انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: جلد 2 خاطرات روزانه یه دختر دیوونه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
ادامه نداره:/
نداره؟
یه صندلی رو انتخاب کردیم و نشستیم.ارشام:خب خب چی میخورید؟
من:منکه گشنم نیست(خب بچه مگه کرم داری؟بگو داری میمیری از گشنگی دیگه)
ارشام:خب تو که چیزی نمیخوای.مامان تو چی؟
خاله زهرا:من پیتزا میخورم.ایسا جان تو چرا چیزی نمیخوری؟
من:گشنم نیست.
خاله زهرا چیزی نگفت.
ارشام خواست بره سفارش بده که گفتم:ارشام گوه خوردم.منم پیتزا میخوام.
خندید.همون احظه صدای غار و غور شکمم در اومد.
ارشام:کرم داری نه؟
و رفت حسابداری تا سفارش بده.
یکی از پشت صدام کرد.برگشتم دیدم ملیناس(همونطور که گفتم صاحب رستوران فامیلیم. ازش خوشم میاد.همسن خودمه و انگار که امروز اومده رستورانشون)
من:سلام ملینا خوبی!تو اینجا چیکار میکنی؟
ملینا:من باید ازت بپرسم .چه خبرا؟
من:حالا بیا بشین پیشمون.
ملینا: اشکالی نداره که؟
من-نه بابا
من-خاله زهرا ایشون یکی از فامیلامون هستن.اسمش ملیناس.
با هم سلام و احوال پرسی کردن.
ازشام اومد و نشست کنارمون.
ملینا چشاش برق زد.
ملینا-سلام خوبید؟
ارشام لبخندی زد و جووبشو داد.
به هم معرفیشون کردن.یکم حرف زدیم که غذامون رو اوردن.
وای خدا ملینا الان ارشام و تموم میکنه اینقد نگاش میکنه.
یکی زدم به پهلوش.
ملینا:راستی چه خبر از عشق غیرتی من؟
و یه خنده ریز کرد.
من: والا ارمین خان هم سلامتون رو میرسونن.لاالان که با مامان و بابا مسافرته.ولی خیلی دلم براش تنگ شده.
ارشام سوالی نگام کرد.
ارشام:ارمین کیه؟
من-داداشم!
چشاش گرد شد.
-داداشت.؟پارسا رو میگی دیگه.؟
من:تو خبر نداری؟
ارشام -نه والا
به خالع زهرا نگاه کردم .
من:والا بعد از موقعی که تو رفتی انگیلیس مامانم حامله شد و الان من یه داداش ۳ ساله سرتق دارم.
ارشام-دروغ میگی دیگه؟
من-نچ
ادامهههه
خدایی بزار ادامشو):
ترو خدا بقیه اشو بزار 17
بزار بقیشو دگه Bc3
Big Grin :::::Smile)))))))))))))
من:آرشی!!!!!!!
با چشمای قلمه نگاهم کرد.
من:چیه خو؟

ارشام:اه اه اه!چندش...گمشو بینم با این طرز حرف زدنت.
از خنده پوکیدم.
من:وای حوصلم غذامونو چرا نمیارن.
ملینا:الان میرم سر بزنم.
رفت تو اشپزخونه.
من:ارشام ارشام ارشامممممم
ارشام:هن؟
من:بیا بریم یکم کرم ریزی
ارشام:برو باو حوصله ندارم .
من:تیریخیداااااااااا(دایناسور نمکی)
خاله مریم:عه ارشام پاشو برو دیگه دلش برات تنگ شده یخواد بات وقت بگذروونه.
من:راست میگه دیگه ارشی.
ادای عوق زدن رو در اورد و گفت:حالا چیکار میخوای بکنی؟
من:بیا تا بهت بگم.
اومد نزدیک تر.پ
من:لباسامونو یه شکل عجیب قریب در میاریم بعد میریم تو این سوپری بغلی.تو فقط همراهی کن بقیش با من.فقط هر موقع برگشتم سمتت بغلت کردم تو هم همراهی کن.
ارشام:هی خدا منکه نمیفهمم تو مغز نداشتت چی میگذره.
با انگشت سه بار کوبید رو کلم.
پاشدم.یکم با لباسش ور رفتم .درست شد.
منم روسریمو یه جور خیلی عجیب بستم. و مانتومو کج و ماوج دکمه هامو بستم.ارایشمو یکم به هم ریخته کردم.
ارشام:وای شبیه هیولا ها شدی. نزدیک من نیا ها!
خندیدم.دستشو گرفتم.خاله مریم هم هی بهمون میخندید.
رفتیم تو سوپری بغل رستوران.فیلم باز ی کردنم حرف نداشت.
در حالی که قیافم جوری به نظر میرسید که انگار ترسیدم و تعجب کردم وارد مغازه شدیم.ارشام هم همینکارو کرد.
مغازه داره زل زده بود بهمون.
من:اقا ببخشید الان چه سالیه؟
خیلی تعجب کرده بود.
اقاهه:14....(حالا فلان سال)
برگشتم سمت ارشام.بغلش کردم و گفتم:عزیزم بالاخره ماشین زمانم کار کرد.بارم نمیشه.
اونم گرفتم و گفت:میدونستم که موفق میشیم عشقم.
دلم میخواست بکوبم تو کلش.
من:ممنون اقا
از سوپری اومدیم بیرون.سر و وضعمون رو درست کردیم.از خنده پوکیدیم.از تو شیشه مغازه نگاه کوچیکی به مغازه دار انداختم.بیاره چشاش از حدقه زده بود بیرون و به یه جا زل زده بود.
رفتیم تو رستوران.دیدیم غذا هامون رو اوردن.
من:ایوللل
ارشام:مامان به خاله زینب(مامان ایسا بود نه؟) بگو به این یه ذره غذا بده گشنه نمونه.
زدم تو کمرش.
خاله مریم:حالا چیکار کردین؟
با اب و تا ب براش تعریف کردم.همینطور مخندید.




بده اون سپاسو

بچز فکر کنم ایده هام ته کشیدن
صفحه‌ها: 1 2