انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: روحِ خانه ي مجلل ويندبروك 
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
روحِ خانه ي مجلل ويندبروك 
------------------------------

نوشته : "تاي هارتلي"
مترجم : هادي محمد زاده


از كودكي شيفته ى ساختمانهاي قديمى بودم به ويژه ساختمان هاي مربوط به دوران هاي انقلاب و جنگ. من هميشه عاشق گشت و گذار در كاخهاي قديمي جنوب بوده ام و از اينكه سازندگان اين بنا ها اينقدر در حرفه اشان به ريزه كاريها توجه نشان مي دادند شگفت زده مي شدم.حالا برخي از اين هنرها براي هميشه از بين رفته است. باعث مسرتم مي شد اگر مي توانستم روي يكي از خانه هاي مجلل شهر هاي پاييني "كاروليناي جنوبي" كه قابليت باز سازي خوبي داشت معامله فوق العاده اي ترتيب دهم. 

هميشه اين مسئله ،فكرم را به خود مشغول كرده بود و نقل مكان كردن به يك خانه اشرافي، براي من، به منزله موفقيت در امور دنيوي بود. در احساسهاي اينچنيني غوطه ور بودم تا بالاخره زد و وقتش رسيد. خانه مجلل مورد نظر يك نمونه ى عالي و زيبا متعلق به دوران" ملكه ويكتوريا" بود، كه شش طبقه داشت و نماي بيروني آن داراي ده ايوان و ده اتاق بود . رودخانه «اديستو» به آرامي، از پشت اين ساختمان عظيم ، مي گذشت. خانه اشرافي، متعلق به خاندان يكي از دوستان قديمي ام بود كه به خاطر حرفه اش، مجبور به مهاجرت به “ كاليفرنيا” شده بود. 

او پدر پسر جواني بود كه يك سال پيش، دار فاني را وداع گفته بود. غير از اين پسر, هيچ وارث ديگري نداشت. واقعاً مصيبت بزرگي به او روي آورده بود. من قبلاً به اين حقيقت اشاره كرده بودم كه دنبال خانه ي حاضر و آماده اي مي گشتم. وقتي اين مسئله اتفاق افتاد به هر حال اين احساس به من دست داده بود كه نكند دوستم احساس كند من در غم او دنبال نفع شخصي هستم ، اما او به من اطمينان داد كه مجبور است از اين جا برود و با پرداختن به شغل جديد، فكر و ذهنش را از ضايعه پيش آمده ، بر كنار نگه دارد. 

بدون از دست دادن فرصت، آنجا را خريدم. و پس از مدتي دريافتم كه تا مدتي اين عمارت مجلل خالي مانده و كسي آنجا زندگي نكرده است. غافلگير شده بودم. چرا كه اصلاً فكرش را هم نمي كردم كه دوستم، غير از اينجا، سكونت گاه ديگري هم داشته باشد. نكته ديگري كه بيشتر مرا غافلگير كرده بود اين بود كه وسايل و اثاثيه خانه دست نخورده باقي بود كه برخي از آنها، به دهه هاي پيشين ، تعلق داشت و با گرد و خاك و تار عنكبوت پوشيده شده بود. من و همسرم، صبحها مشغول گرد گيري و مرتب كردن آنجا مي شديم و نهايت سعي امان اين بود كه آنجا را به بهترين نحو، به حالت اوليه بر گردانيم. مشتاقانه منتظر بوديم تا وكيلمان، امور مالكيت ما را بر اين خانه راست و ريس كند. قرار بود در يكي از محضر هاي ثبت اسناد رسمي، در اوايل دسامبر ، اين كار انجام شود.

اولين شب را در يك اتاق خواب بزرگ در طبقه اول به خواب رفتيم و صبح با روشنايي فرح انگيزي مواجه شديم ، چرا كه پنجره هاي بزرگ اتاق ، رو به مشرق باز مي شد. توري هاي پنجره به زيباترين شكل، نور گير بود و اشعه ي نرم صبحگاهي را به درون اتاق مي آورد. ديگر اتاقها هم تقريبا به همين شكل، داراي روشنايي طبيعي و ملايمي بود. مي دانستم كه علاقه زيادي به اين جور جاها دارم. 

صبح يك روز دلپذير شنبه ، تصميم گرفتم از زمينهاي اطراف كه بالغ بر ده جريب، مي شد بازديدي داشته و بناهاي ديگر ملك را كه در گشت و گذار هاي قبلي ام ، متوجه اشان شده بودم را از نزديك بر رسي كنم و نگاهي هم به انباري ها ، كه وسايل قديمي در آنها نگه داري مي شد، بياندازم. حدود دو جريب از زمينها، باير و بقيه از درختان انبوه، پوشيده شده بود. از يك راه باريكه سنگي كه به درختان منتهي مي شد ، جستجويم را شروع كردم. من به وضوح ، اين مسير را از پنجره اتاق خوابم ، ديده بودم و هر زمان كه از پنجره ، بيرون را نگاه مي كردم ، چشمم به آن مي افتاد.


به آهستگي در راهچه ي ميان درختان ، شروع به قدم زدن كردم و از ديدن درختان بلوط تنومند، كه با انبوهي از خزه هاي بي ريشه اسپانيايي ، پوشيده شده بود، حيرتي عجيب مرا فرا گرفته بود. كنجكاو بودم كه ببينم اين مسير به كجا خواهد انجاميد و با چه مواجه خواهم شد. انبوه شاخه هاي درختان باعث مي شد كه حتي در چنان روز بدان روشني، نور به سختي ، بر سطح مسير بتابد. همچنان كه پيش مي رفتم يك لحظه بر گشتم و متوجه شدم كه دور نماي خانه مجلل ، ديگر ديده نمي شود. همان جا آرزو كردم كه اي كاش از همسرم خواسته بودم كه همراهيم كند. 

چند قدم كه جلو تر رفتم متوجه كوره راهي در سمت چپم شدم و مكاني كه دور تا دور آن را ديوارهاي سنگي با حدود سه پا بلندي احاطه كرده بود . در بزرگ آهني اي داشت كه باز بود و براي جستجو ، مرا به خود مي خواند. پا كه به درون گذاشتم يك باره با باغي از گلهاي زيبا، با گشت گاه هاي دوست داشتني كه به صورت مارپيچ ، در محوطه باغ ايجاد شده بودند ، مواجه شدم. يك نيمكت سنگي قديمي هم زير يك سايبان كوچك در مركز باغ به چشم مي خورد. با اينكه علفهاي هرزه ، عرصه را بر گلها تنگ كرده بودند، با اين حال آنها به رشدشان ادامه مي دادند و حتي در چنين وضعيت به هم ريخته اي ، باغ خيلي زيبا و آرام به نظر مي رسيد. 

راهم را به سمت نيمكت سنگي كج كردم و روي آن نشستم. نگاهي سر سري به اطراف انداختم. الان وقتش نبود كه به وضعيت باغ رسيدگي كنم، بنا براين بر آن شدم كه وقتي ديگر ، باز گردم و سر و ساماني به وضع باغ بدهم. بيشتر هيجانِ سر گوش آب دادن، در محيط باغ ، مرا فرا گرفته بود. 

ساكت ، روي نيمكتِ سرد نشستم و به صداي رودخانه و جير جير پرندگان بر درختها، گوش سپردم. به نيمكت كه دقت كردم ،متوجه شدم كه ، حتي در اين مكان فراموش شده ، روي آن هنرمندانه كار شده بود. از سيمان ساخته شده ، و با كاشي هاي ضربدريِ رنگي، زينت داده شده بود ، البته برخي از آنها، شكسته و ترك خورده بودند. 

همچنان كه با انگشتم با لبه نيمكت ، ور مي رفتم ، صدايي به گوشم خورد كه به نظر مي رسيد از بيرون آن محيط است . انگار صداي هيجان زده ي يك بچه بود، كه مي خنديد و فرياد مي زد. صدا از عمق درختان مي آمد. بلند شدم و هوش و حواسم را به آن سمت ، معطوف كردم .صداي شكستن چند شاخه از همان ناحيه ، به گوشم خورد. 

موهاي بدنم سيخ شده بود. فوراً‌ از باغ خارج شدم و مسير مارپيچ را به سمت خانه مجلل پيش گرفتم و هر چه مي توانستم بر سرعت قدمهايم افزودم. با ديدن خانه مجلل احساس بهتري به من دست داد و پي بردم كه نماي ساختمان از پشت, چقدر باشكوه است، با آن ستونهاي بلند سپيدش كه از زمين به پشت بام كشيده شده بود. و پنجره هاي پر طمطراقِ سپيدِ مايل به زردش ،كه مشرف به رودخانه بود. به سمتش رفتم تا همسرم را بيابم. او را صدا زدم، اما هيچ جوابي نشنيدم. پس از كند و كاو جاهاي مختلف عمارت ، سرانجام او را در اتاق خوابِ پشتي عمارت يافتم. اين اتاقي بود كه قبلاً آن را وارسي نكرده بودم. 

او را در اتاق زيبايي يافتم كه به صورت زينتي چوبكاري شده و ديوارهاي روشن رنگي آن، با اَشكالي از راكتهاي بيس بال و ديگر اَشكالي كه باعث شادي يك پسر بچه مي شود ،گرده برداري گرديده بود. كاملا برايم روشن بود كه اين اتاق، اتاقِ همان پسر بچة فوت شده است همسرم روي لبه تخت خوابِ يك نفره نشست ملافه ها را مرتب كرد و از پنجره غبار گرفته اتاق، به بيرون خيره شد. انگار مايلها دور را، از نظر مي گذراند وقتي هم كه من وارد شدم ، يكه اي خورد. با خود فكر كردم شايد الان وقتش نباشد كه او را از تجربيات عجيبي كه آنجا ميان درختان ، برايم پيش آمده بود ، آگاه كنم. بيان اين مسئله , به وقتي ديگر بايد موكول مي شد. بقيه روز را از خانه بيرون نرفتم و وقتم را به نقاشي و نظافت كردن گذراندم و براي بازسازي اتاقها ، نقشه كشيدم. اتاق پسرك هنوز دست نخورده، باقي مانده بود. اصلاً اين اتاق فراموش شده و كسي تا حال از وجود آن مطلع نگرديده بود. شب هنگام كه به بستر رفتم، ذهنم را اتفاقات عجيب پيش آمده در طول روز به خود مشغول كرده بود. در اين انديشه بودم كه آيا هيچ آدم عاقلي مي توانست خانه اي را كه مأواي نسل اندر نسل او بوده است، بفروشد و بعد هم تمام وسايل خانه ، به ويژه اتاق پسرك را، رها كند و برود!؟ دقيقاً يك سال از مرگ پسرك مي گذشت چرا اتاقش تا حال، خالي و مرتب نشده بود؟ 

سخت به اين فكر بودم كه از موضوع سر در بياورم و با همين افكار خواب مرا در ربود. نيمه هاي شب از خواب پريدم. احساس ترس عجيبي به من دست داده بود كه تقريبا ً‌داشت گلويم را مي فشرد. صدايي شنيده بودم، آيا خواب مي ديدم يا اين صدا بود كه در حقيقت, مرا از خواب پرانده بود؟ به ريتم يكنواخت نفسهاي همسرم گوش فرا دادم و اين البته مرا كمي دلداري مي داد. همچنان در تاريكي دراز كشيده بودم و گوش به زنگ بودم. فضاي اتاق به صورت ترس آوري ساكت بود. سپس دوباره همان صدا را شنيدم. سلاح گرمي را كه در كمدم نگه داري مي كردم برداشتم، ضامنش را كشيدم و آهسته از تختخواب بيرون آمدم. با دقت ، پايين راهرو را نگاه كردم و يك بار ديگر همان صدا را شنيدم. اين بار ضعيف بود اما وجودش را نمي توانستي انكار كني ، دزدانه وارد آشپزخانه شدم و با دقت از تاريكي ، به سمت انتهاي اتاق خيره شدم.

ناگهان چشمهايم را ناباورانه ماليدم. نوري در مجاورت اتاق پسرك به چشم مي خورد! البته تنها نور نبود، بلكه رقص منظم رنگها بود كه از داخل راهرو، به ديواره هاي بيرون اتاق، منعكس مي شد. چند قدم جلو تر رفتم به اين اميد كه شايد آن نور ها نتيجه انعكاس پرتو ماه، در آب رودخانه باشد و يا چيزهاي پيش پا افتاده اي كه اين پديده را توجيه كند ولى همه چيز به همان وضع سابق بود، نورها هنوز آنجا در چرخش بودند و هنوز همان صدا، صدا يي كه خيلي شبيه به ناله يك حيوان بود به گوش مي رسيد. 

