شوق شهرت رفت و ذوق آرزوها هم که مُرد
موي کم کم شد سپيد، از خواب بيدارم کنيد
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان
آری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
ترحم بر پلنک تیز دندان
ستمکاری بود برگوسفندان
نه در پی مقام و نه پست و نه منصبی
ایثار مینمود دل و جان خویش را
چون کوه استوار، زمان هجوم خصم
تنها توقعش که بماند رضا خدا
اتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
یا رب روا مدار گدا معتبر شود
گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین میگوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاست
تو شبی به انتظاری ننشسته ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم
من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم