09-01-2018، 11:43
سلام
اول می خوام درباره ی رمان حرف بزنم
این یه رمان تخیلی،طنز وتاریخی .همون اول بتون می گم عاشقانه نیست ولی خوندنشو بهتون پیشنهاد می کنم اطلاعاتتون درباره تاریخ مملکتمون بالا می ره.
این رمان 4جلد کامل درباره تاریخ ایران باستان نوشته شده وجلد پنجمش که در حال تایپه درباره بعد از حمله اعراب به ایرانه.
ویه خواهشی که ازتون دارم این سپاس بزارید تا بفهمم خوشتون اومده یانه
مرسی
به نام نامی نامی که نامش نامی نام هاست
نویسنده:fatima32
استاد بعد از پایان مبحث درس و چند دقیقه شوخی و خنده با دانشجویان ، ختم کلاس را اعلام کرد . همه
دانشجوها یکی یکی ، دوتا دوتا با سر و صدا و شوخی کنان رفتند بیرون . در بین آنها دو پسرخاله معروف
دانشگاه به نامهای مجید و آرش هم بودند . قبل از شروع داستان باید یه کم این دو تا رو معرفی کنم . مجید
عزیزی ، 32 ساله دانشجوی رشته تاریخ ، اهل و ساکن شیراز و پسر حاج رضا و زهرا خانم ، یه خواهر بنام محبوبه
داره که دانشجوی دکترای باستان شناسی است . مجید پسر شر و شیطونی است که در زمان بچگیهاش کسی از
دستش آرامش نداشت بطوریکه حتی همسایه ها هم شبها کابوس مجید رو می دیدند ، همه بهش میگفتند زلزله ،
اما الان که بزرگ شده کارش شده شوخی و خنده و خلاصه تازه یه جورایی کم کم همسایه ها و فامیل و
آشناهاشون دارن بهش اعتماد میکنند ، آخه سابقاً کسی جرأت نداشت از کنار مجید رد بشه . آرش کماندار ، 32
ساله ، دانشجوی رشته تاریخ ، تک فرزند آقا بهروز و زیبا خانم . دورگه شیراز و تهران ، خانواده اش تهران زندگیمیکنند ، بعد از قبولی در رشته تاریخ در دانشگاه شیراز ، تنها اومده شیراز و پدرش هم در آپارتمانی که خاله اش
سکونت دارند واحد روبرو را خریده که هم تنها نباشه و هم خیالش راحت باشه که پیش خانواده خاله اش هست .
آرش در واحد خودش تنها زندگی میکنه اما بیشتر اوقات مجید پیشش میره . خاله و شوهر خاله اش او را همانند
مجید دوست دارند و تنهایش نمی گذارند . خلاصه اوقات خوشی را می گذراند . البته پسر شیطونی نیست و
بیشتر اوقات از دست کارهای مجید خجالت زده است ، خصوصاً تو دانشگاه که با وجود مجید ، اونم تابلو شده .
بهشون لقب خیر و شر دادند و حتی اساتید دانشگاه هم آنها را بخوبی می شناسند .
خلاصه اونروز کلاس تاریخ مغول داشتند و با هزار بدبختی و تحمل حرفهای خسته کننده استاد ، ساعت درس
تموم شد و بچه ها شاد و خندان رفتند .
آرش – ساعت بعد تاریخ غوریان و خوارزمشاهیان داریم ؟
مجید – آره ، اَه اینقدر بدم میاد از تاریخ میانه که حد نداره ، آدم سر کلاس این درس حس میکنه ترکان خاتون
بهش نظر داره . هر وقت میرم سر این کلاس باید خودمو جمع و جور کنم که این زن یه وقت بهم پیشنهاد ازدواج
نده . میدونم آخرش منو تور می زنه . نمی دونی چقدر معذبم ، جون تو .
آرش – خب اونوقت شما سر کلاس مغول چه حسی دارید ؟
مجید – خب می دونی چیه ، نمی دونم این قانون یاسا را چجوری بهتون حالی کنم که بفهمید دنیا دست کیه .
