انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: رمان تیمارستانی ها(:
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3
تيمارستاني ها
نویسنده:مرجان فریدی

يك دختر ديوونه
شايدم نباشم.
گاهي ادما خودشونو مي زنن به ديوونگي!
زندگي من پوچ و خالي از گرما بود.
اما منم كه سرنوشت خودمو مي سازم.
من نمي خوام يه دختر خوب و موفق باشم.
نمي خوام يه دختر سر به راه و با حجب و حيا باشم.
من مي خوام فرق داشته باشم.
من با ديوونگي هام تو رو خوب مي كنم.
و تو با خوبي هات من و خوب كن.
من و تو!
تو كه خالي از عشق
چه عاشقانه اي كه قلم نمي زنيم



اول

بابا با بهت و چشماي گشاد شده به سبيل تو دستام نگاه كرد و بعد
اروم اروم دستش و برد سمت صورتش و وقتي
جاي خالي سبيلش و سمت چپ صورتش حس كرد چشماش گرد
شد و منم چشمام گرد شد و اون با همه وجودش
داد زد:
_شادي
لبخند رو لبام ماسيد و لبام آويزون شد و پاهام و به هم چسبوندم و
دستم و جلوي پاهام گرفتم و با بغض اروم گفتم:
_دستشويي كردم!
بابا چشماش گرد شد و نگاه خشك شدش پايين كشيده شد و ميخ
شد رو خيسي شلوارم!
اون قدر قرمز شده بود كه حس مي كردم الانه كه بتركه!
ياد سرخ پوستايي افتادم كه تو برنامه كودك دامن پاشون كرده بودن
و از درختا آويزون بودن و بومبا بومبا كردن!
در اتاق با شدت باز شد و مامان با چشماي گشاد شده وارد اتاق شد و
چادر گل گليش از سرش افتاد و با چشماي
گرد شده جيغ زد:
_شادي
با لباي آويزون ترسيده نگاهش كردم كه متعجب نگاهم كرد و يهو
نشست رو زمين و شروع كرد به گريه كردن!
با چشماي گرد نگاهش كردم و رو به باباي سرخ شده و عصبي گفتم:
_خجالت بكش! گريه اش و در آوردي!
بابا چشماش گرد شد و مامان در حالي كه مثل مرغا بال بال مي زد
جيغ زد:
_اي خدا، تو چرا اين طوري اي، چرا اين قدر ديوونه اي؟
چشمام و گرد كردم و همون طوري نگاهش مي كردم و تو اين فكر
بودم كه... مامان ام خوشگله ها
يهو شراره دوييد تو اتاق
من موندم اين دختراي امروزي چرا خودشون و اين شكلي مي كنن!
شراره رسما شكل آفريقايي ها بود
مامان سفيد پوست بود
بابا هم سبزه
من موندم شراره چرا سياهه؟
كمي دقت كردم.
پوستش چرا برق مي زنه!
انگار واكس كفش زده به بدنش!
يكم به موخم فشار آوردم
اها اين الان رفته برنزه كرده؟
موهاشم كه شبيه اسفنج بود.
همون قدر پشمالو همون قدر زرد!
شراره با چشماي گرد شده نگاهم كرد و يهو دهن گشادش و باز كرد
و جيغ زد:
_واااااي، باز دستشويي كردي!
تازه ياد وضعيتم افتادم
مي گم چرا بوي بد مياد ها!
مامان همچنان جيغ جيغ مي كرد و شراره رو مي كوبيد تو فرق سر
من!
بابا با حرص اومد سمتم و بازوم و با صورتي مچاله شده گرفت و من و
كشون كشون از اتاق برد بيرون.
لحظه اخر شراره با قيافه اي آويزون بهم نگاه كرد و گفت:
_اَه، چندش!
اين و كه گفت ديوونه شدم.
تو يه حركت بازوي بابا رو گاز گرفتم و اون دادي زد و بازوم و رها كرد
و من يهو چرخيدم سمت شراره و از موهاي پشمالو و فرفري زردش گرفتم و سرش و كوبيدم به ديوار!
شراره جيغ جيغ مي كرد و هي دست و پا مي زد
انداختمش رو زمين و رفتم رو گردنش نشستم و كله اش و چسبوندم
به شلوار خيسم!
شراره قرمز شده بود و مدام جيغ مي زد!
بابا از پشت من و گرفته بود و مامان خودش و مي زد!
بعد به من مي گن ديوونه!
من حداقل خودم و نمي زنم!
بابا بالاخره من و از رو شراره بلند كرد و از كمر و بازوم گرفت و من و
كشون كشون برد سمت پله ها.
شراره تند تند نفس مي كشيد و در همون حال ناله مي كرد، مامان
سر و صورتش و مي بوسيد.
جيغ زدم:
-ولم كن، مگه چي كار كردم!؟
بابا عصبي من و كشون كشون از پله ها بالا مي برد
من دست و پام به نرده ها مي خورد و با درد جيغ جيغ مي كردم
-آي دستم، ولم كن...چاغ!
بابا عصبي تر من و كشون كشون برد
از شدت تقلا نفس كم آورده بودم.
در اتاقم و باز كرد و من و پرت كرد تو اتاق و نعره زد:
-اين قدر تو اين اتاق مي موني تا آدم شي!
تو همون حالت يهو زدم زير خنده.
بي توجه به درد دست و زانوم فقط مي خنديدم.
بابا مبهوت و خشك شده نگاهم مي كرد.
همين طوري موكت رو از خنده گاز مي زدم كه بابا كلافه و عصبي
داد زد:
-چيه؟ به چي مي خندي؟
با خنده بريده بريده گفتم:سبيلات چرا نصفه است؟ به جاي آدامس جوييديشون؟
بابا با چشماي گرد شده نگاهم مي كرد!
با حرص قرمز شده نگاهم كرد و زير لب گفت:
-احمق، ديوونه!
در و محكم بست و از پشت در و قفل كرد و من خشك شده به در
بسته نگاه كردم!
الان من و زندوني كرد؟
چرا؟
مگه كاري كردم؟
واي شادي فكر كن
باز چي كار كردي!
به وضعيت خودم خيره شدم.
چه قدر زشت و داغون بودم!
موهام و نگاه...مثل جنگليا
موهاي بلند و مواجم مثل جنگل گلستان بود برام.
همون قدر بزرگ.
همون قدر كثيف
تازه لابه لاي موهام خوك هاي صورتي ام مي ديدم كه دارن موهام و
مي خورن.
با چشماي گرد شده به آينه زل زده بودم
-جلل خالق!
با ابرو هاي بالا رفته همون طور كه به منظره وحشتناك روبه روم زل
زده بودم دست بردم تو ك شوي ميز و اون قدر
دستم و چرخوندم تا قيچي و پيدا كردم.
با حرص گفتم:
-خوك هاي زشت!
تو همون حالت جيغ خفه اي كشيدم و با دست آزادم چنگي به موهام
زدم و قيچي و بردم سمت جنگل همه درختارو با خوكا بريدم و تند تند تيكه تيكه كردم.
با هر بار افتادن درختا بلند بلند مي خنديدم.
وقتي از شر درختا و خوك ها راحت شدم با خيال راحت قيچي و پرت
كردم رو ميز و رفتم سمت حموم.
شير آب يخ و باز كردم و جيغ زنون زير آب يخ دست و پا مي زد
نفس كم مي آوردم كه قلبم مي ايستاد ولي مي خنديدم و جيغ جيغ
مي كردم.
وقتي خوب خودم رو تميز كردم رفتم جلوي آينه و با ديدن صحنه
روبه روم بلند و با وحشت جيغ زدم.
خاكتو سرم من چرا چيزي تنم نيست؟
دستام رو دور تنم پي چوندم و با وحشت به اطرافم زل زدم از شدت
ترس نفسم رفته بود.
بلند جيغ زدم:
-كي مي خواسته به من دست درازي كنه؟
با چشماي گرد شده زمين خيره شدم.
به سراميكاي سفيد كف حمام با چشماي ريز شده زل زدم و سرم رو
كج كردم و خيلي ريلكس سوتي زدم و از حمام
خارج شدم.
اصلا يادمنميومد چرا جيغ زدم و چرا رفتم حموم!
بي خيال در كمدم و باز كردم و متفكر به لباسام زل زدم.
چه قدر همشون زشت و مزخرفن!
ولي خو من عاشق ست كردنم و خيليم خوش سليقه ام!
با كمي فكر كردن خم شدم و لباساي زيرم رو پوشيدم و بعدش يه
شلوار ورزشي سبز بيرون كشيدم و پام كردم.
جوراباي گل گلي سفيد ليمويي مو پام كردم.
يه پيراهن مردونه خيلي شيك و مجلسي به رنگ زرشكي ام پوشيدم.
اوممم،چه خوشگل شدم!
لباسام همه نم دار شدن و چسبيدن به تنم
كمي متفكر به لباساي نم دار تنم زل زدم و يهو زدم زير خنده و. بلند
گفتم:
-وا من چرا خودم رو با حوله خشك نكردم!
در حالي كه بلند بلند مي خنديدم پريدم رو تخت و دراز كشيدم.
چشمام و بستم و غرق رويا هاي خودم شدم.
چشم كه باز كردم هوا تاريك شده بود و شب بود.
در اتاق نيمه باز بود
يعني اجازه خروج داشتم
به سمت طبقه پايين رفتم و ديدم شراره روبه روي تلوزيوننشسته و يه
بسته بزرگ پاستيل دستشه و داره مي
خوره.
با حرص دندونام رو، رو هم سابيدم.
همه چيزاي قشنگ و خوش مزه مال اون بود.
ولي به من هيچي نمي رسيد!
14

اوهوم اوهوم
سپاس لطفا(:
رفتم سمتش و تا من و ديد وحشت زده و با چشماي گرد شده
خشكش زد و منم با حرص بسته رو از دستش
چنگزدم و خيلي تخص نشستم رو مبل كنارش و دستم و با شدت فرو
كردم تو بسته و يه مشت پر از پاستيلاي
ميوه اي شكل بيرون كشيدم و همش رو جا كردم تو دهنم!
شراره همون طوري خشك شده به مننگاه مي كرد بلاخره دهن
گشادش رو باز كرد و جيغ زد:
-مامان بابا!
با حرص نگاهش كردم و همون لحظه در اتاق كار بابا باز شد و مامان
از آشپزخونه دوون دوون دوييد سمتمون و بابا
هم از اتاق خارج شد و هر دو هم زمان هول شده به من نگاه كردن و
داد زدن:
-شادي!
زير لب به زور با دهن پر گفتم:زهر مار
مامان و بابا دوتاشون خشك شده و مبهوت به مننگاه مي كردن و
مننگاهم و از صورت بي سيبيل بابا به
ماماندوختم و چشمام و ريز كردم و گفتم:
-چيه؟
مامان با بهت با كف دستكوبيد به صورتش و جيغ زد:
-خاك برسرم،شادي موهات كو؟
با ابروهاي بالا رفته نگاهش كردم و گيج و خونسرد گفتم:
-سرجاش!
بابا خشك شده انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و گفت:
-تو زده به سرت؟
با حرفاشون من و كنجكاو كردن.
براي همين بلند شدم و رفتم سمت آينه قدي اي كه كنار جاكفشي
تو راه رو خروجي بود.
به خودم زل زدم.
سمت چپ موهام تا كمرم مي رسيد.
ولي سمت راست موهام تيكه تيكه تا گوشم كوتاه شده بود.
نيم دايره چرخيدم و ديدمپشت موهامم خبري از موهام نيست!
جلوي موهامم كه هيچي نگم بهتره!
شبيه اناناس شده بود!
با چشماي گرد شده گفتم:
-يا حضرت آدم.
مامان آژير كشون دوييد سمتم و شونه هام رو گرفت و با گريه جيغ
زد:
-اخه توچرا اين طوري شدي؟ چي كم گذاشتيم كه ديوونه شدي؟
حالا جواب دوست و آشنا رو چي بدم؟ بگم دخترم
ديوونه شده؟
نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و مبهوت جيغ زدم:واي يعني شراره ديوونه شده؟
مامان اول خشك شده و هنگ نگاهم كرد و بعد انگار متوجه حرفم
شد كه نيشگوني از بازوم گرفت و جيغ زد:
-زليل مرده چرا اين طوري شدي تو؟
بابا اومد سمتمون و بازوي مامان رو گرفت و گفت:
-امروز مي برمش پيش روانشناس،شايد عقلش سرجاش بياد!
مامان با حرص نگاهم كرد و پشت چشمي نازك كرد و پشتش رو كرد
و رفت سمت آشپزخونه و بابا ام دنبالش رفت و
منم با ابروهاي بالا رفته گفتم:
-چاق!
منظورم با مامان بود
اخه وقتي مي ديدمش ياد خانوم پف تو باب اسفنجي مي افتادم.
همون قدر چاق همون قدر گ رد همون قدر جيغ جيغو!
چشمام رو چپ كردم و بي حوصله رفتم سمت آشپزخونه و مامان بابا
با همه توانم جيغ زدم:
-يا ابلفضل!
مامان از وحشت جيغ زد و چون هول شده بود با كف دست زد تو
با
با
صورت .
بابا ام با بهت يه دستش رو ، رو صورتش گذاشت.!
هر دو برگشتن سمتم و تو چشماشون شعله هاي آتيش مي رقصيد!
لبم و جوييدم:
بابا با صداي كلفت و ترسناكش داد زد:
-شادي!
دسام رو جلوي شلوارم گذاشتم و با بغض نگاهش كردم و با چونه
لرزونم به زور لب زدم:
-ريخت!
مامان با چشماي گرد و صداي جيغي داد زد:
-چي؟
مظلوم و آروم گفتم:
-دستشوييم!
نگاه مبهوت خشك شده ي مامان و بابا دوتاشون از صورتم پايين رفت
و رسيد به شلوارم كه درست بين پاچه هاش
خيس شده بود و قطرات دسشويي آروم آروم به زيبايي فرش مورد
علاقه مامان رو مي شست!
مامان انگار لال شده بود
مبهوت ناليد:
-ف..ف..فرشم!
بابا با چشماي گرد شده و خشك شده دستاش رو دور مامان حلقه
كرد كه اگر غش كرد بگيرتش!
با بغض گفتم:
-حالا فرش كه چيزي نشده همچين مي گين فرش انگار چي هست
يه تيكه فرش دست بافت كه از مزايده آثار باستاني شصت ميليون
گرفتيد كه اين حرفا رو نداره!
با بغض به شلوارمنگاه كردم و گفتم:
-مهمشلوار منه كه كثيف شد!
مامان چشماش يهو مثل جنا سفيد شد و پلكاش بسته شد و افتاد رو
دست بابا و غش كرد.
بابا با حرص منو نگاه كرد و داد زد:
-شادي.
شراره دوييد سمت آشپزخونه و با ديدن وضعيت ما آژير كشي و من
زير لب گفتم:
-زهر مار!
دوييدم بيرون و با سرعت از پله ها رفتم بالا
وارد اتاقم شدم و در و محكم بستم و تند تند نفس نفس مي زدم
در اتاق و قفل كردم و دوييدم تو حموم و در حمومم قفل كردم و
سريع لباسام رو درآوردم و شير آب داغ و باز كردم
و رفتم زير آب داغ و با همه وجود جيغ زدم.
دستام و رو گوشام گذاشته بودم و جيغ مي زدم.
چرا من همه رو ناراحت مي كردم؟
جوابش رو خودمم مي دونستم.
چون اونا من و ناراحت مي كردن.
از بچه گي تف سر بالا بودم.
اُفت خانواده.
دختر بده،دختر تنبله،دختر زشته
هميشه بد بودم.
جيغ زدم:
-همش باعث مي شيد دستشويي كنم.
آدماي بد همتون ترسناكيد همتون هيولاييد
توخودم قايم شدم و چشمام رو با حرص بستم.
دوست نداشتم اين طوري باشم.
اما دست من نبود من ديوونه بودم!
اون قدر تو حموم موندم كه در آخر مامان و شراره به زور از حموم
آوردنم بيرون و لباس تنم كردن و من فقط
نگاهشون مي كردم!
ديوونه بودم؟ آره احتمالا
لابه لاي پتو پيچيدم و چشمام رو بستم و قطرات خيس آبي كه روي
موهاي كوتاه و بلندم ليز مي خوردن توجهم رو
جلب كرده بودن.
يعني خدا وجود داره؟
اگه وجود داره كجاست! آره آره هست
حسش مي كنم!
بلند شدم و رو تخت نشستم
مامان و شراره از اتاق رفته بودن.
به پنجره زل زدم و بلند شدم با چشماي گرد شده بلند جيغ زدم:
-خدا جووونم؟
جوابي نشنيدم! اخمام رفت تو هم...پس كجا بود؟
دوباره حسش كردم! باد كه از پنجره باز مي وزيد و پرده هاي نيلي
رنگ كه كنار مي رفتن مي تونستم خدارو حس
كنم.
اين جا بود!تو همين اتاق،كنار من!
با ذوق گفتم:
-ناقلا كجايي تو؟
بلند خنديدم و رفتم جلو كه پام به لبه فرش ماكاروني شكل زير پام
گير كرد و محكم خوردم زمين جوري كه يك
پام بالا بود و اون يكي دولا شده و زيرم بود
موهامم ريخته بود جلو صورتم و مثل كورا با دستم شنا مي كردم!
با ناله گفتم:
-خب مي خواي خودت رو نشون ندي نده چرا مي زني؟
با حرص موهام رو كنار زدم و بلند شدم و نشستم.
پام درد گرفته بود اما مهم نبود.
رفتم سمت پنجره و دستام رو دو طرف طاق گرفتم و نفس عميقي
كشيدم و گفتم:
-چه فضاي دل انگيزي!
با حرف خودم بلند خنديدم و خم شدم رو به خيابون نگاه كردم.
فاصله آن چناني با زمين نداشتم.
طبقه دوم بودم.
تا نيمه خم شدم و برخورد شكمم با لبه پنجره باعث شد اخمام بره تو
هم.
بي توجه به عبور گذراي مردم و در و همسايه با همه توانم جيغ زدم:
خدا كجايي؟ دقيقا كجايي؟ كجايي تو بي من؟ بگو تو كجايي؟
همه اونايي كه نزديك پنجره بودن ايستادن و سرشون و بلند كردن و
به من زل زدن.
با ذوق به چهره متعجبشون خنديدم و جيغ زدم:
-سلام هم وطناي عزيز،سلام همسايه هاي فضول،سلام دوستاي بي
معرفت سلام مردم احم...
در اتاق با شدت باز شد و جمعيتي كه زير پنجره اتاق جمع شده بودن
بيشتر شده و بيشتريا مي خنديدن و عده اي
با ترس نگاهم مي كردن.
-شادي!
بدون توجه به صداي جيغ شراره پام رو گذاشتم لبه پنجره و به نگاه
متعجب جمعيت زير پام زل زدم و جيغ زدم:
-از اين بالا كفتر مي آيد يك دانه شادي ميايد
زدم به سينم و خودم رو به جلو كشيدم و جيغ زدم
جا باز كنيد عزيز دلتون اومد.
كاملا خودم رو رها كردم و مي خواستم پرواز رو با همه وجودم تجربه
كنم.
احتمالا خيلي كيف مي داد.پ خدا رو دوباره حس كردم حس مي
كردم اخم كرده.
دستي به كمرم چنگ زد و من رو از سقوط آزادم جدا كرد و پرت
شدم با كمر به عقب و بازوم به لبه پنجره برخورد
كرد و صداي تيكي و حس كردم و از درد جيغ زدم و زانوم به شيشه
پنجره خورد و شكست و با كمر افتادم رو كسي
كه نجاتم داده بود!
فكر كنم بدبخت بي چاره له شد! آخي طفلي!
با درد و ناله قل خوردم و افتادم رو زمين و با چشماي نيمه بازم به
شراره نگاه كردم كه از زير سرش خون ميومد و
چشماش نيمه باز بود سرش تركيده بود!
جلل خالق!
_صداي هياهوي جمعيت رو از بيرون از خونه مي شنيدم.
همه اشون به زبوني كه نمي فهميدم حرف مي زدن و داد و بي داد
مي كردن.
يك دستم رو با دست كج و معوجم گرفتم و با پاي لنگون و كَجم
خودم رو كشيدم سمت شراره.
سرش رو ،رو پام گذاشتم و شلوارم از خون سرش خوني شد.
با بهت و متعجب گفتم:
-شراره موهات قرمز شد!
شراره چشماي نيمه بازش رو كامل باز كرد و با رنگ و روي پريده
نگاهم كرد و بي حال گفت:
-آ..آخ.
به چشماي تيره اش زل زدم و با ذوق و هيجان گفتم:-موهات رو انگار رنگ كردي! به نظرم از اين حالت اسفنجي قشنگ
تره. به خدا!
شراره شروع كرد به گريه و با ناله گفت:
-آخ...من رو ببر...بيمارستان.آي.
با نگراني نگاهش كردم و ترسيده گفتم:
-بيمارستان!چرا؟ داري نگرانم مي كني.چيزي شده؟
چشماي شراره گرد شد و بعد چند لحظه مبهوت نگاه كردنم يهو
دهنش و مثل غار باز كرد و با همه وجود عَر زد:
-خداياااا
زدم به شكمش و بي توج به درد استخون سوز دستم رو به شراره
درحال زار زدن گفتم:
-مرگ،با اون صداي جيغت سر تخته بشورنت!
در اتاق باز شد و مامان و بابا با لباساي بيرون و پاكتايي كه توي
دستشون بود ترسيده وارد شدن و هردو رنگ پريده و با چشماي گرد شده و دهني تومايه هاي بازي دهن شراره نگاهمون
مي كردن!
