30-01-2013، 17:52
31-01-2013، 16:12
هووووووووووووررررررررررررراااا اینم ادامش!!!
گیرنده هام صدای کوهیار رو تشخیص دادن.نور گوشیش باعث شد بفهمم من دقیقا کنارش نشسته بودم.از وقتی با این نسیم و بهنوش هم نشین شدم تمام قوای حسیم رو از دست دادم.
من-دیوونه نمیتونی اعلام موجودیت بکنی؟
کوهیار-به من چه تو مستی
نشستم پیشش و به دور دست ها خیره شدم.
من-فکر میکردم فقط خودم اینجا رو بلدم
کوهیار-منم همین فکر میکردم اما دو باره که تویه ناقص رو اینجا میبینم
من-تو غلت میکنی میشینی منو دید میزنی
کوهیار-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر
من-حالا هر چی....اینجا چیکار میکنی؟
کوهیار-همون کاری که تو میکنی؟
من-شاید تو داشتی دسشویی میکردی یا شایدم کارای 18+...یعنی منم همون کارا رو میکردم؟
کوهیار-چرا فکر کردی همه مثه خودت بی شخصیتن.من اگرم بخوام کارای 18+ بکنم نمیام این پشت مثه این بچه لاتا
من-ازتو بعید نیس
دیگه کوهیار جوابم رو نداد.فهمیدم الان حالش رو نداره.اخجون شام امشبم جور شد.من عاشق این بی حوصلگی هاشم
من-نگفتی چرا اینجایی
کوهیار-دوس ندارم بهت بگم
من-پس داشتی یه کاری میکردی
کوهیار-چقدر تو فوضولی ولم کن دیگه حوصله ندارم
من-منکه نگرفتمت.بیخودی همش میخوای خودتو به من بند کنی
کوهیاذ-پاشو برو تا لهت نکردم
من-مگه اینچا ماله توه؟نمیرم میخوام ببینم چیکار میکنی؟
کوهیار هولم داد به عقب و باعث شد پخش زمین بشم.از جام بلند شدم و لباسام رو تکوندم و یه لگد محکم به پاش زدم.قبل از اینکه پام رو بکشم مچ پام رو گرفت.که باعث شد دوباره بیفتم.وقتی افتادم با اون پای دیگم محکم کوبوندم به پاش.نیم خیز شدم و مچ دستشو گاز کرفتم.
دستشو گذاشت رو صورتم و صورتم رو به عقب هول داد.اینقدر همو کتک زدیم که دوتامون از حال رفتیم و کنار هم دراز به دراز افتادیم
کوهیار-خوب شد گفتم حوصله ندارم
من-بده از اون حال و هوا درت اوردم
نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم:حالا قبل از اینکه برم ازت به خاطر تجاوز شکایت کنم خودت دستمو ببوس و معذرت خواهی کن.
کوهیار نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:تو که پسری
خیلی خورد تو پرم.راست میگفت.اینجا کسی حرفم رو باور نمیکرد.بعدشم نمیتوستم که به خاطر کل کل با این فوتبال رو از دست بدم
دستمو کشیدم و رسما ضایع شدم.دوباره دراز کشیدم.چند دقیقه بعدش پاشدم رفتم.بدون اینکه نیم نگاهی به کوهیار بندازم.
دیگه دلم نمیخاس برم پشت ساختمون چون کوهیار هم اونجا رو بلد بود.برو بابا من بیام به خاطر اون از چیزی که خیلی دوسش دارم بگذرم؟عمرا....
صبح جمعه بود و من تصمیم گرفتم برم یه سر به بچه ها بزنم.به یه دربست خودم رو رسوندم خونه ی مامان بزرگ.بعد از چاخان مامان بزرگ پریدم رفتم تو اتاق پیشه بچه ها.در رو با شد باز کرد و داد کشیدم:
خاک بر سرتون که اون پیرزن رو پایین تنها گذاشتین اونوقت خودتون اومدین اینجا جوراب میدوزین؟
بهنوش و نسیم داشتن جوراباشون رو میدوختن و وقتی منو دیدن با دهن باز داشتن نگام میکردن.
نسیم-تو چجوری اومدی تو؟
من-هیچی مانتوم رو تو حیاط تنم کردم کلید هم که داشتم
نسیم پاشد بغلم کرد و بهنوش هم حالم رو پرسید.پیششون نشستم و درباره ی وضعیت کسل کنندم تو باشگاه واسشون تعریف کردم.
بهنوش با اشتیاق دهن مبارک رو باز کرد و گفت:از کوهیار چه خبر؟
من-اروم اروم بذار منم سوار شم.چه سریع پسر خاله شدی.خبر مرگش بیا راحت شم.دیشب حالش رو جا اوردم.
شزوع کردم به تعریف ماجرای زد و خورد دیشب.فقط یکم پیاز داغش رو زیاد کردم.منظور از یکم اینه که درباره ی اینکه چقدر مشت و لگد نوش جان کردم هیچی نگفتم....
نسیم-پسر به اون خوشگلی تورش کن احمق
من-بره گمشه.اه اه اه با اون تیپ داغونش
بهنوش-گند دماغی دیگه.کیس به اون مناسبی
من-منکه ازش خوشم نمیاد
باز به فکر اون دوس دخترش افتادم.بعدشم به نسیم و بهنوش فکر کردم.نه ولش کت دنبال دردسر نیستم.ولی بازم اون فکر لعنتیم ولم نمیکرد
نسیم-تو عرضه نداری پسرا رو تور کنی و الا که تا الان ده تا توله هم دورت رو گرفته بودن
من-لقب بچه های خودتو به من نسبت نده
بهنوش-خاک تو گورت شیرین اگه یکم عرضه داشتی تا الان شوت بود
من-من ازش خوشم نمومد
نسیم-الان اون ضرب و المثل گوشت و گربه به درد میخورد
بهنوش-ولش کن بابا.چرا وقتمون رو بذاریم پای این
با این حرفای بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتم.باید حالشون رو میگرفتم
من-باشه
نسیم و بهنوش-چی باشه؟
من-من تورش میکنم.اما باهاش ازدواج نمیکنم
نسیم و بهنوش با تعجب به هم نگاه کردن و به من گفتن:تو عدد این حرفا نیستی
من-اگه این کار رو بکنم چی بهم میدین؟
نسیم-ماشینم رو میدم بهت
با تعجب بهش نگاه کردم.کم چیزی نبود.
من-اما بابات چی؟
نسیم-ماششین ماله من توچیکار داری؟
دستام رو کوبوندم بهم و گفتم:قبوله
با خودم فکر کردم یه زانتیا در برابر کوهیار....ارزشش رو داشت
چه عجب این بی خاصیت به دردم خورد...اخجون یه زانتیا...میفروشمش و با پولای خودم یه ماشین بهترش رو میخرم.اخجون
بعد از ظهر از خونه ی مامان بزرگ اومدم بیرون و رفتم باشگاه.
فردا نقشه ی شیطانیم رو انجام میدادم.بدبخت بیچاره کوهیار که این وسط قربانیه.حقشه فدای یه تار موم
شب رفتم دم در اتاق کوهیار.وقتی اومد بیرون از دیدن من خیلی تعجب کرد.ازش خواستم با هم بریم تو محوطه.اونم که هنوز تو بهت اومدن من بود باهام اومد.
رفتیم پشت خوابگاه و نشستیم رو زمین.سعی کردم کاملا طبیعی باشم.
من-ببین کوهیار تو اون دختره رو خیلی دوس داری درسته؟
کوهیار اروم جواب داد-اره
من-خب اگه شماره تلفنش و عکسش و ادرس خونشون رو بهم بدی کاری میکنم سه سوته عاشقت بشه
کوهیار نگاه نامطمئنش رو زوم کرد بالا
کوهیار-من از کجا مطمئن باشم؟
یکم ادای کسایی رو که دارن فکر میکنن رو در اوردم و بعدش گفتم:خب اگه نشد تو دختر بودن منو لو بده
کوهیار خنده ی شیطانی کرد و گفت قبوله
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم قبوله
وقتی دستشو گذاشت تو دستام لبخند دوستانه ای کرد....از اونایی که زیرش هزار تا حیلس
قرار شد کوهیار فردا با دختره که اسمشم نیاز بود قرار بذاره تا منم بشناسمش
شمارشم بهم داد.حتی ادرس خونشون رو.چجوری به ادم مکاری مثه من اعتماد کرده بود(شکست نفسی میفرمایید)
با خیال راحت گرفتم خوابیدم.فردا اون دختره رو میدیدم.اما بدجور اسمش به دلم نشسته بود
نیاز.....
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم.تو یه چشم به هم زدن صبح شد بعد از ظهر.از محبی کلاس های بدنسازی رو مرخصی گرفتیم و دِ برو که رفتی...
سوار ماشین کوهیار شدم.هیچی بهم نمیگفتیم.من تو فکر نقشه های شیطانیم بودم.نکنه اونم مثه من فکر میکرد
بیا الان میپیچه تو کوچه ی بن بستی تاریکی خرابه ای چیزی و همین چندرغاز ابرویی که واسم مونده بود رو میبره
اخه نکه شانس من از اول رمان به همه ثابت شده....واسه همین میگم
ساعت 7 بود که رسیدیم به هی پارک دنج.از اون پارکایی که جون میده واسه عاشقا.اه اه اه بدم میاد از این رمانتیک بازیا
گندشون بزنن.چشمم به یه زوج عاشق افتاد که اینقدر بهم چسبیده بودن که در حال ترکیب با هم بودن.
حالا میمیرین یکم دور تر از هم راه برین.نه به اون دعواهاشون و نه به این ترکیب شدناشون
رومو کردم اونور و عق زدم.همراه کوهیار وارد پارک شدیم.از دور یه دختری رو که تنها روی نیمکت نشسته بود رو نشونم داد و گفت خودشه
تشکررررر و +
از هم جدا شدیم اون اول رفت و پیشش نشست
دختره خیلی خوشحال نشد.فقط یه لبخند درب و داغون زد.پس لبخند داغون تر از لبخند منم وجود داره
ایول چه کشف مهمی به خودم امیدوار شدم
قربون خودم بشم که اصن ضایع بازی در نمیارم و جوری نگاه نمیکنم که طرف برگرده به سر و وضع خودش یه نگاه بندازه
واسه همین تصمیم گرفتم از یه راه دیگه وارد عمل بشم
اهان خودشه.رفتم یکم رفتگره رو چاخان و پاخان کردم و جاروشو کش رفتم و گفتم میخوام کمک دستت باشم حاج اقا.اون بنده خدا هم که ساده تر از من جارو شو دودستی داد.
از پشت صندلیشون جارو به دست شبیه احمقا دوییدم و یهو از پشت صندلیشون در اومدم و شروع کردم به جارو کردن.به به چه جارویی هم زدم.جوری تو زاویه واستاده بودم که نصفه خاکا بره به جسمه شلوار کوهیارو بقیش هم بره تو حلق نیاز و خفه شه و از دستش راحت بشم.اخه یه شبه مغزم خیلی خسته شد.طفلی همش در حال طرح نقشه بود. اونم تا حدی میتونه کار کنه.طفلی
دوتاشون شروع کردن به سرفه کردن.منم سواستفاده گر زوم کردم تو نیاز
هی روزگار....
نگاش کن خانومی داره ازش شر و شر میریزه.این کوهیار بد ترکیب حق داره ها.اما خب به من چه من زانتیامو میخوام.
عاشقی به چه دردم میخوره.
نیاز دماغش استخونی بود و از نیم رخ خوب بود.یعنی استخونی قلنبه بالا نزده بود.
سطح دماغش از نیم رخ صاف بود.بر عکس دماغ من که داشت میوفتاد.حالا از دماغ بیایم بیرون بریم تو لباش
لباش هم کوچیک بود و باریک.لباش بد نبود.صورت کشیده ای داشت.چشمای سبزی که خیلی کشیده و قشنگ بود.فقط چشماش قشنگ بود.نمیگم بقیش زشت بود ها نه...فقط چشماش واقعا قشنگ بودن
فقط یه رژ صورتی زده بود.هیچی همین
چقدر ساده و خانوم بود.ای بابا حالا منو نگا مثه این غربتیا یه لحظه هم سر جام نمیشینم
کوهیار-هی اقا چیکار میکنی؟خفه شدیم
من-ای وای خاک تو گورم و گورت خب زود تر بگو.من اصلا نفهمیدم شمادوتا اینجا نشستین
اره ارواح عمم.زل زدم تو صورت دختره بعدش میگم ندیدمتون.سوتی از این داغون تر؟
کوهیار-حالا اگه میشه برید اونور تر
من-چاکر حاج خانوم و حاج اقا هم هستیم.شما به ترکوندن قلبای بالا سرتون مشغول باشین
نیاز خندید.وقتی خندید دندوناش ردیف شد.خیلی خوشگل نبود.اما اینقدر ساده و خواستنی بود که دوس داشتی کنارش بشینی و نگاش کنی
تو رو خدا نگا خل شدم رفت.با جارو واستادم درباره ی دختر مردم نظر میدم
ازشون دور شدم و جارو رو به رفتگره برگردوندم و تو ماشین منتظر کوهیار شدم.
یه ربع شد نیومد.نیم ساعت شد نیومد.یه ساعت و نیم گذشته مجنون تشریف نیورده.اخه مگه چقدر حرف دارن بهم بگن؟
وولا همسایه های بیکارمون هم اینقدر با هم حرف نمیزنن.
یعنی حرف کم نیوردن؟
شکمم اعلام موجودیت کرد.ساعت 8:30 بود.طفلی خقم داشت.
نازی مامانی اروم باش الان یه چیزی میکنم توت.مشت زدم به شکمم تا خفه خون بگیره
الان کنسرت شکم اون دو تا هم بلند میشه.بعدشم میخوان برن باهم شام کوفت کنن.منم مشیم سر خر.
میشم اضافی.باید دنبال ماشین بودم.
کم کم داشتم خل و چل تر از اینی که بودم میشدم که کوهیار با اون قد درازش خبر مرگش اورد.
گور به گور بشی که باسنم رو این صندلیا کپک زد
سوار ماشین شد و خیره شد به من
من-ها چیه؟
کوهیار زد زیر خنده و گفت:اون چه کاری بود که کردی احمق
خم شدم و یکی زدم پس گردنش که سریع دستم رو گرفت و پیچوندش
دادم به هوا رفت و گفتم:اااای وحشی چه مرگته؟ولم کن
دستم رو ول کرد و خندید و فگت:کارای اضافی نکن دیگه
من-به تو چه مگه تو وکیل وصی منی.من هر کار دوس دارم میکنم
کوهیار دوباره خندید.هر چی منتظر شدم خندش بند نیومد.با حرص بهش گفتم:
چته؟
کوهیار اشک چشماش رو پاک کرد و گفت:
چرا دستت زیرته
متوجه موقعیتم شدم.چون خیلی وقت بود نشسته بودم رو صندلی باسنم خسته شده بود واسه همین دستم رو گذاشتم زیرم.دستم رو برداشتم و عصبانی گفتم:حالا که چی؟اتیشش کن بریم یه جا گشنمه
کوهیار-پس خودت پوله خودت رو حساب کن
من-اصن نخواستم.برو ورزشگاه.نیاز هم با خودت
کوهیار-باشه بابا.اما یه جای ارزون میریم
من-ایششش
کوهیار-ایششش یعنی چی؟
من-یعنی اه چه خسیس
کوهیار-خب از تو انتظار بیشتر از اینم نمیره
جلوی یه رستوران شیک پارک کرد.شام بدون هیچ اتفاق جالبی گذشت و رفت پی کارش
تو تختم جابجا شدم.فردا وقتش بود.باید نقشم رو عملی میکردم.
اما نیاز خیلی خانوم بود.شاید کوهیار رو دوس داشته باشه.اما من نمیتونم بر اساس احساساتم از زانتیا بگذرم....خاک تو سرت شیرین
صبح رفتم سر تمرین.نیدونم چرا کوهیار خیلی کمکم میکرد.شاید به خاطر اینکه داشتم مثلا بهش کمک میکردم.
اون روز سر مسابقه خیلی بهتر از روزای دیگه بازی کردم.محبی هم اینو بهم گفت.اخجون این عالیه
از پس فردا باید کارم رو شروع میکرد.اینجوری کسی هم شک نمیکنه(ای بابا باز این جمله ی اشنا)
روز موعود من رسید.اول باید از خود دراکولاش شروع میکردم.
جمعه بود.واسه همین واسه بیرون رفتن مشکلی نداشتیم.رفتم از دم در دسشویی دستش رو کشیدم و بهش گفتم:میری همین الان حاضر میشی با هم میریم بیرون
کوهیار-صبح تو هم بخیر؟تو چطوری یا نه؟من بهترم
من-هه هه نمکدون خندیدم.میری حاضر میشی.تا 30/9 اینجایی
کوهیار-باشه بابا رفتم.حالا واجبه؟
من-کوهیار برووووو
کوهیار اماده شد و اومد پیشم.یه سویی شرت سورمه ای پوشیده بود.زیرشم یه بلوز سفید.شلوار ابی تیره هم پاش بود.خوشگل شده بود.رومو اونور کردم و گفتم مبارک صاحبش
***
من-بپیچ سمته راست
کوهیار-باشه چرا مثه موجیا میجرفی
من-چی؟میجرفی؟
کوهیار دستش رو گذاشت رو دهنش و حندید
کوهیار-اینقدر که با تویه ناقص العقل صحبت کردی
من-کی به کی میگه ناقص العقل
روبروی ارایسگاه ایستاد.با هم پیاده شدیم.نشوندمش رو یکی از صندلیا.
صاحب ارایشگاه دوست شهاب بود.رفتم سمتش.باهام دست داد
اون-به به شهاب گل.چه عجب
حوصلش رو نداشتم واسه همین گفتم:
سلام.منم خوبم.تو هم خوبی.دیگه کار داشتم نشد بیام.همه ی جد و ابادمم خوبن
دستش رو کشیدم و بردمش پیشه کوهیار
من-اینم خوراک امروزت
پسره-حالت خوبه شهاب جان؟
من-اره فقط یکم عجله دارم
پسره-ok....سریع واست درستش میکنم.به مدله موهای خودش نگاه کردم.جلوی موهاش فقط یکم اینور و اونور بود.فهمیدین که چی میگم؟مثه خوان میگل(کوهیار کجا خوان کجا!!!)
من-مثه موهای خودت واسش درس کن
نیم ساعتی نشسته بودم.مگه وامونده داشت چیکار میکرد؟مجله رو بستم و نفصم رو دادم بیرون
پسره-بیا اینجا شهاب جان....بیا ببین واست چیکار کردم
رفتم نزدیک تر.کوهیار رو تو اینه دیدم.خیلی خوشگل شده بود.موهای قهوه ای تیرش حالا دیگه سیخ سیخ نبود.
تمام موهاش شانه شده بود به غیر از جلوی موهاش که یکم بالا رفته بودن.(به خدا نمیدونم چجوری توضیح بدم.خودتون مدل خوان رو در نظر بگیرین!!)
کوهیار بلند شد و دقیق به خودش خیره شد.بعدش هم نگاهی به من انداخت
کوهیار-چی میتونم بگم؟
سرم رو با غرور گرفتم بالا و گفتم:فقط تشکر
کوهیار-خوبه
بازم ضایع شدم.یعنی یه تشکر تو دهن بو گندوش نمیچرخید؟
از اون پسره هم که اسمشم بلد نبودم خدافظی کرم.پولم گفتم بذار به حسابم.جون شهاب در بیاد حساب کنه.به من چه!!
با هم رفتیم به یه مرکز خرید.تمام لباس ها رو از نظر میگذروندم اما هیچکدوم اونی نبودن که من خوشم بیاد.
اما یه لباس بدجور نظرم رو جلب کرد.
یه بولیز سفید بود.شاید یه چیز معمولی باشه.اما کت کرمی که تویه مغازه ی دیگه دیده بود میتونست چیزه خوبی از اب دربیاد.
فرستادمش تو اتاق پرو.از اقاهه لباس و کت رو گرفتم و دادمبهش تا تنش کنه.نگار داشت پیرهن تنش میکرد.خیلی طولش داد.
