می شد و با بررسی جلسه معمولا ساز مخالف همیشه با من بود. مثلا یکبار ایلیا برگه هایی را که من باید روی بردها میزدم برایم توضیح داد که روی کدام بردها و کدام سالن ها بزنم اما این کار را نکردم و روی بردها و سالن هایی که خودم خواستم زدم.روز بعد از نصب برگه ها توی راهرو جلوم رو گرفت و گفت: خانم اعتمادی می شه راجع به اشتباه نصب برگه ها توضیح بدید؟! در لحن و نگاهش ناراحتی موج میزد.خونسرد و بی قید شانه بالا انداختم و گفتم: متاسفانه چونکه فراموشم شده بود این کارو کردم! با کمی مکث پرسید: مگه شماره همراه منو ندارید؟برای همین مواقع شماره رو به همه دادم. پوزخندی مسخره زدم و در جوابش گفتم: باز هم متاسفم چونکه من تلفن همراه ندارم. علیرضا لبخند به لب پشت به ما کرد ایلیا هم در حالی که دستهایش را پشت سر قلاب می کرد گفت: بی نظمی و خودرایی برنامه های انجمن را به هم می ریزه بهتره که دیگه تکرار نشه. با دور شدن آنها نجمه و امید به من نزدیک شدن و نجمه گفت: شرط می بندم برای برگه ها بازخواست شدی مگه نه؟ امید با طعنه گفت: چقدر هم ترسیدید!رنگ و روتون خیلی پریده! و خندید و دوباره گفت: چرا همیشه جبهه مخالف رو حفظ می کنید؟ انگشتم را قاطعانه تکان دادم و گفتم: مخالف همیشه مخالف می مونه! نجمه دست نامزدش رو گرفت و گفت: این خانم تا آقای مهاجر رو روانه تیمارستان نکنه دست بردار نیست حالا ببین کی گفتم!تو هم بی خودی خودت رو خسته نکن که حرف حساب توی کله لجباز این فرو نمیره. این هفته بیست دقیقه بعد از شروع جلسه انجمن ایلیا رسید با آمدنش صدای اعتراض بچه ها بلند شد.نوری معترضانه گفت: ایت تاخیر قابل چشم پوشی نیست و با یک جعبه شیرینی هم جبران نمی شه. علیرضا در تایید حرفش گفت: دبیر انجمن دیر بیاد؟اون هم بیست دقیقه؟غیر قابل بخششه! ایلیا تسلیم گونه دست هایش را بالا برد و جواب داد: آماده هر گونه مجازاتی که بگید هستم از بابت تاخیرم هم متاسفم. نوری و علیرضا برای هم سر تکان دادند و علیرضا گفت: تا باشه از این مجازات ها باشه فدای سرت دیر کردی که کردی.امشب که شام دادی همه حساب کار دستشون می آد! ایلیا خندید و موافقتش را اعلام کرد و همه خوشحال آن را پذیرفتند غیر از من که هیچ عکس العملی نشان ندادم.با اتمام جلسه وقتی اکثریت رفتن به رستوران محلی رو پیشنهاد می دادند جلوی در ایستادم تا از همه خداحافظی کنم!در حالی که رنگ چهره ایلیا به قرمزی میزد علیرضا متعجب پرسید: کجا خانم اعتمادی؟برنامه شام اجباری داریم. با لبخندی ساده دست بلند کردم و گفتم: ممنونم امیدوارم به همه تون خوش بگذره ولی من هم برنامه ای از پیش تعیین شده دارم و هم اینکه توی اون ساعت شب برگشتن برام سخت می شه. آقای نوری که یک مورد سمج دیگر بود و همیشه در موقع صحبت مشتاقانه میخ چشمهایم می شد گفت: اگر نگرانیتون فقط بابت دیر وقت شدنه که خودم می رسونمتون. ایلیا معترضانه گفت: این طور که خانم اعتمادی می گن برنامه از پیش تعیین شده دارند و متاسفانه با حضور نداشتن یک نفر برنامه کنسل می شه.اگر همه موافق باشید و برای جلسه بعد و اونم همین جا از خجالت تون در می آم که هیچ کس معذوریتی نداشته باشه. این طوری شد که برنامه به خاطر من به هم ریخت و بچه ها ناراضی و با سروصدا پراکنده شدند ولی طبق قولی که ایلیا داده بود جلسه بعد با بستنی و شیرینی مخصوص آمد که آبدارچی بعد از اتمام جلسه برایمان آورد.دلم می خواست از آن نخورم ولی چشم هایم با دیدن ظاهر هوس برانگیز شیرینی و بستنی فانتزی لجبازی را از سرم به در بردم و کوتاه آمدم
یکبار دیگر هم طبق برنامه ای در جلسه مطرح شده بود قرار خرید لوح و هدایای یادبود فارغ التحصیلی ترم آخری ها به صورت دسته جمعی گذاشته شد که همان جا آقایون انصراف دادند و از جان و دل انتخاب آنها را البته با حضور دبیر به عهده خانم ها گذاشتند. علیرضا از آنطرف میز دست به زیر چانه زده و به من نگاه می کرد.از نگاه معنی دارش خنده ام گرفت این طور نشان می داد منتظر مخالفت من و اعلام نرفتنم بود.نجمه آهسته گفت: تورو خدا نگی نمی آم که اگه امید بفهمه تو نرفتی و من رفتم حسابی ناراحت میشه! مینا از آن طرف گفت: اگه شما دوتا نیایید که من هم مجبورم نرم. ایلیا زیر چشمی نگاهمان کرد و گفت: پس تعیین وقت خرید با خانم ها! نجمه برای اینکه از من سوال نکند تا جواب منفی نشنود از مینا پرسید: اگر موافق باشی بعد از ظهر سه شنبه وقت بگذاریم. قبل از مینا گفتم: یادتون رفته که چهارشنبه امتحان داریم من نمی تونم بیام. علیرضا پرید وسط حرفمون و گفت: ای خانم می تونید چند شب قبل از اون آماده بشید مثل ما پسرا درس خون باشید!چی میشه؟ ایلیا که می دانست نمی تواند مرا قانع کند برنامه عصر سه شنبه را با نجمه تنظیم کرد!توی راهرو با ناراحتی به نجمه توپیدم و گفتم: شما منو در عمل انجام شده قرار دادید؟ مینا ناراضی اخم کرد و گفت: خواهش می کنم لیلا مثل برنامه شام این برنامه رو هم به همش نزن.تو که نیای نجمه هم نمی آد من هم که دیگه هیچی! یعنی به تمام معنی مجبور به رفتنم کردند. عصر سه شنبه طبق قرار بعد از پایان کلاس درس همراه ایلیا و علیرضا البته با ماشین قشنگ و رویایی با پیشنهاد علیرضا به یک نمایشگاه فرهنگی هنری رفتیم.بین راه همه حرف میزدند مخصوصا علیرضا ساکت های جمع من و ایلیا بودیم! درست یک سال از آشنایی ما می گذشت و من حالا همان جایی نشسته بودم که سال گذشته با بابا نشسته بودم.به حوادث یک سال گذشته فکر کردم به برخوردها و اتفاقات پیش آمده! غرق افکار خودم بودم که یک مرتبه چشم هایمان از آینه به هم قلاب شد در چشم به هم زدنی نگاهم را دزدیدم.نمی دانم چه چیزی در آن نگاه اخمو بود که با آن همه خوددارد و بی تفاوتی تنم را می لرزاند؟فکرم را زیر و رو می کرد و قلبم را به طپش وامی داشت؟شهامت جوابگویی به خودم را هم نداشتم.تنها چیزی را که با تمام وجود درک می کردم فرار بود و بس!نباید احساسات جلوی عقل و منطقم را سد می کرد هر چیزی باید سر جای خودش قرار می گرفت و هر کسی باید راه خودش را می رفت.این حرف خاله را قبول داشتم که همیشه می گفت کبوتر با کبوتر باز با باز! نجمه به پهلویم فشار آورد و گفت: عجب ماشینیه ها چقدر نرم میره! نگاهم بی اختیار به دنده های ماشین افتاد فکر کنم دنده اتوماتیک که می گن همین باشه. با شوخی های علیرضا نجمه و مینا ریسه می رفتند و من گاهی با زدن لبخند آنها را همراهی می کردم.هوای ابری آبان ماه و آهنگ ملایمی که پخش می شد حس بهتری ایجاد می کرد. در پارکینگ نمایشگاه ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم.علیرضا و ایلیا از جلو و ما پشت سرشان وارد نمایشگاه شدیم محیط فرهنگی هنری داخل نمایشگاه حس و حال عجیب و قشنگی داشت.اول به خواسته ما از بخش کتاب دیدن کردیم و هر کدام چند کتاب درسی خریدیم.نظر علیرضا این بود کتاب حافظ بخریم ولی مینا گفت که معمولا در هر خانه ای یک جلد حافظ وجود دارد و بهتر است چیزهای دیگری را هم ببینیم. از بخش نقاشی و موسیقی هم دیدن کردیم به نظرم می رسید که بخش موسیقی برای ایلیا جذابیت بیشتری دارد چون به ادوات موسیقی با وسواس زیادی نگاه می کرد. از همه بهتر و جذابتر برای من بخش خطاطی بود چون علاقه خاصی به این رشته داشتم مخصوصا که بابا خطاط قابلی بود و دوره کوتاهی هم به من آموزش داده بود.جلوی هر غرفه آن قدر غرق می شدم که بکش بکش های نجمه دل از آنجا می کندم.شلوغی آنجا و همین مکثها باعث گم شدنم شدطوری که یکباره به خودم آمدم و دیدم تنها هستم.اول دستپاچه و نگران شدم و با اضطراب اطرافم را گشتم ولی وقتی پیدایشان نکردم به خودم دلداری دادم و گفتم که در نهایت اگر پیدا نشدند به محل پارک ماشین ایلیا می روم مسلما بدون من که بر نمی گشتند! جلوی یک غرفه ایستادم و محو تماشای گردش دستهای هنرمند یک استاد خطاط شدم حرکت نرم دست ها که حروف را به زیبایی به هم ربط می داد و از آن کلمه یا جمله ای پر معنی می ساخت پاهای عده زیادی از جمله مرا جلوی غرفه شل کرده بود و همه انگار که از یک مکان مقدس دیدن می کنند ساکت و مبهوت هنر استاد بودند.وقتی طرح استاد که نام مبارک حضرت علی بود و در اطراف اسماء متبرکه تمام شد صدای دست و تشویق تماشاچیان او را وادار کرد که بایستد و با تعظیم از مردم تشکر کند. تعداد زیادی از آن طرح زیبا برای فروش گذاشته شده بود که بدم نیامد یکی را برای بابا بخرم مطمئن بودم خیلی خوشش می آید.سر به داخل کیفم برده و به دنبال کیف پولم می گشتم صدای ایلیا را درکنارم شنیدم که گفت: ظاهرا غرفه خطاطی بیشتر از همه توجه شما رو جلب کرده؟! شاید اولین بار بود که از شنیدن صدایش و دیدنش آن قدر خوشحال شدم.از روی شعف برای اولین بار آن هم با لبخندی شادمان در سلام کردن پیش قدم شدم! لبخند محتاط و متعجبش اخم پیشانی اش را باز کرد و جواب سلامم را داد و بعد پرسید: چرا تنهایید؟ تا حالا که گم شده بودم ولی مثل اینکه پیدا شدم. با همان لبخند محو و محتاط جواب داد: فکر می کردم فقط من از جمع دور افتادم!راستش چند لوح قشنگ خطاطی به عنوان یاد بود نظرم را گرفته بود غرق اونا شدم و بعد دنبال بچه ها گشتم که نظرشون رو بپرسم دیدم کسی نیست. کیف پولم را درآوردم و چون فقط او را در کنارم داشتم پرسیدم: صبر می کنید تا من یکی از این طرح ها را بخرم؟ حتما خواهش می کنم! و با گفتن این حرف پشت سرم وارد غرفه شد.طرح را خریدم خریدارانه نگاهش کردم.آن قدر از گرفتنش راضی و سر خوش بودم که بدون توجه به دشمنی قبلی پرسیدم: فکر می کنید قشنگه؟برای بابا خریدمش آخه اون خیلی به این چیزها علاقه داره! نگاه دقیقی به طرح انداخت و جواب داد: اگر درست حدس زده باشم با این هنر بیگانه نیستید چونکه از نظر من فقط قشنگه ولی شما رو خیلی ذوق زده کرده؟! در حالی که لحن صحبتش وادار به صمیمیتم می کرد گفتم: ای!خودم یه خیلی زیاد ولی بابا هنرمنده و می دونم که هیچ هدیه ای مثل این خوشحالش نمی کنه! بهشون می آد که فرهنگی و هنردوست باشند.تبریک میگم پدر با شخصیتی دارید.با وجود چنین پدری اعضای خانواده حتما هر کدوم در رشته ای هنری تبحر دارند؟پس از این به بعد برای خطاطی هامون روی شما حساب باز می کنم. دوستانه لبخند زدم و گفتم: من تنها فرزند خانواده هستم. ابروهایش بالا رفت و با اشاره دست راه را نشانم داد و گفت: ازتوجه زیادشون به شما و همچنین اعتماد به نفس بالاتون باید حدس میزدم! به غرفه ای که مورد نظر او بود رسیدیم.لوح های قشنگی را انتخاب کرده بود روی ورقه های مسی به طرز زیبایی حکاکی شده و جمله هایی با معنی قشنگی داشت.نظرم را پرسید گفتم: چی بگم؟از نظر من خوبه ولی باید نظر بقیه رو هم بپرسیم. در همین موقع تلفن همراهش زنگ زد ببخشیدی به من گفت و جواب داد: علیرضا تویی؟کجا غیب تون زد؟خانم اعتمادی رو هم الان پیداشون کردم راستی ما لوح ها را انتخاب کردیم شما هم بیایید ببینید؟چراما؟ و بعد لبخندزد نمی دونم علیرضا چی بهش گفت! خیلی خوب باشه پس ما متن رو می دیم تا روی لوحه ها بنویسن.شما هم 20 دقیقه دیگه کنار ماشین باشید زودتر نرید که بارون گرفته خیس می شید. و باز هم لبخند زد و گفت: باشه خوشمزگی نکن اوکی! گوشی رو که در جیبش گذاشت گفت: فاصله شون با ما زیاده به خاطر همین هم انتخاب را به عهده ما گذاشتند.حالا بهتره متن رو بنویسیم. اثری از لجاجت و دشمنی در بینمان دیده نمی شد!دوستانه و با نظر هم متنی چند کلمه ای نوشتیم و بیعانه دادیم تا فردا برایمان به تعدادی که می خواستیم آماده کنند.کارمان که تمام شد شانه به شانه هم به طرف بیرون رفتیم.باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود در این فکر بودم که تا رسیدن به ماشین خیس خیس می شویم.جلو در نمایشگاه چند پسر بچه دست فروش که در دست هر کدامشان چندین چتر رنگارنگ بود.اولی خودش را آویزان ایلیا کرد وملتمسانه گفت: آقا چتر.برای نامزدتون چتر بخرید.این بارون و چترش براتون خاطره می شه! من که یخ کردم ایلیا هم اصلا نگاهم نکرد!خواستم راه بیفتم که پسرک با اصرار گفت: آقا یه چتر بخرید دیگه؟ ایلیا با چند لحظه مکث بالاخره دست برد و از بین چترها یک چتر قرمز را که رزهای پراکنده سفیدی داشت جدا کرد.تا خواستم دست به کیفم ببرم ایلیا پول چتر را داد و بچه ها از اطرافمان پراکنده شدند. از شدت خجالت در حال ضعف بودم عجب اعتماد به نفس بالایی! بدون نگاه کردن به هم دوباره راه افتادیم.جلوی پله چتر را باز کرد و بدون گفتن کلامی آن را به طرفم گرفت.شهامت دیدن نگاه اخمویش ا نداشتم برای همین چتر را با دست های لرزان گرفتم ولی آن قدر گیج و هول بودم که پا روی اولین پله گذاشتن همانا و سر خوردن همانا! در لحظه ای که می خواستم سقوط کنم دست قوی و مردانه ایلیا بازویم را چسبید و از سقوط حتمب ام جلوگیری کرد.تعادلم که حفظ شد دستش را کشید دیگر به راستی در حال آب شدن بودم.بعد چتر را از روی زمین برداشت و دوباره روی سرم گرفت! هنوز هم چشم در چشم هم نشده بودیم!با وجود دستهای لرزان چتر را از دستش گرفتم و دوباره راه افتادیم.تمام سعیم این بود که زانوهای لرزانم در هم گره نخورد و دوباره نیفتم! صبورانه و با قدم های آهسته تا کنار ماشین همراهیم کرد نجمه و مینا وعلیرضا قبل از ما رسیده بودند و زیر باران لبخند به لب ما را نظاره می کردند.مینا به آرامی در کنار گوشم خواند: مبارک و مبارک انشاءالله مبارکش باد! نجمه هم از طرف دیگر زمزمه کرد: ما رو گم کردی که یکی دیگه رو پیدا کنی ناقلا؟ حتی حس جوابگویی به آنها را نداشتم قثط خدا را شکر می کردم که به ماشین رسیدم و می توانم ضعفم را با ولو شدن روی صندلی بپوشانم. علیرضا در حال جابه جا شدن روی صندلی جلو آهی غلیظ کشید و با لحنی پر معنی گفت: به به عجب هوایی!چه بارون رحمتی! ایلیا با لحنی معترضانه او را وادار به سکوت کرد و گفت: علیرضا! علیرضا مطیعانه دو دستش را به روی چشمانش گذاشت و چشمی غلیظ گفت. بخاری ماشین که روشن شد کمک زیادی به بهبودی حالم کرد ولی همچنان از حادثه بوجود آمده مبهوت و گیج بودم.بین راه از خریدهاصحبت شد در حالی که من حرفی برای گفتن نداشتم. باران خیلی شدیدتر شده بود و من که هیچی خلاص بودم از حرف زدن ولی نجمه و مینا هر چه اصرار کردند ما را در مسیی پیاده کنند ایلیا قبول نکرد. اول نجمه و مینا را رساند و بعد مرا جلوی خوابگاه که رسیدیم بدون اینکه چتر را بردارم پیاده شدم و خیلی کوتاه تشکر و خداحافظی کردم.هنوز چند قدمی نرفته بودم که با صدای ایلیا ایستادم می دانستم به چه علت صدایم می زند به همین خاطر جرات برگشتن نداشتم.کنارم که رسید چتر را به طرفم گرفت و گفت: پس دادن هدیه یعنی بی حرمتی! بعد چتر را به دستم داد و برگشت.
