انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: جــآيي برآي مـــردنـ....
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
به نام خدا

دیدمش،مثل دفعه های قبل.
پشتش به من بود و انگشتشو به طرف روبه رو گرفته بود. ولی من به جز اون هیچی
نمیدیدم. روبه روش هیچی جز تاریکی نبود!
موهای سیاه و نیمه بلندش رو بی نظم و ترتیب دور و برش ریخته بود و یه پیرهن بلند
سفید تنش بود.
به شاخه گل رزی که توی دستم بود نگاه کردم. ربطش رو به دختری که روبه روم بود
نمیفهمیدم.
ولی میدونستم یه ربطی داره...
آرتــــــا! -
آرتــــمیس
با صدای استاد مک هیل تمام فضای دور و برم محو شد.
»بر خرمگس معرکه لعنت!«
سرمو از روی میز بلند کردم و زل زدم تو چشمای آبی و خون گرفته ی استاد مک هیل. از
عصبی شدنش لذت میبردم.
بی هیچ ترسی گفتم:
-بله استاد؟
-فکر نمیکنمبه نظر تو کالس جای خوابیدنه؟
-پس چرا سر کالس خوابیدی؟
حق به جانب گفتم:
-شما خسته کننده درس میدین، منم خوابم گرفت.
اینو که گفتم کالس از خنده منفجر شد!!!
مک هیل داد زد:
-ســــاکت!
همه در سکوت مطلق فرو رفتن.
آقای مک هیل رفت سمت میزش و یه جرعه از لیوانش که پر از خون مرغوب و خوشرنگ
بود، نوشید و گفت:
-بریم
سر درسمون
و شروع کرد به درس دادن.
پانیذ سقلمه یی به بازوم زد.
من-چیه
این کارا رو نکن! از مدرسه میندازنت بیرونا!
-غلط میکنن! بهترین نمره های کالسو من دارم! بندازنم بیرون خودشون ضرر میکنن!
آهی کشید:
-کاش منم مثه تو بودم. نمره های عالی و اخالق افتضاح!
عجبــــا!
-افتضاح خودتی و جد و آبادت!
و یه دونه محکم)البته به شوخی( زدم رو دستش.
پانیذ بی اختیار گفت:آخ!
مک هیل برگشت سمتمون و تحدید آمیز گفت:
-من دیگه نمیتونم شاگردی مثل تورو تو کالسم تحمل کنم آرتا!
یه جوری میگه انگار من آرزومه معلمی مثل اونو تحمل کنم!
با خونسردی گفتم:
-یعنی برم بیرون؟
و ازجام بلند شدم و خواستم برم سمتچشمحتما این کارو بکن!

در خروجی که آیدین ازجاش بلند شد.
-آقای مک هیل...میشه این دفعه رو گذشت کنین؟
-خیر نمیشه!
-بخاطر من!
مک هيل پوففففی کرد و گف
َیخیلی خب. این دفعه رو بخاطر آیدین میبخشم.
هیچ حرفی نزدم و نشستم
سر جام
آیدین که پشت من نشسته بود و ریز ریز میخندید زیر لب گفت:
-

