09-03-2021، 15:54
رفیقم عاشق شده بود
ازش میپرسیدم چه شکلی بود بریم برات پیداش کنیم!
میگفت چشماش مشکی بود
چشماش مشکی بود
چشماش مشکی بود.
هرچی میپرسیدم همینو میگفت. منم عصبی میشدم میگفتم بس کن مگه چیز دیگه ای یادت نمیاد؟
میگفت نه عاشق چشماش شدم.
گذشت
انقد از چشمای دلبرش گفت که دیگه خسته شدیم.
تنها چیزی که میگفت راجب چشماش بود.
میگفت نه لباسش یادم میاد، نه موهاش یادم میاد، نه دستاش، نه لباش
میگفت فقط چشماشو دیده
آروم آروم فهمیدیم دیوونه شده.
گفتیم ببریمش نشون دکتر بدیم.
دکتر هم همینو گفت. گفت دیوونه شده. خلاصه بعد از یه سری قضایا این رفیق ما رو بستری کردن.
میگفتن همش دوتا تیله ی مشکی میکشه.
میگفتن هر کیو میبینه که چشماش مشکیه میگیره میزنتش!
دیدیم واقعا دیوونه شده.
گفتیم اشکال نداره بزارینش یه اتاقی که تنها باشه.
یه هفته غذاشو گذاشتن پشت در و حتی باهاش حرف هم نزدن.
بعد یه هفته رفتیم دیدیم با چنگال غذا رگ زده کف اتاق دوتا چشم کشیده و موهای مشکی شو دونه دونه کنده ریخته وسط اون دوتا چشم.
وقتی مارو دید داد زد ببینید دلبر این شکلی بودا!
دیدن فایده نداره،
بردن یه اتاق با یه پرستار تنها باشه. پرستارش همیشه عینک آفتابی می زد اما پرستار خوبی بود.
پرستار بهش می رسید.
بهش مداد و دفتر میداد چشمای دلبرشو بکشه،
غذاشو میداد،
میبردش حموم تر و خشکش میکرد.
حتی باهم میرفتن بیرون. انقد خوب شده بودن و این رفیق ما حالش بهتر بود که از تعجب شاخ در میاوردیم!
یه روز بهمون گفتن خودکشی کرده بعد از اینکه چشمای پرستارشو دیده.
و بعد با خون روی دیوار نوشته:
دیوانه ها از اول دیوانه نیستند.
عاشقان را دریابید تا دیوانه نشده اند
اونجا فهمیدیم دلبرش رو توی تیمارستان بین پرستارا پیدا کرده.
پرستارشم عاشق این بوده اما نمیخاسته چشمای مشکیشو نشون بده تا مبادا رفیقمون با اینم دعواش بشه.
هیچی دیگه خلاصه فرداش دیدیم این دختره هم پیش قبر رفیقمون خابیده.
رفتیم بیدارش کنیم، دیدیم واقعا خابیده
بعد از اون دیگه هیچ عاشقی رو ندیدم واقعا عاشق باشه!
و بعد از سالها به یه پیرمردی تبدیل شدم که از بی عشقی رنج می کشید.
چون میدونست عشق ها واقعی نیستن
ازش میپرسیدم چه شکلی بود بریم برات پیداش کنیم!
میگفت چشماش مشکی بود
چشماش مشکی بود
چشماش مشکی بود.
هرچی میپرسیدم همینو میگفت. منم عصبی میشدم میگفتم بس کن مگه چیز دیگه ای یادت نمیاد؟
میگفت نه عاشق چشماش شدم.
گذشت
انقد از چشمای دلبرش گفت که دیگه خسته شدیم.
تنها چیزی که میگفت راجب چشماش بود.
میگفت نه لباسش یادم میاد، نه موهاش یادم میاد، نه دستاش، نه لباش
میگفت فقط چشماشو دیده
آروم آروم فهمیدیم دیوونه شده.
گفتیم ببریمش نشون دکتر بدیم.
دکتر هم همینو گفت. گفت دیوونه شده. خلاصه بعد از یه سری قضایا این رفیق ما رو بستری کردن.
میگفتن همش دوتا تیله ی مشکی میکشه.
میگفتن هر کیو میبینه که چشماش مشکیه میگیره میزنتش!
دیدیم واقعا دیوونه شده.
گفتیم اشکال نداره بزارینش یه اتاقی که تنها باشه.
یه هفته غذاشو گذاشتن پشت در و حتی باهاش حرف هم نزدن.
بعد یه هفته رفتیم دیدیم با چنگال غذا رگ زده کف اتاق دوتا چشم کشیده و موهای مشکی شو دونه دونه کنده ریخته وسط اون دوتا چشم.
وقتی مارو دید داد زد ببینید دلبر این شکلی بودا!
دیدن فایده نداره،
بردن یه اتاق با یه پرستار تنها باشه. پرستارش همیشه عینک آفتابی می زد اما پرستار خوبی بود.
پرستار بهش می رسید.
بهش مداد و دفتر میداد چشمای دلبرشو بکشه،
غذاشو میداد،
میبردش حموم تر و خشکش میکرد.
حتی باهم میرفتن بیرون. انقد خوب شده بودن و این رفیق ما حالش بهتر بود که از تعجب شاخ در میاوردیم!
یه روز بهمون گفتن خودکشی کرده بعد از اینکه چشمای پرستارشو دیده.
و بعد با خون روی دیوار نوشته:
دیوانه ها از اول دیوانه نیستند.
عاشقان را دریابید تا دیوانه نشده اند
اونجا فهمیدیم دلبرش رو توی تیمارستان بین پرستارا پیدا کرده.
پرستارشم عاشق این بوده اما نمیخاسته چشمای مشکیشو نشون بده تا مبادا رفیقمون با اینم دعواش بشه.
هیچی دیگه خلاصه فرداش دیدیم این دختره هم پیش قبر رفیقمون خابیده.
رفتیم بیدارش کنیم، دیدیم واقعا خابیده
بعد از اون دیگه هیچ عاشقی رو ندیدم واقعا عاشق باشه!
و بعد از سالها به یه پیرمردی تبدیل شدم که از بی عشقی رنج می کشید.
چون میدونست عشق ها واقعی نیستن