آرش – آهان ، پس شما حس چنگیز خان بهتون دست درسته ؟
مجید – نه ، حیس ایکونوم ، فیس ایکونوم )یعنی احساس فیس و افاده می کنم(
آرش – زود باش ، باید سریع بریم چون کلاس بعدی خیلی شلوغه باید زودتر بریم که جا گیرمون بیاد
مجید – بیا بعدش بریم زرهی ، میگن یه عتیقه فروشی باز شده که چیزای خوشگلی توشه ، میخوام یه دید بزنم .
)زرهی نام یکی از خیابانهای معروف شیرازه(
آرش – باشه اونجا هم میریم به شرطی قول بدی سر کلاس این استاد اذیت نکنی بخدا دیگه از دست تو آبرو
ندارم مجید ، یه خورده درک کن دیگه
مجید – تو به من میگی سر کلاس استاد صدق آمیز فقط بشینم و درس گوش بدم ؟؟؟؟؟؟ نه ، بشینم درس گوش
بدم ؟؟؟؟؟؟ عمراً ، مگه خوابشو ببینی ، مردک عوضی ترم قبل میگه برو خدا رو شکر کن بهت 01 دادم
تا با ناپلئون محشور بشی . نه باید اذیتش کنم تا آدم بشه . من هیچ قولی نمیدم ، شرمنده
آرش - تو هم دیگه کوتاه بیا . باشه بعد از کلاس میریم زرهی
امروز چند تا می زارم که رمان یه ذره دستتون بیاد
کلاسهای اون روز هم تمام شد و دوتایی رفتند سوار ماشین بشن که برن زرهی . آرش ماشین داشت و راحت با
مجید هر جا که دوست داشتند می رفتند . اون روز هم رفتند خیابان زرهی ، دنبال آدرس اون مغازه بودن و مدام
از این خیابان به اون خیابان می رفتند . خب ، آدرس دادن مجید بهتر از این نبود دیگه .
آرش – خدا تو رو نابود کنه من راحت بشم ، آخه این آدرسه تو میدی ؟! دقیق بگو کجا باید بریم .
مجید – آرش جون ، خودتو ناراحت نکن الان پیدا میشه . صبر کن ببینم ، اولِ خیابان – سمت چپ – مغازه عتیقه
فروشی . دیدی چقدر سر راسته !؟
آرش – دِ آخه اینم شد آدرس ؟! اولِ خیابان ، اولِ کدوم خیابان ؟ اینهمه سمت چپ هست . به من مربوط نیست
من همینجا پارک میکنم خودت برو بگرد ، آ ... آ
همانجا ماشینو پارک کرد کنار جدول و دست گذاشت رو فرمون و به روبرو خیره شد .
مجید – اِ چرا غیض می کنی ؟ خیلی خونسرد مثل بچه خوب بیا دوباره بریم اولِ خیابان و ...
آرش – بس کن ، بیا و صرف نظر کن الان 3 ساعته که داریم تو خیابون دورِ خودمون می چرخیم ، من دیگه نیستم
همه بنزینم تموم شد ، اصلاً بیا برو تو همین مغازه که اینجاست ببین چه چیزای لوکسی داره .
اینو گفت و یه اشاره به مغازه بزرگی کرد که کنار خیابون بود . مجید برگشت نگاهی به مغازه کرد و داد زد :
مجید – خودشه ، خودشه ، به جون آرش خودشه . ببین اسمش هم همینه : مغازه ایران زمین .
آرش – همین مغازه است ؟
مجید – آره همینه چطور ؟
آرش – مجید به نظرت ما الان اولِ خیابان زرهی هستیم ؟ دِ دیوونه ما الان از زرهی هم گذشتیم به فرهنگ شهر
رسیدیم . اگه این همون مغازه است پس چرا تو زرهی دنبالش بودی ؟؟؟؟؟
مجید – جیغ نکش صدات می خوابه برادر من . خب مهرداد گفت از زرهی همینطور برو بالا اول خیابان ، سمت
چپ . خب حالا رسیدیم بخند بخند ، آ بارک الله
آرش – خاک بر فرق سرِ هر دوی شما . بیسوادا ، منی که تهرانی هستم بهتر از شما شیراز رو بلدم . پیاده شو بریم
ببینیم چی داره .
