انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستان تاثیر گذار من،، تو و او
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
من         به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو          به مدرسه می رفتی ، به تو گفته بودن باید دکتر شوی.
او.          هم به مدرسه می رفت اما نمی دانست چرا!

من.       پول توجیبی ام را هفتگی از پدرم می گرفتم.
تو.        پول توجیبی نمی گرفتی،پول همیشه در خانه شما دم دست بود
او.        هر روز بعد از مدرسه ،کنار خیابان آدامس می فروخت...

معلم گفته بود انشا بنویسید؛
موضوع این بود«« علم بهتر است یا ثروت؟»»

من        نوشته بودم علم بهتر است؛مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید.
تو.        نوشته بودی علم بهتر است ؛ شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی.
او.         اما انشا ننوشته بود...برگه او سفید بود؛ خودکارش  روز قبل تمام شده بود...

معلم آن روز او را تنبیه کرد.
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد.
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد.
خوب؛ معلم نمی دانست او پول خرید خودکار را نداشت؛و یا شاید هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند.
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت...


من.       در خانه ای بزرگ می شدم که بهار در حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد.
تو.        در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل های می پیچید که پدرت
              برای مادرت می خرید.
او.        اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش  بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید.....


سال های اخر دبستان بود.....
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده.


من.       باید بیشتر درس می خواندم و دنبال کلاس های تقویتی و کنکور بودم.
تو.        تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده بهتری را رقم می زد.
او.        اما نه انگیزه داشت ، نه پول.درس را رها کرده و دنبال کار می گشت....


روزنامه چاپ شده بود.
هرکس دنبال چیزی در روزنامه می گشت....


من.       رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه قبولی های کنکور جست و جو کنم.
تو .       رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او.        اما نامش در روزنامه بود...روز قبل،در یک دعوای خیابانی کسی را کشته بود!

من        آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی ، کسی را کشته است.
تو.        آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی.
او.        اما آنجا بود....در بین صفحات روزنامه!
برای اولین بار بود که در زندگی اش این همه به او توجه شده بود....


چند سال گذشت .....
وقت گرفتن نتایج بود.

من.       منتظر گرفتن مدرک دانشگاهی ام بودم.
تو.        می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی؛همان آرزوی دیرینه پدرت.
او.        اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود......


وقت قضاوت بود .
جامعه ما همیشه قضاوت می کند.

من.     خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند.
تو.      به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند .
او.      شرمسار بود که سرزنش  و نفرینش می کنند.....


زندگی ادامه دارد....
هیچ وقت پایان نمی گیرد....


من.     موفقم؛من میگویم نتیجه تلاش خودم است!
تو.      خیلی موفقی ؛ تو می گویی نتیجه پشتکار خودت است!!
او.      اما زیر مشتی خاک است ...مردم گفتند مقصر خودش است.....!


من،، تو و او؛

هیچ گاه در کنار هم نبودیم.
هیچ گاه یک دیگر را نشناختیم.

اما من و تو اگر به جای او بودیم،آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند،یا تو و یا او؛

و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آنِ من است و نه تقصیر های او همگی از آنِ اوست.....








                               بعد از خواندن این داستان باید سکوت کرد و کمی فکر.....
                                                               و آهی از ته دل.....



       
خیلی قشنگ بود گریم گرفت crying  crying  crying  


2+1پاس
(19-10-2018، 15:02)•SAYDA• نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
خیلی قشنگ بود گریم گرفت crying  crying  crying  


2+1پاس

ممنون الهی