انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستان کوتاه و آموزنده جعفر
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سالها پیش در یکی از مدارس،
پسربچه ای به نام جعفر همیشه با لباسهای چرک در مدرسه حاضر میشد
هیچکدام از معلمان او را دوست نداشتند
روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواند و درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد
اما مادر بجای اصلاح فرزندش تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند،
بیست سال بعد خانم احمدی بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد
و تحت عمل جراحی قرار گرفت، عمل خوب بود،
هنگام به هوش آمدن، دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید که به وی لبخند میزد
میخواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت
با دست به طرف دکتر اشاره میکرد و لبان خود را به حرکت در می آورد
انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش در حال تغییر بود و در حال کبود شدن بود
تا اینکه با کمال ناباوری در مقابل دکتر جان باخت ،
دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی افتاده است ،
وقتی به عقب برگشت جعفر نظافتچی بیمارستان را دید
که دوشاخه دستگاه بیماران قلبی را درآورده وشارژر گوشی خود را به جای آن زده است ،
نکنه یه موقع فکر کردین جعفر دکتر شده و از این حرفا ، نه بابا اون الاغ رو چه به این حرفا !