فکر اینکه من بذارم کالسای مک هیلو بپیچونی به گور میبری!
منم خیلی آروم گفتم:
-کاری نکن که بعد از کالس دندوناتو بریزم تو حلقت!
-هعـــی! توقع داشتم تشکر کنی!
-که صدای سگ بدم. خودم میدونمآیدین یه جوری میزنم که...
پانیذ داشت میمُرد از خنده. ولی جلوی خودشو میگرفت که بلند بلند نخنده.
آقای مک هیل دوباره شروع کرد به درس دادن.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
1::2
یعنی فقط باید 21دقیقه دیگه تحمل کنم تا از شر مک هیل خالص بشم!!!
برای اینکه زمان زودتر بگذره و زودتر از اون کالس لعنتی خالص شم،دفترمو باز کردم و
شروع کردم به کشیدن
نقاشی دختری که توی خواب دیده بودم.
تا حاال1بار تو خواب دیده بودمش و هر1بار بعد از دیدنش، اتفاقای مهمی برام افتاده بود!!!
یه بار اون خوابو دیدم و روز بعدش پدرم مُرد. اون موقع فقط7سالم بود.
یه بار دیگه هم اون خوابو دیدم و بعدش نتایج آزمون اومد و فهمیدم که توی "کابوس"
یعنی بزرگترین و مهمترین دبیرستان خوناشاما قبول شدم)و االنم در خدمت شمام!!!(
یعنی این دفعه چه اتفاقی قراره بیفته؟!
نقاشیم تقریبا تموم شده بود که صدای زنگی که از ته باغ می اومد، بهمون فهموند که
کالس تموم شده!!!
دفترمو گرفتم دستم و طوری که مک هیل بشنوه گفتم:
-آخیـــش باالخره تموم شد!
آیدین-خیلی بهت فشار اومده بود نه؟
-تو یکی حرف نزن که...
-باشه باشه! خون کثیفتو از اینی که هست کثیف تر نکن!
آیدین تنها دوست من به جز پانیذ و پریسا بود. اوایل-منظورم زمانیه که تازه به "کابوس"
اومده بودم-از آیدین متنفر بودم و حاضر بودم خودم بمیرم ولی بتونم بکشمش!!!
شاید دلیل اصلیش رقابت سنگین من و آیدین توی درس بود.
تقریبا تمام مدرسه من و آیدینو به اسم "درخشان ترین استعدادهای سال دوم"
میشناختن.
من و آیدین از لحاظ درس، ورزش، هنر، و حتی قیافه تقریبا از همه یه سر و گردن باالتر
بودیم! اما هیچکس نمیتونست تشخیص بده که بین مادوتا من بهترم یا آیدین!
البته اگه از لحاظ محبوبیت حساب کنی آیدین صد درصد از من بهتره!
چون آیدین از اون ادماییه که خیلی خونگرمن و با همه میجوشن و هیچ وقت، هیچ جا تنها
نمی مونن! اما من یه قانون دارم: "با همه به جز دوستات سرد رفتار کن"
و بخاطر همین اخالقش شدیدا ازش بدم میومد!
ولی کم کم متوجه شدم که آیدین با اینکه اخالقاش کامال با من متضاده، ولی آدم باحالیه!
و دیگه ازش بدم نیومد!!
و یه روز به خودم اومدم و دیدم ای دل غافـــل! آیدین شده یکی از معدود دوستایی که
دارم!
شاید حتی بهترینشون!!!
راستی آیدین خارجی نیستا! اسمشم خارجی نیست، تُرکی ـه!!!
»بسه دیگه! کل فصل اول رمانت درباره ی آیدین شد!«
»چیکار داری رمان خودمـــه!«
»رمان خودته؟ یه رمان خودتی نشونت بدم!!!«
»مثال چه غلطی میخوای بکنی؟«
»انقد وسط رمانت پارازیت میندازم که کال رمان نوشتنو بی خیال شی!«
»همچین میزنمت که صدای سگ بدی!«
آها راستی یادم رفت معرفی کنم... ایشون که حرفاش توی گیومه ست)گیومه=ازاینا:»«(
وجدان بنده ست!
و جوابایی که تو گیومه ست هم جواباییه که من به وجدانم میدم!!!
شیطان درونه! البته زیاد شبیه وجدان نیست! بیشتر شبیه...