با رفتن او من هم دیگه صبر نکردم و به سرعت وارد خوابگاه شدم و روی پله نشستم.آن شب نه میلی به غذا داشتم و نه حس حرف زدن فقط به زهره التماس کردم که نوبت شام پختن مرا به عهده بگیرد بعد هم به بهانه سرماخوردگی و سردرد از سر شب به زیر پتو خزیدم. حال خودم را درک نمی کردم و بین کلافگی و گیجی دست و پا میزدم و حیران بودم هربار بیشتر تنم مورمور می شد و قلبم با اضطراب می کوبید! صبح روز بعد که بیدار شدم تصمیم گرفتم هرطور شده با نفسم مبارزه کنم چون تا این لحظه در زندگیم از هیچ چیز به اندازه عشق ممنوعه نترسیده بودم!به این نتیجه رسیدم که شاید کل کل کردن هایم در وجود آمدن این احساس بی اثر نبوده!پس باید راه دیگری در پیش می گرفتم و لااقل این بار من کوتاه می آمدم! ورق به کلی برگشته بود!حالا که من پس می کشیدم او جلو می آمد طوری بی محابا نگاهم می کرد که من در زیر نگاه ها آب می شدم. دیگر نه با نظراتش مخالف بودم من بحث می کردم و نه نگاهش می کردم.به غیر از ساعات جلسه باهاش رودر رو هم نمی شدم طوری می نشستم که اورا نبینم.آخرین نفر وارد می شدم و اولین نفر جیم می شدم به خودم تلقین می کردم که توان ایستادگی دارم و باید احساسات تازه ام را سرکوب کنم.از پس این کار برمی آمدم چون تربیتم ناصحیح نبود یک عمر نگاه پر محبت پدر و مادر را دیده و کمبود نداشتم!هدفم فقط درس خواندن بود این روزها بیشتر خودم را غرق درس خواندن می کردم و این طوری کمتر فرصت فکر کردن پیش می آمد.تنها محرم خدای خوبم بود که بعد از هر نماز عاجزانه رو به درگاهش می نشستم و دست به دعا بلند می کردم که در راه این مبارزه نفسانی تنهایم نگذارد! آبان ماه رو به پایان بود که با مشورت اعضای انجمن قرار یک اردوی به ظاهر علمی ولی تفریحی گذاشته شد.یکبار دیگر در سال گذشته هم این اردو برگزار شده بود که برخورد کرد با آمدن بابا و من نرفتم ولی بچه ها آنقدر تعریف کردند که هنوز دلم در پی اش بود. قرار برای آخرین جمعه آبان ماه گذاشته شد و بچه ها را ذوق زده کرد.عده زیادی برای اردو ثبت نام کردند و این طور که بچه ها می گفتند تعداد شرکت کننده ها از سال پیش هم بیشتر شده بود و مسلما روز خوبی در پیش بود. ولی متاسفانه از جایی که شانسم یاری نکرد صبح روز جمعه با درد مریضی ماهانه ام از خواب بیدار شدم دردی که هر وقت می گرفت بیچاره می کرد.از وقتی که به تهران آمده بودم یکی دو مرتبه این درد به سراغم آمده بود طوری که مجبور شده بودم از کلاسم بزنم ولی این بار فرق می کرد اگر نمی رفتم دلم می ترکید.همه بچه ها عازم بودند حتی محبوبه و ساناز که از دانشکده دیگری بودند جزء شرکت کننده های آزاد اردو بودند پس من چه طور می تونستم نرم؟مامان برای این طور مواقع داروهای خانگی برایم گذاشته بود که وقتی درد به سراغم می آمد خانم صبوری یا بچه ها برایم می جوشاندند و می خوردم دوای دردم همان بود.مامان هیچ وقت با مسکن آرامم نمی کرد چون عقیده داشت که مواد شیمیایی برایم آلرژی زاست! فرصتی برای جوشاندن دارو نبود باید قبل از 7 صبح در دانشکده می بودیم.خانم صبوری اصرار داشت نروم حتی زهره داوطلب شد که در کنارم بماند ولی من قبول نکردم!امیدوار بودم با مسکنی که از صبح خورده بودم البته با معده خالی بهتر شوم.بچه ها و خانم صبوری نگرانم بودند و می گفتند که رنگم پریده کمرم هم تیر می کشیدو نیاز به استراحت داشتم اما مگر می شد نروم. خلاصه اینکه ساعت 7 صبح در دانشکده بودیم و اتوبوسها برای حرکت آماده بودن. از شدت درد توان ایستادن نداشتم و روی نیمکت نشستم. هوا به قدری عالی بود که مثل بهار می ماندو همه را بر سرذوق آورده بود ولی حال من دگرگون بود و با همه تلاشی که برای نشان ندادن دردم می کردم هر که از دور وارد می شد به طرفم می آمد و حالم را می پرسید.نجمه شاد و سرحال با امید رسید ولی تا مرا از دور دید که بچه ها دوره ام کرده اند با نگرانی به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت: چت شده مورچه لگدت زده؟ از روی درد زهر خندی زدم و برایش علت دردم را گفتم با ناراحتی گفت: با این حال می خوای بیای اردو؟اصلا بهت می چشبه؟جهنم و ضرر!سرم به فدای دوست من هم نمیرم و مریم خونه ما باید استراحت کنی؟ به دروغ گفتم: خیلی ازاول صبح بهترم مسکنی که خوردم داره اثر می کنه. رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون حالت خوب نیست.تازه اگه توی بر بیابون بدتر شدی چی؟ خوب میشم همیشه همین طوره یک ساعت دیگه خوب خوبم.با تردید پرسید: مطمئنی؟ مطمئنش کردم ولی خودم با آن درد شدید اصلا مطمئن نبودم!نجمه که بلند شد و رفت اعلام کردند که همه سوار اتوبوس ها شوند.سعی می کردم صاف راه بروم تا جلب توجه نکنم چون کمک بچه ها بیشتر آبروریزی می کرد.من و زهره کنار هم نشستیم.نجمه که برای پرسیدن حالم به کنارم آمد گفتم خوبم.چشمکی زد و گفت: طرف نگرانته! خودم را به نفهمی زدم و گفتم: طرف کیه؟ طرف منم!خوب کیه؟سایته دیگه آقای مهاجر جلوم رو گرفت و از حال تو پرسید! دردناک نگاهش کردم و گفتم: بی جا کرده!مگه دکتره یا شابد هم فضوله!تو چی بهش گفتی؟ چی می خواستی بگم گفتم پریود شده! از شنیدن حرفش میان درد خنده ام گرفتو خودش هم خندید و گفت: گفتم یه ذره مسموم شده ولی داره بهتر میشه.چیزی لازم نداری؟اگر کاری داشتی بگو تا به مهاجر بگم با سر انجام میده! تشکر کردم و لبخند زدم رفت و کنار امید نشست.ظرفیت اتوبوسها که تکمیل شد راه افتادیم با یک نگاه متوجه شدم که ایلیا با جفتش علیرضا در اتوبوس ما نشسته.خدایا کمکم کن که نگاهم به نگاهش نیفته!استاد الهیات مان که روحانی خوش برخورد و اهل دلی بود در اتوبوس ما و کنار راننده نشسته بود.بچه ها با او راحت بودند چونکه اخلاق خشکی نداشت به موقع خودش جدی بود و به وقتش با بچه ها می جوشید. کمی از مسیر را رفته بودیم که یکی از پسرها محض اجازه از استاد پرسید: استاد ناراحت نمی شید اگه آهنگ گوش کنیم؟ استاد تسبیح دانه درشتش را در جیب گذاشت و نیم چرخی زد و گفت: نه چه اشکالی داره موسیقی هنره و بعضی مواقع خوبه!به آدم روحیه میده.خودم هم گاهی گوش می دم البته اگه مجاز باشه دیگه عالی میشه. چشم استاد براتون کاست جدید علیرضا افتخاری رو می ذارم. بعد کاستی را به راننده داد تا در پخش اتوبوس بگذارد ولی تا صدای آهنگ شاد خواننده زن معروف پخش شد بچه ها زدند زیر خنده.علیرضا بلند شدو محکم زد پس گردن همکلاسی مان و با لحنی جدی گفت: پسره بی شعور اینکه خواهر علیرضا افتخاریه!؟بهت رو میدن پررو میشی! صدای خنده بچه ها و استاد و راننده بلندتر شد وقتی می خندیدم دردم بیشتر می شد.استاد بعد از خنده گفت: من که حرفی ندارم.وقتی با جوون ها عزم سفر می کنی باید باهاشون راه بیای ولی لااقل اگه می خواین غیر مجاز هم بذارید خواننده مرد بذارید تا من هم راحت باشم. بچه ها به همین هم راضی بودند بلافاصله چندین کاست دست به دست چرخید و دست راننده رسید.علیرضا با نظر خودش یکی را انتخاب کرد و گذاشت تا رسیدن به مقصد که یک منطقه ییلاقی خوش آب و هوا بود بچه ها دست زدند و گاهی هم یکی از پسرها پا می شد و جلوی اتوبوس می رقصید.خلاصه فضای شادی بود که اصلا با درد من نمی خواند. زیراندازها پهن شد بساط چای توسط چند نفر از مستخدمین دانشگاه روبه راه شد. نجمه و زهره برایم توی آفتاب کنار درختی با کیفهای بچه ها پشتی درست کردند تا راحت تکیه بدهم. دردم کمتر شده بود ولی حالت تهوع و سرگیجه که عوارض مسکن بود گریبان گیرم شده بود.زهره کمی نبات برایم برداشته بود که آن را در چای ریخت و بخوردم دادولی تا لیوان چای از گلویم پایین رفت شدت تهوعم بیشتر شد با عجله خودم را به پشت درخت ها رساندم و هرچه در معده داشتم تخلیه کردم.زهره و نجمه که با نگرانی در اطرافم می پلکیدند زیر بازویم را گرفتند و مرا در جایم نشاندند. دیگه همه فهمیده بودند که من یه چیزیم می شه طوری که استادمان به طرفم آمد و حالم را پرسید.با شرمندگی جواب دادم که مسموم شده ام سفارش کرد استراحت کنم و فعلا چیزی نخورم. نجمه می گفت که نگاه ایلیا نگران است ولی من جرات نگها کردن به اطرافم را نداشتم.به شدت از آمدن پشیمان شده بودم ولی دیگر راه برگشتی نبود!بچه ها داشتند جای نشستنم را درست می کردند که علیضا جلو آمد و گفت: خدا بد نده آبجی کمکی از دست من ساخته است؟ لبخندی زورکی زدم و جواب دادم: ممنونم یه ذره استراحت کنم خوب میشم. کاشکی نمی یومدید؟ نجمه به جای من جواب داد: نمی شد آخه ایشون در لجبازی و حرف گوش نکردن مقام اول رو دارند! علیرضا در تایید گفته او چشم هایش را گرد کرد و بعد سرش را بالا و پایین تکان داد و گفت: اینو که خوب می دونم هرچی باشه باهاشون آشنایی کامل دارم. بچه ها خندیدند خودم هم خندیدم.علیرضا دختر ترکه ای و ملوسی را که کنارش ایستاده بود را معرفی کرد و گفت: سحرخانم نامزدمه می سپارمش به شما.باهاش دوست باشید دعوا هم نکنید. سحر به او اخم کرد و همراه ما خندید.علیرضا که رفت همه با او دست دادیم و کنار خودمان جایی برایش باز کردیم.سحر که تازه به علت ناراحتی من پی برده بود خندید و گفت: همه باور کردند که ناراحتی تون مسمومیته! نجمه گفت: ناچاریم که قبول کنیم! با اخم گفتم: باور کنید الان خیلی بهترم مخصوصا که معده ام خالی شد و احساس سبکی می کنم.فکر می کنم حالا چای نبات موثر باشه! با خوردن چای نبات دیگری خیلی بهتر شدم درد کمرم آرامتر شده بود و تهوعم از بین رفته بود.سحر با لبخندی صمیمی و مهربان به من گفت: فکر نمی کردم تعریفهایی که از چشاتون شنیدم این قدر درست باشه!با وجود مریضی و بی حالی تون باز هم حرف خودش رو می زنه! حیرت زده لبخند زدم و نجمه حق به جانب رو به من کرد و گفت: دیدی گفتم قسم می خورم اون دفعه حرفم رو باور نکردی! این بار نجمه از سحر پرسید: حالا بگید از کی شنیدید تا بفهمه حدسم درست بوده یا نه؟ سحر خندید و گفت: خوب از علیرضا دیگه! نجمه با هیجان کف دست هایش را به هم مالید و بعد جا به جا شد و گفت: بذار ببینم درست می گم؟آقا علیرضا قصد و غرضی که نداشته نه ؟ سحر با خنده دستش را در تصدیق صحبت نجمه تکان داد.نجمه با ذوق ادامه داد : بذار تا بقیه ش رو هم بگم!برات گفته که دوتا آدم کله شق توی کلاس داریم که با لجبازی به گیر هم افتادند و این چشمهایی رو هم که تعریفش رو شنیدی باعث این گیر و اون لجبازی نه؟ با خنده آخرین جرعه چایم را نوشیدم و گفتم: حالا فهمیدم این تنها نجمه نیست که فکرش منحرفه همه تون یه چیزی تون میشه! سحر قاطعانه گفت: همه که اشتباه نمی کنند شاید تویی که اشتباه می کنی و قضیه رو جدی نگرفتی.گرچه علیرضا می گه ایلیا تا حالا حرفی نزده ولی هر چی نباشه بی قراری های الانش بو داره! نجمه گفت: آخه می دونی چیه؟هردوشون غد و یک دنده اند!البته این یه ذره بیشتر.هردوشون هم خودشون رو می زنند کوچه علی چپ و البته باز هم این یه ذره بیشتر.دست اون یکی تازگی ها داره رو میشه! دستم را با صمیمیت روی دست سحر گذاشتم و گفتم: به چرندیات این گوش نده ولی تعریف هایی که از تو کرده بود را قبول دارم.خیلی نازی! سحر با لبخندی شیرین دست به کیفش برد و نایلونی پر از شکلات درآورد و گفت: ممنونم چشمای خوشگلت ناز می بینه. و بعد یک شکلات پوست گرفت و به دستم داد و به بقیه هم تعارف کرد.علیرضا از جمع پسرها جدا شد و به طرف ما آمد و گفت: خانم ها این جا یه آبشار قشنگ داره که ما می خوایم بریم ببینیم.کی می آد؟ و بعد نایلون شکلات را از دست سحر کشید.دخترها حاضرو آماده بلند شدند به غیر از نجمه و زهره و سحر که ظاهرا به خاطر من از جاشون تکان نخوردند.من در حالی که صاف می ایستادم تا نشان دهم هیچ اثری از بیماری ندارم آمادگی ام را نشان دادم.نجمه با لحنی پرخاشگونه گفت: به به از ما آماده تر اینه.بشین ببینم بابا!کجا با این عجله؟ علیرضا حرفش را تایید کرد و گفت: راست می گه شما نیایید بهتره. شانه هایم را صافتر کردم و گفتم: به خدا خوبه خوب شدم از همه تون بهترم! نجمه ناراحت جواب داد: پس ما هستیم شما تشریف ببرید. امید از پشت سرش گفت: نجمه تنبل بازی رو بذار کنار جا میزنی؟ در حالی که برایش شانه بالا می انداختم و ابرهایم را تکان میدادم گفتم: سحرجون هم که نمی خواد نامزدش رو تنها بذاره پس من و زهره اضافه ایم؟ زهره گفت: نریم بهتره لیلا ممکنه باز حالت بد بشه! نجمه اضافه کرد: باز لج نکن اگه اون بالا طوریت بشه چی؟ دست سحر را گرفتم و بلندش کردم و بعد جلوتر از همه کفشهایم را پوشیدم.علیرضا رو به نجمه کرد و گفت: هر کی ندونه من و شما که می دونیم فایده نداره پس بهتره بریم. با شنیدن صدای سلام ایلیا از پشت سرم به شدت جا خوردم و لبخندهای معنی داری بین بچه ها رد و بدل شد.به ناچار برگشتم و جواب سلامش را دادم گفت: اگه حالتون خوب نیست بهتره که نرید عده ای از بچه ها موندند.راستش اصلا راه خوبی نداره. علیرضا و امید از ما فاصله گرفتند و دخترها مشغول پوشیدن کفشهایشان شدند. لبخندی خشک و رسمی تحویلش دادم و گفتم: حالم خوب شده دوست دارم که بیام. با کمی مکث این پا و اون پا کرد و دوباره گفت: اگه بخواهید بمونید من هم می مونم! با خودم گفتم با تو یکی که اصلا نمی مونم! نه متشکرم می خوام بیام. نجمه جلو آمد و رو به ایلیا کرد و گفت: حالش خوب شده می تونه بیاد. ایلیا با کمی مکث سر تکان داد و به جمع پسرها پیوست.تا نجمه خواست حرفی بزند اخمی کردم و با عصبانیت از او فاصله گرفتم نباید به شایعات دامن می زدم. گروه که از تعداد زیادی از بچه ها تشکیل می شد به راه افتاد پسرها جلوتر و دخترها از پشت سر و چندتایی هم جفتی راه می رفتند.حدود نبم ساعت پیاده روی سطحی بود که بعضی جاها از بین آب و یا پل های چوبی دست ساز رد می شدیم.در بین راه آنقدر گفتیم و خندیدیم که حتی سختی هایش هم بامزه بود البته دوباره با فشاری که روی خودم وارد کرده بودم درد کمرم زیاد شده بود اما هرجوری بود به روی خودم نمی آوردم. کم کم دردها تبدیل بع سرگیجه شد و حالم هر لحظه که می گذشت بدتر می شد! به آبشار قشنگی رسیدیم که با وجود راه خطرناکش تصمیم به بالا رفتن شد.هیچ چاره ای به جز همراهی آنها نداشتم نمی خواستم کسی بفهمد که بدتر شده ام.نجمه هر چند دقیقه یکبار از امید جدا می شد و از من می پرسید: خوبی؟مشکلی نداری؟ مسیر بالا رفتن مثل پله کانی بزرگ بود که هرجا سخت می شد با نردبان های فلزی راه رفتن به سنگ ها نصب شده بود. هرکسی نامزد یا دوست پسر داشت همراهیش می کرد ایلیا همسایه وار به دنبال من بود.چیزی نمی توانستم بگویم و حساسیت ایجاد کنم با این حال از آن همه توجه دلم غنج می رفت.درحالی که خودم را به نفهمیدن و ندیدن می زدم اما زمزمه های بچه ها را می شنیدم و در دلم غوغایی به پا بود! کمرم تیر می کشید و هرچه بالاتر می رفتم سرگیجه ام بیشتر می شد.جرات نگاه کردن به پشت سرم یا زیر پایم را نداشتم فقط به هر دست آویزی که می رسیدم چنگ می انداختم و خودم را بالا می کشیدم.به جایی رسیده بودم که هیچ جای برگشتی نمانده بود با اینکه هراسان بودم ولی پشتم به وجود ایلیا گرم بود.درد خستگی لرز و سرگیجه امانم را بریده بود.با خود فکر می کردم اگر در خوابگاه مانده بودم لااقل یک درد آن هم دلتنگی داشتم ولی حالا چی؟عصبی و روحی و جسمی اصلا همه جوره در عذاب بودم! با اینکه خیس بودم و لرز داشتم اما از ته دل خوشحال بودم که رسیده ایم شابد اگر کمی استراحت می کردم حالم جا می آمد. نجمه و سحر پلیورهایشان را درآوردند و روی من که دندانهایم از شدت لرز به هم می خورد انداختند و مرا روی یک صخره صاف نشاندند.به هیچ کس نگاه نمی کردم ولی سحر می گفت که ایلیا داره از نگرانی می میره.کمی که نشستم لرزم کم شد و تقریبا به حال طبیعی درآمدم و تازه از آن بالا چشمم به طبیعت زیبای اطرافمان افتاد.درختهای منطقه ییلاقی هر کدام لباسی به رنگ متفاوت پوشیده بودند که همه زیر پایمان بود. مسیر رودخانه ای که از همین آبشار بود تا مسافتها کشیده شده و منظره ای بس زیبا را به رخ بیننده می کشید.بچه ها گروهی جمعی و عده ای تکی یا جفتی پراکنده شدند و هر کس که خوردنی همراهش بود رو کرد. حالا که بهتر شده بودم دست زهره را گرفتم و بلند شدم و رو به نجمه و سحر کردم و گفتم: شما دوتا چرا چسبیدید به من؟پاشید برید به زندگی تون برسید زهره برای من کافیه. نجمه خندید و با طعنه گفت: مطمئنی که کافیه؟ در جواب چشم غره ای بهش رفتم. در عوض پلیورهایشان که روی من انداخته بودند کاپشن نامزدهاشون را به تن کرده بودند.پلیور سحر را دادم اما پلیور نجمه را روی مال خودم پوشیدم و بعد با زهره رفتیم روی بلندی آبشار ایستادیم.ربع ساعتی در همان حال به منظره زیبا چشم دوخته وحرف می زدیم که با صدای شاد و پر انرژی علیرضا به سمت گروه برگشتیم.با سروصدا همه را جمع کرد و سپس در حالی که روی یک صخره ایستاده بود گفت: حالا هرکی دوست داره مهمون یک برنامه خوب از طرف ایلیا باشه دست بزنه! صدای سوت و دست بچه ها بلند شد.ایلیا که سرخ شده بود با دلخوری به علیرضا نگاه کرد و به او توپید.دست هایم را محکم در جیبم فرو برده بودم که زهره پرسید: چرا تو دست نزدی؟مگه برنامه خوب نمی خوای؟ ابروهایم را برایش بالا و پایین بردم و جواب دادم: دیدم شماها هستید اگر برنامه خوبش رو برای شماها اجرا کنه من هم استفاده می برم! از ایلیا انکار و از بچه ها اصرار!مخصوصا دخترهایی که می خواستند به نوعی به او نزدیک شوند!حالا مگر برنامه اش چی بود که می گفت همراهم نیست نمی دانستم.علیرضا با اطمینان داد زد و گفت: دروغ می گه یارش همیشه توی جیب بغلشه.می گید نه؟تفتیشش کنید! در چشم بهم زدنی چندتا از پسرها ریختند روی سر ایلیا و چند لحطه نگذشته بود که یکی از آنها سازدهنی را با خوشحالی دور سرش گرداند و گفت: ایناهاش! دوباره صدای سوت و دست و جیغ حاضران به هوا برخاست.علیرضا که کار خودش را کرده بود کنار او نشست و گردنش را مظلومانه برای او کج کرد.بالاخره تقاضاهای مکرر بچه ها ایلیا را مجبور به کوتاه آمدن کرد وقتی ساز دهنی را به دست گرفت هر کسی جایی برای خودش پیدا کرد و نشست. نوای قشنگ و ماهرانه ای که از آن ساز کوچک بیرون می آمد با حرکت دستها و چشمهایش که آنها را بسته بود حس لطیف و ملموسی را به وجود آورد که همه خود به خود سکوت کردند و غرق گوش کردن شدن! آن فضای قشنگ و نوای قشنگ تر که آهنگ ملایمی را می نواخت بدنم را نرم و گرم کرد طوری که اصلا درد را احساس نمی کردم! نجمه آهسته در گوشم زمزمه کرد: بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند چشم های بسته ام را باز نکردم و جوابش را ندادم دلم نمی خواست که از آن حس خوب و شیرین خارج شوم.با اتمام آهنگ صدای تشویق های بلند و پرشور بچه ها کر کننده بود طوری که وقتی به خودم آمدم بی اختیار همراه بقیه شده بودم که برای چند لحظه ایلیا مشتاق و شرمگین نگاهم کرد! مگر بچه ها دست بردار بودند!تا چند آهنگ دیگر برایشان اجرا نکرد جلسه را ختم نکردند.عالی بود!به تنها من که همه لذت بردند. بعد از گذشت ساعتی زمان برگشت شد.از فکر پاین آمدن وحشت کردم مشکل این بود که در برگشت باید حتما زیر پایم را نگاه می کردم تا جلوی پایم را ببینم.مسافت بالا آمدن و حال خراب سرگیجه ام را لحظه به لحظه بیشتر می کرد طوری که چند مرتبه به خاطر سرگیجه پایم را در جای ناجوری گذاشتم که باعث سرخوردنم و بلند شدن جیغ زهره شد. پایین آمدن به مراتب از بالا رفتن سخت تر بود.سحر و نجمه هم نمی توانستند مواظب من باشند چون خودشان وحشت زده آویزان نامزدهایشان بودند! رفته رفته حالم داشت بدتر می شد که ایلیا را محتاط و نگران در کنار خودم و زهره دیدم بعضی جاها طوری خطرناک بود که زهره اجبارا کمک ایلیا را قبول می کرد اما من فقط به کمک زهره اکتفا می کردم. خدا خدا می کردم که زودتر به پایین برسیم تا از آن وضعیت وحشت ناک خلاص شوم.با هر قدمی که به پایین برمی داشتم نور امید در قلبم پررنگ تر می شد دلم قط زمین هموار و خشک را می خواست تا پایم را به آن بکوبم و مطمنئن شوم که در جایی امن ایستاده ام. با رسیدن به پایین همه تقریبا خیس شده بودیم.جایی که آبشار بلند می ریخت عمق زیادی ایجاد کرده و حوضچه بزرگی را تشکیل داده بودبه نظرم سخت ترین قسمت راه همان ده پله آخر بود.