من-چیکار میکنی اون تو؟
کوهیار در رو باز کرد.واااای یا حسین.این بی شرف اینقدر خوش تیپ بوده و من خبر نداشتم.
هم کت و هم لباس فیت تنش بودن.سعی کردم عادی باشم.
من-خوبه درش بیار
کوهیار نگاهی به خودش انداخت و گفت:همین؟؟
یه دور زد و گفت:خیلی خوب شدم ها
من-مگر خودت از خودت تعریف کنی.بیا بیرون دیگه
ته دلم داشتم ذوق مرگ میشدم.چون خیلی بهش میومد.دمغ اومد بیرون و لباس رو رو میز گذاشت.
من-همینو میبریم اقا
کوهیار خوشحال بهم نگاه کرد.سریع زدم تو برجکش:چون خودت خوشت اومده اینو میخریم
اما کوهیار بازم داشت میخندید.ای بابا....
از مغازه اومدیم بیرون.یه شلوار قهوه ای تیره هم براش خریدم.کثافت وقتی همه رو با هم تنش کرد یه تیکه ای شده بود که اون سرش ناپیدا.
سر ظهر شده بود.داشتیم همینجوری تو خیابونا قدم میزدیم.شکمم بی قراری میکرد
دستم رو گذاشتم رو شکمم و اروم بهش گفتم:هیییس مامانی الان یه چیزی واست جور میکنم
من-ننه ننه من گشنمه
کوهیار-برو فردا بیا
من-نمک نشناس
کوهیار خندید و گفت:واسه دستمزد
منو برد تو یه سانویچ فروشی و دوتا ساندویچ مغز گرفتیم.ای که چه حالی داد
کوهیار-خب الان این کارا واسه چی بود؟
من-چون تیپت خیلی در و پپیت بود.لازم بود
کوهیار-ای ای حرف دهنتو بفهم
من-اختیارش دست خودمه.حقیقت تلخه
کوهیار-من اون زبونت رو کوتاه میکنم
من-شتر در خواب بیند پنه دانه
اولین گامم رو برداشتم حالا بقیش مونده بود.فردا هم گام دومم رو برمیدارم.
زانتیای خوشگلم منتظرم باش که دارم میام پیشت.........
روزی که میخواستم رسید.از کوهیار خواستم یه قرار دیگه با نیاز بذاره.وقتی از پیش نیاز برگشت کلی ذوق زده بود
میگفت نیاز از تیپ جدیدش خیلی خوشش اومده.میگفت امروز باهام سرد نبود
خب اینا یکم داره واسه من بد میشه.اما خب من شیرین کیهانی ام مثلا...
همون شب از کوهیار خواستم بازم منو یه رستوران ببره.شیرینی این کار خوبی که کردم.اونم قبول کرد.
دم در رستوران زنگ ساعت گوشیم بلند شد و از کوهی خواستم بره تو تا من مثلا تلفنم رو جواب بدم.
سریع شماره ی نیاز رو گرفتم.یعد از چند بوق جواب داد
بله؟؟
صدام رو عوض کردم و با لحن مردانه ای گفتم:
شما کوهیار رو میشناسین؟
نیاز با شک جواب داد:چطور مگه
من-بیاین به این ادرسی که بهتون میگم
نیاز-چرا باید بیام
من-وقتی اومدید متوجه میشید
ادرس رو بهش دادم و خطمو در اوردم انداختم تو جوب.خط دیگمو گذاشتم تو گوشیم و وارد رستوران شدم.قبلش تو ماشین مانتوم رو تنم کرده بودم.
رفتم روبروی کوهیار نشستم و کلی باهاش مهربون شدم.
من-چیه امروز چشمات قورباغه ای شده؟
کوهیار-چیزی نیس....چرا تو اینقدر با من مهربون شدی؟
بی قرار به بیرون نگاه کردم که دیدم نیاز داره میاد سمته رستوران.
خودشه الان وقتشه.خودم رو روی میز خم کردم و دستای کوهیار رو تو دستام گرفتم و گونش رو طولانی بوس کردم.
چشمم به نیاز افتاد که با تعجب به ما خیره شده بود.بعدش هم دستش رو گرفت جلوی دهنش و دویید رفت.اوخی گناه داشت.
کوهیار چشماش داشت از حدقه میومد بیرون.دستش رو گذاشت رو گونش و گفت:حالت خوبه؟
من-معلومه که نه.چی سریعم به خودش گرفته
کوهیار-اما تو.....
من-من چی؟
کوهیار-بوسم کردی
من-همچین میگه بوس انگاره لبام تا حلقومش رفته بیرون و در اومده.
کوهیار-اما بوسم کردی
من-درباره ی چی داری حرف میزنی؟منکه چیزی یادم نمیاد
کوهیار-همین الان بوسم کردی
من-زیادی تو کف من موندی توهم زدی.چرا هی سعی داری خودتو به من بند کنی
کوهیار سرش رو با عصبانیت انداخت پایین و گفت:نشونت میدم
من-چیزی گفتی؟
کوهیار-غذاتو بخور بریم
خنده ی بلندی کردم.از اون خنده ها که همه بر میگردن نگات میکنن
من-کو غذا؟
کوهیار هم خندش گرفته بود اما خودش رو نگه داشت
اها اها بیا وسط.اینم قدم دومم.شیرین دستت طلا.گل کاشتی.بریم تا قدم سومم
واسه اینکه مطمئن بشم رابطشون شکر و اب شده باید ترتیبه یک قرار رو میذاشتم واسه همین تو محوطه ی ورزشگاه جلوی کوهیار رو گرفتم
من-زنگ بزن بهش قرار بذار
کوهیار-سلام
من-زنگتو بزن
کوهیار-تو چرا با سلام کردن مشکل داری
من-من با سلام مشکلی ندارم با تو مشکل دارم
کوهیار-فکرک ردم با هم دوستیم
من-غلطای اضافی
کوهیار-دلتم بخواد.اصن اگه خودتم بخوای من باهات دوس نمیشم
من-ارزو بر جوانان عیب نیس
کوهیار ازم فاصله گرفت و گفت:خودتو به من نچسبون...اه اه اه ازت خوشم نمیاد
من-وقت با ارزشم رو بیشتر از این نگیر.قرارتو بذار که کار دارم
کوهیار-فقط به خاطر نیاز جونم باهات صحبت میکنم ها
من-مجبورم نیستی
کوهیار گوشیش رو در اورد و شماره ی نیاز رو گرفت.اما نیاز جواب نمیاد
کوهیار-خاموشش کرد
من-اخه واسه چی؟
کوهیار دمغ شد و گفت:نمیدونم
من-ای بابا دختره مشکل داره ها
کوهیار-ای ای با نیاز من درست صحبت کن
اداشو در اوردم و گفتم نیاز من
من-فعلا که گوشیش رو خاموش کرده
کوهیار پنچر شد و گفت:خب حالا چیکار کنم
من-منکه مشاور شخصیت نیستم.هر کار دلت میخواد بکن
راهمو گرفتم که برم که کوهیار بازوم رو گرفت.برگشتم به سمتش
من-چیه؟
کوهیار-میدونی که به خاطر من محبی قراره تو رو تو مسابقه بذاره....تو که نمیخوای خرابش کنی
با تعجب بهش نگاه کردم
من-چی؟به خاطر تو؟
کوهیار-درسته....من بهش گفتم
یکم با خودم فکر کردم....شانس خوبی بود.
من-باشه.میریم در خونشون تا ببینیم مشکل چیه
کوهیار-همین یه راهه؟
من-اره
ماشنو جلوی یه در قهوه ای نگه داشت.خونه ی معمولی بود.تو یه اب و هوای معمولی.
زدم به دستش و گفتم:همینجاس؟
کوهیار-اره
من-خب بی بخار پاشو هیکلت رو تکون بده برو ببین چه مرگشه
کوهیار-هی با من درست صحبت کن ها.من از تو بزرگترم
من-خب باشی
کوهیار زیر لب فحشی بهم داد و من تاخواستم حرکتی از خودم در کنم از ماشین پیاده شد و رفت
بعد از چند دقیقه با یه اعصاب له شده برگشت تو ماشین.اینقدر چهرش بنفش شده بود که میترسیدم بهش نگا کنم
کوهیار-اه لعنتی
و ضربه ای که به فرمون زد باعث شد عمق فاجعه رو متوجه بشم.
من-هی چه خبرته؟چی شد میگه؟
کوهیار-لعنتی....لعنتی....لعنتی...
من-بگو دیگه خفم کردی
کوهیار-از پشت ایفون تند تند بهم گفت دیگه نمیخواد ببینتم
نفس راحتی کشیدم
من-خب واسه چی؟
کوهیار-میگفت برم با همون دختره خوش باشم
من-کدوم دختره
کوهیار یکم فکر کرد و یهو گفت:
نکنه اون روز منو و تو رو توی رستوران دیده باشه
من-نه بابا فکر نکنم
کوهیار-توچرا یهویی بوسم کردی؟
من-منکه چیزی یادم نیس
کوهیار با شک بهم نگاه کرد و گفت:قصدت از اون کار چی بوده؟
من-نکنه فکر کردی من دارم واسه دور کردن شما دوتا از هم تلاش میکنم؟
وقتی دیدم تنور داغه منم چسبوندم
من-اره بگو بگو....منو بگو که داشتم تمام تلاشم رو میکردم خانم از تیپه جدید اقا خوشش بیاد.قرار میذاشتم واسشون....من چقدر ساده بودم
بعدشم واسه اینکه پیاز داغشم بیشتر کنم از ماشین پیاده شدم و به راه افتادم
کوهیار دستم رو گرفت و باعث شد با شدت برگردم
کوهیار-من همچین حرفی نزدم....حالا چرا ناراحت شدی؟
من--چون داری بهم تهمت میزنی
کوهیار-من چیزی نگفتم....اما بازم ببخشید
میدونستم چون بهم نیاز داره مجبوره.وای که زیر پا گذاشتن غرورش چه حالی میده
من-ایندفعه میبخشمت.
.......
من-بیا بریم باشگاه فردا دوباره باهاش قرار بذار بشینین سنگاتون رو با هم وا بکنین
کوهیار قبول کرد.بی هیچ حرفی رسوندتم باشگاه و خودش گازش رو گرفت و رفت.هنوز دارم به ماشینش نگاه میکنم.باید دید دختره رو کاملا نسبت بهش منفی کنم.زانتیا عزیزم
شاید اگه از اول بابام بین منو شهاب فرق نمیذاشت منم الان اینقدر عقده ای نبودم.وولا
تو این چند روز همش فکرم شده این دو تا چقندر...یکمم باید به فکر خودم باشم
فردا باید برم از بچه ها یه خبر بگیرم
اون دوتا که یه درخواست تماس مجانی هم واسه ادم نمیفرستن
گیرنده هام صدای کوهیار رو تشخیص دادن.نور گوشیش باعث شد بفهمم من دقیقا کنارش نشسته بودم.از وقتی با این نسیم و بهنوش هم نشین شدم تمام قوای حسیم رو از دست دادم.
من-دیوونه نمیتونی اعلام موجودیت بکنی؟
کوهیار-به من چه تو مستی
نشستم پیشش و به دور دست ها خیره شدم.
من-فکر میکردم فقط خودم اینجا رو بلدم
کوهیار-منم همین فکر میکردم اما دو باره که تویه ناقص رو اینجا میبینم
من-تو غلت میکنی میشینی منو دید میزنی
کوهیار-چه اعتماد به نفسی داری تو دختر
من-حالا هر چی....اینجا چیکار میکنی؟
کوهیار-همون کاری که تو میکنی؟
من-شاید تو داشتی دسشویی میکردی یا شایدم کارای 18+...یعنی منم همون کارا رو میکردم؟
کوهیار-چرا فکر کردی همه مثه خودت بی شخصیتن.من اگرم بخوام کارای 18+ بکنم نمیام این پشت مثه این بچه لاتا
من-ازتو بعید نیس
دیگه کوهیار جوابم رو نداد.فهمیدم الان حالش رو نداره.اخجون شام امشبم جور شد.من عاشق این بی حوصلگی هاشم
من-نگفتی چرا اینجایی
کوهیار-دوس ندارم بهت بگم
من-پس داشتی یه کاری میکردی
کوهیار-چقدر تو فوضولی ولم کن دیگه حوصله ندارم
من-منکه نگرفتمت.بیخودی همش میخوای خودتو به من بند کنی
کوهیاذ-پاشو برو تا لهت نکردم
من-مگه اینچا ماله توه؟نمیرم میخوام ببینم چیکار میکنی؟
کوهیار هولم داد به عقب و باعث شد پخش زمین بشم.از جام بلند شدم و لباسام رو تکوندم و یه لگد محکم به پاش زدم.قبل از اینکه پام رو بکشم مچ پام رو گرفت.که باعث شد دوباره بیفتم.وقتی افتادم با اون پای دیگم محکم کوبوندم به پاش.نیم خیز شدم و مچ دستشو گاز کرفتم.
دستشو گذاشت رو صورتم و صورتم رو به عقب هول داد.اینقدر همو کتک زدیم که دوتامون از حال رفتیم و کنار هم دراز به دراز افتادیم
کوهیار-خوب شد گفتم حوصله ندارم
من-بده از اون حال و هوا درت اوردم
نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم:حالا قبل از اینکه برم ازت به خاطر تجاوز شکایت کنم خودت دستمو ببوس و معذرت خواهی کن.
کوهیار نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:تو که پسری
خیلی خورد تو پرم.راست میگفت.اینجا کسی حرفم رو باور نمیکرد.بعدشم نمیتوستم که به خاطر کل کل با این فوتبال رو از دست بدم
دستمو کشیدم و رسما ضایع شدم.دوباره دراز کشیدم.چند دقیقه بعدش پاشدم رفتم.بدون اینکه نیم نگاهی به کوهیار بندازم.
دیگه دلم نمیخاس برم پشت ساختمون چون کوهیار هم اونجا رو بلد بود.برو بابا من بیام به خاطر اون از چیزی که خیلی دوسش دارم بگذرم؟عمرا....
صبح جمعه بود و من تصمیم گرفتم برم یه سر به بچه ها بزنم.به یه دربست خودم رو رسوندم خونه ی مامان بزرگ.بعد از چاخان مامان بزرگ پریدم رفتم تو اتاق پیشه بچه ها.در رو با شد باز کرد و داد کشیدم:
خاک بر سرتون که اون پیرزن رو پایین تنها گذاشتین اونوقت خودتون اومدین اینجا جوراب میدوزین؟
بهنوش و نسیم داشتن جوراباشون رو میدوختن و وقتی منو دیدن با دهن باز داشتن نگام میکردن.
نسیم-تو چجوری اومدی تو؟
من-هیچی مانتوم رو تو حیاط تنم کردم کلید هم که داشتم
نسیم پاشد بغلم کرد و بهنوش هم حالم رو پرسید.پیششون نشستم و درباره ی وضعیت کسل کنندم تو باشگاه واسشون تعریف کردم.
بهنوش با اشتیاق دهن مبارک رو باز کرد و گفت:از کوهیار چه خبر؟
من-اروم اروم بذار منم سوار شم.چه سریع پسر خاله شدی.خبر مرگش بیا راحت شم.دیشب حالش رو جا اوردم.
شزوع کردم به تعریف ماجرای زد و خورد دیشب.فقط یکم پیاز داغش رو زیاد کردم.منظور از یکم اینه که درباره ی اینکه چقدر مشت و لگد نوش جان کردم هیچی نگفتم....
نسیم-پسر به اون خوشگلی تورش کن احمق
من-بره گمشه.اه اه اه با اون تیپ داغونش
بهنوش-گند دماغی دیگه.کیس به اون مناسبی
من-منکه ازش خوشم نمیاد
باز به فکر اون دوس دخترش افتادم.بعدشم به نسیم و بهنوش فکر کردم.نه ولش کت دنبال دردسر نیستم.ولی بازم اون فکر لعنتیم ولم نمیکرد
نسیم-تو عرضه نداری پسرا رو تور کنی و الا که تا الان ده تا توله هم دورت رو گرفته بودن
من-لقب بچه های خودتو به من نسبت نده
بهنوش-خاک تو گورت شیرین اگه یکم عرضه داشتی تا الان شوت بود
من-من ازش خوشم نمومد
نسیم-الان اون ضرب و المثل گوشت و گربه به درد میخورد
بهنوش-ولش کن بابا.چرا وقتمون رو بذاریم پای این
با این حرفای بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتم.باید حالشون رو میگرفتم
من-باشه
نسیم و بهنوش-چی باشه؟
من-من تورش میکنم.اما باهاش ازدواج نمیکنم
نسیم و بهنوش با تعجب به هم نگاه کردن و به من گفتن:تو عدد این حرفا نیستی
من-اگه این کار رو بکنم چی بهم میدین؟
نسیم-ماشینم رو میدم بهت
با تعجب بهش نگاه کردم.کم چیزی نبود.
من-اما بابات چی؟
نسیم-ماششین ماله من توچیکار داری؟
دستام رو کوبوندم بهم و گفتم:قبوله
با خودم فکر کردم یه زانتیا در برابر کوهیار....ارزشش رو داشت
چه عجب این بی خاصیت به دردم خورد...اخجون یه زانتیا...میفروشمش و با پولای خودم یه ماشین بهترش رو میخرم.اخجون
بعد از ظهر از خونه ی مامان بزرگ اومدم بیرون و رفتم باشگاه.
فردا نقشه ی شیطانیم رو انجام میدادم.بدبخت بیچاره کوهیار که این وسط قربانیه.حقشه فدای یه تار موم
شب رفتم دم در اتاق کوهیار.وقتی اومد بیرون از دیدن من خیلی تعجب کرد.ازش خواستم با هم بریم تو محوطه.اونم که هنوز تو بهت اومدن من بود باهام اومد.
رفتیم پشت خوابگاه و نشستیم رو زمین.سعی کردم کاملا طبیعی باشم.
من-ببین کوهیار تو اون دختره رو خیلی دوس داری درسته؟
کوهیار اروم جواب داد-اره
من-خب اگه شماره تلفنش و عکسش و ادرس خونشون رو بهم بدی کاری میکنم سه سوته عاشقت بشه
کوهیار نگاه نامطمئنش رو زوم کرد بالا
کوهیار-من از کجا مطمئن باشم؟
یکم ادای کسایی رو که دارن فکر میکنن رو در اوردم و بعدش گفتم:خب اگه نشد تو دختر بودن منو لو بده
کوهیار خنده ی شیطانی کرد و گفت قبوله
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم قبوله
وقتی دستشو گذاشت تو دستام لبخند دوستانه ای کرد....از اونایی که زیرش هزار تا حیلس
قرار شد کوهیار فردا با دختره که اسمشم نیاز بود قرار بذاره تا منم بشناسمش
شمارشم بهم داد.حتی ادرس خونشون رو.چجوری به ادم مکاری مثه من اعتماد کرده بود(شکست نفسی میفرمایید)
با خیال راحت گرفتم خوابیدم.فردا اون دختره رو میدیدم.اما بدجور اسمش به دلم نشسته بود
نیاز.....
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم.تو یه چشم به هم زدن صبح شد بعد از ظهر.از محبی کلاس های بدنسازی رو مرخصی گرفتیم و دِ برو که رفتی...
سوار ماشین کوهیار شدم.هیچی بهم نمیگفتیم.من تو فکر نقشه های شیطانیم بودم.نکنه اونم مثه من فکر میکرد
بیا الان میپیچه تو کوچه ی بن بستی تاریکی خرابه ای چیزی و همین چندرغاز ابرویی که واسم مونده بود رو میبره
اخه نکه شانس من از اول رمان به همه ثابت شده....واسه همین میگم
ساعت 7 بود که رسیدیم به هی پارک دنج.از اون پارکایی که جون میده واسه عاشقا.اه اه اه بدم میاد از این رمانتیک بازیا
گندشون بزنن.چشمم به یه زوج عاشق افتاد که اینقدر بهم چسبیده بودن که در حال ترکیب با هم بودن.