مجید – به جون داداش من تهرون رو مثل کف دست بلدم .
آرش – پیاده شو حرف نزن
رفتند به طرف مغازه و وارد اونجا شدن . مغازه لوکسی بود که همه چیز داشت و دکوراسیون مغازه هنرمندانه
طراحی شده بود . لوسترهایی که از سقف آویزون بود مثل الماس بودند و نور چراغها تمامی ظروف زرین و نقره ای
را براق کرده بود . چشم مجید به همه چیز خیره شده بود . همینجور تو مغازه می گشتند که پیرمردی با
ریش بلند سفید لبخند زنان اومد طرفشون .
پیرمرد – سلام بفرمایید ، در خدمتم
آرش – سلام پدر جان ، خسته نباشید . چیز خاصی نمی خواهیم داریم فقط نگاه می کنیم
مجید – سلام منم مجیدم پسر خاله آرش
آرش – آخه مگه خواست خودمونو معرفی کنیم ؟ هان !
مجید – خیلی خب بابا . ببخشید جناب شما تو مغازه چی دارین ؟
پیرمرد با تعجب گفت : مگه نمی بینید ؟ همه چیز دارم . بستگی داره شما چی مد نظرتونه .
مجید – من برم یه کم بگردم ببینم چی پیدا می کنم . من رفتم
مجید یه گوشه از مغازه می گشت و نگاه می کرد و آرش هم همینطور که ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد
چشمش به یه آینه قدی افتاد .
آرش – پدر جان ، این آینه عتیقه است ؟
پیرمرد – بله ، عتیقه است ولی هنوز نتونستم بفهمم مربوط به کدوم دوره است . این مال یه پیرزن بوده که
بتازگی به رحمت خدا رفته و بچه هاش بیشتر اموالشو فروختند و این آینه را هم با وسایلش فروختند و رفتند .
خودم خیلی تحقیق کردم که بدونم چند سال از عمر این آینه می گذره اما هنوز نفهمیدم .
آرش – حالا قیمتش چقدره ؟
پیرمرد – برا فروش نذاشتمش چون نتونستم براش قیمت تعیین کنم . اما اگه دوستش داری هر چی دادی قبول
مجید – بخرش خوشگله .
آرش – می خوام چکار ؟ همینجوری پرسیدم ، قصد خرید ندارم .
مجید – بخرش داداش حیفه .
خلاصه اینقدر مجید اصرار کرد تا آرش و پیرمرد سر یه قیمت مناسب به توافق رسیدند و آینه را خرید .
آرش – الکی الکی پولم خرج شد . من این آینه را می خوام چکار ؟ قشنگه ولی به چه درد من می خوره . من
خودم یه آینه قدی دارم اینو میخوام چکار ؟
مجید – اون آینه را بده من خودت اینو بردار . وای داداش چه آینه ای برات انتخاب کردم می بینی ؟! انتخابم
حرف نداشت .
آرش – آره می بینم ، قرار بود اول ببینیم بعد بریم نه اینکه این همه خرج رو دست من بذاری .
مجید – برو عامو ، بابای خر پولت هر ماه کلی پول به حسابت می ریزه حالا چی میشه یه کمشو خرج کنی ؟
خسیس خرج ما که نمی کنی حداقل خرج خودت کن .
آرش – دیگه که نباید ولخرجی کنم . راستی مهرداد آدرس این مغازه رو از کجا می دونست که به توی تحفه داد ؟
مجید – والا دوست دخترش همیشه میاد اینجا خرید میکنه برا همین مهرداد یاد گرفته
آرش – بیچاره مهرداد ، دائم داره خرج این دختره می کنه ، یکی نیست بهش بگه آخه بنده خدا دوست دختری
که از خودت بزرگتره برا چی اینهمه نازشو می کشی ؟!