دیگر توانی برایم نمانده بود!ای خدا کمکم کن که همین یه ذره راه را هم طی کنم اون وقت دیگه غلط کنم اسم اردو بیارم!چقدر سرم گیج می رفت فشارم پایین افتاده بود!خدا به دادم برس! زهره که جلوتر از من بود به سلامت و البته به کمک ایلیا از آب گذشت.می دانستم اگر کمکش را قبول نکنم به مشکل برمی خورم ولی غرورم چی؟دست ایلیا به سمتم دراز بود ولی نگاه نگرانش به دنبالم.نباید قبول می کردممی تونستم بپرم.دست ناتوانم که می رفت ترده آخر را بگیرد با همان نرده لق در هوا معلق ماند و در پی جیغ وحشتناکی که نفهمیدم از کجای گلویم بیرون آمد به داخل حوضچه عمیق سقوط کردم. زیر آب رفتنم را فهمیدم تقلا می کردم ولی این رو هم می دونستم که دستم به جایی بند نیست و با جریان آب جابه جا می شدم! توانی نداشتم تازه شنا هم بلد نبودم!قلپ قلپ آب می خوردم.بدن بی جانم هیچ عکس العملیدر برابر جریان آب نداشت.حلقه دستانی را به دور کمرم احساس کردم.همین! چقدر فشار روی سینه ام بود.چقدر یخ بودم.یکی هم دائم صدام می زد بلند بلند!لیلا ....لیلا جان! چشمام رو باز کردم نور چشمم رو زد ولی بعدش چهره ی خیس ایلیا رو دیدم که روی صورتم خم شده بود!خدایا من کجام؟چشمام که باز شد لبخند زد از موهای خیسش آب می چکید.این جا کجاست؟چرا این رو من افتاده؟لحظه سقوط در ذهنم جرقه زد.با بیحالی چشم گرداندم هیچ کس دور و برما نبود.صدای وحشتناک فرو ریختن آبشار هنوز توی گوشم بود! دستش را با همه توانم پس زدم و گفتم : ولم کن. شانه هایم را برای کمک گرفت اما باز دستش را پس زدم و روی زانوهای لرزانم ایستادم.التماس گونه گفت: بذار کمکت کنم! نمی خوام! در یک لحظه چنگ زد و شانه هایم را گرفت و گفت: دختره لجباز نمی تونی باید کمکت کنم! وقتی با همان ضعف شدید به طرفش برگشتم همه بچه ها را آن طرف حوضچه دیدم.با صدای بلند فریاد زدم: تو به چه جرات سر من داد میزنی می گم ولم کن! ولی هنوز قدمی برنداشته بودم که زمین و آسمون برایم یکی شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.... کاشکی کاری به کارم نداشته باشن تا بخوابم ولی صدا خیلی التماس می کرد!به زور لای چشمم را باز کردم و توی نگاه اول چشم های اشکبار نجمه و سحر رو شناختم یه لبخند زورکی زدم و دوباره چشمامو بستم.صدایی غریبه گفت: حالش خوبه فقط ضعف داره نگران نباشید.بذارید استراحت کنه. چه خوب!دوباره خوابیدم.نمی دونم دوباره چقدر طول کشید تا بیدار شدم.چشمام که باز شد خودم رو تو یه جای غریبه دیدم با دو چهره آشنا که این بار به هم لبخند می زدند نجمه خم شد و صورتم را بوسید و گفت: کشتی مارو این قدر خوابیدی پاشو دیگه. سحر حرفی نزد فقط با لبخند نگاهم کرد و بعد از مدتی من و نجمه رو تنها گذاشت و رفت.چشمام رو دوباره بستم دیگه خوابم نمی آمد ولی هنوزم ضعف داشتم.با صدای باز شدن در چشمام باز شد شدند یک مرد جوان سفید پوش که احتمالا دکتر بود به همراه علیرضا و ایلیا و سحر وارد اتاق شدند.خواستم چشمام رو ببندم که دکتر بالای سرم رسید و با لبخند پرسید: حالتون چه طوره خانم؟ سرم را به زحمت بالا و پایین بردم و دیدم که سحر و نجمه و علیرضا رفتند بیرون!دکتر نبضم رو به دست گرفت و دقیقه ای ایستاد سپس زیر پلک چشمها و گردنم را دست زد.ایلیا رو دیدم با موهای مجعد به هم ریخته و چهره ای نگران!دکتر نگاهی به سرم انداخت و کمی آن را دست کاری کرد و خطاب به ایلیا گفت: سرم که تموم شد مرخصه می تونه بره. بعد دکتر برام دست تکان داد و رفت.با خودم فکر می کردم چه قد بلندی داشت این دکتره!سرش به پایه سرم می رسید!او رفت و ایلیا هم پشت سرش صداش رو شنیدم که از دکتر پرسید: یعنی هیچ طوریش نیست!آخه از اون اول صبح هم حالش بد بود! توی همون حالت هپروت و گیجی از شنیدن جواب دکتر خشکم زد: نه چیزی نیست اون ناراحتی هم مربوط به خودش می شده و خیلی مهم نیست.علت افتادن فشارش هم همون بود! انگار جریان برق به بدنم وصل شد دوباره یخ کردم و تنها توانستم ملافه را بکشم روی صورتم! فقط خدارو شکر که ایلیا از اتاق بیرون رفت.پشت سرش نجمه و سحر وارد شدند. هرچه می پرسیدند و شوخی می کردند نمی فهمیدم دیگه آبرو برام نمونده بود! با تمام شدن سرم که ساعتی طول کشید مانتو شلواری غریبه که فهمیدم برای نجمه است را با کمک آنها پوشیدم.سحر هم روسری را روی سرم مرتب کرد و با کمک شان از بیمارستان بیرون آمدم. ماشین ایلیا تا جلوی در سالن آمده بود خودش پیاده شد و در ماشین را برایم نگه داشت تا سوار شدم. خدایا حالا چه طوری رو در روی این مرد بشم؟چی کار کنم؟ نگاهش نکردم او هم همین طور!وسط سحر و نجمه نشستم و تا رسیدن به خوابگاه چشمامو باز نکردم برای رعایت حالم آنها هم کمتر حرف میزدند.نجمه چند مرتبه در بین راه اصرار کرد که مرا ببرد به منزلشان که قبول نکردم وقتی دید نمی تونم حرف بزنم دیگه اصرار نکرد. وقتی می خواستم پیاده شوم ایلیا دوباره در ماشین رو برایم نگهداشت باز هم نگاهش نکردم و زیرزبانی طوری که حتی خودم هم نشنیدم تشکر کردم و رفتم تو خوابگاه. خانم صبوری و بچه ها همه تا جلوی در استقبالم آمدند و مرا از سحر و نجمه که صورتم رو بوسیدند و رفتند تحویل گرفتندنجمه موقع رفتن دوباره سفارش کرد که فردا دانشگاه نروم. خانم صبوری با محبت مادرانه اسپند آماده را دور سرم چرخاند و مرا بوسید و گفت: خدا را صدهزار مرتبه شکر!اگر زبونم لال اتفاقی برات می افتادچطوری می تونستم تو روی مادرت نگاه کنم.خدایا شکرت. بچه ها کمکم کردند لباسهایم را عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم از اتاق های دیگر هم برای عیادتم آمده بودند که خانم صبوری برای بهبودی حال من بیرونشان کرد.خدا خیرش بده.هر کی حرف می زد دنگ و دنگ توی مغزم می خورد.با خلوت شدن اتاق ساناز برایم یک لیوان آبمیوه آورد و خانم صبوری هم رفت و یک ربع بعد با یک بشقاب سوپ خوشمزه برگشت که خیلی بهم مزه دد.البته بی علت نبود چون از شب گذشته تا الان غروب روز بعد چیزی نخورده بودم.اصلا کی شب شده بود؟! چه خوابهای قمر در عقربی.گاهی آبشار بلند گاهی فرورفتنم در زیر آب گاهی ایلیا و گاهی صدای ساززدنش! وقتی از خواب پریدم خیس عرق بودم نفس نفس زنان به دور و بر اتاق تاریک نگاه کردم و بعد خدارا شکر کردم که در اردو نیستم.جام خشک و امن و گرم بود! چشم های نگران ایلیا توی تاریکی اتاق جلوی چشام ظاهر شد!خدایا یه راهی پیش پام بگذار چی کار کنم؟اگه دوستش ندارم و ازش فراری ام پس چرا توجهاتش قلبم را زیرو رو می کنه.خدایا تو شاهدی چقدر مقاومت می کنم.می بینی چه طور احساساتم را سرکوب می کنم پس یه راهی پیش پام بذار.هر چی که می دونی به صلاحمه................ صبح حالم خیلی بهتر بود اما هنوز کمی ضعف داشتم.بدون اینکه به بچه ها حرفی بزنم صبر کردم تا همه شون رفتند بعد از خانم صبوری خواستم برام تلفنی بلیط بگیره.باید چند وقتی از این جا دور می شدم! خانم صبوری اصرار داشت تا ظهر صبر کنم که با یکی از بچه ها تا ترمینال برم ولی دلتنگی زیاد رو بهانه کردم و بالاخره هم وقتی اشکام بی اختیار فرو ریخت کوتاه اومد. هیچ وسیله ای غیر از کیف دستی ام برنداشتم خانم صبوری برایم آژانس گرفت و مستقیم رفتم ترمینال. وقتی نشستم توی اتوبوس و دیدم که میرم خونه احساس آرامش کردم. غروب بود که رسیدم.از اتوبوس که پیاده شدم هوای آزاد را با نفسی عمیق به ریه هام کشیدم چه آرامشی در این جا حکم فرما بود.تاکسی گرفتم و یک راست رفتم خونه!کوچه ها و خیابونهایی که یه عمر توش بزرگ شده بودم برام رنگ و لعابی دیگر داشت تماشایی شده بود! به خونه که رسیدم خواستم کلید بندازم و در را باز کنم و مامان را سورپریز کنم ولی ترسیدم یه دفعه هول کنه با این فکر کلید به دست زنگ را فشردم.چند لحظه بعدصدای قشنگ مامانم پرسید:کیه؟ ذوق زده جواب دادم: کنیزتون چاکر دربست نمی خواین؟ صدای ظریفش پر شد از اشتیاق و گفت: لیلا جون تویی مادر؟قربونت برم. من بیشتر حالا درو باز کنید که هوا سرده! آخ که چه قدر دلم برای بوی تنش تنگ شده بود چسبیده بودم بهش و دلم نمی خواست از بغلش دربیام! چطور این قدر بی خبر دخترم؟چرا نگفتی بابات بیاد ترمینال دنبالت؟ سرم رو روی شانه اش جابه جا کردم و گفتم: یکدفعه زد به سرم شما که منو میشناسید؟ خوب کردی دل ما هم واست تنگ شده بود.مخصوصا که دیروز جمعه بود و خیلی دلمون گرفته بود! فهمیدم که ناراحتی من بهشون الهام شده بود ولی نباید نگرانشون می کردم. برو مادر برو لباست رو عوض کن بیا تا برات چایی بریزم بلکه خستگی راه از تنت دربیاد. چندتا ماچ دیگه از صورتش گرفتم و سبک و راحت رفتم توی اتاق خودم بعد از اون همه فشار روحی این امنیت حکم گنج برام داشت.قربون خدا برم با وجود این دوتا نعمتش! داشتم لباس عوض می کردم که صدای بسته شدن در حیاط آمدن بابا رو خبر داد.به محض ورود با دیدن کفش هایم پی به آمدنم برده بود چون از جلوی در راهرو گفت: خانم بوی گلم میاد مگه نه؟ از اتاقم اومدم بیرون و مثل دختر بچه ها به سمتش دویدم و پریدم توی بغل مهربونش! نفسم داشت از اون همه آرامش بند می اومد دیگه نتونستم از ریزش اشکام جلوگیری کنم.بابا چند مرتبه محکم منو به خودش فشرد و بعد حیرت زده به چشم های خیسم نگاه کرد و خندید و گفت: معلومه دختر کوچولوی من حسابی دل تنگ شده آره؟ اشک هامو به جلوی پیراهن خوش بوی بابا کشیدم و گفتم: خیلی در ضمن چونکه سرمای شدیدی خورده ام ترجیح دادم برای چند روز استراحت بیام خونه. دروغ هم نگفتم چونکه با افتادن توی حوضچه سرما خورده بودم ولی بازم ندیدم بقیه جریان را هم بدانند.همین طوری در عالم بی خبری دلشوره گرفته بودند!خدا می دانست اگر می فهمیدند چی کار می کردند! شام بی نوبت و بی ظرف شستن خونه گرم و پر امنیت آخ که چه صفایی داشت. آن شب بغل مامانم خوابیدم!فردا شب بود که نجمه تلفن زد و پشت تلفن باهام حسابی دعوا کرد و گفت: باور کن گاهی میزنه به سرت!بی خبر کجا گذاشتی رفتی؟ خونه مون پیش مامان و بابام.تازه دیشب هم بغل مامان خوابیدم و کیف کردم! دیوونه چرا به هیچ کس نگفتی؟اصلا چه طور شد پریشب یه دفعه به سرت زد که بری.غلط نکنم ایلیا چیزی بهت گفته درست می گم؟ مامان توی آشپزخانه بود و بابا هنوز نیامده بود.صدایم را پایین تر آورده و جریان زرا بهش گفتم! صدای جیغش ازپشت تلفن گوشم را کر کرد و گفت: وای چه بد! تو اینو می گی ببین من چه حالی شدم!پریشب تا صبح توی خواب دست و پا زدم.صبح هم تصمیم گرفتم فعلا یک هفته ای بیام خونه ولی بعدش می خوام چی کار کنم نمی دونم؟ به مامان و بابات که چیزی نگفتی؟ نه بابا همین طوری ندونسته روز جمعه دلشوره داشته اند!بهشون گفته چون سرماخورده بودم اومدم دروغ هم نگفتم آخه با وجود اون آب سرد با اون وضعیتم!وای یادم که می یاد مخم سوت می کشه. امروز بعدازظهر ایلیا توی راهرو جلومو گرفت و حالت رو پرسید بهش گفتم که رفتی خونه تون.حالا چه طوری می خوای ببینیش؟خیلی وحشتناکه! نمی دونم!فقط خدا کنه نفهمیده باشه من حرفاشو با دکتر شنیدم.تو هم صبر کن دوسه روز دیگه برو بهش بگو لیلا استعفایش رو برای انجمن داده و بهتره اونا به فکر یه عضو جدید باشن! دوباره توپید و گفت: دوباره خل شدی!حالا انجمن به کنار مگه توی کلاس نمی بینیش؟ قاطعانه جواب دادم: هرچی برخورد کمتر باشه بهتره. لیلا داری خودتو گول میزنیدیگه کار از این حرفا گذشته!ایلیا دوستت داره و به این سادگی ازت نمی گذره!وقت نشد بهت بگم اون روز که تو بغلش بیهوش افتادی نمی دونی چطوری هراسان این طرف و اون طرف وی دوید.بچه ها به زور از تو بغلش کشیدنت بیرون و لای چادر یکی از دخترها گذاشتنت و چند نفری سر چادر را گرفتند و رسوندنت به ماشین!باید خودت می دیدی مرد به اون گندگی و مغروری چه حال و روزی داشت.وقتی افتادی یه لحظه هم معطل نکرد و پرید توی آب بی خودی تقلا نکن که دست تون جلوی بچه ها و استاد رو شده. در حالی که از شنیدن این حرفا لرزه به تنم افتاده بود با صدایی لرزان گفتم: نگو نجمه نگو که بیشتر می ترسم.آخه تو که می دیدی من بهش رو نمی دم پس چرا این طوری می کنه!حالا چی کار کنم؟ کوتاه بیا خودت هم دوستش داری نگو نه؟ مثل بدبختها نالیدم و گفتم: تو چرا نمی خوای بفهمی درد من چیه؟تو می دونی اون کیه؟آره می دونی خودت برام گفتی!پسر یک جواهر فروش کله گنده کهه پولشون از پارو بالا می ره و حساب های بانکی شون در حال ترکیدنه ولی ماچی؟خودت که وضع زندگی مون و دیدی.راست بگو چه تشابهی بین ما وجود داره؟فکر می کنی خانواده اش راضی می شن!؟حتم دارم کمترین کاندیدش دختر یکیه از خودشون پولدارتر!این یعنی چی؟یعنی اینگه ایلیا منو فقط برای چند روز سرگرمیش می خواد که من یکی اهلش نیستم و باید اینو تا حالا فهمیده باشه!نمی دونم شاید هم اصلا حالیش نیست که داره چی کار می کنه دیوونه شده؟ نجمه خونسرد جواب داد: بگو عاشق شده ومجنون!آخه اونم یه شاخه از دیونگیه! نمی دونم به خدا قفل کردم و دیگه مغزم کار نمی کنه! نجمه نمانطور که روی حرف خودش بود گفت: تو داری زیادی سخت می گیری؟شاید هم به اون شوری ها که تو می گی نباشه!شاید خانواده اش رو حرفش نه نیارن.به جنبه های خوبش فکر کن چرا این قدر بدبینی؟ قاطعانه گفتم: تو به جای من!فکر می کنی درصد این شایدها از ده درصد بیشتره؟نه جون من راستشو بگو. ساکت شد انگارموند که چی باید بگه با چند لحظه مکث جواب داد: چه می دونم دلیل هات قانع کننده است.خوش به حالت که می تونی این قدر عاقلانه فکر کنی من اگه جای تو بودم کم می آوردم.آخه شخصیت و وضعیت مالیش وسوسه انگیزه!می بینی که چقدر دورو برش پره خیلی ها فقط منتظر یه گوشه چشمشن تا خودشونو قربونیش کنن.حالا تو این طوری!شاید هم کشته مرده همین اداها و بی توجهی هات شده آخه پولدارها دنبال دست نیافتنی ها می رن! نفسی خسته کشیدم و گفتم: منو نمی تونه به دست بیاره.نمی گم از پول بدم میاد نه!ولی دنبال پول پردردسر نیستم! حالا می خوای چی کار کنی؟ همون که گفتم پس فردا برو استعفای منو رد کن تا بیام ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم! خندید و مشتاقانه پرسید: لیلا راستش رو بگو تو هم دوستش داری؟ درمانده و بیچاره جواب دادم: من می گم نره تو می گی بدوش! من می گم خر خودتی جناب! بی تربیت.حالا بهتره دیگه قطع کنی چون باید همه پول تو جیبی ات رو بابت قبض تلفن تون بدی.راستش می خوام این چند روز به هیچی فکر نکنم. اگه تونستی باشه فعلا خداحافظ. راست می گفت!مگه می شد ؟درد این بود که دیگر مهشید هم نبود تا کمی از وقت اضافه ام را پر کند.هم توی خواب ایلیا رو میدیدم و هم در بیداری دائما جلوی چشمم بود! وقتی لحظه ای به دنبال من پریده بود توی آب و با حس مسئولیت کمکم کرده بود در نظرم مجسم می کردم دلم می خواست از خوشی غش کنم اما همین که مخالفت های خانواده اش را در ذهنم تصور می کردم پشتم می لرزید.جالب اینکه اصلا نمی توانستم به این مسئله خوش بین باشم چون افمارم طبقه بالا و پولدارها را توی فیلم ها و کتابها دیده و خوانده بودم.یک دختر شهرستانی از طبقه متوسط به پایین اون هم نه چندان خوشگل محاله ممکنه که قبول کنن!اون وقت مجبور می شود از بین من و آنها یکی را انتخاب کند چیزی که من نمی خواستم. تنها راه جلوگیری از این پیامدها سرکوب و مقاومت در برابر احساساتم بود. با اینکه نمی خواستم از وضع آشفته روحی ام چیزی بروز دهم ولی گاهی ناخواسته آنقدر در خودم غرق می شدم که وقتی به خودم می آمدم نگاه نگران مامان و بابا را به رویم ثابت میدیدم.از ته دل به درگاه خدا می نالیدم و التماس می کردم که نگذارد ذره ای به خاطر من دل نگران و اندوهگین باشند. بعد از غروب بابا می آمد به دنبالم تا کمی رانندگی کنم ولی مثل اوایل ذوق زده نمی شدم.دیگر هیچ چیزی فکر آشفته و درگیرم را ارضا نمی کرد چون فکر ایلیا هر لحظه با من بود! دو روز بعد از تلفن نجمه بود که بابا با اتمام آخرین جلسه تمرینش مثل چند شب گذشته به خانه آمده بود تا نماز بخواند و بعد با هم برویم بیرون. چایی که خورد بلند شد و آستین هاشو داد بالا و رفت طرف دستشویی که تلفن زنگ زد چون به تلفن نزدیک تر بود راهش را به آنطرف کج کرد و گوشی را برداشت.من که مشغول جمع کردن استکانها بودم صدای بابا را می شنیدم: الو بفرمایید....بله....بله همین جاست امرتون؟....آقای مهاجر؟ قلبم از جا کنده شدمهاجر؟الهی بمیرم من! حالتون چطوره؟....با زحمت های ما چه می کنید قربان؟...بله ممنونم خوبیم....نه خیر خواهش می کنم چه مزاحمتی...بله تشریف دارند گوشی خدمتتون.امری نیست؟....خدانگهدار. بعد گوشی به دست به من اشاره کرد احساس می کردم فشارم افتاده پایین و رنگم حسابی پریده! ناباورانه به خودم اشاره کردم!یعنی با من کار داشت؟خودم هم باورم نمی شد که او مرتکب چنین جسارتی شده باشه!در حالی که نگاه بابا پرسشگر بود گفت: آقای مهاجر هستند دخترم با شما کار دارند. آب دهانم را قورت دادم و به ناچار بلند شدم و گوشی را از بابا گرفتم و بعد یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بله بفرمایید. صدای متین و پر غرورش به گوشم رسید: الو سلام. سلام حالتون چطوره؟ ممنونم خوبم شما خوبید؟ ناچار بودم جلوی بابا خونسرد نشان بدم وگرنه مرا چه به پرسیدن حال او! اگه شما بذارید بد نیستم؟ اگه بابا نبود می دونستم که چه جوابی بهش بدم!شانس آورد که دست و بالم بسته بود و نتونستم جوابش رو اون جوری که باید بدم.کمی مکث کرد و پرسید: این کارتون چه معنی می ده خانم اعتمادی؟ چه کاری؟ استعفا یعنی چه؟مگه به همین راحتیه؟!شما مسئولیت پذیرفتیدنمی شه که هر روز رای گیری کرد و عضو جدید انتخاب کرد.این کار سالی یکبار اون هم اول سال انجام میشه به غیر از این باشه برنامه هامون به هم میریزه! بابا عوض رفتن به دستشویی رفت جلوی آینه ایستاد و مثلا مشغول مرتب کردن موها و سبیل هایش شد می دونستم کنجکاوه که بفهمه موضوع صحبت درباره چیه؟با اینکه خیلی دستپاچه شده بودم اما برای راحتی خیال بابا مودبانه جواب دادم: از این بابت معذرت می خوام.شما درست می فرمایید من نباید مسئولیت به این سنگینی را از اول قبول می کردم.حالا اگه شما لطف کنید و فکری در این باره بکنید ممنون می شم.
صدای نفسهای عمیق ایلیا را شنیدم که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند گفت:
من می گم نمی شه شما می گید لطف کنم؟
بازهم می گم باور بفرمایید که نمی تونم وگرنه ازتون خواهش نمی کردم.آخه این جلسات مقداری از وقت درس خوندن منو گرفته و از اون گذشته معمولا اومدن من به خونه فقط پنجشنبه و جمعه ها امکان داره یعنی همون روزهای جلسه انجمن پس می بینید که حق دارم.باز هم معذرت می خوام می دونم که نباید از اون اول قبول می کردم.
با شنیدن حرفهام انگار خیال بابا راحت شد چونکه رفت دستشویی تا وضو بگیره.ایلیا باز هم چند لحظه مکث گفت:
جلسه رو برای یه روز دیگه تنظیم می کنیم که شما هم مشکلی نداشته باشید خوبه؟
متاسفانه نه!باز هم از عهده من خارجه.
صدای نفس هاش بلند تر شد و گفت:
حرف دلتون رو بزنید.می دونم که با بودن من در اونجا مشکل دارید آره؟باشه من استعفا می دم که شما راحت بشید دیگه انشاالله موردی ندارید؟
با اینکه از درون می لرزیدم و می ترسیدم صدایم لرزش داشه باشد قدرتم را جمع کردم و جواب دادم:
چرا شما همچین برداشتی می کنید؟من با کسی مشکلی ندارم معذرت خواهی هم که کردم!
به هر حال از نظر من استعفای شما پذیرفته نیست تا ببینم نظر بقیه چیه این پنجشنبه هم که حتما نیستید نه؟
نه خیر ولی هنوز روی حرفم هستم.
لحنش تغییر کرد وبا شیطنت گفت:
فعلا جز< اعضا< هستید و اگر پنجشنبه نباشید باید شام بدید.اینو که می دونید؟
مطمئن و محکم گفتم:
و اگر ندادم؟
قانون قانونه!شما و بنده نداریم البته من مثل شما نیستم که بهانه بیارم و نیام.بلکه جلوتر از همه هستم و تا نگیرم دست بردار نیستم.
و بعد با لحنی نرم و غمزده پرسید:
کی برمی گردید؟
از سوال بی پروایش جا خوردم و در کمتر از نیم پانیه از سر تا پام لرزید و زبان همیشه درازم کوتاه شد سکوتم که طولانی شد دوباره گفت:
احتمالا شنبه می بینمتون نه؟بیشتر از اینکه نمی تونید غیبت داشته باشید راستی!