با ترس و لرز ، به سرعت به سمت اتاق خواب برگشتم تا همسرم را بيدار كنم. صدايش زدم ، بيدار شد، اما همچنان كه داشتم برايش توضيح مي دادم كه چه اتفاقي افتاده است به سمتي ديگر غلتيد، و از من خواست , صبح اين چيزها را برايش تعريف كنم. دوباره صدايش زدم حرفهاي نامفهومي را زير لب زمزمه كرد و دوباره خواب فرايش گرفت. اين عكس العمل او خيلي عجيب بود. او هميشه خوابش سبك بود. حالا برايم مسجل شده بود كه به تنهايي بايد شجاعت خود را نشان دهم. بنابراين، آهسته آهسته از آشپزخانه عبور كرده و به اتاق نهار خوري وارد شدم. درِ منتهي به اتاق خواب نيمه باز بود. محتاطانه، راه خود را به سمت پايين راهرو،‌ پيش گرفتم سعي مي كردم تا مي توانم دقت كنم، همچنانكه مماس با ديوار حركت مي كردم، شانه ام به تابلو ي نقاشي اي خورد كه چند ساعت پيش آنجا آويزان كرده بوديم. تابلو، با صداي كر كننده اي بر كف چوبي عمارت سقوط كرد. سرم را بالا آوردم و حالا در اتاق خواب كاملاً باز شده بود. آنجا در دو سه قدمي من، شكل نوراني كوچكي ايستاده بود . بي هيچ ترديدي يك سگ بود. يك سگ كوچك سياه چشمِ زشت. حيوان يك لحظه به من نگاهي انداخت. سر جايش ايستاد سپس برگشت و در راهرو، شروع به دويدن كرد. نورش بر كف چوبي و ديوارهاي اطراف، منعكس مي شد. سپس در انتهاي راهرو ايستاد، مكثي كرد و دوباره چرخيد. با خرناسي خفه و سپس به شكل مهي محو شد .

سكوت دوباره بر همه جا حكم فرما شده بود. ديگر نوري از اتاق پسرك به چشم نمي خورد. با ترس خودم را به اتاق رساندم. ملافه هاي تخت به هم ريخته بود. گويي سگي آنجا در خواب به سر مي برده است. دستم را بر بستر كشيدم. سرد بود. به اتاق خواب برگشتم و سعي كردم ،يك بار ديگر همسرم را بيدار كنم. اما نتوانستم. هنوز نتوانسته بودم بفهمم چرا بيدار نمي شود. بر تختم دراز كشيدم، تا شعورم را باز يابم. قبلاً هرگز با چنين مشكلي برخورد نكرده بودم. 

خودم را به سكوتِ تاريكي سپردم. با نور شديدي كه از پنجره اتاق خواب، بر صورتم تابيد، بيدار شدم. همان جا يك دقيقه دراز كشيدم تا كمي از طراوت آفتاب زيباي صبح لذت ببرم و بينديشم كه امروز را چكار كنم. يك لحظه، تمام وقايع شب قبل، چون سيلي به ذهنم هجوم آورد. به سرعت به سمت همسرم برگشتم. با حدت و شدت، صدايش زدم. با چشماني گشاده از خواب برخاست و پرسيد چه شده است. تمام ماجرا را، برايش تعريف كردم. به ويژه واقعه ي بيدار نشدنش را . او تلاش مرا براي بيدار كردنش رد كرد و تأكيد كرد كه اينها خواب و خيال بوده است . به كمدم نگاهي انداختم، همان جايي كه سلاح گرمم را نگه داري مي كردم .اسلحه ام سر جايش، به پشت افتاده بود. خوب كه دقت كردم حيران و گيج شدم چرا كه ضامن سلاح كشيده نشده بود. درست مثل هميشه . فكر كردم شايد ماجراهاي شب قبل ، خواب و خيالي بيش نبوده است. اما همانطور كه داشتم ، ماجراها را دوباره براي همسرم تعريف مي كردم پي بردم جايي براي مطمئن شدن از اينكه وقايع شب قبل رويا نبوده است، وجود دارد. دستش را گرفتم و او را به آشپزخانه و ناهار خوري كشاندم. راهرو منتهي به اتاق پسر، با نور آفتاب صبحگاهي، كاملاً روشن شده بود. 

در هنوز باز بود. به داخل نگاهي انداختم. حيرت برم داشت چرا كه ملافه هاي تخت نامرتب بود. همسرم هم اين وضع شگفت را دريافت اما باور نداشت كه آن كارِ روح يك سگ باشد . 

حالا يقين كرده بودم كه ماجراهاي ديشب خواب و خيال نبوده است اما مي دانستم آنجا جايش نبود كه بتوانم اين مسئله را به همسرم ثابت كنم. روزم را طبق معمول شروع كردم و سعي مي كردم خود را بي خيال نشا ن دهم. باتمام وجود, اميدوار بودم كه آن اتفاق دوباره نخواهد افتاد. 


ساعت حدود نه بعد از ظهر بود خورشيد داشت در پس كوه ها نهان مي شد و همسرم و من، از وظيفه دشوار تميز كردن آنجا آسوده شده بوديم . بيشتر كارهاي طبقه اول انجام شده بود، از جمله تميز كردن پنجره ها و ما حالا پشت يك ميز كوچك نشسته بوديم و داشتيم قهوه داغ و جانانه اي نوش جان مي كرديم. چشم به غروب خورشيد دوختم و بازوان خسته ام را مالشي دادم. و به انديشه اتفاقات روز قبل و شب گذشته فرو رفتم. به مه غليظي كه از رودخانه بلند مي شد نگاهي انداختم و سپس نگاهم را به سمت قسمت پشتي محوطه ، معطوف كردم . منظره ترسناكي داشت. همسرم به اشكال حيرت آور مهي كه بر اثر نور ملايم آبي ماه از روي رودخانه بر مي خاست چشم دوخته بود . قطعاً مكانِ كاملاً آرامش بخشي بود. داشتم مي پذيرفتم كه دارم لذت مي برم. گوش دادن به آواهاي شبانه و صداهاي كه برايم تازگي داشتند و زندگي در شهري كه همه زندگي ام بود. 

سيگار برگي را در نور مهتاب برداشتم، معاينه اش كردم و سپس گوشه لبم گذاشتمش. و فندك آب طلا داده شده ام را زيرش گرفتم . ناگهان پارس يك سگ به گوشم خورد. از جا جستم سيگار برگ را انداختم و بر زمين خاموش كردمش. همان جا خشكم زده بود. پارس قطع شد. همسرم هم آن را شنيد و هر دو براي پارس بعدي به انتظار ايستاديم. همچنان كه لايه نازكي از مه داشت بر سطح حياط پخش مي شد چهار ستون بدنم انگار داشت يخ مي زد. پارس ديگري به گوش نرسيد بنابر اين نهايتاً براي تمدد اعصاب، سيگار ديگري گيراندم كه فورا خاموشش كردم. اصلاً‌ حوصله بيشتر آنجا ماندن را نداشتم تصميم گرفتم هر چه زودتر به استراحت پرداخته و نيرويم را براي روز بعد ذخيره كنم. ولى دوباره در سكوت شب از خواب پريدم. در خواب و بيداري صداي پارس روح سگ به گوشم خورده بود حالا كاملاً‌ بيدار شده بودم و براي شنيدن آنچه فكر مي كردم پارس سگ است گوش كشيدم. اشتباه نكرده بودم من داشتم صداي ناله و زوزه سگي را مي شنيدم، البته اين بار از بيرون خانه مجلل.

تصميم گرفتم همسرم را از خواب بيدار نكنم بنابر اين به سمت پنجره رفتم و کرکره را به اندازه اي كه بتوانم حياط را ببينم، كنار زدم. حياط با نور مهتاب روشن بود. مه تا حدي همه جا پخش شده بود. آنچه ديدم زانوانم را سست كرد. طرح شفافي از روح سگ، آنجا مشاهده مي شد. هماني كه شب قبل ديده بودم. بر آستانه راهچه ي سنگي منتهي به باغ ، نشسته بود. به صورت واضح از شبح سگ، نور ساطع مي شد. نور سفيد رنگي كه سطح راهچه و درختان اطراف را، تحت الشعاع گرفته بود. سگ قبلاً مرا ديده بود و حالا رويش را بر گردانده و مستقيم به چشمهاي من خيره شده بود .با زوزه اي منحصر به فرد، تغيير مسير داده و در مسير سنگي شروع به دويدن كرد، همچنان نور به اطراف مي پراكند. ناگهان روح سگ به صورت نيم دايره اي در آمد و در تاريكي شب حل شد حالا تنها لايه نازك بخاري از آن مانده بود كه از درختان، به سمت رودخانه غلط مي خورد آشكارا شوكه شده بودم. به سمت تخت كه همسرم روي آن نشسته بود برگشتم. او هم زوزه را شنيده بود. حالا هر دو مي دانستيم كه اينها خواب و خيال نيست .

به ساعتم نگاهي انداختم ساعت چهار و سي دقيقه صبح بود. ديگر تصميم گرفتيم بيدار بمانيم و طلوع خورشيد را به نظاره بنشينيم. همچنان كه پشت ميز بزرگ قهوه اي مايل به قرمز اتاق نهار خوري، در حال تماشاي بالا آمدن خورشيد بوديم، به فكر ماجراهايي افتادم كه شب قبل , از پنجره شاهدش بودم. همسرم تقريباً بر خلاف گذشته , شكش در مورد اين ماجرا ها بر طرف شده بود و همچنان كه خورشيد بر فراز رودخانه بالا مي آمد، تصميم گرفتيم حقيقت ماجرا هاي خانه مجلل را دريابيم. قدم زنان وارد محوطه شديم و به سمت همان راه باريكه سنگي ، كه چند روز قبل در آنجا به گشت زني پرداخته بودم ، به راه افتاديم. در سكوت كامل قدم مي زديم. هوا آنقدر رطوبتي بود كه تقريبا خفقان آور مي نمود. و چنان صداهاي طبيعي فضاي اطراف را پر كرده بود كه من باورم شده بود اگر بخواهم فرياد بزنم هرگز صدايم آنسوتر از لبهايم شنيده نخواهد شد. به همسرم باغ رو به خرابي و قابل بازسازي را نشان دادم و هر دو روي نيمكت سنگي قديمي وسط محوطه نشستيم و با دقت به محيط اطراف خيره شديم. من به طرف رودخانه چرخيدم . آفتاب از لاي شاخه ها بر چهره ام پاشيد. به ياد دفعه قبل كه به اينجا آمده بودم افتادم. سرانجام راه در بيروني باغ را پيش گرفتيم. در مسير حركت به سمت خانه مجلل, متوجه يك راه باريكه ي كوچك خاكي شديم كه به نظر مي آمد منتهي به رودخانه است احساس كردم راه, مرا به سمت خود مي خواند. 
Read forum faster on mobile. Get the Free Tapatalk app?

FREE - on Google Play

VIEW

ورود یا ثبت نام

برگزیده بازارچهبستن

محصولات آنتی ویروس کمترین قیمت در ایران▓▒░ هارد دیسک اینترنال و اکسترنال، مجموعه های دیتا ░▒▓بـرای اولیـن بار در پی تی: فروش قـارچ کفــیـر (اکسیر جوانی)فروش هارد سرور و ذخیره سازهای تخصصی تحت شبکهدامنه های ارزشمند ملی و بین المللیبـرای اولـیـن بــار در پی تی:فروش قــارچ معجزه گـر کــامبوجــاسفارش انواع کالا از فروشگاه های آنلاین آمریکا (AMAZON و....) ، ALIEXPRESS ، ترکیه با کمترین کارمزد█ فروش هارد اکسترنال/ اینترنال ❶,❷,❸,❹,❽ ترا + اطلاعات ارزان █فروش ویژه آنتی ویروس اوریجینال کسپرسکی، نود 32، اف سکیور، آویرا، اوست، نورتون و امسی سافت Kasperskyخرید و فروش وبمانی خرد و تعداد بالا در سریع ترین زمان ممکنرزومه برنامه نویسانگیفت PSN و XBOX هر 10 دلاری فقط 31 هزار تومان ( فروش تکی و تعداد به صورت ویژه )به صفحه اول گوگل بیایید ! پکیج های بسیار قوی بک لینک با دهها نمونه کار در صفحه اول گوگل ✅فروش PS4 & XBOX one Bundle & Classic ،بازی و,لوازم جانبی⭐️⭐️⭐️خریدار سایت پر بازدید شما به بهترین قیمت⭐️⭐️⭐️ریپورتاژ از سایت های قوی و قدیمی ایران ( اندورید کده و دانلودی و . .. ) قیمت همکاری .. فیدبک عالیخرید و فروش ارز های الکترونیکی | وبمانی | بیت کوین | پرفکت مانی | اوکی پیسفارش از فروشگا ه های آنلاین در آمریکا ، چین و امارات Souq , Taobao , Amazon

برگزیده بازارچهبستن

تاپیک جامع واردات بدون واسطه انواع کالکتور گیم و تجهیزات تولید محدود| The Division - Sleeper Agent |فروش ساعت های زنانه و مردانه شیک، قیمت بسیار مناسبخرید_فروش_دلار پی پل_خرد_تعداد بالا_send money معمولی_MASS_gift_بالاترین اعتبار بازارچهفروشگاه اینترنتی اروندکالا | انواع خوراکی های خارجی - سلامت پوست و مو | Arvandkala.irبهترین هدیه نوروزی برای دوستان و همکاران✔ فروش تخصصی انواع گیفت کارت XBOX و PlayStation با کمترین قیمت▼معتبر و مستقیم از آمازون Smileخرید مستقیم هر نوع کالا از امارات souq,brandsforless,sporter و...**تضمین بهترین قیمت و کمترین زمان**⭐️( فروش ویژه پکیج بک لینک و رپورتاژ آگهی قدرتمند | 300 نمونه کار موفق )⭐️سئو⭐️بکلینک⭐️رپورتاژ⭐️فالوور⭐️تضمینی به لینک اول گوگل بیاید⭐️لیمر : فروش تخصصی انواع محصولات MINIX و Xiaomi با قیمت ها و خدمات ویژهکیفیت سئو را احساس کنید + نمونه کارهای پیج 1فروش بـــک لینک ارزان و مؤثر , برای هر سلیقه ای !!!خرید از آمازون و eBay تحویل در ایران + نماد دو ستاره + آدرس فیزیکیسرویس تبدیل اینترانت به اینترنت + افزایش سرعت دانلود گادپینگ | سرور 1Gbpsفروش بک لینک ماهیانه - لینک بیلدینگ و رپورتاژ قوی + نمونه کارهای رتبه 1 گوگل + تخفیف ویژه سوپروبمـعـرفی سـایت کـسب درآمـد از پـاپ آپ پـرشیـن پـآپ / PPOP.IRتاپیک جامع سیدباز | فروش سیدباکس ، تورنت لیچ - با حجم ها و قیمت های مناسب |مودم های جیبی و رومیزی (دست دوم و صفر) Huawei 4Gفروش ویژه گوشی های/LENOVO/XIAOMI/ONEPLUS--گلس وژله ای رایگان-ارسال رایگانلیون کامپیوتر : کاملترین فروشگاه اینترنتی سخت افزار و قطعات کامپیوترفروش گیفت کارت های پلی استیشن و اکس باکس به بهترین قیمت ممکن| دیجیتال فکتوری