مجید – خجالت بکش آرش ، مارال فقط یک سال از مهرداد بزرگتره ، تازه وقتی ببینیش فکر میکنی 5 سال از
مهرداد کوچکتره . آخی اینقدر دختر خوبیه ، اینقدر خوبه . هر وقت منو می بینی میگه چطوری بلا ؟! یه وقتایی
هم صدام میزنه مجید دلبندم ، آخی نازی کاش منم یه همچین دوستی داشتم . در عوض با یه آرش ، هم دوستم و
هم فامیلم که هر وقت منو می بینه میگه چه غلطی می کنی ابلیس ! آخه اینم شد احوال پرسی ؟!
آرش – دلتم بخواد . ولی در کل من بشدت مخالفم که دختر حالا چه دوست باشه چه نامزد چه زن ، از مرد بزرگتر
باشه .
هر دو رسیدن خونه و رفتند واحد آرش تا یه جا برای آینه باز کنن . خیلی گشتند اما فقط تونستند تو یه قسمتی
از هال پذیرایی آینه را جا بدن .
مجید – خیلی خوب شد ، این بهترین جا بود . ولی خودمونیم چقدر بزرگ و سنگینه کمرم شکست
آرش – آره خیلی سنگینه ، ولی خب اینجا که باشه دکوراسیون هال هم قشنگ میشه . خب بیا بریم ناهار بخوریم
من یه کم از غذای دیشب که خاله بهم داده دارم ، همونو می خوریم .
مجید – قربونت بیا بریم خونه ما تا یه غذای تازه بخوریم . به مامان گفتم امروز کلم پلو درست کنه تا با ترشی
بخوریم . بیا بریم
رفتند خونه و زهرا خانم به سفارش مجید کلم پلو پخته بود . اصولاً زهرا خانم کدبانوی خوبی بود و دست پختش
حرف نداشت . آرش همیشه خونه خاله اش غذا می خورد .
بعد از ناهار که با شوخی ها و خنده های مجید و بقیه گذشت ، آرش خداحافظی کرد بره کمی استراحت کنه و بعد
درس بخونه . وقتی رفت خونه تصمیم گرفت حالا که کسی نیست آینه را بدقت نگاه کنه . رفت جلوی آینه ایستاد
. قاب آینه به طرز ماهرانه و هنرمندانه ای درست شده بود . نقش شکارگاه و ملکه و پادشاه هم به منظره شکارگاه
اضافه شده بود . چوب قاب خیلی قدیمی بود و به نظر آبنوس می اومد . دستشو برد پشت آینه و همینطور که
داشت قاب پشت آینه را لمس میکرد یه مرتبه دستش به چیزی گیر کرد . یه فشار داد که ببینه چیه اما چیزی
تکون نخورد . یه کم آینه را جلو کشید تا بتونه پشت قاب را ببینه ، با کمی دقت تونست ببینه پشت قاب آینه یه
چیزی مخفی کردند و چنان ماهرانه پنهان شده بود که حتی پیرمرد هم متوجه اش نشده بود . با انگشت سعی
کرد بزنه زیر چیزی که مخفی شده و یه کمشو کشید بیرون اما باز نمی تونست با دست درش بیاره . یه قاشق آورد
و آروم آروم با دُم قاشق شیء را کشید بیرون . یه کتابچه جلد چرمی بود که پشت آینه پنهان کرده بودند . آینه را
دوباره جا داد و نشست روی مبل تا ببینه این کتابچه چی هست . روی جلد چیزی ننوشته بودند و فقط نقش تاج
پادشاه ، چرم کوب شده بود . کتابچه را باز کرد ، کاغذش خیلی قدیمی بود و با خطوط قدیمی نوشته شده بود ،
میشه گفت از خط تصویری شروع شده بود تا آخرش که به خط فارسی کنونی رسیده بود . صفحه آخر یه
یادداشت نوشته شده بود :
"مرا دریاب و برهان از این سرگردانی "
اول می خوام درباره ی رمان حرف بزنم
این یه رمان تخیلی،طنز وتاریخی .همون اول بتون می گم عاشقانه نیست ولی خوندنشو بهتون پیشنهاد می کنم اطلاعاتتون درباره تاریخ مملکتمون بالا می ره.