دوباره اندکی مکث کرد به نرمی و آهسته پرسید:
حالتون که خوبه آره؟
گوشی سبک توی دستم به سنگینی هاونگ سنگی می ماند. نرمی لحنش تنم را مورمور کرد!زبانم را روی لب هام کشیدم و آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
برای چی به این جا زنگ زدید؟نمی دونستید که ناراحت می شم؟اصلا شماره منو از کی گرفتید؟
به همان آرامی با اعتماد به نفس جواب داد:
سه تا سوال پی در پی!سومی را که بعدا می فهمید.دومی چرا می دونستم ناراحت می شوید حتی انتظار برخورد بدتری داشتم و اولی برای انکه دیگه طاقت نداشتم و دلتنگ بودم!منوببخشید به بهانه ناراحتی از استعفا زنگ زدم.امیدوارم زودتر ببینمتون به امید دیدار.
ارتباط قطع شد و من وشی به دست و خشک شده سرجایم ماندم.خواب بودم یا بیدار!؟این چی می گفت؟معنی حرفهای آخرش چی بود؟به این بهانه زنگ زدم!منو ببخش!ببینمت!نه بابا!چه زود هم پسرخاله شده!
با در آمدن بابا از دستشویی سعی کردم حالت طبیعی به خودم بگیرم گرچه چیزی نپرسید امام می دونستم که منتظر توضیحی از طرف من است.لحنی ناراضی به صدایم دادم و گفتم:
عجب غلطی کردم که عضو این انجمن شدم.حالا هم می خوام استعفا بدم می گه تا آخر سال نمی شه!موندم چی کار کنم؟
بابا در حال پایین کشیدن آستین های پیراهنش گفت:
خوب درست می گه دخترم هرکاری یک قانونی داره.تو باید قبل از کاندید شدن همه جوانب را در نظر می گرفتی حالا که نمیشه.درضمن داری خیلی سخت می گیری مگه هفته ای دوساعت بیشتره؟
نه ولی وقتی تموم می شه شب شده و فتن به خوابگاه برام سخت.گرچه الان می گفت صحبت می کنه که بندازن واسه یک ساعت مناسب تر ولی نمی دونم چرا بازهم دلم نمی خواد!
بابا که برای خواندن نماز به اتاق می رفت جواب داد:
هرطور که خودت صلاح می دونی ولی من بازم می گم که این نوع فعالیتها برات خوبه این آشنایی ها برخوردها روابط عمومی ات رو هم بالا می بره!
مامان هم پشت سر بابا به نماز ایستاد خواستم بروم وضو بگیرم که تلفن دوباره زنگ زد.خودم برداشتم و صدای نجمه را که نفس نفس می زد فورا تشخیص دادم گفت:
الو لیلا خودتی؟
آره سلام چته؟چرا این قدر هولی؟امید دنبالت کرده؟
نه الان رسیدم راستش زنگ زدم که بهت بگم ایلیا شماره تلفنت رو ازم گرفت.
با مسخرگی جواب دادم:
خیلی ممنون به موقع زنگ زدی.اصلا غافلگیر نشدم!
با فریادی متعجب پرسید:
زنگ زد؟
دلخور و ناراضی جواب دادم:
بله همین پیش پای جنابعالی.چرا بهش شماره دادی؟از خجالت جلوی بابا مردم!
برای توجیه عملش دستپاچه جواب داد:
به خدا وقتی بهش گفتم که تو تقاضای استعفا کردی این قدر ناراحت و عصبانی شد که امید بیچاره خودش رو خیس کرد دیگه چه برسه به من!ترسیدم و بی برو برگرد شماره تو دادم بعد هم به سرعت اومدم خونه که خبردارت کنم ولی متاسفانه نشد!ببخشید دیگه!همش تقصیره این امیده که واسه من یه موبایل نمی خره!
پس به این ترتیب شماره رو تو دادی ولی گناهش افتاد به گردن امید بیچاره!
خوب حالا ولش کن بگو ببینم چی می گفت؟
چرند و پرند!با استعفاتون موافقت نمی شه؟پسره پاک رفته تو حس و فکر می کنه رئیس مجلسه!
به همون که حدس زدم.خوب دیگه چی گفت؟
خیر سرم حالمو پرسید!.......
نجمه خندید و گفت:
آخ جان آخ جان.تو چی گفتی؟ببینم بازم پارس کردی یا نه؟
گمشو تو معلوم نیست شریک دزدی یا رفیق قافله؟می تونم قسم بخورم که عمدا شماره رو دادی عوضی!
غش غش خندید و گفت:
نه خدا شاهده مگه از جونم سیر شده بودم!هر چی نباشه تو رو که خوب می شناسم.حالا کی برمی گردی فراری؟
شاید یکشنبه.
وا چرا یکشنبه؟پس کلاسهای شنبه جی؟
عیبی نداره تا حالا غیبت نداشته ام.آخه می دونی دلش رو حسابی واسه شنبه صابون زده می خوام بذارمش تو خماری!
نجمه حیرت زده خندید و دوباره گفت:
بابا دختر تو چقدر عاشق آزاری.پس چشم به راه و دماغ سوختگی بعضی ها روز شنبه دیدنیه!
شنبه در برابر حیرت پدر و مادرم نرفتم و بهانه تراشیدم ولی بیشتر از آن دیگر نمی شد آخرش چی؟ظهر شنبه بابا مرا در اتوبوس نشاند و به امید خدا راهی کرد.
طوری رسیدم که قبل از ساعت مقرر در خوابگاه بودم.بچه ها و خانم صبوری از برگشتنم خوشحال شدند خودم هم نسبت به آنها وابستگی پیدا کرده بودم و دلم برایشان تنگ شده بود.
زهره آخر شب یواشکی گفت که ایلیا امروز خیلی کلافه و بی قرار بوده.همان که می خواستم شد!اما بالاخره که چی؟نمی شد که تا ابد موش و گربه بازی کرد خدا کنه این دفعه بتونم از پسش بربیام!
صبح یکشنبه کلاسم با زهره بود که زودتر از همه ما به کلاس رسیدیم.نجمه که آمد با خوشحالی مرا در آغوش کشید و از ماچ و بوسه برایم کم نگذاشت.دخترها دوره ام کردندو خوشحال بودند که حالم خوب شده گرچه می دانستم که خیلی هاشون به خونم تشنه اند که توانستم قاپ پسر پولدار و خوش تیپ کلاس را مفت و مجانی بدزدم!
تا زهره به پام کوبید و به آمدن ایلیا اشاره کرد دل صاحب مرده ام ریخت پایین!اون همه تمرین همه شبی فایده بود!خدا کند لااقل بتوانم ظاهرم را حفظ کنم.با آمدن او همه نگاهها به من بود و گاه هم به او دیگه جای خونسردی نمی ماند و بدتر از همه اینکه برای اولین بار با علیرضا همراه شد و برای پرسیدن حالم جلو آمد.علیرضا طبق معمول با شوخی شروع کرد چند ضربه محکم به روی میز زد و گفت:
ماشا<الله ماشاءالله هوای دیار بهتون ساخته!همین بود که دل نمی کندید برگردید؟زیرو رو شه تهران این هم آب و هواست که داره!اون موقعی که رفتید نصف این بودید ولی الان کامل کاملید البته اگه بازم نصفش نکنند!
خندیدم و با حرکت سر جواب سلام ایلیا را دادم و به علیرضا گفتم:
متشکرم حال نامزدتون چطوره؟
خوبه هر روز از شما می پرسه؟خوشحال می شه بفهمه برگشتید.
تشکر کردم این بار ایلیا پرسید:
حالتون چطوره ؟بهترید؟
ممنون خوبم استراحت یک هفته ای حسابی به دردم خورد!
لبخند زد و گفت:
خوشحالم ضمنا بعد از کلاس می خواستم درباره اون مساله با هم صحبت کنیم.
ولی من بعد از کلاس طوری در رفتم که حتی فکرش رو هم نمی کرد.اما روز بعد کاملا مواظبم بود و به محض اینکه با نجمه از کلاس بیرون آمدیم جلوم رو گرفت و با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
خانم اعتمادی قرار بود دیروز درباره تقاضاتون صحبت کنیم؟
نجمه با نگاهش دنبال امید گشت و فورا از ما فاصله گرفت ولی دست زهره را قبل از اینکه در برود گرفتم و با بی تقاوتی گفتم:
معذرت می خوام دیروز وقت نکردم.تازه امروز هم فکر نمی کنم نیازی به صحبت باشه چون قبلا درباره اش حرف زدیم!
ولی به توافق نرسیدیم بقیه اعضا هم موافقت نکردند!
مهم نیست روز پنجشنبه توی انجمن مطرحش می کنیم.
و دیگه فرصت ندادم و دست زهره را هم کشیدم و رفتم.
اما روز بعد جسارت را کامل کرد و آمد جلوی میزم و بعد از سلام با صدایی آهسته گفت:
کی وقت دارید؟باهاتون کار دارم شخصی!
دیدن نگاه های کنجکاو اطرافیان به شدت عصبانی ام کرده بود.چشم در چشمش دوختم و گفتم:
متاسفت اصلا وقت ندارم.لطفا مزاحم نشید!
اخمهاشو کشید توی هم که چند تا اخم دیگه به پیشونیش اضافه شد.دل خودم از حرکت زشتم رنجید چه برسد به او!چند لحظه با همان اخم غلیظ نگاهم کرد و بعد بدون حرف دیگری برگشت.نجمه زمزمه کرد:
دلم برای هردوتون می سوزه البته برای تو بیشتر چونکه بدجوری داری با خودت می جنگی!
دوست داشتم گریه کنم آخه تاکی باید برخلاف جهت باد می رفتم.این جریان ادامه داشت تا فردا بعد از ظهر که تنهایی از دانشکده بیرون آمدم یک مسیر کوتاه را باید پیاده می رفت تا به ایستگاه اتوبوس برسم.نرسیده به ایستگاه ایلیا با ماشین قشنگش کنار پام ترمز زد و غافلگیرم کرد!بعد فورا پیاده شد و چشم های غم زده و نیازمندش رو به چشمام دوخت و گفت:
سلام باید باهاتون حرف بزنم!
کاش قدرت این رو داشتم که به دست و پاش بیفتم و ازش خواهش کنم که دست از سرم بردارد.هرطور بود به خودم مسلط شدم و با لحنی سرد و پر تمسخر پرسیدم:
باید؟
لحنش را تغییر داد و با کشیدن نفس عمیقی گفت:
خواهش می کنم فقط نیم ساعت!مصرانه و سرسخت گفتم : نه
و بعد با قدمهای بلند به طرف ایستگاه رفتم با ماشینش پشت سرم آمد.اتوبوس هنوز نیامده بود کناری پارک کرد و زل زد به من!می خواستم بی توجه باشم نگاهم را به سمت دیگری چرخاندم اما یاز کلافه بودم!دیدم این طوری نمی شه از این طرف بلند شدم و رفتم آخر نیمکت نشستم که ماشین رو دوباره روشن کرد و رفت آن طرف خیابون و رو به رویم پارک کرد و بازهم زل زد به من.
در همین لحظه اتوبوس آمد مثل غریقی که به قایق نجات میرسد خوشحال سوار اتوبوس شدم و نشستم.ولی اینبار واقعا دست بردار نبود.درست کنار اتوبوس حرکت می کرد و ایستگاه به ایستگاه هم می ایستاد.
توی دلم بهش التماس می کردم تو رو خدا دست از سرم بردار!دارم کم می آرم!تحمل نگاهت رو ندارم به شکست من راضی نشو خواهش میکنم.
توی ایستگاه پیاده شدم چند قدم جلوتر باز جلوی پام ترمز زد و شیشه رو پایین کشید و گفت:
حالا که این طوره باید بهم وقت بدی کاری می کنم که مجبور بشی!
اینو گفت و رفت.از سر درد لبخند زدم خیلی جسور شده!ببینم کی می بره!
فردا پنجشنبه بود و روز تشکیل جلسه انجمن نجمه برایم گفته بود که جلسه پیش خیلی سطحی مسئله استعفای منو عنوان کرده و بعد بدون اینکه نظر بقیه رو بخواد گفته با توجه به سمت دبیر جلسه این استعفا قابل قبول نیست همین!تازه پسره پررو به من گفته که بقیه اعضا مخالف بوده اند!تصمیم گرفتم فعلا بی خیال استعفا بشم چونکه اون می خواست به این طریق بهانه ای برای صحبت بیشتر با من داشته باشد!
با شروع جلسه انگار هر لحظه منتظر بود تا من تقاضای خودم رو عنوان کنم من هم که انگار نه انگار که مساله ای بوده!ظاهرا خوب تونسته بودمحرصش رو در بیارم به خاطر اینکه در آخر جلسه رو به بچه ها گفت:
نظر جمع درباره خانم اعتمادی چیه بچه ها؟یک جلسه غیبت کامل!شام ازشون بگیریم یا شیرینی؟
جا خوردم ولی لبخندی خونسرد زدم و منتظر نظر بچه ها شدم که با شنیدن این حرف ولوله ای بینشان افتاد.نجمه آهسته گفت:
داره تلافی می کنه حواست باشه!
هیچی نگفتم و با همان لبخند به ظاهر خونسرد دست به زیر چانه بردم و سری تکان دادم.رای اکثریت به شام بود که علیرضا به کمکم آمد و رو به ایلیا گفت:
عجب دبیر بی رحمی کاری نکن که از سمتت برکنارت کنم!عذر خانم اعتمادی کاملا موجه بود.شام که بمونه نمی گذارم حتی بهتون شیرینی هم بده که کوفت کنید!
نوری که باز فرصتی برای خیره شدن پیدا کرده بود زل زد به صورتم و گفت:
خانم اعتمادی قبوله که عذرتون موجه بوده ولی شیرینی رو که حداقل باید بدید!
بی طرفانه اشاره به علیرضا کردم و گفتم:
هرچی آقای شجاعی بگن همون کارو می کنم.
علیرضا فورا بلند شد و پشت به من و ره به بقیه حمایت گونه گارد گرفت.نجمه و مینا هم طرف مرا گرفتند یکی دیگر از پسرها وحشت زده خودش را عقب کشید و گفت:
به نظر من خوردن شیرینی به ضربات بروسلی نمی ارزه.من که از حقم گذشتم.
و به این ترتیب با شوخی و خنده چند نفر با قیمانده از جمله ایلیا مجبور به کوتاه آمدن شدند.گرچه ایلیا با این کار قصد داشت در تمام این مدت با من رو در رو شود!
شنبه بعد از ظهر وقتی کلاس تعطیل شد و با زهره بیرون آمدیم جلوی در خروجی دانشگاه ایلیا جلوم رو گرفت و گفت:
سلام خانم اعتمادی.
صبر نکردم و خواستم رد بشم که با قامت بلندش راهم را سد کرد و گفت:
اگر مشکل تون ماشینه پیاده بریم تا من حرفامو بزنم.
زهره دستپاچه گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به او!قاطعانه و با اخم جواب دادم:
مشکل من خود شمایید که دائم مزاحمید.آقا من با شما حرفی ندارم اینو چطوری باید بهتون بفهمونم؟حالا هم بهتره که اجازه بدید ما بریم می بینید که چقدر هوا سرده!
او که از من سمج تر بود صاف چشم در چشمم دوخت و گفت:
یعنی حرف اول و آخرتونه؟
محکم جواب دادم :
بله همین طوره!
دستهایش را به سینه قلاب کرد و گفت:
باشه پس امشب از پنجره اتاقتون می تونید منو ببینید این قدر اونجا می مونم تا مجبور بشید برام وقت بگذارید!
این را گفت و من و زهره را بهت زده به جا گذاشت و رفت.زهره با چشمانی گرد شده پرسید:
منظورش چی بود؟
بی اعتنا شانه بالا انداختم زهره التماس گونه گفت:
چقدر تو یک دنده ای لیلا!حالا که این قدر اصرار داره خب دو دقیقه بشین ببین چی می گه آخه؟
راه افتادم و او هم دنبالم در جوابش گفتم:
پولدارها عادتشونه!نیست که هرچی می خوان راحت با پول بدست می آرن برای همین چون این دفعه اونی نشده که اون می خواد داره اولتیماتوم می ده!
زهره دوباره پرسید:
اگر تهدیدش رو عملی کنه چی؟
پارت9
اگر تهدیدش رو عملی کنه چی؟ خیالت جمع نمی آد! ولی اومد!اون هم چطور؟پشت سر ما از یک تاکسی پیاده شد و جلوی چشم ما با یک فاصله تقریبا زیاد از خوابگاه به درختی تکیه داد و دست به سینه ایستاد! دلم ریخت پایین!نکنه می خواد تا شب همین جا وایسته اون هم توی این هوای سرد آذرماه! ظاهرا بی توجه ولی با دلی آشوب زده به خوابگاه رفتم.زهره التماس می کرد و می گفت: لیلا جون من برو ببین چی می گه.اینو که من می شناسم از تو لجبازتره.همین جا می مون تا مجبورت کنه بیا برو! عصبانی روی پله ها برگشتم و تمام دق دلم را سر او خالی کردم و گفتم: بس کن دیگه زهره بذار این قدر بمونه تا بمیره مرتیکه اگه الاغ نباشه که نمی مونه وگرنه که خودش می دونه من مقصر نیستم! زهره دستم را کشید و گفت: نگو مقصر نیستم چون اون می مونه و تا صبح مریض میشه.تازه الاغ هم نیست بیچاره عاشقه! ناراحت و درمانده دستم را از دستش بیرون کشیدم و بدون اینکه دیگر جوابش را بدهم به حالت دو بقیه پله ها را بالا رفتم. زهره بعد از خوردن چای خواست برای دیدن غروب به طرف پنجره برود که سرش داد کشیدم و گفتم : زهره؟! محبوبه که با خستگی روی تختش دراز کشیده بود مشکوک نیم خیز شد و گفت: چی شده؟! زهره برگشت و با ناراحتی لب تخت محبوبه نشست و با نگاهی پرسشگر از من اجازه خواست که با بی اعتنایی رو از او گرفتم و او بعد از چند ثانیه مکث با لحنی نگران و دلواپس قضیه را برای محبوبه تعریف کرد.البته از بعد از جریان اردو آنها چیزهایی فهمیده بودند ولی نه به این روشنی! محبوبه هیجان زده از روی تختش پایین پرید که به طرف پنجره برود عصبانی سرش داد کشیدم: محبوبه خواهش می کنم!نمی خوام بفهمه جلب توجه کرده!این طوری جری تر میشه ولی وقتی ببینه هیچ کس بهش توجه نمی کنه می ذاره می ره! برگشت و در کنارم روی زمین نشست و زانوهایش رو بغل گرفت و بدون هیچ کلامی چشم در چشمم شد آن قدر که وادار به خنده ام کرد. خواستم لیوان چایم را بردارم که دستش را روی آن گذاشت و پرسید: الان منظورت اینه که کاملا بی توجهی آره؟ جواب ندادم و لیوان را از زیر دستش کشیدم.به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت: قیافه ات داد می زنه که چه قدر بی توجهی!تا از در اومدی فهمیدم یه چیزیت هست! و بعد سرش را با تاسف تکان داد و اضافه کرد: یک عده کور و کچل و دیوونه دور و بر منو گرفتند.خدایا به دادم برس! و در حین حرف زدن اشاره ای به ساناز که عینکش را جابه جا می کرد و زهره که موهای کم جانش را جمع می کرد و سپس به من کرد.هرسه با این حرف و حرکتش خندیدیم. زهره بلند شد و از اتاق بیرون رفت دودقیقه بعد دستپاچه برگشت و گفت: هنوز وایستاده لیلا! فهمیدم که طاقت نیاورده و رفته از پنجره راهرو بیرون را تماشا کرده!فلبم تیر کشید!آخه با این هوای سرد که از اول صبح ابری بود و احتمال بارندگی می رفت اگر نیم ساعت بیشتر می ماند مریض می شد!خدایا چی کار کنم.محبوبه به حالت دعا دستهایش را به آسمان بلند کرد و نالید و گفت: خدایا لطفی کن و یه ذره از پولهای قلنبه مجنونی که بیرون وایستاده به من بده و یه ذره از عقل سرشار منو به اون. هر سه یک صدا آمین گفتیم و بعد من بلند شدم لباس ها و حوله ام را برداشتم و گفتم: من میرم حموم. محبوبه هم بلند شد و جواب داد: برو بلکه فرجی بشه یا تو سر عقل بیای و همچین لقمه چربی رو پس نزنی و یا اون بفهمه این لقمه گنده تو گلوش گیر می کنه که نه می تونه قورتش بده و نه بالا بیاره! امام قبل از رفتن به حموم طاقت نیاوردم و یواشکی از پنجره راهرو بیرون را دید زدم هنوز وایستاده بود! حمامم را طولانی کردم تا وقت کشی کنم بلکه بیام ببینم رفته تمام مدت داخل حمام زیر لب دعا خواندم.اما وقتی برگشتم دیدم که هنوز نرفته!بچه ها باز اصرار کردند تا قبل از پایان ساعت خروج و ورود از خر شیطون پایین بیام که قبول نکردم و گفتم سرما بهش فشار میاره و خودش میره ولی اون سرسخت تر از این حرفا بود!بچه ها هم ساعتی بعد با کلی این ور و اون ور کردن برق را خاموش کردند و خوابیدند.محبوبه تا نیم ساعت همین طور جلز و ولز میزد و از روی دلسوزی غصه ایلیا را می خورد. وقتی همه ساکت شدند و صدای نفسهای مرتبشان از هر طرف به گوش رسید فهمیدم که خواب شان برده.خوش به حالشون!چشمهای صاحب مرده ام را بیهوده به هم می فشردم.چطور می توانستم بخوابم وقتی که می دانستم او به خاطر من این وضع را تحمل می کند.دلم که از سنگ نبود.تازه من بدبخت که به او بی میل نبودم تمام تارو پود وجودم به سمت او کشیده می شد! بالاخره طاقتم تمام شد و پاورچین پاورچین خودم را به جلوی پنجره کشیدم و مثل دزدها روی زمین دوزانو نشستم و از گوشه پایین پنجره نگاه کردم قلبم از جا کنده شد.نرفته بود! در حالی که از شدت سرما خودش را جمع کرده بود همان طور سر جایش ایستاده بود!محکم و پابرجا! خدایا یه طاقتی به من بده یک عقل درست و حسابی هم به ایلیا! خسته و درمانده نیم چرخی زدم و همان جا زیر پنجره زانوهام رو بغل گرفتم و تکیه دادم و اشک درمانده ام سرازیر شد.کاش الان خونه مون بودم و بی خیال روزگار روی تختم به خواب رفته بودم. آتسش عشقی که به جانم افتاده بود بلایی بود که آرامش نازنینم را مختل کرده بود!چی می شد اگر می توانستم راحت به او فکر کنم و روشنی آینده را با او ببینم.چی می شد اگه قدرت داشتم و از همین پنجره بلند خودم را پایین می انداختم و عشقم را به او که این طور به خاطرم زیر سرما و باران ایستاده اعتراف می کردم و بعد داد میزدم تا همه فقهمند دوستش دارم