چرا اين جوري نگاه مي كردن!
مگه چيزي شده؟ وا!
مامان پاكتاي خريدش رو انداخت رو زمين و زد تو سرش و به
سمتمون دوييد و بابا با دستاي لرزون گوشيش رو
دراورد و شماره گرفت و در حالي كه دستاش از وحشت مي لرزيد
گوشي رو به گوشش چسبوند و شروع كرد به
صحبت:
-سلام آمبولانس...
مامان جهش زد سمتمون و با گريه جيغ زد:
-اين جا چه خبره؟ شادي! باز چي كار كردي زليل مرده؟
يه بچه كوچيك تو وجودم تو خودش مچاله شد.دست من كج شده و
پام برعكس بود و از درد داشتم مي مردم
و شراره فقط سرش تركيده بود!
چرا نگران من نمي شدن؟
با حرص با دست شراره رو هول دادم و عقب رفتم و از درد ضعف
كردم.
مامان با حرص ميون گريه هاش زير لب نفرينم كرد و شراره رو بغل
زد.
بغض كردم و چونم لرزيد و اون قدر به كمدم چسبيدم و نگراني مامان
بابا رو براي شراره نگاه كردم تا آمبولانس اومد
و من و شراره رو بردن بيمارستان.
سر شراره رو بخيه زدن و منم كه دست و پاي شكستم و گچ گرفتن
عزیزم. میشه قسمت بعدشم بزاری؟
ممنون
همون جا تو بيمارستان برام روانشناس آوردن.
يه مرد مسن و عينكي اخمو اصلا شبيه روانشناس ها نبود.
بيشتر بهش مي خورد با اون سبيل ها و كله ي كچلش قصاب باشه
كنارم نشست و كمي به دست و پاي شكستم و بعد موهام زل زد و
گفت:
-حالت خوبه؟
بلند خنديدم و به سرم نگاه كردم و گفتم:
-اره عاليم،شما خوبي؟ خانواده خوبن؟ ننه بابا؟ خانوم بچه ها؟ دوست
و آشنا..
بين حرفم پريد و خيره به چشمام گفت:
-چرا ميخواستي از پنجره بپري؟
كمي متعجب نگاهش كردم و با صداي گرفته گفتم:
-اوومم..به خاطر اين كه...به تو چه؟
به تو چه آخر رو در حالي كه مي خنديدم گفتم.
با چشماي ريز شده كمي براندازم كرد و تو دفتري ك دستش بود
چيزي نوشت.
اروم و با صداي گرفته اي گفت:-فكر مي كني عقلت رو از دست دادي؟
كمي بهش نگاه كردم.
بعد به دست و پام.
دست ازادم رو لابه لاي موهاي كوتاه و بلندم فرو كردم و بغض كردم و
ناليدم:
-آره...ديوونم.من ديوونم.
بلند با همه توانم جيغ زدم:
-من ديوونم.ديوونه.
-آروم باش،شادي!ميخوام آروم باشي.
همه چي رو قاطي كرده بودم.
نمي تونسم به زبان اونا حرف بزنم.
به فارسي بين جيغ و دادام داد مي زدم:
-تورو خدا ولم كنيد دست از سرم برداريد من ديوونم
موچ دست ازادم رو گرفت و با سرعت دستاش رو گاز گرفتم و موهاي
دستش رو كه تو دهنم حس كردم زود دستش
رو بين فرياد هاش ول كردم و داد زدم:
-حداقل موهاي دستت رو بزن.اه.
ولم كنيد.
جيغ و داد مي كردم و پرستارها تو اتاق جمع شدن و وقتي نتونستن
آرومم كنن با آمپول اومدن سمتم.
گلوم ميسوخت و درد و تو كل نقاط بدنم مخصوصا دست و پاي
شكستم حس مي كردم.
بلاخره تونستن اون آمپول گنده و بي ريخت و بهم تزريق كنن.
بين زجه هام چشمام بسته شد و به خواب عميقي فرو رفتم.
كه پر خاطره بود.
****
-مامان...مامان،من اون عروسك رو ميخوام
چشمام برق مي زد.
موهام مثل هميشه پريشون اطرافم ريخته بودن هشت سالم بود،ياد
نداشتم درست و حسابي ببندمشون يا ببافم.
از لابه لاي موهايي كه نصف صورتم رو گرفته بود به باربي بزرگ و
موطلايي پشت ويترين زل زدم.
قلبم تو وجودم بي قرار بود..بوم بوم بوم.
صداش و مي شنيدم با همه وجودم اون باربي رو مي خواستم.
برگشتم و دوباره شنل بافت مامان رو كشيدم و ناليدم:
-مامان!عروسك
برگشت سمتم و اخم كرد و خم شد و با مشت اروم زد رو دهنم و
حرصي گفت:
-چند بار بگم بزرگ شدي؟ ها؟ عروسك چيه؟ درسات خيلي خوبه كه
برات عروسك بگيرم؟ نميتوني مثل ادم
موهات رو ببندي چه برسه مراقب عروسك باشي!
به چشماي غرق اشكم زل زد و گفت:
-بعدشم از سنت خجالت بكش.
قد راست كرد و موچ دستاي لاغر و كوچيكم رو با خشونت گرفت و
كشون كشون من رو از عروسكم دور كرد.
از ويترين از اون مغازه در صورتي...
چشم باز كردم و نگاه تارم رو به اطراف دوختم.
چشمام عجيب مي سوخت و همه چيز برام محو و گنگ بود.
خبري از اتاقم نبود.
نه وسايلش نه پرده هاي نيلي و مخملي شكلش و نه ساعت كوكي
روي عسلي كنار تختم.
با گيجي از جا بلند شدم دست گچ گرفتم درد مي كرد.
موهام رو ي صورتم ريخته بود و گنگ نيم خيز شدم و داد زدم:
-اين جا كجاست؟
اما صدام منعكس مي شد اتاق خالي و تنها يك تخت سفيد فلزي و
يك پنجره با حفاظ و پرده هاي كرمي.
هيچ چيز ديگه اي نبود.
لباسم عوض شده بود.شلوار پارچه اي و تي شرت گشاد و بي قواره
سفيد رنگ و ماستي شكل به تنم زار مي زد.
سرگردون دور خودم چرخيدم و پاي چپ گچ گرفتم باعث از بين
رفتن تعادلم شد و محكم خوردم زمين.
با بغض به در نگاه كردم.
-كسي اين جا نيست؟
دلم مي خواست سرم رو بكوبم به ديوار
چرا اين جام؟ اين جا كجاست!
-مامان؟ بابا!
با گريه و درد به زمين چنگ زدم و ناليدم:
-قول مي دم ديگه اذيتتون نكنم...ت..تو رو خدا...قول مي دم ديگه
سيبيلات رو نزنم بابا.
هقهقه زنون به موهام چنگ زدم و جيغ زدم:
با گريه زدم به پام و جيغ زدم:
-اين جا مگه بي صاحابه؟ كسي اين جا نيست؟
با يه فكر يهويي از پايه تخت گرفتم و به زور بلند شدم لنگون لنگون
رفتم سمت پنجره و نفس نفس زنون از لبه
پنجره گرفتم.
پرده رو با سرعت زدم كنار و دستم رو به سمت ميله هاي محافظ
بردم و سرم و چسبوندم بهشون و به پايين نگاه
كردم.
يه باغ بزرگ و محوطه پاركي شكل.
و ساده
اون قدر سرم و چسبوندم به ميله ها كه پيشوني و گونم درد گرفت اما
بي توجه بازم به پايين زل زدم.
-اين جا چه جور جهنميه
با همه توانم لبم رو از حفاظا بيرون آوردم و جيغ زدم:
-اين خراب شده صاحاب نداره؟
همون لحظه صداي يه زنگ عجيبي اومد.
هم تو اتاق من هم تو كل فضا.
به پايين زل زدم.
بعد چند لحظه پسر و دختراي سفيد پوشي وارد محوطه شدن.
چشمام و گرد كرده بودم و كاملا چسبيده بودم به ميله ها.
يكي از دخترا كه موهاي بلوند و پريشوني داشت بلند بلند مي خنديد
و هي مي پريد!
اروم زير لب گفتم:
-اُسگول رو نگاه كن!
بعد يكمي فكر كردم...من كه از اون مسخره ترم! به فكرم بلند
خنديدم و بعد نگاهم زوم پسر قد كوتاهي شد كه
گوشه اي نشسته بود و به آسمون نگاه مي كرد.
هر از گاهي ام با خودش حرف
مي زد!
متعجب از ميله ها فاصله گرفتم و برگشتم و در كمال حيرت با در باز
روبه رو شدم!
با هيجان و نيش باز دستم رو به ديوار گرفتم و به سختي و لنگون
لنگون به سمت در رفتم و در و كامل باز كردم.
يه راه روي طويل و طولاني با عرض كم روبه روم بود.در و ديوار سفيد
و لامپ هايي كه به سقف چسبيده بودن.
تويه راه روش دست كم پنجاه تا در ديده مي شد.
مثل در اتاقي كه من توش بودم شبيه فيلم ترسناكا!
ناخداگاه چشمام رو ريز كرده و مثل پليس ها تو فيلماي اكشن كمي
خم شدم و اروم آروم مثل حركت هاي جيمز
باندي يكي يكي در اتاقا رو با دست ازادم با ضرب باز مي كردم.
اما كاملا خالي بودن.
ته راه رو سمت چپ پله هاي بزرگ و سفيدي بود كه مستقيم به
طبقه پايين مي رفت.
نشستم رو زمين و ه ن ه ن كنان از پله ها اروم اروم و نشسته نشسته
اومدم پايين.
فكر كنم يه نيم ساعتي طول كشيد تا بيام پايين.
كم كم سر و صدا هاي اطراف توجهم و جلب كرد.
عرق رو پيشونيم و پاك كردم.
دستم و به نرده هاي سعيد گرفتم و بلند شدم.
-اين جا كجاست ديگه!
بلند شدم و دستم رو به ديوار گرفتم و كشون كشون خودم رو به
سمت سالن كشيدم و نور چشمام رو زد.
نگهباني كه دم در بود خيره نگاهم كرد.
دستم رو سايه بون چشمام كردم و به اطراف نگاه كردم.
دختر پسر ها با لباس سفيد!
اين جا كجاست؟ سرم و كج كردم و خودم رو كشيدم جلو و به اطراف
با وحشت زل زدم.
يه دختر بيست تا بيست و چهار ساله در حالي كه هي مي چرخيد
دور خودش بلند بلند به زبوني كه نميفهميدم
آهنگ مي خوند!
مبهوت مونده بودم.
يك پسر قد بلند و چاغ رو نيم كت خاكستري روبه روم نشسته بود و
يك شاخه گل دستش بود به نظر از بقيه سالم
تر بود!
خودم رو كشيدم سمتش و اروم و ترسيده گفتم:
-آقا!
سرش همچنان پايين بود آروم و بغض كرده گفتم:
-آقا...با شمام!
سرش و بلند كرد و چشماي بادمي و كشيده اش و بهم دوخت و
گفت:
-ديديش؟
چون انگليسي حرف زد فهميدم آروم و گيج گفتم:
-كي رو؟
با دست به رو نيم كت اشاره كرد و گرفته به كنارش اشاره كرد و
گفت:
-بشين!
به نگهبان عبوس و كچلي كه اون طرف با يه چيزي مثل شوكر
ايستاده بود نگاه كردم و ترسيده كنار پسر چشم
بادمي نشستم.
كنجكاو نگاهش كردم كه غمگين به گل رز سرخ تو دستش نگاه كرد
و گفت:
-بازم نيومد!
گيج و سر درگم و با استرس گفتم:
-كي؟ كي نيومد!
برگشت و بهم نگاه كرد و مظلوم و با چشماي گرد شده گفت:
-آنجلينا جولي!
چشمام گرد شد و اونم نگاه تارش رو به گل دوخت و بغض كرده
گفت:
-همش قول مي ده بياد ولي هي من و مي پيچونه من كه مي دونم باز
رفته پيش ب َرد پيت!
داشتم خل مي شدم! اين چي مي گفت ديگه!
از جامبلند شدم و آهسته ازش دور شدم و پاي گچ گرفتم سنگين بود
و درست تعادل نداشتم
چرا اين دختر و پسرا اين طوري بودن؟
بغض زده جيغ زدم:
-من و ببريد خونه!اين جا كجاست؟
يه زن با تي شرت و شلوار سفيد به سمتماومد.
با دست هولش دادم و وحشت زده جيغ زدم:
-برو گمشو اون طرف چندش!
حيرت زده نگاهم كرد و موهام رو از دو طرف كشيدم و جيغ زدم:
-اين جا ديوونه خونست من ديوونه نيستم من ديوونه نيستم.
يك دختر ديگه ام با همون لباسا اومد سمتم تا بگيرتم به اونم چنگ
انداختم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم
زمين.
خاك و خولي شده بودم و اونا دست و پام رو گرفته بودن تا مهارم
پا
كنن با همون ي گچ گرفتم كوبيدم تو سر يكي از
دخترا كه جيغي كشيد و افتاد زمين صدام از گريه و جيغ گرفته بود و
كم كم به خس خس تبديل مي شد.
بلاخره تونستن مهارم كنن اما نه با دست بلكه اوننگهبانه زشت و
عبوس با شوكر بزرگش به سمتم اومد و بين جيغ
جيغ هام شوكر زد به پهلوم كه يه لحظه حس كردم فلج شدم!
كل بدنم سوزن سوزن شد و پوستم آتيش گرفت.
جيغ گوش خراشي كشيدم و بي حال شدم و نيمه بي هوش ناليدم:
-لعنت بهت
و در آخر بين درد وحشت ناكي كه حس مي كردم بي هوش شدم
نمي دونم چند وقت گذشته بود!
فقط مي دونم خبري از گچ پام و بانداژ دستم نبود.
موهام به همون حالت كوتاه بلند و عجيبش حالا به شونم رسيده بود!
كف اتاق دراز كشيده بودم و با ناخونام رو زمين نقاشي مي كشيدم.
بابا رو مي كشيدم مامان رو مي كشيدم و شراره.
قطرات اشكم از رو گونه هام سر مي خوردن و تو تصوراتم چهرشون رو
تجسم مي كردم.
من رو بدون اين كه تلاشي براي خوب شدنم بكنن انداختن
تيمارستان يك بارم به ديدنم نيومدن.
حالم روز به روز بد تر مي شد.كارايي كه مي كردم دست خودم نبود
چند لحظه مثل سابق سالم مي شدم و چند
لحظه بعد كل نقشه هاي مسخره و عجيبي براي اذيت دكترا برنامه
ريزي مي كردم
با صداي زنگ از جان بلند شدم.
با سري كج شده از اتاق خارج شدم دمپايي هام لخ لخ صدا مي داد
ناخنام و به ديوار چسبونده بودم و مي كشيدم و
به صداي قيژ قيژش با لذت گوش مي كردم من ديوونه بودم اما نه
اندازه بقيه!
طبق معمول از راه رو گذشتم اما لحظه آخر نگاهمخيره در اتاقي شد
كه هميشه بسته بود.
نگاهم رو به پله ها دوختم پرستار درحالي كه بازوي آني رو مي گرفت
و كشون كشون مي بردش دستشويي از كنارم
گذشت.
زبونشون رو حالا مي فهميدم درست حرف نمي زدم اما مي فهميدم
شايد يكي از دلايلي كه باعث شد افسردگيم
تبديل به جنون شه اومدنمون به اين كشور بود.
فوري به سمت اتاق رفتم و در اتاق رو باز كردم و خودم و پرت كردم
توش كمي خم شدم و موهام رو با يه حركت
مسخره دادم پشت گوشم و با چشماي ريز شده اطراف و نگاه كردم.
هيچي تو اتاق نبود
وا من چرا كور شدم! پسر به اين گنده اي رو نمي بينم!
يه پسر چهار شونه پشت به من رو صندلي پلاستيكي رو به پنجره
نشسته بود و شونه هاش خميده و موهاش در هم
و بر هم بودن.
آروم آروم رفتم سمتش و دمپايي هام رو كه صداشون رو اعصابم بود
رو با يه حركت در اوردم و با حرص
برداشتمشون و كوبيدمشون به ديوار و جيغ زدم:
-دمپايي نيستن كه...صدا جاروي رفتگرا
رو مي دن!
به خودم اومدم و دستم رو، رو دهنم گذاشتم و به پسره نگاه كردم
همچنان روبه پنجره بود و حتي با صداي جيغم
يك سانتم جا به جا نشده بود.
مي دونستم كه بخش ما بيمار هاي خيلي حاد بستري نيستن
بيشترمون يا مثل من خل و چل بوديم يا ساكت و
افسرده و گوشه گير.
بخش aكه طبقه پنجم بود مال بيماراي خطرناك و زنجيري بود و ما
هيچ وقت اونا رو نديده بوديم.
رفتم سمت پسره و روبه روش ايستادم.
درست روبه روش نگاهش حالا رو شكمم بود اما انگار همچنان به
پنجره زل زده بود حتي يكمم تغيير تو حالتش
نديدم با چشمي گرد دستم رو روي شونه ي پهنش گذاشتم و هولش
دادم.
كمي تكون خورد اما حركتي نكرد چشماي براق و گيراش همچنان رو
شكمم بود و لباش سفيد بود و زير چشماش
گود افتاده اون قدر سفيد بود كه ياد خون آشام ها افتادم حتي بدنشم
يخ بود.
رفته بود رو اعصابم چرا بهم توجه نمي كرد
-پ خ
اما دريغ از حتي پلك زدن!
لبم رو جوييدم و با زانو جلوش نشستم و سرم رو بردم كنار گوشش و
با همه توانم جيغ زدم. حس كردم تكون نا
محسوسي خورد و موي تنش سيخ شد بدبخت!
اما بازم هيچ كاري نكرد.
با تعجب بلند شدم و گفتم:
-از عمد جواب نمي دي كه غرور من رو بشكني!
با كف دست زدم به سينش و داد زدم:
-من رو نگاه كن ؛مثل زامبي مي موني بعد خودت رو براي من مي
گيري!
همچنان نگاهش به رو به رو بود اين ديگه خيلي شوته!
جلوش خم شدم و زبونم رو در اوردم و براش شكلك دراوردم اما انگار
نه انگار ،اصلا لج كرده بودم يه كاري كنم يه
حركتي انجام بده يعني تو اين چند ماه رو همين صندلي كپيده به
بيرون زل زده؟
جلوش ايستادم و كمي فكر كردم و با ياد آوري آهنگي با قر براي
جلب توجهش شروع كردم به خوندن.
-هم نا مهربونه،هم آفت جونه هم با ديگرونه هم قدرمندونههه ندونههه
ندونههه
با خوندن آهنگ بشكني زدم ميخوندمو و قر مي دادم.
يه لحظه برگشتم و ديدم اي داد بي داد اين يكي ديگه خيلي خُله!
همين طوري زل زده بود پنجره!
با حرص راست ايستادم و رفتم جلوش و گفتم:
-با من لج مي كني؟
نگاهش مثل مرده ها بود اصلا انگار روح نداشت!
جلل خالق!قدرت خدا رو نگاه كنا چه موجوداتي خلق مي كنه!
دستش رو از روي پاهاش بلند كردم و يه لبخند خبيص زدم و محكم
گازش گرفتم.
جوري كه كمكم طعم خون و تو دهنم حس مي كردم هر لحظه
منتظر دادش بودم اما..
بي خيال گاز گرفتن شدم و مچش رو ول كردم و بهش نگاه كردم
رگاي كنار گردنش برجسته شده بود و تند تند
نفس مي كشيد
اما هيچ حركتي نكرد!
خشك شده ازش فاصله گرفتم كه يهو قرينه چشماش چرخيد و رو
چشمام ثابت موند.خيره خيره زل زده بود بهم.
ترسيده كمي عقب رفتم كه دستاش رو، رو دسته صندلي گذاشت و
به دسته صندلي چنگ زد و با تمام قدرتش
شروع كرد به داد زدن.
جوري كه چسبيدم به ديوار و وحشت زده منم جيغ زدم خم شده بود
و نعره ميزد جيغ زدم:
-داد نزن وحشي
اما اون نعره مي زد قرمز وكبود شده بود و رگاي كنار گردن و
پيشونيش زده بود بيرون و برجسته شده بود.
در با شدت باز شد و پرستارا و دو تا نگهبان با سرعت اومدن داخل...
پرستارها بدون توجه به من با بهت به پسره نگاه مي كردن.
يكي از پرستارا بدون اين كه اذيتم كنه يا بزنتم من رو كشيد و از اتاق
برد بيرون و تا لحظه اخر نگاهم به پسري بود
كه نشسته بود رو زمين و سرش رو گرفته و داد مي زد.
در اتاقم رو باز كرد و هولم داد داخل و داد زد:
-شادي آروم بگير.
به نگاه براق شده و بادمي پرستار ميان سال روبه روم زل زدم و در رو
محكم بست و چراغ زير در كه قرمز شد
فهميدم در رو قفل كرده.
با حرص اداش و در اوردم و گفتم:
-آروم بگير،من اروم بگيرم شما بيكار بشينيد حقوق مفت بخوريد؟
به حرف خودم خنديدم و خودم رو روي تخت پرت كردم.
لباسامون رو عوض كرده بودن اينا رو بيشتر دوست داشتم.يه بوليز
سفيد و شلوار سفيد و كفشاي تخت و ساده
سفيد كه مثل كتوني بود.
در حالي كه ناخنام و ميجوييدم به اين فكر كردم كه اين پسره چرا
يهو رم كرد؟
من كه كاريش نكردم! خيلي محترمانه فقط خواستم باهاش حرف
بزنم! والا مردم ديوونه شدن.
نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم و اتاق كمي تاريك تر از حد
معمول بود،دلم براي خونه تنگ شده بود ولي اونا
دلشون براي من تنگ نشده.
اگر دلشون تنگ شده بود ميومدن اين جا.
من افسرده بودم و منزوي و گوشه گير.
اما خونوادم به خاطر شراره و تمايلاتش به اين ور آب خونشون رو
عوض كردن منم مثل يكي از وسايل بي ارزش
خونشون به اين كشور اوردن.
و حالا اين تيمارستانم ، تيمارستاني كه همه جور ادم توش هست.از
هر نژادي اما نود درصدشون واسه همين شهر و
كشورن.
پاهام و جمع كردم و سرم و روي زانو هام گذاشتم و چشم بستم.
****
با صداي قچ قچ اي كه مي شنيدم چشم باز كردم و نگاه وحشت زده
و مبهوتم و به تيزي قيچي اي دوختم كه
درست كنار گوشم بود.
جيغي زدم و از جا پريدم:
-يا امام هشتم.
پرستار با وحشت نگاهم كرد و موهاي چتريش و كنار زد و جيغ زد:
-بشين
با بهت و ترس به قيچي نگاه كردم و عقب عقب رفتم.
بلند شد و هيكلش ازم خيلي درشت تر بود.
اين بار با غيض به سمتم اومد و دوباره جيغ زد:
-گفتم بشين.
چشمام و ريز كردم و داد زدم:
-بشينم كه چي بشه؟
از حرفي كه زدم عصبي شد و دست برد كنار يقيش و يه سيم دور
يقيش بود.
رو به اون بي سيم سياه رنگ گفت:
-ا دي بيا اتاق .٧٨٠
با ترس نگاهش كردم.جيغ زدم:
-نه
بازوم رو گرفت و هيچي همچنان دستش بود دور قيچيش يه نواراي
پلاستيكي بود.شايد براي اين كه بهم آسيب
نرسه.
هولم داد روي تخت و جيغ زدم:
-به من نزديك نشو دختره زشت.
دختره با چشماي گرد نگاهم كرد و لگدي به پام زد و اومد سمتم كه
دوباره جيغ زدم:
-كمك...اين مي خواد بهم دست درازي كنه.
چشماش گرد شد و داد زد:
-چي مي گي رواني!
لگدي به رونش زدم و جيغ زدم:
-رواني خودتي؛ من رواني نيستم.
در اتاق باز شد و با ديدن نگهبان كچل و بد قيافه اي كه خاطره
خوشي تو اين چند ماه ازش نداشتم وحشت زده جيغ
زدم:
-واي كچل اومد.
ا دي نگاهم كرد و نگاه سرد و ترسناكش رو اول به پرستار دوخت و
بعد به من به سمتم اومد و تو خودم جمع شدم كه
بازو هام رو محكم گرفت كه از درد ضعف رفتم و دست و پا زدم.
دختره با نگاه پيروزي قيچي رو برداشت و من سعي كردم دست و پا
بزنم اما ادي فوري داد زد؛
-يه بار ديگه تقلا كني به خدا قسم بهت شكر مي زنم تا بميري.
وحشت كردم دست از تقلا برداشتم و پرستار موهام رو از دو طرف
ريخت رو شونم ، به موهاي نا مرتب و كوتاه بلندم
خيره شدم.
نصف موهام تا انتهاي كمرم مي رسيد و نصف موهام رو سينه!
با وحشت و ترسيده به قيچي زل زدم و زدم زير گريه.
اما بدون توجه به من لرزون و يخ زده موهام رو قيچي كرد.
قد دو طرف رو اندازه كرد و موهام حالا قدش تا روي سينه ام مي
رسيد.
وقتي ا دي بازوهاي كبود و له شده ام و رها كرد به پهلو افتادم رو
تخت و بلند زدم زير گريه.
پرستار موهام رو از كف زمين برداشت و كمي نگاهم كرد و زير لب
گفت:
-ديوونه احمق
همراه با ا دي از اتاق خارج شدن و اونا فكر مي كردن از روي ديوونگي
گريه مي كنم.اما من به گذشته برگشته بودم
نگاه يخ زدم به پنجره اتاق بود و با هر نفسي كه مي كشيدم موهام از
روي صورتم كنار مي رفت و دوباره بر مي
گشت.
قطره اشكي از چشمام فرو ريخت و راه گونم رو پيش گرفت و از نوك
بينيم افتاد روي بالشت و چشم بستم و به
سيزده سال پيش سفر كردم.
يه دختر بچه هفت ساله بودم.
با موهاي خرمايي و لخت و بلند.
نه اين كه مامان براي خوشگل شدنم موهام رو بلند كرده باشه ها نه!
براي اين كه وقت نمي كرد ببرتم آرايشگاه
موهام تا كمرم مي رسيد.
همه به موهام نگاه مي كردن يه دختر ريزه ميزه با لپ هاي تپل
سفيد و حجم پري از موهاي خوش رنگ و بلند ارزوي
مادر همه دوستاي مدرسم بودم هميشه با اشتياق نگاهم مي كردن.
اما مامان خودم يه بارم اون طوري نگاهم نكرد.
دوسم نداشت،مي دونم هيچ وقت دوسم نداشت!.
هيچ وقت برام موهام رو نبافت مثل موهاي شراره خرگوشي نبست
هيچ وقت ويتامينه هايي كه براي موهاي شراره
مي گرفت رو براي من نخريد.
هفت سالم بود ؛خورده بودم زمين چون موهام جلوي چشمام ريخته
بود و جلوم و نديده بودم مامان تا مي تونست
غر زد و مي گفت بي دست و پا ...منم با گريه تو درمونگاه بهش گفتم
اگر تو موهام رو ببندي و ببافي
اين طوري نمي شه گفتم تو دوسم نداري.
همه برگشتن و نگاهش كردن براي اولين بار خشك شده نگاهم كرد
پلكش پريد و دستم رو گرفت و بدون توجه به
زانوي زخم و تازه پانسمان شدم من رو كشون كشون برد به اولين
آرايشگاه سر راهش.
جيغ زدم گريه كردم كلي پول انداخت جلوي آرايشگر و گفت بهش
اهميت نده موهاش و از ته بتراش!
موهام رو تراشيدن تموم موهام و...
همش رو از ته تراشيدن و من كبود شده و نفس كم اورده بودم.من
اون روز دومين مرگم رو حس كردم.
اولين مرگم زماني بود كه از مدرسه رفتم خونه و مثل هميشه داشتم
يوني فرمم رو تو كمدم مي زاشتم كه باربي مو
طلايي من عاشق پشت ويترين اون مغازه صورتي و ديدم درست توي
كمد عروسك ها.
چشمام برق زد مانتوم از دستم افتاد قدمام رو زمين نبود رو آسمون
بود.
يه دختر بچه كوچيك و آرزوي به دست اوردن اون باربي مو طلايي
كه مامان برام خريده بود.
يك قدم مونده بود تا باربي و موهاي طلايي و لباس پف پفي
صورتيش.
يكم مونده بود و باربي با چشماي آبيش نگاهم مي كرد. دستم
سمتش دراز شد و پشت دستم سوخت و با بهت
برگشتم و مامان با حرص گفت:
-چند بار بگم به عروسكاي خواهرت دست نزن؟
عروسك خواهرم؟ عروسك شراره بود؟ باربي من مال شراره شده بود؟
چه طور تونست!؟
چه طور؟ بغض كردم.مامان خيره نگاهم كرد فهميد كه تا چه حد
شكستم پشت كرد و رفت و من موندم و عروسكي
كه سهمم ازش از پشت شيشه كمد ديدنش بود.
زير دوش آب داغ ايستاده و دستام و دور خودم حلقه كرده تا از نگاه
پرستار خودم و قايم كنم.
شامپو رو روي موهام ريخت و به چشماي رنگي و چروكاي دور
چشماش خيره شدم.
مثل چشماي مامان بود.رنگ چشماش.
اما از مامان لاغر تر بود.مامان بعد زايمان من چاغ و به عقيده خودش
شكسته شده بود!
سرم و زير آب گرفت و سرم و پايين انداختم و صداي جيغ جيغ
دخترا از پشت دراي آهني ميومد كه نمي خواستن
حموم كنن.يا حالا پرستارا رو اذيت مي كردن.
حوله پيچ ايستاده بودم و پرستار لباسام و اورد و لباسارو برداشتم و با
ديدنشون به پرستار چشم دوختم و گفتم:
-اينا مال من نيست.كوچيكن.
زن اخم كرده لباس و از دستم چنگ زد و داد زد:
-باز اين پرستار جديده همه چيز و قاطي كرده.
از رخت كن بيرون رفت و صداش و شنيدم:
-ا لا مواظب بيمار ٧٨٠باش.
دستم و به حولم بند كردم تا نيفته.
از سر تار تار موهام آب مي چكيد و لرز كرده خودم و بغل كردم و
دختر ريزه پيزه برنزه اي وارد رختكن شد و گفت:
-كار تورو چه زود تموم كردن.بقيه دخترا هنوز بدنشون خيسم نشده
اون قدر جيغ و داد مي كنن.
خيره نگاهش كردم كه سر پايين انداخت و گفت:
-ا لاي احمق اين دخترا ديوون چرا باهاشون حرف مي زني؟ اونا ك
نمي فهمن چي مي گي!
نيشخند زدم.اونا نمي دونستن ديوونه ها خيلي چيزا رو حتي بيشتر از
ادماي سالم مي فهمن و درك مي كنن.زندگي
تو دنياي ديوونه ها كار هر كسي نيست.
دختر خيره نگاهم كرد كه يهو ضداي جيغ يكي از پرستارا و زنگ
خطر و هم زمان شنيديم و بهت زده به دختره نگاه
كردم كه فكر كنم اسمش ا لا بود.
دوييد لز اتاق بيرون و چون در و محكم بست دوباره در باز شد و منم
دوييدم و در و نيمه باز كردم و به بيرون نگاه
كردم.
تو حموم يكي از پرستارا افتاده و سرش خوني بود و يكي از دخترا
جيغ مي زد و به پرستارا حمله مي كرد.
از حموم هميشه يه راه رو بود كه به قسمت شست و شوي لباسا وصل
بود.
درست كنارشم بخش رماني بود كه اگر آسيبي ديده بوديم دكتر
داشت كه رسيدگي كنه.
اونجا بدون نگهبان بود و اگر مي رسيدم به اون جا مي تونستم فرار
كنم.
چشمام برق زد و دست بردم و لبه حوله رو دور بالا تنم پيچونم و تو
يقه فرو كردم و با سرعت دوييدم از اتاق بيرون
و همه پرستارا و نگهبانايي كه تازه وارد شده بودن سعي به گرفتن
دختر داشتن.
با سرعت از پله ها رفتم بالا و وارد راه روي بلند و تاريك روبه ردم
شدم كه تنها چراغاي لاريك و چسبيده به سقف
يكي در ميون راه رو رو شون كرده بودن.
تند تند مي دوييدم تا كسي نديدتتم بتونم به قسمت شست و شوي
لباسا برسم.
تو پيچ راه رو يك در بود كه مي دونستم اتاق دكتره و كنارش يه راه
كوچيك بود كه با سر خم شده تونستم داخلش
و ببينم.پر ماشين لباس شويي و لباس و اتو و ... با ديدن ادي كه با
سرعت داشت از راه روي كنارم عبور مي كرد
وحشت زده در اتاق دكتر و باز كردم و خودم و پرت كردم داخل
نفس نفس زنون سرم و به در چسبوندم و نفس عميقي كشيدم و
برگشتم كه با ديدن فرد روبه روم كم مونده بود
جيغ بزنم كه دستش روي دهنم قرار گرفت.
با چشماي از حدقه در اومده و نفسي كه رو به قطع شدن بود دستام
رو روي دستاش گذاشتم و ناخنام رو ، رو
دستاش كشيدم اما بدون اهميت به من روم خم شد و در اتاق رو با
دست ازادش كمي باز كرد و به بيرون خيره شد.
به چشماي بي حسش زل زدم.
همين طوري تقلا مي كردم و اون برگشت و به چشمام خيره و عصبي
زل زد.
آرومگرفته و مبهوت نگاهش كردم كه خيالش راحت شد و دستش رو
از رو دهنم برداشت و انگشتش رو ، رو بينيش
به معناي ساكت باش گرفت.
با بهت آرومگفتم:
-چرا اين طوري مي كني وحشي؟
به زبون خودشون حرف زدم اما گيج نگاهم مي كرد.
انگار حرفام رو نمي فهميد چشماي سياهش تو تاريكي برق مي زد.
توي اتاقش كه مثل ديوونه ها داد و بي داد راه انداخت حالا چه لال
شده!
آروم دوباره گفتم:
-لالي؟
بازم گيج بهم نگاه كرد.زبونم رو كامل از حلقم در اوردم و نشونش
دادم و با دست به زبونم علامت دادم و قيافم
درست مثل عقب مونده هاي ذهني شده بود.
نگاهم رو بدن لختش خيره موند و با بهت زبونم رو لول كردم تو حلقم
و گفتم:
-عجب هيكلي!
بازم گيج و با چشماي بي روحش نگاهم كرد و دوباره خم شد و در رو
كمي نيمه باز كرد و به بيرون نگاه كرد
و جالب تر اين كه من با حوله جلوش وايساده و نطق مي كردم!
هولش دادم و خواستم برم بيرون كه دستم رو گرفت و چشماش زو
گرد كرد كه ترسيده چسبيدم به در و گفتم:
-خب بيا وايسادم چرا اين طوري نگاه مي كني دستشويي كنم تقصير
خودته.
بازم خيره براي فهميدن منظورم نگاهم كرد و بعد چند لحظه با
حرص چشماش رو بست.
زير لب گفتم:
-لال!
دستم رو گرفت و خم شد و در رو باز كرد و تويه حركت من رو
كشوند بيرون.
-هي كجا مي ري؟ با تو ام !الاغ
حرفام رو نمي فهميد و منم كه حال مي كردم و مي تونستم تا جا
دارم فحشش بدم.
در اتاقي كه توش لباس شويي و اتو و ...بود رو باز كرد و رفت داخل و
منم دنبالش مثل آدامس خرسي كش ميومدم.
چشماش رو گردوند و سرش رو بلند كرد و رفت سمت كمد سمت
چپ و در كمد رو باز كرد.
گيج نگاهش مي كردم كه لباسايي رو در اورد و انداخت تو بغلم و
هولم داد پشت پرده اي كه پشتش لباساي كثيف
بودن.
به چشماي سياهش از لاي پرده زل زدم و اروم گفتم:
-بشورمشون؟ كثيفن!
با بهت نگاهم كرد و با دست زد به پيشونيش و دستاش رو گرفت
جلوي سينش و اداي لباس پوشيدن در اورد.
گيج گفتم:
-بدم بپوشي؟ اينا كه لباس زنونس مال پرساتاراس!
با حرص چشم بست و اومد تو و پرده رو كشيد و با استرس به بيرون
زل زد و دستش رو برد و پيراهني كه دستم بود
رو مال يكي از پرستارا به اسم جودي بود رو گرفت و دستاي سردش
رو آورد سمت حولم كه يه قدم عقب رفتم و با
چشماي گرد شده گفتم:
-هيععع از اولشم مي دونستم قصدت ناپاكه
گيج نگاهم كرد و باز اومد جلو كه جيغي زدم كه فوري خودش رو
رسوند
و با چشماي گرد شده و عصبي نگاهم كرد با بيني تند تند نفس مي
كشيدم و اونم با خشم نفس مي كشيد.
صداي راه رفتن شنيدم و پسر لاله خودش رو بهم چسبوند تا از لاي
پرده ديده نشه.
و صداي حرف زدن يكي از نگهبانا رو مي شنيدم كه داشت با يك
پرستار حرف مي
زد؛
-بچه ها دارن ديوونه ها رو سرشماري مي كنن يكي از احمقا رو
لباسم بالا اورد بهم يه يوني فرم جديد بده اين رو
نمي شه پوشيد.
كفشاي پرستار رو ديدم كه از پشت پرده رد شد و نيم رخش رو از
لاي پرده مي ديدم كه در كمد رو باز كرده و
دنبال يوني فرم مي گشت.
-يوني فرمت نيست همين جا گذاشته بودمش!
به يوني فرم نگهباني كه تو مشت پسر لاله بود با چشماي گرد نگاه
كردم.
صداي زمخت نگهبان رو شنيدم:
-شانس منه خدايا الان وقت بد شانسيه؟ يوني فرمه كرخه رو بده
امروز مرخصيه.
پرستار رد شد و من نفس عميقي كشيدم و برگشتم كه با چشماي
سياه پسره روبه رو شدم با سر كج شده خيره و
عجيب نگاهممي كرد مثل مسخ شده ها.
-بريم ببينيم چي كار كردن دكترم رفته پني رو معاينه مي
كنه،دختره رواني جوري سرش رو شكونده كه حس كردم
مغزش رو مي بينم.
صداي پاهاشون رو كه دور مي شدن رو شنيدم و دستم رو روي سينه
پسره گذاشتم و هولش دادم.
چند لحظه خيره نگاهم كرد و بعد چند بار پلك زدن به خودش اومد
و با سرعت يوني فرم رو پوشيد.
تازه دو هزاريم افتاد كه بايد اون لباس پرستار رو بپوشم.
به پسره خيره نگاه كردم و اخم كرده گفتم:
-برو تا بپوشم.
گيج نگاهم كرد و در حال بستن دكمه هاش بود.
با حرص هولش دادم سمت بيرون و وقتي از پشت پنجره رفت پيراهن
پرستار رو كه برام حسابي گشاد بود و پوشيدم
و شلوارشم پام كردم رسما دوتاي من بود.شلوارش رو تا شكم بالا دادم
و خم شدم و كفش هايي رو كه زير لباسا
افتاده بودن رو برداشتم و پوشيدم.
پرده با سرعت كشيده شد و جيغ خفه اي كشيدم كه پسره با حرص
انگشتش رو به معني ساكت باش جلوي بينيش
گرفت و دستم رو گرفت و من رو به سمت بيرون كشيد.
تا از اتاق خارج شديم آژير بالاي سرمون به صدا در اومد و چراغ هاي
قرمز كنار سقف روشن شد.
پسر محكم دستم رو گرفت و شروع كرد به دوييدن.
صداي پاهايي رو از پشتمون شنيديم و يكي بهم تنه اي زد كه از
پشت خوردم تو كمر پسره و بينيم به فنا رفت.
پرستار لاغر اندام بدون نگاه كردم داد زد:
-زود بريد بخش Aمريض ٧٨٠فرار كرده.
و با سرعت از كنارمون رد شد و از پله ها بالا رفت.
دستم رو از روي بينيم برداشتم و با چشماي پر اشك از درد به پسره
زل زدم كه يهو ابروهاش رو بالا پروند و دستم
رو از روي بينيم برداشت و به بيني سرخ شدم نگاه كرد و يهو نيشش
رو گشاد كرد و با همه دندناش اومد سمتم و
قبل اين كه بفهمم چي شد دستش رو روي موهام گذاشت و انگار
داره بچه ناز مي كنه
چند بار نازم كرد و يهو دستم رو كشيد و بردم سمت پله هايي كه
منتهي مي شد به بخش نگهباني
با بهت از پشت به شونه هاي پسر زل زدم.مثل احمقا با سر كج شده
نگاهش مي كردم و دنبالش مي دوييدم يه سوال
كه خيلي فكرم رو به خودش مشغول كرده بود اين بود كه اين داره
من رو كجا مي بره! من كجام؟ اين جا كجاست!؟
تازه به خودمم اومدم و مثل غربتي ها از پشت پريدم رو كول پسره و
موهاش رو كشيدم و بين صداي گوش خراش
آژير جيغ زدم:
-تو داري من رو كجا مي بري ها؟ مي خواي همين چهار تا شويد مو
رو هم قيچي كني؟
عمرا بزارم.
موهاي پسره رو مي كشيدم.
اونم نفس مي زد و سعي مي كرد از خودش جدام كنه. تو يه حركت
از پشت كوبوندم به ديوار كه از درد كمرم
ضعف رفتم و سر خوردم زمين.عصبي برگشت سمتم و دستش رو بالا
برد و با چشماي درشت شده نگاهم كرد كه با
ديدن چشماي نيمه باز و دست بند شده به كمر خم شدم چشماش
به حالت طبيعي برگشت و نشست جلوم و سرش
رو كج كرد و خيره نگاهم كرد.
منم بي خيال دردم و فحش هاي ريزم شدم و با بهت به چشماش
نگاه كردم باز مسخ شده نگاهم مي كرد دستش رو
اورد جلو و باز موهام رو ناز كرد گيج نگاهش مي كردم كه يهو سرش
رو بلند كرد و اخم كرده دستم رو كشيد و
بلندم كرد.
-اوي با تو ام!لال پسره خُل،ولم كن.
پاهام رو، رو زمين مي كوبيدم و به زبون انگليسي حرف مي زدم مثل
خودشون فرانسوي حرف مي زدم.اما نمي
فهميد.
-با تو ام!اي ناشنوا،اي زبون بستهخر دوپا.ولمكن.
همچنان دستم رو مي كشيد.
يهو عصبي چسبوندم به ديوار و مچ دستش رو جلوم گرفت و به مچ
دستش ضربه زد و انگار ساعت رو نشون مي داد.
-ساعت مي خواي؟
خيره و گيج نگاهم كرد كه مثل خنگا نگاهش كردم و گفتم:
-برات با خودكار ساعت بكشم!؟
انگار فهميد نمي فهمم كه دوباره دستم رو گرفت و من و با خودش
كشون كشون از پله ها پايين برد
با حرص نگاهش مي كردم به در اتاق نگهبانا رسيده بوديم.