این رمان 4جلد کامل درباره تاریخ ایران باستان نوشته شده وجلد پنجمش که در حال تایپه درباره بعد از حمله اعراب به ایرانه.
ویه خواهشی که ازتون دارم این سپاس بزارید تا بفهمم خوشتون اومده یانه
مرسی
به نام نامی نامی که نامش نامی نام هاست
نویسنده:fatima32
استاد بعد از پایان مبحث درس و چند دقیقه شوخی و خنده با دانشجویان ، ختم کلاس را اعلام کرد . همه
دانشجوها یکی یکی ، دوتا دوتا با سر و صدا و شوخی کنان رفتند بیرون . در بین آنها دو پسرخاله معروف
دانشگاه به نامهای مجید و آرش هم بودند . قبل از شروع داستان باید یه کم این دو تا رو معرفی کنم . مجید
عزیزی ، 32 ساله دانشجوی رشته تاریخ ، اهل و ساکن شیراز و پسر حاج رضا و زهرا خانم ، یه خواهر بنام محبوبه
داره که دانشجوی دکترای باستان شناسی است . مجید پسر شر و شیطونی است که در زمان بچگیهاش کسی از
دستش آرامش نداشت بطوریکه حتی همسایه ها هم شبها کابوس مجید رو می دیدند ، همه بهش میگفتند زلزله ،
اما الان که بزرگ شده کارش شده شوخی و خنده و خلاصه تازه یه جورایی کم کم همسایه ها و فامیل و
آشناهاشون دارن بهش اعتماد میکنند ، آخه سابقاً کسی جرأت نداشت از کنار مجید رد بشه . آرش کماندار ، 32
ساله ، دانشجوی رشته تاریخ ، تک فرزند آقا بهروز و زیبا خانم . دورگه شیراز و تهران ، خانواده اش تهران زندگیمیکنند ، بعد از قبولی در رشته تاریخ در دانشگاه شیراز ، تنها اومده شیراز و پدرش هم در آپارتمانی که خاله اش
سکونت دارند واحد روبرو را خریده که هم تنها نباشه و هم خیالش راحت باشه که پیش خانواده خاله اش هست .
آرش در واحد خودش تنها زندگی میکنه اما بیشتر اوقات مجید پیشش میره . خاله و شوهر خاله اش او را همانند
مجید دوست دارند و تنهایش نمی گذارند . خلاصه اوقات خوشی را می گذراند . البته پسر شیطونی نیست و
بیشتر اوقات از دست کارهای مجید خجالت زده است ، خصوصاً تو دانشگاه که با وجود مجید ، اونم تابلو شده .
بهشون لقب خیر و شر دادند و حتی اساتید دانشگاه هم آنها را بخوبی می شناسند .
خلاصه اونروز کلاس تاریخ مغول داشتند و با هزار بدبختی و تحمل حرفهای خسته کننده استاد ، ساعت درس
تموم شد و بچه ها شاد و خندان رفتند .
آرش – ساعت بعد تاریخ غوریان و خوارزمشاهیان داریم ؟
مجید – آره ، اَه اینقدر بدم میاد از تاریخ میانه که حد نداره ، آدم سر کلاس این درس حس میکنه ترکان خاتون
بهش نظر داره . هر وقت میرم سر این کلاس باید خودمو جمع و جور کنم که این زن یه وقت بهم پیشنهاد ازدواج
نده . میدونم آخرش منو تور می زنه . نمی دونی چقدر معذبم ، جون تو .
آرش – خب اونوقت شما سر کلاس مغول چه حسی دارید ؟
مجید – خب می دونی چیه ، نمی دونم این قانون یاسا را چجوری بهتون حالی کنم که بفهمید دنیا دست کیه .
