انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان اهنگ عشق
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
خب خب یه رمان به قلم خودم و یکی از دوستام

نام نویسندگان: arash & arghvan
ژانر: طنز، عاشقانه، اجتماعی.
خلاصه:
درمورد یک پسر که در سن 13 سالگی از طریق فضای مجازی عاشق یک دختر می‌شود، یک روز با دوستش به سینما می روند که ناگهان بغل دستش دخترک را می‌بیند. تا 14 سالگی کسی از عشق این دو مطلع نیست تا زمانی که متوجه این‌دو می‌شوند فامیل‌دور هستند و اتفاقات مخلتفی که تا زمان رسیدن این دو بهم رخ می دهد... و آیا این رسیدن پایدار است؟


(پارت1)

محمد
***
قرار شد با محدثه برم پارک یه هوایی بخوریم. چندروز دیگه تولدشه، اصلا خبر نداشت. خوشحال بودم که نمیدونست میخواستم یه تولد حسابی براش بگیرم میرفت تو 15 سالگی، من دوسه ماهی بزرگتر بودم.
سوار ماشین شدم. راه افتادم و رفتم در خونشون تا رسیدم در بازشد نگاه کردم، محدثه بود مثله همیشه یه لبخند محوی رولبش بود. نمیدونم چطوری عاشقش شدم. اولا تو یه سایت باهم چت میکردیم. همون جا حس‌هایی بهش پیدا کردم و عاشقش شدم. اول انگار که دوسم نداشت. هنوزم گاهی اوقات رفتاراش بد میشه. ما یه روز توی سینما هم رو دیدیم و اون زمان که عکسشو دیده بودم شناختمش و خودم و بهش معرفی کردم. حالا نزدیک دو سال که هم رو میبینیم. با اینکه بچه بودیم خیلی همو میخواستیم.
یه دفعه در ماشین باز شد و سوار شد گفت سلام العلیکم بر محمد خان خنده ای کردمو گفتم به‌به داری کم‌کم شاعر میشی.
ادامه داد اری من شاعر محمد هستم. گفتم این چرتو پرتا چیه چیزی نخورده تو سرت؟!
گفت:
-نه نخورده را بیوفت دیگه خسته شدم بسی موندم تو خونه کپک زدم.
گفتم:
-باشه باشه.
استارت زدم راه افتادم، 10 مین گذشت تا رسیدیم به پارک، به محدثه گفتم:
-زنگ بزنم علی با مبینا بیان؟
محدثه:اره بیان خوش میگذره!
زنگ زدم علی 3 تا بوق خورد ورداشت!
علی: سلام
ـ : سلام خوبی
علی: ممنون تو خوبی
ـ : به خوبییت، میاین پارک؟
علی: باکی؟
ـ : مبینا
علی: تو باکی؟
ـ : محدثه!
علی: باش! پارک کجا؟
ـ : ملت!
علی: اونجاییم بغل دست وسایل بازی.
ـ : خو اومدم. فعلا.
قطع کردم و به محدثه گفتم بغل دست وسایل بازین.
میبینم زیاد دوست نداشتین رمانمو
پارت دوم
محدثه
***
یکم قدم زدیم تا رسیدیم به وسایل بازی. همه باهم احوال پرسی کردیم و نشستیم رو میز و صندلی های شطرنج.
من با مبینا مسخره بازی در میاوردیم!!
محمد پیشنهاد داد که بریم کافه همه قبول کردیم.
محمد گفت که:
علی با ماشین اومدین؟
علی:
نه!چطور.
محمد:
پس با ماشین ما میریم.
همه سوار شدیم رفتیم کافه!اسمشو دوست داشتم!کافه لمکده!
رفتیم داخل یه نما از چوب داشت خیلی قشنگ بود رفتیم داخل و نشتستیم و یه پسر حدودا 20 ساله اومد گفت:
سلام.خوش اومدین.چه چیزی میل دارین؟
محمد گفت:
من قهوه و کیک شکلاتی.
منم همینو گفتم!!
علی گفت:
کیک شکلاتی
مبینا هم همینو گفت!!!
بعد از کلی صحبت و خنده محمد رفت صندوق و حساب کرد و گفت بریم.
همه رفتیم سوار شدیم ،محمد،علی و مبینا رو رسوند.


محمد
***
خب محدثه میای خونمون یا میری خونتون؟
محدثه:
من میرم خونمون امشب خستم،یه روز دیگه میایم.
رسوندمش خونشونو بعد خودم رفتم خونه تقریبا ساعت 8 بود.
پارت 3
خودم بعد نیم ساعت رفتم خونه زنگ زدم واسه محدثه.
تا برداشت گفتم:
- چی‌کار میکنی ای محدثه؟
- به تو چه!
- چی‌شده؟
- ترسیدی؟ به نظرت چی‌کار می‌کنم؟ با تو حرف می‌زنم و غذا درست می‌کنم، مامان و بابام کار داشتن رفتن بیرون.
- بیام دنبالت بیای خونه ما؟
- خوب آخه غذا درست می‌کنم نمیشه!
- به مامانت زنگ بزن بگو می‌رم خونه محمد اینا
- باش بزار ببینم چی می‌گه!
-باش، پس فعلا
- فعلا!
5 دقیقه از حرف زدنمون می‌گذشت که دیدم زیرم می‌لرزه!
اولش ترسیدم با خودم گفتم:
- خدا جن تو خونه‌اس؟ دیدم صدا اومد یه دفعه به خودم شک کردم! من اهل این کارا نیستم که!
از فکر مَحرم بیرون اومدم بیرونو گوشیو وصل کردم.
- بله
- خنگ منم محدثه!
- تویی محدثه؟ مامانت چی گفت؟
- نه پس عممه! گفت نه!
- باش کشش نده! راس میگی؟
- هوم! نه بابا الکی گفتم اجازه داد!
- خوب آماده شو تا بیام دنبالت.

محدثه
رفتم آماده شدم نیم ساعت طول کشید.
رفتم پایین محمد رو دیدم!
در ماشین رو باز کردم و رفتم داخل!
- به به آقا محمد خوبی؟
- ما نیم ساعت پیش حرف زدیم!
- راست میگیا ولش کن!
- باش!
محمد استارت زد و راه افتاد. بعد 20 دقیقه رسیدیم خونه.
Huh بقیشو نمیزاری
(04-01-2021، 16:19)zαняα نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[ -> ]
Huh بقیشو نمیزاری

چرا میزارم ولی صبر کن بنویسم
پارت 4
***
وقتی ما رسیدیم مامان محمد و یه دختر دم خونه بودن!!
فهمیدم دختر خاله محمده.
ازش متنفر بودم همش واسه محمدعشوه میومد ولی محمد سگ محلش نمیداد.
ما هم از ماشین پیاده شدیم،وقتی محمد درو بست گفت:
- : هرچی گفت جوابشو میدی نبینم بترسیا!!
من: زشت نیس جلو مامانت؟
- : نه زشت نیس من خودم بهش میگم کاری نداشته باشه امروز میخوام بچزونمش دختره ی کنه رو!!
من:باشه هر چی گفت یه خوبشو بهش میگم!
محمد یه دفعه پقی زد زیر خنده و همونطور گفت:
وقتی ببینمش چزونده میشه چه حالی میکنم من!
دوباره خندید.
رفتیم تو خونه و بد از احوال پرسی رفتیم رو مبلا نشستیم من و محمد کنار هم بودیم و دختر خالش(هلنا)رو یکی از مبلا کنار مامان محمد!
مامان محمد که پا شد و رفت تو اشپز خونه هلنا دهن باز کرد حرف زد!!
با عشوه و ناز گفت:محمد!
- :هان؟
هلنا:این خ دختر خانوم کیه؟
- : فوضولیش به تونیمده!
هلنا خطاب به من:میشه خودتونو معرفی کنین؟
همون لحظه محمد رفت پیش مامانش و پچ پچ میکرد فهمیدم چی میگن!
من:چرا که نه!!
من محدثه ام و شمام که هلنا درسته؟
اینو که گفتم یه لبخند زدو سرشو به علامت تایید تکون داد.
و گفت:خوشبختم!
منم همینو گفتم!
********
اونطور که انتظارشو داشتم نشد چون چیزی نگفت که منم بگم!
داشتم با محمد تو اتاق مسابقه میدادیم(با گوشی)که صدای هلنا بلند شدو
- : خاله من دیگه برم شب داره میشه مامانم نگران میشه
مامان محمد:بودی خالا هلنا!
نه خاله تعارف که ندارم،هروقت جور شد بازم میامم البته اگع شما بیاین!
اینو که گفت محمد مچاله شدف دوبار به حرفاشون گوش داد.
مامان محمد:قدمت رو چشم باشه ماهم یه چند وقت دیگه میام یه سری میزنیم!
مامان محمد خطاب به محمد گفت : محمد مادر پاشو دختر خالتو برسون.
محمد یکی زد رو پیشونیش و چیزی نگفت پاشد و اشاره به من گفت : بیا با هم بریم.
منم از خدا خواسته باهاش رفتم.
********
بعد اینکه هلیا رو برسونیم صدای گوشیم بلند شد.
وصلش کردم !
مامانم بود.
- : سلام دخترم.
من:سلام مامانم
- :ما امشب نمیتونیم بیایم خونه دخترم امشبو بمون پیش محمد اینا
من: چشم مامان خوشگلم
- : قربونت بشم خدافظت
من:خدا نکنه مامانم خدافظ
و قطع کردم و جیغی کشیدم و محمد پفت
- : چیه چته؟ جو گرفتت یهو!
من:امشب پیشت میمونمممم.
محمد نیشش شل شد گفت
- : ای جان پس عقش من پیشم میمونه هوراا
بعد 1 ساعت که رفته بودیم پارک رسیدیم خونه محمد اینا
رفتیم تو و باباش انجا بود احوال پرسی کردیم و نشستیم
خسته نباشی قلم رونی داری...منتظر پارت بعدم Heart