صفحه اصلیانجمن>فرهنگ و هنر>ادبیات>داستان>

داستان هاى ترسناک

شروع موضوع توسط Persiana ‏12 دسامبر 2007 در انجمن داستان

12بعدی >

Persianaمدیر بازنشستهکاربر فعال

در اين تاپيک مى‌خواهيم داستان هايى که به نوعى غير متعارف بوده و ‌ترسناک محسوب مى شوند (حالا شايد خيلى هم ترسناک نباشند!) رو قرار بديم. داستان هايى ‌که ميشه اونا رو به نوعى زير گروهGhost Stories قرار داد چون يا ارواح درش حضور فعال دارند و يا اينکه وجودشون در روند داستانى و به دليل وجود اتفاقات عجيب و غريب احساس ميشود و يا اينکه در زمره ادبيات گوتيک قرار ميگيرند (مثل اکثر داستان هاى‌ادگار آلن پو) که درشون با مرگ و خون و فضايى تاريک سر و کار داريم که مو را بر تن آدم سيخ مى کند!

ايده ى ايجاد اين تاپيک پس از اينکه در سايت ادبستان چنين داستان هايى رو ديدم و از اونجايى که خودم هم پيش از اين داستان هايى‌ از اين دست رو زياد ميخوندم به ذهنم خطور کرد و گفتم بد نيست که ما هم مجموعه اى‌ از اين قبيل داستان ها را در اينجا گردآورى کنيم (البته اين داستان هايى ‌که الان دارم ميگذارم برگرفته از همون سايت و ترجمه ى ‌خود آقاى هادى محمد زاده است تا اينکه منابع بيشترى پيدا شود ^_^) 


-----------------------
فهرست داستانها
-----------------------

1 -- اتاق شماره 13 - پال واگنر

2 -- سگ راسلين - آرتور برادفورد

3 -- عيد هالووين - بن فيور 

4 -- روح خانه ى مجلل ويندبروک -تاى هارتلى

5 -- نامه گمشده - وينسنت بونينا

6 -- گربه ى سياه - ادگار آلن پو

7 -- قلب رازگو - ادگار آلن پو

8 -- خانه ی قاضی - برام استوکر

9 -- پاندول و چاه - ادگار آلن پو
‌‌
10 -- نقاب مرگ سرخ - ادگار آلن پو

11 -- چليک آمونتيلادو - ادگار آلن پو


‌‌‌

Last edited: ‏22 ژانویه 2010

‏12 دسامبر 2007

Persianaمدیر بازنشستهکاربر فعال

اتاق شماره 13
-----------------


نوشته ي پال واگنر
مترجم: هادي محمدزاده


آخرهاي بعد از ظهر يك روز جمعه بود ، و "رزا “ كه تازگي ها، با خانواده اش به “ديتون” نقل مكان كرده بودند براي ثبت نام وارد دبيرستان جديدش شد. مدرسه بزرگ قديمي ، خشك و بيروح به نظر مي آمد . پيچكهاي چسبان ، كه بر لبه هاي بام رشد كرده بود بين پنجره ها و خشتهاي پوسيده ديوارها، جدايي انداخته بود . آت آشغالها و ته سيگارها ، سطح باغچه هاي محصور محوطه را, پوشانده بود. هيچ دانش آموزي در حياط به چشم نمي خورد . و راهروهاي داخل دبيرستان نيز خلوت و تقريباً همه ي كلاسها خالي بود. اما هنوز دفترداران ، سر كارشان بودند. كارمند زن ميانسالي به او کمک كرد تا فرمهاي ثبت نام را پر كند، و چندي نگذشت كه از چاپگر رايانه ، فرم چاپي جدول برنامه كلاسي را تحويلش داد.

- " اينو گمش نكن" اين را زن به او خاطر نشان كرد و ادامه داد :
- شماره ي كلاست 12 است، اولين كلاست همين جاست كه در ضمن سالن اجتماعات و حضور و غياب نيز هست."

“رزا “ از او تشكر كرده و دفتر را ترك كرد. با خود انديشيد :
دوست دارم بفهمم اين كلاس شماره ي 12 چگونه جايي است. همان جايي كه دوشنبه آينده بايد به اندازه كافي عجله كنم تا به خاطر غيبت و تأخير، در آنجا مورد مؤاخذه قرار نگيرم .

در راهروهاي خلوت شروع به پرسه زني كرد و صداي تلق تلق گامهايش، بر سنگفرشِ تهِ راهرو منعكس مي شد .سر انجام، در آخرين نقطه سالن, مقابل كلاسي كه شماره 12 زير دريچه آن, چاپ شده بود، توقف کرد. براي لحظه اي از شيشه ي دريچه، داخل كلاس خالي را با دقت نگاه كرد .كلاس در طرف آفتاب گير ساختمان، قرار نگرفته بود اما به خاطر پنجره هاي زيادش ،به اندازه كافي روشن بود.با خودش گفت : اگر بتوانم نيمكتي در عقب كلاس براي خودم دست و پا كنم, خيلي خوب مي شود

رويش را كه از كلاس 12 برگرداند,متوجه نور آفتاب شد كه بر يكي از اتاقهاي راهرو, پخش شده بود . شماره ى 13 به صورت چاپي روي در خود نمايي مي كرد. چند گام جلو رفت و داخل را نگاه كرد ميز معلم, ميان او و روشني پنجره فاصله ايجاد كرده بود. مردي روي ميز قوز كرده بود، ظاهراً داشت اوراقي را نمره گذاري مي كرد. به روشني نميتوانست مرد را ببيند. مرد يك وري بود و نوري كه از پشت سرش مي تابيد, طرح كلي از او به دست نمي داد. انگار نيمرخش در سايه اي سياه قرار داشت “ُرزا “ اصلاً نمي توانست ويژگي هاي صورتش را تشخيص دهد اما چيزي كه مشخص بود اين بود كه روي ورقه ها متمركز شده و داشت به آنها نمره مي داد .ناگهان, سرش را به طور غير منتظره اي برگرداند . اين حركت “ُرزا “ را غافلگير كرد و در جا خشكش زد ، و همچنان به آن طرح تاريك, كه فكر مي كرد صورت مرد است خيره ماند. نميتوانست چشمهايش را ببيند. فوراً از جلوي در كنار رفت چنين انگاشت كه شايد خطاي ديد, بوده است .شايد او بيرون را نگاه مي كرده و من فكر كرده ام به طرف من چرخيده است. نگاه آخر را به در شماره 13 انداخت و مي خواست آنجا را ترك كند همين كه رويش را بر گرداند با پيرمردي كه در سكوت كامل به سمتش مي آمد بر خورد كرد.مرد مسن ,لباس كار خرمايي رنگي به تن داشت و بالاي جيب پيراهنش , كلمه ى "سرايدار" دوخته شده بود. در يك دستش چوب زمين شوي رنگ و رو رفته اي بود و در دست ديگرش, يك دسته ورقه يادداشت.

در حالي كه با چشمهاي كبود گودش به دختر خيره شده بود گفت :
- كنار اين اتاق نپلكيد!

“رزا “ بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند با عجله به سمت پايين راهرو به راه افتاد. با واقعه ي اعجاب آوري روبرو شده بود.



دوشنبه ى موعود فرا رسيد و رزا اين واقعه را از ياد برد. حالا او داشت با دوست و هم محله اي اش “ مرسدس “ , به سمت مدرسه مي رفت.

- اولين كلاس من در اتاق شماره 12 تشكيل مي شود وقتي براي ثبت نام رفته بودم سر و گوشي آنجا آب دادم.

- اون اتاق خانم "پريبل" است. آدم بسيار كوشايي است.

- من كه اونو اونجا نديدم اما معلمي در اتاق شماره 13, و يك ماجراي عجيب ... 

“ مرسدس “ حرفش را قطع كرد
- اصلاً اتاقي به اين شماره وجود ندارد

“ ُرزا “ تاكيد كرد
-ولي من با چشم خودم شماره 13 را روي در اتاق ديدم 

- اشتباه مي كني به دلايل آشكاري , هيچ اتاقي با شماره 13 وجود ندارد

“ ُرزا “ انديشيد:
چه دلايل آشكاري !؟شايد به اين دليل كه اعتقاد بر اين است كه شماره 13 بد يمن است ؟اما اين عقيده حالا قديمي شده است.

“ ُرزا “ حرفش را پي گرفت :
پس از مدتي مرد سرايداري پيدايش شد. آدمي جا افتاده و كاملاً مسن . به من گفت كه ديگر جلوي آن اتاق نپلكم 

“ مرسدس “ با صداي بلند در حالي كه مي خنديد گفت :
اين حرفها شبيه حرفهاي پيترز پير است . او يك خل و چل به تمام معنا است سال قبل به اين دليل كه به دانش آموزان گفته بود روحي در مدرسه وجود دارد كه به اوراق امتحاني نمره مي دهد و اگر شما كارتان را درست انجام ندهيد روح به سراغتان خواهد آمد ، رفت وآمدش را به مدرسه محدود كردند، پيترز پير ادعا مي كرد كه اين وظيفه را به روح خودش محول كرده است.

"مرسدس " پس از گفتن اين جملات , به طرز تمسخر آميزي خنده سر داد .اما نيم لبخندي هم بر لبان “رزا “ نيامد.

“ مرسدس “ ادامه داد :
- از وقتي كه مدرسه ساخته شده است پيترز آنجا بوده است. پيترز پير ,ديگر حالا گوشه گيري اختيار كرده است جداي ديوانه بودنش, او الان بايد 80, 90 سال داشته باشد در ضمن قلبش هم بيمار است . چند ماه پيش , به گروه نجات ,تلفن زده بودند كه بيايند او را به هوش بياورند

همچنان كه “ مرسدس “ به گفته هايش ادامه مي داد احساس بدي , به "رزا “ دست داده بود و مو بر تنش راست شده بود وقتي به مشاهداتش در اتاق شماره 13 و رويارويي اش با آن سرايدار پير فكر مي كرد , اروح و اشباح در نظرش ,متجسم مي شدند. اين وقايع برايش خيلي نامأنوس بود ديگر كاملاً مطمئن شده بود كه اين قضايا حقيقت داشته است. همين كه به مدرسه رسيدند از “ مرسدس “ جدا شد و با عجله به سمت كلاس درسش دويد.. حالا راهروها شلوغ و پر جنب جوش بود. وقتي به قسمتي كه اتاق شماره 12 در آنجا قرار داشت رسيد به خاطر جمعيت متراكم دانش آموزان , در سالن جاي سوزن انداختن نبود همين كه داشت راهش را به سمت كلاسش كج مي كرد نگاهي يه سرتاسر سالن انداخت دانش آموزان ديگر جلوي ديدش را سد كرده بودند اما او مي توانست در اتاق شماره 13 را ببيند. با يك حركت ناگهاني تغيير مسير داد و به جاي اينكه به سمت كلاس خودش برود به سمت آن در حركت كرد. 

حالا مسير خلوت شده بود و تنها چند يارد ميان او و در, فاصله بود "رزا" مات و مبهوت خيره مانده بود. هيچ شماره اي بر در ديده نمي شد! همچنين شيشه ى آن از داخل سياه شده بود. ديدن داخل اتاق كاملاً غير ممكن بود. به نظر مي رسيد كه قلب "رزا" تند تند شروع به زدن كرده است. با عصبانيت چشمهايش را روي هم گذاشت و سپس دستگيره ي در آزمايش كرد در باز نمي شد . قفل بود.

- اينجا فقط انباري است نمي توانيد داخل شويد
اين را پسري كه از آنجا در حال عبور بود به او خاطر نشان كرد .

"رزا" درمانده و ملول به در بي عنوان, خيره مانده و حيرت كرده بود .
- چه بايد بكنم ؟

كمي احساس ترس مي كرد .برگشت و به سمت اتاق شماره 12 به راه افتاد.به نفس نفس افتاده بود در قسمت انتهاي سالن , همان سرايدار پير "پيترز" ايستاده بود و چشمهاي نافذ سياهش را به او دوخته بود.عجيب بود كه مثل دفعه قبل , خصمانه به نظر نمي رسيد اما تشويش انگيز بود چينهاي عميق صورت كبود مرگ بارش , رعشه سردي به اندام او انداخته بود به سرعت، وارد اتاق شماره 12 شد و خودش را روي اولين نيمكت خالي يله داد.

