انجمن های تخصصی فلش خور

نسخه‌ی کامل: يكـ تماس اشتبـآه :!
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
به نام خدا

وقتی ازدواج کردم برای زندگی به تهران آمدیم. تهران برای من شبیه به اقیانوس بود. احساس مرغی را داشتم که از قفس آزاد شده است. هرچند زندگی در شهر خود را ترجیح می دادم و هر روز راجع به آن خیالبافی می کردم، ولی به خاطر کار فرشید شوهرم تهران ماندیم. او هر روز سر کار می رفت و من هر روز در تنهایی غرق می شدم. شبیه به آدمی شده بودم که در بیابان گم شده. شوهرم وقتی این را فهمید خیلی دلواپسم شد تا جایی که از سر کار روزی چند مرتبه تماس می گرفت.

بالاخره با اصرار شوهرم تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم. من مشغول درس خواندن شدم و چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد. حالا دیگر می توانستم به زندگی لبخند بزنم. وقت هایی که درس می خواندم فرشید با خشنودی به من نگاه می کرد. برایم چای می آورد یا شام را آماده می کرد. زندگی روی شیرینش را به من نشان داده بود. البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یاد آوری خاطرات گذشته به گله حواسم می زد.

سعی کردم در دانشگاه دوست پیدا کنم. خیلی زود با چند خانم دوست شدم و گاهی با آن ها برای درس خواندن به سالن مطالعه می رفتیم. یک روز که منتظر یکی از آن ها بودیم من به اشتباه شماره ای را گرفتم که مرد جوانی جواب داد. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم و قطع کردم.

از این ماجرا چند روزی گذشت. یک روز وقتی در سالن مطالعه نشسته بودم به ذهنم زد که اس ام اسی به اون پسر بدهم. اول نمیخواستم این کار را بکنم، ولی وسوسه شدم. بعد از چند دقیقه او با من تماس گرفت و حرف زدیم. نامش منصور بود. به دروغ به او گفتم مجرد هستم. او از حال و روزش گفت و من هم راجع به خودم با او حرف زدم. از آن روز به بعد هر باری که حوصله ام سر می رفت به او زنگ می زدم. در ابتدا وقتی می دیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمی شود و گناهی نمی کنیم خیالم راحت بود و به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم.

اما کم کم این کار برای تبدیل به عادت شد. داشتم از راه دور بدون اینکه حتی یک بار او را ببینم عاشقش می شدم. از بیست باری که تماس می گرفتیم حدود هفده بارش را من زنگ می زدم. هر روز با او در ارتباط بودم و اس ام اس زیادی براش می فرستادم. شوهرم به من اعتماد داشت و وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خونه می پیچید خشنود بود که توانسته ام دوست های خوبی در دانشگاه پیدا کنم.

کم کم حس گناه و خیانت به سراغم آمد. مخصوصا وقتی عشق همسرم را به خود می دیدم. روز ها سپری می شد و من حس میکردم عاشق دو مرد هستم. حتی به ازدواج با منصور هم فکر کردم، ولی فرشید را هم خیلی دوست داشتم و نمی توانستم هیچ کدام را کنار بگذارم.

تا اینکه یک روز وقتی در خانه نشسته بودیم و با فرشید حرف میزدیم. کمی به چهره معصوم او نگاه کردم ناگهان تمام وجودم را احساس بدی گرفت و عرق کردم و بغض گلویم را فشرد. خودم را بسیار پلید و نامرد دیدم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند آغاز به گریه کردم. او مات و مبهوت از کارم مانده بود. مرا در آغوش گرفت و سعی کرد آرامم کند.

اول می خواستم دردم را به او بگویم، ولی نتوانستم. فقط گفتم حالم خوب نیست و به یاری نیاز دارم. تصمیم گرفتم از مشاور یاری بگیرم و او نیز مرا تشویق کرد. این روز ها اگر چه هنوز نتوانسته ام منصور را فراموش کنم، اما احساسم نسبت به خودم بهتر شده، زیرا برای زندگیم برای فراموش کردن او دارم کوشش زیادی می کنم.