حالا میمیرین یکم دور تر از هم راه برین.نه به اون دعواهاشون و نه به این ترکیب شدناشون
رومو کردم اونور و عق زدم.همراه کوهیار وارد پارک شدیم.از دور یه دختری رو که تنها روی نیمکت نشسته بود رو نشونم داد و گفت خودشه
تشکررررر و +
از هم جدا شدیم اون اول رفت و پیشش نشست
دختره خیلی خوشحال نشد.فقط یه لبخند درب و داغون زد.پس لبخند داغون تر از لبخند منم وجود داره
ایول چه کشف مهمی به خودم امیدوار شدم
قربون خودم بشم که اصن ضایع بازی در نمیارم و جوری نگاه نمیکنم که طرف برگرده به سر و وضع خودش یه نگاه بندازه
واسه همین تصمیم گرفتم از یه راه دیگه وارد عمل بشم
اهان خودشه.رفتم یکم رفتگره رو چاخان و پاخان کردم و جاروشو کش رفتم و گفتم میخوام کمک دستت باشم حاج اقا.اون بنده خدا هم که ساده تر از من جارو شو دودستی داد.
از پشت صندلیشون جارو به دست شبیه احمقا دوییدم و یهو از پشت صندلیشون در اومدم و شروع کردم به جارو کردن.به به چه جارویی هم زدم.جوری تو زاویه واستاده بودم که نصفه خاکا بره به جسمه شلوار کوهیارو بقیش هم بره تو حلق نیاز و خفه شه و از دستش راحت بشم.اخه یه شبه مغزم خیلی خسته شد.طفلی همش در حال طرح نقشه بود. اونم تا حدی میتونه کار کنه.طفلی
دوتاشون شروع کردن به سرفه کردن.منم سواستفاده گر زوم کردم تو نیاز
هی روزگار....
نگاش کن خانومی داره ازش شر و شر میریزه.این کوهیار بد ترکیب حق داره ها.اما خب به من چه من زانتیامو میخوام.
عاشقی به چه دردم میخوره.
نیاز دماغش استخونی بود و از نیم رخ خوب بود.یعنی استخونی قلنبه بالا نزده بود.
سطح دماغش از نیم رخ صاف بود.بر عکس دماغ من که داشت میوفتاد.حالا از دماغ بیایم بیرون بریم تو لباش
لباش هم کوچیک بود و باریک.لباش بد نبود.صورت کشیده ای داشت.چشمای سبزی که خیلی کشیده و قشنگ بود.فقط چشماش قشنگ بود.نمیگم بقیش زشت بود ها نه...فقط چشماش واقعا قشنگ بودن
فقط یه رژ صورتی زده بود.هیچی همین
چقدر ساده و خانوم بود.ای بابا حالا منو نگا مثه این غربتیا یه لحظه هم سر جام نمیشینم
کوهیار-هی اقا چیکار میکنی؟خفه شدیم
من-ای وای خاک تو گورم و گورت خب زود تر بگو.من اصلا نفهمیدم شمادوتا اینجا نشستین
اره ارواح عمم.زل زدم تو صورت دختره بعدش میگم ندیدمتون.سوتی از این داغون تر؟
کوهیار-حالا اگه میشه برید اونور تر
من-چاکر حاج خانوم و حاج اقا هم هستیم.شما به ترکوندن قلبای بالا سرتون مشغول باشین
نیاز خندید.وقتی خندید دندوناش ردیف شد.خیلی خوشگل نبود.اما اینقدر ساده و خواستنی بود که دوس داشتی کنارش بشینی و نگاش کنی
تو رو خدا نگا خل شدم رفت.با جارو واستادم درباره ی دختر مردم نظر میدم
ازشون دور شدم و جارو رو به رفتگره برگردوندم و تو ماشین منتظر کوهیار شدم.
یه ربع شد نیومد.نیم ساعت شد نیومد.یه ساعت و نیم گذشته مجنون تشریف نیورده.اخه مگه چقدر حرف دارن بهم بگن؟
وولا همسایه های بیکارمون هم اینقدر با هم حرف نمیزنن.
یعنی حرف کم نیوردن؟
شکمم اعلام موجودیت کرد.ساعت 8:30 بود.طفلی خقم داشت.
نازی مامانی اروم باش الان یه چیزی میکنم توت.مشت زدم به شکمم تا خفه خون بگیره
الان کنسرت شکم اون دو تا هم بلند میشه.بعدشم میخوان برن باهم شام کوفت کنن.منم مشیم سر خر.
میشم اضافی.باید دنبال ماشین بودم.
کم کم داشتم خل و چل تر از اینی که بودم میشدم که کوهیار با اون قد درازش خبر مرگش اورد.
گور به گور بشی که باسنم رو این صندلیا کپک زد
سوار ماشین شد و خیره شد به من
من-ها چیه؟
کوهیار زد زیر خنده و گفت:اون چه کاری بود که کردی احمق
خم شدم و یکی زدم پس گردنش که سریع دستم رو گرفت و پیچوندش
دادم به هوا رفت و گفتم:اااای وحشی چه مرگته؟ولم کن
دستم رو ول کرد و خندید و فگت:کارای اضافی نکن دیگه
من-به تو چه مگه تو وکیل وصی منی.من هر کار دوس دارم میکنم
کوهیار دوباره خندید.هر چی منتظر شدم خندش بند نیومد.با حرص بهش گفتم:
چته؟
کوهیار اشک چشماش رو پاک کرد و گفت:
چرا دستت زیرته
متوجه موقعیتم شدم.چون خیلی وقت بود نشسته بودم رو صندلی باسنم خسته شده بود واسه همین دستم رو گذاشتم زیرم.دستم رو برداشتم و عصبانی گفتم:حالا که چی؟اتیشش کن بریم یه جا گشنمه
کوهیار-پس خودت پوله خودت رو حساب کن
من-اصن نخواستم.برو ورزشگاه.نیاز هم با خودت
کوهیار-باشه بابا.اما یه جای ارزون میریم
من-ایششش
کوهیار-ایششش یعنی چی؟
من-یعنی اه چه خسیس
کوهیار-خب از تو انتظار بیشتر از اینم نمیره
جلوی یه رستوران شیک پارک کرد.شام بدون هیچ اتفاق جالبی گذشت و رفت پی کارش
تو تختم جابجا شدم.فردا وقتش بود.باید نقشم رو عملی میکردم.
اما نیاز خیلی خانوم بود.شاید کوهیار رو دوس داشته باشه.اما من نمیتونم بر اساس احساساتم از زانتیا بگذرم....خاک تو سرت شیرین
صبح رفتم سر تمرین.نیدونم چرا کوهیار خیلی کمکم میکرد.شاید به خاطر اینکه داشتم مثلا بهش کمک میکردم.
اون روز سر مسابقه خیلی بهتر از روزای دیگه بازی کردم.محبی هم اینو بهم گفت.اخجون این عالیه
از پس فردا باید کارم رو شروع میکرد.اینجوری کسی هم شک نمیکنه(ای بابا باز این جمله ی اشنا)
روز موعود من رسید.اول باید از خود دراکولاش شروع میکردم.
جمعه بود.واسه همین واسه بیرون رفتن مشکلی نداشتیم.رفتم از دم در دسشویی دستش رو کشیدم و بهش گفتم:میری همین الان حاضر میشی با هم میریم بیرون
کوهیار-صبح تو هم بخیر؟تو چطوری یا نه؟من بهترم
من-هه هه نمکدون خندیدم.میری حاضر میشی.تا 30/9 اینجایی
کوهیار-باشه بابا رفتم.حالا واجبه؟
من-کوهیار برووووو
کوهیار اماده شد و اومد پیشم.یه سویی شرت سورمه ای پوشیده بود.زیرشم یه بلوز سفید.شلوار ابی تیره هم پاش بود.خوشگل شده بود.رومو اونور کردم و گفتم مبارک صاحبش
***
من-بپیچ سمته راست
کوهیار-باشه چرا مثه موجیا میجرفی
من-چی؟میجرفی؟
کوهیار دستش رو گذاشت رو دهنش و حندید
کوهیار-اینقدر که با تویه ناقص العقل صحبت کردی
من-کی به کی میگه ناقص العقل
روبروی ارایسگاه ایستاد.با هم پیاده شدیم.نشوندمش رو یکی از صندلیا.
صاحب ارایشگاه دوست شهاب بود.رفتم سمتش.باهام دست داد
اون-به به شهاب گل.چه عجب
حوصلش رو نداشتم واسه همین گفتم:
سلام.منم خوبم.تو هم خوبی.دیگه کار داشتم نشد بیام.همه ی جد و ابادمم خوبن
دستش رو کشیدم و بردمش پیشه کوهیار
من-اینم خوراک امروزت
پسره-حالت خوبه شهاب جان؟
من-اره فقط یکم عجله دارم
پسره-ok....سریع واست درستش میکنم.به مدله موهای خودش نگاه کردم.جلوی موهاش فقط یکم اینور و اونور بود.فهمیدین که چی میگم؟مثه خوان میگل(کوهیار کجا خوان کجا!!!)
من-مثه موهای خودت واسش درس کن
نیم ساعتی نشسته بودم.مگه وامونده داشت چیکار میکرد؟مجله رو بستم و نفصم رو دادم بیرون
پسره-بیا اینجا شهاب جان....بیا ببین واست چیکار کردم
رفتم نزدیک تر.کوهیار رو تو اینه دیدم.خیلی خوشگل شده بود.موهای قهوه ای تیرش حالا دیگه سیخ سیخ نبود.
تمام موهاش شانه شده بود به غیر از جلوی موهاش که یکم بالا رفته بودن.(به خدا نمیدونم چجوری توضیح بدم.خودتون مدل خوان رو در نظر بگیرین!!)
کوهیار بلند شد و دقیق به خودش خیره شد.بعدش هم نگاهی به من انداخت
کوهیار-چی میتونم بگم؟
سرم رو با غرور گرفتم بالا و گفتم:فقط تشکر
کوهیار-خوبه
بازم ضایع شدم.یعنی یه تشکر تو دهن بو گندوش نمیچرخید؟
از اون پسره هم که اسمشم بلد نبودم خدافظی کرم.پولم گفتم بذار به حسابم.جون شهاب در بیاد حساب کنه.به من چه!!
با هم رفتیم به یه مرکز خرید.تمام لباس ها رو از نظر میگذروندم اما هیچکدوم اونی نبودن که من خوشم بیاد.
اما یه لباس بدجور نظرم رو جلب کرد.
یه بولیز سفید بود.شاید یه چیز معمولی باشه.اما کت کرمی که تویه مغازه ی دیگه دیده بود میتونست چیزه خوبی از اب دربیاد.
فرستادمش تو اتاق پرو.از اقاهه لباس و کت رو گرفتم و دادمبهش تا تنش کنه.نگار داشت پیرهن تنش میکرد.خیلی طولش داد.
من-چیکار میکنی اون تو؟
کوهیار در رو باز کرد.واااای یا حسین.این بی شرف اینقدر خوش تیپ بوده و من خبر نداشتم.
هم کت و هم لباس فیت تنش بودن.سعی کردم عادی باشم.
من-خوبه درش بیار
کوهیار نگاهی به خودش انداخت و گفت:همین؟؟
یه دور زد و گفت:خیلی خوب شدم ها
من-مگر خودت از خودت تعریف کنی.بیا بیرون دیگه
ته دلم داشتم ذوق مرگ میشدم.چون خیلی بهش میومد.دمغ اومد بیرون و لباس رو رو میز گذاشت.
من-همینو میبریم اقا
کوهیار خوشحال بهم نگاه کرد.سریع زدم تو برجکش:چون خودت خوشت اومده اینو میخریم
اما کوهیار بازم داشت میخندید.ای بابا....
از مغازه اومدیم بیرون.یه شلوار قهوه ای تیره هم براش خریدم.کثافت وقتی همه رو با هم تنش کرد یه تیکه ای شده بود که اون سرش ناپیدا.
سر ظهر شده بود.داشتیم همینجوری تو خیابونا قدم میزدیم.شکمم بی قراری میکرد
دستم رو گذاشتم رو شکمم و اروم بهش گفتم:هیییس مامانی الان یه چیزی واست جور میکنم
من-ننه ننه من گشنمه
کوهیار-برو فردا بیا
من-نمک نشناس
کوهیار خندید و گفت:واسه دستمزد
منو برد تو یه سانویچ فروشی و دوتا ساندویچ مغز گرفتیم.ای که چه حالی داد
کوهیار-خب الان این کارا واسه چی بود؟
من-چون تیپت خیلی در و پپیت بود.لازم بود
کوهیار-ای ای حرف دهنتو بفهم
من-اختیارش دست خودمه.حقیقت تلخه
کوهیار-من اون زبونت رو کوتاه میکنم
من-شتر در خواب بیند پنه دانه
اولین گامم رو برداشتم حالا بقیش مونده بود.فردا هم گام دومم رو برمیدارم.
زانتیای خوشگلم منتظرم باش که دارم میام پیشت.........
روزی که میخواستم رسید.از کوهیار خواستم یه قرار دیگه با نیاز بذاره.وقتی از پیش نیاز برگشت کلی ذوق زده بود
میگفت نیاز از تیپ جدیدش خیلی خوشش اومده.میگفت امروز باهام سرد نبود
خب اینا یکم داره واسه من بد میشه.اما خب من شیرین کیهانی ام مثلا...
همون شب از کوهیار خواستم بازم منو یه رستوران ببره.شیرینی این کار خوبی که کردم.اونم قبول کرد.
دم در رستوران زنگ ساعت گوشیم بلند شد و از کوهی خواستم بره تو تا من مثلا تلفنم رو جواب بدم.
سریع شماره ی نیاز رو گرفتم.یعد از چند بوق جواب داد
بله؟؟
صدام رو عوض کردم و با لحن مردانه ای گفتم:
شما کوهیار رو میشناسین؟
نیاز با شک جواب داد:چطور مگه
من-بیاین به این ادرسی که بهتون میگم
نیاز-چرا باید بیام
من-وقتی اومدید متوجه میشید
ادرس رو بهش دادم و خطمو در اوردم انداختم تو جوب.خط دیگمو گذاشتم تو گوشیم و وارد رستوران شدم.قبلش تو ماشین مانتوم رو تنم کرده بودم.
رفتم روبروی کوهیار نشستم و کلی باهاش مهربون شدم.
من-چیه امروز چشمات قورباغه ای شده؟
کوهیار-چیزی نیس....چرا تو اینقدر با من مهربون شدی؟
بی قرار به بیرون نگاه کردم که دیدم نیاز داره میاد سمته رستوران.
خودشه الان وقتشه.خودم رو روی میز خم کردم و دستای کوهیار رو تو دستام گرفتم و گونش رو طولانی بوس کردم.
چشمم به نیاز افتاد که با تعجب به ما خیره شده بود.بعدش هم دستش رو گرفت جلوی دهنش و دویید رفت.اوخی گناه داشت.
کوهیار چشماش داشت از حدقه میومد بیرون.دستش رو گذاشت رو گونش و گفت:حالت خوبه؟
من-معلومه که نه.چی سریعم به خودش گرفته
کوهیار-اما تو.....
من-من چی؟
کوهیار-بوسم کردی
من-همچین میگه بوس انگاره لبام تا حلقومش رفته بیرون و در اومده.
کوهیار-اما بوسم کردی
من-درباره ی چی داری حرف میزنی؟منکه چیزی یادم نمیاد
کوهیار-همین الان بوسم کردی
من-زیادی تو کف من موندی توهم زدی.چرا هی سعی داری خودتو به من بند کنی
کوهیار سرش رو با عصبانیت انداخت پایین و گفت:نشونت میدم
من-چیزی گفتی؟
کوهیار-غذاتو بخور بریم
خنده ی بلندی کردم.از اون خنده ها که همه بر میگردن نگات میکنن
من-کو غذا؟
کوهیار هم خندش گرفته بود اما خودش رو نگه داشت
اها اها بیا وسط.اینم قدم دومم.شیرین دستت طلا.گل کاشتی.بریم تا قدم سومم
واسه اینکه مطمئن بشم رابطشون شکر و اب شده باید ترتیبه یک قرار رو میذاشتم واسه همین تو محوطه ی ورزشگاه جلوی کوهیار رو گرفتم
من-زنگ بزن بهش قرار بذار
کوهیار-سلام
من-زنگتو بزن
کوهیار-تو چرا با سلام کردن مشکل داری
من-من با سلام مشکلی ندارم با تو مشکل دارم
کوهیار-فکرک ردم با هم دوستیم
من-غلطای اضافی
کوهیار-دلتم بخواد.اصن اگه خودتم بخوای من باهات دوس نمیشم
من-ارزو بر جوانان عیب نیس
کوهیار ازم فاصله گرفت و گفت:خودتو به من نچسبون...اه اه اه ازت خوشم نمیاد
من-وقت با ارزشم رو بیشتر از این نگیر.قرارتو بذار که کار دارم
کوهیار-فقط به خاطر نیاز جونم باهات صحبت میکنم ها
من-مجبورم نیستی
کوهیار گوشیش رو در اورد و شماره ی نیاز رو گرفت.اما نیاز جواب نمیاد
کوهیار-خاموشش کرد
من-اخه واسه چی؟
کوهیار دمغ شد و گفت:نمیدونم
من-ای بابا دختره مشکل داره ها
کوهیار-ای ای با نیاز من درست صحبت کن
اداشو در اوردم و گفتم نیاز من
من-فعلا که گوشیش رو خاموش کرده
کوهیار پنچر شد و گفت:خب حالا چیکار کنم
من-منکه مشاور شخصیت نیستم.هر کار دلت میخواد بکن
راهمو گرفتم که برم که کوهیار بازوم رو گرفت.برگشتم به سمتش
من-چیه؟
کوهیار-میدونی که به خاطر من محبی قراره تو رو تو مسابقه بذاره....تو که نمیخوای خرابش کنی
با تعجب بهش نگاه کردم
من-چی؟به خاطر تو؟
کوهیار-درسته....من بهش گفتم
یکم با خودم فکر کردم....شانس خوبی بود.
من-باشه.میریم در خونشون تا ببینیم مشکل چیه
کوهیار-همین یه راهه؟
من-اره
ماشنو جلوی یه در قهوه ای نگه داشت.خونه ی معمولی بود.تو یه اب و هوای معمولی.
زدم به دستش و گفتم:همینجاس؟
کوهیار-اره
من-خب بی بخار پاشو هیکلت رو تکون بده برو ببین چه مرگشه
کوهیار-هی با من درست صحبت کن ها.من از تو بزرگترم
من-خب باشی
کوهیار زیر لب فحشی بهم داد و من تاخواستم حرکتی از خودم در کنم از ماشین پیاده شد و رفت
بعد از چند دقیقه با یه اعصاب له شده برگشت تو ماشین.اینقدر چهرش بنفش شده بود که میترسیدم بهش نگا کنم
کوهیار-اه لعنتی
و ضربه ای که به فرمون زد باعث شد عمق فاجعه رو متوجه بشم.
من-هی چه خبرته؟چی شد میگه؟
کوهیار-لعنتی....لعنتی....لعنتی...
من-بگو دیگه خفم کردی
کوهیار-از پشت ایفون تند تند بهم گفت دیگه نمیخواد ببینتم
نفس راحتی کشیدم
من-خب واسه چی؟
کوهیار-میگفت برم با همون دختره خوش باشم
من-کدوم دختره
کوهیار یکم فکر کرد و یهو گفت:
نکنه اون روز منو و تو رو توی رستوران دیده باشه
من-نه بابا فکر نکنم
کوهیار-توچرا یهویی بوسم کردی؟
من-منکه چیزی یادم نیس
کوهیار با شک بهم نگاه کرد و گفت:قصدت از اون کار چی بوده؟
من-نکنه فکر کردی من دارم واسه دور کردن شما دوتا از هم تلاش میکنم؟
وقتی دیدم تنور داغه منم چسبوندم
من-اره بگو بگو....منو بگو که داشتم تمام تلاشم رو میکردم خانم از تیپه جدید اقا خوشش بیاد.قرار میذاشتم واسشون....من چقدر ساده بودم
بعدشم واسه اینکه پیاز داغشم بیشتر کنم از ماشین پیاده شدم و به راه افتادم
کوهیار دستم رو گرفت و باعث شد با شدت برگردم
کوهیار-من همچین حرفی نزدم....حالا چرا ناراحت شدی؟
من--چون داری بهم تهمت میزنی
کوهیار-من چیزی نگفتم....اما بازم ببخشید
میدونستم چون بهم نیاز داره مجبوره.وای که زیر پا گذاشتن غرورش چه حالی میده
من-ایندفعه میبخشمت.
