انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: داستان خیانت آرمان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
*♡*

+اسم من مرجان است و اسم عشقم آرمان بود. خیلی دوستش داشتم. آرمان همسایه ما بود و من با آرزو خواهرش دوست بودم.
او خیلی وقت بود که از من خوشش آمده بود و وقتی حواسم نبود من را نگاه می‌کرد اما من توجهی به او نداشتم، تا اینکه یک روز خواهرش به من گفت که برادرش از من خوشش آمده است.
اول جاخوردم. با تعجب گفتم: «آرمان!؟»
خندید و گفت:«آره!»
گفتم:«اما تو که خودت می‌دونی من با کسی دوست نمی‌شم.»
آرزو گفت:«تو رو خدا. اون تو رو خیلی دوست داره.»
خلاصه خواهرش آنقدر اصرار کرد و از عشق آرمان به من تعریف کرد تا اینکه قبول کردم.
من و آرمان با هم دوست شدیم. چون در آن وقت گوشی نداشتم؛ با گوشی خواهرم با هم حرف می‌زدیم.
همین‌طور که روزها پشت سر هم می‌گذشت، من بیشتر به او علاقه پیدا می‌کردم. آرمان آن روزها خیلی مهربان بود. با هم بیرون می‌رفتیم. برایم مهم نبود که کسی ما را با همدیگر ببیند چون خیلی دوستش داشتم و مطمئن بودم که روزی با یکدیگر ازدواج خواهیم کرد. به هم قول داده بودیم که تا آخرش با هم و برای هم بمانیم ولی...!
آرمان آن سال کنکوری بود و من سال آخر دبیرستان بودم. نتایج که آمد او در شهری دور قبول شده بود و باید به خوابگاه می‌رفت. من هرچه به روز اول مهر نزدیک‌تر می‌شدیم، دعاهایم بیشتر می‌شد تا اینکه آن روز آمد و آرمان رفت و من با اشک و آه بدرقه‌اش کردم. با اینکه آن روز تازه اولین روز بود، گویا سال‌ها بود او را ندیده بودم.
در روزهای تنهایی روزه می‌گرفتم و شب‌ها سر نماز خیلی دعا می‌کردم که خدا او را سلامت بدارد و من هم سال بعد همان دانشگاه او قبول شوم تا بتوانم هر روز او را ببینم.
داشتم دیوانه می‌شدم. مدام با خودم فکر می‌کردم که آخر تا کی نمی‌توانم صدایش را بشنوم و نگاهش را ببینم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. می‌گفتم:«خدایا! صبرم بده تا زودتر بگذره...» ولی من هرروز بدتر و بدتر می‌شدم. با خودم می‌گفتم:«یعنی به من فکر می‌کنه؟ یعنی دوستم داره؟ یعنی اونم حال منو داره؟»
شب و روز کارم فقط درس خواندن و گریه بود. هر روز که می‌گذشت برایش نامه می‌نوشتم و توی جعبه دلتنگی‌هایم می‌گذاشتم. جعبه پر شده بود ولی آرمان هنوز نیامده بود.
روزها برایم مثل یک سال می‌گذشت تا اینکه ترم تمام شد و آرمان آمد. آن روز با هم حرف زدیم و دلم با شنیدن صدایش خیلی آرام شد.
اما او مثل سابق با من گرم نگرفت. تا اینکه فهمیدم آرمان با یک نفر از همکلاسی‌هایش دوست شده است.
اصلاً باورم نمی‌شد. آرمان من این کار را بکند تا اینکه خودم با چشمانم عکس دو نفره‌شان را توی گوشی‌اش دیدم. توی یک کافی‌شاپ کنار یکدیگر نشسته بودند و لبخند می‌زدند.
یک‌هو قلبم لرزید و طوری شکست که صدای شکستن قلبم را شنیدم. آرمان سرش را پایین انداخته بود و توی چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد و می‌گفت:«باید حرفا و قول و قرارای قبلی رو فراموش کنیم...»
دیگر نفهمیدم چه شد. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. با نفس و توان آخر خودم را به خانه رساندم و تا دلم خواست گریه کردم. دیگر حتی گریه‌ها هم آرامم نمی‌کردند.
شب آرمان به من زنگ زد و فقط گفت:«ببخشید. برای همیشه خداحافظ»
زندگی بدون آرمان برایم معنی و مفهومی نداشت. برای درس خواندن انگیزه‌ای نداشتم. می‌خواستم زندگی‌ام برای همیشه تمام شود.
هرچه قرص توی خانه بود خوردم. حالم بد شد و تا چند روز بیمارستان بستری شدم ولی آرمان بدون توجه به حال من به دانشگاه رفته بود و داشت با عشق جدیدش خوش می‌گذراند. دیگر از آرمان خبری ندارم. هنوز هم دوستش دارم اما چه فایده...؟