فصل 5-8 وقتی دوباره به طرف پنجره برگشتم سایه یک نفر دیگر را در کنارش دیدم که در حال حرف زدن و کلنجار رفتن با او بود.خوب که دقت کردم سایه علیرضا را شناختم از کجا فهمیده بود که ایلیا این جاست؟و بعد یادم آمد که ایلیا تلفن همراه دارد.از حرکاتشان این طور به نظر می رسید که علیرضا سعی دارد او را با خود ببرد ولی او سرسختانه رو به پنجره ایستاده بود و تکان نمی خورد.در حال گریه زیر لبی خطاب به علیرضا گفتم: ببرش تو رو خدا ببرش اگه بمونه مریض میشه.قول میدم قول میدم که اگه بره حتما فردا باهاش حرف بزنم قول میدم. وقتی که علیرضا در برابر مقاومت او کم آدرد و به سمت ماشینش رفت ناامیدانه شدت گریه ام بیشتر شد و دوباره به حالت زانو به بغل سرم را روی زانوهایمگذاشتم و از ته دل به این درد بی درمانم گریستم آنقدر که نفهمیدم کی در همان حال خوابم برده بود. با فشار دستی که شانه ام را تکان می داد بیدار شدم صدای خواب آلود محبوبه را شنیدم که گفت: پاشو خانم سنگدل!پاشو وقت نمازه. درد بدن خشک شده و خسته ام دوباره موقعیتم را به یادم انداخت بلند شدم و نگران به سمت پنجره چرخیدم که ببینم ایلیا هست یا رفته. محبوبه چادر نمازش را روی سرش مرتب کرد و گفت: مجنونت آدم برفی شده بی رحم! آه راست می گفت!باران به برف تبدیل شده بود ولی او هنوز همانجا ایستاده بود.زهره بعد از اینکه وضو گرفت آمد کنارم نشست و با غصه گفت: دیدی هنوز نرفته ؟ با شنیدن حرفش اشکهام سرازیر شد و سرم را آرام تکان دادم. همراه من اشکهای همیشه آماده ریزش زهره هم جاری شد با دست اشک هایم را گرفت و دلداریم داد و گفت: بلند شو نمازت رو بخون تا صبح چیزی نمونده. ایدفعه مجبوری کوتاه بیای! بعد دستم را گرفت و از جلوی پنجره بلندم کرد بدنم خشک شده بود و به شدت درد می کرد.بچه ها نماز خواندند و دوباره خوابیدند من هم نمازم را با گریه خواندم و دیگر جلوی پنجره نرفتم اما مطمئن بودم تا نروم همان جا می ماند! تا ساعت 5/6 که خانم صبوری قفل در خروجی را باز کند در اتاق پرپر می زدم.دیگر جای مقاومت نمانده بود!آماده می شدم که زهره لای چشمهایش را باز کرد و با لبخندی مهربان تشویق به رفتنم کرد.توی راهرو به خانم صبوری برخورد کردم که با تعجب پرسید: کجا این وقت صبح؟چرا صورتت اینقدر پف داره؟ دیشب خوب نخوابیدم.الان هم چون صبح و برف را دوست دارم میرم نون تازه بگیرم! خانم صبوری نگران و با لحنی مادرانه گفت: شاید سرما خوردی که خوب نخوابیدی؟نرو عزیزم. نون تازه می خوای خودم می رم می خرم. دستم را برایش تکان دادم و ازش دور شدم.از در که بیروناومدم زانوهام شروع به لرزیدن کرد ایلیا هم همانجا ایستاده و به درخت تکیه داده و چشمهایش را بسته بود.به طرفش رفتم و دردمندانه سیر نگاهش کردم اولین بار بود که فرصتی پیش آمده بود تا این چنین دقیق براندازش کنم.در زیر آن چهره به ظاهر عبوس به راحتی می توانستم مهربانی و عشق را ببینم.خدایا تکلیفم با این مجنون پولدار چه بود؟! به چند قدمی اش که رسیدم ایستادم حضورم را احساس کرد و چشمهای قشنگش را باز شد.زبانم به زحمت و دستپاچه روی کلمه سلام چرخید و بعد شرمگین سرم را پایین انداختم لحظاتی نه او حرف زد و نه من! چانه ام برای اینکه به زور می خواستم اشکم را نگه دارم به شدت می لرزید.بغضم را فرو دادم و نالیدم: شمت اینجا چه می خواهید؟ صورتش قرمز و برافروخته بود و لبهایش کبود مشخص بود که تب دارد.نگاه تب دارو مریضش را به من دوخت و فقط گفت: نمی دونم! ناچار نگاهم را به نگاهش گره زدم و دوباره گفتم: شما تب دارید! سرش را تکان داد و گفت: می دونم! سرم را دوباره پایین انداختم دلم داشت می ترکید!با صدایی گرفته گفت: دیدی گفتم بالاخره مجبورت می کنم باهام حرف بزنی!این دفعه من بردم! و بعد با لبخندی محو و غریب زد که بیچاره ام کرد.با درماندگی گفتم: باید برید درمانگاه حالتون هیچ خوب نیست! قدمی به طرفم برداشت و گفت: می رم ولی به شرط اینکه قول بدید وقتی برای صحبت کردن با من بگذارید. صدای علیرضا ما را به خود آورد و گفت: سلام لیلی خانم ...ا ببخشید خانم اعتمادی! با شرمندگی به طرفش برگشتم شیشه ماشینش را پایین کشیده و به روی ما می خندید.جواب سلامش را که دادم دوباره گفت: ارزش این قدر سرسختی رو داشت لیلی خانم؟اگه الان به جای یک مجنون مریض آدم برفی پیدا می کردید چی؟ با سری پایین و خجالتی که از نگرانی ام داشتم به او گفتم: لطفا با خودتون ببریدش آقای شجاعی حالشون اصلا خوب نیست. علیرضا پیاده شد و به طرف ما آمد و گفت: نیست که حال خودتون خیلی خوبه! و بعد در حالی که دست ایلیا را می گرفت تا با خود ببرد گفت: بیا بریم خداذلیلت نکنه که خواب خوش یه شب برفی رو بهم حروم کردی؟ ایلیا دستش را از دست او بیرون کشید و به طرفم برگشت و گفت: هنوز قول ندادی؟ سرم را با اطمینان تکان دادم و گفتم: باشه قول میدم حالا دیگه برید! نگاهی عمیق به صورتم انداخت که به یکباره تمام وجودم را سوزاند نتوانستم زیر نگاه نافذش تاب بیاورم و چشمهایم را بستم.قلبم به شدت می تپید طوری که احساس می کردم هر لحظه سینه ام می شکافد و بیرون می پرد! علیرضا غرولند کنان اورا دنبال خود کشید و گفت: حالا که رفتی چند تا آمپول پنی سیلین نوش جان کردی عشق و عاشقی از سرت می پره مجنون خل! سرمای صبح زمستانی را حس نمی کردم چون گرمای عشق وجودم را می سوزاند رخوت و سستی عجیبی به تنم نشسته بود.بعد از اینکه خیالم از رفتنش راحت شد برگشتم و به پنجره اتاقم نگاه کردم.محبوبه و ساناز و زهره مشتاق و خوشحال برایم دست تکان دادند از سر درد به رویشان خندیدم و دست تکان دادم. وقتی برگشتم خانم صبوری به دستهای خالی ام نگاه کرد و گفت: پس نونت کو؟رفتی دیدی هوا سرده پشیمون شدی آره؟ از خدا خواسته حرفش را تایید کردم و به اتاقم رفتم بچه ها با دیدنم ذوق کردند و دوانگشتی برایم دست زدند.به حرکات پرشورشان خندیدم و بعد به زیر پتوی گرمم خزیدم و خدا را شکر کردم که تا ساعت 12 کلاس ندارم لحظه ای بعد خواب راحتی وجودم را در بر گرفت. تا ساعت سه روز بعد از ایلیا خبر نداشتم فقط می دانستم که بیمار است!بی حوصله و پریشان منتظر تلنگری بودم تا مثل بچه ها گریه کنم.علیرضا گاهی نگاهم می کرد و لبخند می زد روی اینکه از او حال ایلیا را بپرسم نداشتم ولی از لبخندهایش می توانستم حدس بزنم که همه چیز رو به راه است و او دوران نقاهتش را می گزراند. دیگر عشق پنهانی ما از پرده بیرون افتاده بود و این چیزی نبود که بشود آن را پنهان کرد! وقتی از آن طرف راهرو دیدم که با علیرضا می آید از خوشحالی حرفی را که داشتم با نجمه می زدم فراموشم شد و زبانم بند اومد. نجمه مسیر نگاهم را دنبال کرد و به شوخی گفت: به به باد آمد و بوی مجنون آورد.چشمت روشن لیلی خانم! قلبم دوباره به شدت شروع به تپیدن کرد احساس می کردم صورتم داغ شده تا حالا این قدر دستپاچه نشده بودم.به ما که رسیدند نجمه و علیرضا بعد از سلام و احوالپرسی در چشم به هم زدنی غیبشان زد و ما دو تا را رو در روی هم تنها گذاشتند.هیچ وقت فکر نمی کردم زمانی برسد که این قدر از کسی خجالت بکشم پرسیدم: حالتون چطوره؟ درچهره عبوس و خندانش هنوز رد پای بیماری پیدا بود.با لبخندی پیروزمندانه جواب داد: به خاطر اینکه امید داشتم خیلی زود خوب شدم. و دوباره با چند ثانیه مکث پرسید: سرقولتون که هستید آره؟ لحنم پر از خجالت بود اما با این حال سعی می کردم که مثل گذشته محکم حرف بزنم: مجبورم کردید!با این حال سرقولم هستم.فکر می کنم لازمه که با هم منطقی صحبت کنیم! بعد از کلاس خوبه؟کاری ندارید؟ وقتی گفتم خوبه دوباره محتاطانه پرسید: اشکالی نداره با ماشینم بریم؟ خجالت زده لبخند زدم و جواب دادم: چرا فکر می کنید با ماشینتون مشکل دارم؟نه عیبی نداره فقط برید کمی جلوتر از ایستگاه بایستید. این دیگه چه بدبختی بود؟ذهن بازم که همیشه درس را می قاپید در آن دو ساعت به قدری درگیر بود که هیچی از درس نفهمیدم.با خودم تمرین می کردم که چه حرفهایی به او بزنم.آیا می توانستم مجابش کنم؟اون چی می خواد بگه؟اگر مستقیم ابراز علاقه کرد چی کار کنم؟برای حرف زدن کجا می خوایم بریم؟خدایا کمکم کن. بغد از کلاس وقتی آماده رفتن می شدم نجمه با اخم و ناراحتی گفت: این چه رنگ و رویی که تو داری؟مثل مرده ها می مونی!مگه می خوای بری سلاخ خونه به سلامتی قراره برید و یه صلح نامه امضاء کنید.راستی مذاکره ات چه زود رفت! قبل از رفتن به زور مرا به طرف دستشویی کشاند و کمی رژ گونه به گونه های رنگ پریده ام کشید ولی هرکاری کرد نگذاشتم بهم رژ بزنه.جلوی در توکل به خدا کردم و از نجمه جدا شدم. کمی جلوتر از ایستگاه اتوبوس ماشین شیکش تابلو پیدا بود.توی این فکر بودم که جلو بشینم یا عقب؟اگر روی صندلی جلو بشینم زشت بود یا روی صندلی عقب؟نرسیده به ماشین او که ظاهرا از آینه جلو مرا می دید پیاده شد و با تبسمی قشنگ و مردانه در جلو را برایم باز کرد و منتظر ماند تا بنشینم و بعد محترمانه در رابرایم بست و خودش پشت فرمان نشست.فقط زیر لبی مرسی گفته بودم! باز هم تکرار!یک آهنگ ملایم با صدایی کم و بوی اشرافیت!همین که راه افتاد پرسید: انتخاب جا با شما یا من؟ سعی کردم دستپاچه نشوم و تا می توانم رسمی برخورد کنم. من جایی رو بلد نیستم هر جایی مناسبی که خودتون می دونید خوبه. چشم غرایی گفت و سرعتش را کمی بیشتر کرد.هیچ زمانی فکرش را هم نمی کردم که روزی در کنار او این طور دوستانه توی ماشین قشنگش نشسته باشم و به قول نجمه به قصد امضاء صلح نامه محلی مناسب باشیم. حس خوب و بدی داشتم که خوبش به بدش می چربید!هیچ فکر نمی کردم که با مردی غریبه بیرون رفته ام در کنارش احساس آرامشی دلچسب می کردم.هر چند دقیقه یکبار نیم نگاهی به من می انداخت و بعد با خنده که اثری از اخمهای پیشانی اش به جا نمی گذاشت آهسته سرش را تکان می داد.جسارت به خرج دادم و پرسیدم: به من می خندید؟ دوباره نگاهم کرد و جواب داد: نه به خودم! پس چرا به من نگاه می کنید و می خندید؟ آخه دارم فکر می کنم چی توی این هیکل ظریف و کوچولو هست که در برابرش مثل رستم که از جنگی بزرگ برگشته احساس پیروزی دارم! چشمهایم را به نشانه تحیر گرد کردم و گفتم: منظورتون اینه که طرف مقابل این رستم دستان.......... و بعد اشاره به خودم کردم و ادامه دادم: من بودم آره؟ حرفم را تایید کرد دستهایم را به نشانه خالی بودن بالا بردم و گفتم: ولی خناب رستم خان من کاملا خلع سلاحم! مطمئن و جدی ولی با لبخند جواب داد: نه خانم اشتباه نکنید.شما دوتا کمان منحصر به فرد و یک زبون تیز دارید سلاح از این بیشتر؟ صراحت کلامش وادار به سکوتم کرد!می دانستم که سخت می شود چنین آدمی را راضی به کوتاه آمدن کرد!ایلیا جلو یک کافی شاپ بزرگ و شیک ترمز زد و گفت: جای آروم و خوبیه موافقید؟ گردنم را کج کردم و شانه بالا انداختم.راضی و سرخوش باز هم لبخند زد و ماشینش را یک جای مناسب پارک کرد پیاده شدیم و شانه به شانه هم به طرف کافی شاپ رفتیم.در را برایم باز نگه داشت و خودش پشت سرم وارد شد یکی از خدمه ها جلو آمد و با خوش آمدگویی میزی دونفره و دنجی را پیشنهاد داد.با اشاره ایلیا به آن طرف رفتیم صندلی را مودبانه عقب کشید و در نشستن کمکم کرد.خدایا من کجا و این جا کجا!بعد خودش روبه رویم نشست و پرسید: چی میل دارید؟ گارسون با منو کنارمان سبز شد گفتم: هرچی خودتون می خورید. با قهوه موافقید؟ با تکان سر موافقت کردم.قهوه؟!قرتی بازی پولدارها.ما معمولا چایی می خوریم.البته تا حالا چند دفعه پیش آمده بود که مامان خودش قهوه درست کرده بود اما من از تلخی اش خوشم نیامده بود ولی نمی شد این جا تابلو بازی در بیارمو بگم چایی می خورم! گارسون که رفت ایلیا دستهایش را به زیر چانه قلاب کرد و آرنجهایش را به میز تکیه داد و به صورتم خیره شد.خوب!حالا از کجا باید شروع می کردیم به نظرم سخت ترین مرحله اش همین بود چونکه ظاهرا ایشون اگر حرفی نمی زدم تصمیم داشت بشینه و تا شب تماشام کنه. حدودا تا پنج دقیقه بعد گارسون با دوفنجان قهوه برگشت این حالت ادامه داشت!فکر کنم در این مدت پوست لب پایینم کاملا با دندانهایم صاف صاف شد! این بار با رفتن گارسون حالت ایلیا عوض شد دو قاشق شکر داخل قهوه اش که بخار داغی ازش بلند بود ریخت و در حال به هم زدن آن نگاهم کرد.عجب گرفتاری شدم ها!نمی دونم این منو آورده اینجا تا حرف حسابش رو بزنه بیا بشینه با لذت نگاهم کنه؟نه خیر مثل اینکه باید اول من شروع می کردم. خوب بفرمایید امرتون؟ تبسم مردانه و قشنگی که از همان ابتدا روی لبش بود به لبخندی بزرگ تبدیل شد و جواب داد: گرفتارم کردی و حالا با پررویی می پرسی امرتون؟ قلب بی قرارم شروع به لرزیدن کرد اما با این حال گفتم: شما که تا حالا ادعاتون می شد رستم پیروزمندید! من غلط بکنم!منظورم این بود راضی کردن تون به این ملاقات دوستانه و شیرین پیروزی بزرگیه! از کجا مطمئنید دوستانه است؟ عاشقانه نگاهم کرد و خندید بعد یک برگ دستمال از جعبه روی میز کند و روی دستم گذاشت و گفت: بگیر لبت رو پاک کن از بس جویدیش خون اومده! دستمال را محکم روی لبم کشیدم و گفتم: ببینید آقای محترم! قیافه ای متعجب به خودش گرفت و نگاهی به این طرف و آن طرفش کرد و بعد با اشاره به خودش پرسید: منظورتون به منه؟ نخیر پاک خودش رو به بی خیالی زده بود.گفتم: مگه طرف صحبت من شما نیستید؟ با خونسردی خندید عجیب بود که هیچ اثری از اخمهای روی پیشانی اش نبود!اگه من محترم بودم که مزاحم خانم با شخصیتی مثل شما نمی شدم! عجب جوابهایی!فکر می کرد من کم می آورم دوباره گفتم: پس چی بگم؟ بگی ایلیا بهتره صمیمی تره! ابرویی بالا انداختم و از فنجان قهوه ای که به تقلید از او با شکر شیرینش کرده بودم جرعه ای نوشیدم.نه بابا خوشمزه بود!شاید مامان بلد نبوده قهوه درست کنه!خاک بر سر من که توی این موقعیت حساس به چه چیزهایی فکر می کردم.فنجان را روی نعلبکی اش گذاشتم و در حالی که سعی می کردم لحنی قاطع و محکم به کلامم بدهم گفتم: من برای صمیمیت بیشتر این جا نیستم به خاطر اصرارتون اومدم که دو کلام منطقی با هم صحبت کنیم.ببینید آقای مهاجر قبلا هم براتون گفتم من ترک خانه و خانواده کردم فقط برای رسیدن به هدفم که همون درس خوندنه و مطمئنم این وسط کاری نکردم که باعث وابستگی ام به کسی بشه چونکه چنین نظر و قصدی هم نداشته ام!اگر هم تا حالا حرکتی کردم که باعث ناراحتی تون شدم البته به غیر عمد منو ببخشید و هرچی که بوده فراموش کنید.خواهی نخواهی ما باید بیشتر از دوسال دیگه همدیگر رو تحمل کنیم پس هیچ حسابی روی من باز نکنید.ازتون ممنون می شم. من که حرف می زدم او لبخند به لب و خونسرد گوش میداد.خیلی با کلاس جرعه ای دیگر از قهوه اش را نوشید و جواب داد: کار من از این حرفا گذشته! باز جرعه ای دیگر!و اضافه کرد: چرا فکر می کنی من می خوام جلوی درس خوندن و هدفت رو بگیرم؟ دستهایم را عصبی در هم قلاب کردم نه بابا طرف عین خیالش نیست.هرچی که من شما شما می کنم اون صمیمی تر می شه!من هم کمی از قهوه ام را نوشیدم و گفتم: اگر تا حالا توی درسهایم موفق بودم فقط به خاطر این بوده که نه فکرم درگیر بوده و نه تعهدی به کسی داشتم تصمیم دارم در ادامه همین طور راحت باشم. دستهایش را روی میز گذاشت و به طرفم خم شد و گفت : من کاری می کنم که راحتتر باشی! دستم را به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم: من از محبت چیزی کم ندارم و در ضمن از این طور دوستی ها هم هیچ خوشم نمی آد! خیره به چشمهایم با لحنی جدی گفت: من هم از دستی خوشم نمیاد.منظورم چیزی بیشتره ازتون تقاضای ازدواج دارم. مثل بید می لرزیدم برای چند لحظه از شدت خجالت و هیجان صورتم را با دو دست پوشاندم تا خودم را پیدا کنم و بعد نفسی عمیق کشیدم و دستهایم را از روی صورتم برداشتم و نگاهم را به فنجانمدوختم و گفتم: مگه من اومدم تهران شوهر پیدا کنم؟ خونسرد و قاطع بدون معطلی جواب داد: حالا که پیدا شده اون هم یک مجنون بی قرار.بهش ترحم کن و پسش نزن! جدی نگاهش کردم و جواب دادم: خانواده تون خبر دارند؟ محکم گفت نه!ابرویی بالا انداختم و گفتم: حدس میزدم بذارید حالا که حرفهامون به ایجا رسید براتون بگم من تنها فرزند خانواده و از یک طبقه متوسط هستم.مادرم خانه دار و پدرم یک بازنشسته فرهنگی که توی شهر کوچکمون از احترام و آبروی زیادی برخورداره.یک خونه کوچولوی کلنگی ولی باصفا داریم که ارثیه پدری پدرمه و بعد از عمری کارمندی تازگی یک پراید خریدیم که بابام باهاش تعلیم رانندگی می ده.همه امید این پدر ومادر به منه که دوست ندارم ذره ای نگرانی به دلشون راه پیدا کنه.ولی شما چی؟چیزی که پیداست و اون طور که شنیدم تک پسر یک خانواده پولدار هستید که فقط ماشین زیر پای شما به همه زندگی ما می ارزه.خانوادتون مسلما بهترین و پولدارترین دخترها رو براتون کاندید کرده اند برای همین ناگفته مطمئنمکه اگه انتخاب شما من باشم جنجالی بزرگ توی خانواده تون به وجود میاد.گو اینکه نه خودم و نه پدرم هم به این اختلاف طبقاتی راضی نیستیم و نمی پذیریم پس خواهش می کنم هم من و هم خودتون رو درگیر نکنید و از روی احساس تصمیم نگیرید!باور کنید همه سرسختی های من به همین علت پس درکم کنید. ایلیا صبور و خونسرد به نطق بلند بالای من گوش داد و با کمی مکث گفت: کسی که عاشقه این قدر حساب و کتاب نمی کنه!
