انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستان خیلی کوتاه پسر میلیادر و پسر گل فروش ... (( اگه اشکت در نیاد )) منکه عاشقش شدم
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سری ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭﺵ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻟﮑﺴﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ
ﺟﻤﻌﻪ ﻣﯿﺮﻓﺖ .
ﺩﺭ ﯾﮏ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺴﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ
ﮐﻪ گل ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺖ .
ﭘﺴﺮ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻋﺎﻗﻞ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﻔﯿﻪ ﺑﻪ
گل ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﺖ
ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺮﻭﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ
ﭘﺴﺮ گل ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ , ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﻋﺒﺎﺩﺕ
ﻣﯿﮑﻨﻢ ,
ﺷﮑﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺻﺮﺍﻁ ﺍﻟﻤﺴﺘﻘﯿﻢ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ
ﺍﺩﺍ ﮐﻨﺪ ,
ﺳﻼﻡ ﻣﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺎﻥ ﻭ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻮ
گل ﻧﻤﯽ ﺧﺮﯼ.....


نظر یادت نره
قشنگ و غم انگیز...
مرسی Heart
منقلبم کردی
قشنگ بود Heart
آخی.ولی چرا اشکم در نیومد؟؟
نه ناراحت شدم نه چیزی فهمیدم نه اشکم در اومد چرا ؟؟؟ Huh Huh Huh