ادآمـــة دارد ....
ادآمهـ

و یه روز به خودم اومدم و دیدم ای دل غافـــل! آیدین شده یکی از معدود دوستایی که
دارم!
شاید حتی بهترینشون!!!
راستی آیدین خارجی نیستا! اسمشم خارجی نیست، تُرکی ـه!!!
»بسه دیگه! کل فصل اول رمانت درباره ی آیدین شد!«
»چیکار داری رمان خودمـــه!«
»رمان خودته؟ یه رمان خودتی نشونت بدم!!!«
»مثال چه غلطی میخوای بکنی؟«
»انقد وسط رمانت پارازیت میندازم که کال رمان نوشتنو بی خیال شی!«
»همچین میزنمت که صدای سگ بدی!«
آها راستی یادم رفت معرفی کنم... ایشون که حرفاش توی گیومه ست)گیومه=ازاینا:»«(
وجدان بنده ست!
و جوابایی که تو گیومه ست هم جواباییه که من به وجدانم میدم!!!
البته زیاد شبیه وجدان نیست!شیطان درونه
هوی هوی هواست به حرف زدنت باشه
هاهاهااا تاحاال دیدین کسی با وجدانش حرف بزنه؟!
من و آیدین و پانیذ و پریسا و عرشیا)ماشاال خدا زیاد کنه! چقد زیادیم!( از کالس مک هیل
بیرون، و مستقیم به سمت کمدامون رفتیم.
دفترمو توی کمد چپوندم و درش رو بستم.
بقیه هم این کارو کردن.
پریسا-بچه ها پایه اید بریم یه کم خوش گذرونی؟
من-فکر کن پایه نباشیم!
اعال بخریم! -پس تا بوفه رو نبستن بریم یه گیالس
خون
عرشیا-بـــریـــم
و چهارتایی از اتاق مخصوص کمدا زدیم بیرون.
"کابوس" یه مجموعه ی بزرگ آموزشی بود که همه چی داشت!
وسط یه جنگل وسیع ساخته شده بود و ساختمون مدرسه رو درختای بلند احاطه کرده
بودن.
کمی جلوتر، بوفه ای بود که چیزای خوشمزه میفروخت اما محبوبترین خوراکیش، گیالس
های پر از خون اعال بود.
و در جایی خیلی دورتر از مدرسه، محلی بود که زنگ مدرسه توش وجود داشت.
سر ساعت هیچکس تا اون موقع زنگ مدرسه رو ندیده بود! زنگ مدرسه همیشه درست
میخورد و روزهای تعطیل هم نمیخورد
توی حیاط هم هیشکی نبود.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم:
-ساعت05::ست. همه رفتن به خوابگاهاشون.
پریسا-یعنی ماهم باید بریم تو اتاقمون؟
عرشیا با خوشحالی گفت:
-نه میتونین بیاین تو اتاق ما...!
پریسا دستشو برد سمت عرشیا که بزنه ش.
آیدین-ناراحت نشو چیزی نیست. این عرشیا کال از وقت خوابش بگذره قاطی میکنه
عرشیا-عمه ت قاطی میکنه!
-بدبخـــت دارم ازت دفاع میکنم! خوبه ولت کنم بذارم پریسا بکشه ت؟
-بهتر از اینه که عیب و ایراد بذاری روم!
آیدین دهنشو باز کرد که جواب عرشیا رو بده اما یهو پانیذ گفت:
من-بذاریمشون جلویبچه ها چند لحظه دعواهاتونو بیخیال شین! اول بگید این گیالسا رو چیکار کنیم؟
در بوفه. باالخره یکی پیدا میشه که برشون داره!
فصل دوم
تا جلوی در خوابگاها در حالی که آروم حرف میزدیم و ریز ریز میخندیدیم، راه رفتیم.
بعد، اونا)پسرا( رفتن تو اتاق خودشون و ماهم تو اتاق های خودمون
من و پریسا و پانیذ تو یه اتاق بودیم)مهمترین دلیل صمیمیتمون همین بود( و آیدین و
عرشیا و یه پسره به اسم رابرت هم تو یه اتاق بودن.
این مدرسه توی ایران بود ولی تقریبا نصف بچه های کالس انگلیسی زبان و چنتا هم
فرانسوی و روس و ژاپنی و... بودن!
و با اینکه زبان اصلیمون فارسی بود، ولی اساتیدی مثل مک هیل و هارولد، انگلیسی زبان
بودن و نصف درساشونو فارسی و بقیشو انگلیسی میگفتن!!!
در نتیجه ما همه مون زبانمون فول بود! یعنی...مجبور بود که فول باشه!!!
یاالخره خودمونو به اتاقمون رسوندیم.

در اتاقو باز کردیم و رفتیم تو.
لباس مدرسه مونو با سرعت از تنمون در آوردیم و لباس راحتی پوشیدیم.
تو مدرسه مون حجاب الزم نبود. ولی پانیذ تقریبا معتقد بود و گاه گداری نماز هم میخوند.
پریسا هم که خودشو از هفت دولت آزاد کرده بود و بی حجاب رفت و آمد میکرد. ولی من
شال سرم میکردم. درسته آدم دین داری نیستم ولی دلم نمیخواد همیشه تو زندگیم حس
کنم که دارم به خدا دهن کجی میکنم!!!
البته شال سر کردن من به درد عمه م میخوره!
موهامو به صورت فرق کج از جلو میذارم بیرون و بقیه ی موهام هم از پشت شال میاد
بیرون.
پانیذ همیشه میگه "تو حجاب نداشته باشی سنگین تری!"
»راست میگه!«
»کی از تو نظر خواست؟!«

لباسامونو عوض کردیم و هرکی رفت سر کار خودش.
من رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم. و شروع کردم به »فرار از شهر اشباح«
بازی کردن!
پریسا هم لم داد روی تختش و گوشیشو گرفت دستش تا با دوستاش که تو خوابگاهای
دیگه بودن چت کنه.
هزارماشالله روابط عمومی پریسا یه چیزی بود در حد لیگ برتر اروپا!!!
پانیذ در حالی که لباسای مدرسشو اتو میکرد گفت:
-پریسا این دوستای تو خواب ندارن؟؟؟
پریسا-من خواب دارم؟
پانیذ-نه
-پس خیلی عجیب نیست که اونام ندارن!
چه استدالل قانع کننده یی!!!!
پانیذ دیگه هیچی نگفت و به کارش مشغول شد.
صدای آهنگ گوشیمو زیاد کردم.
آهنگ بازی"فرار از شهر اشباح" خیلی قشنگ و روح نواز بود. یه غم مرموزی توش موج
میزد که من دوستش داشتم!
داشتیم همه مون از آهنگش لذت میبردیم و اصال حواسمون نبود که صداش چقد بلنده!
یهو صدای در زدن اومد


ادآمهـ دارد....