انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان زیبا و پر رمز و راز هشت نفر جهنمی:پارت دو:قدر این خسته به شمشیر تو تغدیر نبود.
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
ادامه......




خدای من!!
اسلحه ی خودم رو در اوردم.
هفت نفر دیگه از پشت سر به من نزدیک میشدند.
گفتم:چی شما چه احمقایی هستین؟من اسلحه دارم و بهتون هشدار میدم که نزدیکم نشید.
تک تکشون مماسکاشونو برداشتن و قا قا خندیدن.چیزی متوجه نشدم.
یکیشون گفت:به گورستون زد شیطانی ها خوش امدی اقای......
گفتم:جیمز،جیمز پمبروک.
(این یه اسم دروغی بود)
گفت:بله.ما هشت نفر هستیم که چهار نفر ما زن و چهار نفر هم مرد. میخوای به گروه ما بپیوندی؟
گفتم:برای چی باید به گروه شما بپیوندم؟
گفت:چون ما شیطان پرستیم و مسلمانان رو میکشیم.
(در اصل داستان من به قتل رسوندن این چهار نفری که دیویست سال ازشون میگذره اومدم،ولی هنوز جوونن.)
گفتم:بله.حتما.هی!اون کی بود که انداختین پایین؟
گفت:یه راهبه ی احمق مسیحی.خوشحال شدم که یکی از اعضای گروه ما یعنی شما اسلحه دارین.
یکی از زنا اومد جلو و با صدایی گرفتی چیزی گفت:سلام،من سایدی ادلر هستم.همسر دوم شیطان.!
خدای من!!!!!
گفت:ما با اسله های شیطانی دیگران رو میکشیم.
گفت:وقتشه که بریم به سمت کلیسای خودمون در شرق روستای تگزاس.


باور کردم ولی به سختی.
ولی این یه وظیفس که من خدا پرست داشتم.
چون قول داده بودم اگه اونارو نکشم توسط خدا در اتش بسوزم.
لطفا ادامه رمان رو در يک تايپيک قرار بديد!

تشکر!