.......
من-بیا بریم باشگاه فردا دوباره باهاش قرار بذار بشینین سنگاتون رو با هم وا بکنین
کوهیار قبول کرد.بی هیچ حرفی رسوندتم باشگاه و خودش گازش رو گرفت و رفت.هنوز دارم به ماشینش نگاه میکنم.باید دید دختره رو کاملا نسبت بهش منفی کنم.زانتیا عزیزم
شاید اگه از اول بابام بین منو شهاب فرق نمیذاشت منم الان اینقدر عقده ای نبودم.وولا
تو این چند روز همش فکرم شده این دو تا چقندر...یکمم باید به فکر خودم باشم
فردا باید برم از بچه ها یه خبر بگیرم
اون دوتا که یه درخواست تماس مجانی هم واسه ادم نمیفرستن
31-01-2013، 16:20
اوه چه قدر زیاده
31-01-2013، 17:33
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیه بازم بفرست.خیلی خوبه
31-01-2013، 20:15
عالی بود.ممنون.لطفا زودتر بقیشو بزار
01-02-2013، 14:10
pas chera nemizari????????????????????????????????????????????bezaaaaaar.be jaye inke chand ta roman bezari yeki kamelesho bezar.
01-02-2013، 15:27
مرسی خیلی قشنگه بقیش رو کی میزاری؟
01-02-2013، 15:50
پس کی بقیهشو میذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
01-02-2013، 19:26
یه سوال من کی دوتا رمان نصفه گذاشتم!؟
بی خیال!!!!سپاس و نظر نشه فراموش!
از حیاط نسبتا بزرگ مادر جون رد شدم.بهش میگفتم مادر جون
از پله ها بالا رفتم و در زدم.یه نگاه دیگه به حیاط سرسبزش کردم.یه باغچه ی مربع شکل دقیقا وسط حیاط بود که همیشه ی خدا سرسبز بود.چون هر روز باغبون مادرجون بهش میرسید.
وضع مالی مادر جون خیلی خوب بود.به خاطر ارثی که از اقاجون بهش رسیده بود.هیچوقت عشق بین این پیر مرد وپیرزن رو یادم نمیره.چقدر همو دوس داشتن.اما اقاجون با یه ماشین تصادف کرد و درجا مرد.ای بابا.....
بهنوش در باز کرد با دیدن من جیغی کشید و پرید بغلم:خاک بر سر تو کجا بودی؟
از بغلم پرتش کردم اونور و گفتم:خاک بر سر خودتی و اون اقای سادت.من نمیدونم چی به خوردش دادی که اونجوری شیفتت شده.بکش کنار میخوام برم مادر جووونم رو ببینم
بهنوش-اره جونه بی ارزش خودت
و رفت کنار.لپش رو کشیدم و بعد از یه ساعتی که کنار مادر جون نشستم با هم رفتیم طبقه ی بالا
نشستم رو تخت و گفتم:پس کو نسیم؟
بهنوش یهو شروع کردد به بشکن زدن و غر دادن و با خوشحالی گفت:امشب قرار اقاشون بیان خواستگاریش
من-وای ایول.....حالا خوبه خواستگاری تو نیومده که اینقدر غر میدی
بهنوش-فکر کردی همه مثه خودت بی بخار و بی ذوقن؟نخیر.....
من-چه خبر از فرهاد؟
بهنوش-هنوز نفس میکشه
من-خب ایشالا همونم به لطف خدا به زودی بر طرف میشه
بهنوش پرید به سمتم و داد زد:هوی درست صحبت کن
بعد از اینکه یه سری توضیحات درباره ی باشگاه بهش دادم زنگ زدم به نسیم
نسیم-بله بفرمایید
من-اون لحن رسمیت تو حلقم.مگه تو اون اسم خوشگل منو رو اون صفحه ی وامونده نمیبینی؟
نسیم-وای شیرین تویی؟
من-په نه په از سفارت انگلیس مزاحمتون میشم
نسیم-بی مزه
من-یه وقت خبر خواستگاریت رو بهم ندی ها...اگه میدادی میومدم قمه کشی که نسیمم رو هیجا نمیبرین...نفس کش
نسیم-به جون تو یهویی شد
من-تو گفتی و منم باور کردم
بعد از کلی چرت و پرت گفتن با نسیم قطع کردم.بعد از ظهر از خونه ی مادر جون اومدم بیرون و رفتم باشگاه.ماشین دراکولا رو تو پارکینگ تشخیص دادم.پس برگشته بود.
باید میرفتم یکم سیخش میکردم.مگه این کرمای من اروم میگیرن یه دقه....
در اتاقش رو زدم.خودش در رو باز کرد.
یه زیرپوش مشکی تنش کرده بود که عضله هاش رو میتونستم ببینم.
منم عین این ندید بدیدا زل زده بودم به بدنش
کوهیار دستش رو جلوی صورتم تکون داد
کوهیار-هووووی کجایی
من-همینجا
کوهیار-داشتی با اون چشات قورتم میدادی ها
من-ارزو بر جوانان عیب نیست
کوهیار-کاری رو که کردی گردن بگیر
من-وقتی نکردم مگه مرض دارم؟؟
کوهیار-بیشتر از این وقن با ارزش منو نگیر بگو چیکار داشتی
من-وای مدیر کل....به اون دختره زنگ نزدی؟
کوهیار-اون دختره اسم داره ها
من-حالا هر چی.به نیاز زنگ نزدی؟
کوهیار-نه
من-پس زنگ بزن بگو شام میریم بیرون
کوهیار-خب خره جوابم رو نمیده
من-خره نیازته....احمق اینقدر بهش زنگ بزن تا برداره
کوهیار-احمق داداشته....کثافت اگه بر میداشت که من ایتجا نبودم
من-کثافت خالته....بی شرف برو دنبالش
کوهیار-بی شرف داییته....عوضی به باباش بگم من کیم؟
من-عوضی عمته....غول بیابونی بگو هم کلاسیشی کارای دانشگاهی با هم دارین
کوهیار-غول بیابونی عموته....خنگول کدوم هم کلاسی هایی 9 شب تو رستوران کارای دانشگاهی دارن
من-بابت تمام فحش هایی که بهم دادی معذرت خواهی کن تا راه حلم رو بهت بگم
کوهیار کپ کرد.میدونستم به معنای واقعی کلمه هنگ کرده
کوهیار-عمراً
من-پس منم عمرا
داشتم میرفتم که دستم رو کشید که باعث شد محکم پرت شم تو بغلش.دوتا دستام رو گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب
من-هوی چه خبرته
کوهیار-شرمنده
من-خب عذر خواهی تو هم که کردی
کوهیار-نه من به خاطر اون عذر خوهی نکردم
من-چرا منکه میدونم.باشه ایندفعه رو در نظر نمیگیرم
کوهیار دندوناش رو بهم سایید.
کوهیار-راه حلت رو بگو
من-هیچی من از خونه میکشمش بیرون بعد تو سوارش کن ببر
کوهیار یکم با خودش فکر کرد و گفت: این کار رو برام میکنی؟
با حالت خسته ای گفتم:مجبورم
کوهیار پرید و لپم رو بوس کرد هولش دادم کنار و گفتم:اه اه برو اون ور دهنت بو میده
کوهیار-بی لیاقت
چشمکی بهش زدم و رفتم تو اتاق خودم.کسری مثه همیشه داشت مجله مد میخوند.ایییییش چقدر خاله زنکه
منکه دخترم یه بارم تو عمرا از این مجله ها دستم نگرفتم.حالا این رو نگا.
به جز یه بار که میخواستم رویه یکی از بچه های پر فیس و افاده ی مدرسمون رو کم کنم.
بعدشم چه افتضاحی شد چون ناظممون مجله رو دید و ازم گرفت.صفحه ی اولشم عکس یه دختری که لخت بود و پشتش به دوربین بود رو دید.
چقدر به اون دختره و عکاسش فحش دادم.چون باعث شدن 3 روز اخراج موقت بخورم
ساعت 5 بودو من و کوهیار میخواستیم کلاس بدن سازی رو دو در کنیم
چون اگه یه بار دیگه به محبی میگفتیم که :اقا اجازه میشه ما امروز نیایم سالن.....مطمئنا جرمون میداد
کولم رو روی دوشم جابجا کردم و دنبال کوهیار که داشت از گوشه ی دیوار ساختمون خوابگاه راه میرفت میرفتم.
کوهیار هر چند دقیقه یک بار واس میستاد و به دور و ورش نگا میکرد و دوباره راه میرفت.یکی دوبار که محکم خوردم بهش.
من-کوهیار حالت خوبه؟
کوهیار اروم گفت:اره چرا نباشم؟
من-چون داری مثه احمقا راه میری
کوهیار-درست صحبت کن...نخیرم اگه محبی بیاد ما رو ببینه میخوای چه گوهی بخوری؟
من-اولا من غذای تو رو نمیخورم دوما نشم که درست صحبت کن سوما نشم که ما چه وسط حیاط باشیم چه این گوشه اون مارو میبینه
کوهیار-غلط کردی
من-خودت غلط کردی.اون مثل عقاب میمونه
کوهیار دستم رو کشید و گفت:زر زر اضافی موقوف
تا خواستم جوابش رو بدن دستش رو گذاشت رو دهنم و منو به دنبال خودش کشید
سوار ماشینش شدیم
من-اووووف چه کار سختی
کوهیار-عملیات با موفقیت انجام شد البته که همش رو مدیون ذهن باهوش منی
من-اوه اوه همچین میگه باهوش هرکی ندونه فکر میکنه اقا المپیاد ریاضی رو اول شده.اتیشش کن ببینم
در خونشون ترمز زد و هر دو مثل بز بهم نگاه میکردیم
کوهیار-خب یه کاری بکن دیگه
من-من؟
کوهیار-په نه په
من-به من چه دوس دختر توئه
کوهیار-با من یکی به دو نکن برو به یه بهانه ای بکشش بیرون
من-اول بگو ببینم باباش سیبیلم داره؟
کوهیار-اره
اب دهنم رو قورت دادم و دو باره گفتم:قدش بلنده
کوهیار-اره
من-هیکلش گندس؟
کوهیار-مگه میخوای باباش رو بیاری بیرون
من-خب خنگول اومدیم و باباش صداش رو نازک کرد و از پشت ایفون گفت اومدم پایین...اون وقت من و تو رو میبینه.من باید یه پیش زمینه ای از باباش و خرج بیمارستانم داشته باشم
کوهیار-برو دیگه
من-خب ادم باید احتمالات رو هم در نظر بگیره
کوهیار-بهت میگم برم
از ماشین پیاده شدم و رفتم جلوی در خونشون واستادم.با ترس و لرز به زنگشون خیره شدم.زنگشون رو زدم و منتظر شدم.صدای کلفتی پیچید تو گوشم که میگفت:با کسی کار داشتید؟
دهنم رو به ایفون نزدیک کردم و گفتم:بل...بله...با نیاز خانم
صداهه گفت:باشه خب برو کنار تا برم صداش کنم
من-خب برو صداش کن منکه جلوت رو نگرفتم
دستی اومد رو شونم و گفت:خانم
مثه جنیا پریدم از جام.اب دهنم رو قورت دادم و شالم رو شل تر کردم.برگشتم سمته صدا
یا قاضی الحاجات این دیگه کیه؟
اول از همه چشمم خورد به سیبیلای کلفتش که داشت به سمت بالا میرفت.تیریپ قرن بوق.
بعدش به دماغ گندش.از همه ی اونا بدتر چشمم به چشاش افتاد
نه بابا اینکه باباش بود.
مثه اینایی که از ارتکاب جرم برگشتن نگام میکردم
اونم مشکوک نگام کرد و گفت:چیزی شده؟
من-....نه.....
چشمم خورد به کوهیار که توی ماشین نشسته بود و از خنده این ور و اونور میرفت.ای خدا لعنتت کنه
من-شما بابای نیازید؟
اون-بله.کاری داشتید؟
حالا من چی جوابش رو بدم؟بگم ارخ عزیزم اومدم دنبال دختر گلتون که ببرمش تحویل دوس پسر بی عرضش بدم؟
باز این شانس عالی من یهویی قلنبه شد.
خداجون همین یه ذره شانس رو هم از من بگیر و منو راحت کن.
که هر چی بدبختی تو زندگیم کشیدم از دست همین چندرقارز شانسیه که داشتم
کف دستام رو به مانتوم کشیدم و با من من گفتم:
چیزه....یعنی....بله....نیاز جون هستش؟
باباش لبخندی زد و گفت:
مگه اومدی بدزدیش که اینقدر هل کردی؟
وای نه یعنی اینقدر ضایع میزدم؟
من-نه بابا....فقط...هیچی
باباش خندید و گفت:
امان از دست شما جوونا
کلید رو انداخت تو در و در رو باز کرد.تو خونشو سرک کشیدم.
حیاط با صفایی که جلوم بود باعث فکم بیفته پایین.باباش که منو تو اون وضعیت دید بهم گفت:
بیا دخترم بیا تو.اونجوری کمرت اذیت میشه بخوای همش خم باشی
وای خدا من چقدر جلوی این دارم سوتی میدم
رفتم تو خونشون و اون در روبست.
بیا بدبخت شدم رفت.الان میگیرتم به باد کتک که تو میخوای دختر منو کدوم گورستونی ببری؟
حالا من خرج بیمارستان رو از کجا بیارم.
نکنه سرم رو به یه جایی بزنه فراموشی بگیرم.
نه کوهیار ارزشش رو نداره.برگشتم که برم از خونه بیرون اما تا اینکه دستم رو خواستم دراز کنم تا اون در رحمت رو باز کنم یه در رحمت دیگه به روم باز شد.
خدا جون من اگه از این درای رحمت نخوام کی رو باید ببینم؟
باباش-دخترم کجا داری میری؟
برگشتم به سمتش و گفتم:دارم میرم یکم هوا بخورم
باباش خندید و گفت:بیا بریم تو.بیا بریم اینقدر منو اذیت نکن
ای بابا.از کنار باغچه ی بزرگشون که پر بود از انواع گل ها رد شدم
بوی خاک خیس که تو تمام سرم پیچیده بود داشت دیوونم میکرد.
از وقتی اقاجون فوت کرده بود دیگه این بوی اشنا رو تجربه نکرده بودم.کجایی اقا جونم که دلم برات تنگ شده()
به ساختمون خونشون نگاه کردم.
یه ساختمون یه طبقه بود.با ساخت قدیم.شاید در حد 250 متر بود.
وارد خونه شدیم و اولین چیزی که به صورتم برخورد کرد بوی خوش غذای خونگی بود.
بوی فسنجون.چقدر دلم واسه مامانم و فسنجوناش تنگ شده.....
باباش-سلام خانومم من اومدم
نیاز از توی اشپزخونه اومد بیرون.و با تعجب به من نگاه کرد اما بعدش به سمته باباش رفت و بوسش کرد
نیاز-سلام بابا جونم
باباش-مامانت کجاست؟
نیاز همونجور که داشت به من نگاه میکرد گفت:رفت خونه ی شمسی خانوم
باباش به من نگاه کرد و گفت:بیا اینم نیاز
وخودش رفت به سمته اشپزخونه.باباش خیلی خوش اخلاق بود.چقدر به دلم نشست
نیاز-من میشناسمت؟
من-وا چه سوالا من چه میدونم
نیاز-خب تو کی هستی؟
من-من از طرف کوهیار اومدم.اگه دختر خوبی باشی و کولی () بازی در نیاری میخوام باهات صحبت کنم
نیاز اروم شد.دست منو گرفت و به سمته اتاقش برد
به خاطر اینکه چادر سرم کرده بودم با شال یشمی نیاز نمیتونست منو تشخیص بده.
چون اون تو اون رستوران ارایش غلیظی کرده بودم.
چهرم اصلا با الان قابل قیاس نبود.
میدونستم که نیاز متوجه نمیشه که من همون دختره ی تو رستورانم.
وارد اتاقش شدیم.
یه اتاق که پنجرش رو به حیاط بود.اتاقش ابی بود.
بر خلاف اتاق وحشتناک من تو اتاق نیاز ادم ارامش میگرفت.یه تخت با روتختی ابی کنار پنجره بود.میز کامپیوتر و کمد لباساش.اما قشنگ ترین چیزی که تو اتاقش نظرم رو جلب کرد تابلوهای نستعلیق ای بود که تمام دیوار های اتاق رو پر کرده بود.
واقعا اتاقش جلوه ی خاصی داشت.
من-این تابلو ها کار کیه؟
نیاز با بی حالی گفت:خودم
نقاشی دختری که در حال راه رفتن تویه مزرعه بود کنجکاویم رو تحریک کردم
من:اون نقاشی چی؟
نیاز-اونم کار خودمه
چقدر روحیه ی نیاز لطیف بود.بر خلاف من که هیچیم به دخترا نرفته بود.خاک تو سرت شیرین.یکم از این یاد بگیر
روی تختش نشست.منم رفتم روی صندلی چرخدار میزش نشستم.و رومو کردم بهش
نیاز-خب
من-خب که خب
نیاز کلافه گفت:چیکارم داری؟
من-اهان از اون لحاظ گفتی خب.....
بعد از لختی سکوت گفتم:تو درباره ی کوهیار اشتباه میکنی
نیاز-تو رو خدا بس کن...من خودم اون روز دیدمش
من-اما اون دختره....اون دختره.....
خب الان بگن اون دختره خره کی بوده؟
نیاز-خب؟
من-اون دختره....دختر یکی از شریکای باباشه.کوهیار هم از اون قرار خبر نداشته که تو رستوران غافلگیر میشه
بعد از اینکه اون دختره اویزونش میشه و بوسش میکنه کوهیار رستوران رو ترک میکنه.یه جورایی شریک باباش میخواسته دخترش رو به کوهیار بند کنه.اما کوهیار هنوزم تو رو دوس داره.
نفسم رو دادم بیرون.یه بند داشتم دروغ میگفتم.
نیاز نگاهی به چشمای مثلا مطمئن من انداخت.باید خیلی خر باشه که حرفای منو باور کنه.
نیاز-راس میگی؟
بیا خره دیگه.وگرنه کدوم کودنی اینا رو باور میکرد
من-اره دروغم چیه
نیاز-الان کوهیار کجاست؟
من-دم در منتظر توئه
نیاز-تو کی هستی؟
من-یه بنده ی خدا.بدو برو حاضر شو که کوهیار منتظرته
نیاز لبخندی زد و بلند شد که حاضر بشه.چقدر این دختر گاگوله
با باباش خافظی کردیم و گفتیم داریم با بچه ها میریم بیرون.باباش هم که چشمش به چادر من افتاده بود قبول کرد.
این چادر رو از خونه ی مادرجون کش رفته بودم.ایول به مادر جون
با نیاز از خونه اومدیم بیرون.جشمم به کوهیار افتاد که به کاپوت ماشین تکیه داده بود.با بی قراری داشت به اطرافش نگاه میکرد.تا روش رو کرد به سمته ما گل از گلش شکفت نکبت.
اومد جلو و به نیاز گفت:سلام
نیاز لبخندی زد و گفت:سلام کوهیار
وای خدا یکی این دوتا رو جمع کنه.حالم رو بهم زدن.منم مثه این اویزونا بهشون زل زده بودم.تا نگاهشون به من افتاد زدن زیر خنده.منم لبخنده اجباری زدم و کلافه گفتم:بیرم پارک بعدشم به من شام بدین
کوهیار چشمکی بهم زد و گفت باشه
سوار ماشین شدیم.جرات نداشتم چادر رو در بیارم.شاید نیاز میشناختتم
اما داشتم تو اون پارچه ی سیاه دو متری خفه میشدم.
هندزفری رو بیشتر تو گوشم فشار دادم تا صدای خنده های اون دوتا کوسه ی عاشق اذیتم نکنه.
تا الان که تمام نقشه هام گرفته.
قدم بعدیم رو چه غلطی بکنم؟دیگه ترفند رستوران و پارک و این جور چیزا به دردم نمیخوره.
جلوی یه پارک واستادیم.از ماشین پیاده شدیم.اون دو تا جلو جلو راه میرفتن و منم مثه جوجه اردک زشت پشتشون.حداقل بادکنکی بستنی کوفنی مرگی بهم میدادن که سرگرم باشم.
رو یه نیمکت نشستن.هنوزم داشتن زر زر میکردن.اما من به راهم ادامه دادم.
پاهام داشتن جز جز میکردن.4 دوره که دارم دوره پارک رو متر میکنم اما صحبتای این دو تا تموم نمیشه.
جلوی نیمکتشون واستادم و گفتم:بچه ها ببخشید ها اما ساعت 8 شده و من خسته ام.
نیاز-الهی بگردم.ببخشید عزیزم
کوهیار-خب با یه شام چطوری؟
من-ایول بزن بریم
جلوی یه رستوران شیک نگه داشت.پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران.سر میز اینقدر بهم نگاه کردن که غذام کوفتم شد.با این قرار و مدارا کار منو سخت تر میکنن.باید کمتر ترتیبه قراراشون رو بدم
اه سرتو بنداز پایین شامتو بخور دیگه
کله ی صبح رفتم سر زمین تا تمرین کنیم.تو این چند وقته دیگه جونی واسم نمونده بود.
یا باید مانتو تنم میکردم یا موهام رو سیخ میکردم.
یا باید به فکر کوهیار میبودم یا نقشه هام با نیاز.
یا به فکر عادت های ماهانم یا به فکر حمام رفتنای شبانم
دیگه داشتم کم میوردم.هیچوقت فکر نمیکردم ایقندر مشکل باشه.
واسه بازس بین دو تیم هم که دیگه نفسی واسم نمونده بود.دنبال به گردالی باید 90 دقیقه میدوییدم.
باز حداقل کوهیار یکم هوام رو داشت.وگرنه وسط زمین تلف میشدم.
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.این دقیقا 23 باری بود که از وقتی که اومده بودم اینجا مامانم بهم زنگ میزد.
من-جونم؟
مامان-الهی قربونت برم اونجا بهت سخت نمیگذره؟
من-سلام.منم خوبم.خودت چطوری؟
مامان-دختره ی بی لیاقت خب نگرانتم
من-بی لیاقتت رو باور کنم یا نگرانیتو؟
مامان-قطع میکنم ها
من-باشه باشه....نه بابا سخت نمیگذره(اره جونه خودم)
مامان-الهی شکر.....واسه عروسی نسیم نمیای لباس بخری
من-چرا میام.......چی ؟ عروسی شبنم؟
مامان-وا اره دیگه میگه به تو نگفته
من-چرا چرا گفته
مامان-حالا میای یا نه؟
من-ببینم چی میشه
بعد از کلی سفارش شنیدن قطع کردم.ای نسیم من یه پوستی از تو بکنم.
نه خواستگاریش رو خبر میده نه بله گفتنش رو.
مانتوم و شالم رو برداشتم تو کولم کردم و به سمته خونه ی مادر جون به راه افتادم.خاک بر سرت کنن نسیم
نسیم-به جونه تو اصلا حواسم نبود
من-چطور حواست به مامانم بود اما به من نبود
نسیم-شرمندتم به خدا
بعد از کلی سر و کله زدن اعتراف کرد و گفت عروسی تا یه هفته ی دیگس
من-یه هفته؟
نسیم-اره چون ما هیچ کاری واسه انجام دادن نداریم
من-وای چقدر هولین
نسیم-عشق زیاده دیگه چه میشه کرد
هر کار کردن نتونستن درباره ی وضعیتم با کوهیار چیزی از زبونم بکشن بیرون.درباره ی مراسم هم کلی بهم توضیح داد و من خوشحال از اینکه داره سرو سامون مگیره.
روی تختم جابجا شدم.خداجون گیج شدم.مسابقه تا 50 روز دیگه شروع میشه و من فقط ذره ای پیشرفت داشتم.واقعا دوییدن اونم 90 دقیقه خیلی سخته.
عصر جمعه بود و کوهیارخیلی دمغ پیشم اومد و بهم گفت که با هم بریم بیرون.
از پیشنهادش تعجب کردم.اما واسه اینکه خیلی ناراحت بود دوس نداشتم پیشنهادش رو رد کنم.
من-چی شده اقا مهربون شدن؟
کوهیار-پشیمونم نکن
من-حالا انگار داره چیکار میکنه
جلویه شهر بازی نگه داشت و من جیغ بلندی کشیدم
من-واااای شهر بازی اخجون
کوهیار لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.تو شهر بازی خودمون رو خفه کردیم.تقریبا بیشتر بازی ها رو سوار شدیم.ساعت 9 اومدیم بیرون.
پاهام رو کوبیدم به زمین
من-من بستنی میخوام
کوهیار-هی هی ترش میکنی
من-منو بگو این همه کار خوب واسه تو انجام میدم
کوهیار-باشه بابا قهر نکن بیا بریم
بستنی قیفی رو داد دستم و من با خوشحالی لیسش میزدم.خیلی وقت بود که بستنی قیفی نخورده بودم.
دور دهنم رو پاک کردم.کوهیار داشت خیره خیره نگام میکرد.
من-چیه؟
کوهیار-چی چیه؟
من-چرا اینجوری نگام میکنی؟
کوهیار-چیزی نیست.بریم شام بخوریم؟
من-چه مهربون شدی
کوهیار-تشکر از کارای خوبته
من-باشه بریم
تو رستوران کلی سر به سرش گذاشتم اما اون مثل همیشه جوابم رو نمیداد
نمیدونم چه مرگش شده بود
تو ماشین سر صحبت رو باز کرد و گفت:دارم کم کم نیاز رو میشناسم
با تعجب بهش نگاه کرد م وگفتم:منظورت چیه؟
کوهیار نفس عمیقی کشید و گفت:با نیاز تودانشگاه اشنا شدم .....دختر ساکت و ارومی بود.
کم کم باهاش دوست شدم.قرارامون خیلی زیاد شد.اما اون هیچوقت درباره ی خودش به من چیزی نمیگفت.
هرچی هم میپرسیدم طفره میرفت.رابطمون خوب پیش یرفت اما
بعد از یه مدت ازم دوری میکرد.چون بهش پیشنهاد ازدواج دادم.خیلی بهش وابسته شده بودم
علت دوریش رو نمیدونستم.وقتی ازش پرسیدم گفت که بابام از تیپت ممکنه خوشش نیاد.
هرچی بهش گفتم حالا تو بهشون بگو اما اون مخالفت میکرد.
تیپ من همون جوری بود.به قوله اون بچه سوسولی.اما یه چیزی این وسط برام مبهم بود.رفتارای نیاز
تا اینکه تو اومدی و همه چی رو عوض کردی.
حتی رابطمون رو....چون....اون موقع بود که فهمیدم نیاز منو به خاطر خودم نمیخواد.بلکه به خاطر تیپ و قیافه و مدل مو
اما بازم به خودم امیدواری دادم که نه پسر این فکرا چیه اون اهل این حرفا نیست.
تو صحبتاش هم متوجه صحت این موضوع شدم.حتی چند بار هم درباره ی پول حرف زد.
واونجا بود که فهمیدم چقدر پول دوسته.
اما بازم خودم رو نباختم.
اون روز
تو پارک بهش پیشنهاد ازدواج دادم و اونم گفت که باید با خانوادش صحبت کنه.
دیشب که دیدی یهو غیبم زد رفتم تا با خانوادش صحبت کنم.چون نیاز گفت خانوادم میخوان ببیننت.
تو اون شب لعنتی بود که نیاز واقعی رو شناختم.بر خلاف چهرش اون واقعا پول دوست و ظاهر دوسته
باباش زیاد حرف نمیزد.بیشتر خودش و مامانش حرف میزدن.
مامانش از مهریه و شیر بهای سنگینی صحبت میکرد
حتی حق طلاق که باید با نیاز باشه.جهیزیه هم نمیتونن بدن.خونه هم نصفش باید به نام نیاز باشه
ماشین هم باید براش بخرم
وکلی شرط دیگه هم گذاشتن.
نیاز گفت اگه اینا رو قبول کنی میتونی با خانوادت بیای
اما من نمیتونستم اینا رو قبول کنم.چون همه ی اینا یعنی اینکه نیاز از اول منو به خاطر پولام دوست داشته
دیشب خیلی راجعش فکر کردم و اخرم به این نتیجه رسیدم نیاز اونی نیست که من میخوام
حرفاش که تموم شد ماشین رو یه گوشه پارک کرد و از پنجره به بیرون زل زد
نمیدونم چرا همه ی این حرفا رو به من زده.
اما این مهم نبود.مهم اینه که کوهیار الان ضربه ی بزرگی خورده و من باید کمکش کنم.از رفتاراش با نیاز متوجه این موضوع شده بودم که خیلی دوسش داره.برای همین الان درکش میکردم
اینکه بفهمی یه نفر تو رو به خاطر امکاناتت دوست داره خیلی سخته.مخصوصا اگه طرف رو خیلی دوس داشته باشی
دستم رو گذاشتم رو شانش و اروم گفتم:فکر نمیکردم نیاز همچین ادمی باشه.خیلی دختر خوبی به نظر میرسید.خیلی متاسفم.حالا میخوای پیکار کنی باهاش؟
کوهیار-فراموشش میکنم.اما نمیدونم چجوری باهاش بهم بزنم
فکری کردم و گفتم:من تمام سعیم رو میکنم تا کمکت بکنم.
کوهیار برگت و بهم نگاه کرد و گفت:چجوری؟
من-باید دربارش فکر کنم
کوهیار-یه هفته ی دیگه دامادی همکلاسیش بهروزه
چشمام چهار تا شد
یه بار دیگه حرفش رو با خودم مرور کردم
یه هفته.....بهروز.....دوستش.....دام� �دی
با شک پرسیدم اسمه عروس چیه؟
کوهیار بی حوصله جواب داد-:چه اهمیتی داره....نسیم
قلبم واستاد
این امکان نداره.نیاز همکلاسیه بهروز باشه....
شمرده شمرده به کوهیار گفتم:نسیم که دوسته منه....اسم نامزدش هم بهروزه....تا یه هفته ی دیگه هم عروسیشه
کوهیار با تعجب بهم خیره شد و گفت:شاید اشتباه میکنی
من-نه به جونه تو که میخوام سر به تنت نباشه....میخوای از نسیم بپرسم
کوهیار-اره نفله بپرس
زنگ زدم به نسیم اونم از بهروز که پیشش بود پرسید.
تلفن رو قطع کردم و اروم گفتم:بهروز دوستی به نام نیاز داره
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:مگه تو هم قراره بیای؟
کوهیار-اره نیاز خواسته همراهیش کنم
دوباره سکوت
من-خب خره این موقعیت عالیه
کوهیار-نذار باز دهنم رو باز کنم.یه ذره عفت کلام نداری
من-باشه بابا
کوهیار-حالا این موقعیت عالی یعنی چی؟
من-خب میتونیم یه برنامه ای ترتیب بدیم تا نیاز کاملا از تو متنفر بشه....میتونه یه خیانت باشه
کوهیار-خیل خب حالا یه جوری صحبت میکنه انگاری داریم نقشه ی قتل رئیس جمهور فرانسه رو میکشیم
من-ای بابا تا من میرم تو حس هی تو بزن تو پرم
کوهیار-خودت یه کاریش میکنی؟
بعدش چشمای منتظرش رو به من دوخت
یکم با خودم فکر کردم و گفتم:باشه
کوهیار خندید و گفت قربونت
5 دقیقه بعد کوهیار دوباره گفت:جونه من بگو چرا اونروز تو رستوران بوسم کردی؟
من-حالا حتما باید بگم؟
کوهیار-اره
من-خب راستش میخواستم رابطتون رو بهم بزنم.چون نیاز پشت شیشه واستاده بود.میخواستم یه قهر صورت بگیره بعدش اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.میخواستم اینقدر این کارو تکرار کنم که نیاز کاملا به تو بدبین بشه
کوهیار بلند خندید و گفت:اگه یه روز پیش این حرفا رو بهم میزدی خرخرتو میجوییدم
چون حوصله ی کل کل رو نداشتم اروم گفتم:
من-ماله این حرفا نیستی
کوهیار-چیزی گفتی
من-نه
باز چند دقیقه بعد کوهیار پرسید:حالا چرا میخواستی رابطمون رو بهم بزنی؟
اگه میگفتم به خاطر زانتیا خیلی ضایع بود.نباید خودم رو لو میدادم واسه همین به یه خنده اکتفا کردم
کوهیار هم خندید و گفت:اشکال نداره نگو
اما خدا میدونه تو تختم چقدر خودم رو لعنت کردم چون حتما کوهیار با خودش میگه این دوسم داره که داره این کارا رو انجام میده.خاک بر سر مغر فندقیت کنن شیرین
کوهیار برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:چجوری؟
من-باید دربارش فکر کنم
کوهیار-یه هفته ی دیگه دامادی همکلاسیش بهروزه
چشمام چهار تا شد
یه بار دیگه حرفش رو با خودم مرور کردم
یه هفته.....بهروز.....دوستش.....
با شک پرسیدم اسمه عروس چیه؟
کوهیار بی حوصله جواب داد-:چه اهمیتی داره....نسیم
قلبم واستاد
این امکان نداره.نیاز همکلاسیه بهروز باشه....
شمرده شمرده به کوهیار گفتم:نسیم که دوسته منه....اسم نامزدش هم بهروزه....تا یه هفته ی دیگه هم عروسیشه
کوهیار با تعجب بهم خیره شد و گفت:شاید اشتباه میکنی
من-نه به جونه تو که میخوام سر به تنت نباشه....میخوای از نسیم بپرسم
کوهیار-اره نفله بپرس
زنگ زدم به نسیم اونم از بهروز که پیشش بود پرسید.
تلفن رو قطع کردم و اروم گفتم:بهروز دوستی به نام نیاز داره
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:مگه تو هم قراره بیای؟
کوهیار-اره نیاز خواسته همراهیش کنم
دوباره سکوت
با خودم گفتم چطور این قوزبالاقوز رو تحمل کنم؟
من-خب خره این موقعیت عالیه
کوهیار-نذار باز دهنم رو باز کنم.یه ذره عفت کلام نداری
من-باشه بابا
کوهیار-حالا این موقعیت عالی یعنی چی؟
من-خب میتونیم یه برنامه ای ترتیب بدیم تا نیاز کاملا از تو متنفر بشه....میتونه یه خیانت باشه
کوهیار-خیل خب حالا یه جوری صحبت میکنه انگاری داریم نقشه ی قتل رئیس جمهور امریکا رو میکشیم
من-ای بابا تا من میرم تو حس هی تو بزن تو پرم
کوهیار-خودت یه کاریش میکنی؟
بعدش چشمای منتظرش رو به من دوخت
یکم با خودم فکر کردم و گفتم:حالا ببینم چی میشه
ولی هم خودم و هم خودش فهمیدم تیرپم الان عشوه شتریه
کوهیار خندید و گفت قربونت
من-باز پسر خاله شدی ها
5 دقیقه بعد کوهیار دوباره گفت:جونه من بگو چرا اونروز تو رستوران بوسم کردی؟
من-حالا حتما باید بگم؟
کوهیار-اره
من-خب راستش میخواستم رابطتون رو بهم بزنم.چون نیاز پشت شیشه واستاده بود.میخواستم یه قهر صورت بگیره بعدش اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه ق....
کوهیار-جونه من بس کن
خندیدم و ادامه دادم:
میخواستم اینقدر این کارو تکرار کنم که نیاز کاملا به تو بدبین بشه
کوهیار بلند خندید و گفت:اگه یه روز پیش این حرفا رو بهم میزدی خرخرتو میجوییدم
چون حوصله ی کل کل رو نداشتم اروم گفتم:
من-ماله این حرفا نیستی
کوهیار-چیزی گفتی
من-نه
باز چند دقیقه بعد کوهیار پرسید:حالا چرا میخواستی رابطمون رو بهم بزنی؟
اگه میگفتم به خاطر زانتیا خیلی ضایع بود.نباید خودم رو لو میدادم واسه همین به یه خنده اکتفا کردم
کوهیار هم خندید و گفت:اشکال نداره نگو
اما خدا میدونه تو تختم چقدر خودم رو لعنت کردم چون حتما کوهیار با خودش میگه این دوسم داره که داره این کارا رو انجام میده.خاک بر سر مغر فندقیت کنن شیرین
یه هفته همچین گذشت که اصن هیچی نفهمیدم....ادم همینجوری پیر میشه دیگه
از همین فکر مسخرم تو اینه داشتم دنبال تار موی سفید میگشتم.
سنم داره بالا مبره.باید به فکر دندون مصنوعی هم باشم.یه بچه هم ندارم عصای دستم باشه.نکنه برم تو اسایشگاه....وای خدا.....
شیرین باز خل شدی
وسایلم رو چپوندم تو ساکم و مثه برق گرفته ها از اتاق زدم بیرون.
بیرون رفتن من همانا دیدار اورست هم همانا.
معرفی میکنم اورست همون کوهیار خودمونه.اخه اسمش رو که میشنوم یاد قله ی کوه میفتم.وای اگه بفهمه چی دربارش گفتم!!
کوهیار سرش رو بالا گرفت و گفت:صبح بخیر
من-سلام کله کدو
کوهیار-چطوری خاله سوسکه
من-قربونت فِردی
کوهیار- کجا با این عجله حنا؟
من-خیک اقا شجاع
کوهیار-خوش بگذره
من-بدونه تو جهنمم برم بهم خوش میگذره
کوهیار-از دل من گفتی...حالا جدی کجا میری؟
من-اگه فکر کردی من امارم رو دسته یه پسره غریبه میدم کور خوندی
کوهیار-اوه اوه....همچین میگه پسر غریبه انگاری از این لاتای سرکوچم
من-کم نمیاری ازشون
کوهیار-تو هم مثه این دخترای پر فیس و افتاده ای
نوک دماغش رو بادستش گرفت بالا و گفت:از اینایی که تمام بدنشون تزریقیه
راهش رو گرفت و رفت.دستم رو زدم به کمرک و داد زدم:اگه مردی وایسا جوابت رو بدم
انگاری به من نیومده روزم رو با قیافه ی نحس این کله کدو شروع نکنم.خب دختره ی احمق.نونت کم بود.ابت کم بود
دیگه باشگاه اومدنت چی بود.
اگه مثه خانما تو خونتون میشستی زندگیتو میکردی یه ملتم علافه خوندن اراجیفت نمیشدن.والا به خدا
تمام طول راه محوطه رو دوییدم.به تاکسی که رسیدم خودم رو با کله پرت کردم توش.
من-سلام حاجی
در رو بستم.وامونده بسته نشد.بازش کردم و با تمام توانم بستمش.یه صدای بدی داد که خدا میدونه
این درای تاکسی بسته نمیشه وقتیم بسته میشن یه جوری صدا میکنه که راننده با عمت یه ماه عسل بره و برگرده
از تو اینه راننده رو دید زدم.ای بخشکی شانس این که پسر جوونه.منو بگو گفتم سلام حاجی
من-بزن بریم حاجی که دیرم شده
پسره-امروز توپ تو سرت نخورده؟
منم مثه این ندید بدیدای احمق زرتی گفتم:تو از کجا فهمیدی فوتبالیستم؟
پسره پوزخندی زد و ماشین رو روشن کرد.از تهران تا کرج رو خوابیدم.کلا من دست به خوابم خوبه.
این ور میرم میخوابم اونور میرم میخوابم.جدیدا مفتخر شدم لقب شِلمان رو یدک بکشم.خوشا به این سعادتم.