آرش – آهان ، پس شما حس چنگیز خان بهتون دست درسته ؟
مجید – نه ، حیس ایکونوم ، فیس ایکونوم )یعنی احساس فیس و افاده می کنم(
آرش – زود باش ، باید سریع بریم چون کلاس بعدی خیلی شلوغه باید زودتر بریم که جا گیرمون بیاد
مجید – بیا بعدش بریم زرهی ، میگن یه عتیقه فروشی باز شده که چیزای خوشگلی توشه ، میخوام یه دید بزنم .
)زرهی نام یکی از خیابانهای معروف شیرازه(
آرش – باشه اونجا هم میریم به شرطی قول بدی سر کلاس این استاد اذیت نکنی بخدا دیگه از دست تو آبرو
ندارم مجید ، یه خورده درک کن دیگه
مجید – تو به من میگی سر کلاس استاد صدق آمیز فقط بشینم و درس گوش بدم ؟؟؟؟؟؟ نه ، بشینم درس گوش
بدم ؟؟؟؟؟؟ عمراً ، مگه خوابشو ببینی ، مردک عوضی ترم قبل میگه برو خدا رو شکر کن بهت 01 دادم
تا با ناپلئون محشور بشی . نه باید اذیتش کنم تا آدم بشه . من هیچ قولی نمیدم ، شرمنده
آرش - تو هم دیگه کوتاه بیا . باشه بعد از کلاس میریم زرهی
امروز چند تا می زارم که رمان یه ذره دستتون بیاد
کلاسهای اون روز هم تمام شد و دوتایی رفتند سوار ماشین بشن که برن زرهی . آرش ماشین داشت و راحت با
مجید هر جا که دوست داشتند می رفتند . اون روز هم رفتند خیابان زرهی ، دنبال آدرس اون مغازه بودن و مدام
از این خیابان به اون خیابان می رفتند . خب ، آدرس دادن مجید بهتر از این نبود دیگه .
آرش – خدا تو رو نابود کنه من راحت بشم ، آخه این آدرسه تو میدی ؟! دقیق بگو کجا باید بریم .
مجید – آرش جون ، خودتو ناراحت نکن الان پیدا میشه . صبر کن ببینم ، اولِ خیابان – سمت چپ – مغازه عتیقه
فروشی . دیدی چقدر سر راسته !؟
آرش – دِ آخه اینم شد آدرس ؟! اولِ خیابان ، اولِ کدوم خیابان ؟ اینهمه سمت چپ هست . به من مربوط نیست
من همینجا پارک میکنم خودت برو بگرد ، آ ... آ
همانجا ماشینو پارک کرد کنار جدول و دست گذاشت رو فرمون و به روبرو خیره شد .
مجید – اِ چرا غیض می کنی ؟ خیلی خونسرد مثل بچه خوب بیا دوباره بریم اولِ خیابان و ...
آرش – بس کن ، بیا و صرف نظر کن الان 3 ساعته که داریم تو خیابون دورِ خودمون می چرخیم ، من دیگه نیستم
همه بنزینم تموم شد ، اصلاً بیا برو تو همین مغازه که اینجاست ببین چه چیزای لوکسی داره .
اینو گفت و یه اشاره به مغازه بزرگی کرد که کنار خیابون بود . مجید برگشت نگاهی به مغازه کرد و داد زد :
مجید – خودشه ، خودشه ، به جون آرش خودشه . ببین اسمش هم همینه : مغازه ایران زمین .
آرش – همین مغازه است ؟
مجید – آره همینه چطور ؟
آرش – مجید به نظرت ما الان اولِ خیابان زرهی هستیم ؟ دِ دیوونه ما الان از زرهی هم گذشتیم به فرهنگ شهر
رسیدیم . اگه این همون مغازه است پس چرا تو زرهی دنبالش بودی ؟؟؟؟؟
مجید – جیغ نکش صدات می خوابه برادر من . خب مهرداد گفت از زرهی همینطور برو بالا اول خیابان ، سمت
چپ . خب حالا رسیدیم بخند بخند ، آ بارک الله
آرش – خاک بر فرق سرِ هر دوی شما . بیسوادا ، منی که تهرانی هستم بهتر از شما شیراز رو بلدم . پیاده شو بریم
ببینیم چی داره .
مجید – به جون داداش من تهرون رو مثل کف دست بلدم .
آرش – پیاده شو حرف نزن
رفتند به طرف مغازه و وارد اونجا شدن . مغازه لوکسی بود که همه چیز داشت و دکوراسیون مغازه هنرمندانه
طراحی شده بود . لوسترهایی که از سقف آویزون بود مثل الماس بودند و نور چراغها تمامی ظروف زرین و نقره ای
را براق کرده بود . چشم مجید به همه چیز خیره شده بود . همینجور تو مغازه می گشتند که پیرمردی با
ریش بلند سفید لبخند زنان اومد طرفشون .
پیرمرد – سلام بفرمایید ، در خدمتم
آرش – سلام پدر جان ، خسته نباشید . چیز خاصی نمی خواهیم داریم فقط نگاه می کنیم
مجید – سلام منم مجیدم پسر خاله آرش
آرش – آخه مگه خواست خودمونو معرفی کنیم ؟ هان !
مجید – خیلی خب بابا . ببخشید جناب شما تو مغازه چی دارین ؟
پیرمرد با تعجب گفت : مگه نمی بینید ؟ همه چیز دارم . بستگی داره شما چی مد نظرتونه .
مجید – من برم یه کم بگردم ببینم چی پیدا می کنم . من رفتم
مجید یه گوشه از مغازه می گشت و نگاه می کرد و آرش هم همینطور که ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد
چشمش به یه آینه قدی افتاد .
آرش – پدر جان ، این آینه عتیقه است ؟
پیرمرد – بله ، عتیقه است ولی هنوز نتونستم بفهمم مربوط به کدوم دوره است . این مال یه پیرزن بوده که
بتازگی به رحمت خدا رفته و بچه هاش بیشتر اموالشو فروختند و این آینه را هم با وسایلش فروختند و رفتند .
خودم خیلی تحقیق کردم که بدونم چند سال از عمر این آینه می گذره اما هنوز نفهمیدم .
آرش – حالا قیمتش چقدره ؟
پیرمرد – برا فروش نذاشتمش چون نتونستم براش قیمت تعیین کنم . اما اگه دوستش داری هر چی دادی قبول
مجید – بخرش خوشگله .
آرش – می خوام چکار ؟ همینجوری پرسیدم ، قصد خرید ندارم .
مجید – بخرش داداش حیفه .
خلاصه اینقدر مجید اصرار کرد تا آرش و پیرمرد سر یه قیمت مناسب به توافق رسیدند و آینه را خرید .
آرش – الکی الکی پولم خرج شد . من این آینه را می خوام چکار ؟ قشنگه ولی به چه درد من می خوره . من
خودم یه آینه قدی دارم اینو میخوام چکار ؟
مجید – اون آینه را بده من خودت اینو بردار . وای داداش چه آینه ای برات انتخاب کردم می بینی ؟! انتخابم
حرف نداشت .
آرش – آره می بینم ، قرار بود اول ببینیم بعد بریم نه اینکه این همه خرج رو دست من بذاری .
مجید – برو عامو ، بابای خر پولت هر ماه کلی پول به حسابت می ریزه حالا چی میشه یه کمشو خرج کنی ؟
خسیس خرج ما که نمی کنی حداقل خرج خودت کن .
آرش – دیگه که نباید ولخرجی کنم . راستی مهرداد آدرس این مغازه رو از کجا می دونست که به توی تحفه داد ؟
مجید – والا دوست دخترش همیشه میاد اینجا خرید میکنه برا همین مهرداد یاد گرفته
آرش – بیچاره مهرداد ، دائم داره خرج این دختره می کنه ، یکی نیست بهش بگه آخه بنده خدا دوست دختری
که از خودت بزرگتره برا چی اینهمه نازشو می کشی ؟!
