انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: ترسناك ترين داستان هاي چند خطي
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...
-----------------------------------

زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
-----------------------------------

با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
-----------------------------------

من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
-----------------------------------

هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی...
-----------------------------------

بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
-----------------------------------

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...
-----------------------------------

یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامنش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
-----------------------------------

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...
اینا بیشتر ترسناک بودن

هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی...
-----------------------------------

بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
-----------------------------------
صدای برخورد یه شاخه به یه شیشه میومد
اتاق من شیشه نداره فقط یه اینه دیواری داره
................
ساعت دوازده از خواب پریدم یه نفر پشت پنجره بود
من طبقه 14یه برج زندگی میکنم
داستان ترسناک مینویسید ؟؟؟
اگه مینویسید یه پیشنهاد دارم براتون
ترسناک ترین حقیقت دنیا
مغز انسان قادر به دریافت امواج مغناطیسی که از افراد یا اجسام اطراف تولید میشود است
قسمتی از مغز که در رابطه با همین تواناییست میتواند نگاه خیره سایر موجودات که به مت چند ثانیه یا چند دقیقه روی شماست را تشخیص دهد )مثل حس سنگینی نگاه برخی از افراد روی خود ( این حس اشتباه نمیکند حتی در زمان تنهایی که این حس فعال میشود حتما نگاه خیره ای روی شماست