“رزا “ بقيه روز را از رفتن به آن قسمت مدرسه كه اتاق شماره دوازده در آن قرار داشت اجتناب كرد. اما پس خوردن زنگ پاياني مدرسه , او مجبور بود حدود نيم ساعتي را با معلم ساعت ششم اش به بحث در مورد تكاليفي كه قرار بود به او محول شود , بگذراند. ناخواسته , به سمت آن راهروي وحشتناك كشانده شد. مثل اينكه نيرويي عظيم تر از ترس , مجبورش مي كرد برود. با هر قدمي كه بر مي داشت بر ترس و وحشتش افزوده مي شد راهروها حالا خلوت بودند و او كاملاً تنها بود. وقتي تا انتهاي سالن پيش رفت ناگهان "پيترز", همان سرايدار پير پيدايش شد و حلوى او به زمين افتاد. زمين شويش به يك طرف و كاغذهاي دستش, به سمت ديگري پرت شد. 

“ رزا “ ,عجولانه و در يك حركت واكنشي, و بدون آنكه بداند چه مي كند دولا شد و شروع به جمع كردن كاغذها كرد. 
ناگهان سرايدار پير مچ دستش را گرفت. " رزا “ با يك جيغ , به صورتش نگاه كرد. چشمهاي سياه پيرمرد , باز بود و به كاغذهايي كه او جمع آوري كرده بود مي نگريست. سپس چشمانش را به آرامي براي رساندن پيامي به سمت او چرخاند به نظر مي رسيد كه مي گويد: :
ميدانى که چکار بايد بکنى!

ناگهان چشمانش را به سمت ديگر چرخاند. چشمهاي پيرمرد بسته شد و لبهايش نفس مرگ كشيد. “ رزا “ به دست ديگر پيرمرد نگاه كرد و متوجه كليدي زير آن شد. در حالي كه انگشتانش مي لرزيد آن را برداشت و برچسب آن را خواند:

اتاق شماره 13

برگرفته از:
سايت ادبستان
داستان اتاق شماره 13
ترجمه هادى ‌محمد زاده

‌‌

‏12 دسامبر 2007

Persianaمدیر بازنشستهکاربر فعال

سگ راسلين

---------------​




آرتور برادفورد ​


مترجم: هادى محمدزاده​




در خيابان ما، “راسلين” سگش را در قفسي كه با توري سيمي‌حصار بندي شده بود نگهداري مي‌كرد. سگ مو‌كوتاه بود و چشم دريده و پر جنب و جوش و همواره در محدوده‌ي جلوي قفس كثيفش مي‌‌نشست هر روز كه مي‌خواستم از خانه به سمت شهر، حركت كنم مجبور بودم از جلوي سگِ “راسلين” عبور كنم. ”راسلين” به من هشدار داده بود كه با سگش پنجه در پنجه نيفكنم. "و تأكيد كرده بود كه او حيواني قلمرو دار است.​


يك روز عصر، كنار قفس زانو زده و به چشمهاي سگِ “راسلين”، زل زدم. سگ مات و مبهوت به من خيره شد. ​


بزودي خود را در حال گفتگو با او يافتم. 
- سلام حالت چطور است؟​


بي تفاوتي اش نشان مي‌داد كه از آمدن من به آنجا خشنود است. به نظر مي‌‌رسيد كه در گذشته با او بسيار بد رفتاري شده است و حالا به كمي‌محبت احتياج داشت دستم را از سوراخهاي توري قفس رد كردم، به آنها ليسي زد انگار از اين رابطة‌ دوستانه خوشش آمده بود. دست ديگرم را پيش آوردم و موهاي خزه اي و نرمش را نوازش كردم 
- تو سگ خوبي هستي !​


يك لحظه شنيدم كه گفت: 
" به من اجازه بده بيرون بيايم، "​


- چي ؟​


سگِ “راسلين” به من خيره شد دوباره پرسيدم 
- تو چي گفتي ؟​


زبانش را به طرف دماغش دواند و به كثافات مقابلش پنچه زد ​


- تو با من صحبت كردي ؟​


اما ديگر جوابي نشنيدم. طوري به من خيره شده بود كه انگار مي‌خواست با او هم‌دردي كنم. ​


قفسى كه او را براي هميشه محبوس كرده بود جاي خشني بود. من بايد او را پس از چند دقيقه دوباره به قفس بر مي‌گرداندم بنابر اين قفل چوبي قفس را باز كردم و به او اجازه ى‌ بيرون آمدن دادم آهسته به جلو ليز خورد و به محيط بيرون قفس خيره شد سپس به سمت من آمد و گاز جانانه اي از ساق‌هايم گرفت. ​


- چخه !​


مرا رها كرد و فرار را بر قرار ترجيح داد. شوكه‌ شده بودم. به خانه برگشتم و زخمي‌‌را كه سگِ “راسلين”، برايم به ارمغان آورده بود، شستم. چهار سوراخ كوچك ايجاد شده بود كه همان رد دندان‌ها بود. دو تاي آن در قوزك پايم و دو تاي ديگر، پشت نرمة‌ ساقم. چه سگِ ناسپاسي! فكر كردم بهتر است به منزل “راسلين” سري بزنم و به او بگويم كه سهواً ‌اجازه داده ام سگش بيرون بيايد. ​


“راسلين” گفت :
شما نبايد آن كار را انجام مي‌داديد مي‌دانم كه حالا بايد تمام خيابانها را ساعتها براي پيدا كردنش زير پا بگذاريم اما اين كار هم فايده ندارد. او پيدا كردني نيست .​


به “راسلين” پيشنهاد دادم سگ جديدي بخرد اما او گفت به پوندهايش خيلي بيش از اين‌ها علاقه دارد. سرانجام از راسلين خداحافظي كردم و رفتم. شب هنگام وقتى كه در رختخواب قرار گرفتم، خواب‌هاي سگِ “راسلين” به سراغم آمد. او مثل انساني لباس پوشيده بود و روي پاهاي عقبي‌اش راه مي‌‌رفت. گاهى در لباس كار ساده‌اي ظاهر مي‌شد و گاهي هم در لباس‌هايي كه از خوش‌سليقگي‌اش حكايت داشت. گاهي هم در لباسهاي دراز رسمي‌‌خواب. با اينكه او را صدا مي‌زدم اصلاً‌ به من توجه نمي‌كرد، بالاخره وقتي که نگاهم كرد، راست راست تو چشم‌هايش خيره شده بودم كه ناگهان از خواب پريدم. ​


نزديكي‌هاي غروب بود و ساقهايم خارش گرفته و كمي‌هم بي حس شده بود. از تخت بيرون آمدم و آنچه ديدم سخت متعجبم كرد. كمي‌مو، درست بر جاي زخمم رشد كرده بود. البته منظورم موهاي ساده‌اي نيست كه معمولاً روي بدن انسانها مي‌رويد بلكه منظورم از مو، پرز و كرك جانوران است. پرپشت بود و نرم و قهوه‌اي. ​


به حمام رفتم و دوش گرفتم. تيغي برداشته و شروع به تراشيدن آن قسمت كردم. خيلي وقتم را گرفت چرا كه موها انبوه بود و پشت سر هم تيغها را كند مي‌كرد. بهتر ديدم كه دكتر در مورد آن نظر بدهد. لباس پوشيدم و از خانه بيرون زده و به سمت مركز بهداشت به راه افتادم. خارش ساقهايم شروع شده بود. خم شدم و قسم تراشيده شده ى‌ پوستم را لمس كردم. مو دوباره در همان قسمت روييده بود. با وارد شدن به مركز بهداشت، منشي از من خواست كه فرمهايي را پر كنم. تخته ‌رسم گيره‌داري به من داد و خودش براي نشستن به گوشه ى ‌ ديگر اتاق رفت. بايد به سؤالاتي پاسخ مي‌دادم. حقيقتاً ساق پايم، بد جوري خارش گرفته بود. پاچه ام را بالا كشيدم و متوجه شدم قوزك پايم همچنان دارد پر مو مي‌شود. موهاي قهوه‌اي داشتند از ميان جوراب بيرون ميزدند و پايم را سوزن سوزن مي‌‌كردند. ​


روي فرمي‌‌كه منشي به من داده بود نوشته بود: 
لطفاً علت آمدنتان را به اينجا بيان كنيد. "​


زير آن نوشتم
"سگي مرا گاز گرفته و حالا موهاي زيادي، بر جاي زخم رشد كرده است. . . "​


چند ثانيه اي به كلمات نگاه كردم. سپس نگاهم به پشت دستهايم افتاد آنها نيز حالا داشتند پر مو مي‌شدند. تمام بدنم شروع به خارش كرده بود به گونه اي كه خودكار از دستم افتاد. به سرعت از درمانگاه بيرون دويدم و سعي كردم هيچ كس از موضوع مطلع نشود. راه محله ى‌ خودمان را پيش گرفتم. به سمت منزل “راسلين” رفتم و در زدم، اما خانه نبود. عصباني، جلوي ايوان منزلش نشستم و منتظر شدم. . چند ساعت گذشته بود و رفته رفته احساس خواب داشت به من دست مي‌داد. هوا هم كم كم داشت تاريك مي‌شد و “راسلين” هنوز باز‌نگشته بود. بنابراين، همانجا دراز كشيدم. موها همچنان پرپشت ‌تر و پر پشت ‌تر مي‌شدند و بر ناراحتي ام بيشتر مي‌افزودند. ناگهان احساس كردم زباني نوك انگشتانم را ليس مي‌زند. سگِ “راسلين” بود. ​


چخه ! باز اينجا پيدات شد؟​


سگ با دقت به من خيره شد. چندي بعد احساس كردم پوشش نرمي‌همچون پرزهاي هلو، روي صورتم افتاده است. سگِ “راسلين”، پنجه‌هايش را بر زانوانم قرارداد و پوزه ى درازش را نزديك كرد احساس كردم دارد مي‌‌بوسدم. بلند شدم و شروع به نوازش موهايش كردم. ناگهان سگ در بازوانم شروع به بزرگ شدن كرد. پاهاي استخواني‌اش پر از گوشت شد و پوزه ى‌ درازش تحليل رفت. دندانهاي تيزش، همچون مكعبهاي سفيد كوچكي شروع به ذوب شدن نمود و گوش‌هاي نرمش مثل گوشهاي انسان گرد شد. ​


احساس كردم دارم انساني را در مقابلم مي ‌‌بينم. بله او قطعاً يك انسان بود. دهانش را پاك كرد و سرفه‌اي سر داد. و گفت: 
متشكرم ​


با حقارت به دستان پشمالويم نگاه كردم آنها حالا پنجه دار و چروك شده بودند زبانم به سختي مي‌‌توانست در دهانم جا بگيرد. و به دشواري قادر بودم كلمات را ادا كنم ​


سري تكان داد و به آرامي‌موهايم را نوازش كرد. قلّاده اي دور گردنم بست و مرا به سمت پله هاي ايوان هدايت كرد. حالا روي چهار دست و پا راه مي‌‌رفتم. راهمان را از ميان حياط كثيف “راسلين” پي گرفتيم به سمت قفسي كه با توري هاي سيمي‌محصور شده بود هدايتم كرد. دوباره روي موهايم آرام دست كشيد و گفت:
براي چندمين بار مي‌‌گويم كه ازت متشكرم! ​


سپس همان جا مرا با يك كاسه خشك و خالي از آب رها كرد. ​


صبح، كه “راسلين” آمد، كاسه ام را از آب پر كرد و به صورتي خودماني گوشهايم را مالش داد. از اينكه كنجكاو نبود كه بداند كيستم شگفت زده شده بودم. دويدم و بلند بلند پارس كردم و همچنان كه دور مي‌شد سعي مي‌‌كردم به او بفهمانم كه چه اتفاقي افتاده است. به هوا مي‌جهيدم و پنجه‌هاي گل‌آلودم را بر ساقهايش مي‌‌كشيدم. اين همه‌ي آن چيزي بود كه مي‌‌توانستم انجام دهم. ”راسلين” لبخندي زد و خاكها را از شلوارش تكاند. آيا من همان سگِ پير او بودم ؟​


رو به من كرد و گفت :
دوباره باز به ات سر مي‌زنم. ​


رفت و در قفس را به رويم بست .​


او حالا هر روز به من غذا مي‌دهد و هميشه همينكه مي ‌بينم به سمتم مي‌آيد خوشحال مي‌شوم. خيلي خوشحال مي‌شدم اگر مي‌شد روزي شما را هم مي‌ديدم و با هم بازي مي‌‌كرديم.​


منبع:
ادبستان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.iranpoetry.com/archives/000198.php

‌​

‏12 دسامبر 2007

Persianaمدیر بازنشستهکاربر فعال

عيد هالووين
--------------

بن فيور 

مترجم : هادى محمدزاده



باد سرد پاييزي، برگهاي خشك را، از جلوي پايم، جارو مي‌‌كند، دو باره آن روزها، در يادم زنده شده است. مدتها پيش بود، و ما حدوداً دوازده سال داشتيم. «بامپي» و من، دوستاني جدا نشدني بوديم. و هميشه خود را دوستاني تا آخر خط، مي‌دانستيم. نام اصلي« بامپي» ، « كوين» بود. يك كودك سرخ چهره ايرلندي، كه به خاطر عادت هاي عصبي اش، او را با اين لقب صدا مي‌‌كردند، چون هنگامي‌‌كه مي‌ايستاد و صحبت مي‌‌كرد، مدام به شما تنه مي‌زد. با اين حال، دوستي خوب و وفادار بود. 