با دست علامت داد ساكت باشم خم شد و اروم در اتاق نگهبانا رو باز
كرد كسي داخل نبود.
دستم رو كشيد و من رو انداخت داخل و در رو بست.
گيج نگاهش مي كردم كه رفت سمت پنجره و در پنجره رو باز كرد به
پايين زل زد و علامت داد بپرم.
خنديدم و گفتم:
-حتما وسط سقوطمم بال و پر درميارم بال بال زنون مي رم تو
آسمونا!
گيج نگاهم كرد و چشماش رو گرد كرد و دستم رو كشيد
جيغ زنون من رو لبه پنجره نشوند.
فاصلش خيلي كم بود. اگر مي پريدم چند متر اون طرف ترش حفاظ
هاي سيمي شكل بودن.
برگشتم تا بهش چيزي بگم كه در اتاق باز شد و ادي اومد داخل اتاق
و سرش پايين بود.
سرش رو بلند كرد و با ديدن ما خشك شده بي سيم از دستش افتاد.
با بهت دستم رو بردم بالا و رو هوا تكون دادم و گفتم:
-سلام كچل!
پسره عصبي نگاهم كرد و با دست به پيشونيش زد و با حرص چشم
بست و يهو دستش رو زد به كمرم و هولم داد
كه از پنجره پرت شدم پايين.
جيغ زنون افتادم پايين و چون انتظارش رو نداشتم با زانو افتادم و
پاهام تقريبا خورد شد!
صداي داد ا دي اومد و شكستن چيزي و بعد سقوط حجم سورمه اي
پوشي درست روم.
دقيقا روم اين جوري بگم كه كلا خاك شير شدم.
سرم خورده بود زمين و گرمي خون رو زير سرم حس مي كردم
سنگيني پسره از رو برداشته شد.
نگاه نگران و گرد شدش رو بهم دوخته و از چشماش اشك ميومد لپم
رو تكون مي داد.
صدا ها تو سرم مثل سوت بود صداي پارس سگ ها و چراغ قوه اي
كه رومون حس مي كردم
اون لحظه انگار خودم بودم گيج به چشماي سياهش زل زدم و گفتم:
-من رو ول كن ف...فرار كن.
اما نمي فهميد چي مي گم همين طوري نگاهم مي كرد.
از جلوي چشمام به شدت كنار رفت و نگهبانا رو ديدم كه شونه هاش
رو گرفته و مي كشيدنش عقب.
داد مي زد و چند تاشون رو وحشيانه زد كه گرفتنش و دستاش رو از
پشت گرفتن و سرش رو انداختنش و
چسبوندن به زمين و نگاه غمگين و نم زده اش به من بود و من بي
حس و مسخ شده بين چراغ هاي سفيد و قرمز و
آژير و داد و فرياد ها لبخند زدم و چشمام رو آروم باز و بسته كردم.
به معني چيزيم نيست نگران نباش.
بين چشماي خيسش لبخند زد و لبخندش دندون نما شد و من رو،
رو برانكارد گذاشتن و اون دست بسته رو بلند
كردن.اما اون با لبخند نگاه بيخيالش نسبت به جلز و ولز نگهبانا به
من نگاه مي كردن.
از جلوي چشمام كه محو شد كم كم چشمام سياهي رفت و بي هوش
شدم
عالی بود
بعدی
بعدی رو زودتربزاردیگعSmile
چشم باز كردم و دل گيري و تاريكي اتاق باعث شد اخمام توي هم
فرو بره.
چند بار پلك زدم تا تاري چشمام بر طرف شه.
سرم كمي درد مي كرد.
دستم رو آروم پشت سرم بردم و با لمس بانداژ چشم بستم همه چيز
رو يادم اومد؛ پسره ي لال!
ببين باهام چي كار كرد رواني!
نيم خيز شدم و پاهام رو از تخت آويزون كردم.
يه تاپ سفيد تنم بود.
پس شب بود آروم بلند شدم و پرده رو كشيدم.
اين جا كه ساعت نداشت تا بفهمم ساعت چنده ولي شب بود.
دوباره روي تخت خوابيدم و چشم بستم.
فردا مي رم ببينم با پسر لاله چي كار كردن.
اگرم تونستم بايد سرش رو بتركونم.
يه بار تو بچه گي سرم شكسته بود.
با ياد آوري اون روز بلند بلند زدم زير خنده.
روز با مزه اي بود.
ده سالم بود و تو مدرسه اي بودم كه شراره درس مي خوند چند سال
بزرگ تر بود و اون سال فارق التحصيل مي شد
و مي رفت راهنمايي و از مدرسه من مي رفت.
تو آب خوري ايستاده بودم و دوستم پرنيا كنارم بود و داشت از
ماكاراني خوش مزه اي كه مامانش براش تو ظرف غذا
ريخته بود حرف مي زد.
از اين كه مي ره تا ظرفش رو بياره و با هم بخوريم.
اون رفت تو ساختمون براي اوردن ظرف غذاش و من به اين فكر
كردم مامان تا حالا براي مدرسم غذا درست كرده
بود؟ حتي ساندويچم درست نكرده بود چه برسه غذا.
دوست صميمي شراره كه اسمش سهيلا بود اومد كنار آب خوري آب
بخوره و من آروم روي زمين نشستم و منتظر
پرنيا بودم.
زنگ خورده بود و پرنيا هنوز نيومده بود!سهيلا برگشت و حواسش
نبود من پشت سرشم.
داشت با يكي از دوستاش حرف مي زد و بلند مي خنديد:
-واي نمي دوني چه خانواده عجيبين! پولدارن اما بي مصرف مامانه كه
همش سرش تو لاك خودشه يا بيرونه يا با
شوهرش جيك تو جيكن.
شراره ام كه بي عقل به تمام معناست خيلي دختره خرابيه شنيدم
دوباره دوست پسر جديدش رو ول كرده.
دستش رو روي شونه دوسش گذاشت و در حالي كه چتري هاش رو
درست مي كرد با خنده گفت:
-خواهر كوچيكشم كه نگو!نقش اين سگ پا كوتاه هارو تو خونه داره
فكرش رو بكن من خونشون بودم اومد گفت
مامان گرسنمه مامان شراره برگشت ظرف غذا رو جلوي ما گذاشت و
بدون توجه به شادي رفت تو اتاقش!
صداي خندشون تو گوشم انعكاس پيدا كرد و زنگ خورد و زنگ
خورد.سگ؟ اره خب شايد بودم.
وجودم بي اهميت تر از حتي همون سگ بود!
خون جلوي چشمام و گرفت از پشت مغنعه اش رو كشيدم و ازم
بزرگ تر بود اما من وحشي تر بودم!
هم به خواهرم توهين كرده بود و هم به خانوادم.خودم به جهنم من
عادت دارم به اين تبعيض هاي بي جواب اما
خانوادم...
بهت زده تقلا كرد كه انداختمش روي زمين و بچه ها سعي كردن
جدامون كنن اما مگه مي تونستن؟
سرش رو محكم مي كوبيدم به زمين و جيغ مي زدم:
-كي دختر بديه؟ مارو مسخره مي كني؟ عوضي.
جيغ مي زد و با ناخنام كل صورتش و نقاشي كردم كه بلاخره
جدامون كردن.
ناظم اومد سمتمون و با عصبانيت دست من رو گرفت و كشيد سمت
ساختمون و رو به سهيلا كه نامرتب و خاكي روي
زمين افتاده بود و صورتش پر از زخم بود داد زد:
-تو ام بيا دفتر.
سهيلا به كمك بچه ها بلند شد و وارد دفتر كه شديم سهيلا رو زود
بردن رو صندلي نشوندن و سهيلا با دهن باز زار
مي زد و ننه من غريبم بازي در مي آورد.
منم يه گوشه سر به پايين و در حال جوييدن لبم بودم.
خانوم سحر زاده نگاهم كرد و اخم كرده به سمتم اومد و چونم و
گرفت و سرم و بلند كرد.
-تو كه دختر ارومي بودي ! اين وحشي بازيا چيه؟ مگه اين جا
تيمارستانه؟
تيمارستان...تيمارستان...
با حرص و بغض كرده گفتم:
-خانوم اجازه!پشت سر خانوادم حرفاي زشت مي زد و مسخرمون مي
كرد.
بغضم تركيد و دنبل چركي اي كه يه جايي تو وجودم ريشه دوونده
بود سر باز كرد و با گريه گفتم:
-به من فحش مي ده
نگاه خانوم سحر زاده خشك شد روم و ناظممون با سهيلا درگير بود.
نمي دونم چه قدر گذشته بود.
همون طور ايستاده بودم.مامان بيرون اتاق بود و خانوم سحر زاده مدير
مدرسه رفته بود با مامانم حرف بزنه.
صداي داد خانوم سحر زاده و جيغ مامان و ترس من؛
-خانوم فروزان آروم باشيد شادي بچه است.نبايد اين طوري رفتا...
در باز شد و مامان با نگاه خون زده به سمتم اومد.
بغض كرده و لب برچيده نگاهش كردم.
براي همه مهربون بود.براي همه بامزه بود!براي بابا عشق بود براي
شراره مادر بود اما براي من...براي من چي بودي
مامان؟
دوباره صداي هول زده خانوم سحر زاده؛
-من كه توضيح دادم سهيلا حرفاي بدي زده همه شاهد بودن درسته
كار شادي...
حرفش تكميل نشده صورتم سوخت.
نمي گم گونم نمي گم لپم نمي گم سرم مي گم صورتم چون چنان
سلي اي زد كه خود سهيلا ام جيغ زد و سرم خورد
به ديوار و افتادم زمين..
خانوم سحر زاده جيغ زد و سهيلا جيغ زد و خون از گوشه پيشوني
شكستم روون شد و مامان اما همچنان بالاي
سرم ايستاده بود.
مامان...تو مامان بودي؟ تو مادري؟
بهشت زير پاته؟ مدير مدرسه بهت گفت كه از خانوادم دفاع كردم و
اين چنين زديم؟
شراره با چشماي گرد شده دوييد سمتم و جيغ زد و مامان هم چنان
ايستاده و به جون دادنم نگاه مي كرد.
بين صداي جيغاشون بي هوش شدم

نگاه تارم رو به چهار ديواري دورم دوختم و بلند تر خنديدم خندم
قطع نمي شد.
به پتو چنگ زده و بلند بلند مي خنديدم بين خنده هام جيغ كشيدم
و مشتام و به پاهام كوبيدم و جيغ زدم:
-راحت شدي؟ ديوونم كرديراحت شدي؟
با گريه سر خوردم رو زمين و و جيغ زدم:
-راحت شدي؟ من و اين جا زندوني كردي راحتي؟
نفسم رفته و جيغ هام حالا خفه شده بود:
-نماز مي خوندي روزه مي گرفتي به خدا اعتقاد داشتي اما آدم نبودي
تو آدم نيستي هيچ كدومتون نبودين!هيچ...
صداي به در كوبيدن ميومد و نعره هاي پسري كه از صداي خش دار
و ترسناكش مي تونستم حدس بزنم همون پسر
لال اتاق ته راه روعه.
انگار داشت با كاراش پرستارا رو خبر مي كرد.
بدون توجه بهش سرم رو كوبيدم به پايه هاي تخت و با همه توانم
موهام رو كشيدم و جيغ زدم:
-چرا برام باربي نخريدي؟ مگه بچت نبودم؟
من دلم عروسك مي خواد.
هقعقه كنان دوباره سرم رو از پشت به پايه هاي تخت كوبيدم و سرم
داغ شد و دوباره گرمي خون رو پشت سرم
حس كردم اما بازم به كارم ادامه دادم و صداي جيغاي ظريف من و
نعره هاي پسر اتاق ته راه رو و صداي ضرباتي كه
به در مي كوبيد و مني كه داشتم از شدت درد و خوني كه از سر
شكسته ام روون بود مي مردم.
زير لب بي حال ناليدم:
-تو بهشت نميري بهشت واسه ماماناست تو مامان نيستي تو هيولايي
اونم هيولاعه همتون ه.
در اتاق با شدت باز شد و يك نگهبان و دو تا پرستار دوييدن تو اتاق و
چشمام تار شد و ريز خنديدم و افتادم زمين
و مي لرزيدم و خون كل صورتم رو گرفته بود و همشون دوييدن
سمتم
نگهبان روبه پرستار دادي زد و چيزي گفت و همه دوييدن از اتاق
بيرون و نگهبانم با سرعت من بغل
كرده و از اتاق خارج شد و گرمي و لزجي خون رو از پشت سرم تا
روي صورتم حس مي كردم هر لحظه سبك تر مي
شدم و سرم برگشته بود و همه چيز رو برعكس و چپه مي ديدم.
مثلا ته راه رو اون پسر لال و مو مشكي و كه دو تا نگهبان گرفته
بودنش و با رگ برجسته من رو نگاه مي كرد و سعي
مي كرد از دستشون خلاص بشه مثلا اون رو بر عكس مي ديدم.
خيره به اون چشمام بسته شد و تو بالا و پايين رفتن هاي دوييدن
نگهبان بي هوش كه نه...تقريبا مردم
سه روز شوك عصبي داشتم
سه روزه كه دست و پام رو به تخت بستن و مي ترسن باز كاري كنم!
بلاخره دكتر وارد اتاق شد و من مفس عميقي كشيدم و ناليدم:
-من خوبم ولم كنيد ديگه.
اومد و بانداژ سرم رو برسي كرد و لبخند محوي زد.
سي و خورده اي ساله به نظر ميومد و موهاي يك دست و تيره
داشت.
و پوست گندمي و قد بلند و چهار شونه.
بدون حرف چند تا چيز ياد داشت كرد و نگاهم كرد و گفت:
-كم مونده بود خودت رو بكشي اگر بيمار ٧٨٩سر و صدا نكرده بود و
پرستارا رو نكشيده بود بالا تو الان مرده
بودي.
به برگه دستش خيره شد و گفت:
-اسمت شاديه ايراني هستي؟ يا تركي؟
كمي فكر كردم كجايي بودم؟ هرچي به موخم فشار مياوردم به ياد
نمي آوردم نگاه گنگم رو كه ديد لبخند محوي زد
و لپم رو آروم كشيد و گفت:
-نگران نباش مي گم دستات رو باز كنن مي توني برگردي اتاقت.
پشت كرد و از اتاق خارج شد و من لبخند دندون نمايي زدم.
يكي از دكترا به همراه دو تا پرستار اومدن و دكتر دوباره معاينم كرد
و نگاهم مدام رو موهاي فر و سياهش خيره مي
موند.
دستام و پاهام و باز كردن و زير بازوم رو گرفتن و بلندم كردن
دستشون رو پس زدم و خودم راه افتادم.
از اتاق درمان به سمت طبقه بالا رفتيم و در اتاقم رو باز كردن و وارد
اتاق كه شدم با ديدن يك صندلي چوبي كنار
تختم لبخند زدم.
خوبه حداقل يه چيز جديد توي اتاق اوردن!
نشستم رو تخت و به صندلي خيره شدم.
جلل خالق! چه خوشگله چه رنگي چه پايه و دسته اي! چه چوپ و
چه ظريف كاري اي!
چه زحمت ها كه براي ساختش نكشيدن.
چه درختايي كه قطع نكردن...
تو افكار مالي خوليايي خودم غرق بودم كه صداي زنگ رو شنيدم و
در اتاق باز شد و وقت هوا خوري بود.
فوري از اتاق خارج شدم و خوردم به يكي از مريض ها كه اين قدر
شل و وارفته راه مي رفت خورد زمين و جيغ زد:
-كمك ماشين بهم زد پلاكش رو برداريد داره فرار مي كنه.
مي گم خنگن مي گيد نه! گير چه رواني هايي افتادما به دختري كه
افتاده زمين و جيغ مي زد ماشين بهش زده
خنديدم و دو تا از ديوونه ها رو هول دادم كه خوردن زمين و بلند
خنديدم و در اتاق ٧٨٩رو باز كردم و وارد شدم
مثل هميشه پشت به من رو به پنجره نشسته بود.
موهاش در هم فرو رفته بود و صورتش رو به پنجره بود.
سرش كج شده بود و شونه هاش خم شده بودن.
اروم رفتم و روي تختش نشستم و نيشم رو شل كردم و دستم رو
بردم بالا و كوبيدم تو سرش
سرش با ضربه تكوني خورد
اما هيچ حركتي نكرد دستام رو جلوم روي تخت گذاشتم و خودم رو
جلو كشيدم و سرم رو بلند كردم و چپه شده به
چشماش زل زدم
چشماش به پنجره خيره بود
دوباره مثل روز قبل شده بود موهام ريخت رو صورتم و همون طوري
برعكس شده چشماش رو نگاه مي كردم سياهي
براق چشماش و فك قفل شدش.
نيشم رو دوباره شل كردم و همون طوري نگاهش كردم نگاهش به
چشمام بود اما انگار من رو نمي ديد.
كلافه به حالت قبلم برگشتم و رفتم جلوش نشستم و چهار زانو زدم و
آرنجم رو گذاشتم رو سر زانو هاش و به جلو
خم شدم و چونم رو، رو كف دستم گذاشتم از فاصله خيلي نزديك
بهش زل زدم.
با لبخند گفتم:
-چشمات مثل قيره!از اين قير سياه داغ ها
هنوزم خشك شده به پنجره خيره بود.
به زبون فرانسوي تا حدودي مي تونستم حرف بزنم اما انگار هيچي از
حرفام نمي فهميد.
سرم رو كج كردم و به انگليسي روون تر گفتم:
-فكر نكنم لال باشي يا زبون نفهمي،يا خودت رو زدي به زبون
نفهمي!
دوباره نيشم رو شل كردم و دستش رو برداشتم و آروم گذاشتمش
روي بانداژم و با سر كج شده مثل گربه ها بهش
زل زدم و گفتم:
-تو فرشته اي؟
بازم هيچ حركت و عكس العملي نشون نداد.
آروم گفتم:
-تو مي تونستي فرار كني از اين ديوونه خونه كه بيشتر از قبل
ديوونمون مي كنن خلاص بشي اما فرار نكردي!
به چشماش زل زدم و متوجه صورتي بودن گوشه لبش شدم.
نيشم و شل كردم و گفتم:
-تو ام قرصات و زير لثه هات قايم مي كني؟
كنارش زدم و خم شدم و زير تخت و نگاه كردم.
تنها جايي كه مي تونست قرص هارو بندازه اون جا بود.
بلند شدم و پايه تخت و به زور بلند كردم و زير پايه ها امنبود.
پس قرصا رو كجا مي ريزه؟
با ديدن خمير صورتي رنگي كه گوشه قاب پنجره چسبيده بود بلند
خنديدم بچه زرنگ بود!قرص هارو با اب له كرده
و مثل خمير ميچسبوندشون به قاب پنجره
دوباره روبه روش نشستم و گفتم:
-خدايي گاوي يا خودت رو زدي به گاوي؟ يكم حرف بزن خب دلم
پوسيد!
دراز كشيدم پام و رو پام انداختم و گفتم:
-چشم نخوري به چشم خواهري خوشگليا!
نگاهش زوم رو چشمام بود و چشماش باريك شده بود.
صورتش خيلي مردونه نبود و خيلي پسرونه امنبود يه چيزي بين اين
دوتا
ناخواسته با اين كه كر و لال و الاغ بود دوسش داشتم.
چشم بستم و شروع كردم به زمزمه كردن ريتم يكي از آهنگاي
گوگوش فقط موسيقيش
و زمزمه مي كردم.
بعد چند لحظه چشم باز كردم و ديدم سرش و برعكس روي تخت
گذاشته و خوابش برده.
لبخند زدم صداي زنگ بلند شد و فهميدم الان رواني ها رو
برميگردونن اتاقاشون.
فوري بلند شدم و كر و لال هنوز خواب بود.
دوييدماز اتاق بيرون و در رو آروم بستم و بين تجمع جمعيت دختر و
پسراي ديوونه كه پرستارا مي بردنشون
اتاقاشون در اتاقم رو باز كردم و خودم رو پرت كردم داخل
در خود به خود بسته شد و چراغ قرمزش بهم فهموند تا فردا زندوني
ام
ناراحت روي تخت نشستم و لب برچيدم.
دوست داشتم پيش كرو لال باشم.
چشماش رو دوست داشتم.
روي تخت خم شدم و بالشتم رو از روي تخت برداشتم و زير تخت
گذاشتمش.
دراز كشيدم رو زمين و قل خوردم زير تخت و به خاطر بلند بودن
تخت و كوچيك بودن هيكلم مي تونستم به زور
جا شم.
ملافه رو هم از گوشه تخت كشيدم و آوردمش زير و رومكشيدم و به
ميله هايي كه روش خوش خواب قرار داشت
زل زدم.
چشمام رو بستم و سعي كردم بخوابم اين زير بهتر بود اگر هيولايي
ميومد تو اتاق پيدامنمي كرد.
بابا هميشه مي گفت اگر شب دير بخوابم يا اذيتشون كنم هيولاي
بچه خور مياد من رو با خودش مي بره و تيكه تيكم
مي كنه.
اين زير جام امنه.
رو دستام برعكس ايستاده بودم و پاهام رو به ديوار چسبونده بودم و
موهام برعكس رو صورتم ريخته بود.
حركتش به موخم فشار مياورد سرم رو سنگين و داغ مي كرد.
ژيمناستيك مي رفتم چند سال تو مسابقات دوچرخه سواري ام مقام
داشتم.
اما الان چي؟ من كجام؟ صبر كن ببينم اين جا كجاست.
زود پريدم و به حالت اوليه برگشتم و موهام و نفس نفس زنون از
جلوي چشمم كنار زدم.
خب اين جا كجاست!؟
يكم فكر كردم و با به ياد آوردن اين كه تو تيمارستانم بلند خنديدم
كه صداي زنگ بلند شد.