بدنم کرخت شده بود ....عرق کرده بودم.....دستی رو روی بازوم احساس میکردم.
صداهای خفیفی میشنیدم.
وای شیرین این ته بدبختیه پسره فهمیده دختری میخواد بهت تجاوز کنه.
از این فکرم یهو چشمام رو باز کردم.توخوابم مغزم رو به کار نمیندازم.
جفت چشمای سبزی که جلوم بود باعث شد یه جیغ هفت رنگ بکشم
من-هووووووی مرتیکه برو گمشو اونور
پسره یکم ازم دور شد و یهو زد زیر خنده.
من-رو یخ بخندی.که چی مثلا اینجوری میخندی؟
پسره-چه صدای ضایعی داری
اوه اوه خیط کردم.از ماشین پیاده شدم و ساکم رو کوبوندم تو سینش و پولا رو گذاشتم کفه دستش
من-پس به صدای خودت گوش نکردی
به سمته خونه رفتم.زنگ رو زدم.
در که باز شد بدو بدو وارد خونه شدم.مامان رو پله ها ایستاده بود داشت با بهت بهم نگاه میکرد.
نزدیکش که شدم پریدم بغلش اما مامانم با دستاش پسم زد.
من-چی شده؟
مامان با جیغ گفت:مرتیکه ی نره غول گمشو از خونه ی من بیرون.به چه جرعتی اومدی اینجا
با چشمای قورباغه اییم بهش زل زده بودم.یهو زدم زیر خنده.اما ضربه هایی که مامان بهم میزد باعث شد خندم یادم بره.
چه دستای سنگینی داره.
من-مامان گلم.اخ....توروخدا....اخ....نزن... ..اخ......
مامانم بیشتر مشت و لگد بهم زد.
من-مامان من شیرینم
مامانی یهو اروم شد و بهم خیره شد.
گل از گلش شکفته شد و بغلم کرد.
مامان-خب یه دقه نمیذاری اون چشاتو رد یابی کنم دختر شیطون.
با تعجب به مامان نگاه کردم.
من-یعنی همیشه منو رد یابی میکردی؟
مامان دستم رو گرفت و کشون کشون بردتم تو خونه.میدونستم چون تیپم پسرونس نشناختتم.
تو خونه فقط منوو مامان بودیم.اینو از قبل با مامان برنامه ریزی کرده بودیم.
برای خرید عروسی نسیم من باید موقعی به خونه برمیگشتم که کسی تو خونه نباشه
چون نه تو باشگاه میتونستم لباسام رو عوض کنم....نه تو خونه....تو تاکسی هم که اصلا فکرشو نکن
بعد دوشی که گرفتم رو مبل نشستم و یه دونه سیب گنده رو برداشتم.
مامان-بعد از ظهر بیا بریم یه چیزی بخر
من-باشه مادر من....میخوام با بهنوش برم
مامان-با هر خری که خواستی برو...فقط یه کیسه گونی داشته باشی بپوشی
من-وا مامان یه مدت تنهات گذاشتم خوب راه افتادی ها
هیچ خبر تازه ای برای گفتن به مامانم نداشتم چون تلفنی تمام امار رو گرفته بود.اما برای اینکه یه چیزی گفته باشم از اول ورودم به باشگاه با سانسور همه چیز رو براش دوباره تعریف کردم.البته از خمیازه های مامانم فهمیدم خفه شم سنگین ترم
مانتوی بهنوش رو از پشت کشیدم و تو صورتش نگاه کردم
من-گاگول دو ساعته دارم صدات میکنم
بهنوش-گاگول جد و ابادته....با این پسرا میپلکی دهنت پاره شده
من-بهنوش زر زر اضافی نکن حقیقت تلخه.تو واقعا گاگولی.الکی نچسبونش به باشگاه
بهنوش-شیرین میرم ها
وسط خیابون رفتم جلو و لباش رو بوس کردم.با استینش سریع لباش رو پاک کرد
بهنوش-خیلی کثیفی
من-چاکر شما.ناراحت نباش دیگه نوش نوشی من
بهنوش-ایش
من-فدای ایش گفتنت.دارم با باهات شوخی میکنم.خب دو ساعته دارم بال بال میزنم روتو کردی اونور داری دور و ورت رو نگا میکنی
بهنوش-بیا بریم یه چیزی بخریم اینقدر مثه مگس وز وز نکن
من-بابا سلیمان....با حیوانات در ارتباطی که زبونشون رو فهمیدی
بهنوش دستم رو کشید و با عصبانیت گفت:شیرین خفه شو
دستام رو بهم کوبوندم و از صداش که تو پاساژ پیچید ذوق مرگ شدم.با چشمای مشتاقم به بهنوش خیره شدم
بهنوش-چه مرگته؟
دوباره با نیشه تا بناگوشم بهش خیره شدم و گفتم:همین خوبه؟
بهنوش دوباره نگاهی به لباس انداخت و گفت:شیرین به خدا اگه باز پرو کنیم و هی ناز و نوز بیای میرم خونه
برگشتم به لباس خیره شدم.لباس دکولته بود.بالاتنش و کمرش تنگ بود.و از کمر به پایین دامنش گشادمیشد.
رنگ مشکیش بدجور جذبم کرده بود.مخصوصا سنگای سفیدی که روی بالاتنش کار شده بود چشم هر کور و شل و پلی رو جذب خودش میکرد.
بد مصب خیلی خوش دوخت بود.دوباره به بهنوش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
اینو دیگه میخوام به خدا.
بهنوش نفسش رو حرص داد بیرون رفت تو مغازه.منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش پریدم تو مغازه.
زیر دست ارایشگر داشتم تلف میشدم.
اینم به زوره مامان اومده بودم.وگرنه برو بابا کی به من نگا میکنه؟داف تر از منم هستن
من-....اااااخ.....
ارایشگر نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:میخواست یکم تمیز باشی این پشماتو زودتر میزدی
من-حالا نمیخواد شما با چشات منو بخوری.یه جوری بزن پوسته صورتم تا ده متر بالا نیاد
ارایشگر دوباره نگاهی بهم کرد.بند رو از تو گردنش در اورد و با عصبانیت به صاحب ارایشگاه گفت:
شهناز جون بیا این توئه و اینم مشتری ویژت.من رو صورت این کار نمیکنم
خنده ی بلندی کردم و گفتم:باشه اشکالی نداره منم به مامان میگم که چه رفتار نادرستی با من داشتید.
با یه لبخند موزیانه داشتم بلند میشدم که شهناز ارایشگر مامان پرید سمتم و گفت:نه شیرین جون.این چه کاریه.شما بشین.حالا اون یه چیزی گفت.شما ببخش
ریز خندیدم و دوباره نشستم.از اونجایی که مامان خوب به این شهاز چشم قشنگه پول میداد.این زنیکه جونش واسه مامان در میرفت.وگرنه عمرا واسه من طره هم خورد میکرد.
خوده شهناز پدر صورتم رو دراورد.بعدشم با کلی مویه مصنوعی سرم رو درست کرد.
کارش که تموم شد پاشدم به خودم نگاه کردم.
رو به شهناز که یک بند داشت قربون صدقم میرفت گفتم:شهناز جون فهمیدم خوب شدم.باشه بابا چقدر تکرار میکنی
شهناز که وا مونده بود دیگه هیچی نگفت.بنده خدا حتما با خودش میگه دختره کم داره.
خب راستم میگه.
لباس مشکی باعث شده بود پوست سفیدم بیشتر به چشم بیاد.اوف چه سفید برفی بودم و خودم خبر نداشتم
این اولین لباس شبی بود که اینقدر به سلیقه ی دخترونم نزدیک بود.هرچی باشه عروسی عشقم خل و چلم نسیمه
موهام رو نمیدونم چیکار کرده بود.اما به هر ضرب و ضوربی که بوده کاری کرده بود که موهای کوتاهم خوشگل بشن.موهای مصنوعی فری که از لای موهام ریخته بود بیرون باعث شده بود یه چهره ی جدید پیدا کنم.
قستمی از موهای خودم رو بالاس سرم به زور تافت پف کرده درست کرده بود و موهای بافت ازش اویز بودن.
خدا خیرش بده.اینقدر بدم میاد از این مدلایی که یه گنبد و چهارتا گل پشت سرت درست میکنن.
به شهناز نگاه کردم و گفتم:قربون پنجت....
مانتوم رو پوشیدم و از ارایشگاه زدم بیرون.بازم گذاشتم به حسابه مامان.
سواره ماشینم شدم و گازش رو گرفتم به سمته باغ.
الان میگم گازش رو گرفتم فکر نکنین صحنه اهسته میشه و دود از چرخام میزنه بیرون و صدای جیغ لاستیکام بلند میشه و من خوش خوشک پرواز میکنم....نه بابا اینا که تو رویامن
ماشین درب و داغون من یه صدایی داد و خیلی اروم حرکت کرد.طوری که حتی گنجشکی که پهلوی ماشینم بود هم نپرید.بعله مگه چیه؟من از این جور ماشینا سوار میشم...خیلی هم خوبه....
ماشین جمع و جورم رو بین یه سوزوکی و یه پاترول پارک کردم
خیلی مایه ابرو ریزی بود.با اون تیپه و پزم از این ماشین پیدا بشم.
ماشینم رو بهنوش اورده بود کرج.خدا لعنتش کنه اگه اینو نمیورد الان منم اس دی سوار بود.اه اخه کی به تو گفت اینو بیاری کرج
پریدم تو باغ.بعله اینم از اوله خوشی من
تا پام رو گذاشتم داخل پام گیر کرد به دامن بلندم و با مغر خوردم به این پارتیشن لعتنی.
خدا لعنت کنه کسی که اینو اینجا گذاشته.وای یه وقت زنا دیده نشن.افتادن من به گور سیاه.زنا دیده نشن.اخه کدوم ادم بیکاری میاد قسمته زنانه رو نگاه کنه.اینقدر لخت و پاتیل ریخته تو اینترنت که دیگه اینا رو کسی دید نمیزنه.
ای خدا من چقدر بدبختم.
پاشدم وو سرم رو گرفتم.چه دردی میکرد.
اما ته خوشنانسیم دقیقا وقتی بود که دیدم پارتیشن افتاده و همه دارن به من نگاه میکنن.
حالا کی اهنگ رو قطع کرده بود؟
به به میبینم که مختلط هم هست.از این بهتر نمیشه.پس دیگه کاملا ضایع شدم.
ولی خب منکه از رو نمیرم.واسه همین سرم رو بالاتر گرفتم وارد باغ شدم.
اما یهو همه زدن زیر خنده.دیگه چه مرگشون بود.
به سر و وضع خودم نگاه کردم دیدم مانتوم جر خورده و دامن مبارک هم تا رون پام کاملا پاره شده.اخه ضایع شدن از این بدتر؟
وقتی هم داشتم قدم های بلند بر میداشتم تمام هستیم در دید کامل قرار داشته.
خدایا شکرت از این بدتر هم ممکن بود اتفاق بیفته.اما دقیقا یه حسی بهم میگفت زر اضافی نزن.از این بدتر دیگه نمیشه
بی خیال!!!!سپاس و نظر نشه فراموش!
از حیاط نسبتا بزرگ مادر جون رد شدم.بهش میگفتم مادر جون
از پله ها بالا رفتم و در زدم.یه نگاه دیگه به حیاط سرسبزش کردم.یه باغچه ی مربع شکل دقیقا وسط حیاط بود که همیشه ی خدا سرسبز بود.چون هر روز باغبون مادرجون بهش میرسید.
وضع مالی مادر جون خیلی خوب بود.به خاطر ارثی که از اقاجون بهش رسیده بود.هیچوقت عشق بین این پیر مرد وپیرزن رو یادم نمیره.چقدر همو دوس داشتن.اما اقاجون با یه ماشین تصادف کرد و درجا مرد.ای بابا.....
بهنوش در باز کرد با دیدن من جیغی کشید و پرید بغلم:خاک بر سر تو کجا بودی؟
از بغلم پرتش کردم اونور و گفتم:خاک بر سر خودتی و اون اقای سادت.من نمیدونم چی به خوردش دادی که اونجوری شیفتت شده.بکش کنار میخوام برم مادر جووونم رو ببینم
بهنوش-اره جونه بی ارزش خودت
و رفت کنار.لپش رو کشیدم و بعد از یه ساعتی که کنار مادر جون نشستم با هم رفتیم طبقه ی بالا
نشستم رو تخت و گفتم:پس کو نسیم؟
بهنوش یهو شروع کردد به بشکن زدن و غر دادن و با خوشحالی گفت:امشب قرار اقاشون بیان خواستگاریش
من-وای ایول.....حالا خوبه خواستگاری تو نیومده که اینقدر غر میدی
بهنوش-فکر کردی همه مثه خودت بی بخار و بی ذوقن؟نخیر.....
من-چه خبر از فرهاد؟
بهنوش-هنوز نفس میکشه
من-خب ایشالا همونم به لطف خدا به زودی بر طرف میشه
بهنوش پرید به سمتم و داد زد:هوی درست صحبت کن
بعد از اینکه یه سری توضیحات درباره ی باشگاه بهش دادم زنگ زدم به نسیم
نسیم-بله بفرمایید
من-اون لحن رسمیت تو حلقم.مگه تو اون اسم خوشگل منو رو اون صفحه ی وامونده نمیبینی؟
نسیم-وای شیرین تویی؟
من-په نه په از سفارت انگلیس مزاحمتون میشم
نسیم-بی مزه
من-یه وقت خبر خواستگاریت رو بهم ندی ها...اگه میدادی میومدم قمه کشی که نسیمم رو هیجا نمیبرین...نفس کش
نسیم-به جون تو یهویی شد
من-تو گفتی و منم باور کردم
بعد از کلی چرت و پرت گفتن با نسیم قطع کردم.بعد از ظهر از خونه ی مادر جون اومدم بیرون و رفتم باشگاه.ماشین دراکولا رو تو پارکینگ تشخیص دادم.پس برگشته بود.
باید میرفتم یکم سیخش میکردم.مگه این کرمای من اروم میگیرن یه دقه....
در اتاقش رو زدم.خودش در رو باز کرد.
یه زیرپوش مشکی تنش کرده بود که عضله هاش رو میتونستم ببینم.
منم عین این ندید بدیدا زل زده بودم به بدنش
کوهیار دستش رو جلوی صورتم تکون داد
کوهیار-هووووی کجایی
من-همینجا
کوهیار-داشتی با اون چشات قورتم میدادی ها
من-ارزو بر جوانان عیب نیست
کوهیار-کاری رو که کردی گردن بگیر
من-وقتی نکردم مگه مرض دارم؟؟
کوهیار-بیشتر از این وقن با ارزش منو نگیر بگو چیکار داشتی
من-وای مدیر کل....به اون دختره زنگ نزدی؟
کوهیار-اون دختره اسم داره ها
من-حالا هر چی.به نیاز زنگ نزدی؟
کوهیار-نه
من-پس زنگ بزن بگو شام میریم بیرون
کوهیار-خب خره جوابم رو نمیده
من-خره نیازته....احمق اینقدر بهش زنگ بزن تا برداره
کوهیار-احمق داداشته....کثافت اگه بر میداشت که من ایتجا نبودم
من-کثافت خالته....بی شرف برو دنبالش
کوهیار-بی شرف داییته....عوضی به باباش بگم من کیم؟
من-عوضی عمته....غول بیابونی بگو هم کلاسیشی کارای دانشگاهی با هم دارین
کوهیار-غول بیابونی عموته....خنگول کدوم هم کلاسی هایی 9 شب تو رستوران کارای دانشگاهی دارن
من-بابت تمام فحش هایی که بهم دادی معذرت خواهی کن تا راه حلم رو بهت بگم
کوهیار کپ کرد.میدونستم به معنای واقعی کلمه هنگ کرده
کوهیار-عمراً
من-پس منم عمرا
داشتم میرفتم که دستم رو کشید که باعث شد محکم پرت شم تو بغلش.دوتا دستام رو گذاشتم رو سینش و هولش دادم عقب
من-هوی چه خبرته
کوهیار-شرمنده
من-خب عذر خواهی تو هم که کردی
کوهیار-نه من به خاطر اون عذر خوهی نکردم
من-چرا منکه میدونم.باشه ایندفعه رو در نظر نمیگیرم
کوهیار دندوناش رو بهم سایید.
کوهیار-راه حلت رو بگو
من-هیچی من از خونه میکشمش بیرون بعد تو سوارش کن ببر
کوهیار یکم با خودش فکر کرد و گفت: این کار رو برام میکنی؟
با حالت خسته ای گفتم:مجبورم
کوهیار پرید و لپم رو بوس کرد هولش دادم کنار و گفتم:اه اه برو اون ور دهنت بو میده
کوهیار-بی لیاقت
چشمکی بهش زدم و رفتم تو اتاق خودم.کسری مثه همیشه داشت مجله مد میخوند.ایییییش چقدر خاله زنکه
منکه دخترم یه بارم تو عمرا از این مجله ها دستم نگرفتم.حالا این رو نگا.
به جز یه بار که میخواستم رویه یکی از بچه های پر فیس و افاده ی مدرسمون رو کم کنم.
بعدشم چه افتضاحی شد چون ناظممون مجله رو دید و ازم گرفت.صفحه ی اولشم عکس یه دختری که لخت بود و پشتش به دوربین بود رو دید.
چقدر به اون دختره و عکاسش فحش دادم.چون باعث شدن 3 روز اخراج موقت بخورم
ساعت 5 بودو من و کوهیار میخواستیم کلاس بدن سازی رو دو در کنیم
چون اگه یه بار دیگه به محبی میگفتیم که :اقا اجازه میشه ما امروز نیایم سالن.....مطمئنا جرمون میداد
کولم رو روی دوشم جابجا کردم و دنبال کوهیار که داشت از گوشه ی دیوار ساختمون خوابگاه راه میرفت میرفتم.
کوهیار هر چند دقیقه یک بار واس میستاد و به دور و ورش نگا میکرد و دوباره راه میرفت.یکی دوبار که محکم خوردم بهش.
من-کوهیار حالت خوبه؟
کوهیار اروم گفت:اره چرا نباشم؟
من-چون داری مثه احمقا راه میری
کوهیار-درست صحبت کن...نخیرم اگه محبی بیاد ما رو ببینه میخوای چه گوهی بخوری؟
من-اولا من غذای تو رو نمیخورم دوما نشم که درست صحبت کن سوما نشم که ما چه وسط حیاط باشیم چه این گوشه اون مارو میبینه
کوهیار-غلط کردی
من-خودت غلط کردی.اون مثل عقاب میمونه
کوهیار دستم رو کشید و گفت:زر زر اضافی موقوف
تا خواستم جوابش رو بدن دستش رو گذاشت رو دهنم و منو به دنبال خودش کشید
سوار ماشینش شدیم
من-اووووف چه کار سختی
کوهیار-عملیات با موفقیت انجام شد البته که همش رو مدیون ذهن باهوش منی
من-اوه اوه همچین میگه باهوش هرکی ندونه فکر میکنه اقا المپیاد ریاضی رو اول شده.اتیشش کن ببینم
در خونشون ترمز زد و هر دو مثل بز بهم نگاه میکردیم
کوهیار-خب یه کاری بکن دیگه
من-من؟
کوهیار-په نه په
من-به من چه دوس دختر توئه
کوهیار-با من یکی به دو نکن برو به یه بهانه ای بکشش بیرون
من-اول بگو ببینم باباش سیبیلم داره؟
کوهیار-اره
اب دهنم رو قورت دادم و دو باره گفتم:قدش بلنده
کوهیار-اره
من-هیکلش گندس؟
کوهیار-مگه میخوای باباش رو بیاری بیرون
من-خب خنگول اومدیم و باباش صداش رو نازک کرد و از پشت ایفون گفت اومدم پایین...اون وقت من و تو رو میبینه.من باید یه پیش زمینه ای از باباش و خرج بیمارستانم داشته باشم
کوهیار-برو دیگه
من-خب ادم باید احتمالات رو هم در نظر بگیره
کوهیار-بهت میگم برم
از ماشین پیاده شدم و رفتم جلوی در خونشون واستادم.با ترس و لرز به زنگشون خیره شدم.زنگشون رو زدم و منتظر شدم.صدای کلفتی پیچید تو گوشم که میگفت:با کسی کار داشتید؟
دهنم رو به ایفون نزدیک کردم و گفتم:بل...بله...با نیاز خانم
صداهه گفت:باشه خب برو کنار تا برم صداش کنم
من-خب برو صداش کن منکه جلوت رو نگرفتم
دستی اومد رو شونم و گفت:خانم
مثه جنیا پریدم از جام.اب دهنم رو قورت دادم و شالم رو شل تر کردم.برگشتم سمته صدا
یا قاضی الحاجات این دیگه کیه؟
اول از همه چشمم خورد به سیبیلای کلفتش که داشت به سمت بالا میرفت.تیریپ قرن بوق.