مي‌دانستيم كه بزودي دوستيمان، در محك آزمايش، قرار خواهد گرفت. و تحت غير منتظره ترين شرايط، به بوته آزمايش، گذاشته خواهد شد. عمارتي بود به نام « ولينگتون»، كه استوار و پا بر جا، در همسايگي ما قرار داشت و در انتهاي كوچه ى كاملاً بن بست ما، به شكل تهديد كننده و به شكوه سبك معماري «گوتيك »، سر بر افراشته بود. ساختماني عظيم و هولناك، كه داستانهايي در باره ارواح آن بر سر زبانها افتاده بود و همسايگان سالهاي متمادي سرشان به همين مسئله گرم بود. مردم بر اين باور بودند سالها پيش، حتي مدتها قبل از اينكه همسايه هاي حال حاضر اين محله در اين جا ساكن شوند، يگانه ساكن اين خانه «آلتيا ولينگتون»، شش تن از اعضاي خانواده اش را در اين خانه كشته است. علاوه بر اين در مورد او حرفهاي نامعقول زيادى مي‌زدند، از قبيل اينكه روح پليدي در او حلول كرده و به او فرمان داده است كه اين جنايات وحشتناك را انجام دهد. گاهي هم مي‌‌گفتند عقلش را از دست داده است، مي‌‌گفتند كه حدود پنجاه سال در يك سازمان شاغل بوده و بعد فرار كرده، به اين خانه آمده و گوشه نشيني اختيار مي‌‌كند. ضرورتي ندارد كه بگوييم به اين نتيجه رسيده بوديم كه از اين مكان، به هر قيمتي، بايد دوري كنيم. 

ولى پس از سالها مرد ميدان طلبيدن آن خانه، من و «بامپي» مصمم شديم بوديم مرد اين ميدان باشيم. عيد «هالووين » فرا رسيده بود و ما از مدتها پيش منتظر رسيدن چنين زماني بوديم. به صورت كاملاً محرمانه نقشه اين كار را كشيديم. اگر والدين مان، پي مي‌‌بردند كه در شب عيد «هالووين» براي عمارت « ولينگتون» نقشه مي‌‌ريزيم حتماً سد راهمان مي‌شدند. من هنوز نمي‌دانم چرا اقدام به آن كار كرديم. شايد مي‌‌خواستيم كاري را انجام دهيم كه همسن و سالهاي ما تا سالهاي سال نمي‌‌توانستند انجامش دهند. شايد كودكاني احمق، بوديم كه فكر مي‌كرديم به خاطر يك شوخي بچگانه مي‌‌توانيم جسور به نظر بياييم. 

باري به هر دليل، عيد «هالووين» فرا رسيده بود. و ما سعي مي‌‌كرديم با پرسه زدن در اطراف عمارت، جرات اين كار را، به دست بياوريم. وقتي شب عيد فرا رسيد، من و «بامپي» ، آخرين نفسهاي عميقمان را كشيديم، و در راسته ى پله هاي سنگي به سمت آن خانه مجلل بختك زده، حركت كرديم. هر پله اي را كه با بي ميلي بالا مي‌‌رفتم، ساقهايم بيشتر به لرزه مي‌افتاد. يك ميليون بهانه در ذهنم چرخ مي‌‌خوردند. «بامپي» ساكت بود و سرخي چهره اش رنگ باخته بود. 


قلبم تند تند شروع به زدن كرد ه بود. سعي كردم از بين ماسك كاغذي ارزانم، نفس عميقي بكشم. قبل از اينكه به خودمان بياييم، خود را جلوي ايوان چوبي و زهوار در رفته عمارت يافتيم. پيش رويمان در چوبي بزرگ و شاهانه اي قرار داشت. يك دستگيره برنجي عظيم، شبيه آنچه در فيلمها مشاهده مي‌شود، از آن آويزان بود. ديگر هيچ راه برگشتي وجود نداشت. من و «بامپي» بدون بر زبان آوردن حتي يك كلمه، به هم خيره شده بوديم. شروع به در زدن كردم، اما پس از سه ضربه سنگين، هيچ جوابي نشنيديم. حالا كمي‌آرامش گذشته خود را باز يافته بودم. ما از هر بچه اي در اين محله، زودتر به اين كار اقدام كرده بوديم و حالا به طور معجزه آسايي، از حادثه اي مخوف، رهيده بوديم. من و «بامپي»، نگاهي به يكديگر انداختيم و هر دو همزمان نفس حبس شده مان را بيرون داديم. به سمت خيابان بر گشتيم تا خود را، براي يك خوش آمد گوييِ در خور يك قهرمان از جانب ديگر دوستان آماده كنيم كه در اين هنگام با شنيدن صداي غژ غژ باز شدن آن در عظيم، هر دو، در جا ميخكوب شديم. برگشتيم. چشمانم را تقريباً بستم، چرا كه پيش بيني مي‌‌كردم با منظره اي ترسناك، مواجه شوم. علي رغم ترس و تعجبمان، با دلپذير ترين منظره، روبرو شديم. 

بانوي مسن ريزه پيزه ى با مزه اي آنجا ايستاده بود. كوچك و باريك اندام، كه موهاي خاكستري اش را، به صورت مرتب و دوست داشتني اي، گره زده بود. با صدايي آرام، به جهت دير باز كردن در، از ما عذر خواهي كرد، و پاكت هاي آب نبات شب عيد را با خوش رويي در كيسه هاي پلاستيكي مخصوص شب عيد ما گذاشت. او خود را، «آلتيا ولينگتون» معرفي كرد و به ما اطمينان داد بر خلاف داستانهايي كه از سالها قبل بر سر زبانهاست ، هيچ اتفاق عجيبي در عمارت او نيفتاده است. ما هم خودمان را معرفي كرديم. دچار شگفتي دلپذيري شده بوديم و از گفتگوي دوستانه با او لذت مي‌‌برديم. از او تشكر كرده، و محترمانه از او كه داشت به داخل عمارت بر مي‌‌گشت، معذرت خواستيم. 

من و «بامپي» واقعاً آنچه را ديده بوديم نمي‌‌توانستيم باور كنيم. همه آن حرف و حديث ها شايعه بود. شايعاتي بي رحم و جاهلانه. . ما آن فريبكاري ها را بر ضد اين بانوي بي آزار مسن آشكار كرده بوديم. همچنان كه در ايوان منتهي به پياده روي سنگي ايستاده بوديم، مطمئن و مشتاق بوديم كه خبرها را پخش كنيم. در همين هنگام، صدايي را از پنجره كنار در، شنيدم، صدا از داخل عمارت مي‌آمد، و آنقدر بلند بود كه مرا مجبور كرد برگردم. آنچه چشمانم ديد از آن زمان در خاطرم مانده و براي هميشه هم در خاطرم خواهد ماند چون جزئي از فكر و خيال هاي هر روزه من شده است جزئي از روياها و هراسهاي من. 

فكر مي‌‌كنم قبل از اينكه «بامپي»، حتي رويش را برگرداند من آن منظره را مشاهده كردم. آن چه ديدم، بسيار بد منظر و شبيه‌ يك بختك بود. يك موجود عجيب و غريب و بي تناسب، شاخدار، با سر پولك دار، و چشماني آتشين، و دراز در شكل و هيئت دوستانه «آلتيا ولينگتون»! همچنان كه لباس خانه، تنش بود، سلامي‌‌به ما داد و دست پنجه دارش را، از پنجره به سمت ما، بلند كرد، تو گويي به ما اشاره مي‌‌كند، داخل بياييم. همه چيز اهريمني و اوضاع نامساعد بود. من هرگز تا آن روز، به آن شدت، نترسيده بودم. پاهايم شروع به لرزيدن كرده بود. «بامپي»، با ديدن اين مناظر، از وحشت خشكش زده بود. هنوز نعره اي كه براي فرار بر سر او، كشيدم در گوشم است. فرار را بر قرار، ترجيح داديم. و هرگز پشت سرمان را هم، نگاه نكرديم. آنقدر دويديم تا به‌ يك زمين قديمي ‌و متروكه رسيديم. به‌ ياد دارم كه هر دو سكوت كرديم، و از وحشت آنچه ديده بوديم، كام از كام نچرخانديم. حتى مي‌‌توانم قسم بخورم كه «بامپي»، خودش را خيس كرده بود. تصميم گرفتيم اين وقايع را، براي هيچكس رو نكنيم، و پشت دستمان را داغ كرديم كه ديگر پايمان را، نزديك آن خانه نگذاريم. به علاوه اين ماجرا ها نگفتنش بهتر بود، چرا كه در غير اين صورت دهان به دهان بين مردم مي‌‌گشت. يك داستان ترسناك ناگفته. 

آن ماجرا مطمئناً بر ما تاثير زيادي گذاشته بود. من و «بامپي» در تمام طول سالهاي نوجواني ديگر درباره روح صحبت نكرديم. 

حالا سالهاي زيادي، از آن دوران، مي‌‌گذرد. من هنوز هم، «بامپي» را، وقتي كه اوقات فراغت مان را بين دوستان و گاهي در مراسم جشن و سرگرمي، سپري مي‌‌كنيم، مي‌‌بينم. او حالا ترجيح مي‌دهد که «كوين» صدايش كنيم و وقتي دوباره همين زمان از سال فرا مي‌‌رسد، در رستوراني آرام و ساكت، براي مز مزه كردن يك فنجان قهوه مي‌‌نشينيم و دو باره خودمان را روي همان ايوان شب عيد «هالووين» مي‌يابيم. خانه ى «ولينگتون» حالا از بين رفته و يك مركز خريد كوچك، جايش ساخته شده است. حالا ديگر درك افسانه ها، عقايد اجدادي، و اشباح زدگي خانه هاي قديمي برايم قابل درك شده است. برخي اوقات، به آنجا مي‌‌روم، و همه به عنوان يك همسايه قديمي، دورم جمع مي‌شوند. 

...باد سرد پاييزي برگهاي خشك را از جلوي پايم جارو مي‌‌كند. مي‌‌خواهم داستاني بگويم كه نگفتنش بهتر است. 



ادبستان - هادى محمدزاده
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.iranpoetry.com/archives/000214.php



‏12 دسامبر 2007

Persianaمدیر بازنشستهکاربر فعال

روحِ خانه ي مجلل ويندبروك 
------------------------------

نوشته : "تاي هارتلي"
مترجم : هادي محمد زاده


از كودكي شيفته ى ساختمانهاي قديمى بودم به ويژه ساختمان هاي مربوط به دوران هاي انقلاب و جنگ. من هميشه عاشق گشت و گذار در كاخهاي قديمي جنوب بوده ام و از اينكه سازندگان اين بنا ها اينقدر در حرفه اشان به ريزه كاريها توجه نشان مي دادند شگفت زده مي شدم.حالا برخي از اين هنرها براي هميشه از بين رفته است. باعث مسرتم مي شد اگر مي توانستم روي يكي از خانه هاي مجلل شهر هاي پاييني "كاروليناي جنوبي" كه قابليت باز سازي خوبي داشت معامله فوق العاده اي ترتيب دهم. 

هميشه اين مسئله ،فكرم را به خود مشغول كرده بود و نقل مكان كردن به يك خانه اشرافي، براي من، به منزله موفقيت در امور دنيوي بود. در احساسهاي اينچنيني غوطه ور بودم تا بالاخره زد و وقتش رسيد. خانه مجلل مورد نظر يك نمونه ى عالي و زيبا متعلق به دوران" ملكه ويكتوريا" بود، كه شش طبقه داشت و نماي بيروني آن داراي ده ايوان و ده اتاق بود . رودخانه «اديستو» به آرامي، از پشت اين ساختمان عظيم ، مي گذشت. خانه اشرافي، متعلق به خاندان يكي از دوستان قديمي ام بود كه به خاطر حرفه اش، مجبور به مهاجرت به “ كاليفرنيا” شده بود. 

او پدر پسر جواني بود كه يك سال پيش، دار فاني را وداع گفته بود. غير از اين پسر, هيچ وارث ديگري نداشت. واقعاً مصيبت بزرگي به او روي آورده بود. من قبلاً به اين حقيقت اشاره كرده بودم كه دنبال خانه ي حاضر و آماده اي مي گشتم. وقتي اين مسئله اتفاق افتاد به هر حال اين احساس به من دست داده بود كه نكند دوستم احساس كند من در غم او دنبال نفع شخصي هستم ، اما او به من اطمينان داد كه مجبور است از اين جا برود و با پرداختن به شغل جديد، فكر و ذهنش را از ضايعه پيش آمده ، بر كنار نگه دارد. 

بدون از دست دادن فرصت، آنجا را خريدم. و پس از مدتي دريافتم كه تا مدتي اين عمارت مجلل خالي مانده و كسي آنجا زندگي نكرده است. غافلگير شده بودم. چرا كه اصلاً فكرش را هم نمي كردم كه دوستم، غير از اينجا، سكونت گاه ديگري هم داشته باشد. نكته ديگري كه بيشتر مرا غافلگير كرده بود اين بود كه وسايل و اثاثيه خانه دست نخورده باقي بود كه برخي از آنها، به دهه هاي پيشين ، تعلق داشت و با گرد و خاك و تار عنكبوت پوشيده شده بود. من و همسرم، صبحها مشغول گرد گيري و مرتب كردن آنجا مي شديم و نهايت سعي امان اين بود كه آنجا را به بهترين نحو، به حالت اوليه بر گردانيم. مشتاقانه منتظر بوديم تا وكيلمان، امور مالكيت ما را بر اين خانه راست و ريس كند. قرار بود در يكي از محضر هاي ثبت اسناد رسمي، در اوايل دسامبر ، اين كار انجام شود.