زود از اتاق خارج شدم و خوردم به يك نفر و افتادم رو زمين و افتاد
روم و دنده هام اومد تو حلقم.
به انگليسي جيغ زدم:
-بميري.
نگاهم و به چشماي گرد شده پسر روبه روم دوختم سرش كج شده و
مثل خنگ ها نگاهم مي كرد.
چند بار پلك زدم و از روي خودم كنارش زدم و دوتامون بلند شديم و
به هم زل زديم.
با حرص جيغ زدم.
به چشمام با چشماي گرد شده نگاه كرد و اونم با حرص داد زد.
عصبي از اين كه كارم رو تكرار كرد خم شدم و با قدرت بيشتري جيغ
زدم.
اونم كمي خيده نگاهم كرد و يهو نيشش رو شل كرد و خم شد و مثل
من داد كه نه جيغ زد!
روانيا دورمون جمع شده بودن و جالب تر از همه يكي از دخترا بود
كه فوري چهار زانو نشسته بود روي زمين و
دست مي زد!
پسر جيغ جيغو روبه روم كه چشماي گرد مشكي و موهاي مشكي
ساده اي داشت همين طوري ايستاده و درست
مثل خودمنگاهم مي كرد.
انگار خوشش ميومد ادام و دربياره لاغر بود و قدش يكم ازم بلند تر
بود.
با حرص رفتم سمتش و موهاش رو گرفتم و كشيدم كه اونم دست
برد و درست مثل خودم موهام و كشيد.
من جيغ مي زدم،اون جيغ مي زد!
اما هم رو ول نمي كرديم سرم رو به عقب برگشته بود و چشمام از
درد به اشك نشسته بود اما موهاش رو رها نمي
كردم.
يه دختر بلوند و لپ دار به سمتمون اومد و جيغ زد و كمرم رو گرفت
و من از پسره جدا كرد و عقب عقب كشيد.
پرستارا ام مداخله كرده بودن دختري كه من و از پشت گرفته بود به
فرانسوي تند تند مي گفت:
-ولش كن ديوونه.عشقم رو ول كن.
خندم گرفته بود و وقتي افتادم زمين و پرستارا دورمون جمع شدن
تازه دردي رو كه وسط سر و بين شقيقه هام
پيچيده بود رو حس كردم و با نفرت و حرص به پسره مو مشكي اي
كه همچنان نيشش شل بود و پرستار به زور مي
بردش به اتاقش نگاه كردم.
دختر خم شد و لگدي به پام زد و با حرص دستش رو به كمرش زد و
مثل بچه ها گفت:
-عشق خودمه،ديگه موهاي پر كلاغي و جذابش رو نكش.
بعدشم پشتش رو كرد و رفت سمت پله ها و بلند بلند سوت مي زد!
خدايا من و از شر اين ديوونه ها راحت كن!
قبل از اين كه پرستارا تو اون شلوغي پيدام كنن خودم رو تو اتاق كر
و لال پرت كردم.
برگشتم و با ديدن جاي خاليش گفتم:
-اي بابا تو كجايي ديگه زبون بسته!
برگشتم و خواستم خارج بشم كه با چيزي كه ديدم چشمام از حدقه
در اومد!
با حيرت گفتم:
-واي!
يك قدم رفتم جلو و درست كنارم گوشه ديوار نشسته بود و زل زده
بود به كيف چرمي كه جلوش بود.
كلي پول رو كف اتاق ريخته بود و چند تا گردنبند و انگشترم رو زمين
افتاده بود.
با سر كج شده و چشماي گرد نگاهم كرد و چند بار پلك زد و سرش
رو انداخت پايين و عصبي با پاش به پولا و
گردنبندا لگد پروند!
زود در اتاق رو محكم بستم و نشستم جلوش و با استرس جيغ زدم:
-كرو لال اينا رو از كجا آوردي؟ دزديدي؟
سرش رو بلند كرد و نگاه نم دارش رو به چشمام دوخت و فكش قفل
شده بود و دستاش مشت.
دندوناش رو، رو هم سابيد و داشت ميلرزيد.
صدا هاي نا مفهومي از لابه لاي دندوناي كليد شدش خارج كرد
داشتم از ترس سكته ميكردم!
با حرص گفتم:
-نگهبانا و پرستارا اگر بفهمن ازشون چيزي دزديدي ميان ميبرنت
اتاق شوك.
نگاهش گيج بهم دوخته شد و كلافه از نفهميدنش به كيف پول جلوم
لگدي زدم و گفتم:
-زبون نفهم
برگشتم سمتش و با دستام اداي شمردن پول دراوردم و گفتم:
-پول مي خواي؟
خيره نگاهم كرد و اخم كرده و با حرص سر ش رو به معناي نه تكون
داد
گيج گفتم:
-انگشتر؟ ساعت؟ گردنبند؟
با هر چيزي كه مي گفتم يكي از بدليجات هايي كه روي زمين افتاده
بود رو نشونش مي دادم.
به گردنبند كه رسيد تند تند سر تكون داد و چشم هاش قرمز و خون
آشامي شده بود و اين برام ترسناك بود تا حالا
اين طوري نشده بود.
گيج گفتم:
-دنبال گردنبندي؟ اين گردنبندارو دوست نداري؟
انگار نمي فهميد كه گيج نگاهم مي كرد.
با حرص گفتم:
-بايد اينا رو بزاريم توي اتاق ديگه احتمالا اتاق هارو مي گردن ،بلند
شو
خيره نگاهم كرد كه رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم و بلند شد و
دنبالم راه افتاد.
فوري همه پولا و وسايل رو ريختم تو رو بالشتيش و پارچه رو زير
لباسم فرو كردم و تمام مدت كرو لال با چشماي
ريز شده نگاهم مي كرد.
دستش رو گرفتم و با هم از اتاق خارج شديم.
مرموزانه نگاهم مي كرد و انگار بهم اعتماد نداشت.
از كنار يك ديوونه كه سرش رو بالا نگه داشته و دور دهنش غذايي
بود رد شديم و همچنان دستاي بزرگش رو گرفته
بودم و كنارم راه ميومد.
آروم خم شدم و به اطراف نگاه كردم و در اتاق ٥٥٥رو باز كردم و
وارد شدم كرولالم پشت سرم اومد و اخم كرده و
سريع در رو بست و فوري رفتم سمت تخت و رو بالشتي رو از زير
بوليزم دراوردم و انداختمش زير تخت.
خواستم از اتاق خارج بشم كه بازوم رو با اخم گرفت و هولم داد سمت
ديوار و منتظر و سوالي نگاهم كرد.
با نيش شل گفتم:
-اين اتاق خرس گرزليه! اون قدر يارو گنده و خرس ي كه هيچ كس
بهش كاري نداره اونم با كسي كار نداره براي
همين نبردنش طبقه زنجيري ها اگر پول هارو اين جا پيدا كنن
كاريش ندارن اما تورو اذيت مي كنن.
خيره نگاهم مي كرد و انگار نمي فهميد چي مي گم.
لبخندي زدم و دستش رو بالا بردم و رو قلبم گذاشتم و دست خودمم
رو قلبش گذاشتم و چشم بستم و گفتم:
-قول مي دم آسيبي نبينه
چشم باز كردم و انگشت كوچيكم رو بالا اوردم و شكل قول دادن و
نشونش دادم.
كمي خيره و اخم كرده نگاهم كرد و سرش رو كج و چشم ريز كرد و
به كل اجزاي صورتم خيره شد و سرش رو آورد
جلو به موهايي كه روي چشم سمت چپم ريخته بود زل زد و يهو
لپاش رو باد كرد و يه فوت كرد كه كل موهام رفت
بالا.
بلند خنديدم و دستش رو گرفتم و از اتاق خارج شديم.
داشتم مي بردمش سمت اتاقش كه با ديدن ا دي كچله كه داشت با
بي سيمش با يكي حرف
مي زد و هم زمان روانيارو چك مي كرد ترسيده دست كرو لال رو
گرفتم و كوبيدمش به ديوار و پشتم رو به ا دي
كردم و نبايد مارو با هم مي ديد وگرنه به خاطر دفه قبل كه قصد قرار
داشتيم از هم جدامون مي كردن.
كرو لال گيج نگاهم كرد و ادي من رو نديد و رد شد و نگاه سياه و
براق كرولال خشك شده رو ا دي مونده بود.
با گيجي نگاهش كردم و گفتم:
-هوي...كرو لال...مريض...الاغ.
حواسش به پشت سرم بود و دستاش مشت شده بود و صداي تيك
تيك استخوناش رو مي شنيدم!
البته در تخيلاتم!
نفس نفس مي زد و برگشتم و ديدم ا دي كنار همون دختر پرستاره
كه يوني فرمش رو دزديدم ايستاده و داره با
خنده بهش چيزي مي گه.
گيج گفتم:
-چيه؟ چرا جني شدي؟ به دختره چشم داري بي حيا؟
هولم داد و با قدم هاي بلند رفت سمت ا دي و برش گردوند و يقيش
رو گرفت و چسبوندش به ديوار و ادي كوتاه تر
بود و چاغ تر و كرولال هيكلي تر و وحشي تر!
ادي مبهوت دادي زد و دستش رو برد سمت شوكرش كه ديد
شوكرش توي جيبش نيست!
مبهوت به كرولال نگاه كرد و پرستاره جيغ زد و دوييد تا نگهبانا رو
صدا بزنه كه پاهام رو خيلي نامحسوس درازبرهنه
كردم و زير لنگي گرفتم كه رو هوا معلق شد و اوپس خورد زمين!
ادي با دستش دنبال شوكرش بود كه كرولال شوكر رو از لابه لاي
دستاش درآورد و جلوي چشم ادي مبهوت گرفت
و تكونش داد و با پشت شوكر كوبيد تو صورت ادي
بلند زدم زير خنده و دست زدم و گفتم:
-بزن بتركونش كچلو
روانيا ريختن دورمون و همه شروع كردن به جيغ و داد و بالا و پايين
پريدن و بعضيا ام مثل منگلا نگاه مي كردن.
كرولال ادي رو انداخت زمين و لگدي به پهلوش زد و ادي داد زد و
من نيش چاكوندم
دختر پرستاره بلند شد و جيغ زد و من دستام رو بلند كردم و به
حالت شيرجه گفتم:
-اينم يه شيرجه خوشگل...
و مستقيم پريدم روش كه جيغي زد و رسما از هم پاشيد!
صداي سوت نگهبانا اومد و رواني هارو كنار زدن و من از رو دختره
بلند شدم و اون تكون نمي خورد بدبخت فكر كنم
مرده بود!روحش شاد دختر خوبي بود
از بين جمعيت كرولال رو ديدم كه چند تا نگهبان گرفته بودنش و به
زور مي بردنش سمت اتاق شوك
جيغ زدم و دنبالش دوييدم كه يكي از پشت محكم گرفتم.
-نبرينش،نبرينش
پرستارا به كمك ادي آش و لاش رفته بودن و كرولال نعره ميزد و
تقلا مي كرد ولش كنن.حتي يكي دوتا از نگهبانا رو
زد اما در اخر بردنش سمت پله ها.
با گريه نشستم رو زمين و دستاي كسي كه گرفته بودم شل شد و زار
زدم
برگشتم و با گريه به كسي كه بالاي سرم ايستاده بود نگاه كردم
همون پسر لاغر و مو سياه بود كه ادام رو درمياورد.
لبخندي زد و گردنش رو كج كرد و به فرانسوي گفت:
-گريه نكن
با پشت دست اشكام رو پاك كردم و نگهبانا اومدن سمتمون و يكي
يكي بردنمون سمت اتاقامون
پسر مو مشكي دست تكون داد و از پله ها بردنش پايين
در اتاق كه روم بسته شد نشستم رو زمين و گريه كردم بلند بلند
وسط گريم جيغ مي زدم:
-كرولالم رو نزنيد،بهش برق وصل نكنيد گناه داره
عصبي پاهام رو كوبيدم به زمين و جيغ زدم:
-كم عقب مونده بود؟ كم لال بود؟
مي بريد كلا مي كشينش.
باز گريه كردم و نمي دونستم چرا گريه مي كنم اصلا دليلي نداشتم
اما انگار يه شادي تو وجودم بود كه مي خواست
گريه كنم.
كل شب رو زار زدم و سرم رو، رو خوش خواب تخت گذاشته بودم و
بالشت رو روي سرم گذاشته بودم و اون زير
گريه كه نه...عر مي زدم!
و باز هم نمي دونستم چرا!؟
كل شب رو همين طوري گذروندم از توي محوطه سبز ساختمون
صداي جيرجيرك و تكون خوردن شاخه هاي
درخت رو مي شنيدم و شب بود و صداها عجيب آزارم مي دادن چرا
ساكت نمي شدن؟
بلند شدم و با حرص رفتم سمت پنجره و جيغ زدم:
همگي ساكت!
سرم رو با دست گرفتم و طول اتاق رو راه مي رفتم كه صداي خش
خش شنيدم از بيرون اتاق بود
با سرعت دوييدم سمت در و وقتي ديدم قدم به شيشه بالاي در نمي
رسه دوييدم سمت صندلي چوبي و برش داشتم
و گذاشتمش پشت در و با سرعت رفتم بالا و كف دو تا دستام رو به
در چسبوندم و از پشت شيشه به زور با قد
بلندي تونستم نگهبانا رو ببينم.
دو تا از نگهبانا بودن كه بازوهاي يك پسر رو گرفته و مي كشيدنش
سمت اتاقش.
پاهاي پسره افتاده بود رو زمين و نگهبانا ام به زور مي كشوندش
سمت اتاق كرو لال
نگاهم خشك شد و دهنم نيمه باز موند اون كرولال خودم بود؟
خوب كه دقت كردم شناختمش موهاش نم دار بود و ريخته بود رو
صورتش و سرش رو به پايين خم بود يا بي هوش
بود يا ام بي حال
در اتاقش رو باز كردن و انداختنش توي اتاق و در رو بستن و بغضم
گرفت و لب برچيدم و آروم گفتم:
-خاك تو سرتون
از رو صندلي پايين اومدم و بغ كرده سرم رو روي پاهام گذاشتم و
خودم و بغل زدم و چشم بستم و اين بار هقهقه
امآروم و خفه بود.
اين بار بدون جيغ و شلوغ بازي بود.
اون قدر تو همون حالت موندم كه خوابم برد
نگاه تيزم به در بود و آروم آروم مي شماردم:
-چهار صد و چهل و چهار...چهار صد و چهل و پنج چهار صد و چهل
و شيش...
صداي زنگ رو شنيدم و جيغ خفه اي كشيدم و دوييدم سمت در و
دستگيره در رو پايين كشيدم اما هنوز چراغش
قرمز بود
جيغ خفيفي كشيدم و زانوم رو به در كوبيدم و داد زدم:
-باز شو...باز شو
چراغ كه سبز شد با ذوق پريدم بيرون و دوييدم سمت اتاقش كه از
پشت كشيده شدم و يكي از پرستارا بود
-ولم كن!ولم كن
بدون توجه بهم من رو مي كشوند سمت راه روي سمت چپ
جيغ جيغ مي كردم كه ولم كنه اما بي خيال نمي شد يك پسر
حدودا سي ساله بود و عينكي
موچ دستش رو گاز گرفتم كه دادي زد و فحشي داد و در اتاق
سرگرمي رو باز كرد و انداختم داخل و در و بست
با حرص جيغي كشيدم و برگشتم
ميز هاي رنگي رنگي و ديوونه هايي كه هر كدوم يك كاري مي كردن
بعضيا نقاشي مي كشيدن البته بيشتر خط
خطي مي كردن،بعضيا ام خمير بازي يه عده محدودم نشسته بودن
عروسك دستشون بود!
با حرص و بغ كرده به نگهبان اخموي كنار در زل زدم و زبونم رو
براش در اوردم و پشت يكي از ميزاي پلاستيكي
نشستم
با ديدن كرولال پشت يكي از ميز هاي گوشه ي سالن چشمام گرد
شد.
بلند شدم و رفتم سمتش و با تعجب روبه روش نشستم نگاه خشك
شدش به ميز بود و سرش پايين
زير چشماش گود افتاده بود و رنگش پريده بود
هر وقت مي ديدمش ياد خون آشام ها ميفتادم
سرش رو بلند كرد و مستقيم نگاهم كرد
اما انگار من و نمي ديد دستم رو بلند كردم و جلوش تكون دادم اما
مستقيم به صورتم زل زده بود
-خدايا!باز خُل شد
لبم و جوييدم و گفتم:
-كرولال
اهميت نداد
نگاهش رو دوباره دوخت به دستاش
دستش رو گرفتم و خم شدم و گفتم:
-چي كارت كردن ديشب؟ تو كه داشتي خوب مي شدي؟
نگاهش رو دوباره به چشمام دوخت مي دونستم حرفام رو نمي فهمه
پوفي كشيدم بهش چه جوري ياد بدم؟
گيج سرم رو پايين انداختم و با ياد اوري گردنبند بهش زل زدم و با
هيجان دستام و بردم سمت گردنم و گفتم:
-تو گردنبند مي خواي؟
چشماش ريز شد و سرش و كج كرد انگار موضوع براش جالب شده
بود!
چشم ريز كردم و به پرستار ها زل زدم
بلند شدم و رفتم از قفسه صورتي رنگي كه به ديوار زده بودن يك
دفتر نقاشي و چند تا مداد زنگي از تو ليوان آبي
رنگ برداشتم و دوييدم و پشت ميز نشستم
دفتر رو باز كردم و مداد رنگي زرد رو برداشتم و يك گردنبند كشيدم
و كنارش علامت سوال كشيدم
دفتر رو برگردندم سمتش و نگاه ريز شدش رو به دفتر دوخت و
سرش رو بلند كرد و نيشخندي زد و ابرو بالا انداخت
و مداد سياه رو برداشت و يك گرونبند مشكي كشيد كه يه آويز
ستاره اي ساده داشت،دخترونه بود!
چشم درشت كردم و با انگشت نقاشيش رو نشون دادم و گفتم:
-دنبال ايني؟
كمي خيره نگاهم كرد و كلافه چشماش رو بست از اين كه حرفام رو
نمي فهميد كلافه بود.
مطمئن بودم حدسم درسته
لپم رو باد كردم و نگاهش كردم كه دستش رو آورد بالا و به دستش
كه رد كبود و جاي دندوناي من خود نمايي مي
كرد رو نشونم داد و با ابرو هاي بالا رفته خيره نگاهم كرد.
كه لبم رو كشيدم تو دهنم و مظلوم گفتم:
-خب ببخشيد
سرش رو تكون داد و انگشت سبابش رو به طرفم گرفت و بعد به
طرف خودش گرفت و بعد رد گازم رو نشون داد و
يهو دستم رو گرفت و قبل اين كه بتونم كاري كنم موچ دستم رو
كامل كرد تو دهنش و چنان گازي گرفت كه از
صندليم افتادم زمين و جيغ كشيدم.
-تو روحت؛آي ولم كن! سگ كرولال
دو تا از پرستارا اومدن سمتمون و دستم رو به زور از حلق كرولال
بيرون كشيدن و از هم دورمون كردن
با حرص دست قرمز و متورمم رو گرفتم و جيغ مي زدم و اون اما با
خونسردي به صندليش تكيه زده و نقاشي مي
كشيد!
بعد رفتن پرستارا رفتم سر جام نشستم و دست به سينه و با اخم
نگاهش كردم
سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد و انگار نه انگار ديدتم دوباره سرش رو
پايين انداخت!
عجيب پرو و رواني بود عجيب!
همين طوري حرص زده نگاهش مي كردم
كه صندلي كنارمون كشيده شد و اون دختر سفيد و لپ داري كه اون
روز از عشق به پسر مو سياهه مي گفت
كنارمون نشست
كرو لال دست از نقاشي كردن كشيد و دست به سينه به پشتي
صندليش تكيه زد و با چشماي ريز شده به دختره
نگاه كرد
نگاهش داد مي زد بلند شو گم شو!
خندم رو قورت دادم و دختره بدوننگاه كردن بهم درحالي كه سرش
رو كج كرده و چشماي گردش رو به ديوار
دوخته بود گفت:
-اسم من كاملياست مي دونم چرا اين...
با دست به كرولال اشاره كرد
-اوننگهبان خپله رو زد!
چشم ريز كردم و به نگاه گرد و رنگيش زل زدم و گفتم:
-خب چرا؟
كرو لال نگاه مرموزش رو بين من و كامليا
مي چرخوند.
كامليا آروم و با صداي ريز شده گفت:
-چون نگهبان خپله دزده خودم ديدم كه وسايلمون رو از بخش امانت
داري برمي داره!
اخم كرده سرم رو پايين انداختم و موهام رو از جلوي چشمم كنار
زدم و گفتم:
-يعني ادي چيزي از كرولال دزديده؟
كامليا بلند شد و موهاش رو پشت گوش زد و گفت:
-من خبرم رو دادم من خبرنگارم و خيلي تو كارم حرفه اي هستم و
كلي معروفم براي همين بهت خبر رو دادم
پشتش رو كرد و رفت و بلند خنديدم و گفتم:
-اگر تو خبر نگاري پس منم
آنجلينا جولي ام كرولالم برد پيته
برگشتم و به چشماي قيري كرولال زل زدم.
حدسم اين بود كه ادي گردنبند كرولال رو از امانت داري دزديده و
كرولالم فهميده و بهش حمله كرده سوال اين
جاست اگر گردنبند دخترونست ادي مي خواد چي كار!؟
***ت
تو حموم بودم و پرستار موهام رو مي شست و لرز كرده بودم و صداي
جيغ جيغ دختر كنارم رو موخم بود.