بعدش به دماغ گندش.از همه ی اونا بدتر چشمم به چشاش افتاد
نه بابا اینکه باباش بود.
مثه اینایی که از ارتکاب جرم برگشتن نگام میکردم
اونم مشکوک نگام کرد و گفت:چیزی شده؟
من-....نه.....
چشمم خورد به کوهیار که توی ماشین نشسته بود و از خنده این ور و اونور میرفت.ای خدا لعنتت کنه
من-شما بابای نیازید؟
اون-بله.کاری داشتید؟
حالا من چی جوابش رو بدم؟بگم ارخ عزیزم اومدم دنبال دختر گلتون که ببرمش تحویل دوس پسر بی عرضش بدم؟
باز این شانس عالی من یهویی قلنبه شد.
خداجون همین یه ذره شانس رو هم از من بگیر و منو راحت کن.
که هر چی بدبختی تو زندگیم کشیدم از دست همین چندرقارز شانسیه که داشتم
کف دستام رو به مانتوم کشیدم و با من من گفتم:
چیزه....یعنی....بله....نیاز جون هستش؟
باباش لبخندی زد و گفت:
مگه اومدی بدزدیش که اینقدر هل کردی؟
وای نه یعنی اینقدر ضایع میزدم؟
من-نه بابا....فقط...هیچی
باباش خندید و گفت:
امان از دست شما جوونا
کلید رو انداخت تو در و در رو باز کرد.تو خونشو سرک کشیدم.
حیاط با صفایی که جلوم بود باعث فکم بیفته پایین.باباش که منو تو اون وضعیت دید بهم گفت:
بیا دخترم بیا تو.اونجوری کمرت اذیت میشه بخوای همش خم باشی
وای خدا من چقدر جلوی این دارم سوتی میدم
رفتم تو خونشون و اون در روبست.
بیا بدبخت شدم رفت.الان میگیرتم به باد کتک که تو میخوای دختر منو کدوم گورستونی ببری؟
حالا من خرج بیمارستان رو از کجا بیارم.
نکنه سرم رو به یه جایی بزنه فراموشی بگیرم.
نه کوهیار ارزشش رو نداره.برگشتم که برم از خونه بیرون اما تا اینکه دستم رو خواستم دراز کنم تا اون در رحمت رو باز کنم یه در رحمت دیگه به روم باز شد.
خدا جون من اگه از این درای رحمت نخوام کی رو باید ببینم؟
باباش-دخترم کجا داری میری؟
برگشتم به سمتش و گفتم:دارم میرم یکم هوا بخورم
باباش خندید و گفت:بیا بریم تو.بیا بریم اینقدر منو اذیت نکن
ای بابا.از کنار باغچه ی بزرگشون که پر بود از انواع گل ها رد شدم
بوی خاک خیس که تو تمام سرم پیچیده بود داشت دیوونم میکرد.
از وقتی اقاجون فوت کرده بود دیگه این بوی اشنا رو تجربه نکرده بودم.کجایی اقا جونم که دلم برات تنگ شده()
به ساختمون خونشون نگاه کردم.
یه ساختمون یه طبقه بود.با ساخت قدیم.شاید در حد 250 متر بود.
وارد خونه شدیم و اولین چیزی که به صورتم برخورد کرد بوی خوش غذای خونگی بود.
بوی فسنجون.چقدر دلم واسه مامانم و فسنجوناش تنگ شده.....
باباش-سلام خانومم من اومدم
نیاز از توی اشپزخونه اومد بیرون.و با تعجب به من نگاه کرد اما بعدش به سمته باباش رفت و بوسش کرد
نیاز-سلام بابا جونم
باباش-مامانت کجاست؟
نیاز همونجور که داشت به من نگاه میکرد گفت:رفت خونه ی شمسی خانوم
باباش به من نگاه کرد و گفت:بیا اینم نیاز
وخودش رفت به سمته اشپزخونه.باباش خیلی خوش اخلاق بود.چقدر به دلم نشست
نیاز-من میشناسمت؟
من-وا چه سوالا من چه میدونم
نیاز-خب تو کی هستی؟
من-من از طرف کوهیار اومدم.اگه دختر خوبی باشی و کولی () بازی در نیاری میخوام باهات صحبت کنم
نیاز اروم شد.دست منو گرفت و به سمته اتاقش برد
به خاطر اینکه چادر سرم کرده بودم با شال یشمی نیاز نمیتونست منو تشخیص بده.
چون اون تو اون رستوران ارایش غلیظی کرده بودم.
چهرم اصلا با الان قابل قیاس نبود.
میدونستم که نیاز متوجه نمیشه که من همون دختره ی تو رستورانم.
وارد اتاقش شدیم.
یه اتاق که پنجرش رو به حیاط بود.اتاقش ابی بود.
بر خلاف اتاق وحشتناک من تو اتاق نیاز ادم ارامش میگرفت.یه تخت با روتختی ابی کنار پنجره بود.میز کامپیوتر و کمد لباساش.اما قشنگ ترین چیزی که تو اتاقش نظرم رو جلب کرد تابلوهای نستعلیق ای بود که تمام دیوار های اتاق رو پر کرده بود.
واقعا اتاقش جلوه ی خاصی داشت.
من-این تابلو ها کار کیه؟
نیاز با بی حالی گفت:خودم
نقاشی دختری که در حال راه رفتن تویه مزرعه بود کنجکاویم رو تحریک کردم
من:اون نقاشی چی؟
نیاز-اونم کار خودمه
چقدر روحیه ی نیاز لطیف بود.بر خلاف من که هیچیم به دخترا نرفته بود.خاک تو سرت شیرین.یکم از این یاد بگیر
روی تختش نشست.منم رفتم روی صندلی چرخدار میزش نشستم.و رومو کردم بهش
نیاز-خب
من-خب که خب
نیاز کلافه گفت:چیکارم داری؟
من-اهان از اون لحاظ گفتی خب.....
بعد از لختی سکوت گفتم:تو درباره ی کوهیار اشتباه میکنی
نیاز-تو رو خدا بس کن...من خودم اون روز دیدمش
من-اما اون دختره....اون دختره.....
خب الان بگن اون دختره خره کی بوده؟
نیاز-خب؟
من-اون دختره....دختر یکی از شریکای باباشه.کوهیار هم از اون قرار خبر نداشته که تو رستوران غافلگیر میشه
بعد از اینکه اون دختره اویزونش میشه و بوسش میکنه کوهیار رستوران رو ترک میکنه.یه جورایی شریک باباش میخواسته دخترش رو به کوهیار بند کنه.اما کوهیار هنوزم تو رو دوس داره.
نفسم رو دادم بیرون.یه بند داشتم دروغ میگفتم.
نیاز نگاهی به چشمای مثلا مطمئن من انداخت.باید خیلی خر باشه که حرفای منو باور کنه.
نیاز-راس میگی؟
بیا خره دیگه.وگرنه کدوم کودنی اینا رو باور میکرد
من-اره دروغم چیه
نیاز-الان کوهیار کجاست؟
من-دم در منتظر توئه
نیاز-تو کی هستی؟
من-یه بنده ی خدا.بدو برو حاضر شو که کوهیار منتظرته
نیاز لبخندی زد و بلند شد که حاضر بشه.چقدر این دختر گاگوله
با باباش خافظی کردیم و گفتیم داریم با بچه ها میریم بیرون.باباش هم که چشمش به چادر من افتاده بود قبول کرد.
این چادر رو از خونه ی مادرجون کش رفته بودم.ایول به مادر جون
با نیاز از خونه اومدیم بیرون.جشمم به کوهیار افتاد که به کاپوت ماشین تکیه داده بود.با بی قراری داشت به اطرافش نگاه میکرد.تا روش رو کرد به سمته ما گل از گلش شکفت نکبت.
اومد جلو و به نیاز گفت:سلام
نیاز لبخندی زد و گفت:سلام کوهیار
وای خدا یکی این دوتا رو جمع کنه.حالم رو بهم زدن.منم مثه این اویزونا بهشون زل زده بودم.تا نگاهشون به من افتاد زدن زیر خنده.منم لبخنده اجباری زدم و کلافه گفتم:بیرم پارک بعدشم به من شام بدین
کوهیار چشمکی بهم زد و گفت باشه
سوار ماشین شدیم.جرات نداشتم چادر رو در بیارم.شاید نیاز میشناختتم
اما داشتم تو اون پارچه ی سیاه دو متری خفه میشدم.
هندزفری رو بیشتر تو گوشم فشار دادم تا صدای خنده های اون دوتا کوسه ی عاشق اذیتم نکنه.
تا الان که تمام نقشه هام گرفته.
قدم بعدیم رو چه غلطی بکنم؟دیگه ترفند رستوران و پارک و این جور چیزا به دردم نمیخوره.
جلوی یه پارک واستادیم.از ماشین پیاده شدیم.اون دو تا جلو جلو راه میرفتن و منم مثه جوجه اردک زشت پشتشون.حداقل بادکنکی بستنی کوفنی مرگی بهم میدادن که سرگرم باشم.
رو یه نیمکت نشستن.هنوزم داشتن زر زر میکردن.اما من به راهم ادامه دادم.
پاهام داشتن جز جز میکردن.4 دوره که دارم دوره پارک رو متر میکنم اما صحبتای این دو تا تموم نمیشه.
جلوی نیمکتشون واستادم و گفتم:بچه ها ببخشید ها اما ساعت 8 شده و من خسته ام.
نیاز-الهی بگردم.ببخشید عزیزم
کوهیار-خب با یه شام چطوری؟
من-ایول بزن بریم
جلوی یه رستوران شیک نگه داشت.پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران.سر میز اینقدر بهم نگاه کردن که غذام کوفتم شد.با این قرار و مدارا کار منو سخت تر میکنن.باید کمتر ترتیبه قراراشون رو بدم
اه سرتو بنداز پایین شامتو بخور دیگه
کله ی صبح رفتم سر زمین تا تمرین کنیم.تو این چند وقته دیگه جونی واسم نمونده بود.
یا باید مانتو تنم میکردم یا موهام رو سیخ میکردم.
یا باید به فکر کوهیار میبودم یا نقشه هام با نیاز.
یا به فکر عادت های ماهانم یا به فکر حمام رفتنای شبانم
دیگه داشتم کم میوردم.هیچوقت فکر نمیکردم ایقندر مشکل باشه.
واسه بازس بین دو تیم هم که دیگه نفسی واسم نمونده بود.دنبال به گردالی باید 90 دقیقه میدوییدم.
باز حداقل کوهیار یکم هوام رو داشت.وگرنه وسط زمین تلف میشدم.
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.این دقیقا 23 باری بود که از وقتی که اومده بودم اینجا مامانم بهم زنگ میزد.
من-جونم؟
مامان-الهی قربونت برم اونجا بهت سخت نمیگذره؟
من-سلام.منم خوبم.خودت چطوری؟
مامان-دختره ی بی لیاقت خب نگرانتم
من-بی لیاقتت رو باور کنم یا نگرانیتو؟
مامان-قطع میکنم ها
من-باشه باشه....نه بابا سخت نمیگذره(اره جونه خودم)
مامان-الهی شکر.....واسه عروسی نسیم نمیای لباس بخری
من-چرا میام.......چی ؟ عروسی شبنم؟
مامان-وا اره دیگه میگه به تو نگفته
من-چرا چرا گفته
مامان-حالا میای یا نه؟
من-ببینم چی میشه
بعد از کلی سفارش شنیدن قطع کردم.ای نسیم من یه پوستی از تو بکنم.
نه خواستگاریش رو خبر میده نه بله گفتنش رو.
مانتوم و شالم رو برداشتم تو کولم کردم و به سمته خونه ی مادر جون به راه افتادم.خاک بر سرت کنن نسیم
نسیم-به جونه تو اصلا حواسم نبود
من-چطور حواست به مامانم بود اما به من نبود
نسیم-شرمندتم به خدا
بعد از کلی سر و کله زدن اعتراف کرد و گفت عروسی تا یه هفته ی دیگس
من-یه هفته؟
نسیم-اره چون ما هیچ کاری واسه انجام دادن نداریم
من-وای چقدر هولین
نسیم-عشق زیاده دیگه چه میشه کرد
هر کار کردن نتونستن درباره ی وضعیتم با کوهیار چیزی از زبونم بکشن بیرون.درباره ی مراسم هم کلی بهم توضیح داد و من خوشحال از اینکه داره سرو سامون مگیره.
روی تختم جابجا شدم.خداجون گیج شدم.مسابقه تا 50 روز دیگه شروع میشه و من فقط ذره ای پیشرفت داشتم.واقعا دوییدن اونم 90 دقیقه خیلی سخته.
عصر جمعه بود و کوهیارخیلی دمغ پیشم اومد و بهم گفت که با هم بریم بیرون.
از پیشنهادش تعجب کردم.اما واسه اینکه خیلی ناراحت بود دوس نداشتم پیشنهادش رو رد کنم.
من-چی شده اقا مهربون شدن؟
کوهیار-پشیمونم نکن
من-حالا انگار داره چیکار میکنه
جلویه شهر بازی نگه داشت و من جیغ بلندی کشیدم
من-واااای شهر بازی اخجون
کوهیار لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.تو شهر بازی خودمون رو خفه کردیم.تقریبا بیشتر بازی ها رو سوار شدیم.ساعت 9 اومدیم بیرون.
پاهام رو کوبیدم به زمین
من-من بستنی میخوام
کوهیار-هی هی ترش میکنی
من-منو بگو این همه کار خوب واسه تو انجام میدم
کوهیار-باشه بابا قهر نکن بیا بریم
بستنی قیفی رو داد دستم و من با خوشحالی لیسش میزدم.خیلی وقت بود که بستنی قیفی نخورده بودم.
دور دهنم رو پاک کردم.کوهیار داشت خیره خیره نگام میکرد.
من-چیه؟
کوهیار-چی چیه؟
من-چرا اینجوری نگام میکنی؟
کوهیار-چیزی نیست.بریم شام بخوریم؟
من-چه مهربون شدی
کوهیار-تشکر از کارای خوبته
من-باشه بریم
تو رستوران کلی سر به سرش گذاشتم اما اون مثل همیشه جوابم رو نمیداد
نمیدونم چه مرگش شده بود
تو ماشین سر صحبت رو باز کرد و گفت:دارم کم کم نیاز رو میشناسم
با تعجب بهش نگاه کرد م وگفتم:منظورت چیه؟
کوهیار نفس عمیقی کشید و گفت:با نیاز تودانشگاه اشنا شدم .....دختر ساکت و ارومی بود.
کم کم باهاش دوست شدم.قرارامون خیلی زیاد شد.اما اون هیچوقت درباره ی خودش به من چیزی نمیگفت.
هرچی هم میپرسیدم طفره میرفت.رابطمون خوب پیش یرفت اما
بعد از یه مدت ازم دوری میکرد.چون بهش پیشنهاد ازدواج دادم.خیلی بهش وابسته شده بودم
علت دوریش رو نمیدونستم.وقتی ازش پرسیدم گفت که بابام از تیپت ممکنه خوشش نیاد.
هرچی بهش گفتم حالا تو بهشون بگو اما اون مخالفت میکرد.
تیپ من همون جوری بود.به قوله اون بچه سوسولی.اما یه چیزی این وسط برام مبهم بود.رفتارای نیاز
تا اینکه تو اومدی و همه چی رو عوض کردی.
حتی رابطمون رو....چون....اون موقع بود که فهمیدم نیاز منو به خاطر خودم نمیخواد.بلکه به خاطر تیپ و قیافه و مدل مو
اما بازم به خودم امیدواری دادم که نه پسر این فکرا چیه اون اهل این حرفا نیست.
تو صحبتاش هم متوجه صحت این موضوع شدم.حتی چند بار هم درباره ی پول حرف زد.
واونجا بود که فهمیدم چقدر پول دوسته.
اما بازم خودم رو نباختم.
اون روز
تو پارک بهش پیشنهاد ازدواج دادم و اونم گفت که باید با خانوادش صحبت کنه.
دیشب که دیدی یهو غیبم زد رفتم تا با خانوادش صحبت کنم.چون نیاز گفت خانوادم میخوان ببیننت.
تو اون شب لعنتی بود که نیاز واقعی رو شناختم.بر خلاف چهرش اون واقعا پول دوست و ظاهر دوسته
باباش زیاد حرف نمیزد.بیشتر خودش و مامانش حرف میزدن.
مامانش از مهریه و شیر بهای سنگینی صحبت میکرد
حتی حق طلاق که باید با نیاز باشه.جهیزیه هم نمیتونن بدن.خونه هم نصفش باید به نام نیاز باشه
ماشین هم باید براش بخرم
وکلی شرط دیگه هم گذاشتن.
نیاز گفت اگه اینا رو قبول کنی میتونی با خانوادت بیای
اما من نمیتونستم اینا رو قبول کنم.چون همه ی اینا یعنی اینکه نیاز از اول منو به خاطر پولام دوست داشته
دیشب خیلی راجعش فکر کردم و اخرم به این نتیجه رسیدم نیاز اونی نیست که من میخوام
حرفاش که تموم شد ماشین رو یه گوشه پارک کرد و از پنجره به بیرون زل زد
نمیدونم چرا همه ی این حرفا رو به من زده.
اما این مهم نبود.مهم اینه که کوهیار الان ضربه ی بزرگی خورده و من باید کمکش کنم.از رفتاراش با نیاز متوجه این موضوع شده بودم که خیلی دوسش داره.برای همین الان درکش میکردم
اینکه بفهمی یه نفر تو رو به خاطر امکاناتت دوست داره خیلی سخته.مخصوصا اگه طرف رو خیلی دوس داشته باشی
دستم رو گذاشتم رو شانش و اروم گفتم:فکر نمیکردم نیاز همچین ادمی باشه.خیلی دختر خوبی به نظر میرسید.خیلی متاسفم.حالا میخوای پیکار کنی باهاش؟
کوهیار-فراموشش میکنم.اما نمیدونم چجوری باهاش بهم بزنم
فکری کردم و گفتم:من تمام سعیم رو میکنم تا کمکت بکنم.
کوهیار برگت و بهم نگاه کرد و گفت:چجوری؟
من-باید دربارش فکر کنم
کوهیار-یه هفته ی دیگه دامادی همکلاسیش بهروزه
چشمام چهار تا شد
یه بار دیگه حرفش رو با خودم مرور کردم
یه هفته.....بهروز.....دوستش.....دام� �دی
با شک پرسیدم اسمه عروس چیه؟
کوهیار بی حوصله جواب داد-:چه اهمیتی داره....نسیم
قلبم واستاد
این امکان نداره.نیاز همکلاسیه بهروز باشه....
شمرده شمرده به کوهیار گفتم:نسیم که دوسته منه....اسم نامزدش هم بهروزه....تا یه هفته ی دیگه هم عروسیشه
کوهیار با تعجب بهم خیره شد و گفت:شاید اشتباه میکنی
من-نه به جونه تو که میخوام سر به تنت نباشه....میخوای از نسیم بپرسم
کوهیار-اره نفله بپرس
زنگ زدم به نسیم اونم از بهروز که پیشش بود پرسید.