اولين شب را در يك اتاق خواب بزرگ در طبقه اول به خواب رفتيم و صبح با روشنايي فرح انگيزي مواجه شديم ، چرا كه پنجره هاي بزرگ اتاق ، رو به مشرق باز مي شد. توري هاي پنجره به زيباترين شكل، نور گير بود و اشعه ي نرم صبحگاهي را به درون اتاق مي آورد. ديگر اتاقها هم تقريبا به همين شكل، داراي روشنايي طبيعي و ملايمي بود. مي دانستم كه علاقه زيادي به اين جور جاها دارم. 

صبح يك روز دلپذير شنبه ، تصميم گرفتم از زمينهاي اطراف كه بالغ بر ده جريب، مي شد بازديدي داشته و بناهاي ديگر ملك را كه در گشت و گذار هاي قبلي ام ، متوجه اشان شده بودم را از نزديك بر رسي كنم و نگاهي هم به انباري ها ، كه وسايل قديمي در آنها نگه داري مي شد، بياندازم. حدود دو جريب از زمينها، باير و بقيه از درختان انبوه، پوشيده شده بود. از يك راه باريكه سنگي كه به درختان منتهي مي شد ، جستجويم را شروع كردم. من به وضوح ، اين مسير را از پنجره اتاق خوابم ، ديده بودم و هر زمان كه از پنجره ، بيرون را نگاه مي كردم ، چشمم به آن مي افتاد.


به آهستگي در راهچه ي ميان درختان ، شروع به قدم زدن كردم و از ديدن درختان بلوط تنومند، كه با انبوهي از خزه هاي بي ريشه اسپانيايي ، پوشيده شده بود، حيرتي عجيب مرا فرا گرفته بود. كنجكاو بودم كه ببينم اين مسير به كجا خواهد انجاميد و با چه مواجه خواهم شد. انبوه شاخه هاي درختان باعث مي شد كه حتي در چنان روز بدان روشني، نور به سختي ، بر سطح مسير بتابد. همچنان كه پيش مي رفتم يك لحظه بر گشتم و متوجه شدم كه دور نماي خانه مجلل ، ديگر ديده نمي شود. همان جا آرزو كردم كه اي كاش از همسرم خواسته بودم كه همراهيم كند. 

چند قدم كه جلو تر رفتم متوجه كوره راهي در سمت چپم شدم و مكاني كه دور تا دور آن را ديوارهاي سنگي با حدود سه پا بلندي احاطه كرده بود . در بزرگ آهني اي داشت كه باز بود و براي جستجو ، مرا به خود مي خواند. پا كه به درون گذاشتم يك باره با باغي از گلهاي زيبا، با گشت گاه هاي دوست داشتني كه به صورت مارپيچ ، در محوطه باغ ايجاد شده بودند ، مواجه شدم. يك نيمكت سنگي قديمي هم زير يك سايبان كوچك در مركز باغ به چشم مي خورد. با اينكه علفهاي هرزه ، عرصه را بر گلها تنگ كرده بودند، با اين حال آنها به رشدشان ادامه مي دادند و حتي در چنين وضعيت به هم ريخته اي ، باغ خيلي زيبا و آرام به نظر مي رسيد. 

راهم را به سمت نيمكت سنگي كج كردم و روي آن نشستم. نگاهي سر سري به اطراف انداختم. الان وقتش نبود كه به وضعيت باغ رسيدگي كنم، بنا براين بر آن شدم كه وقتي ديگر ، باز گردم و سر و ساماني به وضع باغ بدهم. بيشتر هيجانِ سر گوش آب دادن، در محيط باغ ، مرا فرا گرفته بود. 

ساكت ، روي نيمكتِ سرد نشستم و به صداي رودخانه و جير جير پرندگان بر درختها، گوش سپردم. به نيمكت كه دقت كردم ،متوجه شدم كه ، حتي در اين مكان فراموش شده ، روي آن هنرمندانه كار شده بود. از سيمان ساخته شده ، و با كاشي هاي ضربدريِ رنگي، زينت داده شده بود ، البته برخي از آنها، شكسته و ترك خورده بودند. 

همچنان كه با انگشتم با لبه نيمكت ، ور مي رفتم ، صدايي به گوشم خورد كه به نظر مي رسيد از بيرون آن محيط است . انگار صداي هيجان زده ي يك بچه بود، كه مي خنديد و فرياد مي زد. صدا از عمق درختان مي آمد. بلند شدم و هوش و حواسم را به آن سمت ، معطوف كردم .صداي شكستن چند شاخه از همان ناحيه ، به گوشم خورد. 

موهاي بدنم سيخ شده بود. فوراً‌ از باغ خارج شدم و مسير مارپيچ را به سمت خانه مجلل پيش گرفتم و هر چه مي توانستم بر سرعت قدمهايم افزودم. با ديدن خانه مجلل احساس بهتري به من دست داد و پي بردم كه نماي ساختمان از پشت, چقدر باشكوه است، با آن ستونهاي بلند سپيدش كه از زمين به پشت بام كشيده شده بود. و پنجره هاي پر طمطراقِ سپيدِ مايل به زردش ،كه مشرف به رودخانه بود. به سمتش رفتم تا همسرم را بيابم. او را صدا زدم، اما هيچ جوابي نشنيدم. پس از كند و كاو جاهاي مختلف عمارت ، سرانجام او را در اتاق خوابِ پشتي عمارت يافتم. اين اتاقي بود كه قبلاً آن را وارسي نكرده بودم. 

او را در اتاق زيبايي يافتم كه به صورت زينتي چوبكاري شده و ديوارهاي روشن رنگي آن، با اَشكالي از راكتهاي بيس بال و ديگر اَشكالي كه باعث شادي يك پسر بچه مي شود ،گرده برداري گرديده بود. كاملا برايم روشن بود كه اين اتاق، اتاقِ همان پسر بچة فوت شده است همسرم روي لبه تخت خوابِ يك نفره نشست ملافه ها را مرتب كرد و از پنجره غبار گرفته اتاق، به بيرون خيره شد. انگار مايلها دور را، از نظر مي گذراند وقتي هم كه من وارد شدم ، يكه اي خورد. با خود فكر كردم شايد الان وقتش نباشد كه او را از تجربيات عجيبي كه آنجا ميان درختان ، برايم پيش آمده بود ، آگاه كنم. بيان اين مسئله , به وقتي ديگر بايد موكول مي شد. بقيه روز را از خانه بيرون نرفتم و وقتم را به نقاشي و نظافت كردن گذراندم و براي بازسازي اتاقها ، نقشه كشيدم. اتاق پسرك هنوز دست نخورده، باقي مانده بود. اصلاً اين اتاق فراموش شده و كسي تا حال از وجود آن مطلع نگرديده بود. شب هنگام كه به بستر رفتم، ذهنم را اتفاقات عجيب پيش آمده در طول روز به خود مشغول كرده بود. در اين انديشه بودم كه آيا هيچ آدم عاقلي مي توانست خانه اي را كه مأواي نسل اندر نسل او بوده است، بفروشد و بعد هم تمام وسايل خانه ، به ويژه اتاق پسرك را، رها كند و برود!؟ دقيقاً يك سال از مرگ پسرك مي گذشت چرا اتاقش تا حال، خالي و مرتب نشده بود؟ 

سخت به اين فكر بودم كه از موضوع سر در بياورم و با همين افكار خواب مرا در ربود. نيمه هاي شب از خواب پريدم. احساس ترس عجيبي به من دست داده بود كه تقريبا ً‌داشت گلويم را مي فشرد. صدايي شنيده بودم، آيا خواب مي ديدم يا اين صدا بود كه در حقيقت, مرا از خواب پرانده بود؟ به ريتم يكنواخت نفسهاي همسرم گوش فرا دادم و اين البته مرا كمي دلداري مي داد. همچنان در تاريكي دراز كشيده بودم و گوش به زنگ بودم. فضاي اتاق به صورت ترس آوري ساكت بود. سپس دوباره همان صدا را شنيدم. سلاح گرمي را كه در كمدم نگه داري مي كردم برداشتم، ضامنش را كشيدم و آهسته از تختخواب بيرون آمدم. با دقت ، پايين راهرو را نگاه كردم و يك بار ديگر همان صدا را شنيدم. اين بار ضعيف بود اما وجودش را نمي توانستي انكار كني ، دزدانه وارد آشپزخانه شدم و با دقت از تاريكي ، به سمت انتهاي اتاق خيره شدم.

ناگهان چشمهايم را ناباورانه ماليدم. نوري در مجاورت اتاق پسرك به چشم مي خورد! البته تنها نور نبود، بلكه رقص منظم رنگها بود كه از داخل راهرو، به ديواره هاي بيرون اتاق، منعكس مي شد. چند قدم جلو تر رفتم به اين اميد كه شايد آن نور ها نتيجه انعكاس پرتو ماه، در آب رودخانه باشد و يا چيزهاي پيش پا افتاده اي كه اين پديده را توجيه كند ولى همه چيز به همان وضع سابق بود، نورها هنوز آنجا در چرخش بودند و هنوز همان صدا، صدا يي كه خيلي شبيه به ناله يك حيوان بود به گوش مي رسيد. 

با ترس و لرز ، به سرعت به سمت اتاق خواب برگشتم تا همسرم را بيدار كنم. صدايش زدم ، بيدار شد، اما همچنان كه داشتم برايش توضيح مي دادم كه چه اتفاقي افتاده است به سمتي ديگر غلتيد، و از من خواست , صبح اين چيزها را برايش تعريف كنم. دوباره صدايش زدم حرفهاي نامفهومي را زير لب زمزمه كرد و دوباره خواب فرايش گرفت. اين عكس العمل او خيلي عجيب بود. او هميشه خوابش سبك بود. حالا برايم مسجل شده بود كه به تنهايي بايد شجاعت خود را نشان دهم. بنابراين، آهسته آهسته از آشپزخانه عبور كرده و به اتاق نهار خوري وارد شدم. درِ منتهي به اتاق خواب نيمه باز بود. محتاطانه، راه خود را به سمت پايين راهرو،‌ پيش گرفتم سعي مي كردم تا مي توانم دقت كنم، همچنانكه مماس با ديوار حركت مي كردم، شانه ام به تابلو ي نقاشي اي خورد كه چند ساعت پيش آنجا آويزان كرده بوديم. تابلو، با صداي كر كننده اي بر كف چوبي عمارت سقوط كرد. سرم را بالا آوردم و حالا در اتاق خواب كاملاً باز شده بود. آنجا در دو سه قدمي من، شكل نوراني كوچكي ايستاده بود . بي هيچ ترديدي يك سگ بود. يك سگ كوچك سياه چشمِ زشت. حيوان يك لحظه به من نگاهي انداخت. سر جايش ايستاد سپس برگشت و در راهرو، شروع به دويدن كرد. نورش بر كف چوبي و ديوارهاي اطراف، منعكس مي شد. سپس در انتهاي راهرو ايستاد، مكثي كرد و دوباره چرخيد. با خرناسي خفه و سپس به شكل مهي محو شد .

سكوت دوباره بر همه جا حكم فرما شده بود. ديگر نوري از اتاق پسرك به چشم نمي خورد. با ترس خودم را به اتاق رساندم. ملافه هاي تخت به هم ريخته بود. گويي سگي آنجا در خواب به سر مي برده است. دستم را بر بستر كشيدم. سرد بود. به اتاق خواب برگشتم و سعي كردم ،يك بار ديگر همسرم را بيدار كنم. اما نتوانستم. هنوز نتوانسته بودم بفهمم چرا بيدار نمي شود. بر تختم دراز كشيدم، تا شعورم را باز يابم. قبلاً هرگز با چنين مشكلي برخورد نكرده بودم. 

خودم را به سكوتِ تاريكي سپردم. با نور شديدي كه از پنجره اتاق خواب، بر صورتم تابيد، بيدار شدم. همان جا يك دقيقه دراز كشيدم تا كمي از طراوت آفتاب زيباي صبح لذت ببرم و بينديشم كه امروز را چكار كنم. يك لحظه، تمام وقايع شب قبل، چون سيلي به ذهنم هجوم آورد. به سرعت به سمت همسرم برگشتم. با حدت و شدت، صدايش زدم. با چشماني گشاده از خواب برخاست و پرسيد چه شده است. تمام ماجرا را، برايش تعريف كردم. به ويژه واقعه ي بيدار نشدنش را . او تلاش مرا براي بيدار كردنش رد كرد و تأكيد كرد كه اينها خواب و خيال بوده است . به كمدم نگاهي انداختم، همان جايي كه سلاح گرمم را نگه داري مي كردم .اسلحه ام سر جايش، به پشت افتاده بود. خوب كه دقت كردم حيران و گيج شدم چرا كه ضامن سلاح كشيده نشده بود. درست مثل هميشه . فكر كردم شايد ماجراهاي شب قبل ، خواب و خيالي بيش نبوده است. اما همانطور كه داشتم ، ماجراها را دوباره براي همسرم تعريف مي كردم پي بردم جايي براي مطمئن شدن از اينكه وقايع شب قبل رويا نبوده است، وجود دارد. دستش را گرفتم و او را به آشپزخانه و ناهار خوري كشاندم. راهرو منتهي به اتاق پسر، با نور آفتاب صبحگاهي، كاملاً روشن شده بود. 

در هنوز باز بود. به داخل نگاهي انداختم. حيرت برم داشت چرا كه ملافه هاي تخت نامرتب بود. همسرم هم اين وضع شگفت را دريافت اما باور نداشت كه آن كارِ روح يك سگ باشد . 