بعد چند دقيقه حوله پوش ايستاده بودم و پرستار مو قرمز و كك
مكي لباسام رو تنم مي كرد.
اون پرستار رو موخه جودي با موهاي فر فريش از كنارم رد شد و در
حالي كه حوله خيس يكي از روانيا رو آويزون
مي كرد رو به پرستار كنارش گفت:
-اوه خيلي متعجبم! ادي بهم يه گردنبند خيلي گرون قيمت هديه
داده واقعا خوشگله.
شاخكام فعال شد و نگاه ريز شدم رو به جودي دوختم و پرستار
داشت شلوارم رو بالا مي كشيد
جودي دست برد و يقه اسكي سورمه اي رنگش رو كمي پايين كشيد
و نيشش شل شد و سرم رو بلند كردم و چشم
درشت كردم و با ديدن برق نگيني شكل ستاره كوچولويي كه از
زنجير ظريفي آويزون بود نيشم شل شد
خودشه!
پيداش كردم!
***
كنارش رو نيم كت نشستم و به موهاي خوش رنگش زل زدم و گفتم:
-اگر يه كاري ازت بخوام برام مي كني؟
كامليا نگاه غم زدش رو از پسر مو سياه گرفت و گفت:
-چي؟
به جودي كه تو محوطه راه مي رفت و حواسش به يكي از روانيا بود
خيره شدم و گفتم:
-كمك كني اون گردنبند رو بدزدم
سرش و بلند كرد و گفت:
-كمك مي كنم اما تو ام كمك كن ديان عاشقم شه
اخم كرده گفتم:
-ديان كيه؟
به پسر مو مشكي كه داشت كمي دور تر از ما بپر بپر ورزش مي كرد
اشاره كرد اينم كه عاسق چه خلي شده! پس
اسمش ديان بود
لبم رو غنچه كردم و با كمي اداي فكر كردن گفتم:
-قبوله
لباش كش اومد و دستم رو گرفت و كشيد و بلندم كرد
درست پشت سر جودي ايستاديم و گفتم:
-مي خواي چي كار كني؟
با چشماي پر هيجاني گفت:
-آماده اي؟
با گيجي نگاهش كردم و گفتم:
-ها؟
مشتش كه رو گونم فرود اومد تازه فهميدم نقشه اش چيه خاك بر
سر!
پريد روم و شروع كرد به موهام رو كشيدن
جودي با سرعت دوييد سمتمون و سعي كرد كامليا رو جدا كنه اما
نمي تونست
كامليا يهو موچ پاي جودي رو گرفت و كشيد كه جودي افتاد روم و
ناقص شدم.
با درد جيغ زدم و بي خيال درد شكم و سينم شدم و با سرعت بين
تقلاهاي جودي براي بلند شدن و سوت نگهبانا
دست بردم پشت گردنش و با لمس زنجير گردنبند رو از گردنش
محكم كشيدم وهمون لحظه جودي از روم كنار رفت
و نگهبان من رو كشون كشون از پشت بلند كرد
فوري گردنبند رو تو مشتم پنهون كردم و كامليا چشمك زد و اونم
مثل من بردنش
در اتاق رو روم بستن و فوري مشتم رو باز كردم و به گردنبند نگاه
كردم
نشستم رو تختم و زنجير پاره شدش رو بلند كردم و يكي از حلقه
هاش باز شده بود
با انگشتم حلقه رو گرفتم و با دندونم چفتش كردم.
دوباره قفلش كردم و به ستاره كوچيك و ظريفش چشم دوختم
چه خوشگل بود!
لبخند زدم بلاخره معماي گردنبند رو حل كرده بودم
حتما كرولال خيلي خوش حال ميشه
روي تخت دراز كشيدم و غرق خيالات خودم شدم و اون قدر با خودم
حرف زدم و شعر زمزمه كردم كه خوابم برد.
وارد اتاقش شدم و آروم در رو بستم و روي تخت دراز كشيده و
ساعدش روي چشماش بود
نيش چاكوندم و رفتم كنارش نشستم و خم شدم و دم گوشش يه
جيغ فرا بنفش كشيدم كه نيم خيز شد و يهو موچ
دستم رو گرفت و برم گردوند و كوبوندتم رو تخت و با چشماي
قرمزش بهم زل زد و من اما همچنان نيشم شل بود.
عصبي و تند تند نفس مي كشيد و قبل اين كه بكشتم دست بردم و
از تو جيبم گردنبند رو در اوردم و دستم رو
بردم بالا و گردنبند رو از لابه لاي انگشتام جلوي چشماش آويزون
كردم
نگاهش خشك شد رو گردنبند و نگاهش ناباور به گردنبند خيره موند
دستش رو آورد بالا و گردنبند رو گرفت كف دستش و چند بار پلك
زد
انگار باورش نمي شد نشستم رو تخت و چهار زانو زدم و با افتخار
گفتم:
-به من مي گن شادي كاماندو
نگاه خشك شدش و فك قفل شدش و...
همه حالتاش برام عجيب بود
با خنده گفتم:
-آره ديگه ما اينيم اگر ديوونه نبودم حتما دكتري ...مهندسي چيزي
مي شدم با اين موخ...
اون قدر سينش تند تند بالا و پايين مي شد كه هنگ كرده بودم.
و بعد چند لحظه و انگار نه انگار من اونجا بودم به گردنبند زل زد
دراز كشيدم به عادت اين چند ماه شروع كردم به زمزمه ي آهنگ
گوگوش
آهنگ پشت يك ديوار سنگي بود و چون حفظ نبودم و مثل همون
وقتا كه ويالون مي زدم زمزمه اش مي كردم
با سنگين شدن شونم دست از زمزمه كردن برداشتم و نگاه گيجم و
به كرولال دوختم كه همون طور نشسته سرش
رو، رو بازومگذاشته و چشماش بسته بود.
لبخند زدم و سرم رو از رو پاش برداشتم و گردنبند رو تو مشتش نگه
داشته بود
كمي بهش زل زدم و از اتاق آروم و پاورچين پاورچين خارج شدم.
در اتاق رو هنوز نبسته بودم كه ديدم كامليا با اخم دست به سينه به
ديوار تكيه زده و نگاهم مي كنه.
با تعجب در و بستم و گفتم:
-بلي؟
بازوم و گرفت و روبه روم ايستاد و گفت:
-قرار بود كاري كني ديان دوسم داشته باشه!
با ياد آوري قولم پوفي كشيدم و در حالي كه راه مي افتادم سمت پله
ها گفتم:
-بيا دنبالم
با هم از پله ها سرازير شديم و به پيچ پله ها كه رسيديم با ديدن
ديان كه نشسته بود رو پله و با چشم بسته سوت
مي زد زود كامليا رو نگه داشتم و علامت دادم ساكت باشه
كمي فكر كردم و تويه حركت كاملا انتهاري كامليا رو هول دادم كه از
دو پله آخر ليز خورد و افتاد رو ديان
ديان آخي گفت و كاملياي داغون و بدبخت رو كنار زد و با چشماي
مل
گرد شده به كا يا زل زد و گفت:
-خوبي!
كامليا با اخماي تو هم رفته نيم خيز شد و سرش و با دست گرفت و
گفت:
-آره ليز خوردم فقط
ديان ابرو بالا انداخت و با لبخند سرش و كج كرد و گفت:
-تو همون دختر خبرنگاره معروفه اي؟
چشماي كامليا برق زد و با نيش شل گفت:
-آره
ديان دستش رو زير چونش زد و گفت
-جدي؟ واي من طرف دارتم هر شب از اتاقم منتظرم بياي اخبار بگي
تو توزيون اخه نكه وكيلم اخبار به دردم مي
خوره
دستم رو جلوي دهنم گرفتم تا صداي خندم رو نشنون دوتا ديوونه
خوب به هم مي خوردن!
با خنده ازشون دور شدم و رفتم سمت اتاق خودم
و از دور براي كامليا دست تكون دادم
***
كارم اين شده بود هر روز بعد از ناهار وقت ازادي از اتاق بيام بيرون و
برم تو اتاق كرولال و اون خيره نگاهم كنه و سر
رو پاهاش بزارم و آهنگ زمزمه كنم و اونم مثل خمارا بي هوش بشه!
البته گاهي ام مي بردمش تو محوطه و به زور كاري مي كردم قدم
بزنه يا حتي اون قدر رو موخش مي رفتم كه دنبالم
بدوه
حس مي كردم بهتر شده گاهي لبخند مي زد
توي اتاقش سر روي پاهاش گذاشته بودم و به اين فكر كردم كه تو
اين چند ماه فارسي حرف نزدم
شايد چون اين جا هيچ كس حرفام رو نمي فهميد و من حتي زبان
اصلي ام رو يادم رفته بود.
كرولال چشم بسته و سرش رو به ديوار تكيه زده بود و من تو فكر
بودم يكي از آهنگاي مورد علاقم رو بخونم بزار
كرولالم فيض ببره
كمي فكر كردم و شروع كردم به خوندن:
-نشود فاش كسي...آن چه ميان من و توست
-تا شراط نظر نام رسان من و توست
-گوش كن با لب خاموش سخن مي گويم
گوش كن
-روز گاري شد و كَس مرد ره عشق نديد
-حاليا چشم جهاني نگران من و توست
-گرچه در خلوت راز دل ما كَس نرسيد
-همه جا زمزمه ي عشق به نهان من و توست
-من و تو...من و توست
آهنگ كه تموم شد نيشم و شل كردم و چشم بستم و به فارسي
گفتم:
-حال كردي كرو لال؟
-كرو لال خودتي
بي خيال جواب دادم:
-نخير خودتي
درست بعد اتمام جملم چشمام در صدم ثانيه باز و به آخرين حالت
گشاد شدگي رسيد و از جا پريدم و مبهوت به
چشماي براق و ابروهاي بالا رفتش زل زدم
با دهننيمه باز و با لكنت گفتم:
-ت...ت...تو حرف زدي!
نيشخندي زد و لپش رو باد كرد و دست به سينه به تاج تخت تكيه
زد ادام رو در اورد و گفت:
-م...م...من حرف زدم! خب كه چي؟
هنگ كرده با بهت نگاهش كردم و چشمام برق زد و گفتم:
-اين همه مدت لال بودي بگي فارسي بلدي؟
بي خيال چشم بست و دراز كشيد رو تخت و شوتم كرد رو زمين و
گفت:
-به همون دليلي كه توي لال تا الان فارسي حرف نزده بودي!
چند بار خشك شده پلك زدم و گفتم:
-باورم نمي شه يعني ايراني اي؟ زبونم رو مي فهمي؟ لال نيستي؟
جلل خالق چه طو...
چشم بست و ريلكس و آروم وسط حرفم گفت:
-تا حالا كسي بهت گفته خيلي حرف مي زني؟
چشم باز كرد و سرش رو برگردند سمتم و نگاهش رو گرد كرد و
گفت:
-دو ماهه فقط فَك زدي
چشمام گرد شد و حرص زده بلند شدم و گفتم:
-لال بودي بهتر بود انگار
شونه هاش رو بيخيال بالا انداخت اما من تو دلم ذوق مرگ بودم!
صداي زنگ و كه شنيدم بهش خيره نگاه كردم و عقب عقب رفتم
سمت درو گفتم:
-اصلا من قهرم تا روز غيامتم آشتي نمي كنم بچه پرو.
از اتاق خارج شدم و نيشم رو به موازات گوشم شل كردم.
برگشتم و ديدم پرستار داره ديان رو مي بره اتاقش صداش زدم:
-ديان
سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد و نيشش رو شل كرد و گفت:
-سلام خل و چل
خنديدم و همون موقع كامليا با دو از پله ها بالا اومد و جوري دوييد
كه ازمون رد شد و به زور از ديوار گرفت و
خودش رو نگه داشت و راه رفته رو برگشت و نفس نفس زنون گفت:
-از اتاق فرمان يه خبرايي به گوشم رسيده!
ديان ابرو بالا انداخت و گفت:
-چي؟
كامليا ولم صداش و آورد پايين و گفت:
-نگهبانا دارن اتاقارو مي گردن دنبال يه چيزي انگار!
قبل اين كه بتونم جيغ بزنم پرستارا يكي يكي بازوهامون رو گرفتن و
بردنمون گوشه ديوار و در اتاق كرولال و باز
كردن و اوردنش بيرون و اخم كرده كنار ما ايستاد
همه رو كنار ديوار نگه داشتن و ادي اخم كرده و با صورت وحشت
ناك اخمالو از جودي جدا شد و يكي يكي مي رفت
تو اتاق ها رو مي گشت
در گوش كرولال گفتم:
-گردنبند؟
فكش قفل شد و دستاش رو مشت كرد و نگاهش رده هايي از خون
گرفت و غريد:
-زير خوش خواب تخته
زدم به پيشونيم و ديان صداش رو پايين اورد و گفت:
-بچه ها من زير تختم چند تا كلوچه دزديدمگذاشتم عيب نداره؟
لبم رو براي جلو گيري از خندم جوييدم و كامليا گفت:
-واي كلوچه خيلي كالري داره چه طور اين كار رو با خودت كردي؟
ديگه نتونستم و بلند خنديدم اما كرولال هم چنان به اتاقش خيره بود
كه توسط ادي بازرسي مي شد
-كرو لال اگر پيداش كن...
برگشت سمتم و از لابه لاي دندوناش با حرص غريد:
-آركا،اسمم آركاست يه بار ديگه بگي كرولال دندونات رو ميريزم تو
حلقت
با چشماي گرد شده نگاهش كردم و مظلوم گفتم:
-خيلي وحشي اي
برگشت و به روبه روش زل زد و گفت:
-مي دونم!
در اتاقش باز شد و ادي اومد بيرون و با نگاه ريز شده و نيشخند
مستقيم اومد روبه روي آركا ايستاد و آركا سينش
تند تند بالا و پايين مي شد و فكش قفل شده بود موچ دستش رو
گرفتم و نگاهم رو به ادي دوختم
ادي نيشخندي زد و دستش رو اورد بالا و از لابه لاي مشتش گردنبند
ستاره اي رو آويزون كرد و گردنبند جلوي
چشماي گرد من و نگاه خوني آركا اين طرف و اون طرف مي رفت
ديان آروم گفت:
-گمون كنم گاوش زاييد
كامليا آروم تر گفت:
-شيش قلو!
با بهت به گردنبند زل زده بودم كه ادي بلند گفت:
_جودي
جودي با نيش باز اومد جلو و ادي گردنبند رو گرفت سمت جودي و
گفت:
_بيا عزيزم
جودي با ذوق گردنبند رو گرفت و بيني من از حالت تهوع اي كه
گرفته بودم چين خورد
صداي نفس هاي آركا رو مي شنيدم.
ادي ابرو بالا انداخت و با تمسخر گفت:
_واي واي واي، دزد كوچولومون رو ببين
ميدونستم آركا حرفش رو نمي فهمه و فقط اخم كرده و با چشماي
ريز شده به ادي زل زده بود
جودي با لبخند ازمون دور شد و ادي با تمسخر و صداي پايين اومد
ادامه داد:
_آخي، گردنبند كوچولوتو ازت گرفتم؟دوسش داشتي؟ عيب ندار....
آركا لبخندي زد و يهو يقه ي ادي رو گرفت با سر زد تو دماغش و
ادي دادي زد و سه قدم عقب رفت و افتاد زمين.
آركا دستاش رو تو جيبش كرد و برگشت سمتم و به نگاه مبهوتم زل
زد و اداي فكر كردن درآورد و گفت:
_خيلي حرف مي زد!
كامليا زد زير خنده و ديان متفكر به ادي زل زده بود و نگهبانا اومدن
سمت آركا تا بگيرنش تا بازوي آركا رو گرفتن،
آركا يهو يكيش رو بغل كرد و من گيج گفتم:
_ها!
نگهبان مبهوت آركار رو از خودش دور كرد كه آركا يهو لبخند زد و
دستش رو اورد بالا و شوكر نگهبانه دستش بود
با شوكر زد تو شكم نگهبانه و نگهبان لاغر و ريزه پيزه اي دوييد تا از
پشت آركا رو بگيره كه آركا يهو دستش و اورد
بالا و با بهت با خودكار بيهوشي زل زدم كه آركا به چشماي گرد شده
و آبي نگهبان زل زد و گفت:
_خواباي خوب ببيني
و قبل از اينكه نگهبانا فرصت كاري داشته باشن خودكار رو برد كنار
گردن نگهبان و دكمه تهش رو زد كه سوزن تو
گردن پسره فرو رفت و چشماش سفيد شد و بيهوش افتاد روي ادي
اي كه داشت تازه بلند مي شد!
دوتاشون افتادن زمين و پرستارا جيغ زدن تا نگهبانا بيان و من فوري
دوييدم و لگدي به شكم گنده ي ادي زدم و
دوييدم و از پشت مثل كوالا افتادم رو شونه ي جودي و جيغ زدم:
_گردنبند كر و لالم رو پس بده
نگهبانا ريختن طبقه بالا و من فوري چنگ زدم به دستاي جودي و
گردنبند رو به زور از دستاي مشت شدش در
اوردم و جيغ زدم:
-كامي
كامليا دوييد و گردنبند رو پرت كردم سمتش كه فرز خم شد و
گذاشتش داخل كفشش
برگشتم و موهام كشيده شد! ا دي بود
از بينيش خون ميومد و عقب عقب من رو كشيد و جيغ زدم و موهام
از ريشه كشيده مي شد و اشكام نا خداگاه از
كناره هاي چشمام روي گونه هام سر مي خوردن
ديان لبش رو گاز گرفت و با سر كج شده گفت:
-اين رفتارتون اصلا درشان يك مقام دولتي نيست من ازتون به دادگاه
شكايت مي كنم
تو اين گير و دار از جوگيري بازي هاي ديان خندم گرفته بود
همه نگهبانا ديوونه هارو مهار كرده بودن
برگشتم و ديدم آركا رو هم گرفتن و دارن مي برنش طبقه پايين
ادي انداختم تو اتاق و با چهره كبود به من افتاده كف اتاق زل زد و
داد زد:
-از اين به بعد از من بترس بي چاره ات مي كنم هم تو رو هم اون
پسره ي...
فحش خيلي بدي داد كه سعي مي كنم به خاطر نيارمش!
با حرص نگاهش كردم كه در رو محكم بست و در قفل شد و من
موهام رو به چنگ گرفتم و با حرص جيغ زدم:
-خپ ل كچل!
اون روز بهمون ناهار ندادن و از شامم خبري نبود و همه ديوونه شده
و به در اتاقاشون مي كوبيدن و من گوش هام رو
گرفته بودم و سر درد عجيبي داشتم
روز بعدم خبري از صداي زنگ نبود و اين يعني تنبيه شده و حق هوا
خوري نداشتيم
سرم رو روي تخت گذاشته بودم و برعكس دراز كشيده بودم و پاهام
رو به ديوار چسبونده بودم
كسل بودم و حوصله ام عجيب سر رفته بود
همين طوري با خودم حرف مي زدم و رويا بافي مي كردم و تو
تخيالتم روي ديوار اشكال نامفهوم رسم مي كرد
با صداي زنگ از جا پريدم و اصلا حواسم به گذر زمان نبود با دو
پريدم بيرون و شكمم قار و قور مي كرد و خيلي
گرسنم بود و از اون بد تر تشنه!
حتي شيشه هاي آب معدني رو هم نزاشته بودن تو اتاقمون!
دوييدم سمت اتاق ٧٨٩در اتاق رو باز كردم و با هيجان وارد شدم اما
خبري از آركا نبود
نا اميد از اتاق خارج شدم و برگشتم كه كامليا رو ديدم به اطراف نگاه
كرد و دستش رو آروم كنار دستم گذاشت و
فوري گردنبند رو از دستش گرفتم و تا خواستم خم بشم تا بزارمش
تو كفشم ا دي رو ديدم كه با اخماي تو هم و
عصبي اومد سمتمون چشمام گرد شد و فوري دست مشت شدم رو
بردم تو يقم و گردنبند رو اون جا انداختم
كامليا با چشماي گرد شده ازم فاصله گرفت و ادي روبه روم ايستاد و
من فاتحه خودم رو خوندم
چند بار پلك زدم و آب دهنم رو قورت دادم و ادي يهو بازومر و گرفت
و كشيد سمت پله ها و شروع كردم به كولي
بازي و جيغ جيغ...
يكي از محافظا از اتاقم بيرون اومد و رو به ادي گفت:
-ادي گردنبندي تو اتاقش نبود
ادي دندون رو هم سابيد و چشماي ترسناكش رو بهم دوخت و جوري
بازوم رو فشرد كه ضعف كردم
كل پله هارو جوري من رو كشوند پايين كه دوبار با زانو خوردم زمين
و تركيدم.
به در اتاق سرگرمي چسبيدم و هر كار مي كرد نمي تونست من رو
جدا كنه.
جيغ مي زدم و از پشت بهش لگد مي زدم:
-نيا جلو مي زنمت صداي سگ بديا كچل
وقتي ديد نمي تونه جدام كنه عصبي هولم داد كه پرت شدم تو اتاق
سر گرمي و همه از پشت ميزاي رنگي برگشتن و
بهمون زل زدن
كف دستام از برخورد با زمين مي سوخت و سر زانو هام پاره شد
بغض كردم و سر بلند نكرده.سرم كشيده شد و ادي از موهام گرفت و
بلندم كرد و جيغ زدم و يكي از پرستارا گفت:
-ادي اين چه برخو...
ادي گبود شده نعره زد:
-هيچ كس دخالت نكنه گردنبند نامزد من دست اين دختره است.