تلفن رو قطع کردم و اروم گفتم:بهروز دوستی به نام نیاز داره
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:مگه تو هم قراره بیای؟
کوهیار-اره نیاز خواسته همراهیش کنم
دوباره سکوت
من-خب خره این موقعیت عالیه
کوهیار-نذار باز دهنم رو باز کنم.یه ذره عفت کلام نداری
من-باشه بابا
کوهیار-حالا این موقعیت عالی یعنی چی؟
من-خب میتونیم یه برنامه ای ترتیب بدیم تا نیاز کاملا از تو متنفر بشه....میتونه یه خیانت باشه
کوهیار-خیل خب حالا یه جوری صحبت میکنه انگاری داریم نقشه ی قتل رئیس جمهور فرانسه رو میکشیم
من-ای بابا تا من میرم تو حس هی تو بزن تو پرم
کوهیار-خودت یه کاریش میکنی؟
بعدش چشمای منتظرش رو به من دوخت
یکم با خودم فکر کردم و گفتم:باشه
کوهیار خندید و گفت قربونت
5 دقیقه بعد کوهیار دوباره گفت:جونه من بگو چرا اونروز تو رستوران بوسم کردی؟
من-حالا حتما باید بگم؟
کوهیار-اره
من-خب راستش میخواستم رابطتون رو بهم بزنم.چون نیاز پشت شیشه واستاده بود.میخواستم یه قهر صورت بگیره بعدش اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.میخواستم اینقدر این کارو تکرار کنم که نیاز کاملا به تو بدبین بشه
کوهیار بلند خندید و گفت:اگه یه روز پیش این حرفا رو بهم میزدی خرخرتو میجوییدم
چون حوصله ی کل کل رو نداشتم اروم گفتم:
من-ماله این حرفا نیستی
کوهیار-چیزی گفتی
من-نه
باز چند دقیقه بعد کوهیار پرسید:حالا چرا میخواستی رابطمون رو بهم بزنی؟
اگه میگفتم به خاطر زانتیا خیلی ضایع بود.نباید خودم رو لو میدادم واسه همین به یه خنده اکتفا کردم
کوهیار هم خندید و گفت:اشکال نداره نگو
اما خدا میدونه تو تختم چقدر خودم رو لعنت کردم چون حتما کوهیار با خودش میگه این دوسم داره که داره این کارا رو انجام میده.خاک بر سر مغر فندقیت کنن شیرین
کوهیار برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:چجوری؟
من-باید دربارش فکر کنم
کوهیار-یه هفته ی دیگه دامادی همکلاسیش بهروزه
چشمام چهار تا شد
یه بار دیگه حرفش رو با خودم مرور کردم
یه هفته.....بهروز.....دوستش.....
با شک پرسیدم اسمه عروس چیه؟
کوهیار بی حوصله جواب داد-:چه اهمیتی داره....نسیم
قلبم واستاد
این امکان نداره.نیاز همکلاسیه بهروز باشه....
شمرده شمرده به کوهیار گفتم:نسیم که دوسته منه....اسم نامزدش هم بهروزه....تا یه هفته ی دیگه هم عروسیشه
کوهیار با تعجب بهم خیره شد و گفت:شاید اشتباه میکنی
من-نه به جونه تو که میخوام سر به تنت نباشه....میخوای از نسیم بپرسم
کوهیار-اره نفله بپرس
زنگ زدم به نسیم اونم از بهروز که پیشش بود پرسید.
تلفن رو قطع کردم و اروم گفتم:بهروز دوستی به نام نیاز داره
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:مگه تو هم قراره بیای؟
کوهیار-اره نیاز خواسته همراهیش کنم
دوباره سکوت
با خودم گفتم چطور این قوزبالاقوز رو تحمل کنم؟
من-خب خره این موقعیت عالیه
کوهیار-نذار باز دهنم رو باز کنم.یه ذره عفت کلام نداری
من-باشه بابا
کوهیار-حالا این موقعیت عالی یعنی چی؟
من-خب میتونیم یه برنامه ای ترتیب بدیم تا نیاز کاملا از تو متنفر بشه....میتونه یه خیانت باشه
کوهیار-خیل خب حالا یه جوری صحبت میکنه انگاری داریم نقشه ی قتل رئیس جمهور امریکا رو میکشیم
من-ای بابا تا من میرم تو حس هی تو بزن تو پرم
کوهیار-خودت یه کاریش میکنی؟
بعدش چشمای منتظرش رو به من دوخت
یکم با خودم فکر کردم و گفتم:حالا ببینم چی میشه
ولی هم خودم و هم خودش فهمیدم تیرپم الان عشوه شتریه
کوهیار خندید و گفت قربونت
من-باز پسر خاله شدی ها
5 دقیقه بعد کوهیار دوباره گفت:جونه من بگو چرا اونروز تو رستوران بوسم کردی؟
من-حالا حتما باید بگم؟
کوهیار-اره
من-خب راستش میخواستم رابطتون رو بهم بزنم.چون نیاز پشت شیشه واستاده بود.میخواستم یه قهر صورت بگیره بعدش اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه قهر دوباره اشتی.دوباره یه ق....
کوهیار-جونه من بس کن
خندیدم و ادامه دادم:
میخواستم اینقدر این کارو تکرار کنم که نیاز کاملا به تو بدبین بشه
کوهیار بلند خندید و گفت:اگه یه روز پیش این حرفا رو بهم میزدی خرخرتو میجوییدم
چون حوصله ی کل کل رو نداشتم اروم گفتم:
من-ماله این حرفا نیستی
کوهیار-چیزی گفتی
من-نه
باز چند دقیقه بعد کوهیار پرسید:حالا چرا میخواستی رابطمون رو بهم بزنی؟
اگه میگفتم به خاطر زانتیا خیلی ضایع بود.نباید خودم رو لو میدادم واسه همین به یه خنده اکتفا کردم
کوهیار هم خندید و گفت:اشکال نداره نگو
اما خدا میدونه تو تختم چقدر خودم رو لعنت کردم چون حتما کوهیار با خودش میگه این دوسم داره که داره این کارا رو انجام میده.خاک بر سر مغر فندقیت کنن شیرین
یه هفته همچین گذشت که اصن هیچی نفهمیدم....ادم همینجوری پیر میشه دیگه
از همین فکر مسخرم تو اینه داشتم دنبال تار موی سفید میگشتم.
سنم داره بالا مبره.باید به فکر دندون مصنوعی هم باشم.یه بچه هم ندارم عصای دستم باشه.نکنه برم تو اسایشگاه....وای خدا.....
شیرین باز خل شدی
وسایلم رو چپوندم تو ساکم و مثه برق گرفته ها از اتاق زدم بیرون.
بیرون رفتن من همانا دیدار اورست هم همانا.
معرفی میکنم اورست همون کوهیار خودمونه.اخه اسمش رو که میشنوم یاد قله ی کوه میفتم.وای اگه بفهمه چی دربارش گفتم!!
کوهیار سرش رو بالا گرفت و گفت:صبح بخیر
من-سلام کله کدو
کوهیار-چطوری خاله سوسکه
من-قربونت فِردی
کوهیار- کجا با این عجله حنا؟
من-خیک اقا شجاع
کوهیار-خوش بگذره
من-بدونه تو جهنمم برم بهم خوش میگذره
کوهیار-از دل من گفتی...حالا جدی کجا میری؟
من-اگه فکر کردی من امارم رو دسته یه پسره غریبه میدم کور خوندی
کوهیار-اوه اوه....همچین میگه پسر غریبه انگاری از این لاتای سرکوچم
من-کم نمیاری ازشون
کوهیار-تو هم مثه این دخترای پر فیس و افتاده ای
نوک دماغش رو بادستش گرفت بالا و گفت:از اینایی که تمام بدنشون تزریقیه
راهش رو گرفت و رفت.دستم رو زدم به کمرک و داد زدم:اگه مردی وایسا جوابت رو بدم
انگاری به من نیومده روزم رو با قیافه ی نحس این کله کدو شروع نکنم.خب دختره ی احمق.نونت کم بود.ابت کم بود
دیگه باشگاه اومدنت چی بود.
اگه مثه خانما تو خونتون میشستی زندگیتو میکردی یه ملتم علافه خوندن اراجیفت نمیشدن.والا به خدا
تمام طول راه محوطه رو دوییدم.به تاکسی که رسیدم خودم رو با کله پرت کردم توش.
من-سلام حاجی
در رو بستم.وامونده بسته نشد.بازش کردم و با تمام توانم بستمش.یه صدای بدی داد که خدا میدونه
این درای تاکسی بسته نمیشه وقتیم بسته میشن یه جوری صدا میکنه که راننده با عمت یه ماه عسل بره و برگرده
از تو اینه راننده رو دید زدم.ای بخشکی شانس این که پسر جوونه.منو بگو گفتم سلام حاجی
من-بزن بریم حاجی که دیرم شده
پسره-امروز توپ تو سرت نخورده؟
منم مثه این ندید بدیدای احمق زرتی گفتم:تو از کجا فهمیدی فوتبالیستم؟
پسره پوزخندی زد و ماشین رو روشن کرد.از تهران تا کرج رو خوابیدم.کلا من دست به خوابم خوبه.
این ور میرم میخوابم اونور میرم میخوابم.جدیدا مفتخر شدم لقب شِلمان رو یدک بکشم.خوشا به این سعادتم.
بدنم کرخت شده بود ....عرق کرده بودم.....دستی رو روی بازوم احساس میکردم.
صداهای خفیفی میشنیدم.
وای شیرین این ته بدبختیه پسره فهمیده دختری میخواد بهت تجاوز کنه.
از این فکرم یهو چشمام رو باز کردم.توخوابم مغزم رو به کار نمیندازم.
جفت چشمای سبزی که جلوم بود باعث شد یه جیغ هفت رنگ بکشم
من-هووووووی مرتیکه برو گمشو اونور
پسره یکم ازم دور شد و یهو زد زیر خنده.
من-رو یخ بخندی.که چی مثلا اینجوری میخندی؟
پسره-چه صدای ضایعی داری
اوه اوه خیط کردم.از ماشین پیاده شدم و ساکم رو کوبوندم تو سینش و پولا رو گذاشتم کفه دستش
من-پس به صدای خودت گوش نکردی
به سمته خونه رفتم.زنگ رو زدم.
در که باز شد بدو بدو وارد خونه شدم.مامان رو پله ها ایستاده بود داشت با بهت بهم نگاه میکرد.
نزدیکش که شدم پریدم بغلش اما مامانم با دستاش پسم زد.
من-چی شده؟
مامان با جیغ گفت:مرتیکه ی نره غول گمشو از خونه ی من بیرون.به چه جرعتی اومدی اینجا
با چشمای قورباغه اییم بهش زل زده بودم.یهو زدم زیر خنده.اما ضربه هایی که مامان بهم میزد باعث شد خندم یادم بره.
چه دستای سنگینی داره.
من-مامان گلم.اخ....توروخدا....اخ....نزن... ..اخ......
مامانم بیشتر مشت و لگد بهم زد.
من-مامان من شیرینم
مامانی یهو اروم شد و بهم خیره شد.
گل از گلش شکفته شد و بغلم کرد.
مامان-خب یه دقه نمیذاری اون چشاتو رد یابی کنم دختر شیطون.
با تعجب به مامان نگاه کردم.
من-یعنی همیشه منو رد یابی میکردی؟
مامان دستم رو گرفت و کشون کشون بردتم تو خونه.میدونستم چون تیپم پسرونس نشناختتم.
تو خونه فقط منوو مامان بودیم.اینو از قبل با مامان برنامه ریزی کرده بودیم.
برای خرید عروسی نسیم من باید موقعی به خونه برمیگشتم که کسی تو خونه نباشه
چون نه تو باشگاه میتونستم لباسام رو عوض کنم....نه تو خونه....تو تاکسی هم که اصلا فکرشو نکن
بعد دوشی که گرفتم رو مبل نشستم و یه دونه سیب گنده رو برداشتم.
مامان-بعد از ظهر بیا بریم یه چیزی بخر
من-باشه مادر من....میخوام با بهنوش برم
مامان-با هر خری که خواستی برو...فقط یه کیسه گونی داشته باشی بپوشی
من-وا مامان یه مدت تنهات گذاشتم خوب راه افتادی ها
هیچ خبر تازه ای برای گفتن به مامانم نداشتم چون تلفنی تمام امار رو گرفته بود.اما برای اینکه یه چیزی گفته باشم از اول ورودم به باشگاه با سانسور همه چیز رو براش دوباره تعریف کردم.البته از خمیازه های مامانم فهمیدم خفه شم سنگین ترم
مانتوی بهنوش رو از پشت کشیدم و تو صورتش نگاه کردم
من-گاگول دو ساعته دارم صدات میکنم
بهنوش-گاگول جد و ابادته....با این پسرا میپلکی دهنت پاره شده
من-بهنوش زر زر اضافی نکن حقیقت تلخه.تو واقعا گاگولی.الکی نچسبونش به باشگاه
بهنوش-شیرین میرم ها
وسط خیابون رفتم جلو و لباش رو بوس کردم.با استینش سریع لباش رو پاک کرد
بهنوش-خیلی کثیفی
من-چاکر شما.ناراحت نباش دیگه نوش نوشی من
بهنوش-ایش
من-فدای ایش گفتنت.دارم با باهات شوخی میکنم.خب دو ساعته دارم بال بال میزنم روتو کردی اونور داری دور و ورت رو نگا میکنی
بهنوش-بیا بریم یه چیزی بخریم اینقدر مثه مگس وز وز نکن
من-بابا سلیمان....با حیوانات در ارتباطی که زبونشون رو فهمیدی
بهنوش دستم رو کشید و با عصبانیت گفت:شیرین خفه شو
دستام رو بهم کوبوندم و از صداش که تو پاساژ پیچید ذوق مرگ شدم.با چشمای مشتاقم به بهنوش خیره شدم
بهنوش-چه مرگته؟
دوباره با نیشه تا بناگوشم بهش خیره شدم و گفتم:همین خوبه؟
بهنوش دوباره نگاهی به لباس انداخت و گفت:شیرین به خدا اگه باز پرو کنیم و هی ناز و نوز بیای میرم خونه
برگشتم به لباس خیره شدم.لباس دکولته بود.بالاتنش و کمرش تنگ بود.و از کمر به پایین دامنش گشادمیشد.
رنگ مشکیش بدجور جذبم کرده بود.مخصوصا سنگای سفیدی که روی بالاتنش کار شده بود چشم هر کور و شل و پلی رو جذب خودش میکرد.
بد مصب خیلی خوش دوخت بود.دوباره به بهنوش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
اینو دیگه میخوام به خدا.
بهنوش نفسش رو حرص داد بیرون رفت تو مغازه.منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش پریدم تو مغازه.
زیر دست ارایشگر داشتم تلف میشدم.
اینم به زوره مامان اومده بودم.وگرنه برو بابا کی به من نگا میکنه؟داف تر از منم هستن
من-....اااااخ.....
ارایشگر نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:میخواست یکم تمیز باشی این پشماتو زودتر میزدی
من-حالا نمیخواد شما با چشات منو بخوری.یه جوری بزن پوسته صورتم تا ده متر بالا نیاد
ارایشگر دوباره نگاهی بهم کرد.بند رو از تو گردنش در اورد و با عصبانیت به صاحب ارایشگاه گفت:
شهناز جون بیا این توئه و اینم مشتری ویژت.من رو صورت این کار نمیکنم
خنده ی بلندی کردم و گفتم:باشه اشکالی نداره منم به مامان میگم که چه رفتار نادرستی با من داشتید.
با یه لبخند موزیانه داشتم بلند میشدم که شهناز ارایشگر مامان پرید سمتم و گفت:نه شیرین جون.این چه کاریه.شما بشین.حالا اون یه چیزی گفت.شما ببخش
ریز خندیدم و دوباره نشستم.از اونجایی که مامان خوب به این شهاز چشم قشنگه پول میداد.این زنیکه جونش واسه مامان در میرفت.وگرنه عمرا واسه من طره هم خورد میکرد.
خوده شهناز پدر صورتم رو دراورد.بعدشم با کلی مویه مصنوعی سرم رو درست کرد.
کارش که تموم شد پاشدم به خودم نگاه کردم.
رو به شهناز که یک بند داشت قربون صدقم میرفت گفتم:شهناز جون فهمیدم خوب شدم.باشه بابا چقدر تکرار میکنی
شهناز که وا مونده بود دیگه هیچی نگفت.بنده خدا حتما با خودش میگه دختره کم داره.
خب راستم میگه.
لباس مشکی باعث شده بود پوست سفیدم بیشتر به چشم بیاد.اوف چه سفید برفی بودم و خودم خبر نداشتم
این اولین لباس شبی بود که اینقدر به سلیقه ی دخترونم نزدیک بود.هرچی باشه عروسی عشقم خل و چلم نسیمه
موهام رو نمیدونم چیکار کرده بود.اما به هر ضرب و ضوربی که بوده کاری کرده بود که موهای کوتاهم خوشگل بشن.موهای مصنوعی فری که از لای موهام ریخته بود بیرون باعث شده بود یه چهره ی جدید پیدا کنم.
قستمی از موهای خودم رو بالاس سرم به زور تافت پف کرده درست کرده بود و موهای بافت ازش اویز بودن.
خدا خیرش بده.اینقدر بدم میاد از این مدلایی که یه گنبد و چهارتا گل پشت سرت درست میکنن.
به شهناز نگاه کردم و گفتم:قربون پنجت....
مانتوم رو پوشیدم و از ارایشگاه زدم بیرون.بازم گذاشتم به حسابه مامان.
سواره ماشینم شدم و گازش رو گرفتم به سمته باغ.
الان میگم گازش رو گرفتم فکر نکنین صحنه اهسته میشه و دود از چرخام میزنه بیرون و صدای جیغ لاستیکام بلند میشه و من خوش خوشک پرواز میکنم....نه بابا اینا که تو رویامن
ماشین درب و داغون من یه صدایی داد و خیلی اروم حرکت کرد.طوری که حتی گنجشکی که پهلوی ماشینم بود هم نپرید.بعله مگه چیه؟من از این جور ماشینا سوار میشم...خیلی هم خوبه....
ماشین جمع و جورم رو بین یه سوزوکی و یه پاترول پارک کردم
خیلی مایه ابرو ریزی بود.با اون تیپه و پزم از این ماشین پیدا بشم.
ماشینم رو بهنوش اورده بود کرج.خدا لعنتش کنه اگه اینو نمیورد الان منم اس دی سوار بود.اه اخه کی به تو گفت اینو بیاری کرج
پریدم تو باغ.بعله اینم از اوله خوشی من
تا پام رو گذاشتم داخل پام گیر کرد به دامن بلندم و با مغر خوردم به این پارتیشن لعتنی.
خدا لعنت کنه کسی که اینو اینجا گذاشته.وای یه وقت زنا دیده نشن.افتادن من به گور سیاه.زنا دیده نشن.اخه کدوم ادم بیکاری میاد قسمته زنانه رو نگاه کنه.اینقدر لخت و پاتیل ریخته تو اینترنت که دیگه اینا رو کسی دید نمیزنه.
ای خدا من چقدر بدبختم.
پاشدم وو سرم رو گرفتم.چه دردی میکرد.
اما ته خوشنانسیم دقیقا وقتی بود که دیدم پارتیشن افتاده و همه دارن به من نگاه میکنن.
حالا کی اهنگ رو قطع کرده بود؟
به به میبینم که مختلط هم هست.از این بهتر نمیشه.پس دیگه کاملا ضایع شدم.
ولی خب منکه از رو نمیرم.واسه همین سرم رو بالاتر گرفتم وارد باغ شدم.
اما یهو همه زدن زیر خنده.دیگه چه مرگشون بود.
به سر و وضع خودم نگاه کردم دیدم مانتوم جر خورده و دامن مبارک هم تا رون پام کاملا پاره شده.اخه ضایع شدن از این بدتر؟
وقتی هم داشتم قدم های بلند بر میداشتم تمام هستیم در دید کامل قرار داشته.
خدایا شکرت از این بدتر هم ممکن بود اتفاق بیفته.اما دقیقا یه حسی بهم میگفت زر اضافی نزن.از این بدتر دیگه نمیشه
02-02-2013، 18:34
mer30.azizam ali boood