حالا يقين كرده بودم كه ماجراهاي ديشب خواب و خيال نبوده است اما مي دانستم آنجا جايش نبود كه بتوانم اين مسئله را به همسرم ثابت كنم. روزم را طبق معمول شروع كردم و سعي مي كردم خود را بي خيال نشا ن دهم. باتمام وجود, اميدوار بودم كه آن اتفاق دوباره نخواهد افتاد. 


ساعت حدود نه بعد از ظهر بود خورشيد داشت در پس كوه ها نهان مي شد و همسرم و من، از وظيفه دشوار تميز كردن آنجا آسوده شده بوديم . بيشتر كارهاي طبقه اول انجام شده بود، از جمله تميز كردن پنجره ها و ما حالا پشت يك ميز كوچك نشسته بوديم و داشتيم قهوه داغ و جانانه اي نوش جان مي كرديم. چشم به غروب خورشيد دوختم و بازوان خسته ام را مالشي دادم. و به انديشه اتفاقات روز قبل و شب گذشته فرو رفتم. به مه غليظي كه از رودخانه بلند مي شد نگاهي انداختم و سپس نگاهم را به سمت قسمت پشتي محوطه ، معطوف كردم . منظره ترسناكي داشت. همسرم به اشكال حيرت آور مهي كه بر اثر نور ملايم آبي ماه از روي رودخانه بر مي خاست چشم دوخته بود . قطعاً مكانِ كاملاً آرامش بخشي بود. داشتم مي پذيرفتم كه دارم لذت مي برم. گوش دادن به آواهاي شبانه و صداهاي كه برايم تازگي داشتند و زندگي در شهري كه همه زندگي ام بود. 

سيگار برگي را در نور مهتاب برداشتم، معاينه اش كردم و سپس گوشه لبم گذاشتمش. و فندك آب طلا داده شده ام را زيرش گرفتم . ناگهان پارس يك سگ به گوشم خورد. از جا جستم سيگار برگ را انداختم و بر زمين خاموش كردمش. همان جا خشكم زده بود. پارس قطع شد. همسرم هم آن را شنيد و هر دو براي پارس بعدي به انتظار ايستاديم. همچنان كه لايه نازكي از مه داشت بر سطح حياط پخش مي شد چهار ستون بدنم انگار داشت يخ مي زد. پارس ديگري به گوش نرسيد بنابر اين نهايتاً براي تمدد اعصاب، سيگار ديگري گيراندم كه فورا خاموشش كردم. اصلاً‌ حوصله بيشتر آنجا ماندن را نداشتم تصميم گرفتم هر چه زودتر به استراحت پرداخته و نيرويم را براي روز بعد ذخيره كنم. ولى دوباره در سكوت شب از خواب پريدم. در خواب و بيداري صداي پارس روح سگ به گوشم خورده بود حالا كاملاً‌ بيدار شده بودم و براي شنيدن آنچه فكر مي كردم پارس سگ است گوش كشيدم. اشتباه نكرده بودم من داشتم صداي ناله و زوزه سگي را مي شنيدم، البته اين بار از بيرون خانه مجلل.

تصميم گرفتم همسرم را از خواب بيدار نكنم بنابر اين به سمت پنجره رفتم و کرکره را به اندازه اي كه بتوانم حياط را ببينم، كنار زدم. حياط با نور مهتاب روشن بود. مه تا حدي همه جا پخش شده بود. آنچه ديدم زانوانم را سست كرد. طرح شفافي از روح سگ، آنجا مشاهده مي شد. هماني كه شب قبل ديده بودم. بر آستانه راهچه ي سنگي منتهي به باغ ، نشسته بود. به صورت واضح از شبح سگ، نور ساطع مي شد. نور سفيد رنگي كه سطح راهچه و درختان اطراف را، تحت الشعاع گرفته بود. سگ قبلاً مرا ديده بود و حالا رويش را بر گردانده و مستقيم به چشمهاي من خيره شده بود .با زوزه اي منحصر به فرد، تغيير مسير داده و در مسير سنگي شروع به دويدن كرد، همچنان نور به اطراف مي پراكند. ناگهان روح سگ به صورت نيم دايره اي در آمد و در تاريكي شب حل شد حالا تنها لايه نازك بخاري از آن مانده بود كه از درختان، به سمت رودخانه غلط مي خورد آشكارا شوكه شده بودم. به سمت تخت كه همسرم روي آن نشسته بود برگشتم. او هم زوزه را شنيده بود. حالا هر دو مي دانستيم كه اينها خواب و خيال نيست .

به ساعتم نگاهي انداختم ساعت چهار و سي دقيقه صبح بود. ديگر تصميم گرفتيم بيدار بمانيم و طلوع خورشيد را به نظاره بنشينيم. همچنان كه پشت ميز بزرگ قهوه اي مايل به قرمز اتاق نهار خوري، در حال تماشاي بالا آمدن خورشيد بوديم، به فكر ماجراهايي افتادم كه شب قبل , از پنجره شاهدش بودم. همسرم تقريباً بر خلاف گذشته , شكش در مورد اين ماجرا ها بر طرف شده بود و همچنان كه خورشيد بر فراز رودخانه بالا مي آمد، تصميم گرفتيم حقيقت ماجرا هاي خانه مجلل را دريابيم. قدم زنان وارد محوطه شديم و به سمت همان راه باريكه سنگي ، كه چند روز قبل در آنجا به گشت زني پرداخته بودم ، به راه افتاديم. در سكوت كامل قدم مي زديم. هوا آنقدر رطوبتي بود كه تقريبا خفقان آور مي نمود. و چنان صداهاي طبيعي فضاي اطراف را پر كرده بود كه من باورم شده بود اگر بخواهم فرياد بزنم هرگز صدايم آنسوتر از لبهايم شنيده نخواهد شد. به همسرم باغ رو به خرابي و قابل بازسازي را نشان دادم و هر دو روي نيمكت سنگي قديمي وسط محوطه نشستيم و با دقت به محيط اطراف خيره شديم. من به طرف رودخانه چرخيدم . آفتاب از لاي شاخه ها بر چهره ام پاشيد. به ياد دفعه قبل كه به اينجا آمده بودم افتادم. سرانجام راه در بيروني باغ را پيش گرفتيم. در مسير حركت به سمت خانه مجلل, متوجه يك راه باريكه ي كوچك خاكي شديم كه به نظر مي آمد منتهي به رودخانه است احساس كردم راه, مرا به سمت خود مي خواند. 

(ادامه در پست بعدى تا خيلى طولانى ‌نشود)


‏12 دسامبر 2007

Persianaمدیر بازنشستهکاربر فعال

(ادامه ى روح خانه ى‌ مجلل ويندبروک)

مسير طبيعيِ وسوسه انگيز ي بود. همچنان كه به آهستگي از راهرو باريك ميان درختان. به پيش مي رفتيم احساس كردم فشار هوا بر حنجره ام فشار مي آورد. بزودي فراروي ما ,روشنايي كه منتهي به رودخانه بود پديدار شد. و از آنچه ديديم .بسيار حيرت كرديم. در وسط آن محوطه ي روشن , قبرستان كوچكي با تقريباً ده يا پانزده قبر كه به وسيله ديوارهاي سنگي محصور شده بود , به چشم مي خورد. دروازه سياه آهني اش از قسمت لولا. به يك طرف خم شده بود. اصلاُ قادر نبودم يك قدم جلوتر بروم . چرا كه رودخانه , در پس زمينه اي از نور خورشيد كه بر سطح آب مي درخشيد. ديده نمي شد. دستم در دست همسرم بود و همين مسئله كمي مرا دلداري مي داد. از دروازه پا به درون گذاشتم و تا وسط قبرستان پيش رفتم. سكوت بر همه جا حكم فرما بود. متوجه اين حقيقت شده بودم كه مالكين قبلي خانه اشرافي, كمترين تلاشي براي نگه داري اينجا, از خود نشان نداده اند. 

چمن محوطه قبرستان , كم پشت , و گلهايي كه حالا پژمرده شده بود اينجا و آنجا روي گورهاي تازه تر به چشم مي خورد. به يك سنگ گرانيت بزرگ چشم دوختم. قسمتِ طرفِ مرا مقداري خزه, پوشانده بود. با صداي بلند. شروع به خواندن كلماتي كه بر قسمتهاي ترك دار تخته سنگ , حك شده بود, كردم: 

همايون 
رابرت “ ويندبروك”1817-1898

من كلاً با تاريخ خانه مجلل ويند بروك, آشنا بودم, زيرا وقتي خودم را آماده مي كردم اينجا را بخرم آن را مطالعه كرده بودم. كنار قبر نخستين مالك و سازنده اين كاخ مجلل ايستادم. من اصلاً از اينكه در اينجا قبرستاني وجود دارد , مطلع نبودم . باورم نمي شد كه كسي همين طوري قبر اجدادش را رها كرده و حتي از اينكه آنها اينجا دفند هم ذكري به ميان نياورده باشد. ناگهان متوجه شدم كه همسرم صدايم مي زند. او در كنار يك قبر, در طرف ديگر قبرستان زانو زده بود. به سمتش رفتم و نزديكش چمباتمه زدم. در آن گوشه دنج , يك قبر نسبتا جديد وجود داشت ,با سنگي سياه و زيبا و مرمرين. چمنهاي اطراف قبر, هنوز تازه بود. شروع به خواندن كتيبه روي گور كردم. از قبل مي دانستم كه چه بايد آنجا نوشته شده باشد. 

همايون 
"جيمي ويندبروك"
1991-1998

شوكه شده بودم سعي مي كردم سيل افكاري را كه به ذهنم هجوم مي آورد , هضم بكنم. همسرم توجه ام را به قبر كوچك تري كنار قبر پسر جلب كرد. سنگ آن , درست مثل قبر پسر, از مرمر سياه ساخته شده , و بر زمين تكيه داده شده بود. كتيبه به آساني خوانده مي شد.

ساوانا 1998

قبرستان را ترك كرديم و مسير پايين رودخانه را, به سمت خانه مجلل پيش گرفتيم. از اينكه گور كوچكِ كنارِ قبر پسر, متعلق به يك حيوان محبوبِ خانگي بود اصلاً تعجب نكرده بودم. من دقيقاً مي دانستم كه آن قبر متعلق به چه حيواني است.


هنوز كاملا شب نشده بود و همسرم خانه را ترك كرده بود تا تعطيلات آخر هفته را, با والدينش در "گرينويل" سپري كند. از تنها ماندن در آن خانه مجلل, هيجاني شده بودم و در اين انديشه بودم كه بهترين دوستانم را از شهر فرا خوانده و از آنها بخواهم كه اگر برايشان امكان دارد مدتي را در اينجا سپري كنند. اما بعد دريافتم كه فكر ابلهانه اي است. براي مقابله با ترسها, ذهنم را آماده مي كردم من بايد اين سه روز زودگذر , شجاعتم را حفظ مي كردم. يك روز گذشت و عصر دومين روز فرا رسيد. همه ي روز را در شهر به سر برده , و حالا به خانه رسيده بودم. در طول روز دريافته بودم كه كيفم گم شده است و به دنبال آن ساعتها, خانه را گشتم , حدس مي زدم كه آن را بايد هنگام زانو زدن بر علفهاي قبرستان قديمي , انداخته باشم و به خود جرأت دادم كه به اين بينديشم كه بروم و آنجا را جستجو كنم. براي فردا به آن احتياج داشتم. 

نور كم رنگ خورشيد , بر خانه مجلّل مي تابيد. تا نيم ساعت بعد, هوا كاملاً تاريك مي شد با عجله , در مسير رودخانه, به راه افتادم گفتگو كنا ن و زمزمه كنان , همراه با خواندن سرودهاي قديمي, رفته رفته ،حصار قبرستان , در ديدرس قرار گرفت. و من اميدوار بودم كه در كمترين زمان كيفم را پيدا كنم و به سرعت از آنجا خارج شوم. 

چندي نگذشت كه قبرستان به طور كامل , در محدوده ي ديد قرار گرفت. از آنچه ديدم ،در جا خشكم زد, آواز هاي قديمي, در گلويم ماند. در وسط محوطه ي قبرستان, دو شبح نوراني به چشم مي خورد . پسر جواني آنجا , در حال انداختن يك توپ قرمز، به هوا بود. همينكه توپ از دستش رها شد, يك سگ ، همان( روح آشنا)، به هوا پريد و با مهارت هر چه تمامتر, آن را با دهانش گرفت و آرام بر چمن هاي نرم, فرود آمد، به طرف پسرك دويد و خودش را در آغوش پسر انداخت.پسر توپ را از دهان سگ گرفت و با شادي , دوباره توپ را به هوا انداخت. سگ هم جستي زد و همان عمل قبلي را بدون نقص تكرار كرد. پسرك روي چمنهاي سرد نشست و وقتي سگ , به آهستگي به سمتش بازگشت, او را تنگ در آغوش گرفت و نوازشش كرد .