پلكم پريد و برم گردند سمت خودش و چونم و محكم گرفت و داد
زد:
-اون گردنبند كجاست؟
ابروهام رو بالا انداختم و نيشخندي زدم و گفتم:
-سر گور عمت
چشماش گرد شد و دستش رو برد بالا و كوبيد تو دهنم و افتادم رو
ميز
از موهام گرفت و بلندم كرد و يه لحظه برگشتم و تو جمعيت چشماي
براق و قيري آركا رو ديدم خونسرد و با سري
كج شده نگاهم مي كرد
اون قدر ريلكس و خونسرد بود كه مبهوت بهش زل زدم كه صورتم
سوختدبه خاطر سوزش سيلي اي كه به سمت
چپ صورتم وارد شده بود.
ادي اومد جلوم و چشمام سوخت نه به خاطر سيلي به خاطر آركا كه
اون گوشه ايستاده بود و هيچ كاري نمي كرد
اومد جلوم و ابرو بالا انداخت و گفت:
-نمي گي كجاست؟ نه؟
همين طوري بهش زل زدم كه يهو قهقه ترسناكي زد و گفت:
-باشه...باشه
يهو لبخند ترسناكي زد و اومد جلوم ايستاد و به نگاه مبهوتم زل زد و
دستش رو آورد جلو و يهو يقه بوليزم رو
گرفت و جوري وحشيانه كشيد كه قسمتي از گردنم سوخت و جيغ
زدم و يقه لباسم تا آرنج شونه چپم پاره شد.
صداي جيغ يكي از پرستارا رو شنيدم و مبهوت و با چشماي اشكي
لرزون دستم رو جلوي بازي يقه و بالا تنم گرفتم
و سرم رو انداختم پايين و ادي دوباره خنديد و دستش رو اورد سمت
چپ يقه تا اون قسمتم پاره كنه كه يهو دستش
رو هوا موند
نگاه لرزونم رو از تار به تار موهام به آركا دوختم با نگاه سرد و
ترسناكي به ادي دوخت و چشماش و كمي ريز كرد و
گفت:
-مي دوني...
روبه روي ادي مبهوت ايستاد و با سر كج شده خونسرد دستش و برد
سمت ميز و روبه ديان نشسته گفت:
-مي شه مدادت رو بدي ؟
ديان دست از نقاشي كشيدن كشيد و لبخندي زد و مداد رنگي رو
گرفت سمت آركا و گفت:
-آره بيا،تازه تراش كردم تيزه
آركا نيشخندي زد و مداد رنگي رو گرفت و من لرزون قابليت فكر
كردن به اين رو نداشتم كه چه طور فرانسوي
حرف مي زد!
آركا كمي لباش رو جلو آورد و به چشماي گيج ادي زل زد و گفت:
-كجا بوديم؟ آها...اين كه دست رو شادي بلند كردي؟
كامليا كنارم ايستاد و آركا مداد رو كمي تو دستش چرخوند و سرش
رو كج كرد و گفت:
-و لباسش رو پاره كردي؟
ادي گيج سرش و تكون داد كه آركا يهو سرش و كج كرد و لبخندي
زد و گفت:
-خب ...اشتباه كردي!
قبل اين كه بفهمم چي شد مداد رو بلند كرد و كوبوندش تو دست
ادي كه روي ميز بود جوري كه مداد تو گوشت
دستش فرو رفت
همه جيغ زدن و ادي داد زد و افتاد زمين و پرستارا دورش جمع
شدن و آركا برگشت سمتم و لبخندي زد و اومد
روبه روم ايستاد و برگشت سمت پرستاره و خيره نگاهش كرد اون قدر
خيره و ترسناك كه پرستار فوري روپوش
سفيدش رو دراورد و آركا روپوش رو گرفت و جلوم ايستاد و سرم رو
پايين انداخته و گريه مي كردم.
روپوش رو، رو شونم انداخت و دستام رو اروم يه دونه يه دونه تو
آستيناش فرو كردم و آركا سر خم كرد و دكمه هاي
روپوش رو آروم آروم بست
صداي داد ادي ميومد و پرستار كه موهاي مشكي صورت ريز و
آشنايي داشت گفت:
-اين جا هيچ اتفاقي نيفتاده نگهبانارو صدا نزنيد بيمار ها رو ببريد
اتاقشون
نگاه لرزونم رو به چشماي آركا دوختم و نيشخندي زد و موهام رو به
هم ريخت و گفت:
-بيا بريم اتاقم يكم فَك بزن
با بغض لبخند زدم
اين پسر ديوونه بود؟
آره بود ولي ديوونه ي جالبي بود
يكي از پرستارا به سمت دختر مو مشكي رفت و گفت:
-آليس،اين پسره رو بايد داد دست نگهبانا!
دختر مو مشكي برگشت و با اخم به آركا خيره شد و گفت:
-نه،از بيمار دفاع كرد كارش رو تاييد نمي كنم اما نياز به تنبيه و
شوك نيست ببرينشون اتاقاشون فقط تا دو روز
حق هوا خوري نداره.
ادي داد مي زد و به خودش مي پيچيد و دست خون آلودش رو
چسبيده بود.
نگهبانا اومدن طبقه بالا و پرستارا گفتن اتفاق پيش اومده و فوري به
كمك پرستارا ادي رو بردن.
پرستار مو قرمز و خال خالي بازوي آركا رو گرفت و گفت:
-راه بيافت ببينم.
پرستار مو مشكيه اومد سمتم و دستم رو نرم گرفت و لبخندي زد و با
ديدن روپوشي كه تنش بود و اتيكت كنارش
فهميدم پرستار نيست و دكتره.
موهام رو ناز كرد و دست پشت كمرم انداخت و آروم آروم من و به
سمت پله ها برد.
بعد از رد شدن از راه رو و بعد پيچ راه رو در اتاق درمان و باز كرد و
وارد اتاق شديم و دكتر برگشت و به چشماي
براقش زل زدم و دستكش هاش رو در اورد و نگاهم رو به ادي كه بي
هوش روي تخت بود دوختم
ترسيده پشت دختر مو مشكي كه اسمش آليس بود پنهون شدم و
دكتر با تعجب نگاهم كرد و روبه آليس گفت:
-چي شده؟ ادي چرا دستش اين طوري شده؟
آليس لبخند آرامش بخشي زد و چشماي سياهش و به نگاه خيره
دكتر دوخت و گفت:
-نگران نباش ادي مرخصي گرفته بود بعد از خوب شدنش تا چند ماه
نيست.نمي تونه براي اين كوچولو دردسر
درست كنه.
با شنيدن اسم كوچولو اخمام تو هم فرو رفت.
آليس ريز خنديد و دكتر دستكش هاش رو كامل دراورد و تو سيني
فلزي انداخت و گفت:
-نگران نباش ادي بي هوشه بيا بايد گردنت رو پانسمان كنيم
روي تخت نشستم و آليس پرده رو كشيد تا ادي رو نبينم
مرتيكه خپل و كچل!
دكتر مهربون نگاهم كرد و گفت:
-ببين گردنت خراشش عميقه بايد پانسمانش كنم و تو ام خوب
مراقبش باشي.
با بهت نگاهش كردم تازه فهميدم چرا اين قدر خون اومده مرتيكه
وحشي برگشتم و كمي پرده رو كشيدم و با حرص
با ناخناي بلند ادي نگاه كردم و گفتم:
-مثل دخترا ناخن بلند كرده خپل كچل!
آليس و دكتر خنديدن و دكتر رو به آليس گفت:
-برو لباس براش بيار آليس منم پانسمانش مي كنم.
لبخندي به دكتر زدم و رو به آليس گفتم:
-پسر خوشگليه ها بپا نترشي موخش رو بزن!
چشماي آليس گرد شد و سرخ شده سر پايين انداخت و دكتر ريز
خنديد.
آليس از اتاق خارج شد و آروم در حالي كه به دكتر كه زخمم رو تميز
مي كرد خيره بودم گفتم:
-دختر خوشگليه.خب تو موخش رو بزن!
باز ريز خنديد و با خنده كنار چشماش چين هاي ظريفي ميفتاد كه
بامزه اش مي كرد.
-من اهل اين چيزا نيستم...اسمت چي بود؟
از درد چسبي كه روي زخمم زد اخمام توي هم رفت و گفتم:
-شادي
دستاش و تميز كرد و از روي چهار پايه بلند شد و گفت:
-من اهل دوستي و عشق نيستم
شادي تو ام بهتره بيشتر مواظب خودت باشي درضمن...
برگشت و خيره نگاهم كرد و گفت:
-زياد نزديك آركا نباش.اون مشكل...
در اتاق باز شد و آليس وارد شد و لباس و سمتم گرفت و من گيج
لباس و گرفتم و دكتر اخم كرده از اتاق خارج شد
روي تخت نشسته بودم و چراغ خواب تنها منبع روشنايي اتاق بود.
فكرم درگير بود و لبم و گاز گرفته و با ياداوري امروز بغض مي كردم
و دلم عجيب مي تپيد
دلم براي اتاقم تنگ شده بود.
يادمه يه مدت فكر مي كردم بچه ي واقعيشون نيستم چون هيچ وقت
بابا واسه هيچ كدوم از مسابقات دوچرخه
سواريم نيومد چون هيچ وقت وقتي افتادم دستام رو نگرفت فقط اخم
كرد فقط داد زد شادي!
هيچ وقت دخترم خطابم نكرد چونمامان هيچ وقت واسه انتخاب
لباسام نظر نداد من ديوونه شدم چون اونا من رو
ديوونه كردن.
آزمايش دي ان اي گرفتم و كل وجودم اين رو مي خواست كه بچه
اونا نباشم اين طوري خوب بود مي دونستم كه
حق داشتن كه دوسم نداشته باشن مي دونستم خب حق داشتن به
شراره توجه كنن اما...بچشون بودم من نود و نه
درصد و نه صدرم درصد دي ان اي مشابه داشتم و من بچه ي
واقعيشون بودم و اين دليل كه چرا دوسم نداشتن
هميشه رو قلبم سايه انداخت.
كلافه به موهام چنگ زدم و كمي چشمام رو بستم و بيخيال موهام
شدم و خودم رو رو تخت جا به جا كردم و دراز
كشيدم و پتو رو روي تودم كشيدم و نيم خيز شدم و كمي بالشتم و
جابه حا كردم و دوباره خوابيدم.
چشم بستم و ناخداگاهم بغض كرد و قطره اشكي از چشمام فرو
ريخت روي گونه هام.
ناهارم رو كه يك تيكه كوچيك كتلت با يكم سبزي كنارش بود و تند
تند خوردم و نگاه ريز شدم رو به كفشم
دوختم گردنبند آركا رو تو كفشم پنهون كرده بودم.
كامليا كنارم نشست و به در اتاق آركا زل زد و گفت:
-تنبيه؟
آروم سر تكون دادم و لپم و كمي باد كردم كه گفت:
-اين طوري بهتره حداقل شوك بهش نمي دن.
سر تكون دادم و از كنارم بلند شد و رفت سمت پله ها.
با اخم و بغ كرده به در زل زده بودم الان بايد در باز مي شد ديگه...دو
روز گذشته بود!
پوفي كشيدم و دستم رو زير چونه زدم و بعد چند لحظه سرم رو روي
زانو هام گذاشتم كه صداي تك بوق كوچيكي
اومد سريع سرم رو بلند كردم و دوييدم سمت در اتاق و با سرعت
خودم رو پرت كردم تو اتاق
-من اومد...م
ميم اخر جملم خفه شد انگار قصد خروج از اتاق رو داشت.
عقب عقب اومدم بيرون و بينيم رو با دستمگرفتم و با اخماي در هم
گفتم:
-چرا وقتي ميام تو ام بايد بياي؟ خب دو دقيقه بشين
موهام رو به هم ريخت و رفت روي تختش نشست و گفت:
-كم حرف بزن
كل ذوقم پوكيد! دپرس نگاهش كردم كه ابرو بالا انداخت و گفت:
-من مريض نيستم تو هستي؟
كنارش روي تخت نشستم و به چشماي تيره اش زل زدم و اروم
گفتم:
-خب اره!
سري تكون داد و كمي خم شد سمتم و نگاه مرموزش و ريز كرد و
گفت:
-مي خوام فرار كنم مي رم نيويورك
ابروهام و بالا انداختم و با اخم گفتم:
-منم ميام
بي خيال روي تخت دراز كشيد و گفت:
-اره مي ريم با هم خاله بازي مي كنيم.
جيغ زدم و عصبي نفس نفس زنون زدم زير گريه
عصبي و با فك قفل شده نگاهم كرد و داد زد:
-چته؟
با گريه جيغ زدم:
-مي خواي بري!بدون من؟ من اين جا تنهام ولم كردن دوسم
نداشتن.
تو ام شادي رو دوست نداري هيچ كي شادي رو دوست نداره.
كلافه دست ازادش رو لابه لاي موهاش فرو كرد و زبونش رو رو لبش
كشيد و سرش بهم نزديك كرد و به چشمام زل
زد و غريد:
-خيلي حرف مي زني ساكت شو.
كنارم دراز كشيد و دستش رو زير سرش گذاشت و نگاهش رو مثل
نگاه خيس من به سقف دوخت و گفت:
-من ديوونه نبودم ديوونم كردن آدما ترسناكن.
آدما، آدما رو ديوونه مي كنن و مي ندازنشون تيمارستان آدما آدم
نيستن.
اخم كردم و به نيم رخش زل زدم.خوشگل نبود اما از اينايي بود كه
دوست داشتي دستت رو لابه لاي موهاشون فرو
كني و حرصشون رو دربياري و عصبي بشن چون جذاب مي شن!
بلند شدم و به سمت در رفتم و اخم كرده گفتم:
-اگر بدون من فرار كني و بري هيچ وقت ديگه دوست ندارم.
و از اتاق خارج شدم من تو اين تيمارستان ديوونه تر مي شدم.ديوونه
خونه براي خوب شدن نيست
براي ديوونه تر كردنه مطمئنم.
روبه روش نشسته بودم و اون از وقتي كه اومده بودم به گردنبندي كه
كف دستش بود زل زده بود.
نه حرفي مي زد نه چيزي مي گفت هيچي!
برام عجيب بود
اين كه اونگردنبند ستاره اي مال كي بوده؟
چرا دوسش داره؟ وقتي يك گردنبند و اين همه دوست داره صاحبش
و چه قدر دوست داره!
منم يه گردنبند داشتم يكي از پسرايي كه مي گفت دوسم داره و هر
روز از راه دبيرستان تا خونه دنبالم ميومد بهم
داده بودش يه گردبند كوچيك با يك قلب روش.
اما مامان چند وقت بعدش از تو جعبه لوازمم پيداش كرد و گفتم
خودم خريدم.
اونم انداختش سطل آشغال و گفت خيلي دهاتيه
من اون گردنبند رو دوست داشتم بعد تموم شدن مدرسه ديگه اون
پسر لاغر و سفيد پوست رو نديدم اما
گردنبندش رو دوست داشتم ولي مامان انداختش...
كلافه گفتم:
-آركا چرا حرف نمي زني؟ لالي؟
سرش رو بلند كرد و خيره نگاهم كرد و دوباره نگاه يخ زدش رو به
گردنبند دوخت.
با حرص بلند شدم و جيغ زدم:
-همش به اون گردنبند نگاه مي كني پشيمون شدم از اين كه برات
پيداش كردم.
دلم گريه مي خواست باز دوباره خل شده بودم.
بي توجه بهم نگاهش رو به گردنبند دوخته بود كه تو يك حركت
سريع گردنبند رو از دستاش كشيدم و تو چنگ
گرفتم و جيغ زدم:
-از اين گردنبند بدم مياد هم مي خواي بري هم همش حواست به
اينه.
بلند شد و چشماش رگه هايي از خون زدگي داشت.
چند بار پلك زد و انگار سعي داشت خودش رو كنترل كنه:
-قبل اين كه انگشتات رو خورد كنم خودت گردنبند رو بده
بغ كرده عقب رفتم و جيغ زدم:
-نمي دم اصلا مي ندازمش تا هي نگاهش نكني.
سرش رو كج كرد و با چشماي ريز شده گفت:
-اصلا...انتخاب خوبي نبود!
دستش رو برد لاي مشتم و يهو گردنبند رو كشيد كه چون زنجيرش
به انگشتم گير كرده بود كشيده شد و صداي
مهره هاي ريزي كه رو سراميك ها مي ريختن تو سرم زنگ خورد و
ستاره كوچيك گردنبند افتاد زمين و نگين
كوچيك و سفيدي كه روش بود در اومد و قل خورد زير تخت.
نگاه وحشت زده ي من به گردنبند بود و نگاه خشك شده ي آركا به
زنجير پاره شده ي گردنبند.
دستش از دور گردنم شل شد و عقب عقب رفت و خورد به ديوار و
آروم و خش دار گفت:
-آيلا
سرش رو اورد بالا و خيره نگاهم كرد اون قدر خيره و ترسناك سردم
شد و خودم رو بغل كردم
آروم آروم اومد سمتم و جلوم ايستاد دستاش مي لرزيد دستاش رو
مشت كرد و نگاهش از شدت خيره موندن و
پلك نزدن با همون رگه هاي خوني سرخ شده بود و بغض كرده
نگاهش كردم.
فكش قفل شد و از لابه لاي دندوناش غريد:
-برو،وگرنه مي ميري...برو
خشك شده نگاهش كردم كه يهو دست چپش رو بلند كرد و كوبيد
به شيشه پنجره و نعره زد:
-برو...برو...
داد مي زد جوري كه پاهام لرزيد و همون جا سر خوردم پايين و
وحشت زده دستم رو، رو صورتم گذاشتم
مشتاش رو به شيشه پنجره كه زد ضربه زد
مي كوبيد و داد مي زد
رگ هاي كنار گردنش برجسته بود و نفسم از شدت ترس رفته بود
يهو دو طرف بازوهام رو گرفت و پرتم كرد سمت
در و پشتش رو كرد و دستاش رو كوبوند به ديوار و سرش رو به ديوار
تكيه زد و بغض كرده داد زد:
-برو،مي كشمت برو نري مي كشمت برو.
در اتاقش باز شد و پرستارا ريختن تو اتاق و همشون دوييدن سمت
آركا و يكيشون بازوي من ترسيده و لرزون رو
گرفت و از اتاق خارج كرد و برد تو اتاق خودم.
من چه كردم؟ من چرا اين طوري شدم؟
من...من خراب كردم ! من گند زدم
در اتاق سر گرمي رو باز كردم و گرسنه ام بود اما ناهارم رو نخورده
بودم اشتها نداشتم بعد دو روز روزه سكوت اومده
بودم تا شايد ببينمش و شايد بخشيده باشتم.
ديدمش پشت ميز رنگي هميشه گوشه سالن نشسته و نگاه سرد و
خيره اش به برگه زير دستش بود.لبخندي زدم و
سعي كردم جلوي بغض و چشماي غمزده ام رو بگيرم.
سرش رو بلند كرد و تو دو قدميش من رو ديد بعد دو روز ديدمش
هم چنان بي رنگ و چشماش قيري بود و هم
چنان موهاش شلوغ و بامزه به بالا و چپ و راست سيخ سيخي شده
بودن مثل گربه بود!
نگاهم كرد يك قدممونده بهش بلند شد و صداي قژ قژ كشيده شدن
صندلي رو شنيدم و مو به تنم راست شد و
دستام مشت شد و برگه نقاشي كه نه خط خطيش رو لابه لاي
دستاش مشت كرد و مچاله كرد و پرتش كرد سمتم و
پشتش رو كرد وخواست بره كه جلوش ايستادم و گفتم:
-چرا باهام حرف نمي زني؟
برگشت سمتم و نگاه سرد و بي روحش و به چشمام دوخت و با
نيشخند گفت:
-اوممم...چون...به تو چه!؟
با حرص نگاهش كردم و گفتم:
-بايد ببخشيم
سرش رو بهم نزديك كرد و از لابه لاي دندوناش غريد عصبي و با
نفساي كش دار:
-هر وقت تونستي گردنبندم رو بهم برگردوني منم بي خيال كشتنت
مي شم.
تنه اي بهم زد و رفت جايي دور تر از من پشت ميز تك نفره نشست
و من دلم شكست درست مثل دردي كه تو
شونمنشست درد قلبمم حس مي كردم
شادي خيلي بي چاره است شادي خيلي تنهاست!شادي نبايد اسمش
شادي مي بود
شده بودم مثل اون كارتون درون و بيرون
اسمم شادي بود با ظاهر شادي وارانه و همون طور ديوونه و شاد و
جيغ جيغو.
اما برعكسش بودم درونم يه موجود كوچولو قايم شده بود كه رنگ
پوست و موهاش آبي بود عينك گرد داشت و
غمگين بود اسمم غمگين بود
دلم گرفت و راه رفته رو برگشتم و از پله ها بالا رفتم و چند دقيقه
مونده بود تا زنگ بخوره.
راه رو خالي بود و به سمت اتاقش رفتم و قبلش اطراف و چك كردم.
در اتاقش و باز كردم و رفتم سمت تختش.
رو تختي رو برداشتم و زيرش و نگاه كردم.
دنبال جسد گردنبند بودم.بايد درستش مي كردم.
ناخنام و استرس زده مي جويدم و با سر كج شده اين طرف و اون
طرف ميدوييدم و دنبال گردنبند بودم.
خوش خواب و بلند كردم و بلاخره ديدمش.ستاره كوچيك و نگين
جدا شدش د زنجير پاره شدش و فوري برداشتم و
خوش خواب و سر جاش گذاشتم و از اتاق دوييدم بيرون.
امروز ببشتر بيمار ها اتاق سرگرمي بودن.
وارد اتاقم شدم و در و بستم كه خود به خود قفل شد.
در اتاقم جديدم انگار خراب شده بود.حتي وقتي زنگم مي خورد دير
چراغش سبز مي شد.
