انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: فرشته فراموش کرد....
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
فرشته فراموش کرد......

فرشته تصمیمش را گرفت......

نزد خدا رفت و گفت: خدایا میخواهم زمین را از نزدیک ببینم.....

اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه.....دلم بیتاب تجربه ای زمینی است.....

خداوند درخواست فرشته را قبول کرد....

فرشته گفت: تا بازگزدم بالهایم را اینجا به امانت میگذارم......

در زمین این بالها چندان به کارم نمی آیند.....

خداوند بالهای فرشته را بر روی هزاران بال دیگر گذاشت و گفت:بالهایت را به امانت نگه میدارم...

اما بترس.....که خاک زمین دندانگیر است.....

فرشته گفت:بازمیگردم......حتما بازمیگردم....

این قولی بود که فرشته ای به خداوند داد.......

فرشته به زمین آمد......

و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد....

او هرکه را که میدیدبه یاد می آورد......زیرا اورا قبلا در بهشت دیده بود......

اما نمیفهمید چرا این همه فرشته برای گرفتن بال هایشان به هبشت برنمیکردند...!!!!!

روزها گذشت....

و هرروز فرشته چیزی را از یاد میبرد....

و به روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور وزیبا به یاد نمی آورد....

نه بالش را....

نه قولش را..........

فرشته فراموش کرد.......

فرشته در زمین ماند.........

فرشته هرگز به بهشت بازنگشت......

مواظب خودت باش.................

چون تو یک فرشته ای.......................
خیلی زیبا بود ممنون.SmileSmileSmileSmileSmileSmile
زیبا وعالی: D
خیلی قشنگ بود ممنون
ممنون مرسیBig Grin
وای واقعا عالی بود داستانی به این قشنگی نشنیده بودم ممنونHeart
خیلی قشنگ بود
ممنون شکوف خوب بود
mr30 ziba boOoOoOD