انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: بغض قلم ❥ ..
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
(20-07-2018، 21:49)Actinium نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
خدا روزی چه پنهانی با من گفت:
من تنهاترین تنهای دنیایم!
و از هم جنس خود ترسان!

دلیل طرد کافر نه از حس نیاز و فقرو استغنا،
که از ترس من از هم جنس خود ناشی شده! 
خاموش!

«و خداوند خدا گفت خوب نیست که آدم تنها باشد...»

تورات، سفر پیدایش، باب 2، آیه 18
بوی.دلتنگے.پاییز
وزیده.ست
ولے
اولین.موسم.این.فصل
مگر مهر نبود؟
امشب ابلیسی شرورانه داشت از پشت پنجره به من می خندید...چشمانش، نوع نگاهش و برقی که از آن می جهید مرا به کودکی بُرد؛ او را گویی یک بار در مزارع پنبه دیده بودم. او بعد از ظهر یک تابستان زیر یک درخت توت آرمیده بود. آن روز او را با چوپانی اشباه گرفتم و از جام او نوشیدم...اما می دانم که الهگان هرگز چوپانی را در میانه مستی خویش تنها نمی گذارند. پس او می بایست بیگانه ای می بود. از اعماق. امشب روح صحرا، از قعر کویر به خانه من عزیمت کرده بود. می بایست هوشیارتر عمل کرد...هر خدایی برای خود شیوه ای دارد؛ اما شیاطین تنها دروغ می دانند و بس. 
از هفت طبقه ابلیس بیش از همه دوست دارم از شرورترین شان فرزندی بیاورم.
لیک او را میل همخوابگی نیست.
شرورترین ها تنها به نیروی خودشان متکی اند و آنها را با میراث خواران و فرزندان کاری نیست...

افسوس...
من حتی تو GTA هم تو قشر ناتوان جامعه بودم، رمز و اینا رو کسی بهم نگفته بود

سگ دو میزدم با مسافرکشی پول در میاوردم D:
میراث‌خوارتر از همه خودم هستم که ناسپاس‌ترین ریزه‌خوار سفره گذشتگانِ خویش ام. 

هر میرنده‌ای را میراث‌خواری نیکو باید؛ و بهترین میراث‌خواران افزایندگانِ آن اند؛

آن کس که چیزی بر خوانِ گذشتگانِ خویش می افزاید...
هرگز برای مرگ هم کافی نبودم. ناکافی برای هر چیز، هر لحظه و هر ثانیه...

به راستی که لقب "ناتمام" پیوسته برازنده‌ترین بود برای من. 

هستی را رکودی سرد فرا گرفته. وقتی آخرین پرتوی خورشید هستی ات بر لبه‌های اوج تو می درخشد و تو را به ضیافتی در دره‌ها دعوت می‌کند.

از دره‌ها بوی کباب می آید...شاید چادر دختران صحرا آنجا برپاست. شاید بشود رمه چوپانانِ صبح را در آنجا پیدا کرد و دیگرباره بر اوج‌های آفتابی قله های وجود خویش خیره نگریست. 
من اعتراف میکنم بزرگ‌ترین دروغ هامو به خودم میگم، هرشب به دنیایی فکر میکنم که هنوز میشه بهش امیدوار بود
بودن یا نبودن مساله این است: آیا «انسان» خود یک دروغ است؟

گاهی آدم باید با حقیقت هایی مواجه شود به همان سنگینی که تمام امیدهای یک پاپ در زاویه یک صومعه موقعی که کوپرنیک گفت زمین مرکز عالم نیست بر باد رفت؟
فرق منی که سوم راهنمایی جغرافیا رو شدم 20 و همکلاسیم که شد 10 اینه که من می دونم لاس وگاس کجای کره زمینه ولی اون الان خودش اونجاست...!