فصل 5-9 عصبی و خسته گفتم: به نظر من اگر در موردش منطقی فکر نشه همون عشقی که شما ازش دم می زنید به خطر می افته!شما که نمی خواهید به خاطر من از خانواده تون بگذرید نه؟ اونش رو دیگه واگذار کن به من فقط کافیه بدونم دوستم داری.گرچه همون روز صبح که طاقت نیاوردی و اومدی بیرون یه بوهایی بردم البته امیدوارم اشتباه نکرده باشم. غصه دار و شرمگین دوباره نگاهم را به فنجانم دوختم و بعد از چند لحظه فکر کردن جواب دادم: اول اینکه قصد ازدواج ندارم ولی اگر به غیر از این باشه باید نظر کامل خانواده تون و با همراهی خودشون طبق سنت ها پا پیش بگذارید.این حرف آخرمه! صاف نشست و پشتی صندلی اش تکیه داد و دست به سینه گفت: خوب بذار حالا من بگم.همون طور که خودت گفتی من تنها پسر یک خانواده پولدارم خیلی پولدار!دوتا خواهر دارم آناهیتا از من سه سال بزرگتره و آیلار دوسال کوچکتر.هردو ازدواج کردند و در کانادا زندگی می کنند.درسته که خیلی پولداریم ولی اون صفایی که تو با عشق ازش حرف میزنی توی خانواده ما پیدا نمی شه یعنی مشکل اصلی و تنها کمبود خانواده های پولدار!مادرم یه جور ساز زن سالاری میزنه و پدرم یه جور دیگه.متاسفانه طبق حدس تو چندین کاندید هم از خانواده های ناهماهنگی مثل خانواده خودمون برام در نظر گرفته شده اما خوب چه کنم که نه اونا رو قبول ندارم و نه دلم به کسی غیر از تو راضی میشه! خواستم چیزی بگم که دستش را مقابلم گرفت و گفت: نه دیگه قرار شد اول گوش بدی و بعد نظرت رو بگی..... سپس با اشاره گارسون را صدا زد و چیزی به او گفت با رفتن گارسون ادامه داد: از دروغ گفتن خوشم نمیاد دوست دارم از اول باهات صادق باشم.راستش من موضوع تو رو عنوان کردم که پذیرفته نشد اما نمی خوام از حقم بگذرم چون زندگی خودمه و دلم می خواد همسرم با انتخاب خودم باشه!کسی باشه که دوستش دارم تازه راضی ام برای به دست آوردنش نه یک شب که هر چقدر لازم باشه زیر برف بمونم تا جواب بله رو ازش بگیرم! شنیدن اعترافات صریح و قشنگش تنم را مورمور می کرد.قلبم به شدت می تپید و از فشار شرم فنجان خالی را بین دودستم می چرخاندم.نگاه شرمگینم به فنجان بود و گوش دلم به او که قلبم صادق بودن حرفهایش را گواهی می داد.گارسون دوباره با یک سینی حامل دو بشقاب کیک تزیین شده و عالی برگشت با احترام یکی را جلوی من گذاشت و دیگری را جلوی ایلیا.اگر هرجایی به غیر از آنجا بود با ولع فورا بشقاب رو جلوم می کشیدم تا یک لقمه چپش کنم ولی نه در این موقعیت و نه در این جا!نه چیزی از گلوم پایین می رفت و نه روی این کار رو داشتم! تا سرم را بالا گرفتم نگاهم در نگاه مشتاق و عاشقش خیره ماند.اوکه لبخند زد من نگاهم را دزدیدم.دوباره به طرفم خم شد و گفت: ببین لیلا... حرفش را خورد و پرسید: اشکالی نداره لیلا صدات بزنم؟ با اینکه لحنش صمیمی بود ولی صلاح ندانستم به این زودی بپش پر و بال داده و خودم را کشته مرده اش نشان دهم.بنابراین با جسارت جواب دادم: چرا خیلی هم اشکال داره!ما فقط اومدیم با هم حرف بزنیم. خندید و گفت: همین حرفات منو بیچاره کرده خانم گل!خانم گل که دیگه خوبه نه؟آخه خانم اعتمادی خیلی سنگینه!راستش یاد خانم معلم دوران ابتدایی ام می افتم. با دیدن لبخندم دوباره جان گرفت و گفت: می گفتم من دوستت دارم خیلی زیاد.نگو احساسی حرف میزنم چون اینطور نیست.باور کن شغل من طوریه که خیلی با زنها برخورد دارم اما خدا شاهده که در برابر هیچ کدومشون این طور درمانده نبودم.من 28 سالمه!جوون 19 و 20 ساله نیستم که در یک نگاه عاشق بشم تو یکساله که با منی و همه فکر و لحظه هایم را پر کردی.تابستون گذشته احساس می کردم یه چیز گم کرده دارم اما نمی دونستم چی ولی این یک هفته که نبودی فهمیدم قلبم بوده که دیگه باهام نیست! بعد دستی به روی پیشانی کشید و کلافه اضافه کرد: بلد نیستم رمانتیک حرف بزنم!دلم می خواد قبول کنی که اینا حرفهای دلمه و از روی احساس نیست. تو که با این حرفها منو نیمه جون کردی حالا خوبه که چیزی بلد نیستی! ایلیا دوباره با کمی مکث که معلوم بود برای به زبان آوردن ادامه صحبتش مشکل دارد به سختی گفت: همراهیم کن خانم گل!می دونم توقع زیادی ازت دارم ولی ناچارم که خانواده ام را در برابر عمل انجام شده قراربدم. چقدر دلم می خواست توت فرنگی خوشگل و تازه روی کیک را درسته بذارم توی دهنم تا از التهابم کم بشه. از فکر این پیشنهاد چندشم شد لبهایم را به هم مالیدم و با غیظ پرسیدم: منظورتون اینه که می خواهید یه عروس تحمیلی باشم؟ بعد از چند لحظه با تمسخر و لحنی ناراضی ادامه دادم: خواستگارهایی داشتم که هم خودشون و هم خانواده شون همه جوره منتم را می کشیدند حالا شما می گید در برابر عمل انجام شده قرارشون بدیم تا مجبور بشند قبولم کنند؟نه آقای محترم!من اصلا قصد ازدواج ندارم. و بعد با ناراحتی کیفم را از روی میز چنگ زدم و بلند شدم.! او هم به سرعت بلند شد و ایستاد و گفت: خواهش می کنم لیلا فقط چند دقیقه دیگه به حرفام گوش کن! برگشتم و خصمانه نگاهش کردم و گفتم: فکر منو از ذهنتون بیرون کنید این به نفع هر دومونه! بعد راهم را کشیدم و رفتم ایلیا با قدمهای بلند خودش را به من رساند و یک اسکناس درشت از جیبش بیرون کشید و با عجله روی آخرین میز گذاشت و همراهم بیرون آمد. همان طور که در کنارم قدم برمی داشت ملتمسانه گفت: خودم هرطور بخوای منتت رو می کشم!لیلا خواهش می کنم بهم فرصت بده؟ نمی دونم به کجا می رفتم!فقط تند تند راه می رفتم و او به دنبالم می دوید و لیلا لیلا می گفت.داشتم از ناراحتی منفجر می شدم که بازویم را محکم گرفت و رو به خودش نگهم داشت.ملتمس و عصبی نالیدم: دست از سرم بردارید.خانواده ام با یک تصمیم نا به جا از طرف من خرد و تحقیر می شند.من تنها ثمره زندگی شون هستم و بهشون قول دادم که فقط درس بخونم ازم نخواهید که باعث ناراحتی شون بشم! نزدیک بود گریه کنم داد بزنم اما اون لحظه چطور خودم را کنترل کردم؟نمی دونم! ایلیا دستهایش را جلوی من به آرامی پایین و بالا آورد و با لحنی که سعی در به وجود آوردن آرامش در من داشت گفت: باشه باشه!ناراحت نشو آرامشت رو حفظ کن .حالا بیا بریم توی ماشین بشینیم و آروم به نتیجه برسیم. هیجان درونی و بیرون آمدن ناگهانی از محیط گرم کافی شاپ باعث لرزم شده بود.چاره ای جز قبول پیشنهادش نداشتم چون نه حالم خوب بود و نه راه برگشت را بلد بودم.اون هم این وقت شب! ایلیا که متوجه لرزیدنم شد در ظرف چند دقیقه کوتاه رفت و ماشین رو آورد و جلوی پایم ترمز زد.بعد فورا پیاده شد و در را برایم باز کرد و صبر کرد تا بنشینم. من می لرزیدم و او با نگرانی نگاهم می کرد بالاخره هم طاقت نیاورد و ماشین رو کناری زد و کاپشنش را درآورد و روی من انداخت .بوی خوب ادکلن و گرمای کاپشنش را به جان خریدم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهای خسته ام را بستم.! بخاری و کاپشن گرم و آرامش بخشش کمکی بود تا کم کم به حالت عادی برگردم.تازه داشتم حرکت ملایم ماشین را احساس می کردم چقدر این ماشین نرم می رفت! چشمهایم را باز کردم و با شرمندگی به او نگاه کردم چشمهای نگرانش همراه با لبخندی خندید و محتاطانه پرسید: بهتر شدی خانم گل؟ بدون جواب نگاهم را به زیر انداختم یک جا ایستاد و ببخشید کوتاهی گفت و پیاده شد.با چشم دنبالش کردم دیدم که به طرف یک آبمیوه فروشی لوکس رفت و بعد از چند دقیقه با یک لیوان بزرگ شیر موز برگشت.داخل ماشین که نشست آن را به طرفم گرفت و گفت: ضعف کردی شاید هم فشارت افتاده!سفارش دادم یخ نباشه ولی در عوض شیرینی اش زیاد باشه.بخور حالت جا بیاد. با نگاهی به لیوان پرسیدم: همه اینو باید من بخورم؟ قاطعانه و با لبخند جواب داد: همه شو یه ذره هم کمکت نمی کنم! این بار مثل بچه ها لیوان را به طرف دهنم گرفت که با خجالت دستهایم را از زیر کاپشن درآوردم و لیوان را از دست مهربانش گرفتم.مزه عالی شیر موز و شیرینی اش به گلوی خشک و خسته ام جانی دوباره داد ولی نگاه مستقیم و مهربان او که معذبم می کردباعث شد چند قطره شیرموز به گلویم بپرد.درست انگا که با یک بچه دست و پا چلفتی طرف باشد فورا جعبه دستمال را برداشت و چند تا از آن بیرون کشید و به دستم داد.اون لحظه هم احساس آرامش داشتم هم خجالت! لیوان نصفه را به طرفش گرفتم که مصرانه گفت: باید همه شو بخوری تا آخرش! ناچار چند قلپ دیگر خوردم ولی واقعا معده ام گنجایش بقیه اش را نداشت.لیوان را دوباره به طرفش گرفتم و با التماس گفتم: دیگه جا ندارم اگه بیشتر بخورم حالم بد میشه. اخمی مهربان تحویلم داد و لیوان را گرفت و از روی همان قسمتی که من خورده بودم باقیمانده شیرموز را خورد معنی حرکتش را فهمیدم و دوباره شرمسار سر به زیر انداختم.من باید چی کار می کردم در برابر این همه محبت؟! بعد از تحویل لیوان برگشت و راه افتاد. مدتی گذشت گفتم: ما هیچ مورد مشترکی با هم نداریم این قبول کنید! به نشانه مخالفت دستش را از روی فرمان برداشت و محکم تکان داد و گفت: نگو هیچی بگو فقط از لحاظ طبقاتی مشترک نیستیم. همین یک مورد خودش خیلی با اهمیته! با همان لحن ناراحت پرسید: پس این وسط تکلیف عشق و محبت چی میشه؟میشه نادیده گرفتش؟میشه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آرام گفتم: چاره ای نیست! چرا هست!یه ذره تحمل و مقاومت می خواد عشق در بیشتر مواقع پیروز بوده.مهم خودم هستم که خاک پای تو رو روی چشمام می کشم.خانواده ام هم کافیه تو رو ببینند و بشناسنت مطمئنم که مثل خودم عاشقت می شن. با ناراحتی رو به او کردم و گفتم: عاشق چیه من می شن؟یک کم عاقلانه فکر کنید یک دختر ساده شهرستانی! دیگه روم نشد بگم تازه خیلی هم خوشگل نیستم.ایلیا خونسرد جواب داد: همه اینا از نظر من حسنه!از اینها گذشته خانواده ام خیلی منو دوست دارند.سخت یا آسون همیشه همه چیز با نظر خودم بوده و اونا هم به نظراتم کم و بیش احترام گذاشته اند.چیزی نمی گذره که خودشون می فهمند چه جواهری انتخاب کرده ام! و اگر به این سادگی نبود؟ ماشین را نگه داشت یک دستش را روی فرمان گذاشت و به طرفم برگشت و با لحنی آرام و مطمئن جواب داد: به شرافتم قسم می خورم که همه جوره ازت حمایت کنم بهم ایمان داشته باش خانم گل. در زیر نگاه و لحنش آب شدم چقدر صورت عبوس و مردانه اش در نظرم دوست داشتنی می آمد.قلب بی قرارم وحشیانه می تپید و قدرت هر گونه واکنشی در برابرش از من سلب شده بود.حالا به جای لرز نیم ساعت پیش از گرمای عشق و محبت ایلیا گر گرفته بودم و مستاصل و پریشان نگاهم را از نگاهش گرفتم و گفتم: اول باید بابا رو در جریان بگذارم نظر اون برای من بزرگترین شرطه! فورا موبایلش رو درآورد و به طرفم گرفت و گفت: دقیقا همون چیزی که من می خوام. دستم را به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم: نه اول باید فکر کنم .فعلا هیچی نمی تونم بگم! تا کی؟ نفسم داشت می گرفت دست بردم تا شیشه ماشین رو برای استنشاق هوای تازه پایین بکشم اما چیزی پیدا نکردم یادم افتاد که این ماشینها شیشه گردان ندارند.خودش متوجه منظورم شد و شیشه رو از سمت خودش با دکمه الکترونیکی پایین داد سرم را بیرون بردم و چند نفس عمیق کشیدم.چند لحظه بعد شیشه را بالا داد و گفت: ببخش عرق کردی می ترسم سرما بخوری؟ از فشار این همه مهر و محبت و عشق داشتم دیوونه می شدم.خدایا به دادم برس!در زیر نگاه منتظر و نگرانش دوباره تکیه دادم و با بی حالی چشمانم را بستم برای رعایت حالم دیگر حرفی نزد و راه افتاد. تا رسیدن به خوابگاه ساکت ماند و من در آن خلسه لذت بخش از اینکه در کنار او نشسته ام در اوج خوشی بودم!کمی مانده به خوابگاه خواهش کردم نگه دارد منظورم را فهمید و بدون برو برگرد نگهداشت.بدون اینکه نگاهش کنم تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که پرسید: نگفتی این انتظار کشنده تا کی طول می کشه؟ با کمی مکث جواب دادم: بذارید فعلا راحت باشم.نمی دونم!یک هفته شاید هم بیشتر. بی صبرانه منتظرم! سرم را تکان دادم و خداحافظی کردم در حالی که برایم دست تکان میداد بوق زد و از من دور شد.بچه ها مشتاقانه دورم را گرفتند ولی وقتی فهمیدند که حوصله ندارم راحتم گذاشتند.با رفتن آنها زهره آهسته گفت: مامانت زنگ زد گفتم حمومی. به عنوان تشکر تنها دستش را فشردم. فصل 6-1 نه آن شب که تمام یک هفته را گیج و منگ بودم و کارم شده بود فکر فکر فکر..... از یک طرف جنبه های خوب و قشنگ این ازدواج را در نظر می گرفتم.زندگی راحت پولداری!همان چیزی که آرزویش را داشتم ماشین به اون خوبی از همه مهمتر رفاه و آسایش پول!ولی وقتی که چشم باز می کردم همه سراب بود! حس تردید و دودلی با حس اشتیاق و کشش به سمت ایلیا در جدال بود.آخه کم چیزی نبود!پولدارترین و مغرورترین پسر دانشکده که بی توجه به نگاه مشتاق همه دخترها بود فقط دست به روی من گذاشته بود.من؟! منی که آن قدر اذیتش کرده بودم!تنها چیزی که به فکرم نمی رسید دیدن این روزها بود.هنوز هم از عاقبت آن برخوردهای خصمانه حیرت زده بودم!من تا الان ادعا می کردم از پولدارها متنفرم!پس چی شد؟همه ش شعار بود؟ با همه اینها اگر یک درصد فقط یک درصد احتمال می رفت که بعد از ازدواج پنهانی من و ایلیا خانواده اش مرا به جمع شان نپذیرند چه؟اگر عشق ایلیا مثل آتشی تند و شعله ور باشد که بعدش زود خاکستر می شود چه؟ایلیا از یک قشر مرفه و پولداره!معمولا این طور آدمها دست نیافتنی ها را با گوشه اسکناس به دست می آورند و بعد که به دست آوردند در اندک زمانی دلزده می شوند.اگر ایلیا جزء آن دسته باشد چه؟ با نگاه کردن به یک طرف قضیه به حسی قشنگ فرو می رفتم. اما تصور طرف دیگر قضیه وحشت زده ام می کرد!اگر همه چیز آن طور که ما می خواستیم پیش نمی رفت خودم به درک!بابا و مامان چی؟می توانستند ناراحتی های مرا تحمل کنند؟اگر بدبخت می شدم به خودم که نه به آنها ظلم می شد.این را مطمئن بودم! تمام یک هفته را در بی قراری به سر بردم و از درس و کتاب و صحبت های استادها هیچی نفهمیدم.حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم مخصوصا وقتی برای اولین بار امتحانم را خراب کردم بیشتر اعصابم به هم ریخت! شبها که می خوابیدم وعم بدتر می شد یا خوابهای شیرین می دیدم که خیلی کم پیش می آمد و یا کابوس های درهم و برهم که با فریادهای بلندم بچه ها را از خواب می پراندم و طفلکی ها با آرامش بیدارم می کردند! عشق چه بلایی سرمان آورده بود!دوتا شاگرد اول کلاس از دور خارج شده بودند!می دانستم با حال خرابی که دارم درست نیست در جلسه هفتگی انجمن شرکت کنم نظر نجمه هم همین بود. عاقبت در جدال یک هفته ای و سخت عشق و منطق عشق برنده میدان شد! عصر جمعه که مامان و بابا تلفن زدند تصمیمم را گرفته بودم یعنی جز این چاره ای نداشتم! بعد از صحبت با مامان بابا گوشی را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن سوال همیشگی راجه به درس و دانشگاه با پرسیدن سوال دیگری راه را برای حرف زدن من که برایم مثل جان کندن بود باز کرد! صدات مدتیه عوض شده دخترم؟چند روزه احساس می کنم صدا صدای لیلای پر نشاط من نیست!احساسم درست می گه نه؟ دوباره کوه غم به دلم نشست خدایا کمکم کن تصمیمی که گرفتم به پدر و ماردم لطمه نزنه!سعی کردم بغضم را فرو بدهم که او نگران نشود اما نمی دانم چقدر موفق بودم گفتم: بابا بهت نیاز دارم.باید باهات حرف بزنم.اونم جدی! بابا با کمی مکث که اون هم نشانه نگرانی اش بود پرسید: درباره چی دخترم؟با من راحت باش. این را که گفت اشکم سرازیر شد کاش الان این جا بود تا می توانستم سرم را روی شانه های مطمئنش بگذارم.به سختی جواب دادم: درباره ایلیا مهاجر می شناسیدش که؟ مکث بابا این بار طولانی تر شد و بعد پرسید: چی شده؟حرف بزن. چه خوب که خانم صبوری جلوی میز تلفن نبود!نمی دونم کجا رفته بود میان هق هق گریه گفتم: ازم خواستگاری کرده بابا!حالا من چی کار کنم؟ صدای نفس های بابا رو می شنیدم یعنی با خودش چی فکر می کرد؟کاش حالت چهره اش را می دیدم گفت: یک حدس هایی زده بودم.حالا چرا گریه می کنی عزیزم!چی ناراحتت کرده؟ ما هردومون باید با شما صحبت کنیم راستش ایلیا شرایط خاصی داره!اون فعلا نمی خواد خانواده اش چیزی یدونند؟ تو باهاش حرف زدی؟ فقط یکبار بابا اون هم بس که پاپی ام شد!هر کاری کردم که راضی اش کنم ازم بگذره نشد!بهش گفتم اول باید با شما صحبت کنم اون هم موافقت کرد.بابا بیا که دارم دق می کنم. آروم باش دخترم من به تو و تربیتت اعتماد دارم عزیزکم.نگران نباش من و مامانت فردا صبح راه می افتیم. نفس عمیقی کشیدم و اشکم بند آمد.آنقدر خوشحال شدم که نپرسیدم با برنامه های رانندگی اش چه می کند؟فقط این برایم مهم بود که بیایند و من پشت گرمی بگیرم. فردا شنبه بود و از مهلت یک هفتگی من دوروز هم گذشته بود.