من همانجا در تاريكي اي كه مرا محصور كرده بود ميخكوب شده بودم، و آن منظره غير قابل باور را تماشا مي كردم و سعي مي كردم خودم را متقاعد كنم كه آنچه مي بينم همان چيزي نيست كه قبلاً ديده ام. طرح شبح پسر, رفته رفته, كم رنگ تر مي شد و طرح شبح سگ, رفته رفته ,روشن تر و پر رنگ تر.همچنان كه شبح پسر داشت از جلوي ديدگانم محو مي شد ، سگ در چمنهاي كنار قبر پسر , چنبر زد و نفس عميقي كشيد تو گويي به خواب رفته است. او ناپديد نشده بود. به خاطر ايستادن زياد در يكجا , يكمرتبه , متوجه دردي در ساقهايم شدم و دريافتم كه بايد كمي به خودم تحرك بدهم . چند قدم كه به جلو برداشتم ناگهان , روح سگ از جا پريد .توجه اش جلب شد و چشمهاي سرخش را به سمت من چرخاند و خرناس تهديد آميز , و خشمگينانه اي از حنجره اش سر داد. برگشتم و به سمت خانه مجلل , تغيير مسير دادم. چاره اي نبود بايد بدون كيف پول سر مي كردم .حتي پشت سرم را هم نمي توانستم نگاه كنم و بلند بلند دعا مي خواندم كه سكندري نخورم و به درختي يا چيز ديگري برخورد نكنم .

خودم را به جلوي خانه ي مجلل رساندم همان جا كه بنز مرسدسم را پارك كرده بودم و بدون وقت تلف كردن , با ماشين , از در اصلي خارج شدم, و با ويراژ, وارد جاده خاكي شدم. كم كم خانه مجلل ,در پس ستوني از گرد و خاك , از نظر ناپديدشد. فردا صبح پس از برخواستن از خواب , سعي كردم موقعيتم را دريابم .

اتفاقات شب قبل در ذهنم تازه مي شدند .هنوز در مرسدسم بودم كه آن را در يك كليساي مشايخي پروتستانها در جزيره (اديستو آيلند) پارك‌ كرده بودم .به ساعت مچي‌ام نگاهي انداختم .ساعت 9:00 صبح بود .يك ساعت كارم دير شده بود و من هنوز لباس غير رسمي به تن داشتم .مجبور بودم به خانه مجلّل برگردم و لباسهايم را عوض كنم به منشي ام تلفن زدم و از او خواستم كه جدول كاري صبحم را لغو كند. سپس تصميم گرفتم به همسرم در "گرينويل" هم تلفن بزنم و اتفاقات شب قبل را برايش بازگو كنم . وقتي ماجرا را برايش گفتم ،باورش نمي شد .با هم به توافق رسيديم كه نمي توانيم به روشهاي قبلي ادامه دهيم و بايد تدابيري اتخاذ كنيم. بايد به دوستم در “ كاليفرنيا” تلفن مي زدم و از او مي پرسيدم كه آيا از ماجراهايي كه در خانه مجلل “ويندبروك” اتفاق مي افتد آگاهي داشته است يا نه .در حالي كه زير لب, خودم را سرزنش مي كردم در جاده خاكي به سمت خانه مجلل به راه افتادم. تا جايي كه ممكن بود بايد هر چه سريع تر لباسهايم را عوض مي كردم و به سر كار بر مي گشتم وقتي از در اصلي وارد شدم ، از ديدن منظره ي مقابل در جلويي خانه مجلل, بهت برم داشت, ““جيمز”” “ويندبروك” مالك سابق خانه مجلل , جلوي ايوان خانه , ايستاده بود. ظاهراً يك مأمور كفن و دفن , هم كنارش بود ، اين را از حضور يك ماشين نعش كش كه جلوي چمنزار پارك شده بود, فهميدم چندين كارگر هم به نرده هاي جلوي ايوان تكيه داده بودند. سلام و عليكي كردم و منتظر شدم به حرف بيايد .

- “ ماركوس” ! از اينكه دوباره مي بينمت خوشحالم از اتفاقات پيش آمده واقعاً متاسفم بايد بنشينيم روي يك موضوع مهم با هم بحث كنيم .

من به نشانه ي موافقت سرم را تكان دادم

- از اينكه شما را اينجا مي بينم خوشحالم

به همه كارگران و دور و بري ها ، بفرمايي زدم قهوه اي درست كردم و سپس راهنمايي اشان كردم به جلوي ايوان تا استراحت كنند و خودم و ““جيمز”” به صورت خصوصي , صحبت را شروع كرديم.

- آمده ام كه جسد پسرم را ببرم او در منطقه اي در همين حوالي دفن شده است. مي خواهم او را به گورستاني در “ كاليفرنيا” منتقل كنم .نمي توانم حتي دوري از جسدش را هم تحمل كنم.

به سرعت با اين خواسته ي او موافقت كردم اما همچنانكه به چشمهايش نگاه مي كردم ، احساس مي كردم حرفهاي زيادي براي گفتن دارند. از آن اشباح عجيب ، از آن مناظر مشكوك و آن صداها كه ماه قبل شاهدش بودم برايش گفتم و خواستم برايم توضيح دهد كه چرا از وجود قبرستان آگاهم نكرده است و چرا هنگام رفتن, آنقدر عجله كرده به گونه اي كه حتي وسايل و اثاثيه خانه را هم با خود نبرده است .

نفس عميقي كشيده آهي سر داد وگفت :
- حقيقتاً نمي‌دانم از كجا شروع كنم “ ماركوس” !فكر مي كنم بهتر است همه ماجرا را از اول برايتان بازگو كنم .

با مكثي سعي كرد افكارش را جمع كند 
- من اين خانة‌ مجلل را از پدرم به ارث بردم همانطور كه او آن را از پدرش به ارث برده بود و قبل از او هم , به همين ترتيب پسر از پدر, خانه را به ارث برده بود . هميشه دوره ي آبستني همسرم طولاني بوده است .او چهار بار قبل از تولد “جيمي”, كورتاژ كرده بود.”جيمي” تك‌ فرزند من بود و عاشقانه به او علاقمند بودم.ما از اينكه او داشت مراحل رشد را سپري مي كرد خوشحال بوديم, ساعتهاي شادي را به ماهي گيري و قايق سواري و بازي هاي رايجي كه به صورت طبيعي پدر و پسر با هم انجام مي دهند ,مي گذرانديم.

به چشم‌هايش نگاه كردم غم عجيبي در آنها موج مي زد .

- چند سال قبل سگ كوچكي براي “جيمي” خريديم. از همان آغاز اين دو علاقه عجيبي به يكديگر پيدا كرده بودند بگونه اي كه جدا كردنشان از يكديگر مشكل بود . به خاطر اضافه كار ، وقت كمي را با “جيمي” در خانه بودم و به نظر مي رسيد كه سگ اين شكافها را پر مي كند. سگ در حقيقت بهترين دوست او شده بود حدود يك سال قبل , صبح يك روز شنبه به “جيمي” قول داده بودم كه او را براي ماهي گيري ببرم اما دريافتم كه بايد اين به روزي ديگر موكول شود چرا كه بايد حتماً آن روز را به سر كار مي رفتم 

.”“جيمز”” اندكي سكوت كرد و سپس دستمال جيبي اش را بيرون آورد اشكهايش را پاك كرد و ادامه داد :
...”جيمي” تصميم گرفت سگ را بيرون ببرد و به تنهايي روي پل رودخانه به ماهيگيري بپردازد .
همچنان كه در برابر كشش طعمه ي قلابش, مقاومت كرده بود ناگهان تعادلش را از دست داده و به داخل رودخانه سقوط كرده بود. او شنا بلد نبود. 

"““جيمز”” دوباره سكوت كرد و به دستانش خيره شد .پس از دقايقي دوباره حرفش را پي گرفت .

... جسد تباه شده او را در ساحل رودخانه, حدود نيم مايل دورتر از لنگرگاه "ميلر" پيدا كرديم .سگ به نگهباني بالاي سرش ايستاده بود .

او را به سكوت فرا خواندم و خواستم كه ديگر ادامه ندهد. 
- نه ! نه ! من بايد تمام ماجرا را براي شما بگويم .من قبلاً قادر به گفتن اينها نبودم. مكثي كرد و دوباره حرفش را پي گرفت. 

...”جيمي” را در ساحل رودخانه "اديستو" دفن كرديم, همان جايي كه او به آن عشق مي ورزيد سگ را با خودمان به خانه آورديم .از يادگارهاي “جيمي” آنچه باقي مانده بود همين سگ بود. خيلي به او علاقه مند شده بوديم .هر شب, سگ, راه اتاق “جيمي” را پيش مي گرفت و روي تخت او مي لميد .آنجا تنها جايي بود كه سگ خوابش مي برد .يك روز صبح، كه سگ را صدا زديم جوابي نشنيديم . وقتي وارد اتاقش شديم , متوجه شديم كه سگ همانطور كه روي تخت “جيمي” به خواب رفته , مرده است .او را هم در همان قبرستان قديمي, نزديك “جيمي” دفن كرديم. ضمناً، نام آن سگ " ساوانا" بود.

چندي نگذشت كه خانه مجلل را ترك كرديم. من شغل ديگري در “ كاليفرنيا” براي خودم دست و پاكردم و از بقيه ماجرا هم كه با خبري. هرگز براي بردن اثاثيه نمي توانستم به اينجا برگردم و حتي فكرش را هم نمي كردم كه بتوانم دوباره پايم را اينجا بگذارم اينجا به جز خاطرات تلخ چيزي برايم ندارد 

بلند شد و همگي در سكوت, از مسير پايين رودخانه, به سمت قبرستان قديمي حركت كرديم همچنان كه آرام قدم مي زدم , شيئي را روي سنگ قبر پسر تشخيص دادم قدري جلوتر رفتم. بر سنگ قبر متوجه كيفم شدم. نمي توانستم بياد بياورم كه چگونه آن را اينجا جا گذاشته ام .الان موقع مناسبي براي برداشتنش نبود. حفارها شروع به كار كرده بودند و من كنار دروازه قبرستان ايستاده بودم. يك ساعت بعد هم پسر و هم سگ نبش قبر شده بودند .از اين حقيقت شگفت زده شده بودم كه سگ با يك تابوت مزين خاكستري به همان سبك و سياق پسر, دفن شده بود .پس از مدتي , مشخص شد كه درِ تابوت پسر باز شده است .مهر روي در تابوت شكسته بود و در پوش آن كمي بالا آمده بود , پدر بيچاره , داشت به زانو در مي آمد . مامور كفن و دفن , به جلو خيز برداشت و سعي كرد او را بگيرد. رنگش مثل گچ سفيد شده بود. به آهستگي به تابوتِ باز, نزديك شدم و از آنچه ديدم, مغزم سوت كشيد .موهاي پشت گردنم به طور كامل راست شده بود! .بدن پسرك, بر كف تابوت تكيه داده شده و با توپِ سرخ رنگي در دست راستش , به نظر مي رسيد كه به خواب عميقي فرو رفته است. همه چيز درست از آب در آمده بود اما نمي توانستم از مافي الضمير “جيمز” چيزي دريابم, سعي كرد چيزي بگويد .عرق صورتش را پاك كرد و با بي حالي به حرف در آمد:

- توپ اسباب‌بازي مورد علاقه ي سگ بود .توپ را با خودش دفن كرديم. مأمور كفن و دفن خبر داد كه در تابوتِ سگ هم باز است .قفل باز شده بود و مهر و موم آن شكسته بود ، رنگ “جيمز” دوباره پريد جسد سگ ,درست مثلِ روزِ اولِ تدفين, سالم بود !

“جيمز” تأكيد كرد كه او هرگز موميايي نشده است. هنگام دفن سگ, توپ در تابوت او قرار داده شده بود اما حالا در هيچ كجاي تابوت, توپي مشاهده نمي شد! 

آنقدر شوكه شده بودم كه فكر مي كنم تا آن زمان ,هيچ انساني اندازه ي من شوكه نشده بود .وقتي “جيمز” به تابوت نزديك شد و بدن سگ را به نرمي بلندكرد, هاج و واج عقب خزيدم .جسدش اصلاً خشك و سفت نبود. سگ را برداشت ,به سمت تابوت بازِ پسر, رفت, سگ را در كنار پسر قرار داد و به آرامي در تابوت را گذاشت. اشك گرمي از گونه هايم سرازير شد .من و “جيمز” دريافتيم كه كار به درستي انجام يافته است .”جيمز” بالاي تابوت پسر زانو زد، دستانش را بالا برد و دعاي كوتاهي را زمزمه كرد همچنانكه تابوت خالي سگ روي زمين قرار داده ‌شده بود, كيفم را از سنگ قبر برداشتم. تابوت پسر حالا آماده حمل بود .”جيمز” با چشماني گريان, مرا در آغوش كشيد ، و از من خواست كه از اين مكان محافظت كنم و سپس از من خداحافظي كرد. به گرد و غبارِ پشتِ سرشان, چشم دوختم و فكر مي كردم كه شايد دارم خواب مي بينم اما نه ! همه چيز حقيقت داشت .

اين به هر حال, شگفت انگيز ترين اتفاق, در زندگي من بود .حالا تقريباً حدود يك سال است كه در اين خانه ي مجلل زندگي مي كنيم .و آن اتفاقات عجيب , ديگر تكرار نمي شوند. قبرستان و باغ, علف كن‌ و تعمير شده اند و من و همسرم, همه ساعاتمان را در اينجا سپري مي كنيم .اتاق خواب پسر, حالا جايش را به اتاق مطالعه ي من داده است و هر بار به اين اتاق پا مي گذارم, تقريباً انتظار دارم روح چنبر زده ي سگ را, در گوشه ي شرقي اتاق ببينم. مي‌دانم او بر نخواهد گشت، او حالا جاي گرم و نرمي در آغوش بهترين دوستش يافته است .از اين پس, خانه مجلل “ويندبروك” جايي تماشايي خواهد بود.