مجید – خجالت بکش آرش ، مارال فقط یک سال از مهرداد بزرگتره ، تازه وقتی ببینیش فکر میکنی 5 سال از
مهرداد کوچکتره . آخی اینقدر دختر خوبیه ، اینقدر خوبه . هر وقت منو می بینی میگه چطوری بلا ؟! یه وقتایی
هم صدام میزنه مجید دلبندم ، آخی نازی کاش منم یه همچین دوستی داشتم . در عوض با یه آرش ، هم دوستم و
هم فامیلم که هر وقت منو می بینه میگه چه غلطی می کنی ابلیس ! آخه اینم شد احوال پرسی ؟!
آرش – دلتم بخواد . ولی در کل من بشدت مخالفم که دختر حالا چه دوست باشه چه نامزد چه زن ، از مرد بزرگتر
باشه .
هر دو رسیدن خونه و رفتند واحد آرش تا یه جا برای آینه باز کنن . خیلی گشتند اما فقط تونستند تو یه قسمتی
از هال پذیرایی آینه را جا بدن .
مجید – خیلی خوب شد ، این بهترین جا بود . ولی خودمونیم چقدر بزرگ و سنگینه کمرم شکست
آرش – آره خیلی سنگینه ، ولی خب اینجا که باشه دکوراسیون هال هم قشنگ میشه . خب بیا بریم ناهار بخوریم
من یه کم از غذای دیشب که خاله بهم داده دارم ، همونو می خوریم .
مجید – قربونت بیا بریم خونه ما تا یه غذای تازه بخوریم . به مامان گفتم امروز کلم پلو درست کنه تا با ترشی
بخوریم . بیا بریم
رفتند خونه و زهرا خانم به سفارش مجید کلم پلو پخته بود . اصولاً زهرا خانم کدبانوی خوبی بود و دست پختش
حرف نداشت . آرش همیشه خونه خاله اش غذا می خورد .
بعد از ناهار که با شوخی ها و خنده های مجید و بقیه گذشت ، آرش خداحافظی کرد بره کمی استراحت کنه و بعد
درس بخونه . وقتی رفت خونه تصمیم گرفت حالا که کسی نیست آینه را بدقت نگاه کنه . رفت جلوی آینه ایستاد
. قاب آینه به طرز ماهرانه و هنرمندانه ای درست شده بود . نقش شکارگاه و ملکه و پادشاه هم به منظره شکارگاه
اضافه شده بود . چوب قاب خیلی قدیمی بود و به نظر آبنوس می اومد . دستشو برد پشت آینه و همینطور که
داشت قاب پشت آینه را لمس میکرد یه مرتبه دستش به چیزی گیر کرد . یه فشار داد که ببینه چیه اما چیزی
تکون نخورد . یه کم آینه را جلو کشید تا بتونه پشت قاب را ببینه ، با کمی دقت تونست ببینه پشت قاب آینه یه
چیزی مخفی کردند و چنان ماهرانه پنهان شده بود که حتی پیرمرد هم متوجه اش نشده بود . با انگشت سعی
کرد بزنه زیر چیزی که مخفی شده و یه کمشو کشید بیرون اما باز نمی تونست با دست درش بیاره . یه قاشق آورد
و آروم آروم با دُم قاشق شیء را کشید بیرون . یه کتابچه جلد چرمی بود که پشت آینه پنهان کرده بودند . آینه را
دوباره جا داد و نشست روی مبل تا ببینه این کتابچه چی هست . روی جلد چیزی ننوشته بودند و فقط نقش تاج
پادشاه ، چرم کوب شده بود . کتابچه را باز کرد ، کاغذش خیلی قدیمی بود و با خطوط قدیمی نوشته شده بود ،
میشه گفت از خط تصویری شروع شده بود تا آخرش که به خط فارسی کنونی رسیده بود . صفحه آخر یه
یادداشت نوشته شده بود :
"مرا دریاب و برهان از این سرگردانی "