به همراه زهره که از نمازخانه بیرون آمدیم ایلیا را دیدم که منتظرم ایستاده بود.دلم از دیدنش ضعف رفت هیچ فکر نمی کردم که آن قدر وابسته اش شده باشم؟دوستش داشتم!زهره به سرعت از ما فاصله گرفت و رفت من ماندم و او!فقط سلام و بعد هم سکوت!تا اینکه بالاخره او گفت: تا کلاس بعدی یک ساعت وقت داریم موافقی بریم بیرون؟ گرچه می دانستم همه از موضوع عشق و عاشقی ما با خبرند ولی هنوز هم دوست نداشتم مستقیما ما را باهم ببینند.یک ربع بعد در کنارش و داخل ماشین گرم و قشنگش نشسته بودم!درنگاه سریعی که به چهره اش انداخته بودم تاثیر شدت فشار عصبی این چندروزه را دیده بودم.پرسید: ناهار خوردی؟ با تکان سر بله گفتم.با کمی مکث دوباره پرسید: فرصتت کافی بود؟ و این بار دل نگران خیره ام شد آهسته جواب دادم: دیشب با بابا صحبت کردم.امروز صبح با مامان راه افتاده اند فکر می کنم تا یکی دوساعت دیگه برسند. یک دستش را از روی فرمان برداشت و روی صورتش کشید و خدارا شکری آهسته زیرلب زمزمه کرد وبعد رو به من گفت: اصل کاری خودت بودی نمی دونی چقدر نذر و نیاز کردم که از نظر شخصی خودت پذیرفته شده یاشم! می خواستم بگم شما نذر و نیاز هم می دونی چیه؟اما زبونم را نگه داشتم.خجالت می کشیدم از اینکه فهمیده بود دوستش دارم!با نگرانی پرسید: فکر می کنی بابات راضی بشه دختر گلش رو به من بده؟ همانطور که در تله نگاه و لحن بی قرارش گرفتار شده بودم با شرمندگی جواب دادم: شما حتی نمی تونی فکرش رو بکنی که بابای من چقدر خوبه!اون همیشه فقط راهنمایی ام می کنه ولی به جام تصمیم نمی گیره.البته این دفعه فقط می خوام تصمیم گیری رو به عهده اون بگذارم چونکه خودم واقعا بریدم.راستش هنوز هم فکر می کنم این کار ما درست نیست! بعد از سکوتی طولانی نجوا کرد: بهم اعتماد کن عزیزم و اینو بدون که تو رو با دنیا هم عوض نمی کنم.به خاطرت در برابر همه سختی ها می ایستم اما نمی گذارم آب توی دل نازنینت تکون بخوره چون می دونم که چقدر برای خانواده ات ارزش داری مطمئن باش ارزشت برای من هم اگر بیشتر نباشه که هست کمتر نیست! آخه شما... اخمی کرد که چند چین دیگر به چین های پیشانی اش اضافه شد و گفت: اون همه جسارت رو قبول کنم یا این همه رسمی بودن رو!با هم نمی خونه!مگه من چند نفرم؟ حرفم یادم رفت و مجبور شدم لبخند بزنم.حرفها و وعده های قشنگش کمی از هیجان یک هفته اخیر را کاست نرسیده به دانشگاه پرسید: کی می تونم بیام برای دست بوس بابات؟ هنوز با او راحت نبودم با شرمندگی جواب دادم: اگه بابا خواست فردا خبرتون می کنم. باز اخم کرد و بعد خندید و گفت: پس امشب تا صبح دعا می خونم که آقای اعتمادی قبول کنه باهام حرف بزنه.اگر خدایی نکرده خواست قبول نکنه راهش رو بلدم چند روز مریضی ارزش به هدف رسیدن رو داره. منظورش رو فهمیدم و لبخند زدم پرسید: فکر نمی کنم شماره منو داشته باشی نه؟ هیچی نگفتم و باز لبخند زدم.وقتی ازش خواستم نرسیده به دانشگاه مرا پیاده کند با اینکه ناراضی بود اما بدون مخالفت قبول کرد.بعد از اینکه شماره همراهش را روی برگه ای نوشت و به من داد از هم جدا شدیم. وقتی وارد خوابگاه شدم مامان و بابا تازه رسیده بودند.باباداخل ماشین نشسته بود و مامان رفته بود داخل.با دیدن ماشین بابا جان تازه ای گرفتم و دست در گردنش انداختم و سیر خودم را تخلیه کردم.فرصت صحبت نبود بابا خواست که وسایلن را بردارم تا شب به هتل فهمیدم جایی می خواد که راحت با هم حرف بزنیم مامان را داخل خوابگاه دیدم.چقدر بودنشان برایم با ارزش بود!قربونشون برم. تا وقتی که شام نخوردیم و در هتل مستقر نشدیم نه آنها حرفی از موضوع پیش آمده زدند و نه من! اما بالاخره که اتاق گرفتیم و تعویض لباس کردیم بابا لب تخت نشست و احضارم کرد. خجالت زده کنارش نشستم و انگشتان دستهایم را به هم قلاب کردم و منتظر شروع مذاکره از طرف او شدم مامان هم با دلواپسی روی تخت روبه رو نشست.بابا شروع کرد: خوب بگو دخترم؟ سرم را تا آخرین درجه پایین انداخته بودم دست پیش آورد به زیر چانه ام و صورتم را بالا گرفت و با نگاهی اطمینان بخش به حرفم کشید.برایم سخت بود اما با این حال گفتم: نمی دونم بابا توی این چندروزه خیلی عذاب کشیدم.شرایط اون سخته! اگر دوست داری از اولش برام بگو اصلا فکر کن من و مامان دوستات هستیم پس راحت باش و چیزی رو توی دلت نگه ندار تا ما راحت تر بتونیم کمکت کنیم. صمیمیت کلامش آرامم کرد و باعث شد تا همه چیز برای شان تعریف کنم از ناسازگاریهایمان از دعوتش به تالار از کناره گیری های من بعد از اینکه فهمیدم ایلیا به من نظر دارد و حتی از اردو و افتادنم در آب و از نجاتم توسط او.از درخواستهای او برای ملاقات و پس زدن ها و مخالفتهای من از آن شب برفی و از همه مهمتر اجبارم برای قبول صحبت و پیشنهاد ایلیا همه را برایشان گفتم و دلم را خالی کردم. ساکت که شدم مامان آغوشش را برایم باز کرد و من مثل دختر بچه ای بیپناه به آغوش گرم و مهربانش پناه بردم.بابا بعد از سکوتی طولانی که مشغول فکر کردن بود پرسید: تو چی جواب دادی؟ببینم همه جوانبش رو در نظر گرفتی ؟
10
هنوز هیچ جوابی بهش ندادم.بدون مشورت با شما محاله،ولی باور کنید همه جوانب را برایش گفتم!کلا خودم با این همه اختلاف طبقاتی مخالفم،از اون مهمتر به خاطر ناراضی بودن خانواده اش مخالفم.ولی اون خیلی سرسخت و مصره،میگه هر جور بخواین تضمین می کنم که خانواده ام وقتی بفهمند من کار خودمو کردم کوتاه می ان! بابا محکم و قاطع پرسید:
-و اگر کوتاه نیومدن چی؟ از روی درماندگی سر تکان دادم و نالیدم: - همین عذابم میده،دوست ندارم تحمیلی باشم یا به خاطر من بخواد بین اون و خانواده اش اختلاف پیش بیاد. بابا کمی سکوت کرد و بعد سوال اصلی را پرسید: - خودت چی میگی؟ از همه مهمتر دوستش داری یا نه؟ از شدت شرم دوباره سرم پایین افتاد،روی مستقیم بله گفتن رو نداشتم.با دیدن سکوتم طولانی ام گفت: - این سکوت یعنی دوستش داری، آره؟ زیر لبی جواب دادم : - اون خیلی خوبه بابا،با همه پولدارها فرق میکنه،اصلا از محیط خانوادگیش راضی نیست. بابا نفس عمیقی کشید و به مامان نگاه کرد و گفت: - تو دختر عاقلی هستی و من همه جوره قبولت دارم.امیدوارم تصمیمیت از روی احساس نباشه!درسته که من نتونستم برای یک دونه دخترم اون زندگی که لایقشه فراهم کنم اما مطمئنم از تربیت و محبت چیزی برات کم نذاشتم میدونم که این طور نیست ولی محض تذکر میخوام پول و ثروت آقای مهاجر فریبت نده .ما به اخلاقیات این قشر آشنایی نداریم، نمی خوام چشم بسته وارد راهی بشی که خدایی نکرده زندگیت تباه بشه.از همه مهمتر تو باید آینده تاریک و روشن این تصمیم رو پنجاه،پنجاه در نظر بگیری .فکر کنی و ببینی به ریسکش می ارزه یا نه؟ - من به اون گفتم که تصمیم شما هرچه باشه همون می شه! - نه دخترم شما هر دو عاقل و بالغید و در ضمن مهمترین قسمت مساله اینکه تو دوستش داری. وقتی سکوتم را دیدفپرسید: - حالا ما باید چی کار کنیم؟دوست داری خودم باهاش حرف بزنم؟ با خیال راحت جواب دادم: - آره که دوست دارم .اون می خواست همین امشب به دیدنتون بیاد ولی من انداختم به فردا بعد از این مدت بالاخره بابا لبخند زد و گفت: - منظورت از اون کیه؟اسمش چی بود؟ اسم سختی داره! از خجالت داغ شدم و گفتم: - ایلیا!ایلیا مهاجر. - از کجا آوردن این اسمو؟معنی ش چیه؟ - معنی شو نمی دونم ولی میگفت اسم یکی از پیامبران مسیحی و همچنین یکی از القاب حضرت علی (ع) است. دوباره لحن بابا جدی شد و گفت: - درست چی میشه دخترم؟ - اتفاقا به این بهانه می خواستم از قبول درخواستش شونه خالی کنم و قبولش نکنم اما اون قسم میخوره که همه جوره حمایتم کنه،اونم تا هر زمان که من بخوام! - دخترکم می دونی مشکلاتت زیاد می شه و مثل یه سد جلو راهت رو می گیره! همه اینا رو میدونم و براش باز کردم ف اما چی کار کنم که کوتاه نمی اد. پسره دیوونه است،می گه هر چقدر لازم باشه شبا بیرون می مونم تا راضی تون کنم! بابا لبخند زد و از مامان با لحنی معنی دار پرسید: - دیوونه است؟ مامان برای اولین بار حرفی زد: - اگر این طوره که مجنونه،اینم لیلی! باز با خجالت سرم را روی شانه مامان گذاشتم.همان شب به خاست بابا،با ایلیا تماس گرفتم و قرار ملاقات را گذاشتم و بعد از یک هفته عذاب شب بغل مامانم به راحتی و با آرامش کامل خوابیدم
-1 ظهر روز بعد طبق قراری که با ایلیا گذاشته بودم به دنبالم آمد،بچه ها تا جلوی در وسایلم را برایم آوردند.ایلیا عینک دودی اش را برنداشت تا خانم صبوری او را نشناسد.آرامشی که در کنار ایلیا گرفتم در کمتر از آنی جایگزین عذاب دوری شب گذشته شد،انگار سالها بود که همدیگر را ندیده بودیم.یه وری نشستم و غرق تماشای چهره دوست داشتنی و مردانه اش شدم،او هم یک لحظه نگاهش به خیابان و یک لحظه به روی من بود.هیچ چیز قشنگ تر از عشق نیست!
ایلیا برایم توضیح داد یکی از دوستانش که برای مدتی نامعلوم به مسافرت خارج از کشور رفته آپارتمان مبله و آماده اش را برای همان مدت به او رهن داده . اتومبیل ایلیا هرچه بیشتر به شمال شهر نزدیک می شد من بیشتر خودم را در جمع مرفهین احساس می کردم!یعنی از این به بعد من جزء آنها بودم؟ آپارتمان موردنظر در یک برج قشنگ و بزرگ بود که محوطه باصفایش برابر بود با بزرگترین پارک شهر ما! زندگی ها چقدر متفاوت است ! ماشین های پارک شده در پارکینگ برج همه مدل بالا و خارجی بود که بعضی ها را من اصلا تا حالا ندیده بودم! من محو تماشای آنجا بودم و ایلیا با لبخند محو تماشای من!ماشینش را پارک کرد و گفت: -زیاد جدی نگیر،بذار بری توش!این قوطی کبریت های قشنگ یه ذره صفای خونه کوچک شما رو نداره عزیزم! فهمیدم که خیلی جوگیر شدم و از حالت معمولی ام در آمده ام،رفتارم مسلما مایه آبروریزی بود! آیا می توانستم خودم را با ان محیط ناآشنا وفق بدهم؟ با کمک ایلیا وسایلم را برداشتم ،با خودم فکر می کردم که آپارتمان ما در چه طبقه ای است؟چند تا پله دارد؟اوه... وقتی ایلیا جلو آسانسور ایستاد و دکمه آسانسور را فشرد،خودم را نباختم اما رفتم تو حس! آسانسور ؟! آخ که مامان و بابا بیایند و اینجا را ببینند؟! حتما اون وقت میگن لیلا تو اینجا چی کار میکنی؟ وارد آسانسور شدیم و ایلیا دکمه شماره شش را فشرد،با حرکت ناگهانی آسانسور به طرف بالا یک لحظه دلم کنده شد.ایلیا همچنان به من لبخند می زد و برای حفظ آرامشم گونه ام را میکشید،خندیدم ولی توی آینه آسانسور که به خودم نگاه کردم رنگم حسابی پریده بود!خاک بر سرم کنند مثلا جوان امروزی و خیر سرم تحصیلکرده بودم!چه کنیم این هم یکی از اثرات بزرگ شدن در شهر کوچک و محدود بود! نرسیده به بالا ایلیا یک دسته کلید از جیبش در آورد،چراغ آسانسور که روی شش ایستاد در خود به خود باز شد و اینبار وارد راهرو عریض و شیکی شدیم که جا به جا درختچه های تزئینی در اطراف آن قرار گرفته بود.جلو یکی از درها که همه با فاصله های معین و با شماره هایی ردیف شده بود ایستادیم و ایلیا کلید به در انداخت.در را باز کرد و کمی عقب کشید و کمرش را به حالت احترام خم کرد و با دست به داخل تعارف کرد. -قدمتون روی چشم پرنسس لیلا! با خنده ولی گیج و منگ وارد آپارتمان شدم.خدای من چقدر زیبا،مثل رویا!مثل خواب! آپارتمان در عین کوچکی به قدری قشنگ دکور و تزیین شده بود که اصلا کوچکی اش به چشم نمی آمد.دیوارها هر کدام رنگی داشت،آبی،صورتی،بنفش،سبزو همه از نوع خیلی کم رنگ و ملیح. دیوار روبه روی پنجره را کلا یک گل رز قرمز با کاغذ دیواری کرده بودند،آنقدر بزرگ بود که تمام سطح دیوار را پوشانده بود و به قدری طبیعی بود که بی اختیار برای لمسش دست پیش بردم و سطح صاف دیوار را احساس کرم! وسایل خانه اسپرت و جوان پسند بود، یک نیم ست راحتی وسط هال و آباژورهایی که با آنها هم خوانی داشت. قاب عکس های ریز و درشتی که با فاصله کمی پایین و بالای هم نصب شده بود.یک جفت فرش قالیچه مانند که وسط هال کوچلو قرار داشت و از همه مهمتر میز گوشه هال که یک تلویزیون عالی و دستگاه صوتی بزرگی با چند باند کوچک و بزرگ در آن قرار گرفته بود. آشپزخانه! کوچک ولی خیلی تکمیل بود! همه چیز به قشنگی و مهارت لا به لای کابینت ها جاسازی شده بود،حتی ماشین لباسشویی و ظرفشویی اتوماتیک.دیگر لواذم برقی داخل دکور کوچک کنار اپن را، حتی در خانه خاله هم ندیده بودم!فنجانهای رنگی قشنگی که به جا فنجانی آویزان بود و آدم کیف می کرد، جلو پنجره بزرگ هال روی صندلی راحتی که تکان میخورد بنشیند و در حالیکه به ریزش نرم برف نگاه می کند در آنها چای بخورد. من ذوق زده از این طرف به ان طرف میرفتم و اصلا کنترل احساساتم به اختیارم نبود، نگاه مهربان و نوازشگر ایلیا در حالیکه خودش را سرگرم جا به جایی وسایلم میکرد تا راحت باشم، همراهیم می کرد. آخر سر نوبت اتاق خواب بود که تخت دو نفره خیلی قشنگی در بالای اتاق، آباژورهای هم خوانی در طرفین تخت و یک میز توالت جمع و جور که همه از یک سرویس بود فضایی شاعرانه و عالی به آنجا بخشیده بود. آنجا هم یک پنجره بزرگ رو به بیرون داشت ، پرده ها را کنار کشیدم و تازه متوجه چشم انداز زیبایی شدم که منطقه وسیعی از تهران و کوه های پر از برف را پیش رو باز می کرد. با دیدن آنجا باز دوباره صدایی در مغزم پیچید!لیلا میدونی کجایی!تو متعلق به اینجا نیستی.آیا می تونی در بین این مردم برای خودت جایگاهی داشته باشی؟تربیت بیست ساله تو با اینجا هماهنگی داره؟قبولت میکنند؟قبولت میکنند؟قبولت میکنند؟ حضور ایلیا را در کنارم احساس کردم و به پشت گرمی وجودش به بازویش تکیه دادم، به نرمی گفت: -به چی نگاه می کنی، در ضمن فکرت مشغول چیه؟ زود، تند ، سریع بگو. از افکار آزاردهنده بیرون آمدم و گفتم: -اینجا خیلی قشنگه! ایلیا نرم و مهربان کنار گوشم زمزمه کرد: -نه به قشنگی چشمان زیبای تو عزیزم ، لیاقت تو بیشتر از ایته ولی متاسفانه که فعلا نمی شه. نگاهم را به نگاه مهربانش گره زدم و گفتم: -اینجا عالیه ایلیا، ازت ممنونم خم شد وبا محبت روی سرم را بوسید و گفت: -به خاطر این نظرم اینجا رو گرفت که هم کوچیکه و هم امنه، لااقل وقتی نباشم خیالم راحته که از بزرگیش نمی ترسی! در همان لحظه از فکر اینکه تا مدتی که وضعمان روشن شود بعضی شبها باید از هم دور باشیم دلم گرفت و چانه ام از کنترل بغض به وجود آمده لرزید. برای اینکه مرا از آن حال درآورد دستم را کشید و از اتاق بیرونم برد و سرم را به نشان دادن سرویس بهداشتی کوچلویی گرم کرد که با تور مخفی که از پشت شیشه های سقف میتابید آنجا را به اندازه یک سالن پذیرایی روشن کرده بود! چقدر آقا بود! بدون اینکه بخواهد چیزی را مستقیما به من بگوید مثل بچه ها بغلم کرد و روی لبه اپن آشپزخانه گذاشت و بعد داخل دستگاه چای ساز چای دم کرد تا من یاد بگیرم. بعد هم توی فنجانهای رنگی دو تا چایی خوش رنگ ریخت و هر دو کنار هم روی صندلی راحتی روبه روی پنجره هال لم دادیم و چای خوردیم. بعدازظهر لازم بود که به مغازه برگردد اما برای اولین شب اقامت قول داد که هر طور شده خودش را برساند. تا شب خودم را مشغول جمع و جور کردن وسایلم و تمیزی آشپزخانه کردم و بعد با شماره تلفن سوپری که به دیوار اشپزخانه بود تماس گرفتم و به همان شماره اشتراک نیازهای لازمم را سفارش دادم و هرطور بود شام خوشمزه آماده کردم و زمانی که می دانستم بابا هم در خانه است به آنها تلفن زدم و از محل زندگیم برایشان با ذوق و شوق تعریف کردم. با لذتی زایدالوصف دستگاه صوتی را که ایلیا طرز کارش را نشانم داده بود روشن کرده و به امید بازگشت شوهرم به وضع خانه رسیدگی کردم. به هیچ چیز بدی فکر نمی کردم، فقط با آن همه سرخوشی در ذهنم می گذشت که وقتی ایلیا وارد خانه شود و بوی غذا مستش کند چه حالی میشود. رفاه هم خوب چیزیه ها! آخر شب ایلیا با قفل ساز برگشت که البته جلوی او نتوانست عکس العمل قشنگ تری نشان بدهد، جز اینکه چشمهایش را چند لحظه بست و با نفسی عمیق بوی غذا را به مشامش کشید و بعد چشمهایش برق زد. علاوه بر تعویض قفل در از قفل ساز خواست که دو قفل دیگر هم از بالا و پایین در نصب کند که از داخل قفل شود.می دانستم که چقدر نگران من است و دل من از این همه توجه حالی به حالی می شد! با اتمام کار قفل ساز و رفتنش دو نفری روبه روی هم اولین شام مشترکمان را که به طرز قشنگی تزیین کرده و روی میز آشپزخانه چیده بودم عاشقانه صرف کردیم و بعد با کمک هم همه جا را تمیز کردیم. اولین شب در خانه مان جزء قشنگترین روزهای زندگیم شد، آن شب را با خیالی آسوده در کنار هم خوابیدیم
7-2 ایلیا برنامه هایش را طوری تنظیم کرده بود که لااقل هفته ای سه شب را در کنار من باشد . این طور که می گفت به خانواده اش گفته بود ، دوستی غریب و شهرستانی پیدا کرده که خیلی با او صمیمی شده و فعلا برای اینکه تا مدتی او احساس تنهایی نکند همراه علیرضا شبها به خانه مجردی او میرود .
