03-01-2020، 19:12
تا اینکه یک روز مدیر برای دیدار دوستش خواست راهی سفر شود و دخترک را به معلمان سپرد وخواست از اون به خوبی مراقبت و اذیتش نکنند
اما او نمی دانست که برای دخترک بزرگترین خطر معلمان هستن
مردم در ان زمان جاهل بودند معلم ها فقط کمی سواد داشتن دخترک با ان سن کم با بدنی لاغر هر روز صبح بیدار میشود به اشپز کمک می کرد پله هارا می شست لباسا را تا می کرد و همه ی این هارا برای اینکه به او اب و یا غذا بدهند می کرد
دخترک روز به روز ضعیفتر می شود صورتش رنگ پریده و بی حالی تمام وجودش را فرا گرفته بود مدیر هم نبود تا دخترک به اغوش او پناه ببرد و ارام گریه کند و مدیر به او امید بدهد
باران نمی بارید مردم نبودی مدیر را فرست دانستن و به سراغ او رفتن و از او خواستن تا مدیر نیامده برود اما دخترک در را قفل کرده بود و در اتاق نشسته بود
اب روز دخترک بیش از روز های دیگر گریه کرده بود انقدر که کم مانده بود بی هوش شود تا صدایی او را به خود اورد او در خواب مدیرا دید که با هم زندگی می کنن و دختر بسیار خوشحال هست همین شد که بیدار شد و به سمت بیرون رفت
وقتی از یتیم خانه خارج شد مردم با وحشت به او نگاه می کردن و برخی ها هم حس می کردن او می خواهد برود خوشحال بودن که ناگهان صدای ترسناکی همه را به وحشت انداخت نوری چمن های اطراف درخترک را رنگ پریده کرد برگا به خود لرزیدن صدای جیر جیر تنه ی درخت همه جا را پر کرد مردم به خانه هایشان پناه بردنند و از ترس به خود می لرزیدن
که.................
خوب بود بقیه شو فردا مینویسم اخرش
اما او نمی دانست که برای دخترک بزرگترین خطر معلمان هستن
مردم در ان زمان جاهل بودند معلم ها فقط کمی سواد داشتن دخترک با ان سن کم با بدنی لاغر هر روز صبح بیدار میشود به اشپز کمک می کرد پله هارا می شست لباسا را تا می کرد و همه ی این هارا برای اینکه به او اب و یا غذا بدهند می کرد
دخترک روز به روز ضعیفتر می شود صورتش رنگ پریده و بی حالی تمام وجودش را فرا گرفته بود مدیر هم نبود تا دخترک به اغوش او پناه ببرد و ارام گریه کند و مدیر به او امید بدهد
باران نمی بارید مردم نبودی مدیر را فرست دانستن و به سراغ او رفتن و از او خواستن تا مدیر نیامده برود اما دخترک در را قفل کرده بود و در اتاق نشسته بود
اب روز دخترک بیش از روز های دیگر گریه کرده بود انقدر که کم مانده بود بی هوش شود تا صدایی او را به خود اورد او در خواب مدیرا دید که با هم زندگی می کنن و دختر بسیار خوشحال هست همین شد که بیدار شد و به سمت بیرون رفت
وقتی از یتیم خانه خارج شد مردم با وحشت به او نگاه می کردن و برخی ها هم حس می کردن او می خواهد برود خوشحال بودن که ناگهان صدای ترسناکی همه را به وحشت انداخت نوری چمن های اطراف درخترک را رنگ پریده کرد برگا به خود لرزیدن صدای جیر جیر تنه ی درخت همه جا را پر کرد مردم به خانه هایشان پناه بردنند و از ترس به خود می لرزیدن
که.................
خوب بود بقیه شو فردا مینویسم اخرش