انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: بغض قلم ❥ ..
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
محبوب فردا دوباره می رود. این ده روز که در شهر ما زیر سایه درخت سیب نشسته بود، برای من مثل سر بیرون کردن از آب برای نفس کشیدن بود. کمی با هم بگو مگو کردیم، کمی دلتنگی ها را بیرون کشیدیم ولی بیشتر با هم نفس کشیدیم. در این مرد چیز عجیب و یگانه ای هست. کیفیتی که مرا مسحور و پایبند می کند. امروز با هم رفتیم تا عطر بو کنیم. یکی از عطرهایی که پسندیدیم اسمش تابستان بود. کمی روی پوست من زدیم و بیرون آمدیم. عطر اولش سبک و سرخوش و خنک بود. طعمی از آب پرتقال خنک و نسیم و علف و شکوفه ها داشت. اگر در صبح دلپذیر یک روز تابستانی زود از خواب بلند شده باشی می دانی چه حال و هوایی را می گویم. آن وقت که هنوز دست خورشید روی سر آسمان پهن نشده.... بعد کم کم عطرش گرم و گرم ترشد. گاهی بوی گرمای عطر بی تابم می کرد. وقتی به خانه رسیدیم بوی عطر مثل خنکای شب تابستان شده بود. سنگین و مشحون از گل. نشسته بر روی عطر خنک چوبهای خیس. ساعت آرامش و یگانگی... لحظه فائق آمدن و به پایان رساندن روز در حالیکه می دانی از پس فردا هم برخواهی آمد.

به نظرم رابطه من و محبوب هم مثل این عطر کم کم دارد گوهرش را فاش می کند. حالا که شش سال است که با هم زندگی می کنیم. حالا که ازهیجان اول رابطه گذشته ایم کم کم ساعت یگانگی فرا می رسد. هنوز بالا و پایین می رویم، در هم می پیچیم، گاهی هم زخمی می زنیم اما ساعت شکفتگی و افشای عطر پنهانمان آنقدر اطمینان بخش و نزدیک هست که می دانیم از پس گرمای فردا برخواهیم آمد.

پ.ن: به قلم دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ساناز
~دست از این شیطنت هایت بردار بی اختیار میشوم میبوسمت، آبرویمان میرود... (:
مانند کبریت حالتی غریب دارم
انگار که می‌دانم ساخته شده ام تا بسوزم
|-روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند...|
دوست داشتنت مانند حیثیت است
هرگز از «ن دست نمی کشم
دوست داشتَنِ کَسی کِه دوستِت نَدارِه

مِثلِ این میمُونه کِه تُویِ فُرودگاه مُنتَظِر کِشتی باشی!×.×
حتمأ این پاییز هم مثلِ همه ی پاییزهای دیگر میگذرد، خواننده ها دوباره آهنگ های جدید بیرون میدهند و از تنهایی و خاطراتِ آدمهای رفته حرف میزنند، حتما بچه مدرسه ای ها دوباره توی دفتر املاشان برای سین یک دندانه اضافه میگذارند و برای پِ یک نقطه کم، دانشگاه ها پر از دانشجوهای ترم اولی میشود که خیال میکنند عشق جایی در حوالیِ صندلی های خالی دانشکده و کلاس های گرمش انتظارشان را میکشد، حتمأ رفتگرها دوباره تا قبل از بیدار شدن خورشید جاروهاشان را روی تنِ زمین میکشند و برگ هارا توی کیسه های بزرگ میریزند و میبرند یک جای دور، حتمأ دوباره راننده ها پنجره هارا میبندند و ما مجبوریم هوایِ نَمورِ نفس های دیگران را توی ریه هامان تصفیه کنیم، حتمأ من دوباره لایِ تمام کتاب هایم برگ خشک جمع میکنم و خاطراتِ مدرسه را مثلِ کلاف دور دست هایم میپیچم و خاطراتِ روزهای دانشجویی را یکی از زیر یکی از رو بهم گره میزنم و برای روزهای سردم لباس هایی با جیب های یکنفره میخرم و کتانیِ کیکرز ، چند کتابِ تازه به کتابخانه أم اضافه میکنم و غروب که میشود زٌل میزنم به چراغ روشن خانه ها و برایشان قصه میسازم ...
حتمأ این پاییز تو دست های یخ زده ی کسی را تویِ دست هایِ بزرگت میگیری و من آهنگِ خواجه امیری را درحالی که روی جدول خیابان راه میروم زمزمه میکنم " یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه/که یادت نیاد تولد من چندِ پاییزه"
حتمأ ما
جایی در میانِ این روزهای تکراری
دوباره همدیگر را به یاد خواهیم آورد...
یک شب، به خوابم آمدی! 
گفتی:ترانه بخوان! 
گفتم:بخوانم، تاچه کسی بشنود؟ 
گفتی :من! 
گفتم:تو که نیستی!عزیز! 
گفتی:تمام این لحظه ها را، باچه کسی حرف میزدی؟ 
گفتم: باخودم! 
گفتی:من درتو زنده ام! 
گفتم:ازاین به بعد، تنها برای تو می نویسم....

***

پ.ن: به قلم دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهتاب
آلن: این واقعاً یه کار از جکسن پولاکِ نازنینه، مگه نه؟
زن: بله، همین‌طوره.
آلن: شما چی ازش می‌فهمین؟
زن: این اثر یأسِ جهان رو نشون می‌ده، تنهایی سهمگین در زندگی، نابودی، مخمصه‌ای که بشر در زندگی بی‌ثمرش توش گیر افتاده، بی‌خدایی ازلی و ابدیِ کیهان مثل کورسویِ پرتوی نوری در خلاء بی‌پایان، هیچ‌چیز مگر اباطیل، وحشت و پستی، گند و کثافت، شکنجه‌ای چندش‌آور در ظلمات، دنیایی عبث…
آلن: شنبه‌شب برنامه‌ت چیه؟
زن: خودکشی.

بغض قلم ❥ .. 129
یه هم اتاقی داشتم که همیشه ساعت دوازده شب به بعد میزد بیرون و نزدیکای صبح برمیگشت،
یبار ازش پرسیدم این وقت شب کجا میری؟
گفت آدمایی که شب از خونه میزنن بیرون پُر از حرفن واسه گفتن اما کسی رو ندارن واسه شنیدن، برای همین دستِ خودشون رو میگیرن و میزنن به دل خیابون،
راه رفتنشون از کنج دیوار، نگاهشون به پنجره های تاریک، حتی سیگار کشیدنشون وقتی نشستن لبِ جدول کنار پیاده رو پر از قصه ست.
من میرم قصه هاشون رو میخونم!
یکم با تعجب نگاهش کردم
رفت لب پنجره یه نخ سیگار روشن کرد و گفت
اینجوری نمیفهمی چی میگم، باید یه شب ببرمت تا ببینی آدمای شب با آدمای روز فرق دارن!
سه سال از حرفش گذشته بود
یه نصفِ شب که بعد از خستگیِ پیاده رویِ طولانی نشسته بودم لبِ جدول و سیگار میکشیدم و زل زده بودم به پنجره ی تاریکِ یه خونه ی قدیمی یاد حرفش افتادم،
شده بودم آدم شب!