به غیر از آن شب هایی که بود به خواسته ایلیا برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که احساس تنهایی فشاری به رویم نیاورد تا اوهم نگرانم نباشد . باز هم به خاسته او هر شب من بودم که با مامان و بابا تماس میگرفتم و هر وقت هم خودش بود حتما با آنها صحبت میکرد . تا دیر وقت به درسهایم میرسیدم که لااقل شبهایی که او هست عقب افتادگی از این جهت نداشته باشم . تاآخر شب نشده چندین بار تماس میگرفت و از حالم میپرسید و هر بار تاکید میکرد تا همه قفلها را از داخل ببندم وقتی هم که از نیمه شب می گذشت و می خوابیدم لااقل تا صبح یک بار تک زنگی تلفنی می زد تا بدانم او از راه دور هم به یاد من است ، نه تنها از خواب نمی افتادم بلکه با ارامش بیشتری به ادامه خوابم میرسیدم ! هر روز صبح خودش مرا به دانشگاه می رساند و برگشتم هم با خودش بود ، اغلب برایم از بیرون غذا تهیه می کرد که من خسته نشوم ولی شبهایی که می دانستم به خانه می اید هر طور شده با دستهای خودم برایش غذا می پختم ، هر دو ترجیح می دادیم به جای گردش شبانگاهی در خلوت خ0انه و در کنار هم باشیم ! بعد ازدو هفته از شروع زندگی مشترک برای پنج شنبه شبی از امید و نجمه و علیرضا و سحر دعوت کردیم . هیچکس در دانشگاه به جز تعدادی از دوستان مشترک و صمیمی مان از عقد کردن ما خبر نداشت و تقریبا همه فکر می کردند که تازه دوستی ما شکل گرفته ! در مهمانی شش نفره به ما اینقدر خوش گذشت و به قدری با هم خندیدیم که هنوز هم آن شب را فراموش نکردم . نجمه از ظهر با من به خانه آمده و از دیدن آپارتمان نقلی ام کلی ذوق کرده بود . ایلیا برای هردویمان نهار خرید بود و بعدازظهر هر دو با هم تمام هنرمان را به کار گرفته و چند نوع غذای خوشمزه پخته بودیم طوری که حتی سحر هم باورش نمی شد کار خودمان باشد ! تازه بعد از خورن آن شام خوشمزه دیروقت بود که همگی با هم با ماشین ایلیا به گردش به قول نجمه نیمه شبانگاهی رفتیم و نزدیک صبح دوباره همه به خانه برگشتیم و بعد از نماز صبح من و سحر و نجمه تنگ هم روی تخت اتاق خواب بیهوش شدیم و آقایان روی مبلهای داخل هال ! خوابی که تا ظهر ابری جمعه طول کشید . برای نهار ایلیا از بیرون پیتزا سفارش داد و بالاخره اینکه مهمانی طولانی و عالی ، آخر شب جمعه تمام شد و ایلیا هم با اتمام وقتش مجبور شد همراه مهمانها مرا ترک کند . کم کم می رفتم که به وضع موجود عادت کنم ، تنها امیدم به آینده بود و اینکه فردا باز ایلیا را خواهم دید ! عید نزدیک می شد و این طور که ایلیا خودش میگفت به پدر و مادرش اعلام کرده بود که همان عید باید برای خواستگاری از دختری که به میل و سلیقه خودش انتخاب کرده بود اقدام کنند ! به فکر فرو رفتن گاه و بیگاهش نشان می داد که این اعلام آمادگی وضع ناخوشایندی را در بین خانواده اش ایجاد کرده ، با این حال هیچوقت از وخامت اوضاع برایم نمی گفت و تنها کلمات امیدوارکننده بود که از دهانش بیرون می امد ، مرا دلداری می داد و می گفت که برای ایام عید همه چیز تمام میشود و جدایی ها به سر می اید ! ولی همه چیز آنطور که ما پیش بینی می کردیم پیش نرفت و مادر ایلیا بدون اینکه او را در جریان گذاشتهه باشد چند روز مانده به تعطیلات سال نو به بهانه سر زدن از خواهر کوچک ایلیا که تازگی حامله شده بود به کانادا رفت ظاهرا چونکه فشارهای ایلیا به روی انها زیاد شده بود و آنها هم جدی بودن آن را احساس کرده بودند برای فیصله دادن و به خیال خودشان سرد شدن ایلیا این کار را کرده بودند تا با این کار او را آرام کنند ! چاره نبود ! باید فعلا صبر میکردیم تا مادرش برگردد . دلداری های ایلیا هنوز پابرجا بود و قول می داد همین که مادرش برگردد سفت و سخت در برابرش می ایستد تا خواسته اش عملی شود ، خدا کند ! امیدم به اینکه در تعطیلات عید همه چیز به خوبی روبه راه می شود ناامید شده بود ولی یک شب که ایلیا سرحال و خوشحال آمد و علت خوشحالی اش را پرسیدم بعد از اینکه مرا یک دور چرخاند و جیغم را در آورد میان مبل افتاد و مرا روی پایش نشاند ، گردنم را بوسید و گفت: -دو هفته تعطیلات عید رو کامل باهمیم ! -چطور ؟ پس بابات چی ؟ -خوشبختانه خسته شده و چونکه مامان هم نیست برنامه ریخته بره دبی. از خوشحال جیغ کشیدم و ناباورانه خندیدم ، دستی به روی موهایم کشید و اضافه کرد: -من برای خودم برنامه ریزی کردم ، اگر موافق باشی هفته اول میریم پیش مامان و بابات و هفته دوم که باید مغازه باز باشه و عروسی علیرضا هم هست مامان و باباتو می اریم اینجا چطوره ؟ دیگه از این بهتر نمیشد ! شاید تا بعد از عید و برگشتن پدر و مادرش هم ایشاالله فرجی میشد ! با این حال فکر کردم اینا دیگه چه خانواده ای هستند ؟ در سال نو همه پراکنده اند ! یکی در مشرق و یکی در مغرب ! یعنی اینقدر از هم دورند که این مسائل مهم برایشان ارزش ندارد؟ باباش موقع تحویل سال میخواد کجا باشه ؟ اصلا فکر نمی کنند تنها پسرشان تعطیلات را چطور می گذراند ؟ این مسائل برای من که در یک خانواده سنتی و صمیمی بزرگ شده بودم غیر قابل هضم بود ! از بچگی به یاد دارم که حتی اگر تحویل سال به نیمه شب برخورد می کرد بابا با ناز و نوازش بیدارم کرده و بعد مجبور میکرد که لباس تازه ام را بپوشم و سرحال کنار سفره هفت سین بنشینم . به درک شوهر من که این طوری نیست ، در همان لحظه فکری موذی در مغزم زمزمه کرد: ولی توی همین خانواده بزرگ شده ، اه ........... حاحالم از از هرچی فکر بده به هم میخوره ! اما خدایی دیگه عید از این بهتر نمی شد ! ساعت تحویل سال قبل از نیمه شب بود . ایلیا تماس گرفت و گفت لااقل تا یک ساعت قبل از تحویل سال باید مغازه باز باشد ، عیبی نداشت چون اینقدر کار داشتم که تا آمدن او هم وقت کم آوردم . سفره کوچک هفت سینی روی میزهن کردم و با تزیین خوشگلش کردم . بعد ، پختن سبزی پلو و ماهی سفید و سخت تر از همه آماده شدن برای اینکه فردا صبح قصد مسافرت داشتیم. ایلیا بدون آنکه اصراری در پنهان کردن احساسش داشته باشد ذوق می کرد ، طوری به هفت سین نگاه می کرد که انگار تا حالا چنین چیزی ندیده ! بعد از آن مثل گربه به سمت اجاق گاز بو کشید و خواست یک تکه برشته از ماهی زا بکند که با قاشف کوبیدم پشت دستش و یاد مامانم افتادم و گفتم: -ناخنک ممنون ! دستهایش را تسلیم گونه بالا برد و سرخوش عقب نشینی کرد به قول خودش هرچه امر می کردم اطاعت می کرد ! -ایلیا لباس نو بپوش ف ایلیا شمع ها رو روشن کن . وای ایلیا زود باش صدای تلویزیون رو یه ذره بیشتر کن. خودم هم لباس مرتبی پوشیدم و آرایشی ملایم کردم و قبا از تحویل سال کنارش نشستم . با لذت به من و کارهایم نگاه می کرد ، انگار همه یز برایش تازگی داشت . قران را برداشتم و بوسیدم و لای آنرا باز کزدم و به دستش دادم و گفتم : -تو بخون ، در ضمن آرزو یادت نره ! صدای ضربه های آخرین دقایق سال کهنه بود ، چشمهایم را بستم و عاجزانه از خدا خواستم که نه تنها امسال که همیشه ایلیا را در کنارم داشته باشم . خدایا خودت کمکمان کن. با اعلام سال جدید کمی دیگر از قران خواند و سپس بوسید و آن را بست . محو تماشایش بودم که عاشقانه نگاهم کرد ، دلم برای ذره ذره نگاهش پزر میکشید و در زلالی اش غرق می شدم در اغوشم کشید و بوسید و گفت: -عیدت مبارک عزیزم . این اولین ساله که با همیم در ضمن قشنگ ترین عیدم بوده ! با نگاهی پر از آرزو و اشک جواب دادم: -خدا کنه آخرینش هم نباشه! نگاهی به صورت نمناکم انداخت و گفت: -چرا اینقدر نگرانی ! بغضی که به زحمت سعی در کنترلش داشتم سرباز کرد ، با محبت دلداریم داد و کنار گوشم زمزمه کرد: -تنها مرگه که قدرت داره منو از تو جدا کنه ، وقتی عقدت کردم پیه همه چیز رو به تنم مالوتدم چونکه تو عشق اولین و آخرینم هستی ! و بعد دوباره به صورتم زل زد و موهای ریخته شده روی صورتم را کنار زد و اشکهایم را پاک کرد و گفت: -ببین توی این لحظات قشنگ چه حرفای زشتی میزنی قربونت برم ، حالا یه کم برام بخند . برایش لبخند زدم که اختیار از دست داد و پس از چند دقیقه قشنگ گفت: -هممون اوایل که تازه فهمیدم عاشقت شده ام ، فیلمی دیدم که متن قشنگی داشت . شنیدنش منو به یاد تو می انداخت اصلا انگار برای حال من خوانده شده بود چون با همون یکبار شنیدن توی ذهنم ضبط شد ، گوش کن برات بخونم و بعد با لحن ملایم و زمزمه گونه گفت: خداوند خلقت را در هفت روز کامل کرد: روز اول زمین را آفرید ، روز دوم آسمان را ، روز سوم دریا را ، روز چهارم رنگها را ، روز پنجم حیوانات را ، روز ششم آدم را ، روز هفتم خداوند اندیشید که دیگر چه بیافریند تا خلقت کامل شود......... غرق در نگاه هم شدیم ، نفس عمیقی از سر امنیت کشید و بعد صدایش را پایین تر آورد و کنر گوشم گفت: تو را برایم افرید و همه چیز کامل و زیبا شد! مست و مدهوش وجود پرمهر و عشقش شدم ، آیا هیچ کس دیگر مثل ما عاشق بود ! خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من.... از آن به بعد متنی را که به نظر خودمان فقط مخصوص ما بود، هر کدام شروع میکردیم نفر بعد همراهیش میکرد. یک جمله من می گفتم و یک جمله او و آخر در حالی که چشم در چشم عاشق هم داشتیم با هم زمزمه میکردیم . روزهای قشنگ زندگی چقدر تند می دوند، برعکس زشتی ها و بدی ها که سلانه سلانه و بی توجه یک قدم امروز برمیدارد و یکی فردا ! عید همان عیدی شد که می خواستیم ، صبح زود فردا به طرف شهر ما حرکت کردیم و هفته اول تعطیلات را آنجا ماندیم و عشق و صفا را چهار نفره تجربه کردیم! برای هفته دوم مامان و بابا را همراهمان آوردیم ، همان طور که حدس می زدم هر دو از دیدن زندگی قشنگ و اراممان لذت بردند . عروسی علیرضا و سحر هم جزو قشنکترین اتفاقات آن سال بود ! برای سیزده به در خانواده نجمه به تلافی سال گذشته از ما دعوت کردند و خدا می داند که چقدر خوش گذشت . بعد از گذراندن یک تعطیلات عالی و برگشتن مامان و بابا که در آن مدت کوچکترین مجالی برای فکر کردن به چیزهای ناگوار پیدا نکرده بودم ، دوباره کلاسها و زندگی عادی شروع شد و چشم به راه برگشتن مامانش از کانادا شدیم . به خودم دلداری می دادم او تا یکی دو ماه اینده که کلاس های ما تمام می شود بر میگردد و تابستان جشن عروسی مفصل ما برگزار می شود ، اما زهی خیال باطل
یک ماه از عید گذشته بود ، بابا و مامان هر شب پشت تلفن از اوضاع می پرسیدند و من از خوش خیالی های خودم برایشان می گفتم . شب را با ایلیا گذرانده بودم ، هر دو ساعت هشت کلاس داشتیم . با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و قبل از رفتن به دستشویی رفتم که چای ساز را روشن کنم اما نفهمیدم چطور دکمه روشن را زدم ، چونکه مثل دو روز گذشته با حالت تهوع شدیدی به طرف دستشویی دویدم . تمام محتویات معده ام با فشار زیاد تخلیه شد ، در حالی که چشمهایم از حدقه بیرون زده بود و دست و پایم می لرزید . ایلیا با توجه به صداهای وحشتناکی که از دستشویی شنیده بود هراسان پشت در ایستاده و به آن می کوبید و می گفت: -لیلا چی شده ؟ لیلا .......... به زحمت آبی به صورتم زدم و در را باز کردم ، از یخ بودنم می توانستم حدس بزنم که چقدر رنگ پریده ام ! تا چشم ایلیا به من افتاد وحشت کرد و زیر بغلم را گرفت و روی مبل نشاند و بعد به سرعت و دستپاچه چای دم کرد و با کمی نبات برایم آورد . در حال به هم زدن آن پرسید: -چرا این طوری شدی؟ مگه چی خوردی؟ با بی حالی جواب دادم: -نمیدونم ! دو سه روزه که صبح ها این طوری می شم . ایلیا با ناراحتی پرسید: -دو سه روزه این طوری می شی و به من نگفتی؟ -آخه بعدش دیگه خوب می شدم ، به خاطر همین جدی نگرفتم . غرغرکنان چای را به خوردم داد و در حاضر شدن کمکم کرد و گفت: -زودتر بریم چند تا قلوه بگیرم بخوری ، شاید معده ات ضعیف شده یه مو از سرت کم بشه پدر جون منو می کشه ! بعد از اینکه به اصرار او و با بی میلی چند سیخ قلوه ای را که گرفته بود داخل ماشین خوردیم از کلاسمان زد و مرا به درمانگاه برد . خانم دکتری که معاینه ام کرد یک سری سوالات عجیب و غریب پرسید و قبل از این که نسخه ای بنویسد ، دستور آزمایش نوشت . از دست ایلیا کفری بودم و از نظر خودم بی خود از کلاسمان زده بودیم ، اینها به قول خاله بازارگرمی دکترها بود که تا تقی به توقی می خورد آزمایش می نوشتند . برعکس ایلیا مساله را خیلی جدی گرفته بود و بعد از آزمایشگاه که جوابش بعد از ظهر آماده می شد ، اجازه رفتن به کلاس ظهر را هم به من نداد و مرا به خانه برگرداند ! بین راه گوشت تازه خرید و خودش هم به کلاس نرفت ، کنارم ماند و با ناز و نوازش گوشت کبابی را به خوردم داد . بعدازظهر با اینکه به شدت نگرانم بود ولی دیگر به هیچ بهانه ای نمی توانست از مغازه بزند ، البته قول داد که شب هر طور شده بیاید . تا شب که بیاید کم و بیش به دستورش عمل کرده و استراحت کردم و فقط به درسهایم رسیدم . در عین حال ساعت به ساعت تلفن می زد و از حالم می پرسید اما انگار از غروب به بعد لحنش عوض شده بود ، چون شادمانه و محتاط تاکید کامل داشت که از جام تکان نخورم . چقدر یک مسمویت ساده را بزرگ می کرد ! شب که آمد یک دسته گل و یک کادوی بزرگ به همراه داشت البته تعجب نداشت ، چون او با بهانه و بی بهانه برایم گل و کادو میخرید . اجازه نداد از جام بلند شوم ، صورتم را بوسید و خودش گل های قشنگش را در گلدان جا به جا کرد و در کنارم روی میز گذاشت ، بوی مریم تازه مشامم را نوازش داد . بعد کنارم نشست و نگاهم کرد و خندید ، خنده اش طور دیگر بود ! نگاهش هزاران حرف و معنی داشت ، پرسیدم : -باز که برام کادو خریدی، آخرش همه زندگی خودت و باباتو سر کادوهای من می دی ! اول خندید و بعد دستی به موهایم کشید و گفت : -هرچی هست فدای یک تار موهات ولی این کادو خیلی با کادوهای دیگه فرق میکنه خانم گل ! خم شد و بسته کادو را روی زانوهایم گذاشت و ادامه داد: -این دفعه با سلیقه خودم خرید کردم ، ببین خوشت می آد؟ در حال باز کردن کادو سرخوش گفتم: -با انتخاب همسر ، در خوش سلیقه بودنت شکی نیست ! داخلش بلوز قرمز لطیف و قشنگی بود به هوراه یک شال حریر آبی رنگ. ذوق کردم و او را بوسیدم ولی او با لبخند پرحرف فقط نگاهم کرد . شال را روی سرم انداختم و ژست گرفتم ، فقط خندید و دست به جیب برد و یک جعبه کوچلو درآورد و بعد با ملایمت پشت دستم را بوسید و آن را در دستم گذاشت . به شوخی اخمی کردم و گفتم : -ایلیا تو که هرچی طلا داشتید توی این مدت مثل مورچه کشوندی آوردی واسه من . تازه همین یک ماه پیش برای عید اون گوشواره زمرد را برام هدیه آوردی ! با اشاره چشم خواست تا آن را باز کنم ولی تا خواستم جعبه را باز کنم ، دستش را روی دستم گذاشت و گفت: -میتونی حدس بزنی مناسبتش چیه؟ برای پی بردن به این موضوع نگاهش کردم ، چشمانش میخندید و حالت به خصوصی داشت . ناگهان با فکری که در مغزم جرقه زد از جا پریدم و گفتم : -حتما مامانت اومده و باهاش حرف زدی؟ با لبخند نچی گفت کمی دیگر نگاهش کردم و پرسیدم : -با بابات حرف زدی؟ اون موافقه؟! ابرو بالا انداخت و گفت : -نه هیچ کدومش اما چونکه دوستت دارم یه راهنمایی بزرگ بهت میدم . مناسبتی که پیش اومده بهانه قشنگ و محکمیه برای سر و سامان دادن به اوضاع ، به عبارتی دهن مخالفها بسته می شه ! باز نگاهش کردم ! چیز دیگری به فکرم نمی رسید ، به نظر خودم در این موقعیت شنیدن هیچ خبری از رضایت پدر و مادرش بهتر نبود ! با خستگی دوباره به مبل تکیه دادم و قهر گونه اخم کردم و گفتم : -پس بگو سر کاریه ؟! با لبخند جعبه را از دستم گرفت و در حال باز کردن آن زیر چشمی نگاهم کرد و شمرده شمرده گفت: -جواب آزمایشت رو گرفتم ! داشتم با خودم فکر می کردم جواب آزمایش چه ربطی به مناسبت دارد ، که ایلیا مهلت نداد و از جعبه گل سینه پروانه ای شکل را درآورد و در حال بستن آن به جلوی لباسم آرام ادامه داد: -تقدیم به خوشگلترین مادر دنیا ! برای چند لحظه به معنی حرفش پی نبردم و هاج و واج به چشمان خندانش خیره شدم ، زبانم قفل شده بود ولی در مغزم هیاهویی به پا بود . آزمایش ؟ مادر ؟ یعنی چی ؟ منظورش چیه ؟ ایلیا دستهای یخ زده ام را در میان دست های گرمش گرفت و گفت : -تبریک می گم مامان کوچلو ! دهان قفل شده ام به زحمت باز و بسته شد: -شوخی میکنی نه ؟ آره ایلیا شوخی میکنی ؟ با سر انگشتانش گونه ام را نوازش کرد و گفت: -خیلی هم جدیه عزیزم ، البته شوخیش هم قشنگه ! نفسم به شماره افتاد و صدایم از فرط عصبانیت خش برداشت ، داد زدم و گفتم : -داری دروغ میگی این حقیقت نداره ! ناباورانه و وحشتزده با دو مشت کم توان و عصبانی ام به سینه اش کوبیدم و گفتم : - نمیخوام نمیخوام ، بگو دروغه !مچ هر دو دستم را گرفت و در چشمان خیسم خیره شد و گفت : -چرا اینطوری میکنی ؟ فکر می کردم مثل من خوشحال میشی ! داد کشیدم و جواب دادم : -هنوز وضع خودمون مشخص نیست اون وقت تو می گی خوشحال باشم ! در حالیکه سعی میکرد آرامم کند گفت : -چرا مشخص نیست عزیزم ، تو همسر قانونی منی و ما سند ازدواج داریم . این یعنی ، بچه ما قانونیه و پدر و مادره داره فدات شم . نفسم داشت بند می آمد و گریه امانم را بریده بود . ایلیا شمرده شمرده در گوشم دلیل و برهان می آورد که ناگهان با فکری ناآشنا ملتمسانه در نگاهش خیره شدم و نالیدم : -فعلا توانش را ندارم نمیتوانم ، نمیتوانم ... شانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفت : -میفهمی چی میگی لیلا ؟ - اره میفهمم این تویی که نمی فهمی ، این مهمون ناخوانده ست ، مزاحمه ! اخم های پیشانی اش وحشتناک به چشم میخورد ! با عصبانیت ولی آرام گفت : -درسته که نمی خواستیم این طوری بشه ، ولی حالا که شده !مگه تو به خواست خدا معتقد نیستی ، مطمئنم که این خواست خدا بی حکمت نبوده ! چه بسا که گره کار ما این طوری باز بشه . چشم های وحشت زده و غمناکم را در نگاهش دوختم و در میان گریه به سادگی گفتم : -ولی من هنوز عروس نشدم و لباس عروسی نپوشیدم ،تو به من قول دادی ! این را که گفتم خسته و درمانده سرم را روی شانه اش گذاشتم و ناباورانه زار زدم . ایلیا با مهربانی دلداریم داد و باز با ملایمت وعده داد : -هنوزم قول میدم . تو فقط یه ذره دیگه بهم فرصت بده ، قبل از اینکه آّب از آّب تکون بخوره ... بعد با نگاهی به اندامم اضافه کرد: -قبل از اینکه شکم کوچولوت نشون بده لباس عروس تنت میکنی. به مامان زنگ میزنم و مجبورش می کنم فوری برگرده و تا برگشت همه چیز رو بهم می پیچونیم ، یک ماه هم طول نمی کشه . تو تازه سه هفته است مامان شدی ، مامان قشنگم ! حتی با شنیدن وعده های قشنگش قانع نشدم و همان طور که سر به سینه اش داشتم اصرار کردم و گفتم : -نمیشه ایلیا ، خودت میدوی که به این زودی نمیشه . این لعنتی توی برنامه مون نبود ، بذار هنوز هیچ موجودیتی نداره بره کنار ! تورو خدا ایلیا ، اگه تو کمک کنی هیچ اتفاقی نمی افته . اگه دوستم داری! اینبار صدایش را بلند کرد و شانه هایم را گرفت و محکم تکانم داد و گفت : -میدونی که دوستت دارم ، نگو نه ، ولی بچه ام رو هم دوست دارم ! من هم میان گریه داد زدم و در جوابش گفتم : -کدوم بچه ، اون هنوز هیچی نیست ! اینبار مشت های بیچاره ام را نالان به زانوهایم کوبیدم ! ایلیا به سرعت دستهایم را گرفت و باز با نوازش در آغوشم کشید و همان طور که دستش را به نرمی روی صورتم میکشید و اشکهایم را پاک می کرد گفت : -نگو هیچی نیست عزیزم ! اون هدیه خداست ، چطور دلت می آد به این راحتی از کشتنش حرف بزنی؟! من گریه می کردم و او مثل بچه ای که هنگام خواندن لالایی تکانش میدهند گهواره وار تکان داد و گفت: -خداوند روز اول زمین را آفرید. با شنیدن این حرف گریه ام شدت گرفت ! منتظر جواب من نماند و خودش ادامه داد و آخرین جمله را این طور به پایان رساند : -تو و فرزندم را آفرید و همه چیز زیبا و کامل شد عزیزم ، قشنگم ،خانم گلم ، غصه نخور . آرزومه همه لحظه ها رو برات شاد کنم . تو که غصه دار باشی من میمیرم ! غصه نخور نازنینم . او می گفت و من گریه می کردم . لحن صادق کلامش امنیت بود ، ولی به هیچ وجه روشنی در آن نمی دیدم . آنقدر گریه کردم و آنقدر در گوشم زمزمه امید خواند تا اشکهایم تمام شد. وقتی آرام گرفتم ، گفت : -بهت قول مردونه می دم نذارم غم به دلت راه پیدا کنه . لیلا من اونقدر پشتوانه مالی دارم که بتونم تنها با تو و بچه مون زندگی کنم فقط نمیخوام پدر و مادرم ازم دلگیر باشند !با این حال اگر نشد به خاطر شما از اونها می گذرم ، تو هم در عوض قول بده از خودت و بچه مون مواظبت کنی و بلایی سر خودتون نیاری که همه امیدم به شماست ! اینها را که می گفت صورتم را بین دو دست گرفته و خیره در چشمانم شده بود تا نتوانم حرفش را رد کنم . چشمه اشکم جوشید و برایش سر تکان دادم ، اشکهایم را پاک کرد و گفت : -این همه اشک رو یه دفعه از کجا آوردی ، همه آب بدنت از چشات سرازیره که عزیزم ! بعد بلند شد و برایم آبمیوه گرفت و مثل یک بچه لوس نازم را کشید تا خوردم ، اما تا صبح نخوابیدم . ایلیا که خوابش برد دوباره با هجوم افکار پلید درگیر شدم و گریه کردم . با شدت مخالفتی که خانواده اش از پیش گرفته بودند سخت می شد امیدوار بود ، لااقل فکر آن عروسی شاهانه را باید به کلی از آرزوهایم جدا می کردم . چی فکر میکردم و چی شد ؟ روز بعد به قدری وضع چشمانم افتضاح بود که قید دانشگاه رفتن را زدم ، ایلیا تا آخرین لحظه ای که می رفت التماس می کرد که فقط استراحت کنم و به هیچ چیز بدی فکر نکنم تا برگردد .
اینم ده قسمت
امیدوارم خوشتون بباد هرچند که کربران نمیخونن یا نظر نمیدن ولی مهمونای گرامی میدونم که دارن میخونن
من این رمان رو خوندم عالیه فقط یکمی زیاد طولانیه
نمیتونی خلاصش کنی؟
نه خودم نخوندمش وگرنه خلاصشو جور میکردم دیگه شرمنده اگه زیاده هر روز یکمیشو بخون کم کم تموم میشه
ببخشید شما خودتون تایپش میکنید یا اینکه کپیش میکنید اگه کپی میکنید از کجا کپیش میکنید
فک نکنم تایپش کنه چون هم زیاده هم وقت گیر
(05-02-2017، 20:37)الناز خوشکله نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ] ببخشید شما خودتون تایپش میکنید یا اینکه کپیش میکنید اگه کپی میکنید از کجا کپیش میکنید
میتونستی تو مدرسه هم ازم بپرسی
مگه من وقت اضافی گیر اوردم بیام اینکارو بکنم
اگه بجز دوستای خودم میشد بقیه هم جواب بدن پاسخی چیزی بهتر میشد
نیازی نبود به همه بفهمونی من دوستتم
بعدشم گفتم شاید بیکار باشی
اینجا اسپم نده حرفی داری بیزحمت پیوی بزن