شانس منه ديگه.
نشستم روي تخت و با سرعت قطعات گردنبند رو چيدم روي تخت.
لبم رو گاز گرفتم و به زنجير زل زدم.
معمولا هميشه چيزاي خوشگل و تزئني و زيورالات رو براي شراره مي
خريدن كمپيش ميومد برام بخرن و اگر مي
خريدن به سليقه خودشون بود و بايد نهايت استفاده رو ازشون مي
كردم.
براي همين وقتي خراب مي شدن خودم درستشون مي كردم
بي عرضه نبودم درست برعكس چيزي كه مامان بابا معتقد بودن!
حلقه هاي ريز گردنبند رو در اوردم و كمي قدش كوتاه تر مي شد اما
قابل ديد يا فهميدن نبود
مدام حلقه هاي ريز از لابه لاي ناخن هاي كوتاهم ليز مي خوردن و
مجبور به استفاده از دندونام مي شدم.
بعد اين كه براي بار پنجم حلقه از لاي دستم پريد بيرون جيغي زدم
و كمي تو جام پريدم و با همون جيغ گفتم:
-بابا يه دقيقه آروم بگير چرا ليز
مي خوري ! اه يه دقيق تو رو خدا!جون مامانت
دوباره با اميد بيشتر حلقه رو برداشتم و لاي انگشتام گرفتم و با
دندونام فشارش دادم و، وقتي بهش نگاه كردم كلي
ذوق كردم كار حلقه ها تموم شده بود
يكم گرمم شده بود يكم خودم رو باد زدم و اون قدر گرم بود كه عرق
رو پيشونيم نشسته بود
نگين سفيد رو برداشتم و ستاره كوچولو رو جلوم گرفتم و نگين رو
وسطش گذاشتم
لبه هاي فلزي پشت ستاره رو با ناخنم محكمكردم كه گير كرد به
گوشه انگشتم و انگشتم رو بريد.
انگشتم رو تو دهنم فرو كردم و خيلي گرمم شده بود.
رفتم سمت پنجره و در پنجره رو باز كردم
صداي جيغ جيغ و هياهو و بوق و ...ميومد.
بينيم رو بالا كشيدم و چه بوي بدي مياد!
باز حتما زده به سرم.
بي خيال روي تخت نشستم و دو تا قسمت ديگه ام با ناخنام بستم تا
نگين سفت شه و نيفته.
چشمام به سوزش افتاده بود و كم كم سرفه هام شروع شد درست
نمي تونستم جايي رو ببينم انگار اتاق بخار كرده
بود! با سرفه هاي پي در پي گردنبند درست شده رو تو جيبمگذاشتم
و بلند شدم و برگشتم كه خشكم زد.
دود هاي آتيش از زير در اتاق ميومدن تو اتاق و از پشت شيشه نوراي
زرد و قرمز چشمام و زد و گيج و مبهوت سرفه
كنان جيغ زدم:
-آتيش!
خشكم زده بود و تنها سرفه هاي خشكم سكوت اتاق رو مي شكست.
بوي تند دود و آتيش و بد تر از اون گرماي سوزنده آتيشي داشت به
اتاق مي رسيد.
-كمك!يكي كمكم كنه كمك...
جيغ زدم و بين جيغام اكسيژن كم اوردم و دوييدم سمت پنجره و به
ميله ها چنگ زدم و سرم و چسبوندم به حفاظ
ها و تازه آمبولانس و ماشين هاي آتش نشاني رو ديدم.
با گريه جيغ زدم:
-كمك...كمك
نمي شنيدن همه در گير بودن دكترا ميدوييدن اين طرف و اون طرف
و روانيا رو سوار يه ماشينايي مي كردن. چند تا
از روانيا و دكترا سوخته بودن يا آسيب ديده بودن كه سوار آمبولانس
مي كردنشون و تجمع جمعيت روانيا و سر و
صداشون باعث مي شد صدام بهشون نرسه.
با گريه وحشت زده جيغ زدم:
-كمك!كمكم كنيد كمك
صداي خورد شدن كه نه انفجار شيشه شنيدم و جيغ زدم و دستم رو،
رو سرم گذاشتم و نشستم رو زمين.
شيشه هاي بالاي در شكسته بودن و اتيش با سرعت به داخل اتاق
سوز مي زد و در اتاق اتيش گرفته و كل اتاق و
دود گرفته و هيچ چيز جز روشنايي هاي آتيش لابه لاي خاكستري و
سياه دود ها ديده نمي شد.
دوباره بلند شدم و به حفاظ ها چسبيدم و جيغ زدم:
-كمك
سر يكي از روانيا بلند شد و با دستش من رو نشون داد و شروع كرد
به خنديدن
جوري خنديد كه توجه همه جلب شد و دكترا وحشت زده آتش
نشانارو نشون دادن
نفسم داشت مي گرفت و چسبيده بودم به حفاظ ها تند تند نفس مي
كشيدم.
اون قدر اتاق داغ و گرم شده بود كه داشتممي سوختم از گرما.
يهو شلوغي شد و صداي جيغ جيغ تو گوشم پي چيد و آركا رو ديدم
كه با سر زد تو دماغ يكي از آتش نشان ها و
هولشون داد و از پشت گرفته بودنش و نعره مي زد و ديان يهو رفت
جلو و موهاي نگهباني كه آركا رو گرفته بود رو
كشيد كه آركا ازاد شد و دوييد سمت ساختمون و زانو هام شل شد و
تختم آتيش گرفت و سر خوردم رو زمين سرمRomanbook_ir
رو به ديوار تكيه زدم و دستم رو بردم تو جيبم و گردنبند رو دراوردم
و تو دستم مشتش كردم و رو زمين دراز
كشيدم به آتيش زل زدم مرگ اين شكلي بود؟
مرگ؟ ما رو از اين مي ترسوندن!
اين كه ترسناك نيست.
زندگي كه ترسناك تر بود!
گولمون زدن ما تا الان مرده بوديم اين زندگيه...از اين جا به بعد
زندگيه.
نفسم داشت مي گرفت و آتيش اون قدر نزديكم شد كه سوزشش رو،
رو پاهام حس مي كردم.
بين نفس نفس زدنام با صدايي كه صدايي نداشت.
خوندم:
-د...ديگه ديره واسه موندن دارم از پيش تو ميرم
جدايي سهم دستامه ك دستات رو نمي گيرم.
تو اين بارون تنهايي...دارمميرم ...خ..خداحافظ
-ش..ش..شده اين قصه تقديرم.چ..دلگيرم...
خ...خدا حافظ.
با هقهقه خنديدم تلخ خنديدم و بينش نفس كم اوردم و سرفه كردم
و با درد گفتم:
-برام جايي تو دنيا نيست ن...نيست
صداي ضربه هايي كه به در مي خورد رو شنيدم و پلكام نيمه باز موند
و در از جا كنده شد و سايه اي رو ديدم كه به
سمتم اومد سر تا پا خيس بود و تي شرتش رو جلوي دهنش گرفته
بود
از سرش و كنار پيشونيش خون ميومد و ديگه نفس نمي كشيدم.
آتيش رو كنار تا منو ببره با خودش نفس نمي كشيدم.
چشمام بسته شد و نفس نمي كشيدم
-اگه بري مي كشمت فهميدي؟ تو ديگه نبايد بري شادي بازم مياي
اتاقم حرف مي زني جيغ جيغ مي كني نمير
باشه؟ نمير!
نمير آخرش و داد زد و بين شعله ها بوديم كه اين همه گرم بودم
داغ.. نفس نمي كشيدم و اونم سرفه مي كرد.
از پله ها پايين مي رفت و من حس مي كردم چشمام رو نيمه باز
كردم و دست مشت شدم رو چسبوندم به سينش و
آروم و خفه گفتم:
-د...درست شد
نگاهش رو نديدم ولي مكثش رو حس كردم با چشماي بسته خشك
شدنش رو حس كردم.
نفساش يكي درميون شد پاهاش رو گرفت.
داد زد...وحشت ناك داد زد:
-اگه بميري ميام دوباره مي كشمت شادي تو مال مني ، نبايد بميري
تو شادي مني ! تو تنها شادي مني؛نمير!
صداي وحشت ناكي تو گوشام سوت كشيد و كمي جابه جا شدم و
صداي دادش رو شنيدم و هيچ چيز نمي فهميدم
من نفس مي كشيدم؟
نمي كشيدم چون داشتم مي مردم.
دوتامون كف سالن افتاديم
چشمام رو نمي تونستم باز كنم و صداي آژير امبولانس و ماشين اتش
نشاني حالا نزديك شده بود و صداي گرفته و
خش دارش رو از نزديك شنيدم:
-ش..شادي خوبي؟ شادي سقف داره مي ريزه! شادي بيدار شو،
نمير!شادي گردنبند به درك تقصير منه داد ميزد و
قابليت انجام هيچ كاري رو نداشتم
-يه چيزي رو پامه كمك عوضيا بيايد داخل ترسو ها بياين؛داره
ميميره!شادي نفس بكش.
سرفه كرد و صداش خش دار بود:
-بيام بيرون همتون رو مي كشم يكي بياد نجاتش بده.
دستاش رو روي صورتم گذاشت و تكونم داد:
-تو مثل آيلا نرو .خواهش ميكنم نرو. من نمي زارم. نعره زد:
-تو شادي مني،نبايد بر...ي
سرفه هاش پي در پي شد و صداي داد و فرياد چند مرد رو شنيدم و
انگار اونم داشت خفه مي شد كه گفت:
-اصلا...ب..باهم بميريم او..اون.دنيا...تا...د
دلت مي خواد ف...فك بزن هرجا بري ميام...
صداش قطع شد نفسم رفت و تو بي خبري فرو رفتم
چشم باز كردم و نگاه تارم و به اطراف دوختم.
هيچ چيزي جز سايه هاي رنگي رنگي و محو نمي ديدم.
جلل خالق!مردم؟چه جالب الان احتمالا بالاي سرم ازرائل ايستاده و
نامه ي اعمالم دستشه
احتمالا يه چوبم تو دست ديگشه تا بزنه لهم كنه.
پاهام كمي مي سوخت و سينمسنگين بود و يه چيزي رو دهنم بود.
خدايا كم تو دنيا اذيتمون كردي اين جا هم بي خيال نميشي؟ چرا
درد دارم؟ مگه نگفتي اون دنيا درد نيست!
ديدم كم كم واضح شد و با ياد اوري آركا چشمام گرد شد.
به پاي باند پيچي شدم زل زدم فكر كنم سوخته بود.
گردنمم چسب زده بودن
سرم رو برگردوندم و از پشت در شيشه اي نگهبان و ديدم كه به پشت
در ايستاده بود.
سرم و كامل برگردوندم و ماسك اكسيژن رو برداشتم و آركا رو چند
تخت اون طرف تر ديدم.
چشم بسته بود و بي هوش بود.
قسمتي از كتفش باند پيچي شده و رنگ پريده بود
لبخندي زدم و با نيش شل گفتم:
-درد و بلات بخوره تو فرق سر ا دي كچله كه اين قدر سوپر مني!
صدام خش داشت و گرفته بود.
چند بار خميازه كشيدم و گلوم مي سوخت و سينم خيلي درد مي
كرد.
كمي با دست ازادم قفسه ي سينم رو ماساژ دادم و دوباره دراز
كشيدم و ماسك رو ، رو دهنم گذاشتم و اون قدر به
آركا خيره موندم كه خوابم برد.
*
تا زماني كه تيمارستان رو تعمير كنن بايد به يك تيمارستان جديد
منتقل مي شديم.
دكتر وضعيتم رو چك كرد و چيزي رو ياد داشت كرد و از اتاق خارج
شد.
برگشتم و آركا رو تخت نشسته بود و منتظر بود بيان دنبالش.
لبخند زده گفتم:
-چرا نجاتم دادي؟
سرش رو بلند كرد و نگاه خاليش رو به چشمام دوخت و سرش رو كج
كرد و گفت:
-چون...به تو چه؟
ذوقم خشكيد و با حرص خم شدم و بالشت رو پرت كردم سمتش كه
افتاد كنار تختش.
ابرويي بالا انداخت و دوباره دراز كشيد و گفت:
-وقتي مي خوابي يا بي هوشي قابل تحمل تري
با حرص بهش نگاه كردم و به خاطر پاي باند پيچي شدم نمي تونستم
بلند شم
وگرنه مو رو سرش نبود!
من به خاطر سوختگي شديد پام بايد ميموندم اما آركا الان مرخص
مي شد و ميبردنش تيمارستان جديد
اروم گفتم:
-گزدنبند دست توعه؟ دست من نيست
سرش رو برنگردوند سمتم تو همون حالت چشم بسته گفت:
-مهم نيست كجاعه
با تعجب گفتم:
-خب تو كه دوسش دا...
برگشت سمتم و با لحني كه باعث خندم شده بود گفت:
-يكم حرف نزن شادي فقط يكم!
در اتاق باز شد و نگهبان و يكي لا پرستارا وارد شدن و نگهبان رو به
پرستار گفت:
-اگر آمادست ببرمش
پرستار به سمت آركا رفت و دست و كتفش رو چك كرد و گفت:
-اره مي تونيد بريد
آركا بلند شد و نگهبان بهش دستبند زد
انگار دزد گرفتن! فقط يك روانيه كرولال و وحشيه ديگه ...اين كارا
چيه!
آركا برگشت سمتم و گفت:
-بعدا مي بينمت
براش دست تكون دادم و بردنش و در اتاق كه بسته شد نفس عميقي
كشيدم و خودم رو كشيدم پايين و به زور خم
شده بالشتم رو از رو تخت آركا برداشتم و گذاشتم پشت سرم و دراز
كشيدم.
به پنجره زل زدم.
مامان و بابا مي دونستن كم مونده بود بميرم؟
حتما مي دونستن حتما بهشون خبر دادن.تيمارستاني ها
اما نيومدن،نيومدن ملاقاتم!
اين قدر...اين قدر دوسم داشتن؟
بغض كردم و سرم رو تو بالشت فرو كردم و بلند جيغ زدم با همه
توانم اما صدام تو بالشت خفه مي شد
مشتام رو به بالشت كوبيدم و بازم جيغ زدم
اما صدايي شنيده نمي شد
فرياد بي صدا!
بعد چند دقيقه بي حال تو همون حالت دراز كشيده و قطرات اشكم
رو بالشت فرود ميومدن
اون روز و يادمه مسابقه داشتم
كلا تو انواع رشته هاي ورزشي بودم حتي پاركور
اون روز مسابقه دو داشتم
اگر اول مي شدم مي رفتم براي مسابقات كشوري مسابقه ي خيلي
مهمي بود
هيجده سالم بود حدودا دوسال پيش
از يك ماه قبلش به مامان و بابا گفته بودم حتي به شراره گفتم بيان
تنهام نزارن مربيمون زنگ زده و دعوت نامه
فرستاده بود.
گفتن ميان !خوش حال بودم رو هوا بودم.
روز مسابقه رسيد آماده شدم تو ورزشگاه بند كفشام رو بستم و مامان
دوستم ژاله بغلش مي كرد و مدام بهش ميوه
مي داد مي گفت كه درست نفس بگيره و استرس نداشته باشه
برادر بزرگ يكي از بچه ها كنارش بود و شونه هاي خواهرش رو
گرفته و با مربي حرف مي زد.
تو ورزشگاه خانواده هاي بچه ها تشويقشون مي كردن و مدام جيغ و
سوت مي زدن.
و خانواده ي من هنوز نيومده بودن.
زنگ مي زدم مامان و بابا رد مي دادن و شراره خاموش بود
مسابقه شروع شد و بچه ها مي خواستن خانوادم رو معرفي كنم و
خانواده ي من نبودن!
شروع كرديم به دوييدن و نفر اول بودم و خانواده ي من نبودن
چند متر با خط پايان فاصله داشتم و خانواده ي من نبودن
صداي خانواده ي ژاله رو ميشنيدم با اين كه مي دونستن من اولم
همچنان با هيجان اسم ژاله رو با هيجان صدا مي
زدن
و خانواده ي من تلفنشون رو جواب ندادن!
درست چند سانت به رد كردن خط ايستادم
ديگه ندوييدم
ژاله از كنارم رد شد و نوار آبي رنگ رو جدا كرد و اول شد و سحر
بعدي بود و دوم شد و آناهيتا رد شد و سوم شد و
نازگل رد شد و چهارم شد و من همچنان ايستاده بودم
همشون بعد از رد شدن با بهت نگاهم كردن
مربيم خشك شده رو صندلي نشست و گفت:
-شادي چي كار كردي!
دو رو براي هميشه كنار گذاشتم و شب برگشتم خونه
همشون پشت ميز شام نشسته بودن و صداي خنده هاشون رو
ميشنيدم.
بدون توجه بهشون رفتم سمت پله ها و صداي بابارو شنيدم:
-مسابقه چه طور بود؟ چندم شدي؟
برگشتم نگاه مردم رو بهشون دوختم به تك تكشون
با سرد ترين لحن ممكن گفتم:
-مقام نياوردم اخر شدم دو رو گذاشتم كنار
شراره بلند خنديد و تيكه اي گوشت به چنگال زد و برد سمت دهنش
و گفت:
-ديديد گفتم مقام نمياره
مامان براي شراره دوغ ريخت و بيخيال گفت:
-گفتم كه بي عرضه است نريم بهتره خوب بود رفتيم خريداي
عيدمون رو كرديم اگر ميرفتيم مسابقه آبرومون رو
ميبرد
بابا در جواب مامان سرش رو به معناي تاييد تكون داد و من زنده
بودم؟ نه اون لحظه شادي بازم مرد
شادي هر لحظه تو اون خونه مرد قاتل هاش زنده بودن و راه مي
رفتن و خوش و خرم زندگي مي كردن اما شادي مرد
هيچ كس نفهميد آدماي ديوونه دليلي براي ديوونگيشون دارن و دليل
من خانوادم بود....
پرستار داشت بانداژم رو عوض مي كرد و من نيم خيز شده و كنجكاو
به پاهام زل زده بودم برام مهم نبود كه رد
سوختگيش مونده يا نه فقط مي خواستم ببينم چه شكليه.پ
بلاخره بانداژ باز شد و پوستم از زير زانو تا روي ساق قرمز و ملتهب
بود و باعث مي شد ادم چندشش بشه.
يه چيزي مثل ژل روي پاهام آرومماليد و من دردي حس نمي كردم
برعكس پوستم خنك ميشد.
به موهاي طلايي پرستار زل زدم و بعدش به چشماي رنگيش
اين جا بيشتريا قد بلند و لاغر و بور بودن من اين جا رو دوست
نداشتم.
هيچ چيزش من رو خوش حال نمي كرد البته آركا رو بايد فاكتور
گرفت اون رو دوست دارم
ديان و كامليارو هم ميشه گفت دوست دارم
و دلم براشون تنگ شده تو اين سه چهار روزي كه آركا و بچه هارو
نديدم همحوصله ام سر رفته هم ناراحتم.
برام يه سوپ اوردن كه با ديدنش هنگ كردم!
انگار آب جوش رو با علف مخلوط كردن!
با چشماي گرد شده از پرستار چشم گرفتم و قاشق رو برداشتم و يه
قاشق از سوپ خوردم كه حالم بد شد اين ديگه
چه كوفتي بود!
مزه ي قرص كپك زده مي داد.
ظرف رو پرت كردم رو زمين كه پرستار مبهوت نگاهم كرد و چشم از
شكسته هاي ظرف گرفت و گفت:
-هي چي كار مي كني؟
جيغ زدم و لگد سمتش پروندم كه وحشت زده از اتاق دوييد بيرون
نميدونم جريان چي بود فقط انگار ترسيده بودن ديوونگيم گل كنه كه
فوري حاظرم كردن و نگهبان اومد تو اتاقم و دست بند زد
از بيمارستان كه خارج شديم يه ماشين مثل امبولانس رو ديدم كه
مردي از ماشين پياده شد و لباساي آبي و
مخصوص تيمارستان داشت.
دراي عقب رو باز كرد و نگهبان كمك كرد برم بالا و سوار شدم و رو
صندلي نشستم.
به دستاي بستم زل زدم و نگهبان در رو بست و رفت كنار راننده
نشست.
ماشين راه افتاد و سرم رو به بدنه ي ماشين تكيه زدم و چشمام رو
بستم.
اي خدا،چرا نمي رسيم مگه كجاست اين تيمارستان جديده!؟
واقعا حوصلم پوكيده بود
تا جايي كه بلند بلند آهنگ مي خوندم:
-شما خونتون موچه داره؟
نه نداره صبحونم جغور بغوره مامانم جغور بغوره.
خودمم مونده بودم خواننده هاي اين اهنگا چه قصدي از خوندن
داشتن!
برادراي خداوردي بودن فكر كنم خدايي اين چه آهنگيه! نه واقعا اين
چه آهنگيه؟
بلاخره ماشين از حركت ايستاد
دراي عقب باز شدن و نگهبان خم شد و دستم رو گرفت و جيغ زدم و
با لگد زدم تو شكمش
عصبي دستش رو، رو شكمش گذاشت و خم شد و پاهام رو گرفت و
مني رو كه جيغ جيغ مي كردم رو كشيد از
ماشين بيرون و دست دور كمرم انداخت و من رو برد سمت محوطه
سبزي كه چند تا نگهبان ايستاده بودن
اون قدر جيغ زدم و تو بغلش دست و پا زدم كه يهو گردنم سوخت و
فهميدم بهم بيهوشي تزريق كرده لابه لاي نگاه
تارم نماي سفيد ساختمون و ديدم و پرستارايي كه به سمتم ميومدن.
چشمام كم كم بسته شد و بيهوش شدم.
***
صفحه‌ها: 1 2 3